عبارات مورد جستجو در ۱۳۲ گوهر پیدا شد:
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۱۵ - آماده شدن آتبین برای جنگ
چو بر خواند نامه بدو ترجمان
بخواند آتبین را هم اندر زمان
از آن نامه و رازش آگاه کرد
دلش را به کین خواستن راه کرد
بدو گفت کاندیشه ی کار کن
خرد را بدین داروی یار کن
مگر کینه ی خویش باز آوری
دل دشمنان در گداز آوری
بدو آتبین گفت کای سرفراز
توان رزم جستن به مردان و ساز
مرا گر تو نیرو دهی نیست باک
به پیشم چه چینی چه یک مشت خاک
گر آن بدگهر نیست اندر سپاه
نیابد سواری سوی خانه راه
اگر سی هزارند وگر صد هزار
به شمشیر از ایشان برآرم دمار
بدو گفت گنج و سپه پیش توست
که گنج و سپه داروی ریش توست
به دستور فرمود تا هرچه خواست
ز گنج و ز ساز سپه کرد راست
جهانجوی هشتاد کشتی بخواست
گزیده سپاهی بدو در نشاخت
ز گردان کوهی دو ره ده هزار
همه با سلیح از درِ کارزار
زن و بچه و گنجش آن جا بماند
به روز همایون سپه را براند
به دستور ماچین بسی چیز داد
ز دینار و اسبان تازی نژاد
فرستادش از پیش تا پیش شاه
برد آگهی کاینک آمد سپاه
بخواند آتبین را هم اندر زمان
از آن نامه و رازش آگاه کرد
دلش را به کین خواستن راه کرد
بدو گفت کاندیشه ی کار کن
خرد را بدین داروی یار کن
مگر کینه ی خویش باز آوری
دل دشمنان در گداز آوری
بدو آتبین گفت کای سرفراز
توان رزم جستن به مردان و ساز
مرا گر تو نیرو دهی نیست باک
به پیشم چه چینی چه یک مشت خاک
گر آن بدگهر نیست اندر سپاه
نیابد سواری سوی خانه راه
اگر سی هزارند وگر صد هزار
به شمشیر از ایشان برآرم دمار
بدو گفت گنج و سپه پیش توست
که گنج و سپه داروی ریش توست
به دستور فرمود تا هرچه خواست
ز گنج و ز ساز سپه کرد راست
جهانجوی هشتاد کشتی بخواست
گزیده سپاهی بدو در نشاخت
ز گردان کوهی دو ره ده هزار
همه با سلیح از درِ کارزار
زن و بچه و گنجش آن جا بماند
به روز همایون سپه را براند
به دستور ماچین بسی چیز داد
ز دینار و اسبان تازی نژاد
فرستادش از پیش تا پیش شاه
برد آگهی کاینک آمد سپاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۲۴ - آگاه شدن کوش از پیروزی آتبین
سواران نوشان چو بشتافتند
به بیت المقدس خبر یافتند
که شاه جهان رفت زی باختر
همان کوش با لشکرش سربسر
از آن جا سوی باختر تاختند
روان از غم و رنج بگداختند
شتابان رسیدند نزیک کوش
نه با مرد کوش و نه با اسب توش
چو پیغام و نامه بدید و بگفت
برآشفت و از غم همه شب نخفت
چو رنگ شب تیره گون پاک شد
ابا نامه نزدیک ضحاک شد
فرستادگان را بر شاه خواند
شنیده همه پیش او باز راند
برآشفت ضحاک و با کوش گفت
که با باد باید که باشی توجفت
ز لشکر بدو داد پانصد هزار
سواران رزم و دلیران کار
بدو داد منشور خاور تمام
شه خاورش گفت در نامه نام
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز دینار، وز تاج و ز تخت نیز
هم از یاره و افسر خسروان
هم از اسب و ساز و سلیح گوان
بدو گفت دشمن بنیرو بود
که دو سال دارای چین او بود
چنان رو که ناگه بر او برزنی
بن و بیخ دشمن همه برکنی
ببوسید روی زمین پیش شاه
وز آن پس برون برد لشکر به راه
به بیت المقدس خبر یافتند
که شاه جهان رفت زی باختر
همان کوش با لشکرش سربسر
از آن جا سوی باختر تاختند
روان از غم و رنج بگداختند
شتابان رسیدند نزیک کوش
نه با مرد کوش و نه با اسب توش
چو پیغام و نامه بدید و بگفت
برآشفت و از غم همه شب نخفت
چو رنگ شب تیره گون پاک شد
ابا نامه نزدیک ضحاک شد
فرستادگان را بر شاه خواند
شنیده همه پیش او باز راند
برآشفت ضحاک و با کوش گفت
که با باد باید که باشی توجفت
ز لشکر بدو داد پانصد هزار
سواران رزم و دلیران کار
بدو داد منشور خاور تمام
شه خاورش گفت در نامه نام
فراوانش بخشید هرگونه چیز
ز دینار، وز تاج و ز تخت نیز
هم از یاره و افسر خسروان
هم از اسب و ساز و سلیح گوان
بدو گفت دشمن بنیرو بود
که دو سال دارای چین او بود
چنان رو که ناگه بر او برزنی
بن و بیخ دشمن همه برکنی
ببوسید روی زمین پیش شاه
وز آن پس برون برد لشکر به راه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۹۷ - برگزیدن نستوه شیروی به فرمانروایی چین و فرستادن او را به جنگ کوش
همی خواست تا لشکری گشن زوش
سوی چین فرستد به پیگار کوش
نبودند بر در بسی سروران
دلیران جنگی و گندآوران
کزان پیش بودند هر سروری
سوی دشمنی رفته با لشکری
سپهدار قارن شده سوی روم
سپاهی کشیده بر آن مرز و بوم
نریمان و گرشاسب بر هندوان
سپاهی کشیده چو پیل دمان
همه هند خون بود و تاراج بود
که گرشاسب را رزم مهراج بود
چنان آمد از رای خسرو پدید
که نستوه شیروی را برگزید
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
دلیران و گندآوران سی هزار
به روزی دل هر کسی شاد کن
یلان را ز گنج من آباد کن
یکی راه برکش سوی مرز چین
که دادم سراسر تو را آن زمین
چو آن جا رسیدی به مردی بکوش
مگر دست یابی بر آن دیو زوش
به بندش فرستی بدین بارگاه
ببینم یکی روی آن پر گناه
سپه را نگهدار از آن پر گزند
نگر تا نگردی به دستش نژند
که پر چاره دیوی ست نیرنگ ساز
گه کینه گردنکش و جنگ ساز
به نستوه دادند منشور چین
نهاد از برش مهر زرّین نگین
یکی خلعتش داد در خورد شاه
ز شمشیر و اسب و قبا و کلاه
سوی چین فرستد به پیگار کوش
نبودند بر در بسی سروران
دلیران جنگی و گندآوران
کزان پیش بودند هر سروری
سوی دشمنی رفته با لشکری
سپهدار قارن شده سوی روم
سپاهی کشیده بر آن مرز و بوم
نریمان و گرشاسب بر هندوان
سپاهی کشیده چو پیل دمان
همه هند خون بود و تاراج بود
که گرشاسب را رزم مهراج بود
چنان آمد از رای خسرو پدید
که نستوه شیروی را برگزید
بدو گفت بگزین ز لشکر سوار
دلیران و گندآوران سی هزار
به روزی دل هر کسی شاد کن
یلان را ز گنج من آباد کن
یکی راه برکش سوی مرز چین
که دادم سراسر تو را آن زمین
چو آن جا رسیدی به مردی بکوش
مگر دست یابی بر آن دیو زوش
به بندش فرستی بدین بارگاه
ببینم یکی روی آن پر گناه
سپه را نگهدار از آن پر گزند
نگر تا نگردی به دستش نژند
که پر چاره دیوی ست نیرنگ ساز
گه کینه گردنکش و جنگ ساز
به نستوه دادند منشور چین
نهاد از برش مهر زرّین نگین
یکی خلعتش داد در خورد شاه
ز شمشیر و اسب و قبا و کلاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۴۷ - پیشنهاد پنهانی تسلیم شهر، و تصرف آن به دست ایرانیان
نهانی فرستاده ای تاختند
ز هرگونه گفتارها ساختند
که گر پهلوان کینه ماند بجای
به سوگند پیمان کند با خدای
که ما را نیازارد از هیچ روی
نه یاد آورد جنگ و نه گفت و گوی
شب تیره او را سپاریم شهر
که بر ما زمانه پراگند بهر
همانگاه قارن بدو داد دست
به سوگند، شمشیر و لشکر ببست
که کس را نیارد زمانی به روی
جز آن را که گردد سرش جنگجوی
فرستاده گفت ای جهان پهلوان
کنون رازها را گشادن توان
مر این شهر ما را فراوان دَرَست
برآن هر دری بر یکی مهتر است
مر او را سپاه است پنجه هزار
دلیران چین و سُواران ار
نهانی به بالا دری دیگر است
که از ماست آن کاو بدان در سر است
شب تیره با لشکری رزمساز
بیا تا گشاییم دروازه باز
به خانه درآیید بی داوری
تو دانی همی کوش با لشکری
دل پهلوان گشت از آن مرد شاد
نهانی ورا جامه و زر بداد
بدو گفت چون اندر آیم به شهر
ببخشمت یک مرده از گنج بهر
فرستاد با او یکی نامور
بدان تا نماید به دروازه در
شب آمد برافگند برگستوان
کمر بست با صد هزاران گوان
بیامد بدان در که چینی نمود
در شهر بگشاد چینی چو دود
سپاه اندر آورد و آوای نای
چنان شد که کیوان یله کرد جای
تبیره زنان زخم برداشتند
خروشیدن از ابر بگذاشتند
شب تیره و نیزه و تیغ و گبر
خروش دلیران رسیده به ابر
سپاهی چو بشنید از آن سان خروش
رمید از تنش توش، وز مغز هوش
سراسیمه از جای بر جَست مرد
بدانست کایدر زمانه چه کرد
گروهی نهان شد به خانه درون
گروهی همی تاخت تا پیش خون
چو خورشید بر خاک زد رنگ خویش
نمود او به چرخ روان سنگ خویش
سپه دیده بگشاد و لشکر بدید
چو از باد لاله فرو پژمرید
همه تیغ و جوشن فرو ریختند
زبانها به لابه برانگیختند
سپهدار قارن ببخشودشان
از این بیش کُشتن نفرمودشان
ز هرگونه گفتارها ساختند
که گر پهلوان کینه ماند بجای
به سوگند پیمان کند با خدای
که ما را نیازارد از هیچ روی
نه یاد آورد جنگ و نه گفت و گوی
شب تیره او را سپاریم شهر
که بر ما زمانه پراگند بهر
همانگاه قارن بدو داد دست
به سوگند، شمشیر و لشکر ببست
که کس را نیارد زمانی به روی
جز آن را که گردد سرش جنگجوی
فرستاده گفت ای جهان پهلوان
کنون رازها را گشادن توان
مر این شهر ما را فراوان دَرَست
برآن هر دری بر یکی مهتر است
مر او را سپاه است پنجه هزار
دلیران چین و سُواران ار
نهانی به بالا دری دیگر است
که از ماست آن کاو بدان در سر است
شب تیره با لشکری رزمساز
بیا تا گشاییم دروازه باز
به خانه درآیید بی داوری
تو دانی همی کوش با لشکری
دل پهلوان گشت از آن مرد شاد
نهانی ورا جامه و زر بداد
بدو گفت چون اندر آیم به شهر
ببخشمت یک مرده از گنج بهر
فرستاد با او یکی نامور
بدان تا نماید به دروازه در
شب آمد برافگند برگستوان
کمر بست با صد هزاران گوان
بیامد بدان در که چینی نمود
در شهر بگشاد چینی چو دود
سپاه اندر آورد و آوای نای
چنان شد که کیوان یله کرد جای
تبیره زنان زخم برداشتند
خروشیدن از ابر بگذاشتند
شب تیره و نیزه و تیغ و گبر
خروش دلیران رسیده به ابر
سپاهی چو بشنید از آن سان خروش
رمید از تنش توش، وز مغز هوش
سراسیمه از جای بر جَست مرد
بدانست کایدر زمانه چه کرد
گروهی نهان شد به خانه درون
گروهی همی تاخت تا پیش خون
چو خورشید بر خاک زد رنگ خویش
نمود او به چرخ روان سنگ خویش
سپه دیده بگشاد و لشکر بدید
چو از باد لاله فرو پژمرید
همه تیغ و جوشن فرو ریختند
زبانها به لابه برانگیختند
سپهدار قارن ببخشودشان
از این بیش کُشتن نفرمودشان
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۱ - حرکت کوش و سپاه از آمل برای پیگار با سیاهان مازندران
از آمل روان گشت لشکر به راه
همی رفت یکی میل با کوش، شاه
وز آن جایگه راه موصل گرفت
بیابان و کهسار و منزل گرفت
فرستاد با نامه پنجه سوار
سوی شهر موصل بدان مرزدار
که ما را گذر بر تو آمد نخست
نباید که باشی تو در کار سست
علف ساز چندان که داری توان
که هست این سپاهی چو سیل روان
نباید که در راه تنگی بود
بدین مرز لشکر درنگی بود
چو آمد به موصل، بسی ساز دید
همان مرزبانی سزاوار دید
بدان مرزبانی درنگ آمدش
بسی ساز شاهان به چنگ آمدش
وز آن جا سوی مصر بنهاد روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز لشکر سواری فرستاد پیش
نبشته یکی نامه بی کمّ و بیش
که ما را همی شاه گندآواران
فرستد به پیگار مازندران
دو ساله علف ساز با خوردنی
فراز آر هر گونه آوردنی
که آن کشوری هست ویران شده
کنام پلنگان و شیران شده
نباید که تنگی کند لشکرم
چو از مرز آباد تو بگذرم
فرستاد هنگام بانگ خروس
بیامد شتابان به نزد کیوس
که در شهر بوصیر بودش نشست
همه ساله از بخت شادان و مست
چو فسطاط ناکرده بودند نوز
به بوصیر بودی بهار و تموز
چو نامه به فرزند نوشان رسید
ز فرمان او هیچ چاره ندید
فراز آورید آنچه بودش به شهر
دگر خواست از لشکر و شهر بهر
همه دشت پُر خوردنی کرده بود
که از شهر، وز کشور آورده بود
به راه جزیره همی راند کوش
همه لشکر گشن پولادپوش
چو از راه برخاست آوای کوس
پذیره شدش با بزرگان کیوس
چو چشمش برآمد برآن رزمساز
پیاده شدش پیش و بردش نماز
بترسید از آن هول و سختی دلش
گهر کهربا کرد گِرد گلش
چو کوش آن چنان دید بنواختش
بپرسید و بر باره بنشاختش
به فرسنگ بوصیر آمد فرود
به یک دست باغ و دگر دست رود
کیوس سرافراز را پیش خواند
به نزدیکی پیشگاهش نشاند
بدو گفت کز ساز وز خوردنی
چه مایه فراز آمد آوردنی
چنین پاسخ آورد کای تاجور
از این آمدن دیر بودم خبر
خورش هست چندان که یک ساله شاه
ببخشد بر این نامبرده سپاه
دل کوش از آن نیکدل شاد شد
وز اندیشه ی لشکر آزاد شد
بدو گفت یک ساله داریم نیز
دو ساله نیازم نیاید به چیز
نباید فراوان زمین جز گیا
و گر هست کشور همه کیمیا
تو این خوردنی سر بسر بار کن
بر اشتر تو در کشور انبار کن
وزآن پس دگر هرچت آید به دست
به دست کسانت سوی مافرست
کیوس جهاندیده خواهش نمود
بر آن خواهش او را ستایش نمود
که ایدر بر آسای یکچندگاه
نپذرفت و برداشت یکسر سپاه
شتابان بیامد به شهر سماب
درخت و گیا دید و آب و تباب
که اکنون همی برقه خوانی به نام
یکی مرزبان اندر او شادکام
مر آن شهر و آن شاه با دستبرد
جهاندیده از حد مغرب شمرد
سراپرده زد کوش در مرغزار
پراگند هر جای مردان کار
کرا یافت آواره از شهر و جای
درم داد چندان که شد کدخدای
فرستاد هر کس سوی شهر خویش
چو از گنج بستد همی بهر خویش
به هر مرزبر کارداری گماشت
که هر کار داری یکی گنج داشت
بفرمود تا هر کرا یافتند
ز بیگانگی روی برتافتند
بدادند چندان که بایست چیز
سه ساله خراجش یله کرد نیز
از آن شهرها هفت بودند و پنج
که از بجّه و نوبه دیدند رنج
از ایشان یکی روبله کرد شهر
که گفتی که دارد ز فردوس بهر
دگر یونس و طَرفه و قیروان
مر آن هر سه را باغ و آب روان
بصیره دگر بیش و ناکور بود
که پیوسته از بجّه رنجور بود
زویله دگر بود و ماهی دگر
دگر شازده کشور نامور
دگر فاس و بجنک بودند و هوم
همه مرز پیوسته بامرز روم
کنون هوم را گر ندانی همی
جزیره ی بنی رعم خوانی همی
دگر شهر تاهرت و شهر مبات
گلاب آب و زعفرانش نبات
مر این شهرها را که کردیم یاد
همی داد هرگاه نوبی به باد
نبود اندر این کشور آباد جای
نه بر پای دیدند جایی سرای
مگر برقه کآن خوب و آباد بود
گریزنده را جای فریاد بود
ز مردم هرآن کس که بگذاشت جای
سوی اندلس رفت بی پرّ و پای
چو آگاه شد کوش، شد شادمان
که در اندلس یافت آن مردمان
قراطوس بود اندر آن شهر شاه
جوانی سرافراز با دستگاه
سپاهش فزونتر ز موران خُرد
وگر چون ستاره که نتوان شمرد
همی رفت یکی میل با کوش، شاه
وز آن جایگه راه موصل گرفت
بیابان و کهسار و منزل گرفت
فرستاد با نامه پنجه سوار
سوی شهر موصل بدان مرزدار
که ما را گذر بر تو آمد نخست
نباید که باشی تو در کار سست
علف ساز چندان که داری توان
که هست این سپاهی چو سیل روان
نباید که در راه تنگی بود
بدین مرز لشکر درنگی بود
چو آمد به موصل، بسی ساز دید
همان مرزبانی سزاوار دید
بدان مرزبانی درنگ آمدش
بسی ساز شاهان به چنگ آمدش
وز آن جا سوی مصر بنهاد روی
همه راه شادان دل و پوی پوی
ز لشکر سواری فرستاد پیش
نبشته یکی نامه بی کمّ و بیش
که ما را همی شاه گندآواران
فرستد به پیگار مازندران
دو ساله علف ساز با خوردنی
فراز آر هر گونه آوردنی
که آن کشوری هست ویران شده
کنام پلنگان و شیران شده
نباید که تنگی کند لشکرم
چو از مرز آباد تو بگذرم
فرستاد هنگام بانگ خروس
بیامد شتابان به نزد کیوس
که در شهر بوصیر بودش نشست
همه ساله از بخت شادان و مست
چو فسطاط ناکرده بودند نوز
به بوصیر بودی بهار و تموز
چو نامه به فرزند نوشان رسید
ز فرمان او هیچ چاره ندید
فراز آورید آنچه بودش به شهر
دگر خواست از لشکر و شهر بهر
همه دشت پُر خوردنی کرده بود
که از شهر، وز کشور آورده بود
به راه جزیره همی راند کوش
همه لشکر گشن پولادپوش
چو از راه برخاست آوای کوس
پذیره شدش با بزرگان کیوس
چو چشمش برآمد برآن رزمساز
پیاده شدش پیش و بردش نماز
بترسید از آن هول و سختی دلش
گهر کهربا کرد گِرد گلش
چو کوش آن چنان دید بنواختش
بپرسید و بر باره بنشاختش
به فرسنگ بوصیر آمد فرود
به یک دست باغ و دگر دست رود
کیوس سرافراز را پیش خواند
به نزدیکی پیشگاهش نشاند
بدو گفت کز ساز وز خوردنی
چه مایه فراز آمد آوردنی
چنین پاسخ آورد کای تاجور
از این آمدن دیر بودم خبر
خورش هست چندان که یک ساله شاه
ببخشد بر این نامبرده سپاه
دل کوش از آن نیکدل شاد شد
وز اندیشه ی لشکر آزاد شد
بدو گفت یک ساله داریم نیز
دو ساله نیازم نیاید به چیز
نباید فراوان زمین جز گیا
و گر هست کشور همه کیمیا
تو این خوردنی سر بسر بار کن
بر اشتر تو در کشور انبار کن
وزآن پس دگر هرچت آید به دست
به دست کسانت سوی مافرست
کیوس جهاندیده خواهش نمود
بر آن خواهش او را ستایش نمود
که ایدر بر آسای یکچندگاه
نپذرفت و برداشت یکسر سپاه
شتابان بیامد به شهر سماب
درخت و گیا دید و آب و تباب
که اکنون همی برقه خوانی به نام
یکی مرزبان اندر او شادکام
مر آن شهر و آن شاه با دستبرد
جهاندیده از حد مغرب شمرد
سراپرده زد کوش در مرغزار
پراگند هر جای مردان کار
کرا یافت آواره از شهر و جای
درم داد چندان که شد کدخدای
فرستاد هر کس سوی شهر خویش
چو از گنج بستد همی بهر خویش
به هر مرزبر کارداری گماشت
که هر کار داری یکی گنج داشت
بفرمود تا هر کرا یافتند
ز بیگانگی روی برتافتند
بدادند چندان که بایست چیز
سه ساله خراجش یله کرد نیز
از آن شهرها هفت بودند و پنج
که از بجّه و نوبه دیدند رنج
از ایشان یکی روبله کرد شهر
که گفتی که دارد ز فردوس بهر
دگر یونس و طَرفه و قیروان
مر آن هر سه را باغ و آب روان
بصیره دگر بیش و ناکور بود
که پیوسته از بجّه رنجور بود
زویله دگر بود و ماهی دگر
دگر شازده کشور نامور
دگر فاس و بجنک بودند و هوم
همه مرز پیوسته بامرز روم
کنون هوم را گر ندانی همی
جزیره ی بنی رعم خوانی همی
دگر شهر تاهرت و شهر مبات
گلاب آب و زعفرانش نبات
مر این شهرها را که کردیم یاد
همی داد هرگاه نوبی به باد
نبود اندر این کشور آباد جای
نه بر پای دیدند جایی سرای
مگر برقه کآن خوب و آباد بود
گریزنده را جای فریاد بود
ز مردم هرآن کس که بگذاشت جای
سوی اندلس رفت بی پرّ و پای
چو آگاه شد کوش، شد شادمان
که در اندلس یافت آن مردمان
قراطوس بود اندر آن شهر شاه
جوانی سرافراز با دستگاه
سپاهش فزونتر ز موران خُرد
وگر چون ستاره که نتوان شمرد
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۶۴ - آگاه ساختن فریدون از نامه ی قراطوس و گذشتن کوش از دریا
چو آمد بر کوش و نامه بداد
یکایک بر او ترجمان کرد یاد
برآشفت سخت و پسایید دست
پس آن نامه بر نامه ی خویش بست
هیونی برافگند نزدیک شاه
به نامه درون گفت کای پیشگاه
قراطوس گردن بپیچد همی
کنون رزم ما را بسیچد همی
چو آن نامه کردم به نزدیک شاه
ز دریا گذر خواست کردن سپاه
ازآن پس رسانم به شاه آگهی
اگر رنج بینم، اگر فرّهی
هیون رفت و او رفتن آغاز کرد
به دریا گذشتن بسی ساز کرد
نپنداشت هرگز قراطوس شاه
که او بگذراند به دریا سپاه
از این داستان هیچ با کش نبود
نه بر چشم او کوش چیزی نمود
به دو مه چهل پاره کشتی بساخت
به دریا بسی بادبان برفراخت
ز بازارگانان بسی ساخت نیز
بخواست و به مردم بینباشت چیز
نخستین گذر کرد با سی هزار
از ایران، وز چین گزیده سوار
پس از پس فرستاد کشتی سپاه
گذر کرد یکسر به نزدیک شاه
سراپرده برزد برآن پهن دشت
که دیده ز دیدار او خیره گشت
لب آب پیوسته بادامنش
سپاه اندر آمد به پیرامنش
یکایک بر او ترجمان کرد یاد
برآشفت سخت و پسایید دست
پس آن نامه بر نامه ی خویش بست
هیونی برافگند نزدیک شاه
به نامه درون گفت کای پیشگاه
قراطوس گردن بپیچد همی
کنون رزم ما را بسیچد همی
چو آن نامه کردم به نزدیک شاه
ز دریا گذر خواست کردن سپاه
ازآن پس رسانم به شاه آگهی
اگر رنج بینم، اگر فرّهی
هیون رفت و او رفتن آغاز کرد
به دریا گذشتن بسی ساز کرد
نپنداشت هرگز قراطوس شاه
که او بگذراند به دریا سپاه
از این داستان هیچ با کش نبود
نه بر چشم او کوش چیزی نمود
به دو مه چهل پاره کشتی بساخت
به دریا بسی بادبان برفراخت
ز بازارگانان بسی ساخت نیز
بخواست و به مردم بینباشت چیز
نخستین گذر کرد با سی هزار
از ایران، وز چین گزیده سوار
پس از پس فرستاد کشتی سپاه
گذر کرد یکسر به نزدیک شاه
سراپرده برزد برآن پهن دشت
که دیده ز دیدار او خیره گشت
لب آب پیوسته بادامنش
سپاه اندر آمد به پیرامنش
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۸۹ - نگه کردن فریدون و قارن در کار کوش
چو بنهاد پاسخ در آن پیشگاه
نگه کرد و برخواند دستور شاه
فریدون همه جُستنی باز جُست
یکایک بگفت آنچه دید او درست
از آن افسر و تخت زرّین اوی
وزآن بارگاه به آیین اوی
وزآن استواری آن جایگاه
وزآن کشور و ساز و چندان سپاه
فریدون فروماند از این گفت و گوی
سوی قارن پهلوان کرد روی
بدو گفت رو بازخوان آن سپاه
که با کوش رفتند از این بارگاه
شکیب از دل پهلوان دور شد
چو شاه جهاندار رنجور شد
چو ایشان بیایند لشکر کشم
مر آن دیو را جان ز تن برکشم
چو من خشت پولاد لرزان کنم
بدان دیو چهره بتر ز آن کنم
که کردم به چین اندر آورد و کین
که از پُشت اسبش زدم بر زمین
همی بود دیر اندر اندیشه شاه
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
همان دان که در کشور باختر
زمین و درختش نیاورد بر
مرآن مرز گیریم بیران هنوز
گذرگاه ببران و شیران هنوز
چو خود شاه دیگر ز فرمانبری
بکردند و خوار آید این داوری
ولیکن ازاو باز خواهم سپاه
مگر لختی آزرم دارم نگاه
نگه کرد و برخواند دستور شاه
فریدون همه جُستنی باز جُست
یکایک بگفت آنچه دید او درست
از آن افسر و تخت زرّین اوی
وزآن بارگاه به آیین اوی
وزآن استواری آن جایگاه
وزآن کشور و ساز و چندان سپاه
فریدون فروماند از این گفت و گوی
سوی قارن پهلوان کرد روی
بدو گفت رو بازخوان آن سپاه
که با کوش رفتند از این بارگاه
شکیب از دل پهلوان دور شد
چو شاه جهاندار رنجور شد
چو ایشان بیایند لشکر کشم
مر آن دیو را جان ز تن برکشم
چو من خشت پولاد لرزان کنم
بدان دیو چهره بتر ز آن کنم
که کردم به چین اندر آورد و کین
که از پُشت اسبش زدم بر زمین
همی بود دیر اندر اندیشه شاه
وزآن پس بدو گفت کای نیکخواه
همان دان که در کشور باختر
زمین و درختش نیاورد بر
مرآن مرز گیریم بیران هنوز
گذرگاه ببران و شیران هنوز
چو خود شاه دیگر ز فرمانبری
بکردند و خوار آید این داوری
ولیکن ازاو باز خواهم سپاه
مگر لختی آزرم دارم نگاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۲۹۳ - کوشش کوش برای نگهداشتن ایرانیان در سپاه خود
نبایست مرکوش را کآن سپاه
بدان ساز و آن مایه و دستگاه
از آن لشکر گشن بیرون شوند
بدان ساز نزد فریدون شوند
تنی چند را کز خرد مایه داشت
نهانی بدان نامداران گماشت
فراوان همی کشور و سیم و زر
بپذرفت و افسون نشد کارگر
یکی نامور بود مردان به نام
به زور و به مردی رسیده به کام
جوانی سرافراز وز تخم جم
سرافراز سلکت ورا بود عم
ز قارن همه ساله بودیش رشک
ز کینش شب و روز راندی سرشک
یکی دیو دان رشک را تیره رنگ
شب و روز با پاک یزدان به جنگ
به ایران چو دیدی که قارن ز شاه
همی یافتی هر زمان پایگاه
دلش ریش گشتی از آن داوری
از آن پهلوانی وز آن سروری
همان قارن از وی پر از کین و درد
چه هنگام شادی چه گاه نبرد
چو مر کوش را داد خسرو سپاه
که او رزم را داند آیین و راه
بدین گفته او را ز ایران بکند
چنان با سپاهش به مغرب فگند
نه ایران بدی نام ایران زمین
خنیره همی خواندی مرد دین
به بخشش، چو ایران به ایرج فتاد
فریدون بدان نام ایران نهاد
به هنگام برگشتن از پیش کوش
به دل گفت مردان فولادپوش
که گر من به مرز خنیره شوم
ز قارن دگر باره خیره شوم
چو آهنگری را شوم زیردست
مرا بر سر خاک باید نشست
ور ایدر بباشم بنزدیک شاه
چو قارن شوم پهلوان سپاه
فرستاد در شب بنزدیک کوش
برادرش را با یکی تیره هوش
که شاها، تو دانی که چون من دگر
نبندد کسی گاه مردی کمر
به ایران ز تخم که دارم نژاد
چگونه ست ما را سرشت و نهاد
چو بر مهتران پایگاهم دهی
برِ خویشتن جایگاهم دهی
سپه دارم افزونتر از ده هزار
نبرده دلیران خنجرگزار
هم ایدر بباشم برآرم سپاه
سپر کرده داریم جان پیش شاه
ز پیغام او سر برافراخت کوش
ز شادی تو گفتی برآمد به جوش
برادرش را اسب داد و ستام
همان تیغ هندی به زرّین نیام
فرستاد چندان بدو خواسته
همان تازی اسبان آراسته
بدان نامداران لشکرش نیز
فراوان فرستاد هرگونه چیز
شدند از جهان آن یلان بی نیاز
ز زرّین و سیمین و هرگونه ساز
دل از دیگران خوار و خرسند کرد
نویسندگان را همه بند کرد
به زندان و تنگی فرستادشان
سخنهای جنگی فرستادشان
که این نامداران ایران زمین
شما دور کردید از ایدر چنین
ز بس گفتن و نامه کردن به شاه
ز من دور گشت این نبرده سپاه
بدان ساز و آن مایه و دستگاه
از آن لشکر گشن بیرون شوند
بدان ساز نزد فریدون شوند
تنی چند را کز خرد مایه داشت
نهانی بدان نامداران گماشت
فراوان همی کشور و سیم و زر
بپذرفت و افسون نشد کارگر
یکی نامور بود مردان به نام
به زور و به مردی رسیده به کام
جوانی سرافراز وز تخم جم
سرافراز سلکت ورا بود عم
ز قارن همه ساله بودیش رشک
ز کینش شب و روز راندی سرشک
یکی دیو دان رشک را تیره رنگ
شب و روز با پاک یزدان به جنگ
به ایران چو دیدی که قارن ز شاه
همی یافتی هر زمان پایگاه
دلش ریش گشتی از آن داوری
از آن پهلوانی وز آن سروری
همان قارن از وی پر از کین و درد
چه هنگام شادی چه گاه نبرد
چو مر کوش را داد خسرو سپاه
که او رزم را داند آیین و راه
بدین گفته او را ز ایران بکند
چنان با سپاهش به مغرب فگند
نه ایران بدی نام ایران زمین
خنیره همی خواندی مرد دین
به بخشش، چو ایران به ایرج فتاد
فریدون بدان نام ایران نهاد
به هنگام برگشتن از پیش کوش
به دل گفت مردان فولادپوش
که گر من به مرز خنیره شوم
ز قارن دگر باره خیره شوم
چو آهنگری را شوم زیردست
مرا بر سر خاک باید نشست
ور ایدر بباشم بنزدیک شاه
چو قارن شوم پهلوان سپاه
فرستاد در شب بنزدیک کوش
برادرش را با یکی تیره هوش
که شاها، تو دانی که چون من دگر
نبندد کسی گاه مردی کمر
به ایران ز تخم که دارم نژاد
چگونه ست ما را سرشت و نهاد
چو بر مهتران پایگاهم دهی
برِ خویشتن جایگاهم دهی
سپه دارم افزونتر از ده هزار
نبرده دلیران خنجرگزار
هم ایدر بباشم برآرم سپاه
سپر کرده داریم جان پیش شاه
ز پیغام او سر برافراخت کوش
ز شادی تو گفتی برآمد به جوش
برادرش را اسب داد و ستام
همان تیغ هندی به زرّین نیام
فرستاد چندان بدو خواسته
همان تازی اسبان آراسته
بدان نامداران لشکرش نیز
فراوان فرستاد هرگونه چیز
شدند از جهان آن یلان بی نیاز
ز زرّین و سیمین و هرگونه ساز
دل از دیگران خوار و خرسند کرد
نویسندگان را همه بند کرد
به زندان و تنگی فرستادشان
سخنهای جنگی فرستادشان
که این نامداران ایران زمین
شما دور کردید از ایدر چنین
ز بس گفتن و نامه کردن به شاه
ز من دور گشت این نبرده سپاه
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۰۷ - فرستادن فریدون، سلم را به روم و فرمانبرداری شاهان روم از وی
به هنگام رفتن به سلم سترگ
چنین گفت پس شهریار بزرگ
که چون راست گردد تو را مرز و بوم
یکی آگهی جوی از آن دیو شوم
مرا ز آن ستمکاره آگاه کن
سواری تو با نامه بر راه کن
که من قارن رزم زن را ز گاه
فرستم به نزدیک تو با سپاه
ببندید یکباره او را میان
مگر زآن میانش سرآید زمان
گر او را ز روی زمین کم کنید
دل من بیکبار بی غم کنید
ز درگاه خسرو چو سلم سترگ
سوی روم شد با سپاهی بزرگ
لب نامداران و شاهان روم
به خاک اندر آمد ببوسید بوم
همه زیردستی نمودند پاک
به فرمان او شد بلند و مغاک
چنین گفت پس شهریار بزرگ
که چون راست گردد تو را مرز و بوم
یکی آگهی جوی از آن دیو شوم
مرا ز آن ستمکاره آگاه کن
سواری تو با نامه بر راه کن
که من قارن رزم زن را ز گاه
فرستم به نزدیک تو با سپاه
ببندید یکباره او را میان
مگر زآن میانش سرآید زمان
گر او را ز روی زمین کم کنید
دل من بیکبار بی غم کنید
ز درگاه خسرو چو سلم سترگ
سوی روم شد با سپاهی بزرگ
لب نامداران و شاهان روم
به خاک اندر آمد ببوسید بوم
همه زیردستی نمودند پاک
به فرمان او شد بلند و مغاک
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۳۵۹ - نیرنگ کوش برای نابود ساختن موران
چو کوش جهاندیده نامه بخواند
همان گه سپه را بدان مرز راند
یکی کشوری دید چون یک جهان
درخت برومند و آب روان
ز موران بپرداخته سربسر
ز خاکش گسسته پی جانور
دژم گشت، وز روم وز خاوران
بیاورد فرزانه نام آوران
کسانی که نیرنگ سازند نیز
بیاورد و داد او ز هرگونه چیز
ز هرگونه گفتند و جستند راه
به فرجام هم چاره آمد ز شاه
ز شهر و ز کشور بیاورد مرد
بدان راهِ موران یکی کَنده کرد
به فرسنگ سی تا به دریای آب
کَننده به کندن گرفته شتاب
بکندند پهناش صد گز فزون
ز دریا فگندند آب اندرون
برآن کنده بر شاه نیرنگ ساز
یکی پل برآورد پهن و دراز
ز سنگ و ز ارزیر کرده چنان
کش از باد و باران نیامد زیان
سواری دگر کرد برچهر خویش
که برچهر خود داشتی مهر خویش
میانش به گوگرد و نفت سیاه
بیاگند چون سنگ داننده شاه
نگهداشت تا اختر کار اوی
برآمد، چو شد تیز بازار اوی
به نیرنگ آن را برآن پل ببست
سواری کشیده سوی راه دست
تو گفتی همی گویدی راه نیست
برآن پل کسی را گذرگاه نیست
کسی گر پسودی برآن باره دست
چو برق آتشی از میانش بجَست
برآن تیزی آتش برافروختی
که گر کوه بودی تنش سوختی
بنزدیک آن، یک مناره ی بلند
برآورد خسرو ز بیم گزند
ز گُردان تنی ده برآن جا نشاند
چو پردخته شد، شاه لشکر براند
چو شد گرسنه باز درّنده مورد
برآرد، شکم چون تهی گشت، شور
برآن راه بر تاختن ساختند
چو شیران و گرگان همی تاختند
به کنده رسیدند و کی بود راه!
لب کنده زآن جانور شد سیاه
بسی راه جُستند و پل یافتند
برآن پل همه تیز بشتافتند
رسیدند نزدیک اسب و سوار
گمانی چنان برد کآمد شکار
یکایک بدو برفگندند تن
چو گرگان همه باز کرده دهن
از ایشان چو شد گرم گوگرد و نفت
سراسر جهان دود و آتش گرفت
چو آتش برآورد با مور زور
کجا پایداری کند زورِ مور
به گردون زبانه همی برفروخت
از ایشان هزاران هزاران بسوخت
چو انقاس شد پول و آن سنگها
همی بویشان شد به فرسنگها
گروهی ازآن، آب دریا ببرد
گروهی که برگشت در ره بمرد
همی مور ازآن مرز ببرید شاه
بیامد بدان راه بیش از دو ماه
که کشور شد آباد چندان زمین
برآن شاه پیوسته گشت آفرین
چو آگاه شد شاه جابلق، تفت
یکی گنج بر دست با آن برفت
سوی کوش شد با سپه نرم نرم
بمالید رخساره بر خاک گرم
چنین گفت کاین دانش ایزدی ست
کنون سرکشیدن ز نابخردی ست
بسی خوردنی برد پیش سپاه
به مهمان او بود یک ماه شاه
بجای است آن نغز طلّسم نوز
نگردد تباه از خزان و تموز
به جایی که برج حمل زآفتاب
کند روی رنگین خود را نقاب
جهاندیده گوید که نزدیک این
یکی رود بینی روان بر زمین
که آن را به کشتی توانی برید
که از آب چونان شگفتی ندید
شب شنبه آن آب بر جای خویش
باستد، نیاید یک انگشت پیش
چو یکشنبه آید، همی گردد اوی
چنین است کردار این آب جوی
همان گه سپه را بدان مرز راند
یکی کشوری دید چون یک جهان
درخت برومند و آب روان
ز موران بپرداخته سربسر
ز خاکش گسسته پی جانور
دژم گشت، وز روم وز خاوران
بیاورد فرزانه نام آوران
کسانی که نیرنگ سازند نیز
بیاورد و داد او ز هرگونه چیز
ز هرگونه گفتند و جستند راه
به فرجام هم چاره آمد ز شاه
ز شهر و ز کشور بیاورد مرد
بدان راهِ موران یکی کَنده کرد
به فرسنگ سی تا به دریای آب
کَننده به کندن گرفته شتاب
بکندند پهناش صد گز فزون
ز دریا فگندند آب اندرون
برآن کنده بر شاه نیرنگ ساز
یکی پل برآورد پهن و دراز
ز سنگ و ز ارزیر کرده چنان
کش از باد و باران نیامد زیان
سواری دگر کرد برچهر خویش
که برچهر خود داشتی مهر خویش
میانش به گوگرد و نفت سیاه
بیاگند چون سنگ داننده شاه
نگهداشت تا اختر کار اوی
برآمد، چو شد تیز بازار اوی
به نیرنگ آن را برآن پل ببست
سواری کشیده سوی راه دست
تو گفتی همی گویدی راه نیست
برآن پل کسی را گذرگاه نیست
کسی گر پسودی برآن باره دست
چو برق آتشی از میانش بجَست
برآن تیزی آتش برافروختی
که گر کوه بودی تنش سوختی
بنزدیک آن، یک مناره ی بلند
برآورد خسرو ز بیم گزند
ز گُردان تنی ده برآن جا نشاند
چو پردخته شد، شاه لشکر براند
چو شد گرسنه باز درّنده مورد
برآرد، شکم چون تهی گشت، شور
برآن راه بر تاختن ساختند
چو شیران و گرگان همی تاختند
به کنده رسیدند و کی بود راه!
لب کنده زآن جانور شد سیاه
بسی راه جُستند و پل یافتند
برآن پل همه تیز بشتافتند
رسیدند نزدیک اسب و سوار
گمانی چنان برد کآمد شکار
یکایک بدو برفگندند تن
چو گرگان همه باز کرده دهن
از ایشان چو شد گرم گوگرد و نفت
سراسر جهان دود و آتش گرفت
چو آتش برآورد با مور زور
کجا پایداری کند زورِ مور
به گردون زبانه همی برفروخت
از ایشان هزاران هزاران بسوخت
چو انقاس شد پول و آن سنگها
همی بویشان شد به فرسنگها
گروهی ازآن، آب دریا ببرد
گروهی که برگشت در ره بمرد
همی مور ازآن مرز ببرید شاه
بیامد بدان راه بیش از دو ماه
که کشور شد آباد چندان زمین
برآن شاه پیوسته گشت آفرین
چو آگاه شد شاه جابلق، تفت
یکی گنج بر دست با آن برفت
سوی کوش شد با سپه نرم نرم
بمالید رخساره بر خاک گرم
چنین گفت کاین دانش ایزدی ست
کنون سرکشیدن ز نابخردی ست
بسی خوردنی برد پیش سپاه
به مهمان او بود یک ماه شاه
بجای است آن نغز طلّسم نوز
نگردد تباه از خزان و تموز
به جایی که برج حمل زآفتاب
کند روی رنگین خود را نقاب
جهاندیده گوید که نزدیک این
یکی رود بینی روان بر زمین
که آن را به کشتی توانی برید
که از آب چونان شگفتی ندید
شب شنبه آن آب بر جای خویش
باستد، نیاید یک انگشت پیش
چو یکشنبه آید، همی گردد اوی
چنین است کردار این آب جوی
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۳۰ - رفتن خسرو به خشم از پیش شیرین
چو خسرو دیدکان سرو سمنبر
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
دلی دارد به بر از سنگ سختر
ره و رسم وفاداری نپوید
همه همچون دل خود سخت گوید
چو زلفش یک زمان بر خود بپیچید
سرشکی چند از مژگان ببارید
پس آنگه خاست از مجلس چو آتش
به قهر و خشم گفتا وقت تان خوش
روم زین آستان گیرم سر خویش
که نتوان داد درد سر، ازین بیش
شوم تیر ملامت را نشانه
برم درد سر از این آستانه
مرا بس از تو این خواری کشیدن
جفا و جور بی اندازه دیدن
چنین کز مردمی چشمت مرا سوخت
ز چشمت مردمی می باید آموخت
از آن هندو ندارم ناسپاسی
که آمد حق او مردم شناسی
مرا زین گفته ها بیهوش کردی
غریبم حلقه ها در گوش کردی
سخنهایی که لعلت گفت فاشم
بس است آنها مرا تا زنده باشم
عجب گر سگ کشد این خواری از کس
اگر من آدمی باشم همین بس
سخنهایی که گوشم از تو بشنفت
عجب گر آن به گور من توان گفت
روا باشد گر از این غم زنم شور
کنم گوری و خفتم زنده در گور
نخواهم باز شد یکبارت از سر
ولیکن حالیا ناچار ازین در
روم باز آیم ار باشد مرا برگ
بخواهم عذرت ار مهلت دهد مرگ
بگفت اینها و شد بر پشت مرکب
روان شد سوی روم اندر همان شب
چو رفت آوازه خسرو بدان بوم
به استقبال او آمد شه روم
به بهتر مدح و تعریفی ستودش
نوازش کرد و پوزشها نمودش
فشاندش گنج و گوهرهای بسیار
چنان کز خسروان باشد سزاوار
به شهرش برد و بازش پیش خود خواند
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
کمر بست و کله بر سر نهادش
هر آن چیزی که می بایست دادش
ز گنج و لشکرش چون کرد دل شاد
پس آنگه دختر خود را بدو داد
به دیرش برد و پیمان داد محکم
که تو عیسائی و هست اینت مریم
چو خسرو آن نوازشها و آن گنج
زقیصر دید، شد آسوده از رنج
برآرایید لشکر از پی جنگ
سوی بهرام چوبین کرد آهنگ
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۲۰ - شاهنشاهی سیروس اعظم
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۸۲ - پادشاهی بهرام چوبینه
وزان روی بهرام یل با سپاه
به هر سو پژوهش نمودی زشاه
به بند اندر آورد بندوی را
همان گرگ گستهم و کردوی را
ولیکن سپه را سراسر نواخت
همه مردم از خویش خشنود ساخت
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
همه کاخ و کرسی زرین نهاد
زدیبای زربفت بالین نهاد
چو آگه شد از کار پرویز شاه
که او سوی قیصر سپرد است راه
به موریس از خود یکی نامه کرد
همه دوستی بر سر خامه کرد
که هرگاه قیصر درین کارزار
همی برطرف باشد و هیچ کار
سپاس فراوان گذارم از او
مسوپوتمی را سپارم بدو
وز آن روی خسرو بدادش نوید
که ز ارمینیه تا به شهر آمید
همان شهر دارا به قیصر دهد
به یاد وی افسر به سر برنهد
به خسرو گرایید قیصر زمهر
مگر یار او بود فرخ سپهر
سوی او فرستاد گنج و سپاه
همان دختر خود چو تابنده ماه
ازین آگهی شد به ایران دیار
که قیصر به پرویز گردید یار
سپاهش فرستاد و گنج و درم
همان دختر خود به آن ها به هم
بزرگان روانی ز نو یافتند
زبهرام یل روی برتافتند
که بهرام چوبین ترش روی بود
سبکسار و بی مغز و بدخوی بود
رهاندند بندوی یل را زبند
ابا چند تن پهلو ارجمند
دلیران سوی مدیه رفتند باز
در آن جا سپاهی نمودند ساز
چو خراد برزین و گستهم شیر
چو شاپور و چون اندیان دلیر
چو کردوی و بندوی لشکر فروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز
سپاهی بیاورد خسرو گران
به همراهی نامور مهتران
چو نرسیس و کومانتیول سوار
مبودیس و میتاک خنجر گذار
همان نیز بهرام صف برکشید
همه دامن دوک لشگر کشید
سواران همه بر نشسته بر اسب
یلان سینه و رام و ایزد گشسب
نهادند آوردگاهی بزرگ
گریزنده گردید بهرام گرگ
بزیراس در رزمگه کشته شد
همه روز بهرام برگشته شد
ابا ده هزار از سواران کین
بشد کشته بر دست بهرام شیر
به شهنامه گوید که کوت دلیر
بشد کشته بر دست بهرام شیر
مگر کوت بود است کومانتیول
که از تیغ بهرام آمد قتول
نیاتوس هم هست نرسیس گرد
که او بود در جنگ با دستبرد
زکار نیاتوس و بندوی و شاه
نشان چلیپا به تاج سیاه
یکی داستانیست در پهلوی
زشهنامه برگیر تا بشنوی
به هر سو پژوهش نمودی زشاه
به بند اندر آورد بندوی را
همان گرگ گستهم و کردوی را
ولیکن سپه را سراسر نواخت
همه مردم از خویش خشنود ساخت
به سر برنهاد افسر خسروی
نگارش همه گوهر پهلوی
همه کاخ و کرسی زرین نهاد
زدیبای زربفت بالین نهاد
چو آگه شد از کار پرویز شاه
که او سوی قیصر سپرد است راه
به موریس از خود یکی نامه کرد
همه دوستی بر سر خامه کرد
که هرگاه قیصر درین کارزار
همی برطرف باشد و هیچ کار
سپاس فراوان گذارم از او
مسوپوتمی را سپارم بدو
وز آن روی خسرو بدادش نوید
که ز ارمینیه تا به شهر آمید
همان شهر دارا به قیصر دهد
به یاد وی افسر به سر برنهد
به خسرو گرایید قیصر زمهر
مگر یار او بود فرخ سپهر
سوی او فرستاد گنج و سپاه
همان دختر خود چو تابنده ماه
ازین آگهی شد به ایران دیار
که قیصر به پرویز گردید یار
سپاهش فرستاد و گنج و درم
همان دختر خود به آن ها به هم
بزرگان روانی ز نو یافتند
زبهرام یل روی برتافتند
که بهرام چوبین ترش روی بود
سبکسار و بی مغز و بدخوی بود
رهاندند بندوی یل را زبند
ابا چند تن پهلو ارجمند
دلیران سوی مدیه رفتند باز
در آن جا سپاهی نمودند ساز
چو خراد برزین و گستهم شیر
چو شاپور و چون اندیان دلیر
چو کردوی و بندوی لشکر فروز
چو نستوه لشکرکش نیوسوز
سپاهی بیاورد خسرو گران
به همراهی نامور مهتران
چو نرسیس و کومانتیول سوار
مبودیس و میتاک خنجر گذار
همان نیز بهرام صف برکشید
همه دامن دوک لشگر کشید
سواران همه بر نشسته بر اسب
یلان سینه و رام و ایزد گشسب
نهادند آوردگاهی بزرگ
گریزنده گردید بهرام گرگ
بزیراس در رزمگه کشته شد
همه روز بهرام برگشته شد
ابا ده هزار از سواران کین
بشد کشته بر دست بهرام شیر
به شهنامه گوید که کوت دلیر
بشد کشته بر دست بهرام شیر
مگر کوت بود است کومانتیول
که از تیغ بهرام آمد قتول
نیاتوس هم هست نرسیس گرد
که او بود در جنگ با دستبرد
زکار نیاتوس و بندوی و شاه
نشان چلیپا به تاج سیاه
یکی داستانیست در پهلوی
زشهنامه برگیر تا بشنوی
اثیر اخسیکتی : قصاید
شمارهٔ ۱۱۲ - مدح امیر فخرالدین زنگی از امرای سلطان محمد سلجوقی
شها، ز چشمه تیغ تو چرخ نیرنگی
بشست دامن دوران بآب یکرنگی
جهان رو به دستان، چه سک بود که کند
بعهد تو ز درون خیری و برون رنگی
فلک، حمایل تدویر کهگشان در بر
ملازم است درت را باسم سرهنگی
مگر، ز غیرت هم نامی تو می جنبد
که صبح تیغ کشد در رخ تو شب رنگی
چو خلق یوسف رویت تتق براندازد
ترنج و دست ببرد جهان نارنگی
تو را، بمنزل ملک است روی باش هنوز
کزین خجسته سفر در نخست فرسنگی
چنین که رنگ تو آمیخته است صورتگر
مبرهن است، که از بهر تاج و اورنگی
اگر چو خوشه پروین بر این بلند چمن
شود سوار حسود تو از سبک سنگی
تو همچومی طرب افزای، کانچنان خوشه
زمانه را نه عصیری کند نه آونگی
عدوت گر نبود، گو مباش کان بدرک
بریشم است بر این ارغون سرآهنگی
بقای جان تو بادا که ام اوتار است
اگر بلغزد پایش قفا خورد چنگی
چو در تو می نگرم مغز خصم را تیغی
چو باز می طلبم تیغ ظلم را زنگی
مبین که تیغی و زنگی کسی تواند کرد
بجز سپه کش آفاق فخر دین زنگی
قبای صورت اگر هیبت تو در پوشد
بصر نبیندش الا غضنفر جنگی
چو طرد و عکس حروف تهجی اقبال
بحفظ دامن اقبال جمله تن چنگی
تو را حمایل شمشیر بس قوی حرزی است
ز شر مندل این جاودان نیرنگی
عمود کفته ی تو مهر و ماه محور ساخت
خرد چو دید که میزان فرّ و فرهنگی
وجود خصم چه وزن آورد در این میزان
که بوقبیس ندارد محل پا سنگی
ز ثقل حمل هیون نسیم در گل خفت
چو باسحاب درآمد گفت بهم سنگی
حسامت از سر کردون دون برد شوخی
سنانت از سر عالم برآورد شنگی
ز سطح تیغ تو چون خط عزل خود برخواند
فلک چو نقطه ی موهوم شد ز دلتنگی
بروز معرکه با ابرش تو گفت قضا
زمان خرام و زمین سم و آسمان سنگی
عقاب تیر تو را چون گشاد پر گردد
سرین و سینه برد تحفه آهوی تنگی
ز چشمه سار سر رمح است خانه توی
جهان کژ رو، بگذاشت رسم خرچنگی
فلک بدیده ی اجرام خون گریست چو تیغ
چو نیم چرخ تو را گشت چهره آژنگی
زهی ستانه جاه تو سجده گاه ملک
هنوز نقش سرای زمانه پر رنگی
ببال عزم چو طایر شوی زمان سپری
زبار حلم چو ساکن شوی زمین هنگی
ز کان فطرت جز حزم ثابت تو نزاد
که در صفت گهری یافت در لقب سنگی
چو بر زبان ولی میروی، همه شهدی
چو بر دماغ عدو میزنی همه بنگی
چو جلوه کرد بمدحت عروس فکرت من
عرق گرفت جبین نگار ارژنگی
نیم، تنگ سخنی، کز عبارت فارغ
براهواری بیرون همی برم لنگی
عطازخرمن خود میکنم چو صاحب شیر
نه خوشه چینم چون ده خدای خرچنگی
کنون توئی که ز ایام فاضل اندوزی
کنون توئی که باقبال عالم آهنگی
زمانه شام خساست گرفت، وای هنر
گرش نه رهبری، ای کوکب شب آهنگی
خجسته نام تو نقش نگین عالم باد
کزوست عالم نامی ز دیکران ننگی
بشست دامن دوران بآب یکرنگی
جهان رو به دستان، چه سک بود که کند
بعهد تو ز درون خیری و برون رنگی
فلک، حمایل تدویر کهگشان در بر
ملازم است درت را باسم سرهنگی
مگر، ز غیرت هم نامی تو می جنبد
که صبح تیغ کشد در رخ تو شب رنگی
چو خلق یوسف رویت تتق براندازد
ترنج و دست ببرد جهان نارنگی
تو را، بمنزل ملک است روی باش هنوز
کزین خجسته سفر در نخست فرسنگی
چنین که رنگ تو آمیخته است صورتگر
مبرهن است، که از بهر تاج و اورنگی
اگر چو خوشه پروین بر این بلند چمن
شود سوار حسود تو از سبک سنگی
تو همچومی طرب افزای، کانچنان خوشه
زمانه را نه عصیری کند نه آونگی
عدوت گر نبود، گو مباش کان بدرک
بریشم است بر این ارغون سرآهنگی
بقای جان تو بادا که ام اوتار است
اگر بلغزد پایش قفا خورد چنگی
چو در تو می نگرم مغز خصم را تیغی
چو باز می طلبم تیغ ظلم را زنگی
مبین که تیغی و زنگی کسی تواند کرد
بجز سپه کش آفاق فخر دین زنگی
قبای صورت اگر هیبت تو در پوشد
بصر نبیندش الا غضنفر جنگی
چو طرد و عکس حروف تهجی اقبال
بحفظ دامن اقبال جمله تن چنگی
تو را حمایل شمشیر بس قوی حرزی است
ز شر مندل این جاودان نیرنگی
عمود کفته ی تو مهر و ماه محور ساخت
خرد چو دید که میزان فرّ و فرهنگی
وجود خصم چه وزن آورد در این میزان
که بوقبیس ندارد محل پا سنگی
ز ثقل حمل هیون نسیم در گل خفت
چو باسحاب درآمد گفت بهم سنگی
حسامت از سر کردون دون برد شوخی
سنانت از سر عالم برآورد شنگی
ز سطح تیغ تو چون خط عزل خود برخواند
فلک چو نقطه ی موهوم شد ز دلتنگی
بروز معرکه با ابرش تو گفت قضا
زمان خرام و زمین سم و آسمان سنگی
عقاب تیر تو را چون گشاد پر گردد
سرین و سینه برد تحفه آهوی تنگی
ز چشمه سار سر رمح است خانه توی
جهان کژ رو، بگذاشت رسم خرچنگی
فلک بدیده ی اجرام خون گریست چو تیغ
چو نیم چرخ تو را گشت چهره آژنگی
زهی ستانه جاه تو سجده گاه ملک
هنوز نقش سرای زمانه پر رنگی
ببال عزم چو طایر شوی زمان سپری
زبار حلم چو ساکن شوی زمین هنگی
ز کان فطرت جز حزم ثابت تو نزاد
که در صفت گهری یافت در لقب سنگی
چو بر زبان ولی میروی، همه شهدی
چو بر دماغ عدو میزنی همه بنگی
چو جلوه کرد بمدحت عروس فکرت من
عرق گرفت جبین نگار ارژنگی
نیم، تنگ سخنی، کز عبارت فارغ
براهواری بیرون همی برم لنگی
عطازخرمن خود میکنم چو صاحب شیر
نه خوشه چینم چون ده خدای خرچنگی
کنون توئی که ز ایام فاضل اندوزی
کنون توئی که باقبال عالم آهنگی
زمانه شام خساست گرفت، وای هنر
گرش نه رهبری، ای کوکب شب آهنگی
خجسته نام تو نقش نگین عالم باد
کزوست عالم نامی ز دیکران ننگی
ادیب الممالک : شورشنامه
بخش ۷ - فرستادن قاصد بداین برای احضار میرزا یحیی پسر حسن خان
وز آن سو فرستاد خان اجل
یکی قاصدی تند پا چون اجل
به داین به نزدیک یحیای راد
که ای برمکی رأی فرخ نژاد
برو زود در عرصه خانقاه
به همراه این پهلوانان بگاه
بیارای پنهان یکی لشگری
یکی شورش افکن به هر کشوری
سران سپه را سرافراز کن
بمردانگی جنگ را ساز کن
زد این ببر چند تن پهلوان
که باشند صاحبدل و نوجوان
پسر باش و کار پدر راست کن
پس آنگه زر و سیم درخواست کن
اگر فتح کردی در این کار زار
ببستی عدوی و گشادی حصار
همه رایگان نقد آنجا تراست
همه شایگان گنج یغما تراست
ترا باد صندوق و یخدان و فرش
نجوید کسی از تو تاودان و ارش
جوانمرد یحیای فرخنده بخت
از این مژده شد شاد و خندید سخت
طلب کرد آن پهلوانان گو
فرو خواند آن نوجوانان نو
دلیر قوی پنجه عبدالمجید
که گیتی چو او پهلوانی ندید
علی کوهی و عبدل و خانلرا
همان مهدی گرد جنگ آورا
پس آنگاه بخشید تشریفشان
ببستند اندر کمر کیفشان
یکی قاصدی تند پا چون اجل
به داین به نزدیک یحیای راد
که ای برمکی رأی فرخ نژاد
برو زود در عرصه خانقاه
به همراه این پهلوانان بگاه
بیارای پنهان یکی لشگری
یکی شورش افکن به هر کشوری
سران سپه را سرافراز کن
بمردانگی جنگ را ساز کن
زد این ببر چند تن پهلوان
که باشند صاحبدل و نوجوان
پسر باش و کار پدر راست کن
پس آنگه زر و سیم درخواست کن
اگر فتح کردی در این کار زار
ببستی عدوی و گشادی حصار
همه رایگان نقد آنجا تراست
همه شایگان گنج یغما تراست
ترا باد صندوق و یخدان و فرش
نجوید کسی از تو تاودان و ارش
جوانمرد یحیای فرخنده بخت
از این مژده شد شاد و خندید سخت
طلب کرد آن پهلوانان گو
فرو خواند آن نوجوانان نو
دلیر قوی پنجه عبدالمجید
که گیتی چو او پهلوانی ندید
علی کوهی و عبدل و خانلرا
همان مهدی گرد جنگ آورا
پس آنگاه بخشید تشریفشان
ببستند اندر کمر کیفشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۷ - آمدن شاهزاده به بالین فیروزان
دمان زان سپس سبط خیرالانام
بیامد به بالین فرخ غلام
تن پاک او از زمین برگرفت
ابر پیش زین تکاور گرفت
چو لختی بدین گونه پیمود راه
که او را برد نیمه جان نزد شاه
چمان چرمه ی او زره باز ماند
چنان کش نیارست شهزاده راند
از آن رو که بس تشنه بدگامزن
صد و بیست تیرش نشسته به تن
از آن باره ناچار آمد به زیر
هم آمد فرود آن غلام دلیر
چو فرزند شیر خدا عون راد
به پور برادر نگاهش افتاد
که مانده پیاده خود و خسته اسب
دمان تاخت مانند آذر گشسب
عنان یکی باره ی راهوار
به دست اندر آمد سوی کارزار
به شهزاده فرمود تک برنشین
مراین باره ی بادپا رابه زین
نگون بنده ی خویش را برنشان
به لشگرگه شهریارش رسان
چو از عم نامی جوان این شنود
بسی نیک کردار او را ستود
نخستین بیامد به نزد غلام
که بنشاندش از بر تیز گام
بدیدش سپرده به جانان روان
رها گشته ازدامگاه جهان
بدو هر دو شهزاده گریان شدند
سپس هردوبر زین به یکران شدند
سرافراز عون جوان سوی شاه
شد و تاخت شهزاده بر رزمگاه
بیامد به بالین فرخ غلام
تن پاک او از زمین برگرفت
ابر پیش زین تکاور گرفت
چو لختی بدین گونه پیمود راه
که او را برد نیمه جان نزد شاه
چمان چرمه ی او زره باز ماند
چنان کش نیارست شهزاده راند
از آن رو که بس تشنه بدگامزن
صد و بیست تیرش نشسته به تن
از آن باره ناچار آمد به زیر
هم آمد فرود آن غلام دلیر
چو فرزند شیر خدا عون راد
به پور برادر نگاهش افتاد
که مانده پیاده خود و خسته اسب
دمان تاخت مانند آذر گشسب
عنان یکی باره ی راهوار
به دست اندر آمد سوی کارزار
به شهزاده فرمود تک برنشین
مراین باره ی بادپا رابه زین
نگون بنده ی خویش را برنشان
به لشگرگه شهریارش رسان
چو از عم نامی جوان این شنود
بسی نیک کردار او را ستود
نخستین بیامد به نزد غلام
که بنشاندش از بر تیز گام
بدیدش سپرده به جانان روان
رها گشته ازدامگاه جهان
بدو هر دو شهزاده گریان شدند
سپس هردوبر زین به یکران شدند
سرافراز عون جوان سوی شاه
شد و تاخت شهزاده بر رزمگاه
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۵ - عزم رزم فرمودن ح – قاسم و گفتگوی او با عروس
چو آمد به نزدیک پرده سرای
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
برآمد زلشگر غو کوس و نای
یکی زان گشن لشگر آواز داد
که هان ای شهنشاه حیدر نژاد
گرت هست مردی به میدان گمار
وگرنه بیا خودسوی کارزار
چو این ویله زان کینه جو اهرمن
نیوشید داماد شمشیر زن
رگ هاشمی غیرت حیدری
همان گوهر و فر نام آوری
نهشتش به خرگه رود ای فسوس
رهاکرد ازدست دست عروس
بدو گفت با ناله ی جان خراش
که من رفتم اینگ تو پدرام باش
زمان وصال من آید به پای
نبینی مرا جز به دیگر سرای
اگر چه مرا دل پر از مهر تست
دو بیننده ام روشن ازچهر تست
همین بودم از دور گیتی هوس
که از تو نمانم جدا یک نفس
ولیکن چه سازم که چرخ کهن
نگشته است یک لحظه برمیل من
نبینی که بدخواه از شهریار
همی مرد خواهد پی کارزار
تو نک می پسندی بزرگان من
بجویند رزم سپاه گشن
بمانم من و کامرانی کنم
پس از مرگشان زنده گانی کنم
تویی گرچه مانند جان درتنم
نکو باشد امروز جان دادنم
در اینجا نه جای سرور من است
بود ماتمم این نه سور من است
چو رفتم ز دنیا به فردوس بر
کنم تازه آیین سور دگر
به خلوتگه خلد بنشانمت
به سر برگلاب و گل افشانمت
نبینم به چیزی مگر روی تو
نبویم مگر سنبل موی تو
دراین روز اگر جان نبازیم زار
به قرب خدایی نیابیم بار
وصال خدا بهتر از وصل تست
شنو تا چه گویم بیابش درست
تو و خویشتن رادر این کارزار
ببخشم به دیدار پروردگار
روم خویشتن سوی شمشیر وتیر
فرستم ترا سوی کوفه اسیر
سوی کوفه با کاروان تو من
بیایم به سر گر نیایم به تن
کنم تا به غم درنماند دلت
سرخویش آویزه ی محملت
ز دنبالت ای ماه خرگاه عشق
به سر می سپارم همی راه عشق
زداماد ناشاد چون نو عروس
شنید این به سرزد دودست فسوس
به زاری بیاویخت بردامنش
نگه داشت بر جای از رفتنش
بگفت ای سرافراز جفت جوان
مساز از جدایی مر خسته جان
نه اینست در مهر آیین و خوی
که رخ نانموده بپوشند روی
پسر عم به تیغ غمم خون مریز
سوی تیغ وشمشیر مشتاب تیز
بگفتم مگر غمگسارم تویی
پناه از بد روزگارم تویی
بگویم ترا گر غمی دارمی
همه راز دل با تو بگذارمی
ز بی مهری تو نبد باورم
که بر غم فزایی غم دیگرم
پدر دست من زان به دستت سپرد
که دشمن نیارد به من دستبرد
چو باشد زتو سایه ای برسرم
بماند به جا یاره و چادرم
تو ا زچه زمن روی برکاشتی
چنین بی کس و خوار بگذاشتی
مرا می گذاری دراین دامگاه
که خود در جنان سازی آرامگاه
ز آزاده گان این سزاوار نیست
سزاوار یار وفادار نیست
چو بشنید شهزاده گفتار جفت
دمی زار بگریست و آنگاه گفت
که ای از غمت سوخته جان من
ازین بیش بر جانم آتش مزن
مرو راه بر خویش از غم نهیب
بخواه و ز دادار کیهان شکیب
ازین رزم جستن مرا چاره نیست
ز دشمن دگر تاب بیغاره نیست
پدر چون به دست منت داد دست
به مهر شهادت به من عقد بست
کنون می روم تا که گردم شهید
به توفیق یزدان وبخت سعید
دمی دیگرم روی و مو غرق خون
ببینی به خاک اوفتاده نگون
ندانم از آن پس چه پیش آوری
شکیبا شوی یا که غم پروری
زگفت جوان جفت بگریست زار
به وی گفت با دیده ی اشکبار
اگر جست خواهی به ناچار جنگ
زخون گرددت موی ورو لاله رنگ
به تو نا بمانم بمویم همی
دورخ رابه خونابه شویم همی
نرانم مگر نام تو بر زبان
نمانم مگر با غمت شادمان
دراین گیتی اینم زسوک تو کار
بفرما چو آیم به روز شمار
چه باشد نشان بهر بشناختن؟
مرا از تو در آن بزرگ انجمن؟
که آنجا بدان باز جویم تو را؟
همه هر چه دیدم بگویم ترا؟
بزد دست شهزاده ی راستین
جدا کرد یک پاره از آستین
بگفت اندر آن پهنه ی پر هراس
بدین پاره ی آستینم شناس
کنونم بهل تا روم سوی جنگ
که از من برفته است تاب درنگ
عروس سیه روز ناگشته شاد
به ناچار دامانش از کف نهاد
چو باز دمان از بر او جوان
برون آمد و شد بر شه، روان
بیفکند خوند را درآغوش شاه
بگفت ای درت عرش را سجده گاه
ممانم ازین بیش در انتظار
زیاران بگذشته دورم مدار
چو امر برادرت آمد به جای
مراسوی خلد برین ره نمای
شهنشاه داماد را خواند پیش
بدو داد برنده شمشیرخویش
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ایضا در مدح صاحبی ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان در نوروز فرسی گفته شده است
ز سال و ماه نوم بیش رنجه شد دل تنگ
که تنگدست به نوروز و عید دارد جنگ
ندانمت به کدامین طریق پیش آیم
که پای شوق نیاید هزار جا بر سنگ
شب فراق تو چندین جگر خراشیدم
که همچو لاله سیه گشت ناخنم بر سنگ
کدام وصل همه بیم فرقتست و عتاب
ز قرب خدمت تو بر جبین ندارم رنگ
تمام عمر ز اندیشه جان به لب آرم
که جا کنم به دلت از چه حیله و نیرنگ
دلی که کعبه به پاکی او قسم می خورد
ز فکر بیهده کردم کلیسیای فرنگ
نشاط خاطرم انده در آستین دارد
به زیر صیقل از آیینه ام بروید زنگ
ز عشق ناکس دیدار درد گفتارم
نبودی ار به جهان نام من نبودی ننگ
همین سفینه عشقست جای آسایش
برون نهی چو ازو پای قلزمست و نهنگ
نسیم بادیه شوق مستییی دارد
که راه رفتن خود را سماع داند لنگ
به پای شوق ره هجر یک دو گام نبود
حدیث بی جگران بود وادی و فرسنگ
حذر کنید تماشاییان که در کویش
جنون به سایه دیوار داردم در جنگ
ز زخم های وصال و جدایی تو مرا
هزار نغمه دردست زیر پرده چو چنگ
کدام صوت اثر بیش در دلت دارد
به من بگو که کنم ناله در همان آهنگ
دمی بپرس ز حالم که فکر مدح کسی
کند چو عشق تو بازی به دانش و فرهنگ
سپهر مرتبه عبدالرحیم خان کز قدر
فرو کشد مه نو را ز گوشه او رنگ
چو تیغ و آینه یک رو به نزد دشمن و دوست
به مهر و کینش نگنجیده حیله و نیرنگ
ز بس درستی عهدش عجب نباشد اگر
برون رود دگر آشفتگی ز هفت اورنگ
زهی محل ثباتی جهان ذات تو را
که چون سپهر و زمین اندروست دانش و هنگ
به عهد پاس تو تعویذ گوسفند و شبان
ز دست و پنجه گرگست و ناخنان پلنگ
به هر دیار که لطف تو صیقلی باشد
در آن دیار به جوهر شود فروخته زنگ
صریر کلک تو در ساز مملکت داری
چو مطربان تو خارج نمی کنند آهنگ
به راه وعده پی زود دیدن خواهش
عزیمت تو به دل کرده با شتاب درنگ
ز بحر تیغ تو دشمن نمی رهد بشناه
اگر تمام شود دست و پای چون خرچنگ
تو را به خصم چه نسبت کنم که معلومست
سفیدکاری چین و سیه نهادی زنگ
عروس جود عدو بس که هست خانه نشین
به نزد خلق بود شرم روی و خنثی رنگ
ز صحن خانه قدم بخششش برون ننهد
نزاده مادر احسانش طفل چابک و شنگ
قیامتست قیامت در آن مصاف که تو
کشی بلارک و از کف دهی عنان کرنگ
سر سپاه عدو را چو ذره خرد کند
ز صدمه سم او چون جهد ز میدان سنگ
فشانده چرخ اثیرش غبار دامن زین
کشیده بخت بلندش دوال حلقه تنگ
ز بس که از سر کین بر صف عدو تازی
سپر به روی نگیری و تیغ بر سر چنگ
چنان شکوه تو بر خصم عرصه تنگ کند
که ناوک مژه در دیده بشکند چو خدنگ
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
هزار رنگ گنه می نهد سپهر دو رنگ
به درگه تو که نالد ز کثرتش دربان
به حاجب تو که خندد بر ابرویش آژنگ
به خاک پای تو کز بوسه ام ندارد عار
به آستان تو کز سجده ام ندارد ننگ
به نکته تو که گوهر از آن کشیم به گوش
به خنده تو که شکر از آن بریم به تنگ
به دور باش تو یعنی به آن شکوه وجمال
که پرده های بصر بر نگاه سازد تنگ
که برندارم ازین آستان جبین نیاز
سحاب تفرقه گر بر سرم ببارد سنگ
من و حکایت آز و نیاز دورم باد
هزار سال خورم خون که لب نگیرد رنگ
به نعمت تو که بر خوان تلخ کامی من
به ذوق شکر تو جوشد شکر ز طبع شرنگ
لب ار به خواهش دل جنبد آنچنان دانم
که حلقه در بتخانه آورم به درنگ
به غیر گردن حرص و سر طمع نبرم
به جای ناخن اگر تیغ رویدم از چنگ
به کوه تا پی نخجیر می رود صیاد
به شهر تا به دل خویشتن نیابد رنگ
به بخت متفقت ملک و تخت ارزانی
به خصم منهزمت تنگ کوهسار و النگ
که تنگدست به نوروز و عید دارد جنگ
ندانمت به کدامین طریق پیش آیم
که پای شوق نیاید هزار جا بر سنگ
شب فراق تو چندین جگر خراشیدم
که همچو لاله سیه گشت ناخنم بر سنگ
کدام وصل همه بیم فرقتست و عتاب
ز قرب خدمت تو بر جبین ندارم رنگ
تمام عمر ز اندیشه جان به لب آرم
که جا کنم به دلت از چه حیله و نیرنگ
دلی که کعبه به پاکی او قسم می خورد
ز فکر بیهده کردم کلیسیای فرنگ
نشاط خاطرم انده در آستین دارد
به زیر صیقل از آیینه ام بروید زنگ
ز عشق ناکس دیدار درد گفتارم
نبودی ار به جهان نام من نبودی ننگ
همین سفینه عشقست جای آسایش
برون نهی چو ازو پای قلزمست و نهنگ
نسیم بادیه شوق مستییی دارد
که راه رفتن خود را سماع داند لنگ
به پای شوق ره هجر یک دو گام نبود
حدیث بی جگران بود وادی و فرسنگ
حذر کنید تماشاییان که در کویش
جنون به سایه دیوار داردم در جنگ
ز زخم های وصال و جدایی تو مرا
هزار نغمه دردست زیر پرده چو چنگ
کدام صوت اثر بیش در دلت دارد
به من بگو که کنم ناله در همان آهنگ
دمی بپرس ز حالم که فکر مدح کسی
کند چو عشق تو بازی به دانش و فرهنگ
سپهر مرتبه عبدالرحیم خان کز قدر
فرو کشد مه نو را ز گوشه او رنگ
چو تیغ و آینه یک رو به نزد دشمن و دوست
به مهر و کینش نگنجیده حیله و نیرنگ
ز بس درستی عهدش عجب نباشد اگر
برون رود دگر آشفتگی ز هفت اورنگ
زهی محل ثباتی جهان ذات تو را
که چون سپهر و زمین اندروست دانش و هنگ
به عهد پاس تو تعویذ گوسفند و شبان
ز دست و پنجه گرگست و ناخنان پلنگ
به هر دیار که لطف تو صیقلی باشد
در آن دیار به جوهر شود فروخته زنگ
صریر کلک تو در ساز مملکت داری
چو مطربان تو خارج نمی کنند آهنگ
به راه وعده پی زود دیدن خواهش
عزیمت تو به دل کرده با شتاب درنگ
ز بحر تیغ تو دشمن نمی رهد بشناه
اگر تمام شود دست و پای چون خرچنگ
تو را به خصم چه نسبت کنم که معلومست
سفیدکاری چین و سیه نهادی زنگ
عروس جود عدو بس که هست خانه نشین
به نزد خلق بود شرم روی و خنثی رنگ
ز صحن خانه قدم بخششش برون ننهد
نزاده مادر احسانش طفل چابک و شنگ
قیامتست قیامت در آن مصاف که تو
کشی بلارک و از کف دهی عنان کرنگ
سر سپاه عدو را چو ذره خرد کند
ز صدمه سم او چون جهد ز میدان سنگ
فشانده چرخ اثیرش غبار دامن زین
کشیده بخت بلندش دوال حلقه تنگ
ز بس که از سر کین بر صف عدو تازی
سپر به روی نگیری و تیغ بر سر چنگ
چنان شکوه تو بر خصم عرصه تنگ کند
که ناوک مژه در دیده بشکند چو خدنگ
سپهر منزلتا بر درت «نظیری » را
هزار رنگ گنه می نهد سپهر دو رنگ
به درگه تو که نالد ز کثرتش دربان
به حاجب تو که خندد بر ابرویش آژنگ
به خاک پای تو کز بوسه ام ندارد عار
به آستان تو کز سجده ام ندارد ننگ
به نکته تو که گوهر از آن کشیم به گوش
به خنده تو که شکر از آن بریم به تنگ
به دور باش تو یعنی به آن شکوه وجمال
که پرده های بصر بر نگاه سازد تنگ
که برندارم ازین آستان جبین نیاز
سحاب تفرقه گر بر سرم ببارد سنگ
من و حکایت آز و نیاز دورم باد
هزار سال خورم خون که لب نگیرد رنگ
به نعمت تو که بر خوان تلخ کامی من
به ذوق شکر تو جوشد شکر ز طبع شرنگ
لب ار به خواهش دل جنبد آنچنان دانم
که حلقه در بتخانه آورم به درنگ
به غیر گردن حرص و سر طمع نبرم
به جای ناخن اگر تیغ رویدم از چنگ
به کوه تا پی نخجیر می رود صیاد
به شهر تا به دل خویشتن نیابد رنگ
به بخت متفقت ملک و تخت ارزانی
به خصم منهزمت تنگ کوهسار و النگ
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۵ - رسیدن افراسیاب به شنگان
از آن پس که برگشت از آن رزمگاه
که رستم برو کرد گیتی سیاه
که از بهر بیژن به توران زمین
چه آمد به روی سپهدار چین
بدان راه بی ره سر اندر کشید
گریزان ز رستم به شنگان رسید
خود و نامداران پرخاشخر
پر از درد جان و پر از کین جگر
رسیدند نزدیکی آن حصار
که بد پهلوان اندرو شادخوار
ز پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد هر کس روان را درود
شه چین ز ناگه یکی بنگرید
کشاورز مردی تناور بدید
ستاده بر آن دشت همچون هیون
به تن همچو کوه و به چهره چو خون
گشاده برو ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز
قوی گردن و سینه و بر فراخ
به تن چون درخت و به بازو چو شاخ
(چو افراسیابش بدان سان بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید)
بدان نامداران چنین گفت پس
که زین سان دلاور ندیده ست کس
مرا سال بگذشت بر چارصد
ازین سان ندیدم نه مردم نه دد
نه سام نریمان نه گرشاسپ گرد
نه چشم یلان نیز چونین شمرد
ستاده ست از آن گونه بر پهن دشت
ازین سان سپاهی برو برگذشت
نیامدش در دل ز ما هیچ باک
چه ماییم پیشش چه یک مشت خاک
بگفت این و بادی ز دل برکشید
به کردار دریا دلش بردمید
به رویین چنین گفت باره بران
بیاور مرا او را به نزدم دوان
بدان تا بدانم که از تخم کیست
چه گوید برین دشت از بهر چیست
چو بشنید رویین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک مرد دلیر
بدو گفت کای مرد دهقان پژوه
چه باشی بدین دشت با این گروه
شه چین و ماچین همی خواندت
بدان تا از این رنج برهاندت
جهاندار افراسیاب دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی
به رویین چنین گفت کای بی خرد
نیاید تو را خنده از گفت خود
جهاندار دادار دادآور است
که روزی ده بندگان یکسر است
چه گویی کنون کیست پور پشنگ
چرا آمد ایدر بدین راه تنگ
نیایم به گفتار تو پیش اوی
که دانم ز هر بد کمابیش اوی
چو بشنید رویین بدو گفت بس
نگوید سخن را بدین گونه کس
نبیره فریدون دلارای کین
سر سروران شاه توران زمین
ز دیان مگر روی بر تافتی
و یا بر ره دیو بشتافتی
ز فرمان شاهان نتابند سر
یکی داشت با حکم پیروزگر
ز دانا شنیدم به هر روزگار
که فرمان شاهان مدارید خوار
چو رویین چنین گفت برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز
هر آن شاه کو دادگستر بود
به هر دو جهان شاه و مهتر بود
نه این بی خرد کز خرد دور شد
روانش بر دیو مزدور شد
چه دانش بود با چنین تاجور
که باشد همه سال بیدادگر
سیاوش چو از مرز ایران برفت
پناه روان درگه او گرفت
پذیرفت او را به زنهار خویش
که روزی نیاردش آزار پیش
به گفتار گرسیوز شوم روی
گران کرد بیهوده دل را بدوی
به دژخیم فرمود تا بی گناه
سرش را ببرند چون کینه خواه
کنون تا جدا شد سر او ز تن
به توران نیابی تو با مرد زن
هر آن خون کزین کینه شد ریخته
بدان گیتی او باشد آویخته
مرا یار بخت است و شاهم خدای
ندانم جز او شاه در دو سرای
چو رویین به تندی از او این شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدان تا زند بر سر و یال اوی
ز بالاش خون اندر آرد به روی
سبک برزوی شیر دل، تیز چنگ
بیازید بازو به سان نهنگ
بدان تا رباید مر او را ز زین
به خواری در آرد به روی زمین
بترسید رویین و از بیم جان
بپیچید ازو روی و شد تا زنان
کشاورز دنبال اسبش گرفت
به تندی زمانی همی داشت تفت
ز نیروی فرخنده بخت جوان
تکاور به روی اندر آمد دمان
دم اسب در دست آن نامدار
بماند و بیفتاد از وی سوار
جهاندار از دور می دید آن
به پیران چنین گفت کای پهلوان
نه از مردم است این زآهرمن است
من ایدون گمانم که تخم من است
ازین جنگی گرد شاید چنان
که در دیده رستم آرد سنان
بدین کفت و بازو و این زور و یال
به گیتی ندانم کس این را همال
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن اژدها را در آرد به زیر
تو گویی که از دانش آگاه نیست
به چشمش همان شاه و چاکر یکی ست
بدین تندی و تیزی خویش کام
سر ژنده پیل اندر آرد به دام
مگر آفریننده بخشودمان
که آسان همی راه بنمودمان
که رستم برو کرد گیتی سیاه
که از بهر بیژن به توران زمین
چه آمد به روی سپهدار چین
بدان راه بی ره سر اندر کشید
گریزان ز رستم به شنگان رسید
خود و نامداران پرخاشخر
پر از درد جان و پر از کین جگر
رسیدند نزدیکی آن حصار
که بد پهلوان اندرو شادخوار
ز پیران و گرسیوز و شاه چین
رسیدند نزدیک شنگان زمین
بدان چشمه آمد زمانی فرود
همی داد هر کس روان را درود
شه چین ز ناگه یکی بنگرید
کشاورز مردی تناور بدید
ستاده بر آن دشت همچون هیون
به تن همچو کوه و به چهره چو خون
گشاده برو ساعد و یال و برز
درختیش در دست مانند گرز
قوی گردن و سینه و بر فراخ
به تن چون درخت و به بازو چو شاخ
(چو افراسیابش بدان سان بدید
به پیران ویسه یکی بنگرید)
بدان نامداران چنین گفت پس
که زین سان دلاور ندیده ست کس
مرا سال بگذشت بر چارصد
ازین سان ندیدم نه مردم نه دد
نه سام نریمان نه گرشاسپ گرد
نه چشم یلان نیز چونین شمرد
ستاده ست از آن گونه بر پهن دشت
ازین سان سپاهی برو برگذشت
نیامدش در دل ز ما هیچ باک
چه ماییم پیشش چه یک مشت خاک
بگفت این و بادی ز دل برکشید
به کردار دریا دلش بردمید
به رویین چنین گفت باره بران
بیاور مرا او را به نزدم دوان
بدان تا بدانم که از تخم کیست
چه گوید برین دشت از بهر چیست
چو بشنید رویین پیران چو شیر
بیامد به نزدیک مرد دلیر
بدو گفت کای مرد دهقان پژوه
چه باشی بدین دشت با این گروه
شه چین و ماچین همی خواندت
بدان تا از این رنج برهاندت
جهاندار افراسیاب دلیر
که روبه ستاند ز چنگال شیر
چو بشنید برزوی آواز اوی
چو گلبرگ بفروخت از راز اوی
به رویین چنین گفت کای بی خرد
نیاید تو را خنده از گفت خود
جهاندار دادار دادآور است
که روزی ده بندگان یکسر است
چه گویی کنون کیست پور پشنگ
چرا آمد ایدر بدین راه تنگ
نیایم به گفتار تو پیش اوی
که دانم ز هر بد کمابیش اوی
چو بشنید رویین بدو گفت بس
نگوید سخن را بدین گونه کس
نبیره فریدون دلارای کین
سر سروران شاه توران زمین
ز دیان مگر روی بر تافتی
و یا بر ره دیو بشتافتی
ز فرمان شاهان نتابند سر
یکی داشت با حکم پیروزگر
ز دانا شنیدم به هر روزگار
که فرمان شاهان مدارید خوار
چو رویین چنین گفت برزوی برز
بدو گفت کای مرد بی آب و ارز
هر آن شاه کو دادگستر بود
به هر دو جهان شاه و مهتر بود
نه این بی خرد کز خرد دور شد
روانش بر دیو مزدور شد
چه دانش بود با چنین تاجور
که باشد همه سال بیدادگر
سیاوش چو از مرز ایران برفت
پناه روان درگه او گرفت
پذیرفت او را به زنهار خویش
که روزی نیاردش آزار پیش
به گفتار گرسیوز شوم روی
گران کرد بیهوده دل را بدوی
به دژخیم فرمود تا بی گناه
سرش را ببرند چون کینه خواه
کنون تا جدا شد سر او ز تن
به توران نیابی تو با مرد زن
هر آن خون کزین کینه شد ریخته
بدان گیتی او باشد آویخته
مرا یار بخت است و شاهم خدای
ندانم جز او شاه در دو سرای
چو رویین به تندی از او این شنید
بزد دست و تیغ از میان برکشید
بدان تا زند بر سر و یال اوی
ز بالاش خون اندر آرد به روی
سبک برزوی شیر دل، تیز چنگ
بیازید بازو به سان نهنگ
بدان تا رباید مر او را ز زین
به خواری در آرد به روی زمین
بترسید رویین و از بیم جان
بپیچید ازو روی و شد تا زنان
کشاورز دنبال اسبش گرفت
به تندی زمانی همی داشت تفت
ز نیروی فرخنده بخت جوان
تکاور به روی اندر آمد دمان
دم اسب در دست آن نامدار
بماند و بیفتاد از وی سوار
جهاندار از دور می دید آن
به پیران چنین گفت کای پهلوان
نه از مردم است این زآهرمن است
من ایدون گمانم که تخم من است
ازین جنگی گرد شاید چنان
که در دیده رستم آرد سنان
بدین کفت و بازو و این زور و یال
به گیتی ندانم کس این را همال
گمانم که روز نبرد این دلیر
تن اژدها را در آرد به زیر
تو گویی که از دانش آگاه نیست
به چشمش همان شاه و چاکر یکی ست
بدین تندی و تیزی خویش کام
سر ژنده پیل اندر آرد به دام
مگر آفریننده بخشودمان
که آسان همی راه بنمودمان
محمد کوسج : برزونامه (بخش کهن)
بخش ۷ - آموختن برزوی رزم از دلیران افراسیاب
بگفت این و آمد به نزدیک شاه
بدو گفت کای شاه توران سپاه
گزین کن دلیران توران زمین
که در دشت آورد جویند کین
عنان پیچ(و) گرد افکن و نیزه دار
به بازو قوی و به تن نامدار
بدان تا مرا ساز آیین جنگ
سپر داشتن پیش تیر خدنگ
بگویند با من به کین و نبرد
که چون باشد آیین مردان مرد
چو بشنید ازو شاه آواز داد
به دستور پیران ویسه نژاد
که جنگ آوران از سپه برگزین
دلیران و گردان توران زمین
چو هومان ویسه چو گلباد شیر
دگر بارمان شرزه شیر دلیر
چو گرسیوز و چون دمور گروی
که از شیر شرزه نتابند روی
ز لشکر گزین کرد ده پهلوان
بدان تا بگردند با آن جوان
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمود افکند بن
به هر گوشه ای نزد هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی
که لشکر فرستند نزدیک شاه
جان پهلوانان با دستگاه
که شه کرد در کوه شنگان درنگ
هم از بهر تدبیر پیکار و جنگ
به جشن فریدون سر مهر ماه
چنان ساخت باید که یکسر سپاه
بیایند تازان به شنگان زمین
چه کهتر چه مهتر ابا تیغ کین
وزین سو فرستاده افراسیاب
بشد از دلیران همی خورد وخواب
همان ده تن از تخمه نامور
ببستند فرمان شه را کمر
شب و روز با برزوی شیرگیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
به میدان همه جنگش آموختند
همان کینه از رستم اندوختند
جهانجوی را دل نهاده بر آن
که چون باشد آیین گند آوران
شب و روز جز جنگ جستن نکرد
درنگ اندر آن جز به خوردن نکرد
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن
به شش ماه چونان شد آن نامدار
(که) چون او نبد یک دلاور سوار
چو او نامداری به توران نبود
نه گوش کسی نیز هرگز شنود
چنان شد به گرز و به تیر و سنان
در آورد میدان به دست عنان
که از روی زنگی به نوک سنان
به شب، تیره چشمش ربودی عیان
سر ماه هفتم گه بامداد
بیامد بر شه زبان برگشاد
بدو گفت کای شهریار زمین
به فرمان تو شاه ماچین و چین
بفرمای تا ساز (و) آلات جنگ
بیارند پیشم کنون بی درنگ
کمان کیانی و گرز گران
همان نیزه و تیغ گند آوران
کمندی که آن باشد از چرم شیر
یکی تیر پیکان او ده ستیر
یکی اسب کان در خور من بود
قوی گردن و تند و روشن بود
وزان پس بخوان سر به سر لشکرت
همه نامداران این کشورت
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست
چو بشنید افراسیاب این ازوی
بر افروخت چون گل به شادیش روی
به گنجور فرمود تا ساز جنگ
بیارد به میدان کین بی درنگ
ز تیر و کمان و ز گرز و زتیغ
بیارد ز برزو ندارد دریغ
بیاورد ده گرز گنجور شاه
یکی اسب و برگستوان سیاه
کمندی ز ابریشم و چرم شیر
یکی تیغ در خورد مرد دلیر
سپرهای روسی و چندی زره
چو زلف بتان سر به سر پر گره
همه یکسره پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد
به شه گفت کای شاه ماچین و چین
سرافراز ایران(و) توران زمین
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن نبندند چرم پلنگ
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود
(مرا بازو ایزد قوی آفرید
به نیروی من چرخ مردی ندید)
مرا در خور زور باید کمان
سطبری گرزم دو چندان همان
ازین ده گزی نیزه ام بیشتر
همانش سطبری دو چندان دگر
نه آلات پیکار و جنگ من است
نه این گرز در خورد چنگ من است
چو بشنید ازو شاه افراسیاب
بگفتش به هومان کز ایدر بتاب
همان گرز و آن نیزه من بیار
بدین پر هنر مرد جنگی سپار
بیار آن کمانی که تور دلیر
بدو جست پیوسته پیکار شیر
همان تیز پیکان که هست آبدار
که بر سنگ و سندانش باشد گذار
چو بشنید گنجور هم در زمان
بیاورد گرز و کمند و کمان
یکی گرز پولاد دسته به زر
به گوهر بیاراسته سر به سر
سطبریش افزون ز خرطوم پیل
فروزان کبودش مانند نیل
همان بود صد من به سنگ ار نه بیش
سری بر سرش چون سر گاو میش
نبد در همه لشکرش سر به سر
که بازوش آن را بدی کارگر
کمانی به کردار چرخی قوی
به زر خانه و زه برو پهلوی
دو صد تیر پیکان او ده ستیر
کمندی بتابیده از چرم شیر
سپر در خور تیغ الماس تاب
یکی زان که بد خاص افراسیاب
همه یک به یک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان بر گشاد
بدان ده سوار از دلیران جنگ
که بودند در جنگ همچون پلنگ
که بیرون خرامید پیشم کنون
مرا آزمایید دل پر زخون
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
ببارید بر من چو بارنده میغ
که تا بر گرایم یکی خویشتن
نمایم برین شاه نیروی من
چو بشنید شاه این سخن را از وی
سوی نامداران چین کرد روی
به هومان و رویین و گلباد گرد
به گرسیوز شیر با دست برد
به طرخان گرد آن سوار دلیر
به خاقان و گردان ارغنده شیر
بدان ده سوار نبرده به جنگ
که کوشید با او به سان پلنگ
بدان نامور شیر آهن جگر
به گرز و کمان و (به) تیغ و تبر
چو بشنید لشکر ز افراسیاب
همان ده سپهبد به کردار آب
ستوران به میدان دوان تاختند
به گرز گران گردن افراختند
نگه کرد برزو بدان ده سوار
چو شیران آشفته در کارزار
بپوشید خفتان و خودی به سر
نهاد و میان را ببستش کمر
به باره برافکند بر گستوان
یکی باره مانند کوهی دوان
به باره برآمد چو غرنده شیر
ز آهن کمان و ز الماس تیر
کمان سپهبد گرفتش به چنگ
همی تاخت هر سو به سان پلنگ
تو گفتی سپهری ست بازور و تاب
که دارد بر آوردگه بر شتاب
درختی ست گفتی ز آهن به بار
گشاده دو بازو چو شاخ چنار
ز سام نریمانش نشناخت کس
تو گفتی که سام سوار است و بس
ز بال و ران و ز یال و رکیب
دل جنگجویان شده پر نهیب
سر افراز افراسیاب و سپاه
ستاده برآن دشت و دل کینه خواه
جهان جوی برزو گرفته کمان
به میدان در آمد چو باد دمان
یکی بود و ده نامداران چین
همی بردریدند روی زمین
چنان کرد برزو بسیچ نبرد
که از رنج بر تنش نشست گرد
ز نام آوران رفت از آن تاب هوش
چو برزو بر آورد نیزه به دوش
ستوه آمدند آن دلیران ز اوی
همی گفت هر کس که این نامجوی
ز مردم نزاده ست از آهرمن است
و یا کوه البرز در جوشن است
(نیاید همی سیر از کارزار
نیاورد دیگر چنین روزگار)
به بیچارگی روی برتافتند
به تندی بر شاه بشتافتند
چنین گفت هومان به افراسیاب
تن از رنج خسته، دو دیده پر آب
که شاها به دیان و تابنده ماه
به روز سپید و شبان سیاه
که هرگز ندیدم ازین سان دلیر
نه ببر دمان و نه آشفته شیر
تو گویی که از روی و ز آهن است
در آورد، نی شیر اهریمن است
از آن نامداران که من دیده ام
دلاور بدین گونه نشنیده ام
بسی رزم و پیکار در دشت جنگ
بکردیم با برزوی تیز چنگ
بدین گونه بر دشت کین پایدار
ندیدیم شاها به هنگام کار
نه کاموس جنگی نه خاقان چین
نه طوس و نه گستهم از ایران زمین
ندیده هنوز ایچ آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ
چو آن نامداران روشن روان
بدین سان گشادند پیشش زبان
چو افراسیاب این شنید از گوان
بخندید آن شهریار جوان
سزاوار او گفت تا خواسته
بیاورد گنجور آراسته
وزان پس بفرمود تا بزمگاه
بیار است گنجور چون چرخ و ماه
به سالار خوان گفت پیش آر خوان
جوانان و آزادگان را بخوان
سران سپه را سراسر بخواند
به خوان گران مایگان بر نشاند
گوان چون ز خوردن بپرداختند
دگرگونه خود مجلسی ساختند
همه بوم آن دیبه رنگ رنگ
بیاراسته همچو پشت پلنگ
نوای اغانی و آوای رود
روان را همی داد گفتی درود
ز خوبان همه بزمگه چون بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
چو روی یلان کرد خرم شراب
چنین گفت فرزانه افراسیاب
که ای پرهنر نامداران جنگ
چه سازیم ازین بیش ایدر درنگ
به آسودگی روز برتر کشید
بسی لشگر از هر سویی دررسید
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پسر ریختن
مگر بخت گم بوده باز آوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم
چو هنگام تیزی درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چنین گفت لشکر به افراسیاب
که ای شاه با دانش زودیاب
هر آن گه که فرمان دهد شهریار
میان را ببندیم در کارزار
ببندیم دامن به دامن درون
به خنجر ز دشمن بریزیم خون
به ایران زمین آتش اندر زنیم
ز سر دیده دشمنان برکنیم
چو برزو ز نام آوران این شنید
بجوشید و از جایگه بر دمید
چنین گفت با شاه توران زمین
که ای شاه ترکان ماچین و چین
تو دل را بدین کار غمگین مدار
که فردا برآرم از ایشان دمار
که من چون سپه روی آرد به روی
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
دل تو ازین کار بی غم کنم
همه پشت بدخواه را بشکنم
ببرم سر رستم زال زر
به پیش تو آرم سر کینه ور
نمانم به ایران زمین بار و برگ
بر ایشان فشانم یکی باد مرگ
سرانشان ببرم به شمشیر تیز
بر آرم به ایرانیان رستخیز
به نیزه بر ایشان شبیخون کنم
جهاندار بیند که من چون کنم
به گاه خزان برگ با باد تیز
کجا پای دارد چو آرد ستیز(؟)
خروشیدن رود چندان بود
که دریای جوشنده پنهان بود
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
بشوید جهان را به زر آب ناب،
تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندر آیند یکسر سپاه،
بپوشند گردان به آهن ستور
منم شیر و ایرانیان همچو گور
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
چو دی رفت و فردا نیامد به پیش
مخور انده و درد نابوده بیش
چو بشنید شاه این سخن سر به سر
به گنجور فرمود بار دگر
که آن تاج با طوق و با گوشوار
که از تور ماند ستمان یادگار
یکی تخت دیبای رومی به زر
همان تاج زرین و تیغ و کمر
بیاور بدین مرد جنگی سپار
درنگی مکن زود اکنون بیار
به گردان چنین کرد آن گاه روی
که ای نامداران پیکار جوی
کنون هر کسی در خور زور خویش
ببخشید چیزی ز اندازه بیش
ببخشید هر کس همی خواسته
همه کار او گشت آراسته
چنان شد که در بزمگه کس نبود
که با او به زر دست یا رست سود
بدین گونه می خورد تا گشت مست
همان جایگه سرش بنهاد پست
چو برزو چنان کرد افراسیاب
بفرمود تا خواسته در شتاب
ببردند نزدیک آن مادرش
غلامان گرفته به گرد اندرش
چو مادر بدان خواسته بنگرید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
ابا دل چنین گفت کاین خون بهاست
به چشم من این کژدم و اژدهاست
چو خواهد کسی را رسیدن زیان
گواهی دهد دل بر آن هر زمان
ولیکن چو کردند و کرده ببود
حذر کردن و درد خوردن چه سود
نداند کسی راز کار جهان
نبیند همی دیده مان در نهان
نیاسود از اندیشه مادرش هیچ
بدان گونه تا روز بد پیچ پیچ
بدو گفت کای شاه توران سپاه
گزین کن دلیران توران زمین
که در دشت آورد جویند کین
عنان پیچ(و) گرد افکن و نیزه دار
به بازو قوی و به تن نامدار
بدان تا مرا ساز آیین جنگ
سپر داشتن پیش تیر خدنگ
بگویند با من به کین و نبرد
که چون باشد آیین مردان مرد
چو بشنید ازو شاه آواز داد
به دستور پیران ویسه نژاد
که جنگ آوران از سپه برگزین
دلیران و گردان توران زمین
چو هومان ویسه چو گلباد شیر
دگر بارمان شرزه شیر دلیر
چو گرسیوز و چون دمور گروی
که از شیر شرزه نتابند روی
ز لشکر گزین کرد ده پهلوان
بدان تا بگردند با آن جوان
چو بشنید پیران ز شاه این سخن
یکی نامه فرمود افکند بن
به هر گوشه ای نزد هر پهلوی
کجا بود در پادشاهی گوی
که لشکر فرستند نزدیک شاه
جان پهلوانان با دستگاه
که شه کرد در کوه شنگان درنگ
هم از بهر تدبیر پیکار و جنگ
به جشن فریدون سر مهر ماه
چنان ساخت باید که یکسر سپاه
بیایند تازان به شنگان زمین
چه کهتر چه مهتر ابا تیغ کین
وزین سو فرستاده افراسیاب
بشد از دلیران همی خورد وخواب
همان ده تن از تخمه نامور
ببستند فرمان شه را کمر
شب و روز با برزوی شیرگیر
به گرز و به نیزه به شمشیر و تیر
به میدان همه جنگش آموختند
همان کینه از رستم اندوختند
جهانجوی را دل نهاده بر آن
که چون باشد آیین گند آوران
شب و روز جز جنگ جستن نکرد
درنگ اندر آن جز به خوردن نکرد
زمانی نیاسود از تاختن
هم از گردش و تیر انداختن
به شش ماه چونان شد آن نامدار
(که) چون او نبد یک دلاور سوار
چو او نامداری به توران نبود
نه گوش کسی نیز هرگز شنود
چنان شد به گرز و به تیر و سنان
در آورد میدان به دست عنان
که از روی زنگی به نوک سنان
به شب، تیره چشمش ربودی عیان
سر ماه هفتم گه بامداد
بیامد بر شه زبان برگشاد
بدو گفت کای شهریار زمین
به فرمان تو شاه ماچین و چین
بفرمای تا ساز (و) آلات جنگ
بیارند پیشم کنون بی درنگ
کمان کیانی و گرز گران
همان نیزه و تیغ گند آوران
کمندی که آن باشد از چرم شیر
یکی تیر پیکان او ده ستیر
یکی اسب کان در خور من بود
قوی گردن و تند و روشن بود
وزان پس بخوان سر به سر لشکرت
همه نامداران این کشورت
ببین تا به میدان مرا یار کیست
هماورد من روز پیکار کیست
چو بشنید افراسیاب این ازوی
بر افروخت چون گل به شادیش روی
به گنجور فرمود تا ساز جنگ
بیارد به میدان کین بی درنگ
ز تیر و کمان و ز گرز و زتیغ
بیارد ز برزو ندارد دریغ
بیاورد ده گرز گنجور شاه
یکی اسب و برگستوان سیاه
کمندی ز ابریشم و چرم شیر
یکی تیغ در خورد مرد دلیر
سپرهای روسی و چندی زره
چو زلف بتان سر به سر پر گره
همه یکسره پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان برگشاد
به شه گفت کای شاه ماچین و چین
سرافراز ایران(و) توران زمین
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن نبندند چرم پلنگ
چو جامه نه در خورد مردم بود
همان مردم اندر میان گم بود
(مرا بازو ایزد قوی آفرید
به نیروی من چرخ مردی ندید)
مرا در خور زور باید کمان
سطبری گرزم دو چندان همان
ازین ده گزی نیزه ام بیشتر
همانش سطبری دو چندان دگر
نه آلات پیکار و جنگ من است
نه این گرز در خورد چنگ من است
چو بشنید ازو شاه افراسیاب
بگفتش به هومان کز ایدر بتاب
همان گرز و آن نیزه من بیار
بدین پر هنر مرد جنگی سپار
بیار آن کمانی که تور دلیر
بدو جست پیوسته پیکار شیر
همان تیز پیکان که هست آبدار
که بر سنگ و سندانش باشد گذار
چو بشنید گنجور هم در زمان
بیاورد گرز و کمند و کمان
یکی گرز پولاد دسته به زر
به گوهر بیاراسته سر به سر
سطبریش افزون ز خرطوم پیل
فروزان کبودش مانند نیل
همان بود صد من به سنگ ار نه بیش
سری بر سرش چون سر گاو میش
نبد در همه لشکرش سر به سر
که بازوش آن را بدی کارگر
کمانی به کردار چرخی قوی
به زر خانه و زه برو پهلوی
دو صد تیر پیکان او ده ستیر
کمندی بتابیده از چرم شیر
سپر در خور تیغ الماس تاب
یکی زان که بد خاص افراسیاب
همه یک به یک پیش برزو نهاد
چو برزو بدید آن زبان بر گشاد
بدان ده سوار از دلیران جنگ
که بودند در جنگ همچون پلنگ
که بیرون خرامید پیشم کنون
مرا آزمایید دل پر زخون
به تیر و به نیزه به گرز و به تیغ
ببارید بر من چو بارنده میغ
که تا بر گرایم یکی خویشتن
نمایم برین شاه نیروی من
چو بشنید شاه این سخن را از وی
سوی نامداران چین کرد روی
به هومان و رویین و گلباد گرد
به گرسیوز شیر با دست برد
به طرخان گرد آن سوار دلیر
به خاقان و گردان ارغنده شیر
بدان ده سوار نبرده به جنگ
که کوشید با او به سان پلنگ
بدان نامور شیر آهن جگر
به گرز و کمان و (به) تیغ و تبر
چو بشنید لشکر ز افراسیاب
همان ده سپهبد به کردار آب
ستوران به میدان دوان تاختند
به گرز گران گردن افراختند
نگه کرد برزو بدان ده سوار
چو شیران آشفته در کارزار
بپوشید خفتان و خودی به سر
نهاد و میان را ببستش کمر
به باره برافکند بر گستوان
یکی باره مانند کوهی دوان
به باره برآمد چو غرنده شیر
ز آهن کمان و ز الماس تیر
کمان سپهبد گرفتش به چنگ
همی تاخت هر سو به سان پلنگ
تو گفتی سپهری ست بازور و تاب
که دارد بر آوردگه بر شتاب
درختی ست گفتی ز آهن به بار
گشاده دو بازو چو شاخ چنار
ز سام نریمانش نشناخت کس
تو گفتی که سام سوار است و بس
ز بال و ران و ز یال و رکیب
دل جنگجویان شده پر نهیب
سر افراز افراسیاب و سپاه
ستاده برآن دشت و دل کینه خواه
جهان جوی برزو گرفته کمان
به میدان در آمد چو باد دمان
یکی بود و ده نامداران چین
همی بردریدند روی زمین
چنان کرد برزو بسیچ نبرد
که از رنج بر تنش نشست گرد
ز نام آوران رفت از آن تاب هوش
چو برزو بر آورد نیزه به دوش
ستوه آمدند آن دلیران ز اوی
همی گفت هر کس که این نامجوی
ز مردم نزاده ست از آهرمن است
و یا کوه البرز در جوشن است
(نیاید همی سیر از کارزار
نیاورد دیگر چنین روزگار)
به بیچارگی روی برتافتند
به تندی بر شاه بشتافتند
چنین گفت هومان به افراسیاب
تن از رنج خسته، دو دیده پر آب
که شاها به دیان و تابنده ماه
به روز سپید و شبان سیاه
که هرگز ندیدم ازین سان دلیر
نه ببر دمان و نه آشفته شیر
تو گویی که از روی و ز آهن است
در آورد، نی شیر اهریمن است
از آن نامداران که من دیده ام
دلاور بدین گونه نشنیده ام
بسی رزم و پیکار در دشت جنگ
بکردیم با برزوی تیز چنگ
بدین گونه بر دشت کین پایدار
ندیدیم شاها به هنگام کار
نه کاموس جنگی نه خاقان چین
نه طوس و نه گستهم از ایران زمین
ندیده هنوز ایچ آیین جنگ
همی خوار گیرد نبرد پلنگ
چو آن نامداران روشن روان
بدین سان گشادند پیشش زبان
چو افراسیاب این شنید از گوان
بخندید آن شهریار جوان
سزاوار او گفت تا خواسته
بیاورد گنجور آراسته
وزان پس بفرمود تا بزمگاه
بیار است گنجور چون چرخ و ماه
به سالار خوان گفت پیش آر خوان
جوانان و آزادگان را بخوان
سران سپه را سراسر بخواند
به خوان گران مایگان بر نشاند
گوان چون ز خوردن بپرداختند
دگرگونه خود مجلسی ساختند
همه بوم آن دیبه رنگ رنگ
بیاراسته همچو پشت پلنگ
نوای اغانی و آوای رود
روان را همی داد گفتی درود
ز خوبان همه بزمگه چون بهشت
تو گفتی که رضوان درو لاله کشت
چو روی یلان کرد خرم شراب
چنین گفت فرزانه افراسیاب
که ای پرهنر نامداران جنگ
چه سازیم ازین بیش ایدر درنگ
به آسودگی روز برتر کشید
بسی لشگر از هر سویی دررسید
فراز آمد آن روز آویختن
همان خون ز بهر پسر ریختن
مگر بخت گم بوده باز آوریم
سر دشمنان زیر گاز آوریم
چو هنگام تیزی درنگ آوری
جهان بر دل خویش تنگ آوری
چنین گفت لشکر به افراسیاب
که ای شاه با دانش زودیاب
هر آن گه که فرمان دهد شهریار
میان را ببندیم در کارزار
ببندیم دامن به دامن درون
به خنجر ز دشمن بریزیم خون
به ایران زمین آتش اندر زنیم
ز سر دیده دشمنان برکنیم
چو برزو ز نام آوران این شنید
بجوشید و از جایگه بر دمید
چنین گفت با شاه توران زمین
که ای شاه ترکان ماچین و چین
تو دل را بدین کار غمگین مدار
که فردا برآرم از ایشان دمار
که من چون سپه روی آرد به روی
چو برخیزد آوای کوس از دو روی
دل تو ازین کار بی غم کنم
همه پشت بدخواه را بشکنم
ببرم سر رستم زال زر
به پیش تو آرم سر کینه ور
نمانم به ایران زمین بار و برگ
بر ایشان فشانم یکی باد مرگ
سرانشان ببرم به شمشیر تیز
بر آرم به ایرانیان رستخیز
به نیزه بر ایشان شبیخون کنم
جهاندار بیند که من چون کنم
به گاه خزان برگ با باد تیز
کجا پای دارد چو آرد ستیز(؟)
خروشیدن رود چندان بود
که دریای جوشنده پنهان بود
کنون چون برآرد سپهر آفتاب
بشوید جهان را به زر آب ناب،
تبیره برآید ز درگاه شاه
به اسب اندر آیند یکسر سپاه،
بپوشند گردان به آهن ستور
منم شیر و ایرانیان همچو گور
شها می خور اکنون و دل شاد دار
همه کار نابوده را باد دار
چو دی رفت و فردا نیامد به پیش
مخور انده و درد نابوده بیش
چو بشنید شاه این سخن سر به سر
به گنجور فرمود بار دگر
که آن تاج با طوق و با گوشوار
که از تور ماند ستمان یادگار
یکی تخت دیبای رومی به زر
همان تاج زرین و تیغ و کمر
بیاور بدین مرد جنگی سپار
درنگی مکن زود اکنون بیار
به گردان چنین کرد آن گاه روی
که ای نامداران پیکار جوی
کنون هر کسی در خور زور خویش
ببخشید چیزی ز اندازه بیش
ببخشید هر کس همی خواسته
همه کار او گشت آراسته
چنان شد که در بزمگه کس نبود
که با او به زر دست یا رست سود
بدین گونه می خورد تا گشت مست
همان جایگه سرش بنهاد پست
چو برزو چنان کرد افراسیاب
بفرمود تا خواسته در شتاب
ببردند نزدیک آن مادرش
غلامان گرفته به گرد اندرش
چو مادر بدان خواسته بنگرید
سرشکش ز دیده به رخ بر چکید
ابا دل چنین گفت کاین خون بهاست
به چشم من این کژدم و اژدهاست
چو خواهد کسی را رسیدن زیان
گواهی دهد دل بر آن هر زمان
ولیکن چو کردند و کرده ببود
حذر کردن و درد خوردن چه سود
نداند کسی راز کار جهان
نبیند همی دیده مان در نهان
نیاسود از اندیشه مادرش هیچ
بدان گونه تا روز بد پیچ پیچ