عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
هوس دل را شکست اعتبارست
به یک مو حسن چینی ریش‌دارست
ز ننگ تنگ‌چشمیهای احباب
به هم آوردن مژگان فشارست
دل بی‌کینه زین محفل مجویید
که هر آیینه چندین زنگبارست
نمی‌خواهد حیا تغییر اوضاع
لب خاموش را خمیازه عارست
جضور اهل این گلزار دیدم
همین رنگ جنا شب‌ژنده‌دارست
عصا و ریش شیخ اعجاز شیخ است
که پیر و شیرخوارانی سوارست
نفس را هر نفس رد می‌کند دل
هوای این چمن پر ناگوارست
قناعت‌کن ز نقش این نگینها
به آن نامی‌که بر لوح مزارست
به دوش همتت نه اطلس چرخ
اگر عریان شوی یک جامه‌وارست
به‌چشمت‌گرد مجنول‌سرمه‌کش نیست
وگرنه ششجهت لیلی بهارست
به پیش قامتش از سرو تا نخل
همه انگشتهای زینهارست
جهان ‌می‌نالد از بی‌دست و پایی
صدا عذر خرام کوهسارست
فلک تا دوری از تجدید دارد
بنای گردش رنگ استوارست
چو مو چندان‌که بالم سرنگونم
عرق در مزرع شرم آبیارست
سراغ‌خود درین دشت ازکه پرسم
که من تمثالم و آیینه تارست
مپرس از اعتبار پوچ بیدل
احد زین صفرها چندین هزارست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
تا به‌کی خواهی زلاف بخت بر سرها نشست
برخط‌تسلیم می‌باید چونقش پا نشست
مگذر از وضع‌ ادب تا آبرو حاصل کنی
چون به خود پیچیدگوهر در دل دریا نشست
برتریها منصب اقبال هر نااهل نیست
سرنگونی دید تا زلف از رخش بالا نشست
بر جبین بحر نقش موج‌کی ماند نهان
گرد بیتابی چورنگ آخربه‌روی ما نشست
آرمیدن در مزاج عاشقان عرض فناست
شعلهٔ بیطاقت ما رفت از خودتانشست
ازگرانجانی اسیران فلک را چاره نیست
صافها شد درد تا در دامن مینا نشست
پیکرم افسرد در راه امید از ضعف آه
این غبار آخر به درد بی‌عصاییها نشست
نخلهای این‌گلستان جمله نخل شمع بود
هرکه امشب قامتی آراست تا فردا نشست
آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن
دست حاجت تا بلندی‌کرد استغنا نشست
صرف‌جست وجوی‌خودکردیم عمراما چه‌سود
هستی ما هم به‌روزشهرت عنقا نشست
درکفن باقی‌ست احرام قیامت بستنت
گر توبنشینی نخواهد فتنه‌ات ازپا نشست
بیدل از برق تمنایش سراپا آتشم
داغ شد هرکس به‌پهلوی من شیدانشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
در تماشایی‌که باید صد مژه بالا شکست
خواب غفلت چون نگه مارا به چشم‌ما شکست
شوق بیتاب و قدم لبریزجوش آبله
تاکجاهابایدم مینا به پر پا شکست
خاک‌گردیدیم و از ذوق طلب فارغ نه‌ایم
نام در پرواز آمد تا پر عنقا شکست
عالمی را حسرت آن لعل درآتش نشاند
موج‌گوهر خار در پیراهن دریا شکست
در خم زلفت چسان فتاد دل‌گردد بلند
این شبستان سرمه‌دانها درگلوی ما شکست
سرکشان بگذار تا گردند پامال غرور
گردن این قوم خواهد بار استغنا شکست
تاکدامین قطره گردد قابل تاج‌گهر
صد حباب اینجا زبی‌مغزی سرخود راشکست
مو خون لاله می‌آید سراسر در نظر
یا دل دیوانه‌ای در دامن صحرا شکست
بی‌تکلف از غبار یاس دلها نگذری
تشنهٔ خون می‌شد هرذره چون مینا شکست
برفریب نسیه نقد خرمیها باختیم
ساغر امروز ما بدمستی فردا شکست
تا لطافت از طبایع رفت شعراز رتبه ماند
مشتری‌گردید سنگ و قیمت‌کالا شکست
بیدل ازبس شوق دل محمل‌کش جولان ماست
خواب مخمل موج زد خاری اگردرپا شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
در جهان عجز طاقت پیشگی‌گردن زنست
شمع را از استقامت خون خود درگردنست
ذوق عشرت می‌دهد اجزای جمعیت به باد
گر به دلتنگی بسازد غنچهٔ ماگلشنست
هرکه رفت از خود به داغی تازه‌ام ممتازکرد
آتش این‌کاروانها جمله بر جان منست
جنبشم از جا برد مشکل‌که همچون بیستون
پای خواب‌آلود من سنگ گران در دامنست
پیش پای خویش از غفلت نمی‌بینم چو شمع
گرچه برم عالم ازفیض ناگاهم روشنست
بی‌ریاضت ره به چشم خلق نتوان یافتن
دانه بعد از آردگشتن قابل پرویزنست
سوختم صدرنگ تا یک داغ راحت دیده‌ام
پیکر افسرده‌ام خاکستر صد گلخنست
همچنان‌کز شیر باشد پرورش اطفال را
شعله‌ها در پنبهٔ داغ دلم پروردنست
اشک مجنونم‌ زبان درد من فهمیدنی‌ست
در چکیدنها مژه تا دامنم یک شیونست
مهر عشق از روی دلهاگر براندازد نقاب
باطن هر ذره از چندین تپش آبستنست
هرقدر عریان شوم فال نقابی می‌زنم
چون شکست دل هجوم ناله‌ام پیراهنست
معنی سوزی‌ست بیدل صورت آسایشم
جامهٔ احرام آتش پنبهٔ داغ منست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
سعی ناپیدا و حسرتها دویدن آرزوست
شمع‌تصویریم‌و اشک‌ما چکیدن آرزوست
بسمل‌تسلیم هستی طاقت‌کوشش نداشت
آن ‌که ما را کرد محتاج تپیدن آرزوست
دست و پایی می‌زند هرکس به امید فنا
تا غبار این بیابان آرمیدن آرزوست
پای تا سر‌کسوت شوق جنون خیزم چو صبح
تا گریبان نقش می‌بندم دریدن آرزوست
جلوه‌ای سرکن ‌که بربندم طلسم حیرتی
ازگلستان توام آیینه چیدن آرزوست
ای ستمگر! منکر تسلیم نتوان‌. زیستن
حسن سرکش نیز تا ابرو خمیدن آرزوست
کیسه‌گاه زندگی از نقد جمعیت تهی‌ست
خاک می‌باید شدن‌ گر آرمیدن آرزوست
آتشی‌کو، تا سپندم ترک خودداری کند
ناله‌واری دارم و خلقی شنیدن آرزوست
منزل اینجا نیست جز قطع امید عافیت
ای ثمر از نخل بگذر گر رسیدن آرزوست
وصل هم بیدل علاج‌تشنهٔ دیدار نیست
دیده‌ها چندان‌که محو اوست دیدن‌ آرزوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۳
تنها نه ذره دقت اظهار داشته‌ست
خورشید نیز آینه درکار داشته‌ست
دل غرهٔ چه عیش نشیندکه زیرچرخ
گوهر شکست و آینه زنگار داشته‌ست
تنزیه در صنایع آثار دهر نیست
این شیشه‌گر حقیقت گل کار داشته‌ست
در ششجهت تنیدن آهنگ حیرتی‌ست
قانون درد دل چقدر تار داشته‌ست
آگاه نیست هیچ‌کس از نشئهٔ حضور
حیرت هزار ساغر سرشار داشته‌ست
نقش نگار خانهٔ دل جز خیال نیست
آیینه هرچه دارد از آن عار داشته‌ست
ای از جنون جهل تن آسانی آرزوست
هوشی که‌سایه را که‌نگونسار داشته‌ست
قد دو تاست حلقهٔ چندین سجود ناز
گویا سراغی از در دلدار داشته‌ست
هرچند داغ‌گشت دل و دیده خون‌گریست
آگه نشدکه عشق چه آزار داشته‌ست
بیدل تو اندکی گره دل گشاده کن
کاین نوغزل چه‌صنعت اسرار داشته‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۱
ساز تو کمین نغمهٔ بیداد شکستی‌ست
در شیشهٔ این رنگ پریزاد شکستی‌ست
گوهر ز حباب آن همه تفریق ندارد
هرجاست سری درگره باد شکستی‌ست
تصویر سحر ‌رنگ سلامت نفروشد
صورتگر ما خامهٔ بهزاد شکستی‌ست
پیچ و خم عجزیم‌، چه ناز و چه تعین‌؟
بالیدن امواج به امداد شکستی‌ست
چون رنگ چه‌“‌بالم به غباری‌که ندارم
از خویش فراموشی من یاد شکستی‌ ست
تنها دل عاشق تپش یأس ندارد
هرشیشه تنک مشرب فریاد شکستی‌ست
بیدل نخوری عشوهٔ تعمیر سلامت
ویرانی بنیاد تو آباد شکستی ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
فکر آزادی به این عاجز سرشتیها تریست
عقده چندان نیست اما رشتهٔ ‌ما لاغریست
تا بود ممکن نفس نشمرده‌ کم باید زدن
ای ز آفت بیخبر دل‌ ‌کورهٔ مینا گریست
برق غیرت در جهات دهر وا کرده‌ست بال
چشم بگشایید، بسم‌الله‌، اگر تاب‌آوریست
سیر عالم بی‌تامل زحمت چشم و دل است
شش جهت‌ گرد است‌ در راهی‌ که ‌رفتن سرسریست
سعی غربت هیچکس را برنیاورد از وطن
قلقل مینا هنوز آن قهقهٔ کبک دریست
فکر معنی چند پاس لفظ باید داشتن
شیشه تا در جلوه باشد رنگ بر روی پریست
تو به تو در مغز فطرت ننگ غفلت چیده‌اند
پنبهٔ گوشی که دارد خلق روپوش کریست
تا توانی از ادب سر بر خط تسلیم باش
خامه چندانی که بر لغزش خرامد مسطریست
در محبت یکسر مویم تهی از داغ نیست
چون پر طاووس طومار جنونم محضریست
تیره‌بختی هرچه باشد امتحانگاه وفاست
از محک غافل مباش ای بیخبر رنگم زریست
چون سحر از قمریان باغ سودای که‌ام
کز بهارم‌ گر تبسم می‌دمد خاکستریست
قلقل مینا شنیدی بیدل ازعیشم مپرس
خنده‌ای دارم که تا گل کردمی باید گریست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۲
چمن امروز فرش منزل‌کیست
رگ‌گل دود شمع محفل‌کیست
قد پیری اگر نه دشمن ماست
خم این طلاق تیغ قاتل‌کیست
تپش آیینه‌دار حسرت ماست
گل این باغ بال بسمل‌کیست
دل ماگر نه دست جلوهٔ اوست
نفس آخر غبار محمل‌کیست
خط آن لعل دود خرمن ماست
رم آن چشم برق حاصل‌کیست
دل ما شد سپند آتش رشک
گل رویت چراغ محمل‌کیست
به هم آورده دیدم آن‌کف دست
نی‌ام آگه‌، به چنگ او، دل‌کیست
حذر از دستگاه عشرت دهر
هوس آهنگ رقص بسمل‌کیست
اگر اوهام سد راه ما نیست
نفس افسون پای درگل‌کیست
برد ازگوش رنگ طاقت هوش
جرس امشب فغان بیدل‌کیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
دل را به خیال خط او سیر فرنگیست
این آینه صاحب‌نظر از سرمهٔ زنگیست
غافل مشو از سیر تماشاگه داغم
هر برگ گلی زین چمن آیینهٔ زنگیست
در گلخن وحشتکدهٔ فرصت امکان
دودی‌، شرری چند شتابی و درنگیست
چون بشکند این ساز، چه خشم و چه مدارا
زیر و بم تار نفست صلحی و جنگیست
از اهل تکبر مطلب ساز شکفتن
چین ‌بر رخ ‌این ‌شعله ‌مزاجان ‌رگ سنگیست
محمل کش صف قافله بیتابی شوقیم
چاک دل ما هم جرس ناله به چنگیست
جهدی که برآیی زکمانخانهٔ آفاق
نخجیر مراد دو جهان صید خدنگیست
حیرت مگر از دل ‌کند ایجاد فضایی
ورنه چو نگه خانهٔ ما گوشهٔ تنگیست
چون لاله ز بس‌گرمرو حسرت داغم
صحرا ز نشان قدمم پشت پلنگیست
آزادگی موج‌، زگوهر چه خیالی‌ست
تمکین به ره قطرهٔ ما پشتهٔ سنگیست
چون شمع ز بس آینه سامان بهارم
تا ناوک آهم‌ سر و برگش پر رنگیست
بیدل‌گهر عشق به بحری است‌که آنجا
آیینهٔ هر قطره‌گریبان نهنگیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۱
بی‌کدورت نیست هرجا محرمی یا غافلی‌ست
زندگانی هرچه باشد زحمت آب وگلی‌ست
آنچه از نقش رم و آرام امکان دیده‌ای
خاک‌کلفت مرده‌ای یاخون حسرت بسملی‌ست
شوق حیرانم چه می‌خواهدکه در چشم ترم
جنبش مژگان لب حسرت نوای سایلی‌ست
لاله‌زار و شبنمستان محبت دیده‌ایم
محو هر اشکی‌، نگاهی‌، زیر هر داغی دلی‌ست
شعله‌کاران را به خاکستر قناعت‌کردن است
هرکجاعشق است‌دهقان سوختن هم‌حاصلی‌ست
چشم تا برهم زنم نقش سجودت بسته‌ام
اشک بیتابم‌، سراپایم جبین مایلی‌ست
حسرت دل را علاج از نشئهٔ دیدار پرس
خانهٔ آیینه‌قفلش آرزوی مشکلی‌ست
مقصد آرام است ای‌کوشش مکن آزار ما
بی‌دماغان طلب را جاده هم سر منزلی‌ست
عقل را در ضبط مجنون آب می‌گردد نفس
عشق‌می‌خنددکه‌اینجا رفتن ازخود محملی‌ست
از هجوم جلوه آخر بر در حیرت زدیم
حسن چون توفان‌کند آیینه‌گشتن ساحلی‌ست
قدردان بحرگوهرخیز غواص است بس
درد می‌داند که در هرقطرهٔ خونم دلی‌ست
بیدل از اظهار مطلب خون استغنا مریز
آبرو چون موج پیداکرد تیغ قاتلی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۵
بندگی با معرفت خاص حضور آدمی‌ست
ورنه اینجاسجده‌ها چون سایه یکسر مبهمی‌ست
با سجودت از ازل پیشانی‌ام را توأمی‌ست
دوری اندیشیدنم زان آستان نامحرمی‌ست
آه از آن دریا جدا گردیدم و نگداختم
چون‌گهر غلتیدن اشکم ز درد بی‌نمی‌ست
فرصتم تاکی ز بی‌آبی‌کشد رنج نفس
ساز قلیانی‌که دارد مجلس پیری دمی‌ست
داغ زیر پا وآتش بر سر و در دیده اشک
شمع را در انجمن بودن چه جای خرمی‌ست
حاصل اشغال محفل دوش پرسیدم ز شمع
گفت‌: افزونی نفس می‌سوزد و قسمت کمی‌ست
سوختن منت گذار چاره فرمایان مباد
جز به‌مهتابم به هرجا می‌نشانی مرهمی‌ست
با دو عالم آشنا ظلم است بی‌کس زیستن
پیش ازین هستی غناها داشت اکنون مبرمی‌ست
آتشی‌کوکز چراغ خامشم‌گیرد خبر
خامسوز داغ دل را سوختن هم مرهمی‌ست
جز به هم چیدن‌کسی را با تصرف‌کارنیست
گندم انبار است هر سو لیک قحط آدمی‌ست
خلق در موت و حیات از صوف و اطلس تاکفن
هرچه پوشد زین سیاهی و سفیدی ماتمی‌ست
تا ابدکوک است بیدل نغمهٔ ساز جهان
اوج اقبال و حضیض فقر زیری و بمی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۱
نور دل در کشور آیینه نیست
لیک‌ کس روشنگر آیینه نیست
آن خیالاتی‌که دل نقاش اوست
طاقت صورتگر آیینه نیست
غفلت آخر می‌دهد دل را به باد
زنگ جز بال و پر آیینه نیست
بسکه آفاق از غبار ما پر است
سادگی در دفتر آیینه نیست
دل ز تشویش تو و من فارغ است
عکس ‌کس دردسر آپیبه نیست
داغ عشقیم از مقیمان دلیم
حلقهٔ ما بر در آیینه نیست
دوستان باید غم دل خورد و بس
فهم معنی جوهرِ آیینه نیست
کدخدای وهم تاکی نبشتن
خانه جز بام و در آیینه نیست
ذوق پیدایی نگیرد دامنم
محو زانو را سرآیینه نیست
خودنمایی تا به ‌کی هشیار باش
عالم است این منظر آیینه نیست
تردماغ شرم تحقیق خودیم
ورنه می در ساغر آیینه نیست
دل بپرداز از غبار ما و من
بیدل اینها زیور آیینه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۶
با دل تنگ است‌کار اینجا ز حرمان چاره نیست
گر همه صحرا شویم از رنج زندان چاره نیست
زآمد ورفت نفس عمری‌ست زحمت می‌کشیم
خانهٔ ما را ازین ناخوانده مهمان چاره نیست
دشت تا معموره یکسر از غبار دل پر است
هیچ‌کس را هیچ‌جا زین خانه ویران چاره نیست
تا نفس باقی‌ست باید چون نفس آواره زیست
ای سحر بنیاد از وضع پریشان چاره نیست
سعی تدبیر سلامت هم شکست دیگر است
در علاج زخم خار از چین دامان چاره نیست
دامن خود نیز باید عاقبت از دست داد
کف به هم ساییدن ازطبع پشیمان چاره نیست
جرأت پیری چه مقدار انفعال زندگی‌ست
پشت‌دستی هم‌گر افشاری ز دندان چاره نیست
آدم از بهر چه گندم‌گون قرارش داده‌اند
یعنی این ترکیب را از حسرت نان چاره نیست
آگهی‌گرد دو عالم شبهه دارد درکمین
تا نگه باقی‌ست از تشویش مژگان چاره نیست
کارها با غیرت عشق غیور افتاده است
ششجهت دیدار و ما را ازگریبان چاره نیست
عمرها شد در کفنت رنگ حنا آیینه است
گر نیاید یادت ازخون شهیدان چاره نیست
برق تازی با رم هر دره دارد توأمی
ی خراب لیلی از سیر غزالان چاره نیست
شامل‌است اخلاق‌حق با طو‌ر خوب‌و زشت خلق
شخص دین را بیدل ازگبرو مسلمان چاره نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۱
آزادگی‌، غبار در و بام خانه نیست
پرواز طایری‌ست که در آشیانه نیست
هرجا سراغ کعبهٔ مقصود داده‌اند
سرها فتاده بر سر هم آستانه نیست
شمع و چراغ مجلس تصویر، حیرت است
درآتشیم و آتش ما را زبانه نیست
داد شکست دل‌که دهد تا فغان‌کنیم
پرداز موی چینی ما کار شانه نیست
واماندهٔ تعلق رزق مقدریم
دام و قفس به غیر همین آب و دانه نیست
طبع فسرده شکوهٔ همت‌کجا برد
در خانه آتشی‌که توان زد به خانه نیست
امشب به وعده‌ای که ز فردا شنیده‌ای
گرآگهی مخسب قیامت فسانه نیست
جایی که خامشان‌، ادب انشای صحبت‌اند
آیینه باش‌! پای نفس در میانه نیست
مردان‌، نفس به یاد دم تیغ می‌زنند
میدان عشق، مجلس حیز و زنانه نیست
ما را به هستی و عدم وهم چون‌‌شرار
فرصت بسی‌ست لیک دماغ بهانه نیست
خفته‌ست‌گرد مطلب خاک شهید عشق
گر خون شودکه قاصد از این‌جا، روانه نیست
بیدل اگر هوس ندرد پردهٔ حیا
وحدتسرای معنی‌ات آیینه خانه نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۱
برگ طربم عشرت بی‌برگ و نوایی‌ست
چون آبله بالیدنم از تنگ‌قبایی‌ست
در قافلهٔ بی جرس مقصد تسلیم
بی‌طاقتی نبض طلب هرزه‌درایی‌ست
کو شور جنونی‌که اسیران ادب را
در دام و قفس حسرت یک ناله رهایی‌ست
فرش در دل باش‌کزین‌گوشهٔ الفت
هرجا روی از آبلهٔ پاکف پایی‌ست
آرایش‌گل منت مشاطه ندارد
بی‌ساختگی‌های چمن حسن خدایی‌ست
خلوتگه وصل انجمن‌آرای‌ دویی نیست
هشدارکه اندیشهٔ آغوش جدایی‌ست
تا رنگ قبولی به دل از نقش تمناست
گر خود همه آیینه شوی‌کارگدایی‌ست
ای خاک‌نشین‌کسب ادب مفت سفالت
اندیشهٔ چینی مکن این جنس خطایی‌ست
آنجاکه‌گل حسن حیاپرور نازست
سیر چمن آینه هم دیده‌درایی‌ست
فریادکه یک عمر غبارنفس ما
زد بال و ندانست که پروازکجایی‌ست
کو صبروچه طاقت‌که به صحرای محبت
در آبله پاداری و در ناله رسایی‌ست
اندیشه چمن طرح‌کن سجدهٔ شوقی‌ست
امروز ندانم کف پای که حنایی‌ست
چون اشک من و دوش چکیدن چه توان‌کرد
سرمایهٔ اول قدمم آبله‌پایی‌ست
مجموعهٔ امکان سخنی بیش ندارد
بیدل مرو از راه‌که این ساز نوایی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۲
در ربط خلق یکسر ناموس‌کبریایی‌ست
چون‌سبحه هر اینجا در عالم جدایی‌ست
منعم به چتر و افسر اقبال می‌فروشد
غافل‌که بر سر ما بی‌سایگی همایی‌ست
وارستگی ایاغیم‌، بی‌وهم باغ و راغیم
صبح فلک دماغیم بر بام ما هوایی‌ست
دارد جهان اقبال‌، ادبار در مقابل
بر خودسری مچینید هرجا سری‌ست پایی‌ست
آرام و رم درین دشت فرق آنقدر ندارد
در دیده آنچه‌کوهی‌ست‌درگوشها صد‌ایی‌ست
آوارهٔ خیالات دل بر چه بندد آخر
گر عشق‌بی‌نیازست‌در حسن بی‌وفایی‌ست
زین‌ورطهٔ خجالت آسان نمی‌توان رست
چون شمع زندگی را در هر عرق شنایی‌ست
در خورد سخت‌جانی باید غم جهان خورد
ترکیب وسع طاقت معجون اشتهایی‌ست
بیمایگان قدرت شایستهٔ قبولند
دست شکسته بارش برگردن دعایی‌ست
گوش تظلم دل زین انجمن‌که دارد
دنیا گذرگهی بهند پنداشتیم جایی‌ست
گلزار بی‌بریها وارستگی بهار است
درگرد موی چینی فریاد سرمه‌سایی‌ست
بیدل‌کجا بردکس بیداد بی‌تمیزی
در سرنگونی بید هم برگ پشت پایی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۵
گرم‌رفتاری که سر در راه آن یکتا گذاشت
گام اول چون شرر خود را به جای پاگذشت
وارث دیگر ندارد دودمان زندگی
هرکه‌حسرت‌برد اپن‌جا عبرتی‌بر ماگذاشت
درتماشای تو چون آ‌بینه از جنس شعور
آنچه با ما بود حیرت بود و چشمی واگذاشت
الوداع ای نغمهٔ فرصت‌، ‌کز افسون امل
عشرت امروز ما بنیاد بر فردا گذاشت
بی‌نیازیهای یأس از بهر ما سامان نکرد
آنقدر دستی که نتوان دامن دلها گذاشت
بعد ازین دربند گوهر خاک می‌باید شدن
قطر ما رقص موجی داشت در دریاگذاشت
درگداز خود چو اخگر فیض مرهم دیده ایم
می‌توان خاکستر ما را به داغ ما گذاشت
همت ما را دماغ بی‌نشانی هم نبود
خودنمایی اینقدر سر در پی عنقا گذاشت
سجده شکر فنا خاص جبین شمع نیست
هرکه طی‌کرد این بیابان سر به زیر پا گذاشت
جور طفلان هم بهار راحت دیوانه است
سر به سنگی می‌نهد گر دامن صحرا گذاشت
گر عروج آهنگی‌، از زندانگه‌گردون برآ
می سراپا نشئه شد تا دامن مینا گذاشت
شب ز برق بیخودی چون‌کاغذ آتش‌زده
سوختم چندان‌که داغت بر تن من جاگذاشت
چو سپند از درد و داغ بی‌کسیهایم مپرس
دود آهی داشتم رفت و مرا تنها گذاشت
هرکه زد بیدل به سیر وادی حیرت قدم
گام اول حسرت رفتن چو نقش پا گذاشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
یک شبم در دل نسیم یاد آن‌گیسو گذشت
عمر در آشفتگی‌ چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ‌ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بی‌درد است خواهد از سر آن‌ کو گذشت
سیل همو‌اری مباش از عرض افراط‌ کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم‌ گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر می‌زند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغ‌که یارب بر لب این جو گذشت
بی‌تأمل می‌توان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان،‌ از سر یک قطره‌، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بی‌نشانی ‌گشته ست
ای بسا رنگی‌که در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانه‌ات
رحم‌ کن بر حال سیلی‌ کز بنای او گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۴
شب‌که شور بلبل ما ریشه درگلزار داشت
بوی‌ گل در غنچه رنگ ناله در منقار داشت
نغمه‌ جولا‌ن صید نیرنگ‌ که‌ زین‌ صحرا گذشت
ترکش تیر بتان فریاد موسیقار داشت
رخصت یک جنبش مژگان نداد آگاهی‌ام
حیرت اینحا خواب یا از دیدهای بیدار داشت
عقدهٔ محرومیِ کس فکر جمعیت مباد
تا پریشان بود دل‌، بویی ز زلف یار داشت
داغ بی‌دردی نشاند، آخر به خاک تیره‌ام
بود پر چتر گل‌، تا شمع در پا خار داشت
گر همه‌ کفر است نتوان سر ز همواری‌ کشید
سبحه را دیدیم طوف حلقهٔ زنار داشت
عجز هم‌کافی‌ست‌ هرجا مقصد از خود رفتن‌ است
سایه ‌هستی تا عدم یک لغزشی هموار داشت
صفحه‌ای آتش زدیم آیینه‌ها پرداختیم
سوختن ‌چندین ‌چراغان چشمک ‌دیدار داشت
ب‌ی‌گل صد انجمن بی‌پرده بود اما چه سود
التفات رنگ ما را درپس دیوار داشت
نارسابی صد خیال هرزه انشا کند
طینت بیکار، ما را بیشتر در کار داشت
عمرها شد چون‌گهر تهمت‌کش بی‌دردی‌ام
یاد ایامی‌ که چشمم یک دو شبنم‌وار داشت
آسمانی از کف خاک اختراع غفلت است
بیدل از فخری ‌که ما دارپم باید عار داشت