عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
مرا تا دل شد اندر کار رویت
بصد شادی شدم غمخوار رویت
مرا گر دست گیری جای آنست
که حیران مانده ام در کار رویت
برد ارزان مکن نرخ دل و جان
بحسن ار تیز شد بازار رویت
بهر دم صورتی در خاطر آید
مرا از لفظ معنی دار رویت
اگر تو پرده برداری از آن روی
نگنجد در جهان انوار رویت
وگر نه زلف تو بودی نماندی
نهفته بر کسی اسرار رویت
وگر چه خاک را زر کرد خورشید
ندارد سکه دینار رویت
ز روی تو بعالم در اثر هاست
بهار آنک یکی ز آثار رویت
مرو ای سیف فرغانیت قربان
بیا ای عید من دیدار رویت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
بهشت روح شد گلزار رویت
امید عاشقان دیدار رویت
ندانستم که لطف صنع ایزد
بحسن اینجا رساند کار رویت
زمین را ذرها خورشید گردد
اگر بروی فتد انوار رویت
لبانت شکر مصر جمالت
زبانت بلبل گلزار رویت
گل سوری چو خار اندر گلستان
بها ناورد در بازار رویت
بدیدم از درست ماه بیش است
عیار حسن در دینار رویت
مه نو کومدد دارد ز خورشید
نگردد بدر بی تیمار رویت
فروغ شمع مه پشت زمین را
نگیرد جز باستظهار رویت
بجز آیینه ارواح عشاق
نداند هیچ کس مقدار رویت
ترا بیند نظر در هر چه دارد
کسی کو کسب کرد اسرار رویت
ببین چون سیف فرغانی جهانی
چو چشم تو شده بیمار رویت
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
ای مه و خور بروی تو محتاج
بر سر چرخ خاک پای تو تاج
چه کنم وصف تو که مستغنیست
مه ز گلگونه گل ز اسپیداج
هرکه جویای تو بود همه روز
همه شبهای او بود معراج
پادشاهان که زر همی بخشند
بگدایان کوی تو محتاج
ندهد عاشق تو دل بکسی
بکسی چون دهد خلیفه خراج
عیب نبود تصلف از عاشق
کفر نبود اناالحق از حلاج
عشق را باک نیست از خون ریز
ترک را رحم نیست در تاراج
چاره با عشق نیست جز تسلیم
خوف جانست با ملوک لجاج
دل نیاید بتنگ از غم عشق
کعبه ویران نگردد از حجاج
دل بتو داد سیف فرغانی
از نمد پاره دوخت بر دیباج
سخن اهل ذوق می گوید
بانگ بلبل همی کند دراج
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
زهی بالعل میگونت شکر هیچ
خهی با روی پر نورت قمر هیچ
عزیزش کن بدندان گر بیفتد
ملاقاتی لبت رابا شکر هیچ
دلم رادر نظر آمد دهانت
عجب چون آمد او را در نظر هیچ
عرق بر عارض تو آب برآب
حدیثم در دهانت هیچ در هیچ
ز وصف آن دهان من در شگفتم
که مردم چون سخن گویند برهیچ
من ازعشق تو افتاده بدین حال
نمی پرسی زحال من خبر هیچ
چنان بیگانه کشتستی که گویی
ندیدستی مرا بر ره گذرهیچ
نشستم سالها بر خوان عشقت
بجز حسرت ندیدم ماحضر هیچ
دلی از سیف فرغانی ببردی
چه آوردی تو مارااز سفر هیچ
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲
زهی بالعل تو شهد و شکر هیچ
خهی با روی تو شمس وقمر هیچ
لبم را بر لبت نه تا ببینم
که بااو نسبتی دارد شکر هیچ
دهانت دیدم وآن گشت باطل
که می گفتم نیاید درنظر هیچ
وزین معنی عجب دارم که چون من
جهانی دل نهادستند بر هیچ
زدندان تو نیز اندر شگفتم
که چندین در نهان چونست در هیچ
درین مدت که از روی تو دورم
که چون عمرت ندیدم برگذر هیچ
شکیبایی و دل آبند و روغن
ندارند الفتی با یکدگر هیچ
تو مست حسن و من مست تو ونیست
ترا ازمن مراازخود خبر هیچ
همی ترسم که عشق سیف با تو
شود چون کار دنیا سربسر هیچ
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳
زآنگه که مست عشق تو شدسیف رابهست
یک کام از لب تو که صد جام از صبوح
ای پیک نامه ور زمن آن ماه را بگوی
فی جنب شمس غرتک البدر لا یلوح
واین خسته فراق ترا طرفه حالتیست
من ذکر کم یسرومن شوقکم ینوح
ای اهل دل زلعل تو کرده غذای روح
مردن زعشق تو بر زنده دلان فتوح
از من مباش دور که وصل وفراق تست
خوش همچو بسط روزی وناخوش چو قبض روح
گر تو بوصل وعده کنی کی کنی وفا
ورمن ز عشق توبه کنم که بود نصوح
خستم لب تو زآنکه دلم از تو خسته بود
وآنک بحکم شرع قصاص است در جروح
از چشم من که میدهد از ریش دل خبر
اشک آنچنان برفت که خونابه از قروح
ارزان وزود باشد اگر عاشقی بیافت
وصل ترا بملک سلیمان وعمر نوح
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
ای چو انجم جیش حسنت بی عدد
ماه از روی تو می خواهد مدد
محرم قرب ترا میقات وصل
مجرم بعد ترا شمشیر حد
وی الف قدی که بی وصل توم
حرف با تشدید هجران یافت مد
در حساب حسن تو بی کار شد
راست چون دست اشل انگشت عد
رفتی و اندوه تو در دل بماند
همچونم در خاک و گرد اندر نمد
صبر در دل زآتش هجران تو
جا نمی گیرد چو آب اندر سبد
منکر هجرت عذابی می کند
مرده دل را که هست از تن لحد
سنگ دل از گازر اندوه تو
می خورد چون جامه چرکین لگد
آفتابا در فراقت هر نفس
صبح شوق از شرق جانم می دمد
بی مه رویت که شب روزست ازو
آفتاب از سایه ما می رمد
سیف فرغانی بعشقت نادرست
زین دل خود رای و عقل بی خرد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵
ای زروی تو مه و خور را مدد
از ازل دوران حسنت تا ابد
حسن را از عاشقان باشد کمال
پادشاه از لشکری دارد مدد
در کتاب ما نمی گنجد حروف
درحساب ما نمی آید عدد
معنی اسما همه در ذات تو
مضمر ست ای دوست چون نه در نود
کشته عشقت نمیرد در مصاف
مرده شوقت نخسبد در لحد
صعب باشد در دل شوریده عشق
گرم باشد آفتاب اندر اسد
آدمی بی عشق تو دل مرده ییست
ورفرشته جان خود دروی دمد
در ره عشقت براق همتم
می زند بر توسن گردون لگد
وصف حسنت کی توان گفتن بشعر
کسب دولت چون توان کردن بکد
خامشی بهتر که نتوانم گرفت
خیمه گردون چو خرگه در نمد
نفس اسرار ترا نبود امین
دزد بر جوهر نباشد معتمد
عاشق از چرخ و ز انجم برترست
اختر عاشق نیاید در رصد
از کلام او خلایق بی خبر
وز مقام او ملایک در حسد
ترک گفته جان او ملک دو کون
محو کرده روح او رسم جسد
سیف فرغانی بتو جان تحفه داد
تحفه درویش نتوان کرد رد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
زکوی دوست بادی بر من افتاد
چه بادست این که رحمتها بروباد
بمن آورد از آن دلبر پیامی
چنان شیرین که شوری در من افتاد
بدو گفتم اگر آنجا روی باز
دل غمگین ما را شادکن شاد
بگویش بی تو او را نیم جانیست
وگر در دست بودی می فرستاد
دل چون مومش از مهرت جدا نیست
چو نقش از خاتم و جوهر ز پولاد
وگر آن آب اینجامی نیاید
برو این خاک را آنجا بر ای باد
که یاد بی فراموشیست اینجا
وزآن جانب فراموشیست بی یاد
چو جان او دل شهری خرابست
ز جور هجرت ای سلطان بی داد
نگویم کز پری زادی ولیکن
بدین خوبی نباشد آدمی زاد
اگر چشمت بغمزه دل همی برد
لب لعلت ببوسه جان همی داد
مرا شیرینی تو کشته وتو
چو خسرو شادمان از مرگ فرهاد
بسوی کوی عشقت عاشقان را
ز خود رفتن رهست و بیخودی زاد
بیاد سیف فرغانی بسی کرد
دل غمگین خود را خرم آباد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷
حق که این روی دلستان بتو داد
پادشاهی نیکوان بتو داد
در جهان هرچه می خوهی می کن
که جهان آفرین جهان بتو داد
در جهان نیکوان بسی بودند
بنده خود را ازآن میان بتو داد
دل گم گشته باز می جستم
چشم وابروی تو نشان بتو داد
مرغ مرده است دل که صید تو نیست
بتو زنده است هرکه جان بتو داد
حسن روی تو بیش ازین چه کند
که دل وجان عاشقان بتو داد
آفتاب ارچه صورتش پیداست
معنی خویش در نهان بتو داد
زآسمان تا زمین گرفت بخود
وز زمین تا بآسمان بتو داد
هرکه یک روز در رکاب تو رفت
گر بدوزخ بری عنان بتو داد
بخ بخ ای دل (که) دوست در پیری
اینچنین دولت جوان بتو داد
روی نی، شمس غیب باتو نمود
بوسه نی، عمر جاودان بتو داد
آن حیاتی که روح زنده بدوست
از دو لعل شکر فشان بتو داد
بر در دوست سیف فرغانی
سگ درون رفت و آستان بتو داد
بر سر خوان لطف او اصحاب
مغز خوردند واستخوان بتو داد
آنکه عشقش بروح جان بخشد
دل بغیر تو وزبان بتو داد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
از سر صدق ارکسی بر آستانت سر نهاد
تخت بختش پای برکرسی هفت اختر نهاد
حبذا آن عاشق سیار کز صدق طلب
گرد هردر گشت وپیش آستانت سر نهاد
درمقامات ارچه عاشق را مددها کرد عقل
عقل را از عشق قدسی چون توان برتر نهاد
گرچه سوی آسمان همراه باشد جبرئیل
چون تواند پای بر معراج پیغمبر نهاد
حرف عشقت نسخهای کفرو ودین را نسخ کرد
نام آن نسخه سقیم ونام این ابتر نهاد
ازپی احیای اموات وعلاج دردمند
عیسی آمد رخت جالینوس رابر خر نهاد،
کارداران تواند اندر جهان خاک وآب
ای فتاده آتش عشق تو مارا در نهاد
پرتو خورشید کندر طبع معدن زر سرشت
ابر در باران که در جوف صدف گوهر نهاد
هرکه آمد از جهانداران درین حضرت کسی
کو بنام خویش مهری بر جبین زر نهاد
چون غلامان از برای پایگاه خدمتت
گر ملکشاهست عشقت نام او سنجر نهاد
در ره وصف تومسکین سیف فرغانی چه گفت
اسب عقلم سم فگند ومرغ وهمم پر نهاد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
گشت گرد عالم وبر آستانت سر نهاد
دل که تخت خود بر از کرسی هفت اختر نهاد
کشور عشق از حوادث ایمن آمد زآن دلم
پشت برآفاق کرد ورو بدین کشور نهاد
ازخواص خانه تست آنکه دراول قدم
سرنهد بیرون درآنکس که پای اندر نهاد
همچو دانه جان فشاند پیش هر مرغ آنکه او
پای دل در دام عشق همچو تو دلبر نهاد
زآفتاب حسن تو افتاد بر دل نور عشق
پرتو خورشید در اجزای کان گوهر نهاد
پادشاهان را جهان بخشید ومارامهر خود
دیگران راسنگ ومارا در ترازو زر نهاد
چون زسیر عاشقان ازخاک کویت گرد خاست
ازبرای عزتش جبریل بر شهپر نهاد
زآتش آه زبان سوزم نمی یارد خیال
برلب خشکم بخواب اندر دهان تر نهاد
من چو شکر در قصب ایمن بدم ازسوختن
عنبر خطت مرا چون عود در مجمر نهاد
چون توانم حال خود پوشید چون عشقت مرا
در گریبان مشک واندر آستین عنبر نهاد
من بشکر زآن سبب خود رادهان خوش میکنم
کزلبت بردند شیرینی ودر شکرنهاد
حسن تو بالا وپستی زود گیر چون قدت
سر سوی بالا وزلفت سوی پستی سرنهاد
سیف فرغانی ازین پس شعر تو عالی کند
حسن اوکز پایه اعلی قدم برتر نهاد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
دلم از وصل تو ای طرفه پسر نشکیبد
چکنم با دل خویش از تو اگر نشکیبد
گر دل و جان زتو ناچار شکیبا گردند
دل از اندیشه و دیده زنظر نشکیبد
کار من نیست شکیبایی ازآن شیرین لب
باورم دار که طوطی زشکر نشکیبد
من لب لعل شکر بار ترا آن مگسم
که چو زنبور عسل ازگل تر نشکیبد
گر بسنگم بزنند از سر کویت نروم
بنده زین کعبه چو حاجی زحجر نشکیبد
سگ که از خوان کس امید بنانی دارد
گرش از خانه برانند زدر نشکیبد
ای شبم روز ز خورشید رخت یک ساعت
بنده از روی تو چون شب زقمر نشکیبد
بنده گر در دگری می نگرد بی رخ تو
خاک چون آب نیابد زمطر نشکیبد
از پی روی تو درویش که اندر کویت
او مقیم است و تو رفته بسفر نشکیبد
سیف فرغانی اگر خون شود اندر غم دوست
دل برآنست که از دوست دگر نشکیبد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
خوشا دلی که چو تو دلبرش بدست افتد
زخمر عشق تو یک ساغرش بدست افتد
چو با کسی تو بیک بوسه در میان آیی
کنار حور ولب کوثرش بدست افتد
سزد که از پر طاوس بادزن سازد
هر آن مگس که چوتو شکرش بدست افتد
مشام روح معطر کند نسیم صبا
گرآن کلاله (عنبرچه اش) بدست افتد
کسی که پای ارادت نهاد بر در تو
بهر قدم که زند صد سرش بدست افتد
مقیم کوی ترا گر بهشت باشد جای
کدام جای ازین خوشترش بدست افتد
مرا چه آرزوی پای زشت طاوس است
چو در میانه مصحف پرش بدست افتد
چو دوست دست دهد مال گو برو از دست
صدف نخواهم چون گوهرش بدست افتد
باهل دل نرسد جان نفس تن پرور
وگر چه دلبر جان پرورش بدست افتد
کجا چو زهره زند گر به ناخنی باصول
وگرچه بربط خنیا گرش بدست افتد
درین مصاف بر اعدای خود ظفر اوراست
که خویشتن کشد ار خنجرش بدست افتد
شکست یابد لابد بکوری نمرود
خلیل را چو بت آزرش بدست افتد
بزیر پای نهد مرد ره چو هشت بهشت
وگر چه پایه هفت اخترش بدست افتد
شکسته بسته دلی داد سیف فرغانی
چو جان فدا کند ار دیگرش بدست افتد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
نسیم باد بهاری گر اتفاق افتد
که ره گذار تو بر جانب عراق افتد
چو بگذری بسر کوی یار من برسان
سلام من اگرش هیچ بر مذاق افتد
بدان نگار که گرماه روی او بیند
شب چهارده ازشرم در محاق افتد
وگر بپرسدت از حال و روزگار دلم
بفرصت ار نفسی با تو هم وثاق افتد
بگو چگونه بود حال آنکه دور از تو
زآب وصل تو درآتش فراق افتد
دلش گداخته از راه دیدگان بچکد
چودر حدیث توبا وصف اشتیاق افتد
بیادگار دل تنگ ما نگه می دار
که باز وصل من وتوکی اتفاق افتد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۴
درین تفکرم ای جان که گر فراق افتد
مرا وصال تو دیگر کی اتفاق افتد
همین بس است زهجران دوست عاشق را
که قدر وصل بداند چودر فراق افتد
بدرد هجر شدم مبتلا ازآن هردم
صدای ناله من اندرین رواق افتد
مرا زتلخی آن وارهان وآنگه زهر
بدست خویش بمن ده که بر مذاق افتد
زهجرت ای بت خورشید رو من آن ماهم
که ازخسوف برسته است ودر محاق افتد
زفرقت گل روی تو بنده دور ازتو
چو بلبلیست که از جفت خویش طاق افتد
گر اجتماع دگر باره دیر دست دهد
میان روح وبدن زود افتراق افتد
باشک شسته شود نامه گر درو سخنم
بذکر آرزو و شرح اشتیاق افتد
زجورها که تو با بنده کرده ای در روم
عجب مدار گر آوازه در عراق افتد
بود که بوی وی آرد بسیف فرغانی
نسیم باد بهاری گر اتفاق افتد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
در دل از عشق کسی گر خار خارت اوفتد
قصه درد دل من استوارت اوفتد
توچنین آزاد و فارغ غافلی از کار من
باش تا با چون خودی زین نوع کارت اوفتد
باد عشق اریک نفس بر خرمن عقلت وزد
آتش اندر کاهدان اختیارت اوفتد
این پریشانی که مارا در دلست از عشق تو
زآن همی ترسم که اندر روزگارت اوفتد
من زعشاقت گرفتم خویشتن را در شمار
باشد آحادی چو من اندر شمارت اوفتد
تیر مژگانت چو من صد صید افگندست لیک
صادقی چو من نخیزد گر هزارت اوفتد
رنگها گیرد زنقش تو چو انگشت از حنا
گر دلی ساده بدست چون نگارت اوفتد
پشت طاقت ریش گرداند چو من اشتر دلی
کو بنا دانی چو خردر زیر بارت اوفتد
ز احتمال بار اندوهت میانم بگسلد
کآن دو زلف تا میان اندر کنارت اوفتد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
درین سخن صفت حسن یار چون گنجد
حساب بی عدد اندر شمار چون گنجد
درین جهان که مرا بهره زوست دلتنگی
چو عشق یار نگنجید یار چون گنجد
بعالمی که ز زلف و رخش اثر باشد
درو دو رنگی لیل و نهار چون گنجد
چو ماه اشرقت الارض بر جهان تابد
در آسمان و زمین نور و نار چون گنجد
ز شرم روی چو گلزار او عجب دارم
که در فضای جهان نوبهار چون گنجد
ندای وصلش در گوش خلق چون آید
فروغ رویش در روز بار چون گنجد
من از شگرفی آن مه همیشه در عجبم
که روز وصل مرا در کنار چون گنجد
امیدم ارچه فراخست دست تنگی هست
ببین که در کف من آن نگار چون گنجد
منش نیامدم اندر نظر، در آن چشمی
که سرمه راه نیابد غبار چون گنجد
غم تو و دل مسکین سیف فرغانی!
درین طویله در شاهوار چون گنجد
بکام خویش غمش جای ساخت در دل من
وگرنه در دهن مور مار چون گنجد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۷
مرا در دل غم جان می نگنجد
درو جز عشق جانان می نگنجد
چنان پر شد دلم از شادی عشق
که اندر وی غم جان می نگنجد
نگارا عشق تو زآن عقل من برد
که در ملکی دوسلطان می نگنجد
غم تو گردن هستیم بشکست
دو سر در یک گریبان می نگنجد
دل عاشق زشادی بی نصیب است
فرح در بیت احزان می نگنجد
درون عاشقان زآن سان پر از تست
که دل نیز اندر ایشان می نگنجد
مرا عشق تو با دنیا و عقبی
دو نانم بر یکی خوان می نگنجد
برویت نسبتی کردیم گل را
زشادی در گلستان می نگنجد
چوآمد عشق تو من رفتم از دست
بهرجا کین نشست آن می نگنجد
دل تنگ احتمال عشق نکند
سریر شه در ارمان می نگنجد
برو خیمه مزن در خانه آن را
که خرگه در بیابان می نگنجد
درین ره سیف فرغانی نگنجید
وزغ در آب حیوان می نگنجد
زمین را جا کجا باشد برآن اوج
که دروی چرخ گردان می نگنجد
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۹
شمع خورشید که آفاق منور دارد
مهر تو در دل و سودای تو در سر دارد
رنگ روی تو باقلام تصور ما را
خانه دل ز خیال تو مصور دارد
روز و شب در طلبت گرد زمین گردانست
آسمانی که شب و روز مه و خور دارد
آنچه من دیده ام از حسن تو گر گویم کس
نشنود، ور شنود نیز که باور دارد؟
ای در دوست طلب کرده ز هر دیواری
خانه دوست برون از دو جهان در دارد
عشق با راحت تن هر دو نباشد کس را
آب حیوان خضر و ملک سکندر دارد
غافل از خوردن نان گر ببدن فربه شد
عاشق از پرورش جان تن لاغر دارد
آنک بر شهپر جبریل نشیند چو مسیح
کفو عیسی بود او را چه غم خر دارد
اهل دنیا اگر از همت دون بی غم عشق
تنگ دل نیست چو غنچه که چو گل زر دارد
مرد عشق از گهر نفس بود در همه حال
چون ترازو که ز رو سنگ برابر دارد
سیف فرغانی یکدم بسوی عالم قدس
همچو جان بر شو اگر مرغ دلت پر دارد