عبارات مورد جستجو در ۲۱۳ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۵
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۹۸
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۷
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۸
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
افزود عکس رویش خوش بر صفای مینا
خواهم نمود امشب جان را فدای مینا
بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی
جا دارد ار گذارم سر را به پای مینا
دست تواش به گردن شد آشنا عجب نیست
خالی اگر نمایم در دیده جای مینا
آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت
گردیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا
چشمش به سوی ساقی دست ویاش به گردن
در بزم نیست بیجا ترخندههای مینا
دربان بزمت امشب تا کرده است زانو
در مجلس تو باشد تا باز پای مینا
قصاب زخم دل را ناید به کار مرهم
وین درد به نگردد جز با دوای مینا
خواهم نمود امشب جان را فدای مینا
بر دامن تو جا کرد از روی مهربانی
جا دارد ار گذارم سر را به پای مینا
دست تواش به گردن شد آشنا عجب نیست
خالی اگر نمایم در دیده جای مینا
آموخت تا صراحی ریزش ز دست جودت
گردیده کاسه بر کف ساقی گدای مینا
چشمش به سوی ساقی دست ویاش به گردن
در بزم نیست بیجا ترخندههای مینا
دربان بزمت امشب تا کرده است زانو
در مجلس تو باشد تا باز پای مینا
قصاب زخم دل را ناید به کار مرهم
وین درد به نگردد جز با دوای مینا
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
دمید خط ز لب یار و شد بهار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش میگذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
خوش آن زمان که زنم بوسه بر کنار قدح
شراب شوق به بالا رسیده نشئه او
مگر فتاده نگاه تو بر عذار قدح
نشد ز باده انگور کس خراب آسان
مگر تو گوشه چشمی کنی به کار قدح
هجوم لشگر غم چون شود چه زین بهتر
که همچو باده گریزیم در حصار قدح
هوای دوست مبادم تهی ز کاسه سر
به جز شراب نیاید کسی به کار قدح
گهی است در کف ساقی دمی است بر لب یار
به عیش میگذرد روز و شب مدار قدح
مصاحبی که توان کرد دل از آن خالی
در این بساط چو قصاب نیست یار قدح
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
عید شد، خوبان بعزم مجلس و می میروند
دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
گر بگشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی میروند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی میروند
آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان
بانوای ارغنون و ناله نی میروند
میرود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی میروند
دردمندان راه میپرسند و از پی میروند
گر بگشتی میرود، تنها خوشست آن آفتاب
قاصد جان من اند آنها که با وی میروند
چون گل و سنبل پریرویان ز آب و تاب می
طره ها آشفته و رخساره در خوی میروند
آنکه میرفتند با تکبیر و قامت، این زمان
بانوای ارغنون و ناله نی میروند
میرود شاهی ز کویت از دم سرد رقیب
بلبلان از بوستان در موسم دی میروند
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
ساقی بیا که موسم آب چو آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
سرد است و می بموسم سرما درون خوش است
بی آب آتشین منشین خاصه موسمی
کز باد تند عالم خاکی مشوش است
می ده بآن نگار که در نرد دلبری
بر کعبتین حسن همه نقش او شش است
هر ناوکی که غمزه خونریز او زند
بر جان عاشقانش گذر تیر آرش است
تیر و کمان و غمزه جادوی او نگر
بس جان و دل بکوش که قربان ترکش است
یا رب چه موسمیست که از تیرگی ابر
صبحش چو شام طره خوبان مهوش است
روی هوا ز کوکبه ابر تیره تن
گوئی مگر گذرگه سیلاب سرکش است
ابن یمین چو عرصه میدان خاک دید
کز ژاله چون سپهر نگون بر منقش است
شاید اگر بصورت تضمین ادا کند
کامروز روز باده و خرگاه و آتش است
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۵
ندانم صبغه الله است یا گلگون شرابست این
چنین رنگین نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دفع دیو غم تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می روشن چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش ز تاب می عرق گیرد
زرنگ و بوی پنداری مگر بر گل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
چنین رنگین نباشد می مگر لعل مذابست این
ز ابریق ار سوی ساغر روان گردد می روشن
ز بهر دفع دیو غم تو پنداری شهابست این
حباب از روی جام می چو بدرخشد خرد گوید
که بر خورشید رخشنده سهیل تیز تابست این
خوشا در نصفی سیمین می روشن چو آب زر
تو پنداری هلالست آن و در وی آفتابست این
چو روی ساقی مهوش ز تاب می عرق گیرد
زرنگ و بوی پنداری مگر بر گل گلابست این
ز ساقی خواستم آبی شرابی داد گلگونم
بلطفش گفتم ایدلبر شرابست این نه آبست این
بگفت ابن یمین بستان که آبست این ولی در وی
فتاد از روی من عکسی تو پنداری شرابست این
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٢
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٩
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۸
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
برم امشب که آن سروسهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
همه شب کار دل فرماندهی بود
نه یک ساعت لب از بوسه بیاسود
نه یکدم دستم از ساغر تهی بود
نگارم بود و یک چنگی خوش زن
سوم ساقی چهارم شان رهی بود
گهی بر حلقه مشک ختن خفت
گهی در سایه سرو سهی بود
ز وقت شام تا الله اکبر
می لعل و سماع خرگهی بود
نه کس را بود بر ما اطلاعی
نه ما را نیز از خویش آگهی بود
نه با گرگ آشتی او پلنگی
نه با آهوی چشمش روبهی بود
گهی بوس و گهی نوش و گهی رقص
چه گویم عیب آنشب کوتهی بود
وز آن شب غصه بر غصه است ده تو
مرا کانشب نمردم زابلهی بود
صفای اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
بدل نه تاب که تا درد عشق چاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
بتن نه جامه که از دست درد پاره کنم
ز استخوان گذرد ناوک محبت دوست
مگر دلی که مرا هست سنگ خاره کنم
شماره غم دل چون کنم ز عشق مگر
ستاره فلک واژگون شماره کنم
فلک ز دامن من کسب آفتاب کند
من ار زدیده بدامان خود ستاره کنم
نشسته در دلی ای سرو باغ جان برخیز
که من قیامت موعود خود نظاره کنم
ز زهد خشک چه حاصل من اعتماد سپس
بدامن تر رند شرابخواره کنم
ز تلخکامی فرقت بکوی باده فروش
اگر قرار گرفتم بمی غراره کنم
چو گرم شد سرم از باده نه بنای بلند
بیک دو عربده بی بام و برج و باره کنم
چه غم ز پست و بلند زمین حادثه بار
مرا که اطلس چرخ بلند یاره کنم
شوم بعرصه شطرنج کائنات دلیر
شهان پیاده کنم بازی سواره کنم
بیا که عمر دوباره ست بوسه از لب یار
که بوسم آن دو لب و زندگی دوباره کنم
دلم گرفت ز بیحاصلان بیهده گوی
غبار مدرسه تا چند زیب شاره کنم
گرو کنم بخراباتیان بی سر و پای
دل خراب و خرابات را اجاره کنم
براز اشاره بود دوست و رنه پرده ز کار
برافکنم چو بابروی خود اشاره کنم
مراست طوق ولایت بگردن دل و جان
که اعتصام بحبل دو گوشواره کنم
مرا که خانه منور ز آفتاب صفاست
چه التفات بماه و بماهپاره کنم
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۵
مرا به باده نه باغ و بهار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث
رسیده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بیار می که یکی از هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو یکدوسه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتم باختیار نبود
فغان و ناله ی بی اختیار شد باعث
بمجلس تو فغانی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
بهار و باغ چه باشد که یار شد باعث
رسیده بود گل آن سرو چون به باغ آمد
بیار می که یکی از هزار شد باعث
نبود ناله ی مرغ چمن ز جلوه ی گل
لطافت رخ آن گلعذار شد باعث
اگر بمیکده رفتیم عذر ما بپذیر
که باده خوردن ما را بهار شد باعث
گر از تو یکدوسه روزی جدا شدیم مرنج
که گردش فلک و روزگار شد باعث
اگر ز کوی تو رفتم باختیار نبود
فغان و ناله ی بی اختیار شد باعث
بمجلس تو فغانی کشید طعن رقیب
گل وصال تو بر زخم خار شد باعث
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
ماتم نشست و کوکبه ی سور شد بلند
صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند
گلبانک میفروش بدردی کشان رسید
پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند
تا روی بسته بود دم خلق بسته بود
این غلغل از نظاره ی منظور شد بلند
معشوق در کنار دهد روشنی بدل
زان آتشم چه سود که از دور شد بلند
در هر سری ز نشأه ی توحید باده ییست
زین اعتبار دعوی منصور شد بلند
آباد باد میکده کز فتنه ایمنست
نخلی کزین سراچه ی معمور شد بلند
آن روز نقد هستی ما نذر باده شد
کز طرف باغ طارم انگور شد بلند
ساقی بیار باده که عید صیام رفت
وز دیدن تو ناله ی طنبور شد بلند
بادا بقای پیر که از فیض جام او
افسانه ی فغانی مخمور شد بلند
صد نیزه در حوالی ما نور شد بلند
گلبانک میفروش بدردی کشان رسید
پنداشتی که زمزمه ی صور شد بلند
تا روی بسته بود دم خلق بسته بود
این غلغل از نظاره ی منظور شد بلند
معشوق در کنار دهد روشنی بدل
زان آتشم چه سود که از دور شد بلند
در هر سری ز نشأه ی توحید باده ییست
زین اعتبار دعوی منصور شد بلند
آباد باد میکده کز فتنه ایمنست
نخلی کزین سراچه ی معمور شد بلند
آن روز نقد هستی ما نذر باده شد
کز طرف باغ طارم انگور شد بلند
ساقی بیار باده که عید صیام رفت
وز دیدن تو ناله ی طنبور شد بلند
بادا بقای پیر که از فیض جام او
افسانه ی فغانی مخمور شد بلند