عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۸
زندگانی‌ست‌ که جز مرگ سرانجام نداشت
گر نمی‌بود نفس‌، صبح‌کسی شام نداشت
دل پرکار هوس متهم غیرم کرد
ساده تا بود نگین‌، غیر نگین نام نداشت
قدردان همه چیز آینهٔ منتظری‌ست
دردم از حاصل وصلیست که پیغام نداشت
مایهٔ‌ عاریت و صرف‌ طرب جای حیاست
گل سر و برگ شکفتن به زر وام نداشت
سیر کیفیت عبرتگه امکان کردیم
نقش پا داشت هوایی که سر بام نداشت
کاش بی‌جرات آهنگ طلب می‌بودیم
تکمهٔ جیب ادب جامهٔ احرام نداشت
پختگی چین تعین به رخ خلق افکند
رنگ هموار به غیر از ثمر خام نداشت
هیچکس چشم به جمعیت دل باز نکرد
این گلستان گل کیفیت بادام نداشت
سر زانوی ادب میکده ی راز که بود
عیش این حلقهٔ تسلیم خط جام نداشت
دل وفا خواست جوابش به تغافل دادی
داد تحسین طلبان این همه دشنام نداشت
بیدل از وهم فسردی‌، چه تعلق‌، چه وفاق
طایر رنگ‌،‌کمین قفس و دام نداشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴۱
شب به یاد آن لب خموش گذشت
ناله شد شمع وگلفروش‌گذشت
چشم بر جلوه‌ای‌ که وا کردیم
پیش پیش نگاه هوش گذشت
عمر رفت و هنوز در خوابم
کاروان از سرم خموش گذشت
زبر پا دیدم از نشاط مپرس
مژه پل گشت و نای و نوش گذشت
کاف و نون‌، خلق را، به شور آورد
این دو حرف ازکجا به‌گوش گذشت
طرفه راهی‌، چو شمع پیمودیم
سر ما هر قدم ز دوش‌ گذشت
فقر ما، ماتم دو عالم دشت
همه جا یک سیاهپوش گذشت
بی‌جنون ترک وهم نتوان‌کرد
باده از خم به قدر جوش ‌گذشت
گر جنون کرده‌ای تکلف چیست
فصل پنهان‌کن و بپوش گذشت
سوختن هم غنیمت است این شمع
امشب آمد همان‌که دوش‌گذشت
تشنهٔ وصل بود بیدل ما
تیغ شد آب ‌کز گلوش ‌گذشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵۹
عمر گذشته بر مژه‌ام اشک بست و رفت
پرواز صبح‌، بیضهٔ شبنم شکست و رفت
از خود تهی شوید و ز اوهام بگذرید
خلقی درین محیط به‌ کشتی نشست و رفت
از نقد و جنس حاصل این کارگاه وهم
دیدیم باد بود که آمد به دست و رفت
رفتن قیامتی‌ست که پا لغز کس مباد
هرچند حق‌پرست‌، شد اتش‌پرست و رفت
پوشیده نیست رسم خرابات ما و من
هرکس به یک‌دو جام نفس گشت مست و رفت
در سینه داشتم دلکی عاقبت نماند
آه این سپند سوخته با ناله جست و رفت
بند کشاکش نفس آخر گسیخت عمر
با خویش برد ماهی پر زور شست و رفت
چشم گشوده وحشت دل را بهانه بود
شاهین بی‌تماغه رها شد ز دست و ‌رفت
کس محرم پیام دم واپسین نشد
کز دل چه مژده داد به دل پست پست و رفت
شمعی زبان موعظت بزم‌ گرم داشت
گفتم چسان روم ز در دل نشست و رفت
بیدل غبار قافلهٔ اعتبار ما
باری دگر نداشت همین چشم بست و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۰
دی به‌شبنم‌گریهٔ‌ما نوگلی خندید و رفت
از زبان اشک هم درد دلی نشیند و رفت
از تماشاگاه هستی مدعا سیر دل است
چون‌نفس باید بر این‌آیینه هم‌پیچید و رفت
شمع‌ محفل‌ بر خموشی‌ بست‌ و مینا بر شکست
هر کسی زین انجمن طرز دگر نالید و رفت
زین بیابان هر قدم خار دگر داردکمین
رهروان‌را پیش‌پای خویش باید دید و رفت
عزم چون افتاد صادق راه مقصد بسته نیست
اشک در بی‌دست و پایی ها به سر غلتید و رفت
کوشش واماندگان هم ره به جایی می برد
سر به پایی می‌توان چون آبله دزدید و رفت
عالمی صد ناله پیش‌آهنگی امید داشت
یک نگاه واپسین ناگاه برگردید و رفت
ای‌ سحر در اشک شبنم غوطه می‌باید زدن
کز شکست رنگ بر ما عافیت خندید و رفت
هیچ شبنم برنیارد سر ز جیب نیستی
گر بداند کز چه ‌گل خواهد نظر پوشید و رفت
زان دهان بی‌نشان بوی سراغی برده‌ام
تا قیامت بایدم راه عدم پرسید و رفت
صبحدم بیدل خیال نوبهار آیینه‌ای
ازتبسم برگل زخمم نمک پاشید و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۱
باز وحشی‌جلوه‌ای‌در دیده جولان‌کرد و رفت
از غبارم دست‌بر هم‌سوده سامان‌کرد و رفت
پرتو حسنی چراغ خلوت اندیشه شد
در دل هر ذره صد خورشید پنهان‌کرد و رفت
رنجها در عالم تسلیم راحت می‌شود
شمع از خار قدم سامان مژگان‌کرد و رفت
بی‌تمیزی دامن نازی به صحرا می‌فشاند
شوخی اندیشهٔ ما راگریبان‌کرد و رفت
بود در طبع سحرنیرنگ شبنم سازییی
تنگی غفلت نفس را اشک غلتان‌کرد و رفت
نیستم آگه زنقش هستی موهوم خویش
اینقدر دانم‌که بر آیینه بهتان‌کرد و رفت
رنگ‌گرداندن غبار دست بر هم سوده بود
بیخودی آگاهم از وضع پریشان‌کرد و رفت
سعی‌بیرون‌تازی‌ات ز‌ین‌بحرپر دشوار نیست
می‌تون‌چون‌موج‌گوهرترک‌جولان‌کرد و رفت
خاک غارت‌پرور بنیاد این ویرانه‌ایم
هرکه آمد اندکی ما را پریشان‌کرد و رفت
جای دل بیدل درین محفل پسندی داشتم
بسکه تنگ‌آمد پری‌افشاند وافغان‌کرد و رفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۶
به حیرتم چه فسون داشت بزم نیرنگت
زدم به دامن خود دست و یافتم چنگت
دماغ زمزمهٔ بی‌نیازی‌ات نازم
که تا دمید برآهنگ ما زد آهنگت
نقاب بر نزدن هم قیامت‌آرایی‌ست
فتاده در همه آفاق آتش سنگت
به غیر چاک‌گریبان‌گلی نرست اینجا
درین چمن چه جنون‌کرد شوخی رنگت
چه ممکن است جهان را ز فتنه آسودن
فتاده بر صف برگشتهٔ مژه جنگت
حیا نبود کفیل برون خرامی ناز
دل‌گرفتهٔ ما کرد اینقدر ننگت
براین ترانه‌که ما رنگ نوبهار توایم
رسیده‌ایم به گلهای تهمت ننگت
جهان وهم چه مقدار منفعل تک وپوست
که جستجوکند آنگه به عالم بنگت
علاج دوری‌غفلت به جهد ناید راست
نشسته‌ایم به منزل هزار فرسنگت
نه دیده قابل دیدن نه لب حریف بیان
نگ‌ه ما متحیر زبان ما دنگت
کراست زهرهٔ جهدی‌که دامنت گیرد
چودست ما همه شلت چوپای ما لنگت
زبان آینه‌، پرداز می‌دهم بیدل
بهارکرد مرا پرفشانی رنگت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۸
عمری‌ست ‌سرشکی نزد از دیدهٔ تر موج
این بحر نهان ‌کرد در آغوش ‌گهر موج
تحریک نفس آفت دلهای خموش است
بر کشتی ما اره بود جنبش هر موج
دانا ثمر حادثه را سهل نگیرد
در دبدهٔ درباست همان تار نظر موج
سرمایهٔ لاف من و ما گرد شکستی‌ست
جز عجز ندارد پر پرواز دگر موج
پپداست‌که در وصل هم آسودگیی نیست
بیهوده به دریا نزند دست به سر موج
بر باد فناگیر چه آفاق و چه اشیا
گر محرم دریاا شده باشی منگر موج
آگاه قدم میل حدوثش چه خیال است
گر محرم دریا شده باشی منگر موج
ما را تپش دل نرسانید به جایی
پیداست ‌که یک قطره زند تا چقدر موج
تا بر سر خاکستر هستی ننشینم
چون شمع نی‌ام ایمن از این اشک شرر موج
مشکل‌ که نفس با دل مایوس نلرزد
دارد ز حباب آینه در پیش نظر موج
بیدل دم اظهار حیاپیشه خموشی‌ست
از خشک‌لبی چاره ندارد به‌گهر موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۱
مباد چشمهٔ شوق مرا فسردن موج
چو اشک عرض ‌گهر دیده‌ام به دامن موج
جهان ز وحشت من رنگ امن می‌بازد
محیط بسمل یأس است ازتپیدن موج
ادب ز طینت سرکش مجو به آسانی
خمیده‌است به‌ چندین شکست‌گردن موج
گشاد کار گهر سخت مشکل است اینجا
بریده می‌دمد از چنگ بحر ناخن موج
ز خویش رفته‌ای اندیشهٔ‌ کناری هست
بغل‌گشاده ز دریا برون دمیدن موج
فسادها به تحمل صلاح می‌گردد
سپر ز تیغ‌ کشیده‌ست آرمیدن موج
زبان به‌ کام‌ کشیدن فسون عزت داشت
دمیده قطرهٔ ما گوهر از شکستن موج
چو عجز دست به ‌سررشتهٔ ‌هوس زده‌ایم
شنیده‌ایم شکن‌پرور است دامن موج
نفس مسوز به ضبط عنان وحشت عمر
نیاز برق ز خود رفتنی‌ست خرمن موج
دماغ سیر محیط من آب شد یارب
خط شکسته دمد از بیاض‌گردن موج
خموش بیدل اگر راحت آرزو داری
که هست‌کم‌نفسی مانع تپیدن موج
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹۶
انجم چو تکمه ریخت ز بند نقاب صبح
چندین ‌خمار رنگ شکست از شراب صبح
از زخم ما و لمعهٔ تیغ تو دیدنی‌ست
خمیازه ‌کاری لب مخمور و آب صبح
غیر، ازخیال تیغ تو گردن به جیب دوخت
بی‌مغز را چوکوه ‌گران است خواب صبح
از چاک دل رهی به خیال تو برده‌ایم
جز آفتاب چهره ندارد نقاب صبح
از چشم نوخطان به حیا می‌دمد نگاه
گرمی نجوشد آنقدر از آفتاب صبح
جمعیت حواس به پیری طمع مدار
شیرازهٔ نفس چه‌ کند با کتاب صبح
رفتیم و هیچ جا نرسیدیم وای عمر
گم شد به شبنم عرق آخر شتاب صبح
چون سایه‌ام سیاهی دل داغ‌کرده است
شبهاگذشت و من نگشودم نقاب صبح
هستی است بار خاطر از خویش رفتنم
صد کوه بسته‌ام ز نفس در رکاب صبح
بیداری‌ام به خواب دگر ناز می‌کند
پاشیده‌اند بر رخ شمعم‌گلاب صبح
در عرض ‌هستی‌ام عرق شرم خون‌ گریست
شبنم تری‌کشید زموج سراب صبح
بیدل ز سیر گلشن امکان گذشته‌ایم
یک خنده بیش نیست ‌گل انتخاب صبح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰۳
شب‌که حسنش برعرق پیچید سامان قدح
ناز مستی بود گلباز چراغان قدح
محو آن‌کیفیتیم از ما به غفلت نگذری
عالم آبی‌ست سیر چشم‌گریان قدح
هرکجا در یاد چشمت گریه‌ای سر می‌کنیم
می‌دریم از هر نم اشکی‌ گریبان قدح
در خراباتی که مستان ظرف همت چیده‌اند
نه فلک یک شیشه است از طاق نسیان قدح
فرصت‌ اینجا گردش‌ چشمی‌ و از خود رفتنی‌ست
اینقدر هستی نمی‌ارزد به دوران قدح
بوی رنگی برده‌ای گرد سرش‌کردانده‌گیر
باده‌ات یک پر زدن وارست مهمان قدح
مشرب انصاف ما خجلت‌کش خمیازه نیست
لب نمی‌آید به هم از شکر احسان قدح
چشم‌ اگر بی‌نم شد امید گداز دل قوی‌ست
شیشه دارد گردنی در رهن تاوان قدح
گر دل از تنگی برآید لاف آزادی بجاست
ناز مشرب نیست جز بر دست و دامان قدح
میکشان پر بی‌نوایند از بضاعتها مپرس
می‌کند وام عرق از شیشه عریان قدح
استعارات خیالی چند برهم بسته‌ایم
عمرها شد می‌پرد عنقا به مژگان قدح
فرصتت مفت‌است بیدل چند غافل زیستن
چشمکی دارد هوای نرگسستان قدح
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۲
گر شور مستی‌ام کند اندیشه گردباد
درگردش قدح شکند شیشه‌ گردباد
از رشک وحشتی‌ که‌ گرفته‌ست دامنم
ترسم به پای خوبش زند تیشه‌ گردباد
شور جهان ترانهٔ دود دماغ کیست
صد دشت و در تنیده به یک ربشه‌ گردباد
جولان شوق باک ندارد ز خار و خس
مشکل ز پیش پا کند اندیشه‌ گردباد
نخل جنون علم کش باغ و بهار نیست
سر برنمی‌کشد مگر از بیشه‌ گردباد
هرجا نشان دهند ز سرگشتگان عشق
پیچد به من ز غیرت هم پیشه‌ گردباد
بیدل در این حدیقه نشد جز من آشکار
سرگشتگی نهال وگل ریشه گردباد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۵
تا عرق‌،‌گلبرگ حسنت یک دوشبنم آب داد
خانهٔ خورشید رخت ناز بر سیلاب داد
کس به ضبط دل چه پردازد که عرض جلوه ات
حیرت آیینه را هم جوهر سیماب داد
در محبت غافل از آداب نتوان زبستن
حسن‌ گوش حلقه‌های زلف را هم تاب داد
نرگس مست بتان را وانکرد از خواب ناز
آنکه عاشق را چو شبنم دیده بیخواب داد
هرزه جولان بود سعی جستجوهای امید
یاس گل‌کرد و سراغ مطلب نایاب داد
می‌تپد خلقی به خون از یاد استغنای ناز
بیش ازین نتوان دم تیغ تغافل آب داد
خواب امنی در جهان بی‌تمیزی داشتم
چشم واکردن سرم در عالم اسباب داد
داشت غافل سرکشیهای شباب از طاعتم
قامت خم‌گشته یاد ازگوشهٔ محراب داد
اضطراب‌شعله عرض مسند خاکستر است
هرکه رفت ازخویش عبرت بر من بیتاب داد
استقامت در مزاج عافیت خون کرده‌ام
رشتهٔ امید من نگسسته نتوان تاب داد
بی‌طراوت بود بیدل‌ کوچه‌باغ انتظار
گریهٔ نومیدی آخر چشم ما را آب داد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳۳
به روی عالم‌آرا گر نقاب زلف درپیچد
بیاض صفحهٔ ‌کافور را در مشک تر پیچد
گهی چون طفل اشک‌من درآغوش نگه غلتد
گهی چون سبزهٔ ‌مژگان به ‌دامان نظر پیچد
اگر گویم ز زلف خود رهایی ده دل ما را
چو زلف‌خود سر هر مو ز صدجا بیشترپیچد
به ‌گاه خنده شکّر ریزد از چاک دل ‌گوهر
به وقت خامشی موج‌ گهر را درشکر پیچد
نخیزم چون غبار از راه او بیدل که می‌ترسم
عنان توسن ناز از طریق مهر درپیچد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۷
در این ‌گلشن ‌کدامین شعله با این تاب می‌گردد
که از شبنم به چشم لاله و گل آب می‌گردد
دلیل عاجزان با درد دارد نسبت خاصی
غرور سجده مایل صورت محراب می‌گردد
کف خاکستری بر چهره دارد شعلهٔ شوقم
چو قمری‌ وحشتم‌ در پردهٔ سنجاب می‌گردد
گداز آماده ی‌کمفرصتی در بر دلی دارم
که همچون اشک تا بی‌پرده گردد آب می‌گردد
به‌ کوشش ‌ریشه‌ای را می‌توان ساز چمن‌ کردن
نفس از پر زدنها عالم اسباب می‌گردد
ز بیتابی چراغ خلوت دل‌ کرده‌ام روشن
تجلی فرش این آیینه از سیماب می‌گردد
گدازم آبیار جلوهٔ معشوق می‌باشد
کتان می‌سوزد و خاکسترش مهتاب می‌گردد
به عریانی بلند افتاد از بس مدعای من
گریبان هم به دستم مطلب نایاب می‌گردد
به‌طوف بحر رحمت می‌برم خاشاک عصیانی
هجوم اشک اگر نبود عرق سیلاب می‌گردد
قماش عرض هستی تار و پود غفلتی دارد
که چون ‌مخمل اگر مژگان گشایی خواب می‌گردد
به تمکین می‌رساند انفعال هرزه جولانی
هوا ایجاد شبنم می‌کند چون آب می‌گردد
جنونم دشت را همچشم‌دریا می‌کند بیدل
ز جوش اشک من تا نقش پاگرداب می‌گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۴۸
سیه مستی به دور ساغرت بیتاب می‌گردد
به‌ عرض سرمه‌ گرد چشم ‌مستت ‌خواب می‌گردد
کمین عشرتی دارد اما ساز اشکی‌ کو
درین ‌گلشن چو شبنم ‌گل‌ کند مهتاب می‌گردد
ضعیفی مایهٔ شوق سجودم در بغل دارد
شکست رنگ تابی پرده شد محراب می‌ گردد
شد ازترک تماشا خار را هم بستر مخمل
به چشم بسته مژگان دستگاه خواب می‌ گردد
گل ناز دگر می‌خندد از کیفیت عجزم
شکست رنگ من در طرهٔ او تاب می‌گردد
ز دل خواهی نوایی واکشی مگذار بی‌یأسش
همان سعی شکست این ساز را مضراب می‌ گردد
مکن دل را عبث خجلت‌گداز خودفروشیها
که این ‌گوهر به عرض شوخی خود آب می گردد
امید عافیت از هرچه داری نذر آفت‌ کن
زآتش مزرع بیحاصلان سیراب می‌گردد
ز شرم زندگی چندان عرق‌ریز است اجزایم
که گر رنگی به گردش آورم گرداب می گردد
فلک می‌پرورد در هر دماغی شور سودایی
جهانی را سر بیمغز از این دولاب می‌ گردد
در عزم شکست خویش زن‌گر جراتی داری
درین ره هر قدر گستاخی است آداب می‌گردد
به‌هر جرات حریف تهمت قاتل نی‌ام بیدل
به‌ کویش می‌برم خونی‌ که آنجا آب می‌ گردد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۷۵
رگ گل آستین شوخی کمین صید ما دارد
که زیر سنگ دست از سایهٔ برگ حنا دارد
اگر در عرض خویش آیینه‌ام عاریست معذورم
که عمری شد خیال او مرا از من جدا دارد
نگردد سابهٔ بال هما دام فریب من
هنوزم استخوان جوهر ز نقش بوریا دارد
به رنگ سایه‌ام عبرت‌نمای چشم مغروران
مرا هر کس ‌که می‌بیند نگاهی زیر پا دارد
نمی‌باشد ز هم ممتاز نقصان و کمال اینجا
خط پرگار در هر ابتدایی انتها دارد
حیات جاودان خواهی‌گداز عشق حاصل‌کن
که دل در خون شدن خاصیت آب بقا دارد
به عبرت چشم خواهی واکنی نظارهٔ ما کن
غبار خاکساران آبروی توتیا دارد
به دل تا گرد امیدی‌ست از ذوق طلب مگسل
جهانی را گدا در سایهٔ دست دعا دارد
اگر موجیم یا بحریم اگر آبیم یا گوهر
دویی نقشی نمی‌بندد که ما را از تو وا دارد
به فکر اضطراب موج کم می‌باید افتادن
تپش در طینت ما خیر باد مدعا دارد
من ‌و تاب‌ وصال و طاقت دوری چه حرفست این
اسیری‌راکه عشقت خواند بیدل دل‌کجا دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۸۴
ز جرگهٔ سخنم خامشی به در دارد
فشار لب بهم آوردن این اثر دارد
ز دستگاه گرانجانی‌ام مگوی و مپرس
دمی‌که ناله‌کنم کوهسار بر دارد
سخن به خاک مینداز در تأمل ‌کوش
به رشته‌ای که گهر می‌کشی دو سر دارد
بهم زن الفت اسباب خودنمایی را
شکست آینه‌، آیینه‌ای دگر دارد
تنزه آینه‌دار بهار ناز خوش‌ست
حنا مبند به دستی ‌که رنگ بر دارد
به دوش اشک روانیم تا کجا برسیم
چو شمع محفل عشاق چشم تر دارد
به مرگ هم نتوان رستن از عقوبت دل
قفس شکستهٔ ما بیضه زیر پر دارد
به هرچه می‌نگرم شوخی‌تبسم تست
جهان روز و شبم ششجهت سحر دارد
غبار غیر ندارم به خویش ساخته‌ام
دلی‌که صاف شد آیینه در نظر دارد
نریخت دیده سرشکی‌ که من قدح نزدم
گداز دل چقدر ناز شیشه‌گر دارد
ز صبح این چمن آگاه نیست غرهٔ جاه
گشاد بال همان خنده‌ای دگر دارد
به نقش پا چه رسد بیدل از نوازش چرخ
به باد می‌دهدم گر ز خاک بردارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۹۲
حیا عمری‌ست با صد گردش رنگم طرف دارد
عرق نقاش عبرت از جبین من صدف دارد
نشد روشن صفای سینهٔ اخلاص‌کیشانت
که درباب بهم جوشیدن دلها چه‌ کف دارد
به شغل لهو چندی رفع سردیهای دوران‌کن
جهان حیز گرمی در خور آواز دف دارد
دل از فکر معیشت جمع کن از علم و فن بگذر
اگر جهل است و گر دانش همین آب و علف دارد
به توفانگاه آفات استقامت رنگ می‌بازد
درین میدان کسی گر سینه‌ای دارد هدف دارد
ز اقبال عرب غافل مباشید ای عجم‌زادان
سریر اقتدار بلخ هم شاه نجف دارد
جدا نپسندد از خود هیچکس مشاطهٔ خود را
مه تابان حضور شب در آغوش کلف دارد
قضا بر سجدهٔ ما بست اوج نشئهٔ عزت
طلسم آبروی خاک در پستی شرف دارد
به نومیدی چمن سیر نگارستان افسوسم
حنا داغ‌ست از رنگی که سودنهای کف دارد
به این عجزی‌که می‌بینم شکوه جراتت بیدل
اگر مژگان توانی واکنی فتح دو صف دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۰
پر افشانده‌ام با اوج عنقا گفتگو دارد
غبار رفته از خود با ثریا گفتگو دارد
زبان سبزه زان خط دل‌افزا گفتگو دارد
دهان غنچه‌ زان لعل شکرخا گفتگو دارد
در آن محفل‌که حیرت ترجمان راز دل باشد
خموشی دارد اظهاری‌ که گویا گفتگو دارد
ندارد کوتهی در هیچ حال افسانهٔ عاشق
فغان‌ گر لب فرو بندد تمنا گفتگو دارد
خروشم درغمت با شور محشرمی‌زند پهلو
سرشکم‌بی‌رخت‌با جوش‌دریا گفتگو دارد
به چشم سرمه‌آلودت چه جای نسبت نرگس
ز کوریهاست هر کس تا به اینجا گفتگو دارد
تو خواهی شور عالم گو و خواهی اضطراب دل
همان یک معنی شوق اینقدرها گفتگو دارد
برون‌از ساز وحدت‌ نیست ‌این کثرت‌نوایی ها
زبان موج هم در کام دریا گفت‌وگو دارد
ز سر تا پای ساغر یک دهن خمیازه می‌بینم
ز حرف لعل میگون ‌که مینا گفتگو دارد
لب شوخی که جوش خضر دارد خط مشکینش
چو آید در تبسم با مسیحا گفتگو دارد
ز آهنگ گداز دل مباش ای بیخبر غافل
زبان شمع خاموش است اما گفتگو دارد
کلاه‌آرای تسلیمم نمی‌زیبد غرور از من
سر افتاده با نقش کف پا گفتگو دارد
غبار گردش چشمی‌ست سر تا پای ما بیدل
زبان در سرمه گیرد هر که با ما گفتگو دارد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۹
نفس را شور دل از عافیت بیگانه‌ای دارد
ز راحت دم مزن زنجیر ما دیوانه‌ای دارد
غبارم در عدم هم می‌تپد گرد سر نازی
چراغم خامش است اما پر پروانه‌ای دارد
تعلق باعث جمعیت است اجزای امکان را
قفس در عالم آشفته‌بالی شانه‌ای دارد
چه ‌سوداها که‌ شورش نیست در مغز تهی‌دستان
جنون‌گنج است و وضع مفلسی ویرانه‌ای دارد
نفس یکدم ز فکر چارهٔ دل برنمی‌آید
کلید از قفل غافل نیست تا دندانه‌ای دارد
مدان ‌کار کمی با زحمت هستی بسر بردن
ز خود نگذشتن اینجا همت مردانه‌ای دارد
اگر منعم به دور ساغر اقبال می‌نازد
گدا هم در به‌درگردیدنش پیمانه‌ای دارد
به‌ گردون نی‌سوار کهکشان باشی چه فخر است این
تلاش اوج جاهت بازی طفلانه‌ای دارد
تو شمع‌ محفلی تاکی نخواهی چشم پوشیدن
برای خواب نازت هرکه هست افسانه‌ای دارد
غم نامحرمی بیتاب دارد کعبه‌جویان را
وگرنه حلقهٔ بیرون در هم خانه‌ای دارد
قناعت مفت جمعیت دو روزی صبرکن بیدل
جهان دام است اگر آبی ندارد دانه‌ای دارد