عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۹ - بدرود
ای روی نکو سلامتت باد
من در غم تو تو با دلی شاد
رفتی و شدی مرا نبردی
ایزد به سلامتت بیاراد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۰ - شکوه از دوری مظفر
ای مظفر فراق یافت ظفر
بر تن من نکرده هیچ نبرد
خنجری ناکشیده در حمله
باره ای نافکنده در ناورد
فرقت خیره روی روبا روی
از منت در ربود مردا مرد
فلک هجر خوی سفله مرا
فرد کرد از من ای بدانش فرد
وصل تابنده را فرو شد روز
هجر تاریک را بر آمد گرد
دل بر توست و با تو خواهد بود
من بی دل چگونه خواهم کرد
بود خواهم ولیک سخت به رنج
زیست خواهم و لیک نیک به درد
بر تن سست کوفته غم سخت
وز دل گرم خاسته دم سرد
چشم من آب روی خواهد برد
روی من آب چشم خواهد خورد
نقش کار فراق پیدا شد
اینک از اشک لعل و چهره زرد
دهر بی شرم چون بخواست نوشت
فرش شادی ما چرا گسترد
چرخ بی رحم چون بخواست برید
شاخ امید من چرا پرورد
ای هنر سنج مهتری که فلک
در فنون فلک چو تو ناورد
دل سپردم تو را به غزنین بر
بر آن دوستان به راه آورد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۱ - به ابوالفرج نوشته
بوالفرج ای خواجه آزاد مرد
هجر وصال تو مرا خیره کرد
دید ز سختی تن و جان آنچه دید
خورد ز تلخی دل و جان آنچه خورد
ای به بلندی سخن شاعران
هرگز مانند تو نادیده مرد
روی توام از همه چیز آرزوست
خسته همی جوید درمان درد
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۴ - مدح
سرفرازا ز خدمت تا شدم دور
بباشد دیدگانم هر زمان تر
چنان گریم که بی معشوق عاشق
چنان نالم که بی فرزند مادر
وگر آتش زنی اندر دل من
همان گیری که مغز از دود مجمر
وگر پر زهر گردانی دهانم
زبانم گویدت شکری چو شکر
مرا در هیچ بزم و هیچ مجلس
مرا در هیچ درج و هیچ دفتر
نخواهد جز به نامت رفت خامه
نخواهد جز به یادت گشت ساغر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۶۵ - خنده جام و گریه شمشیر
اگر بخندد در دست من قدح نه عجب
که بس گریست فراوان به دست من شمشیر
همه به آهو ماند ز تو جز انگشتان
که لعل گشتست از عکس من چو پنجه شیر
چو دست حنا بسته ست دست ار زنگین
از آن نداری در دست خویش ساغر زیر
اگر چه هستم تشنه بی می من از کف تو
نمی ستانم کز روی تو نگردم سیر
از آنکه دست تو بر جای جرعه گیرد جام
به حرص در کشم آن جرعه ای که ماند زیر
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۷۵ - یک زمان در بهشت
یک زمان در بهشت بودم دوش
نوش کردم ز گفته های تو نوش
گر نبودم برسم معذورم
در جمال تو بسته بودم هوش
گاه بودم به مدحتت گویا
گاه بودم ز حشمتت خاموش
گاه چون بحر طبعم اندر موج
گه چو خورشید ذاتم اندر جوش
ای فلک رأی مهتری که تو را
نام پیغمبر است و طبع سروش
هر چه اقبال بدهدت بستان
وآنچه دولت بگویدت بنیوش
آمدی دی تو از پی کاری
بنده ام گشته حلقه اندر گوش
قدم من همی ببوسد فخر
تا گرفتی مرا تو در آغوش
من نیابم چو تو یقین گشتم
تو نیابی چو من مرا مفروش
دوش دیدم سلامت و شادی
این همه شادی و سلامت دوش
تا همی لاله باشد و باده
روی باده ببین و باده بنوش
همچو باده به طبع لهوانگیز
همچو لاله لباس شادی پوش
رأی عالی رضای تو جسته ست
تو به جان در رضای عالی کوش
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۱ - در ده روشن رحیق
ای صنم ماهروی در ده روشن رحیق
چون لب معشوق لعل چون دل عاشق رقیق
بشنو و نیکو شنو نغمه خنیاگران
به پهلوانی سماع به خسروانی طریق
کرده به کف لاله زار ز بهر بزم فلک
چندین جام بلور چندین کاس عقیق
نشسته شد شیرزاد به دولت و بخت شاد
به قدر چرخ بلند به طبع بحر عمیق
با همه اقبال جفت با همه تأیید یار
حشمت باقی عدیل دولت عالی رفیق
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۸۳ - خشک و خالی
از من و تو همی بخواهد ماند
به جهان در دو جای خالی و خشک
من ز دیده کنم زمین پر خون
تو ز زلفین کنی هوا پر مشک
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۴ - هزل
بتی یافتم دوش گفتم به حرص
که امشب جماعی فراوان کنم
رگ من بخسبید و خفته بماند
ندانستمش تا چه درمان کنم
بدو گفتم ار چاره آن کنی
که این لت شود تا در انبان کنم
حقیقت تو را آنچه باید ز من
به جای تو از مردمی آن کنم
مرا گفت اگر زآنکه موسی شوم
عصای تو در دست ثعبان کنم
چه خواهی ز من من نه عیسی شوم
که اندر چنین مرده ای جان کنم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۹۸ - ثناگستری
ابرم که همی ز دریا بردارم
وآنگاه همی به دریا بر بارم
از خواجه عمید همی گیرم
مدحی که همی تو را دارم
مادح شدمش گر چه نه طماعم
بنده شدمش گر چه ز احرارم
در آفتاب دولت او دایم
مانند چرخ عالی مقدارم
روزی که من نبینم رویش را
آن روز از عمر می نانگارم
وانگاه بینمش به دو سه روزی
بس کوته ست عمر که من دارم
در ره همی نیابم تا یک ره
بر صد هزار حیله دهد بارم
دورم چرا کند که نه من جغدم
از من چرا رمد که نه من مارم
کردم بر آنکه خامه برگیرم
بس وهم بر خیالش بگمارم
کافور و مشک ناب برانگیزم
وآن صورت لطیفش بنگارم
هر گه که بار بدهد بنشینم
با صورتش غم دل بگسارم
ای صاحب موفق فرزانه
اندیشه می نداری از کارم
نه نیز بپرسی احوالم
نه بیش بخوانی اشعارم
بازار تیز گشت مرا زی تو
زیرا شدی به طبع خریدارم
از من چو جان و دل را بخریدی
نزدیک تو تبه شد بازارم
می جوی مر مرا که نوا جویم
باز آر مر مرا که دل آزارم
بادت بقا و دولت پیوسته
این خواهمت ز ایزد دادارم
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۵ - مدیح
چو من جریده اشعار خویش عرض کنم
نخست یابم نام تو بر سر دیوان
سزد که نام من ای نامدار ثبت کنی؟
به کلک غفلت در متن دفتر نسیان
مرا مدار به طبع هنر گران و سبک
که من به سایه سبک هستم و به طبع گران
بجز مراد نکویی نکو مدار که من
بهر نکویی حقم به هر بها ارزان
همیشه تا به جهان خالی و تهی نبود
جواهر از اعراض و عناصر از ارکان
دو حال نیک و بد آرد همی ز هفت فلک
به هفت کوکب در پنج حس و چار ارکان
چو سرو و لاله بناز و چو صبح و باغ بخند
چو مهر و ماه بتاب و چو عقل و روح بمان
خجسته دولت و فرخنده بخت تو همه سال
چو آفتاب منیر و چو نوبهار جوان
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۸ - ضرورت
ای به تو گشته دل خرم قوی
سخت قوی پشتی دارم به تو
تا به ضرورت نرسد کار من
والله کابرام نیارم به تو
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۴ - خطاب به روزن زندان
ای دلارای روزن زندان
دیدگان را نعیم جاویدی
بی محاق و کسوف بادی زآنک
شب مرا ماه و روز خورشیدی
همه سعدم تویی از آنکه مرا
فلک مشتری و ناهیدی
ور همی دیو بینم از تو رواست
که گذرگاه تخت جمشیدی
به امید تو زنده ام گر نه
مر مرا کشته بود نومیدی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - وصف طبیعت
گفتم چو فرو شد آفتاب از که
بنمود شفق چو شعر عنابی
زرین طبق است و زبرش لاله
چون روی نگار من به سیرابی
بنمود مه دو هفته در خرمن
در زنگی اوفتاده سقلابی
گفتم ز برای آن طبق مانا
بر کارگه سپهر دولابی
از دیبا کرده اند سرپوشی
پر در لگنی میانه سیمابی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۴۲ - مجازات باد خزان
گرد باد خزان کرد به ما به رحیل آری
وز لشکر نوروز برآورد دماری
دارم چو تو بت روی و دلارام نگاری
سازم ز جمال تو من امروز بهاری
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - صفت پری بانی
پری خوش خط ار به رنگ رباب
رانده جمع مطربان همه آب
قمری مجلسی است و بلبل بزم
بشکفاند نوای او گل بزم
کرد جعد سیاه مرغولان
بهر مهر و ستیزه دولان
در سرود حزین که بردارد
لب و دندان او شکر بارد
هیچ عیب اندرو نمی دانم
نکته ای زین سبب نمی رانم
آنکه گوید که او سفر کردست
سوی چالندر او گذر کردست
در رواق منقش سر چاه
مست ماندست خفته در خرگاه
چون گریبان به ناز بگشادست
عامل او را سه توله زر دادست
روز دیگر عتابها کردست
سعد و کرا به یاری آوردست
با لب ریش بسته بنشسته است
بازمانده ست و چنگ پیوسته ست
محملی بسته است و خوش گشته ست
از سر آن حدیث نگذشته ست
این دروغ چنین چرا گویم
رنج آن نازنین چرا جویم
هر که او آن لب و دهان بیند
آن کمرگاه و آن میان بیند
بر تن او به بد گمان نبرد
ور برد زو بدان که جان نبرد
بر میان تیر کاریی دارد
سخت محکم گذاریی دارد
گر زند هیچگونه بر دیوار
آتش اندر زند به موی زهار
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای ترک لاله رخ بده آن لاله گون شراب
تابان ز جام چون رخ لعل از قصب نقاب
من گویمی گلابست آن می که می دهی
گر هیچ گونه گونه گل داردی گلاب
جز دوستی ناب نیابی ز من همی
واجب بود که از تو بیابم نبید ناب
تیره نکردش آتش آنگه که آب بود
اکنون که آتش است ضعیفش مکن به آب
آبست و آتش است و زو شد خراب غم
نشگفت ار آب و آتش جایی کند خراب
آسایش است و خرمی از آب دیده را
اینست و زان بلی که کند دیده را به خواب
از لطف بر دوید به سر وین شگفت نیست
روح است و روح را سوی بالا بود شتاب
در مغز و طبعم افتاد آتش ز بهر آنک
دست تو بر نبید و بلور است و آفتاب
تا ندهیم نبیدی چون دیده خروس
باشد به رنگ روزم چون سینه غراب
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۳
ای نگارین چون تو از خوبان کجاست
نیست کس را آنچه از گیتی تراست
قد و روی و زلف سرو و ماه مشک
مشک پیچان ماه تابان سرو راست
تا مرا مهر تو اندر دل نشست
از دل من بیش مهر کس نخاست
ای نگار از طاعت تو چاره نیست
راست گویی خدمت خسرو علاست
شاه مسعود آفتاب داد و دین
آنکه بر شاهان گیتی پادشاست
از نهیبش ماه با رخسار زرد
وز شکوهش چرخ با پشت دوتاست
خسروان را آب حوضش زمزم است
سرکشان را خاک قصرش کیمیاست
شاه گردون همت گردون محل
خسرو دریا دل دریا عطاست
از بقا و عز و دولت شاد باد
تا به گیتی دولت و عز و بقاست
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۴
دیده گر در فراق خون بارد
حق او هم تمام نگزارد
با غمش هیچ بر نیارم دم
گر جهان بر سرم فرود آرد
در وفا داشتنش جان بدهم
تا مرا بی وفا نپندارد
آزر و مانی ار شود زنده
هر یکی خواهدش که بنگارد
این به رنده چو او نپردازد
وآن به خامه چو او نبگذارد
روی او همچو گل همی خندد
چشم من همچو ابر می بارد
نشمرد نیم ذره جرم رهی
چونکه روز فراق نشمارد
یا دل او مرا نمی خواهد
یا به من آمدن نمی یارد
رفت و ترسم که او به نادانی
به کسی دل به مهر بسپارد
همه شب در هوس همی باشم
که نباید که عهد بگذرد
در همه گر کبوتری بینم
گویم از دوست نامه ای آرد
باد اگر گرد بام من بوزد
گویم از یار مژده ای دارد
هر کجا هست شاد باد بدانک
از من دلشده به یاد آرد
مرا در غم فرقتت ای پسر
دو دیده چو ابرست و دامن شمر
وزین دل برافروخته ست آتشی
کش از درد و رنجست دود و شرر
دو چشمم بمانده به هنجار راه
دو گوشم بمانده به آواز در
امید وصال ار نبودی مرا
که روزی درآیی ز در ای پسر
پر از گرد جعد و برآشفته زلف
گشاده خوی از روی و بسته کمر
بر آوردمی جان شیرین ز تن
بیالودمی چشم روشن ز سر
مسعود سعد سلمان : غزلیات
شمارهٔ ۵
بدان دو عارض چون شیر و آن دو زلف چو قیر
به ابروان چو کمان و به غمزگان چون تیر
به زیب قدی کش بنده گشت سرو سهی
به حسن رویی کش بنده گشت بدر منیر
به چشم چشمی کش سرمه بود سحر حلال
به بوی زلفی کش دانه بود مشک و عبیر
که گر تنم را زین پس کنی به مهر عذاب
وگر دلم را زین پس کنی به عشق زحیر