عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
دل من زحمت جان برنتابد
که در ملکی دو سلطان برنتابد
گرش همچون سگان کو برانند
عنان از کوی جانان برنتابد
کجا در خلوت وصلش بود بار
کسی کو بار هجران برنتابد
سری کز سر عشقش نیست خالی
یقین میدان که سامان برنتابد
نگارا تکیه برحسن وجوانی
مکن چندین که چندان برنتابد
دلا در باز جان در پای جانان
که عاشق زحمت جان برنتابد
چو خواجو در غمش می‌سوز و می‌ساز
که درد عشق درمان برنتابد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹
چون مرا دیده بر آن آتش رخسار افتد
آتشم بردل پرخون جگر خوار افتد
مکن انکار من ایخواجه گرم کار افتاد
زانکه معذور بود هر که در این کار افتد
برمن خسته مزن تیر ملامت بسیار
که درین منزل ازین واقعه بسیار افتد
گر چو فرهاد ز مژگان گهرافشان گردم
ای بسا لعل که در دامن کهسار افتد
ور چو منصور ز من بانگ انا الحق خیزد
آتشم از جگر سوخته در دار افتد
چون بیاد خط سبز تو برآرم نفسی
دودم از سینه برین پردهٔ زنگار افتد
هر دم از آرزوی گوشه چشمت سرمست
زاهدی گوشه نشین بر در خمار افتد
گر برد باد صبا نکهت زلف تو بچین
خون دل در جگر نافهٔ تاتار افتد
پیش آن نرگس بیمار بمیرد خواجو
اگرش دیده برآن نرگس بیمار افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰
از باد صبا در سر زلفش چو خم افتد
صد عاشق دلسوخته در بحر غم افتد
مشتاق حرم گر بزند آه جگر سوز
آتش بمغیلان و دخان در حرم افتد
در هر طرفت هست بسی خسته و مجروح
لیکن چو منت عاشق دلخسته کم افتد
چون قصهٔ اندوه فراق تو نویسم
گر دم بزنم آتش دل در قلم افتد
پیش لب ضحاک تو بس فتنه وآشوب
کز مار سر زلف تو در ملک جم افتد
هنگام سحر گر بخرامی سوی بستان
چون زلف کژت سرو سهی در قدم افتد
خم در قد چون چنبر خواجو فتد آن دم
کز باد صبا در سر زلف تو خم افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱
چون طره عنبر شکنش در شکن افتد
از سنبل تر سلسله برنسترن افتد
دانی که عرق بر رخ خوبش بچه ماند
چون ژاله که بر برگ گل یاسمن افتد
کام دل شوریده ز لعل تو برآرم
گر چین سر زلف تو در دست من افتد
چون وقت سحر گل بشکر خنده درآید
از بلبل شوریده فغان در چمن افتد
طوطی که شکر می‌شکند در شکرستان
نادر فتد ار همچو تو شیرین سخن افتد
لعل لب در پوش تو چون در سخن آید
خون در جگر ریش عقیق یمن افتد
هر کو چو من از عشق تو بی خویشتن افتاد
در دام غم از درد دل خویشتن افتد
خواجو چو برد سوز غم هجر تو در خاک
آتش ز دل سوخته‌اش در کفن افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲
هر کرا یار یار می‌افتد
مقبل و بختیار می‌افتد
ای بسا در که از محیط سرشک
هر دمم در کنار می‌افتد
عقرب او چو حلقه می‌گردد
تاب در جان مار می‌افتد
شام زلفش چو می‌رود در چین
شور در زنگبار می‌افتد
گر نه مستست جادوش ز چه روی
بریمین و یسار می‌افتد
گل صد برگ را دگر در دام
همچو بلبل هزار می‌افتد
در چمن ز آب چشمهٔ چشمم
سیل در جویبار می‌افتد
چون خیال تو می‌کنم تحریر
بخیه بر روی کار می‌افتد
دلم از شوق چشم سرمستت
دم بدم در خمار می‌افتد
رحم بر آن پیاده کو هر دم
در کمند سوار می‌افتد
هر که او خوار می‌فتد خواجو
همچو ما باده خوار می‌افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳
مه چنین دلستان نمی‌افتد
سرو از اینسان روان نمی‌افتد
زان دهان نکته‌ئی نمی‌شنوم
که یقین درگمان نمی‌افتد
هیچ از او در میان نمی‌آید
که کمر در میان نمی‌افتد
عجب از پادشه که سایهٔ او
بر سر پاسبان نمی‌افتد
نام دل در نشان نمی‌آید
تیر از او برنشان نمی‌افتد
عشق سریست کافرینش را
چشم فکرت برآن نمی‌افتد
کشتی ما چنان شکست کز او
تخته‌ئی بر کران نمی‌افتد
نرود یک نفس که از دل من
دود در آسمان نمی‌افتد
چشم من تا نمی‌فتد پر اشک
دیده پر ناردان نمی‌افتد
مرغ دل تا هوا گرفت و رمید
باز با آشیان نمی‌افتد
خامه چون شرح می‌دهد غم دل
کاتشش در زبان نمی‌افتد
گشت خواجو مریض و چشم طبیب
هیچ برناتوان نمی‌افتد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴
لطافت دهنش در بیان نمی‌گنجد
حلاوت سخنش در زبان نمی‌گنجد
معانئی که مصور شود ز صورت دوست
ز من مپرس که آن در بیان نمی‌گنجد
از آن چو کلک ز شستم بجست و گوشه گرفت
که تیرقامت اودر کمان نمی گنجد
جهان پرست ز دردیکشان مجلس او
اگر چه مجلس او در جهان نمی‌گنجد
درین چمن که منم بلبل خوش الحانش
شکوفه‌ئیست که در بوستان نمی‌گنجد
چو در کنار منی گو کمر برو ز میان
که هیج با تو مرا در میان نمی‌گنجد
چگونه نام من خسته بگذرد بزبان
ترا که هیچ سخن در دهان نمی‌گنجد
چو آسمان دل از مهر تست سرگردان
اگر چه مهر تو در آسمان نمی‌گنجد
ندانم آنکه ز چشمت نمی‌رود خواجو
چه گوهریست که در بحر و کان نمی‌گنجد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵
اگر آن ماه مهربان گردد
غم دل غمگسار جان گردد
آنکه چون نامش آورم بزبان
همه اجزای من زبان گردد
ور کنم یاد ناوک چشمش
مو بر اعضای من سنان گردد
چون کنم نقش ابرویش بردل
قد چون تیر من کمان گردد
مه ز شرم جمال او هرماه
در حجاب عدم نهان گردد
یا رب این آسیاب دولابی
چند برخون عاشقان گردد
چون دلم با غم تو گوید راز
در میان خامه ترجمان گردد
از لبت هر که او نشان پرسد
چون دهان تو بی نشان گردد
چون ز لعلت سخن کند خواجو
شکر از منطقش روان گردد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
ز جام عشق تو عقلم خراب می‌گردد
ز تاب مهر تو جانم کباب می‌گردد
مرا دلیست که دائم بیاد لعل لبت
بگرد ساقی و جام شراب می‌گردد
هلاک خود بدعا خواستم ولی چکنم
که دیر دعوت من مستجاب می‌گردد
دلست کاین همه خونم ز دیده می‌بارد
پرست کافت جان عقاب می‌گردد
تو خود چه آب و گلی کاب زندگی هردم
ز شرم چشمهٔ نوش تو آب می‌گردد
چو برتو می‌فکنم دیده اشگ گلگونم
ز عکس گلشن رویت گلاب می‌گردد
بجام باده چه حاجت که پیر گوشه نشین
بیاد چشم تو مست و خراب می‌گردد
عجب نباشد اگر شد سیاه و سودائی
چنین که زلف تو بر آفتاب می‌گردد
چو بر درت گذرم گوئیم که خواجو باز
بگرد خانهٔ ما از چه باب می‌گردد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷
چه بادست اینکه می‌آید که بوی یار ما دارد
صبا در جیب گوئی نافهٔ مشک ختا دارد
بطرف بوستان هرکس بیاد چشم می‌گونش
مدام ار می نمی‌نوشد قدح بر کف چرا دارد
چو یار آشنا از ما چنان بیگانه می‌گردد
شود جانان خویش آنکس که جانی آشنا دارد
از آن دلبستگی دارد دل ما با سر زلفش
که هرتاری ز گیسویش رگی با جان ما دارد
من از عالم به جز کویش ندارم منزلی دیگر
ولی روشن نمی‌دانم که او منزل کجا دارد
برآنم کابر گرینده از این پس پیش اشک من
حدیث چشم سیل افشان نراند گر حیا دارد
مرا در مجلس خوبان سماع انس کی باشد
که چون سروی برقص آید مرا از رقص وا دارد
اگر برگ گلت باشد نوا از بینوائی زن
که از بلبل عجب دارم اگر برگ و نوا دارد
وگر مرغ سلیمانرا بجای خود نمی‌بینم
بجای خود بود گر باز آهنگ سبا دارد
اگر چون من بسی داری بدلسوزی و غمخواری
بدین بیچاره رحم آور که در عالم ترا دارد
ز خواجو کز جهان جز تو ندارد هیچ مطلوبی
اگر دوری روا داری خدا آخر روا دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱
کسی کو دل بر جانان ندارد
دلی دارد ولیکن جان ندارد
هر آنکو با سر زلف سیاهش
سری دارد سر و سامان ندارد
ز غرقاب غمش کی جان توان برد
که دریا نیست کان پایان ندارد
بهر موئی دلی دارد ولیکن
ز چندین دل غمی چندان ندارد
قمر گفتم چو رویش دلفروزست
ولیکن چون بدیدم آن ندارد
نسیم باغ جنت چون عذارش
گلی در روضهٔ رضوان ندارد
چو قدش باغبان گر راست خواهی
خرامان سرو در بستان ندارد
ترا با مه کنم نسبت ولی ماه
شکنج زلف مشک افشان ندارد
چه درمان خواجو ار در درد میری
که درد عاشقی درمان ندارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۲
آن پریچهره که جور و ستم آئین دارد
چه خطا رفت که ابروش دگر چین دارد
نافهٔ مشگ ز چین خیزد و آن ترک ختا
ای بسا چین که در آن طره مشگین دارد
دل غمگین مرا گر چه بتاراج ببرد
شادمانم که وطن در دل غمگین دارد
عجب از چشم کماندار تو دارم که مقیم
مست خفتست و کمان برسر بالین دارد
ای خوشا آهوی چشمت که بهر گوشه که هست
خوابگه برطرف لاله و نسرین دارد
مرغ دل کز سر زلفت نشکیبد نفسی
باز گوئی هوس چنگل شاهین دارد
گر چه فرهاد به تلخی ز جهان رفت ولیک
همچنان شور شکرخندهٔ شیرین دارد
دل گمگشته ز چشم تو طلب می‌کردم
کرد اشارت بسر زلف سیه کاین دارد
خواجو از چشمهٔ نوشت چو حکایت گوید
همه گویند سخن بین که چه شیرین دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
هر کو بصری دارد با او نظری دارد
با او نظری دارد هر کو بصری دارد
آنکو خبری دارد در بیخبری کوشد
در بیخبری کوشد هر کو خبری دارد
شیرین شکری دارد آن خسرو بت رویان
آن خسرو بت رویان شیرین شکری دارد
چون ما دگری دارد آن فتنه بهر جائی
آن فتنه بهر جائی چون ما دگری دارد
هر کس که سری دارد جان در قدمش بازد
جان در قدمش بازد هر کس که سری دارد
دل گر خطری دارد از جان خطرش نبود
از جان خطرش نبود دل گر خطری دارد
مهر قمری دارد باز این دل هر جائی
باز این دل هر جائی مهر قمری دارد
عزم سفری دارد از ملک درون جانم
از ملک درون جانم عزم سفری دارد
آنکو هنری دارد از عیب نیندیشد
از عیب نیندیشد آنکو هنری دارد
روشن گهری دارد چشمی که ترا بیند
چشمی که ترا بیند روشن گهری دارد
خواجو نظری دارد با طلعت مه رویان
با طلعت مه رویان خواجو نظری دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴
دل من باز هوای سر کوئی دارد
میل خاطر دگر امروز بسوئی دارد
هیچ دارید خبر کان دل سرگشتهٔ من
مدتی شد که وطن بر سر کوئی دارد
بگسست از من و در سلسله موئی پیوست
که دل خلق جهان در خم موئی دارد
ایکه از سنبل مشکین توعنبر بوئیست
خنک آن باد که از زلف تو بوئی دارد
ما بیک کاسه چنین مست و خراب افتادیم
حال آن مست چه باشد که سبوئی دارد
شاخ را بین که چه سرمست برون آمده است
گوئیا او هم ازین باده کدوئی دارد
ایکه گوئی که مکن خوی بشاهد بازی
هر کرا فرض کنی عادت و خوئی دارد
خیز چون پرده ز رخسار گل افکند صبا
روی گل بین که نشان گل روئی دارد
خوش بیا برطرف دیدهٔ خواجو بنشین
همچو سروی که وطن برلب جوئی دارد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۵
کدام یار که ما را پیام یار آرد
از آن دیار حدیثی بدین دیار آرد
که می‌رود که ز یاران مهربان خبری
بدین غریب پریشان دلفگار آرد
بتشنگان بیابان برد بشارت آب
ببلبلان چمن مژدهٔ بهار آرد
اگر نه لطف نماید نسیم باد صبا
بمرغ زار که بوئی ز مرغزار آرد
خیال روی نگارم اگر نگیرد دست
که طاقت غم هجران آن نگار آرد
بسی تحمل خار جفا بباید کرد
که تا نهال مودت گلی ببار آرد
ز بهر دفع خمارم که می‌تواند رفت
که جرعه‌ئی می نوشین خوشگوار آرد
بجای سرمه‌ام از خاک کوی او گردی
برای روشنی چشم اشکبار آرد
سلام و خدمت خواجو بدان دیار برد
پیام یار سفر کرده سوی یار آرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶
چون صبا نکهت آن زلف پریشان آرد
دل پر درد مرا مژدهٔ درمان آرد
جان بشکرانه کنم پیشکش خدمت او
هر نسیمی که مرا مژدهٔ جانان آرد
چه تفاوت کند از نکهت انفاس نسیم
بلبل دلشده را بوی گلستان آرد
زلف چوگان صفت ار حلقه کند بر رخسار
هر زمان گوی دلم در خم چوگان آرد
هر که را دست دهد حاصل اوقات عزیز
حیف باشد که بافسوس بپایان آرد
در ره عشق مسلمان حقیقی آنست
که به زنار سر زلف تو ایمان آرد
زاهد صومعه را هر نفسی مست و خراب
نرگس مست تو در حلقهٔ مستان آرد
اگر از چشمهٔ نوش تو زلالی یابد
کی خضر یاد بد آب چشمهٔ حیوان آرد
باز صورت نتوان بست که نقاش ازل
صورتی مثل تو در صفحهٔ امکان آرد
دیگران سبزه ز گلزار ببازار برند
خط سبزت بچه رو سبزه ببستان آرد
گرخیال سر زلف تو نگیرد دستم
کی دل خستهٔ من طاقت هجران آرد
هر که با منطق خواجو کند اظهار سخن
در به دریا برد و زیره به کرمان آرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۷
خدنگ غمزهٔ جادو چو در کمان آرد
هزار عاشق دلخسته را بجان آرد
در آن دقیقهٔ باریک عقل خیره شود
دلم حدیث میانش چو در میان آرد
حلاوت سخنش کام جان کند شیرین
عبارتی ز لبش هر که در بیان آرد
از آن دو نرگس مخمور ناتوان عجبست
که تیر غمزه بدینگونه در کمان آرد
اگر چو خامه سرش تا به سینه بشکافند
نه عاشقست که یک حرف بر زبان آرد
کدام قاصد فرخنده می‌رود که مرا
حدیثی از لب آن ماه مهربان آرد
ز راه بنده نوازی مگر نسیم صبا
ز دوستان خبری سوی دوستان آرد
چرا حرام کند خواب بر دو دیدهٔ من
اگر نسیم سحر خواب پاسبان آرد
کسی که وصف لب و عارض کند خواجو
شکر بمصر برد گل بگلستان آرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹
کاروان ختنی مشک ختا می‌آرد
یا صبا نکهت آن زلف دوتا می‌آرد
لاله دل در دم جانبخش سحر می‌بندد
غنچه جان پیشکش باد صبا می‌آرد
مرغ را گل باشارت چه سخن می‌گوید
باز هدهد چه بشارت ز سبا می‌آرد
می‌رسد قاصدی از راه و چنان می‌شنوم
که ز سلطان خبری سوی گدا می‌آرد
ای عزیزان چه بشیرست که از جانب مصر
مژده یوسف گمگشتهٔ ما می‌آرد
ظاهر آنست که مرغ دل مشتاقانرا
دانهٔ خال تو در دام بلا می‌آرد
می‌گشاید مگر از نافهٔ زلفت کارش
ورنه باد این دم مشکین ز کجا می‌آرد
هندوی پر دل شوریده که داری ز قفا
ای بسا دل که کشانت ز قفا می‌آرد
خواجو از قول مغنی نشکیبد ز آنروی
هر زمان پرده‌سرا را بسرا می‌آرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۰
دل من جان ز غم عشق تو آسان نبرد
وین عجبتر که اگر جان ببرد جان نبرد
گر ازین درد بمیرم چه دوا شاید کرد
کانک رنج تو کشد راه بدرمان نبرد
شب دیجور جدائی دل سودائی من
بی خیال سر زلف تو بپایان نبرد
هر کرا ساعت سیمین تو آید در چشم
دست حیرت نتواند که بدندان نبرد
ره بمنزلگه قربت ندهندم که کسی
رخت درویش به خلوتگاه سلطان نبرد
پادشاهی تو هر حکم که خواهی فرمود
بنده آن نیست که سر پیچد و فرمان نبرد
غارت دل کندم غمزهٔ کافر کیشت
وانکه کافر نبود مال مسلمان نبرد
ای عزیزان به جز از باد صبا هیچ بشیر
خبر یوسف گمگشته بکنعان نبرد
گر نسیم سحر قطع مسافت نکند
هیچکس قصهٔ دردم بخراسان نبرد
جان چه ارزد که برم تحفه بجانان هیهات
همه دانند که کس زیره بکرمان نبرد
شکر از گفته خواجو بسوی مصر برند
گر چه کس قند بسوی شکرستان نبرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۱
قصه غصه فرهاد بشیرین که برد
نامه ویس گلندام برامین که برد
خضر را شربتی از چشمهٔ حیوان که دهد
مرغ را آگهی از لاله و نسرین که برد
خبر انده اورنگ جدا گشته ز تخت
به سراپردهٔ گلچهر خور آئین که برد
گر چه بفزود حرارت ز شکر خسرو را
از شرش شور شکر خنده شیرین که برد
مرغ دل باز چو شد صید سر زلف کژش
گفت جان این نفس از چنگل شاهین که برد
ناز آن سرو قد افراخته چندین که کشد
جور آن شمع دل افروخته چندین که برد
می چون زنگ اگر دست نگیرد خواجو
زنگ غم ز آینهٔ خاطر غمگین که برد