عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
به حسرت گفت با صیاد خون آغشته نخجیری
به این تفسیده صحرا، آمد آخر آب شمشیری
به عالم هر شبی دیدیم، صبحی در بغل دارد
خروشی سرکن ای مرغ سحر، تا کی نفس گیری؟
چو قمری، روزگاری شد، که طوق بندگی دارم
نمی سازد چرا آزاد سروت، بندهٔ پیری؟
مزن ای آسمان، سنگ ملامت بر سبوی ما
تو هم چون خم درین میخانه، تا هستی، زمین گیری
بگردان شمع من، بر گرد سر پروانهٔ خود را
که دارد کام جانم، ذوق بال افشانی از دیری
به رنگ شمع، بود از رشتهٔ جان تار افغانم
شب عمرم سحر گردید، با آه گلوگیری
بیا ساقی، خمارم می کشد، جامی تصدّق کن
سرت گردم، روا نبود به کار خیر تأخیری
دل آشفته تا بستم به او، از خویشتن رفتم
رَهِ خوابیدهٔ آن زلف را، بایست شبگیری
نباشد احتیاج لاله و گل، برّ مجنون را
ز هر سو می دمد، داغ پلنگی، پنجهٔ شیری
به شورانگیز فریادی، حکیمان را به وجد آرد
دل دیوانه ام در حلقه های زلف زنجیری
حزین از گوشهٔ بیت الحزن افسانه ای سر کن
نوای عندلیبان چمن را، نیست تأثیری
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
من صیدم و دام، زندگانی
زندان مدام، زندگانی
باشد به مذاق پخته مغزان
اندیشِهٔ خام، زندگانی
کام از لب یار برنیامد
کردم ناکام، زندگانی
جمشید منم، اگر برآید
با ساقی و جام، زندگانی
بی شهد لب شکر فروشت
زهر است به کام، زندگانی
خاصان تو، از حیات سیرند
ارزانی عام، زندگانی
دارد اجل از حیات من ننگ
نازم به کدام زندگانی؟
صبح نفسم به صد کدورت
آورده به شام زندگانی
جز من که ز عشق در حیاتم
نابوده به وام زندگانی
در یک شب هجر یار چون شمع
کردیم تمام، زندگانی
گرداب بلا بود حزین را
بی گردش جام، زندگانی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ای شاخ امید، برگ و بار تو کجاست؟
فصل تو کدام و نوبهار تو کجاست؟
چون موج ، تپیدنم به جایی نرسید
ای بحر محیط غم، کنار تو کجاست؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۰ - رباعی مستزاد
آنی که سر از سجدهٔ کوی تو نتافت
نه روم و نه روس
بر قامت عزتت فلک حله نبافت
جز اطلس و توس
مرغ دل ما دانهء وصل تو چشید
امّا به شبی
یکبار کرم کردی و تکرار نیافت
چون تخم خروس
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۹
مقدور نشد ز دامن افشانی من
در جامهٔ زندگی، تن آسانی من
بر قامت کبریای آزادگیم
کوتاهی کرد، دلق عریانی من
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۱۵
طوفان فتنه است و کسی دستگیر نیست
ساقی بیار کشتی می را، گزیر نیست
لخت جگر، همین به مذاق من آشناست
از خوان دهر، قوت دگر دلپذیر نیست
جز پیر می فروش که امروز بی ریاست
پیری ندیده ایم که، آبش به شیر نیست
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۴۹
آن قدر کرد تپیدن که به آرام رساند
فیض پرواز همین بود که تا دام رساند
خجل از فیض نسیمم که ز گلزار جهان
بوی یاسی به دماغ دل ناکام رساند
از تب عشق، به جان منت ساقی دارم
که ز تبخاله لبم را به لب جام رساند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۱۹۲
این باخته نقشان که درین خانهٔ تنگند
چون مهره شطرنج به همسایه، به جنگند
برداشت صبا طرف نقاب تو، همانا
پیداست که گل های چمن باخته رنگند
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۴۱
از چرخ تنک حوصله، پروا چه کند کس؟
با دشمن نامرد، مدارا چه کند کس؟
دل کندن و کام دل ازو، هر دو محال است
با قحبهٔ مستورهٔ دنیا چه کند کس؟
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۲۷۴
با ماست، لطف چشم تغافل پناه،کم
حسرت پر و امید فراوان، نگاه کم
دل را مده به غمزهٔ مژگان که خسروان
آلوده اند پنجه به خون سپاه،کم
در محفل زمانه، چو شمعیم در گداز
تا تن به جا بود، نشود اشک و آه کم
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۱۴
سخنها از وفا می گفتی و جور و جفا کردی
به ما دیدی چه ها می گفتی و آخر چه ها کردی؟
هلاکت الفتت گردم، که از جادو نگاهیها
دل شوریده را از من، مرا از دل جدا کردی
حزین آتش زدی پروانه سان، محفل نشینان را
سر افسانهٔ جانسوز را هر جا که وا کردی
حزین لاهیجی : غزلیات ناتمام
شمارهٔ ۳۳۷
تا کی از عشوه، فریب دل ناکام دهی
جان ستانی گرو بوسه و دشنام دهی
رنجه کن دست، چو با تیغ و کفن آمده ام
گفته بودی که مراد دل ناکام دهی
ساغری نذر من دلشده، بر خاک فشان
ساقیا، می چو به رندان می آشام دهی
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
بیا ساقی به ساغر چهره ای گلگون کنیم آخر
در این ایّام گل از دل غمی بیرون کنیم آخر
چو از فتوای عاقل حل نشد در شهرمان مشکل
به صحرای جنون تقلیدی از مجنون کنیم آخر
چو نتوان دید روی گلرخان با چشم آلوده
بیا ای دیده خود را شست وشو از خون کنیم آخر
چرا تدبیر ما تقدیر دیگرگون نمیگردد
بیا خود را به هر تقدیر دیگرگون کنیم آخر
در این ویرانۀ دنیا بود گنجی ولی ترسم
که ما سر در سر این گنج چون قارون کنیم آخر
علاج درد ما را کَس در این دوران نمی داند
عجب بیچاره درماندیم یارب چون کنیم آخر
مطیع امر دیوان تا کِی آدمزاده ای ایدل
بخویش آ تا دو روزی کارها وارون کنیم آخر
بباشد فتنۀ آخر زمان ای دل مهیا شو
که خود را بر قیامت قامتی مفتون کنیم آخر
به پایان رفت عمر و نیست پایان این بیابان را
بگو ای خضر تا کی صبر در هامون کنیم آخر
بزن ای مرغ علوی بال و بند از پای جان بگسل
تحمل تا به چند از گردش گردون کنیم آخر
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
مردم من و محبّت تو در دلم هنوز
تن خاک گشت و بوی وفا در گلم هنوز
طوفان گریه خانۀ عمرم خراب کرد
همسایه در شکنجه دود دلم هنوز
غرق محیط اشکم و از شوق وصل یار
فارغ چنان نشسته که در ساحلم هنوز
خوش رفته کاروان و به منزل فکنده رخت
چشم امید در پی این مَحملم هنوز
در سینه صد جراحت و در دل هزار چاک
بیچاره از هلاکت خود غافلم هنوز
آهم شرر به خرمن پروین و مَه فکند
آگاه نیست یار ز سوز دلم هنوز
ملک وجود جمله به یغمای عشق رفت
مردم گمان کنند که من عاقلم هنوز
بر پای مرغ روح به صد حیله رشته ای
از عمر بسته منتظر قاتلم هنوز
غبار همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
مه من سر برآر از برج محمل
که شب تار است و گم شد راه منزل
مران ای ساربان اشتر که اینجا
خر و بار و من افتادست در گِل
چنان در بحر حیرت گشته ام غرق
که نآرد کشتی نوحم به ساحل
بگیرم خون بهای خویشتن را
بدستم گر فتد دامان قاتل
بسی تخم وفا در سینه کِشتم
ولی یک جو نشد زین کِشته حاصل
مگر دیوانه خواهم شد که در خواب
بگردن بینم آن مشکل سلاسل
نمیدانم چه تأثیر است در عشق
که بیمارش به صحّت نیست مایل
بسی پروانه سوزانید و رخسار
به کس ننمود آن شمع محافل
ره مقصود نمایان نیست لیکن
بگوش آید همی بانگ جلاجل
ز سعی ناخدا آخر چه خیزد
به دریایی که هیچش نیست ساحل
نشان پای لیلی نیست در دشت
من و مجنون سپردیم این مراحل
دلم بی زلف او ننشیند آرام
جنون ساکن نگردد بی سلاسل
غبارا روی جانان می توان دید
اگر خود را نبینی در مقابل
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۵۵
رفت عمر و غم عشقش ز دل ریش نرفت
هیچ کاری به مراد دلم از پیش نرفت
آمد و زنده شدم رفت و بر آمد نفسم
نفسی بیش نیامد نفسی بیش نرفت
گر بنالم، من دلسوخته عیبم مکنید
رفت درمانم و دردم ز دل ریش نرفت
سالها خاطر درویش تمنّایی داشت
عمر بگذشت و امید از دل درویش نرفت
از وفا بود که ترکش نگرفتم ورنه
چه ستم بر من از آن شوخ جفاکیش نرفت
گر شدم بی خبر از عشق مدارید عجب
باده عشق که نوشید که از خویش نرفت؟
نوک مژگان تو در چشم من آمد روزی
خون چکانست که از چشم من آن نیش نرفت
خیز ازین در به سلامت سر خود گیر جلال!
سرنهاد آنکه ازین در به سر خویش نرفت
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۲۰
یک لحظه درد عشق تو از دل نمی شود
وز دیده نقش روی تو زایل نمی شود
گویند پند ده دل شیدای خویش را
بسیار پند دادم و عاقل نمی شود
در ورطه ای ست کشتی صبرم به بحر عشق
کز غرقه گاه موج به ساحل نمی شود
هر دم به حالتی دگر افتم ز دست غم
لیکن به هیچ حال غم از دل نمی شود
ای دل مبر امّید که بی رنج هیچ دست
در گردن مراد حمایل نمی شود
گویند سعی کن که شود کام حاصلت
من سعی می نمایم و حاصل نمی شود
صدبار اوفتاد به دام بلا جلال
خود پند می نگیرد و کامل نمی شود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۳۰
دردمندی ز تو هرگز به دوایی نرسید
بی نوایی ز تو هرگز به نوایی نرسید
صرف کردم به وفای تو همه عمر و به من
در همه عمر ز تو بوی وفایی نرسید
بود امّید که این کار به جایی برسد
سعی بسیار بکردیم و به جایی نرسید
از زکات تو رسیده است نصیبی ای شاه
به همه خلق، ولی بخش گدایی نرسید
خسرو ار کام دل از شکر شیرین برداشت
لب فرهاد به بوسیدن پایی نرسید
هرگز از خوان نکویی تو اندر همه عمر
به گدایان در خانه صلایی نرسید
خود نگویی تو که سر منزل جانبازان است
کس نیامد که به شمشیر قضایی نرسید
در مقامی که دو عالم به جوی کس نخرد
نیم جایی چه عجب گر به بهایی نرسید
همچو غنچه دل تنگم ز هوایش خون شد
وز گلستان رُخَش باد صبایی نرسید
حالت درد گرفتار بلا کی داند
هر که را بر سر ازین درد بلایی نرسید
حبّذا از دل شوریده پُر درد جلال
که به درد تو بمرد و به دوایی نرسید
جلال عضد : قطعات
شمارهٔ ۵
آن کس که به ظلمت دو گیسو
خورشید منوّر از ره افکند
با ما سخنی بگفت و دل را
از ما بربود و در چَه افکند
دیدیم سر وفا ندارد
گرچه سر طرّه بر مه افکند
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
همرهان بر سینه بی دلدار سنگ ما عبث
می‌کند آه و فغان بسیار زنگ ما عبث
ما حریف حیله‌بازی‌های گردون نیستیم
هست با این خصم بی زنهار جنگ ما عبث
دهر دارد در این هر سنگ دزدی در کمین
شد در این منزلگه خونخوار لنگ ما عبث
چون گلم بار تعلق بر قفا افکنده است
مانده بی روی تو بر رخسار رنگ ما عبث
نیست یک کف از زمین دهر بی پست و بلند
می‌دود زین راه ناهموار خنگ ما عبث
ما به ابروی بتی قصاب دل را داده‌ایم
بسته بر این تیغ جوهردار زنگ ما عبث