عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
گل با سر بازار بسنجد چو چمن را
بازر به ترازو ننهد خاک وطن را
بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند
بنگر به گلستان دم طاووس چمن را
ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است
دور از گل آن رو چه کنم سرو و سمن را
کو دل که کس اندیشهٔ گلگشت نماید
کو دیده که یک ره بتوان دید چمن را
عریان نشوی همچو گهر در همهٔ عمر
از گرد یتیمی کنی ارجامهٔ تن را
جویا بر هر کس نتوان نکته سرا بود
بر خاک میفکن در نایاب سخن را
بازر به ترازو ننهد خاک وطن را
بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند
بنگر به گلستان دم طاووس چمن را
ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است
دور از گل آن رو چه کنم سرو و سمن را
کو دل که کس اندیشهٔ گلگشت نماید
کو دیده که یک ره بتوان دید چمن را
عریان نشوی همچو گهر در همهٔ عمر
از گرد یتیمی کنی ارجامهٔ تن را
جویا بر هر کس نتوان نکته سرا بود
بر خاک میفکن در نایاب سخن را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل در چمن چو عارض او دلفریب نیست
گویم برهنه سرو چو او جامه زیب نیست
از دود آه کرده سیه خیمه ها بلند
در گرم سیر عشق دل ما غریب نیست
در آرزوی آنکه غبار رهت شود
یک گل زمین کجاست که حسرت نصیب نیست
در باغ ناز خار چمن خوارتر بود
با غنچه ای که سوز دل عندلیب نیست
تکرار درس ناله به جایی نمی رسد
جویا به مکتبی که غم او ادیب نیست
گویم برهنه سرو چو او جامه زیب نیست
از دود آه کرده سیه خیمه ها بلند
در گرم سیر عشق دل ما غریب نیست
در آرزوی آنکه غبار رهت شود
یک گل زمین کجاست که حسرت نصیب نیست
در باغ ناز خار چمن خوارتر بود
با غنچه ای که سوز دل عندلیب نیست
تکرار درس ناله به جایی نمی رسد
جویا به مکتبی که غم او ادیب نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ببازد غنچه رنگ از خجلت لعل قدح نوشت
کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت
مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری
می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت
شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت
اگر یکبار مانند کمان گیرم در آغوشت
به زور روشنی سر پنجهٔ خورشید را تابم
فتد بر طالعم گر سایهٔ صبح بنا گوشت
به غیرم آشنا گشتی از آن رو رفتم از یادت
به غیرت آشنا باشم اگر سازم فراموشت
کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت
مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری
می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت
شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت
اگر یکبار مانند کمان گیرم در آغوشت
به زور روشنی سر پنجهٔ خورشید را تابم
فتد بر طالعم گر سایهٔ صبح بنا گوشت
به غیرم آشنا گشتی از آن رو رفتم از یادت
به غیرت آشنا باشم اگر سازم فراموشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
چه می شود؟ نفسی در کنار ما بنشین!
به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!
خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟
به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!
تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود
بیا خوش آمدی ای دوست مرحبا بنشین!
بخانه می روی این وقت شب، چه واقع شد؟
چرا سمج شده ای بندهٔ خدا بنشین!
چه در رکوع چنین خشک مانده ای زاهد؟
به طور مردم عالم بایست یا بنشین!
به این شتاب کجا می روی؟ بیا بنشین!
خدات خیر دهد، آخر این چه انصاف است؟
به رغم غیر دمی هم به بزم ما بنشین!
تمام روز دو چشمم در انتظار تو بود
بیا خوش آمدی ای دوست مرحبا بنشین!
بخانه می روی این وقت شب، چه واقع شد؟
چرا سمج شده ای بندهٔ خدا بنشین!
چه در رکوع چنین خشک مانده ای زاهد؟
به طور مردم عالم بایست یا بنشین!
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۰
کی کمال مرد بدخو بر کسی گردد عیان
گشته در دیوار پشت چین پیشانی نهان
بسکه از بیم تو دزدیم نفس در جیب دل
می چکد از مد آهم خون چو شاخ ارغوان
عنکبوت آسا دوم سوی تو بر تار نگاه
از طلب هرگز نمانم گرچه گشتم ناتوان
قد ز بار حرص در ایام پیری گشته خم
در خور بازوی طاقت نیست زور این کمان
هرگز از جوش حیا جویا نشد دمساز دل
با وجود آنکه دارد چشمش از مژگان زبان
گشته در دیوار پشت چین پیشانی نهان
بسکه از بیم تو دزدیم نفس در جیب دل
می چکد از مد آهم خون چو شاخ ارغوان
عنکبوت آسا دوم سوی تو بر تار نگاه
از طلب هرگز نمانم گرچه گشتم ناتوان
قد ز بار حرص در ایام پیری گشته خم
در خور بازوی طاقت نیست زور این کمان
هرگز از جوش حیا جویا نشد دمساز دل
با وجود آنکه دارد چشمش از مژگان زبان
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
به جام لاله می رنگ تا بود در کوه
بنوش می به دف و چنگ تا بود در کوه
بده به سختی ایام دل که مینا را
نمی رسد خطر از سنگ تا بود در کوه
چنان ر شعلهٔ آهم فضای دهر پر است
که نیست جا به شرر تنگ تا بود در کوه
کمال مرد عیان گردد از جلای وطن
که نیست آینه جز سنگ تا بود در کوه
شود ز فیض سفر جوهرت عیان جویا
که لعل راست نهان رنگ تا بود در کوه
بنوش می به دف و چنگ تا بود در کوه
بده به سختی ایام دل که مینا را
نمی رسد خطر از سنگ تا بود در کوه
چنان ر شعلهٔ آهم فضای دهر پر است
که نیست جا به شرر تنگ تا بود در کوه
کمال مرد عیان گردد از جلای وطن
که نیست آینه جز سنگ تا بود در کوه
شود ز فیض سفر جوهرت عیان جویا
که لعل راست نهان رنگ تا بود در کوه
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۷
چند دل را به جهان گذران شاد کنی؟
خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
خانه بر رهگذر سیل چه بنیاد کنی؟
خانهٔ دل که در او غیر هوا را ره نیست
به هوس همچو حبابش ز چه آباد کنی؟
پیچ و تاب الم عشق بود جوهر او
گر دلت را همه چون بیضهٔ فولاد کنی
حلقهٔ دام تفکر شود از قامت او
قاف تا قاف جهان صید پریزاد کنی
حال دل بسکه خراب است ز تعمیر گذشت
به دو پیمانه اش از نو مگر آباد کنی
دل بی عشق گرفتار هوس شد جویا
کاش در بند غمش آری و آزاد کنی
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۶ - با دل پرخون و لب عذرخواه
رفت سوی تربت کان کرم
شمع صفت ساخته از سر قدم
گفت که ما بندهٔ احسان تو
ما همه شرمندهٔ احسان تو
درگذر از بی ادبیهای من
گر نه خطابخش شوی وای من
گشت پس از معذرت آن کاروان
جانب مقصد به دل خوش روان
گرچه که جویا بر ارباب هوش
گوهر نظم تو سزد زیب گوش
لیک به پاسخ دهمت گوشمال
گر دلت از پند نگیرد ملال
نآمد ازین هرزه درائیت عار
از صفت حاتم طائیت عار
حیف که گویند ترا همگنان
مدح سرایندهٔ حاتم فلان
مدح سگال به مردان تویی
بندهٔ آن منبع احسان تویی
کان سخاوت شه مردان علی است
بحر کرامت شه مردان علی است
گرچه بود خارج ذاتش صفات
هست ولی این صفتش عین ذات
ای که شد از روز نخستت دو کف
گوهر احسان و کرم را صدف
روز و شبان بر کف جودت سپهر
دوخته چشم طمع از ماه و مهر
چرخ فلک را کرمت هر سحر
داده ز خورشید برین مشت زر
ریخته هر شام ز کوکب ملک
ریزهٔ خوان کرمت بر فلک
از تو شده لعل به کان جلوه گر
از تو شده کوه مرصع کمر
داده به دریا ز کران تا کران
جود تو همیان زر از ماهیان
مشعل احسان تو در خاک و آب
هست فروزنده تر از آفتاب
ز غم من آنست که داده سخات
خلعت هستی به همه ممکنات
حاتم طائی ز گدایان تست
ریزه خور سفرهٔ احسان تست
هر که تو انداختیش از نظر
گر همه گنج است که خاکش به سر
شمع صفت ساخته از سر قدم
گفت که ما بندهٔ احسان تو
ما همه شرمندهٔ احسان تو
درگذر از بی ادبیهای من
گر نه خطابخش شوی وای من
گشت پس از معذرت آن کاروان
جانب مقصد به دل خوش روان
گرچه که جویا بر ارباب هوش
گوهر نظم تو سزد زیب گوش
لیک به پاسخ دهمت گوشمال
گر دلت از پند نگیرد ملال
نآمد ازین هرزه درائیت عار
از صفت حاتم طائیت عار
حیف که گویند ترا همگنان
مدح سرایندهٔ حاتم فلان
مدح سگال به مردان تویی
بندهٔ آن منبع احسان تویی
کان سخاوت شه مردان علی است
بحر کرامت شه مردان علی است
گرچه بود خارج ذاتش صفات
هست ولی این صفتش عین ذات
ای که شد از روز نخستت دو کف
گوهر احسان و کرم را صدف
روز و شبان بر کف جودت سپهر
دوخته چشم طمع از ماه و مهر
چرخ فلک را کرمت هر سحر
داده ز خورشید برین مشت زر
ریخته هر شام ز کوکب ملک
ریزهٔ خوان کرمت بر فلک
از تو شده لعل به کان جلوه گر
از تو شده کوه مرصع کمر
داده به دریا ز کران تا کران
جود تو همیان زر از ماهیان
مشعل احسان تو در خاک و آب
هست فروزنده تر از آفتاب
ز غم من آنست که داده سخات
خلعت هستی به همه ممکنات
حاتم طائی ز گدایان تست
ریزه خور سفرهٔ احسان تست
هر که تو انداختیش از نظر
گر همه گنج است که خاکش به سر
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۶۵
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۰
ز گریه دل پر و لب همچو غنچه خندان است
چو گل شکفته ام از گریه خنده ام زان است
بجز شکستگی عشق تندرستی نیست
بیا که تجربه کردیم و درد درمان است
بهر خمی ز دو زلف تو عالمی دلهاست
دو عالم است پریشان گر او پریشان است
ز باد فتنه غبار بلاست در ره خلق
خوشا سری که بفکر تو در گریبان است
نهفته باش ز مردم که خلق دیو رهند
فرشته اوست که در چشم خلق پنهان است
گذشت از سر عالم چو ناله اهلی
هنوز دوست غبار غمش بدامان است
چو گل شکفته ام از گریه خنده ام زان است
بجز شکستگی عشق تندرستی نیست
بیا که تجربه کردیم و درد درمان است
بهر خمی ز دو زلف تو عالمی دلهاست
دو عالم است پریشان گر او پریشان است
ز باد فتنه غبار بلاست در ره خلق
خوشا سری که بفکر تو در گریبان است
نهفته باش ز مردم که خلق دیو رهند
فرشته اوست که در چشم خلق پنهان است
گذشت از سر عالم چو ناله اهلی
هنوز دوست غبار غمش بدامان است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
از ضعف اگر در آینه بینم جمال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
کز دولت سگان تو یابم کمال خویش
ساقی مرا به چشمه کوثر نشان چو داد
زآنم چه غم که خضر نبخشد زلال خویش
ابرو ترش مکن که بگوید نیاز خود
اکنون که یافت پیش تو اهلی مجال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
کز دولت سگان تو یابم کمال خویش
ساقی مرا به چشمه کوثر نشان چو داد
زآنم چه غم که خضر نبخشد زلال خویش
ابرو ترش مکن که بگوید نیاز خود
اکنون که یافت پیش تو اهلی مجال خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۹
نه چنان بگرد کویت من ناصبور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراغ پویم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم ز تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ میفروش بودن
به از آنکه مست، باری ز می غرور گردم
که گر آستین فشانی چو غبار دور گردم
من خسته در فراقت بکدام صبر و طاقت
بره فراغ پویم ز پی حضور گردم
مهل آنکه خاک سازد اجلم به نا تمامی
تو بسوز همچو شمعم که تمام نور گردم
من اگر بخلد یابم ز تو جنس آدمی را
ز قصور طبع باشد که خراب حور گردم
به نیاز همچو اهلی سگ میفروش بودن
به از آنکه مست، باری ز می غرور گردم
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴