عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
به قول نکردی وفا چنین نکنند
شدی به شعبده در خون ما چنین نکنند
گنه به جانب ما می نهی و عهد وفا
به قصد می شکنی ماجرا چنین نکنند
خلاف صلح کنی و به عذرخواه عتاب
بهانه دگر آری صفا چنین نکنند
روا مدار ستم بر ستم نیفزایند
مکن مکن که جفا بر جفا چنین نکنند
مرا به کام حسود ای عزیز خوار مکن
به دوستی که نداری روا چنین نکنند
در وصال به رویم مبند و فرمان بر
که با شکسته دلان دلبرا چنین نکنند
چه واجب است مکافات مستحق کردن
سزای رحمت و عفوم چرا چنین نکنند
دل شکسته خود در تو بسته ام زنهار
مبر ز من که جزای وفا چنین نکنند
جفا و جور کنی بر نزاری مسکین
مکن چنین و بترس از خدا چنین نکنند
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
آهِ ندامت ز شیخ وشاب بر آید
آری چندان که آفتاب بر آید
عشق دمی در دمد به صورِ محبّت
بو که سرِ خفتگان ز خواب برآید
از جگرِ منتظر نوایرِ حسرت
در جسدِ آلِ بوتراب بر آید
هیچ نمانده ست کز خزاینِ ظالم
بانگ به تاراجِ انقلاب برآید
برقِ محبّت محیطِ عقل بسوزد
آتشِ عشق از میانِ آب برآید
صاعقۀ عشق اگر شود متواتر
دود ازین تودۀ خراب برآید
حاسد اگر قرعه یی زند به تفال
در حقِ او آیۀ عذاب برآید
در حقِ ما هر که بد سگالد و گوید
روزِ مکافات از ثواب برآید
آتشِ آهم اگر به دیر درافتد
دود ز خُم خانۀ شراب برآید
ما و خراباتِ عشق رغمِ عدو را
جان ز تنش تا به تفت و تاب برآید
مجلسِ ما خوش تر از بهشت که هر دم
حوروشی دیگر از نقاب برآید
پیشِ رباب از فراقِ دعد بنالد
زاریِ زیرش چو از رباب برآید
بخت دگر باره گر دری بگشاید
کامِ نزاری ز فتحِ باب برآید
آری اگر فطرتش مناسبِ حال است
دعوتِ مظلوم مستجاب برآید
دولت اگر خود مساعدت نکند هیچ
فتنه ز تسکین به اضطراب برآید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
حذر ز فتنۀ آن ترکِ مست می باید
چنان که هر که بگیرد ز دست برباید
که زهره دارد از آن سنگ دل که برباید
مگر کسی که به جان التفات ننماید
دلی به هر سرِ مویی ز زلف بر بندد
اگر گره ز کمندِ نغوله بگشاید
میانِ راه بیا تا بگیرمش دامن
به دادخواه ببینم کزو چه می آید
چو دل برفت به یک بوسه التفات کنم
و گر سرم برود نیز گو برو شاید
ز رویِ خوب چو اخلاقِ زشت قاعده نیست
بدین قدر نه بر آنم که منع فرماید
یقینم ار همه جز آبِ زندگانی نیست
به خونِ هم چو منی دست در نیالاید
به حسن غّره نباشد مگر چو می داند
که گل به باغ پس از هفته یی نمی پاید
که در زمانه بر آساید از حیات دمی
کسی که یک نفس از عیش بر نیاساید
نزاریا دو سه روزی که هست تازه بر آی
که از حیات حصولِ مرا دمی باید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۰
خوش آید به آوازِ بلبل نبید
سحر کاسه یی دو بباید چشید
جمادی بود گر نجنبد ز جای
که آواز بربط به گوشش رسید
دمِ نقد را دان که داند که باز
که خواهد ز ما سالِ آینده دید
چو بَر شد ز آوازِ بلبل سماع
صلاتِ مؤذّن که خواهد شنید
چو شد ممتلی مغزت از خند ریس
چنان دان که ایزد جهان نافرید
ز بالایِ منبر میِ صاف را
نباید شکستن بباید شمید
دری کان ز بدوِ ازل بسته اند
چه گویی که آن در ندارد کلید
سکندر ز ظلمت نمی رست اگر
ز آبِ خَضر جرعه یی می کشید
فرو رفت بر هرزه شوریده کار
از آن گه که گردِ جهان بر دوید
ندانست کان قطرۀ آب چیست
چو ماهی از آن آرزو می تپید
به دورِ نزاری اگر می فتاد
نمی گفت مسکین نمی آرمید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۱
ما را به سرِ کویِ خرابات برآرید
این کارِ مهم تر ز مهمّات بر آرید
گو مدّعیان از سرِ تشنیع و شماتت
شوری ز میان خانۀ طامات بر آرید
این پیرِ ملامت زده را سلسله در حلق
خلقی ز پی اش گردِ محلّات بر آرید
و آن گه به سرِ دارانا الحق چو حسینش
بر موجبِ محضر به سجلّات بر آرید
امروز ملامت که چنین منکر عشقید
فردای قیامت همه هیهات برآرید
ای بی خبران تا به درآیید ز خلقی
یک سر به خدا دستِ مناجات برآرید
گردن مکشید از لگدِ عشق به تسلیم
وز چاهِ طبیعت سرِ مافات برآرید
از اهلِ هُدا عذرِ محاکات بخواهید
و آن گه سرِ همّت به سماوات برآرید
پایی به وفا در رهِ اخلاص بکوبید
دستی به صفا گردِ موالات برآرید
از خود به درآیید و ملاقات ببینید
تسلیم بباشید و مرادات برآرید
دست از من و ما و خودیِ خویش بدارید
دود از هبل و برهمن و لات برآرید
یا بر گهرِ سفتۀ من عیب مگیرید
یا زین دُرر را ز بحرِ مجابات برآرید
گر پندِ نزاری بنیوشید سرِ فخر
از ذروۀ گردون به مباهات برآرید
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
غمِ جانانۀ ما بر دلِ ما اولاتر
دلِ دیوانۀ ما بندِ بلا اولاتر
هر وفایی که نه با دوست به اخلاص کنی
جور لایق‌تر از آن است و جفا اولاتر
گر مسلمانی و گر گبر ریا واجب نیست
کافری کردنِ مطلق ز ریا اولاتر
کعبه جستن به ریا کافریِ پنهانی‌ست
بت پرستیدن پیدا به صفا اولاتر
لوحِ وسواس چه خوانی چو قلم بشکستند
حکم کز دستِ قضا رفته رضا اولاتر
عاشقان را که ز اسلام و سلام آزادند
روی در قبلۀ جان پشت دوتا اولاتر
عقل با عشق مصاحب نتواند بودن
پنبه از آتشِ سوزنده جدا اولاتر
ذوالفقارِ کفِ حیدر به شبان لایق نیست
شک نباشد که شبان هم به عصا اولاتر
زاهد و صومعه ورند و خراباتِ مغان
عاشق و عشق‌سزا هم به سزا اولاتر
نقدِ هر کان به مکانی دگر اولا باشد
زر به مخلوق و نزاری به خدا اولاتر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۹
وقت وقتی گر شوم شوریده‌سر
عیب نَبوَد بر من ای کوته ‌نظر
راست باش و راست بین و راست رو
گو جهان زیر و زبر شو غم مخور
گرت باید تا دلی آری به دست
بایدت خوردن بسی خونِ جگر
تا شوی مستغرق از حق در محق
در سلوک از حقّ و باطل در گذر
گر نظر برگیری از خود مرحبا
در جمالِ دوست بی‌خود می‌نگر
محو باید شد درو مردانه‌وار
تا کی از تعظیمِ اشخاص و صور
عشق اگر نا‌گه درآید از درت
بُن گهِ عقلت کند زیر و زبر
پرتوی باید ز نورِ معرفت
تا برون‌آیی ازین ظلمت مگر
گوش کن پندِ نزاری گوش کن
بشنو ای فرزندِ جانی از پدر
پس‌روِ رأی و قیاسِ خود مباش
الحذر از بت‌پرستی الحذر
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
هرگز گمان مبر که کنم با تو دل دگر
با تو بر آن سرم که برم دوستی به سر
ما را به اختلافِ زمان التفات نیست
بر ما به هیچ نقصِ مودّت گمان مبر
نه‌نه روا مدار که بعد از وفایِ عهد
هرگز کند خلافی تو بر خاطرم گذر
گر اقتضایِ دور کند هفته‌ای خلاف
تشنیع بر قضا نتوان زد بدین قدر
در بابِ عرضِ بندگی ات گر مقصّرم
آن به که با مشاهده اندازم این سمر
با لطفِ خود بگوی که چون زابتدا مرا
کردی قبول باز مگیر آخر آن نظر
تا حاسدان گویند از بی‌قدم گریز
تا طاعنان نگویند از بی‌وفا حذر
روی و ریا نه کارِ محبّانِ صادق است
هر جا محبّت است دل از دل دهد خبر
گر بند بند باز گشایند چون قباش
صادق چو کوه بسته بود در وفا کمر
سالک درین منازل و مرحل کسی بود
کز خویشتن به پای ارادت کند سفر
آری نزاریا من و ما چیست جز حجاب
از خویشتن به در شو و از خود به در نگر
تا بر تو باز صورتِ فطرت شود عیان
وز برزخِ مخیّله بیرون شوی مگر
ماییم و دوستی غمِ دشمن نمی‌خوریم
مَی می‌خوریم نه غم تو نیز غم مخور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۹
ای دل ز خوابِ جهل برآور سر غرور
تا بو که بگذری به سلامت ازین فتور
گر بایدت که حشرِ تو با صالحان بود
در موقفِ جزا که بود موعدِ نشور
این جا ز خود بمیر و به حق زنده باز شو
حاجت نباشدت به سرافیل و نفخِ صور
گر بشنوی به گوش ارادت حدیثٍ صدق
افعالِ ماست مالک و اشخاصِ ما قبور
گر هیچ صبر داری تا ساقی بهشت
فردا نهد به دستِ تو بر ساغرِ طهور
نیکو و گرنه حالی خالی مدار کف
زان آبِ آتشین که بخارش بود بخور
راحی که هست رایحۀ او حیاتٍ محض
روحی که هست جاذبۀ او غذایِ حور
نوری که هست مقتبس از شمعِ آفتاب
بل آفتاب کرده ازو اقتباسِ نور
گویند در بهشت شراب است و شهد و شیر
تا خود که را دهند ولی آخرالامور
هر کو بهشتِ وایۀ خود می‌کند طلب
پس غیبت از خودیِ خودش بهتر از حضور
ای خودپرست بیش مشو مشتغل به خویش
نزدیکِ خود مباش که افتی ز دست دور
پندِ محقّقان نکند نیک‌بخت رد
بر من ز حاسدان مشنو افترا و زور
من وعظ می‌کنم نه جدل می‌زنم چه غم
گر مدّعی قبول کند ور شود نفور
صبر و ثبات عادت و خو کن نزاریا
باشد ظفر هر آینه از جانبِ صبور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
خمار چشم تو داده‌ست چشم‌ها را نور
تو چشم خویش نگه‌دار تا شود مستور
مگر که چشمهٔ حیوان ندیده‌ای جانا
چو خضر باش طلب گر که هست بادیه دور
تو عالمی و علمدار تو‌ست شیطانی
تو عِلم گوی که شیطان شود ز تو مقهور
چو راست گفتی و دیگر مکن تو کذّابی
که جای این بر نارست و جای آن بر حور
ز چشم چشمهٔ معنی گشای و نیکوبین
که چشمه‌ها همه از چشم ما شود معمور
چو چشم خویش وطن ساز از تکِ ظلمات
که راهِ‌وی به بهشت است نزد حور و قصور
بگیر دستهٔ نرگس نزاریِ خوشگو
بخور تو بادهٔ مستانه از لبِ خَنّور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۵
زان پیش کآفتاب ز مشرق کند ظهور
آثار فیض حق متجلّی شود ز طور
ای ساقی‌ای که رشک برند و خجل شوند
از قامت تو طوبی و از طلعت تو حور
زآن آب ده کز آتش طبعش به خاصیت
سقف دماغ پر کند از دودهٔ بخور
بر آتشم زن آبی کز عکس برق او
گردد سواد سینهٔ مخمور غرق نور
تا من به کام دل غزل حسب حال خویش
اینجا ادا کنم چو سرایندهٔ زبور
شد خاطرم به تربیت عاقلان نفور
دیوانه می‌شوم ز محال دل صبور
از ناصحان مصلحت اندیش دوربین
نزدیک شد کز اسلام افتم به کفر دور
از زاهدان عهد نیاموختم مگر
فسق و فساد و فحش و فسون و فن و فجور
باری نصیحتی نکنندم جماعتی
کافتاده‌اند و بوده چو من در چنین فتور
من در قیامتم ز ملامت‌گران عشق
کو در دمید قصّهٔ من در جهان چو صور
تا چند خاطر از می و مطرب فریفتن
بر بوی آنک خیر بود آخر الامور
چون اهل روزگار نی‌ام سخرهٔ مجاز
نه راغب حواری و نه طالب قصور
آزادم از بهشت اضافی و فارغم
از هر که دل فریفته گردد بدین غرور
گر دوزخ و بهشت ندانی نزاریا
تأویل آن زمن بشنو غیبت و حضور
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۹
یار با ما امتحانی کرد باز
لیک با بیگانه نتوان گفت راز
گر چه می‌کوشیم و جهدی می‌کنیم
تا کنیم از خودنمایی احتراز
خود اگر در خانه آبی می‌خوریم
بر سر بازار می‌گویند باز
مردمان گویند خودبینی مکن
راست با ما در میان آ کژ مباز
آن یکی گوید بیا رویت مکن
وین دگر گوید برو خود بر مساز
دیگری گوید نزاری نیست آن
کو طریقی پیش گیرد بر مجاز
راست می‌گویند هم آن و هم این
باطنی برلات و ظاهر در نماز
ای مسلمانان مسلمانی کجاست
می‌شتابم در طلب شیب و فراز
گو که می‌گوید که دارد گو بگوی
با من است ای یار گرد سر متاز
پای مردی گر به دست آید چنین
یافتم رضوان و حاصل شد جواز
ورنه دست از دامن کوته کنید
معرفت باید نه دستار دراز
ای دریغا گر نزاری داشتی
محرمی مشفق، امینی دل‌نواز
چون ندارد لاجرم برداشته‌است
از سر بی‌چارگی دست نیاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۱
مرا چیزهایی نمودند باز
که آن است اسرار مردان راز
به شرطی که جز در محل قرار
مقامات مردان نگویند باز
به تسلیم فرمان‌بری سر بنه
نه چون حارث مُرّه گردن فراز
به هر حال باشد بلیسی دگر
که از امر اول کند احتراز
اگر جان نداری فدای حبیب
بیا بشنو از من برو دل مباز
به خود حاکم نور و ظلمت نه‌ای
به عمدا ز خود حارثی بر مساز
نیاری به مقصد برون برد راه
به رای محال و به عقل مجاز
رهت بر صراط است و پای آبله
برین پل نیابی گذر بی‌جواز
به معراج حلّاج کن التجا
به پای تقرب به دست نیاز
مترسان براکفنده را در سلوک
ز هول بیابان و راه دراز
به پای شتر خاصه مست خراب
محلی ندارد نشیب و فراز
نزاری تو در پنجهٔ شیر عشق
چنانی که بنجشک در چنگ باز
بحمداللهت نیست هیچ اختیار
اگر در شرابی وگر در نماز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
مرا که دست به روی خرد نهادم باز
به تَرهاتِ دگر مشتغل ندارد باز
ترا ز من چه خبر در مقام وجد که درد
به حضرت ملکی می‌برم که داند راز
نفاذِ امر به جز عشق را مسلم نیست
چه بانگ چنگ به نزدیک کر چه بانگ نماز
به هرزه عمر گران مایه می‌کنی ضایع
مکن که مرگ یقین بهتر از حیات مجاز
عنان به مرکب توسن مده مگر به حساب
به چکسه باز نیاید چو اوج گیرد باز
ازین نشیب نشیمن طلب گذر که مگر
بر آشیانهٔ وحدت پری به بال نیاز
بر آستانی و با راستان نه‌ای هیهات
اگر به سیم نه‌ای ملتفت چو زر مگداز
به خویشتن چه شوی معجب ای مجاز پرست
سری به دست که آنگاه گردنی بفراز
مصاحبی طلب اندر مسالک تحقیق
که جانب تو رعایت کند به صد اعزاز
اگر ز پای در آیی ز دست نگذارد
و گر ز چشم بیفتی نظر نگیرد باز
نزاریا نظر از اهل روزگار ببر
به صبر خو کن و با درد خویشتن می‌ساز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
کاروان بربست بار و ره دراز
برگ راه و توشهٔ منزل بساز
در سلوک امتحان بی عذر و دفع
رهنوردی چست باید چشم باز
تا نماند از رفیقان بازپس
بیشتر حاصل کند خط جواز
درد بی‌درمان که می‌گویند حرص
راه بی‌پایان که می‌گویند آز
کوته است ایام عمر بی‌ثبات
منزل آز و امل دور و دراز
پس روان اهل آرا می‌کنند
از مقامات کمالات احتراز
پیشوایانشان به اسفل می‌برند
ز آن نمی یارند بودن سرفراز
دعوی عصمت محال است از جنب
زشت باشد بر مصلا بی‌نماز
غارت و تاراج و قتل و معتقد
عدل و انصاف و امان و ترک تاز
در میان حلقهٔ پاکان حق
خویشتن را کی تواند کرد گاز
نعل پیشانی چو سندان پیش دار
ورنه نتوان کرد و دعوی بر مجاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۳
دوش یار آمد به بالینم فراز
گفت ای خوش خفته شب‌های دراز
ای به خود مشغول چون رهبان به بت
گوییا ما را نخواهی دید باز
اعتبار از ما ز خود کن اعتبار
احتراز از ما ز خود کن احتراز
کشتی بی نوح را تدبیر چه
سر فرودادن به گرداب مجاز
دست در دامان نوح وقت زن
بگذر از طوفان به کشتی نیاز
همچو لنگر تا به گردن در گلی
بادبان عشق را کن سرفراز
نفس را در پای مالیدن چو خاک
شخص را چون روح پروردن به ناز
گر به پای جان توانی حج گذارد
هر سحر در کعبه بگذاری نماز
حرف حرص از صفحهٔ خاطر بشوی
تا نباشد حاجت خط جواز
ترک این‌ها کن نزاری قصه چیست
محو شو در دوست اینک مخ راز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۷
ز پندار خود رهبری بر مساز
مرو ای برادر چنین بر مجاز
اگر روی داری به روی محق
به بت‌خانه حق است کردن نماز
وگر با خود از خود بری چون مسیح
سر سوزنی از تو جویند باز
به خود ناقصی کاملی کن طلب
ز من بشنو ای بی‌خبر مُخِّ راز
مکن هیچ اضداد را تربیت
که عنبر نسازد کسی از پیاز
ز دروازهٔ شهر دنیا به خود
برون کی توانی شدن بی‌جواز
به صبح هدایت توانی رسید
به انوار روز از شب دیرباز
که من تا ز ظلمت برون آمدم
بسی روز کردم شبان دراز
نزاری به پای هوا و هوس
دویدی بسی در نشیب و فراز
کنون از تک و پوی ایمن شدی
مرو بیش ازین در پی حرص و آز
طمع بگسل و بیش از این وا مگیر
ز دامان امید دست نیاز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
خون رز بر خاک می‌ریزی مریز
می‌کنی در خون خود با ما ستیز
یار باشی به گران‌جانی مکن
بیش ازین منشین سبک‌تر باش خیز
حاضرِ فرزندِ وقتِ خویش باش
گر نداری طاقت ای بابا گریز
بر بساط بزم مستان الست
چون نزاری پاک باز و خصل ریز
تو چه دانی چون کند از هم جدا
هالک و ناجی به روز رستخیز
تا ز خاک تیره چون خیزد ز حشر
استخوان پوده پوده ریز ریز
قارنِ میدانِ مردِ عشق باش
نه چو قارون بر سر هم نه جهیز
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
رسید وقت سحر ساقیا بگردان کاس
زمانه بر سر ما گو به خون بگردان آس
ز هم‌نشین موافق طلب حصول حیات
در سرای فرو بند بر عوام‌الناس
حذر ز صحبت جاهل که صفحهٔ کاغذ
سیاه‌روی شد از هم‌نشینی انقاس
اگرنه بر گل و سنبل گذر کند به بهار
نسیم باد صبا کی شود مسیح انفاس
دکان عطر فروشان طلب در این بازار
که بوی مشک نیاید ز خانهٔ کنّاس
برای ضبط اقالیم صبح غرّه مشو
که بحر عشق فرو برد ازین بسی اجناس
ملوک اگرچه جهان را به تیغ ضبط کنند
به عاقبت چه برند از جهان دو گز کرباس
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
زاهد مخمور را راهِ مناجات بس
عارف مجموع را کنج خرابات بس
شاهد ما گو درآی تا نظری خوش کنیم
بی‌غرض عشق را ذوق ملاقات بس
زهد مورز ای فقیه باده ‌خور و عشق باز
گر دم ما می‌زنی هم روش مات بس
معرفت کردگار وصف کن ار عارفی
ور نه کرم کن خموش چند کرامات بس
ز آن چه تو گم کرده‌ای باز نیابی به بانگ
نعره مزن تا به کی زین همه طامات بس
رمز نزاری نگر تا که بدانی که چیست
یعنی اگر طالبی رهبرِ دانات بس