عبارات مورد جستجو در ۱۹۰۹ گوهر پیدا شد:
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
نمک ز گریه و تأثیر از فغان رفته
دعا اثر نکند گر بآسمان رفته
دهان تنگ تو گاهی بچشم می آید
کمر کجاست که یکباره از میان رفته
دل شکفته نماندست در جهان ور هست
گلیست چیدنش از یاد باغبان رفته
چگونه سیل بزنجیر موج بند شود
مگوی پند که ما را ز کف عنان رفته
همه بقدر ادب بهره می برند زدوست
مزاج فهم ز مسند بر آستان رفته
بهار رفت و گلی در چمن نمی شکفد
صبا بسجده آنخاک آستان رفته
ز بسکه پیروی خلق گمرهی آورد
نمی رویم براهی که کاروان رفته
کلیم لاف زبان آوری مزن چندین
که شمع آخر ازین بزم بیزبان رفته
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
براه او چه در بازیم، نه دینی نه دنیائی
دلی داریم و اندوهی، سری داریم و سودائی
زمان راحتم چون خواب پا عمر کمی دارد
مگر آسایش خواب اجل محکم کند پائی
بنازم چشم داغت را عجب بیناییی دارد
بغیر از سینه پاکان ندیدم خوش کند جائی
بپایان را بشهر آوردم از جذب جنون خود
ز سیلاب سر شکم، خانه ام گردید صحرائی
بعشق ار برنمی آیی، مکش پروانه سان خود را
نداری در جگر آبی، بآتش کن مدارائی
بیک پیمانه ساقی گفتگوی عقل کوته کن
ترا کز دست می آید، باین هنگامه زن پائی
بعالم آنچنان با چشم و دل سیری بسر بردم
که گر از فاقه می مردم، نمی پختم تمنائی
کلیم از خامه کار تیشه فرهاد می کردم
که بر سر هست چون شاه جهانش کارفرمائی
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
صد رنگ ناله دارد بیمار زندگانی
اینست عندلیب گلزار زندگانی
گر دیده را ببندم، راه نفس بگیرد
از بس کناره گیرم از کار زندگانی
با کاروان هستی دیدیم، یک متاعست
جز شکوه نیست چیزی دربار زندگانی
در کیش عشقبازان اسلام چیست؟ دانی
از تیغ او بریدن، زنار زندگانی
با آب تیغ خوبان خاصیت سرابست
کز هر دو گردد آسان دشوار زندگانی
یک مرهمست و صد زخم، کی می شود تلافی
بیش از گلست خارش گلزار زندگانی
شهرت که باشد آفت نزدیک هر خردمند
دانی که آن کدامست اظهار زندگانی
از شهر بند هستی بیش از اجل برون شو
تا بر سرت نیفتد دیوار زندگانی
یکدم نشد که گردد ساکن غبار آهم
بی گرد نیست گویا رفتار زندگانی
تا کی کلیم خواهی عمر دراز از ایزد
کوته چرا نخواهی آزار زندگانی
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ فوت آصف خان
خوش آن روشندل صاحب بصیرت
که بیند پشت و رو کار جهان را
چو دنیا را بکام خویش بیند
بقدر سود اندیشد زیان را
فلک برگشتنی دارد، چه حاصل
بسوی خود کشیدن این کمان را
دکان ما و من خواهند برچید
ز تابوتست تخته این دکان را
روان آبی بود در گلشن تن
کزان رونق بود این گلستان را
بهنگامی کز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصفخان بداند
کند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
که بگرفتی گریبان جهان را
زکار افتاد آن دستی که لایق
نمی دید آستین کهکشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
بمن این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را)
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۰ - در تعریف اسب و توصیف بیماری او
مرا تا افکند هر روز جائی
نصیبم کرده گردون بادپائی
بسیر هر دیاری چون کنم میل
بره منزل نفهمیده است چون سیل
زخوش رفتاری آن برق آئین
مسافر را وطن شد خانه زین
کند گوشه نشین هم آن تمنا
که اندر دامن زینش کشد پا
زسرتاپا همه شیرین و مرغوب
سکون و جنبش چون نبض مطلوب
فشاند نقش بند باغ و بستان
غبار یال او بر سنبلستان
دمش را دلبران آرند در پیش
زنند آسان گره بر طره خویش
باو گر آشنا سازند ران را
برد از یاد عاشق دلبران را
زمویش گر ببندی تار بر چنگ
نوایش می رود فرسنگ فرسنگ
همه اعضاش بر هم سبقت اندیش
کفل داغست بر پس ماندن خویش
ز نام کاه ار غیرت رمیده
که حرف کاهلی در کاه دیده
زنعلش گر کسی پیکان بسازد
زگرمی تکش جوشن گدازد
در آرد تیر را بیخود برفتار
پرد چون مرغ از دست کماندار
ز مویش گر ببافد دام صیاد
کند چون بال در پرواز امداد
سم سختش ز قید نعل رسته
نباشد کاسه هایش بند بسته
قلم چون نسبتی دارد بآن پا
بمیدان سخن گردد سراپا
ز جولانش صفاخیز است میدان
بر او پاشیده آب از گرد جولان
مگر روزی بپایش خورد سوگند
که می لرزد صبا را بند از بند
سپه کی حمله اش را آورد تاب
کس از لشکر نبندند راه سیلاب
درون گرد فوج آن برق رفتار
نمایان همچو آتش در شب تار
بسیرش چشم اختر کرد تأثیر
در آخر کند شد برنده شمشیر
زبیماری نماندش آن تک و تاز
تو گوئی بال و پر را ریخت شهباز
اگر باشد دمی چون شعله چالاک
دمی دیگر چو اختر خفته بر خاک
بگل تشبیه آن گلگون تمامست
که ضعف و قوتش هر صبح و شامست
سبک چون رنگ از رو جستی از جا
کنون رنگ حنا می بنددش پا
سوار او چو کشتی خصم افکن
بمیدان کندی از سم گور دشمن
کنون دیوار راهش برگ کاه است
نشان میخ نعلش چار راهست
درو هر گاه عکسی اوفتاده
روان گردیده آب ایستاده
کنون بر راه سیلش گر بدارم
به پیش سیل دیواری بر آرم
براه کاهلی تا پا نهاده
یکی دانسته طول و عرض جاده
زبس خشکست نی بست تن او
شرر آتش زنددر خرمن او
کشم از سنگلاخش بر کناری
مبادا نعلش انگیزد شراری
بپهلو استخوانش در خزیده
بسان کاغذ مسطر کشیده
اگر بر دیده مور افتدش راه
چنان افتد که گوئی رفت در چاه
چو با بر سایه گردن نهاده
بگردنگاه راهش اوفتاده
رکاب او بسان حلقه در
بود بیگانه با پا تا بمحشر
نخواهد گشت دیگر صحت اندوز
تنزل می کند چون سیل هر روز
زدست آخر عنانش رفت بیرون
سوارم بر خر خود کرد گردون
هوای صید آهو کرد ایام
قضا اسب مرا افکند در دام
اجل را طرفه دامی صید بند است
که پای باد هم آنجا نه بند است
نمی گویم که اسبم رفت بر باد
نسیمی می وزید از جنبش افتاد
سگان از خوردن او پر برآرند
همان بهتر که در خاکش سپارند
بخاک آن آتش افتادست از تاب
نیارامد بسان باد در آب
صبا را سوخت از درد یتیمی
نشسته بر رخش گرد یتیمی
سزد گر برق هم ماتم گزیند
بجای شمع بر خاکش نشیند
چگونه تنگش از آغوش بگذاشت
عنان از گردنش چون دست برداشت
ز پهلویش براحت بود شاید
که از چشم رکابش اشک آید
همه تازی نژادان تعزیت کیش
پریشان کرده بر سر کاکل خویش
کنند از شیهه شیون در طویله
تو گوئی مرده لیلی در قبیله
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
کنون که موسم عیش است و باده گلرنگ
چو عندلیب غزلخوان به باغ کن آهنگ
زمان سرخوشی آمد، پیاله پر میدار
که لاله ساغر خالی همی زند بر سنگ
ز عشق گفتمت ای دل، که خون شوی آخر
به روزگار سخنهای من بر آرد رنگ
اگر بباغ روم بی تو، گوشه ای گیرم
چو غنچه سر بگریبان کشیده با دل تنگ
روان با خبران پایمال حادثه شد
هنوز غمزه خونریز یار بر سر جنگ
رفیق می نپذیرد نیاز من از عار
فرشته می ننویسد گناه من از ننگ
دو روزه مهلت باقی به عیش ده شاهی
چو عمر بی لب ساغر گذشت و گیسوی چنگ
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۴
ایخدیوی که عهد دولت تو
هست چون در زمان عمر شباب
در زمین حزم تو سرشته درنگ
در فلک عزم تو نهاده شتاب
روز ظالم ز تیغ معدلتت
چون شب دیو شد ز تیر شهاب
هست آگاه رأی انور تو
ز آنچه دارد فلک و رای حجاب
شد بمعماری عنایت تو
بیت معمور اینسرای خراب
حال ابن یمین چو میدانی
نتوان داد زحمت اطناب
لیک فرصت ز دست نادادن
نبود دور از طریق صواب
گر عنایت کنی هم اکنون کن
که فتد در زمانه امر عجاب
نوشدارو چه سود خواهد داشت
چون شد از ملک زندگی سهراب
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵۴
از کوی حیات تا در مرگ
جز نیم نفس مسافتی نیست
وین طرفه که اندرین مسافت
گامی ننهی که آفتی نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١۶٨
مدتی در طلب مال جهان کردم سعی
تا بآخر خبرم شد که ز نفعش ضررست
عوض هر چه بمن داد فلک عمر ستد
نکند فایده فریاد که اینش هدرست
عمر ضایع شده و مال نماندست بجا
انده عمر کنون از همه غمها بترست
اینزمان یکنفس عمر بملک دو جهان
نفروشم که بچشمم دو جهان مختصرست
گنجها یافته ام در دل ویران ز هنر
زانکه بحریست ضمیرم که سراسر گهر ست
مایل ملک قناعت چو شدم دانستم
که هنر هر چه زیادت شود ان دردسرست
از بدو نیک جهان هر چه ترا پیش آید
غم مخور شاد بزی زانکه جهان در گذرست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٠٢
الهی مرا چون سرای سپنج
سرانجام باید بغیری سپرد
ازین منزلم اندک اندک مبر
که خوش مرد آنکو بیکبار مرد
نخواهم حیاتی که مر شخص را
گر انسان بود زنده نتوان شمرد
سعادت رفیق کسی کرد حق
که او را ز گیتی بیکبار برد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣۶٩
نوشته یافتم امروز بر دری بیتی
کزو دلم همه خون گشت و دیده ام پر درد
خوشست قصر حیات نگارخانه عمر
ولی چه سود که مرگش خراب خواهد کرد
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۴٢
طبع انسانی بدان مفطور شد
کو ز دنیا وی نخواهد گشت سیر
کی توان کردن سبوئی پر ز آب
کآنچه از بالا در آمد شد ز زیر
در ره مردی ز مردن غم مخور
مرد بیدل هم بمیرد هم دلیر
دل منه بر کار دنیا بهر آنک
زود بینی انقلاب او نه دیر
از کمان چرخ و تیر حادثات
می نخواهد جست نه آهو نه شیر
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴۵٢
مرا نام اگر نیک و گر بد بود
چو رفتم از آنم چه فخر و چه عار
کسی را سزد فخر و ار عار بود
که ماند ز من در جهان یادگار
پس از من اگر هر چه باشد رواست
چو من دامن افشانده ام زین غبار
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۴٧٧
مدتی شعر بهر گونه که آمد گفتم
لفظ و معنیش بدانسان که پسندد همه کس
غزل از روی هوس بود و قصائد ز طمع
نه طمع ماند کنون در دل تنگم نه هوس
بر مراثی و هجا نیز گرایش نکند
بر دل افشاندنم از فکرت تاریک قبس
زین پس ای ابن یمین دام طمع باز مکن
عنکبوتی ز تو لایق نبود بهر مگس
صحت و وجه معاش و همه اسباب بکام
ناسپاسی مکن انصاف بده اینت نه بس
بنشین فارغ و تیمار منه بر دل از آن
که چو شاهان نبود موکبت از پیش وز پس
شکر شکر ز طوطی روان باز مدار
دو سه روزی که بماندست درین تیره قفس
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶١٣
شهریارا من از این حضرت چون خلد برین
میروم وز سر حسرت بفضا مینگرم
هستم از بیم جدائیت سر آسیمه چنانک
خبر از پای ندارم که زمین میسپرم
اگرم دست اجل از سر ما نفشاند
خاک پای تو شود بار دگر تاج سرم
ور اجل دور ز رویت ندهد مهل مرا
بهمین مهر و نشان مهر تو با خاک برم
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٨۵
گفتم روم زیارت پیشینیان کنم
باشد که راحتی رسد از روحشان بمن
عقلم شنید و گفت که بنشین بجای خویش
واندر خطر بهرزه مینداز جان و تن
آخر زندگان بچه خلعت رسیده ئی
تا گسترند در قدمت مردگان کفن
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧۵٧
روزی ز بهر تجربه بگرفتم آینه
دیدم نشان مرگ در آنجا معاینه
بگریستم بزاری زار از نهیب مرگ
در حال بر زمین زدم از درد آینه
گفت آینه مرا چه زنی خیره بر زمین
هرکس که زاد نیز بمیرد هر آینه
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٨۶
یکی پرسید ز افلاطون بگاه نزع کای دانا
کجا دفنت کنم وقتی که روی از خلق برتابی
برآورد از جگر آهی حکیم زنده دل وانگه
بگفتش دفن کن هر جا که خواهی گر مرا یابی
مدار ابن یمین زین پس نظر بر تن چو دانستی
نه این خاکی نه این بادی نه این آتش نه این آبی
ز خود گر آگهی خواهی بکوی نیستی در شو
که تو در عالم هستی نه بیداری که در خوابی
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
افسوس که عمر من ز هفتاد گذشت
بگذشت چنانکه بگذرد باد به دشت
چون آخر کارها فنا خواهد بود
پس مدت عمر ما چه هشتاد و چه هشت
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱
افسوس که موسم جوانی بگذشت
و ایام نشاط و شادمانی بگذشت
زین پس همه عالم ار مسلم شودم
خاکش بر سر چو زندگانی بگذشت