عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
نه همین دام و نه دانه بسیار است
در هوا آشیانه بسیار است
لب خاموش و خلق بدنامند
گفتگو پر بهانه بسیار است
راستیها به کیش پیر جنون
یک کمان را دو خانه بسیار است
خون خود ریختن مروت نیست
خلق را هم بهانه بسیار است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
گریه ابر از سمن رنگین تر است
جلوه برق از چمن رنگین تر است
سایه عشق از سر ما کم مباد
آه سرد از سوختن رنگین تر است
گفتگوی کیست بزم آرای شوق
انجمن از انجمن رنگین تر است
انتظار جلوه او می کشم
خاکم از خون چمن رنگین تر است
درفشانیهای او شاداب تر
بیزبانیهای من رنگین تر است
در گلستانی که خارش بلبل است
ناله زاغ (و) زغن رنگین تر است
گر چه رنگین است فریاد اسیر
ناله ما بی سخن رنگین تر است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
فیض نومیدی از امید مروت بیش است
اجر ناکامی از اندازه حسرت بیش است
جرم ناکرده ما را به سلامی بخشند
گل این باغ ز دامان شفاعت بیش است
شوخی می، سر رسوایی مستان دارد
هر که را حوصله بیش است خجالت بیش است
هر چه ننوشته ام از کوتهی مضمون پرس
شکوه هجر ز طومار شکایت بیش است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
تا غم نبوده خاطر خرم نبوده است
زخم آنقدر نبوده که مرهم نبوده است
از باغبان چه دیده گل آرزوی ما
درگلشنی شکفته که شبنم نبوده است
بی توشه از قلمرو احسان گذشته ایم
این سایه هرگز از سر ما کم نبوده است
با دانه بهشت چه سازد ندیده دام
جایی بهشت بوده که آدم نبوده است
رشکم گداخت در چمن وصل او اسیر
گویا دلی شکفته که بی غم نبوده است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۰
هر غنچه نشکفته نظر باز نگاهی است
هر لاله دلسوخته سرچشمه آهی است
بتخانه به رنگینی صحرای جنون نیست
هر سایه خاری شکن طرف کلاهی است
سامان وطن در گرو برگ سفر کن
مگذار به جا شعله صفت گر همه آهی است
از همرهی گریه چه خونها که نخوردیم
هر نقش قدم در ره این قافله چاهی است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دامن صحرا و کوه از دامن گلچین گذشت
بسکه گلگون کوهکن را در نظر رنگین گذشت
نقل شیرینی ز خسرو ماند آخر یادگار
جان شیرین داده نتوانست از شیرین گذشت
شد شفق زاری که سامان گلستان پاک سوخت
صبحدم گلناریت در خاطر غمگین گذشت
غنچه محجوب او دیدم دلم آمد به یاد
مصرعی در پرده خواندم بر لبش تحسین گذشت
خنده هر گل جدا صبحی به بار آورده است
از چمن دانسته نتوان با دل غمگین گذشت
چون گهر شبنم به درج غنچه پنهان شد ز شرم
گفتگوی تازه ای زان خنده رنگین گذشت
خوش بهاری بود بزم از قصه رنگین عشق
جای سرو و گل حدیث خسرو و شیرین گذشت
می گدازم گر خیالت در دل کس بگذرد
راست می پرسی نیاید از اسیرت این گذشت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۹
ره بر امید بیشترک می توان گرفت
پر انتقامها ز فلک می توان گرفت
گرسخت جانی دل ما امتحان کنی
خوش آتشی ز سنگ محک می توان گرفت
پرسیدمش ز صید لب خود گزید و گفت
صیاد را به دام نمک می توان گرفت
صیاد شوخ تا ز نمک دام می کشد
خوش صیدی از پری و ملک می توان گرفت
شوق نفس گداخته گر دل دهد اسیر
گر عمر رفته است به تک می توان گرفت
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
غمی که درد نیفزود ننگ سلسله باد
لبی که شکر نفرسود ساغر گله باد
ز آشنایی صیاد در شکنجه دام
دل رمیده عاشق شکار آبله باد
هجوم گریه ما گرد ما به جا نگذاشت
غبار خاطر یاران غبار قافله باد
نگاه گرم تحمل گداز و شوق رسا
دلی که خون نشود خونبهای حوصله باد
اسیر عشق کجا اختلاط عشق کجا
جنون در آتش انجام این معامله باد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
با ذوق گریه از دل خوناب کم نگردد
تا ابر مایه دارد سیلاب کم نگردد
کی گریه می تواند خالی کند دلم را
از کاسه حبابی گرداب کم نگردد
در دست اهل همت سیماب می شود سیم
از کیسه لئیمان سیماب کم نگردد
تنگ است چشم گردون تنگ است عرض مطلب
منگر که از بساطش اسباب کم نگردد؟
مردم اسیر و باقی است در سرخیال ساقی
کیفیت محبت از خواب کم نگردد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
میان مهربانی آنچنان بیگانه می خندد
که شمع از خجلتم می گرید و پروانه می خندد
به پیری گشته ام بازیچه طفلی تماشا کن
ز شوخی زیر لب بر محرم و بیگانه می خندد
چنان گرم است از دیوانه ام بازار خندیدن
که گوهر در محیط اخگر در آتشخانه می خندد
ز عکس روی طفلان گلستان خوان بازیگوش
به رنگ گل در و دیوار مکتبخانه می خندد
شگون دانسته چندان خنده بر سامان دل کردن
که بیند صبح را گر فرش این ویرانه می خندد
ز طفلی گفتگوی عشق را افسانه می داند
اگر در خواب می بیند دل دیوانه می خندد
چنان بالیدن از فیض هوای ابر می جوشد
که همچون غنچه در دامان دهقان دانه می خندد
اسیر از توبه ساغر می کشم در وادی شوقی
که از خاک ره زهدم گل پیمانه می خندد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ز ابر جلوه مهتاب تازگی دارد
به زیر خرقه می ناب تازگی دارد
به بزم دل چه گل از دیده می توان چیدن
چراغ در شب مهتاب تازگی دارد
گزند نیست گر اندیشه گزندی نیست
سپند مجلس احباب تازگی دارد
ندید گوش گران غفلت آنکه می گوید
به چشم حلقه در خواب تازگی دارد
در آن دیار که بر دشمنان نمی خندند
ستم ظریفی احباب تازگی دارد
زحلقه حلقه زنجیر و قطره قطره اشک
بهار و شبنم و سیماب تازگی دارد
سبک عنانی اگر شرط ناخدا است اسیر
گران رکابی گرداب تازگی دارد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
رنگی که حسن از دل نومید می برد
عشق از برای آینه دید می برد
زاهد که دوزخ از دمش افسرده خاطر است
نام بهشت را به چه امید می برد
هرکس به قدر بار سبکبار می شود
دنیا پرست حسرت جاوید می برد
سامان نشتر از دل ما کم نمی شود
این قطره نم ز چشمه خورشید می برد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۶
نه همین گرد ره شوق ز صرصر گذرد
ریگ این بادیه چون برق هم از سرگذرد
دل دریا شود آتشکده داغ نهان
نسبت اشکم اگر در دل گوهر گذرد
آنکه رحمت کند آرایش دیوان گناه
صرفه آن است که از کرده ما درگذرد
تا دهد نامه مستان به فراموشی غم
بال موج قدح از بال کبوتر گذرد
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۹
دوستان فکری به حالم کرده اند
خون خواهشها حلالم کرده اند
معنیم را عین صورت دیده اند
دشمن جان حلالم کرده اند؟
شبنم هوشی به جوش آورده اند
غرق بحر انفعالم کرده اند
خانه زاد خط و خالم دیده اند
محرم بزم وصالم کرده اند
آه از این ترکان کشمیری نسب
طوطی بلبل مقالم کرده اند
خنده شادی نمی سازد مرا
سرخوش از جام ملالم کرده اند
دور گردی بیش می سازد به من
خوش نشین بزم حالم کرده اند
ساغر صورت به دستم داده اند
هر نفس معنی مآلم کرده اند
اخترم را چشم بد بادا سپند
پاره ای دور از وبالم کرده اند
دختر رز تا حرامت کرده ام
هر دو عالم را حلالم کرده اند
کرده ام تا ترک ملتها اسیر
مذهب و مشرب حلالم کرده اند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۷
سینه صافی با عداوت خویشتر
دشمنیها مصلحت اندیشتر
راه شوق است اینکه دل پر می زند
سبقت واماندگیها بیشتر
قرب دوری محرم بیگانگی
آشنایی بیشتر از پیشتر
دوستکامم دوستکامم دوستکام
خاطر چرخ از ملالم ریشتر
دل جراحت زار سنگ آیینه شد
ساده لوحیها مآل اندیشتر
خون خود کردم حلال ای دشمنان
می خورد زخم از رگ من نیشتر
چشم بر لطف کسی دارد اسیر
بیشتر از بیشتر از بیشتر
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۶
دلی زخم انتخاب خنده گل در چمن دارم
پریشانی ندارد خاطر جمعی که من دارم
عدم را خنده می آید به شوخیهای تدبیرم
ز هر تحریک مژگان تو چاکی در کفن دارم
لبم با ناله می جوشد دلم با شعله می رقصد
نمی دانم چه می گویم چه حال است اینکه من دارم
به برگ گل نویسم بعد از این مکتوب خاموشی
دلم بر باد حیرت رفته با او یک سخن دارم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۵
بود روزی که پا ز این گل برآرم
دمار از روزگار دل برآرم
فکندم لنگر و کشتی شکستم
چه گوهرها کز این ساحل برآرم
زیک خواب پریشان می توانم
سر از صد عقده مشکل برآرم
تر و خشک جهان را می شناسم
می از مینا حق از باطل برآرم
چو موجم گریه صد جا می داوند
ندانم چون سر از منزل برآرم
شهید سرگرانی گشته ام آه
سر از خواب عدم مشکل برآرم
اسیر از سینه صافی می توانم
هزار آیینه از یک دل برآرم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۱
عقلیم و طفل مکتب نادانی خودیم
گنجیم و خانه زاد پریشانی خودیم
ما را به خاک رهگذری کرد روشناس
در زیر بار منت پیشانی خودیم
طعن حسود بت پی آزار ما کم است
در دیر هم گواه مسلمانی خودیم
اقبال آفتاب قناعت بلندتر
چون ذره زیر سایه عریانی خودیم
دامن چه می زنی به میان در شکست ما
ای سیل ما خود آفت ویرانی خودیم
حیرت ز بیزبانی ما روشناس شد
رسوای عالم از غم پنهانی خودیم
دل را اسیر شکوه ای از راه برده بود
ممنون بازگشت پشیمانی خودیم
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
خوی آتش پیشه را تعلیم خود رایی مکن
جلوه را هم چون نگاه گرم هر جایی مکن
هستیم را آفت رشکی پریشان می کند
هر سر موی مرا مجنون صحرایی مکن
خاطر ما از خیال رشک می گیرد غبار
گرد جولان سرمه چشم تماشایی مکن
بیستون را شبنم اشکی به طوفان می دهد
قطره ما را اسیر از گریه دریایی مکن
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
نکند گر چه کسی گوش به فریاد کسی
هیچ کافر نکشد منت امداد کسی
هر چه می گویی از آن عربده جو می آید
آه از آن دم که به افسون رود از یاد کسی
بیش از این هم چه کند صنعت آیینه گران
درس بینش نتوان خواند به امداد کسی
رفتم از خاطرش اما نفسی بی من نیست
نتوان برد فراموشیم از یاد کسی
شعله داد از نفسی خرمن هستی بر باد
نکند رو به خرابی دل آباد کسی
یک سخن بر ورق دفتر ایجاد بس است
تا قیامت نشود هیچ کس استاد کسی
هست اقلیم محبت ستم آباد اسیر
هیچ کس شکوه نکرده است زبیداد کسی