عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۶ - وله ایضا
من که در خانه منزوی شده ام
عذر خویش از گناه می خواهم
دست از خواستن بداشته ام
که نه مال و نه جاه می خواهم
نه اگر زین شکسته تر باشم
مددی از سپاه می خواهم
نه گر از تشنگی بخواهم مرد
شربتی آب چاه می خواهم
نه اگر صد هزار ظلم کشم
دادی از پادشاه می خواهم
نه اگر می کنند صد دعوی
بیّنت یا گواه می خواهم
نه همی داو خواهم اندر نرد
نه بشطرنج شاه می خواهم
نه گر اینجا مقام خواهم ساخت
به بزرگان پناه می خواهم
نه اگر عزم رفتنم باشد
از کسی برگ راه می خواهم
لیک یک حاجتم بنزد تو هست
گر تو گویی بخواه می خواهم
اسب بیچاره سخت درمانده ست
بهر او از تو کاه می خواهم
امر معروف شرط اسلامست
عذر این هم بگاه می خواهم
عذر خویش از گناه می خواهم
دست از خواستن بداشته ام
که نه مال و نه جاه می خواهم
نه اگر زین شکسته تر باشم
مددی از سپاه می خواهم
نه گر از تشنگی بخواهم مرد
شربتی آب چاه می خواهم
نه اگر صد هزار ظلم کشم
دادی از پادشاه می خواهم
نه اگر می کنند صد دعوی
بیّنت یا گواه می خواهم
نه همی داو خواهم اندر نرد
نه بشطرنج شاه می خواهم
نه گر اینجا مقام خواهم ساخت
به بزرگان پناه می خواهم
نه اگر عزم رفتنم باشد
از کسی برگ راه می خواهم
لیک یک حاجتم بنزد تو هست
گر تو گویی بخواه می خواهم
اسب بیچاره سخت درمانده ست
بهر او از تو کاه می خواهم
امر معروف شرط اسلامست
عذر این هم بگاه می خواهم
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۷ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۵۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۲ - ایضا له
کیست همخانۀ؟ زبان؟ دندان
حکمتی هست اندرین پنهان
باشد از ازدواجشان مضبوط
کدخداییّ خاندان دهان
این همه لین و آن همه شدّت
این همه گوشت وان همه ستخوان
نان دندان زبان کند ترتیب
زانکه این ساکن است و آن جنبان
کام و ناکام هر کجا باشند
با سر او درد زمان بزمان
هر که دندان ازو بود شاکر
به ثنایش رود همیشه زبان
وان که پاس زبان ندارد باز
ساید از خشم و کین برو دندان
وان که از مال خویش و نعمت خویش
نرساند نصیبة ایشان
به ضرورت ز بهر او شب و روز
ژاژ خاید بسی همین و همان
حکمتی هست اندرین پنهان
باشد از ازدواجشان مضبوط
کدخداییّ خاندان دهان
این همه لین و آن همه شدّت
این همه گوشت وان همه ستخوان
نان دندان زبان کند ترتیب
زانکه این ساکن است و آن جنبان
کام و ناکام هر کجا باشند
با سر او درد زمان بزمان
هر که دندان ازو بود شاکر
به ثنایش رود همیشه زبان
وان که پاس زبان ندارد باز
ساید از خشم و کین برو دندان
وان که از مال خویش و نعمت خویش
نرساند نصیبة ایشان
به ضرورت ز بهر او شب و روز
ژاژ خاید بسی همین و همان
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۳ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۶۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۰ - ایضاً له
ای همه عادت تو لطف و مواسا کردن
کار تو تربیت مردم دانا کردن
هست در شان تو ترتیب معایش دادن
هست در عادت تو قهر محابا کردن
وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟
بی سبب راز دل گردون پیدا کردن
دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را
جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن
در سخا الحق ازاین سر که بنانت دارد
آزرا خود نگذارد بتمنّا کردن
نزهت چرخ چه باشد ؟ بهزاران دیده
در گلستان لقای تو تماشا کردن
در فزو دستی در باب کرم رسمی نو
چیست آن رسم؟ دل از جود بدریا کردن
چرخ پر دل را در مدّت خود یک حرکت
بر خلاف نبود زهره و یارا کردن
گر زجود تو کسی حاصل هستی خواهد
بدهد حالی بی وعده بفردا کردن
چون ز انعام تو معروف نه امروزینه ست
در حق من که و بیگاه کرمها کردن
با چنین سابقه نوعی بود از ترک ادب
رسم پارینه زجود تو تقاضا کردن
توبکن کاری !گر میکنی ای خواجه از آنک
این گردها را یا گفت رسد یا کردن
جاودان زی تو که انعام تو واجب کردست
بر کرم تا به ابد تربیت ما کردن
کار تو تربیت مردم دانا کردن
هست در شان تو ترتیب معایش دادن
هست در عادت تو قهر محابا کردن
وصمت خاطر خورشید وشت دانی چیست؟
بی سبب راز دل گردون پیدا کردن
دانک جزقدر ترا نیست مسلّم کس را
جای خود بر زبر قبّۀ خضرا کردن
در سخا الحق ازاین سر که بنانت دارد
آزرا خود نگذارد بتمنّا کردن
نزهت چرخ چه باشد ؟ بهزاران دیده
در گلستان لقای تو تماشا کردن
در فزو دستی در باب کرم رسمی نو
چیست آن رسم؟ دل از جود بدریا کردن
چرخ پر دل را در مدّت خود یک حرکت
بر خلاف نبود زهره و یارا کردن
گر زجود تو کسی حاصل هستی خواهد
بدهد حالی بی وعده بفردا کردن
چون ز انعام تو معروف نه امروزینه ست
در حق من که و بیگاه کرمها کردن
با چنین سابقه نوعی بود از ترک ادب
رسم پارینه زجود تو تقاضا کردن
توبکن کاری !گر میکنی ای خواجه از آنک
این گردها را یا گفت رسد یا کردن
جاودان زی تو که انعام تو واجب کردست
بر کرم تا به ابد تربیت ما کردن
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۱ - وله ایضا
ما نه مردان سرپنحه و بازوی توایم
کارما با جدل و قوّت بازو مفکن
ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم
این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن
با روی شهر سلامت زرضای تو کنند
وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن
هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک
شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن
جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند
تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن
دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای
پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن
هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا
این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن
گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز
بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن
کارما با جدل و قوّت بازو مفکن
ما به پشتیّ چو تو صدر همی سینه کنیم
این چنین لاغریان را تو ز پهلو مفکن
با روی شهر سلامت زرضای تو کنند
وقت خوفست عمارت کن و بارو مفکن
هر چه با سگ بتوان کرد بکن با من لیک
شیر مردا! گنه گرگ بر آهو مفکن
جرّه بازان همه از بیم تو پر می فکنند
تو همای کرمی صعوه و تیهو مفکن
دم بدم لاف هوای تو زنم همچون نای
پس چو چنگم زعنا در پس زانو مفکن
هم حق خدمت و هم حرمت پیریست مرا
این همه حرمت و حق خیره بیکسومفکن
گرهی کان به سه سالت شود از ابرو باز
بدو چشمت که بیک لحظه برابرو مفکن
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۳ - ایضا له
مجلس سامیّ مجد الدّینی ای کان هنر
چونی از رنج و صداع و زحمت بسیار من
چون ز من هر گز ندید آزار طبع نازکت
بی سبب شاید که جوید طبع تو ازار من؟
تو به دفع کار من مشغول و من فارغ که خود
دوستی دارم که هست او مشفق و غمخوار من
چون تقبّل کرده یی اکنون تقابل شرط نیست
چیست در کار آی و بهتر زین بخور تیمار من
بی تو دانم بر نیارد کار من زین مدبران
زانکه خود بی غصّه هرگز بر نیاید کار من
بر زبان کلکم این لفظ از سر طیبت گذشت
تا غباری بر دلت ننشیند از گفتار من
چونی از رنج و صداع و زحمت بسیار من
چون ز من هر گز ندید آزار طبع نازکت
بی سبب شاید که جوید طبع تو ازار من؟
تو به دفع کار من مشغول و من فارغ که خود
دوستی دارم که هست او مشفق و غمخوار من
چون تقبّل کرده یی اکنون تقابل شرط نیست
چیست در کار آی و بهتر زین بخور تیمار من
بی تو دانم بر نیارد کار من زین مدبران
زانکه خود بی غصّه هرگز بر نیاید کار من
بر زبان کلکم این لفظ از سر طیبت گذشت
تا غباری بر دلت ننشیند از گفتار من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۸ - ایضا له
برون رفتم از خانه دی نگهبان
تهی بود از آیندگان کوی من
فرو رفته با خود به اندیشه یی
جوانی درآمد ز پهلوی من
گرانی به بالا دو چند اشتری
هر انگشت او چون دوبازوی من
حمایل زپولاد در گردنش
چنان قطرۀ آب از جوی من
بزد دست و پولاد روشن زبر
برآهخت و آورد رخ سوی من
چو نزدیک شد بی محابا کشید
برهنه بیکبار در روی من
چو از پر دلی من نرفتم ز جای
نه آژنگی آمد در ابروی من
بر آهخت تیغ و بیازید دست
یکی پاره بگرفت از موی من
عطا دادم او را ز خود اندکی
ز شادی ببوسید زانوی من
تهی بود از آیندگان کوی من
فرو رفته با خود به اندیشه یی
جوانی درآمد ز پهلوی من
گرانی به بالا دو چند اشتری
هر انگشت او چون دوبازوی من
حمایل زپولاد در گردنش
چنان قطرۀ آب از جوی من
بزد دست و پولاد روشن زبر
برآهخت و آورد رخ سوی من
چو نزدیک شد بی محابا کشید
برهنه بیکبار در روی من
چو از پر دلی من نرفتم ز جای
نه آژنگی آمد در ابروی من
بر آهخت تیغ و بیازید دست
یکی پاره بگرفت از موی من
عطا دادم او را ز خود اندکی
ز شادی ببوسید زانوی من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۲ - وله ایضا
ای ز گردون بشرف برده سبق
وز عطارد بهنر برده گرو
در شب خطّ تو معنیّ دقیق
گشت انگشت نما چون مه نو
اگرت ابر بهاری خوانم
بمرنج از من و از جا بمرو
شاعران ژاژ چنین خود خایند
تو از این معنی در تاب مشو
تو که ثابت تری از کوه چو خس
مشو از هر بادی بیهده دو
نیک شو با من و اندر حق من
به بدی گفتن مفسد مگرو
وجه مرسوم من ار روشن نیست
بر تو سهلست طریقش بشنو
بستان داس هلل از گردون
پس بدان سنبله را سر بدرو
این چه بی رسمی و بی از رمیست
که فگندی ز فرازم در گو
جو پارینه و امسالینم
می برد اشتر و بر تو به دو جو
وز عطارد بهنر برده گرو
در شب خطّ تو معنیّ دقیق
گشت انگشت نما چون مه نو
اگرت ابر بهاری خوانم
بمرنج از من و از جا بمرو
شاعران ژاژ چنین خود خایند
تو از این معنی در تاب مشو
تو که ثابت تری از کوه چو خس
مشو از هر بادی بیهده دو
نیک شو با من و اندر حق من
به بدی گفتن مفسد مگرو
وجه مرسوم من ار روشن نیست
بر تو سهلست طریقش بشنو
بستان داس هلل از گردون
پس بدان سنبله را سر بدرو
این چه بی رسمی و بی از رمیست
که فگندی ز فرازم در گو
جو پارینه و امسالینم
می برد اشتر و بر تو به دو جو
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۳
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۴ - ایضاً له
ای خداوندی که هر ساعت دل و دست ستم
بشکند از عدل تو چون شکّر از گفتار تو
آرزو ها را بمهر او بجنبد دل زجای
چون ز زیر لب بنالد خامۀ بیمار تو
گرچه خورشید از شعاعش مینهد پیوسته خار
گلشن گردون نباشد یک گل از گلزار تو
آورد دزد حوادث نقب در دیوار ملک
گر نباشد پاسبانش دولت بیدار تو
از ضمیر روشنت دارم گواهی معتبر
کین دعاگو از دل و جان هست خدمتکار تو
بی گنه سیلیّ حرمانم مزن از دست جود
بس که خود بی بهره ام از دولت بیدار تو
چون کم از من بنده صد کس بیش از هر زمره یی
زندگانی می کنند از راتب و ادرار تو
بد نباشد نیز چون من آفرین گر بردرت
گرچه بیش از آفرینست از شگرفی کار تو
خود مکن قصّه دراز ، آخر نباشد کم زنان
چون طمع کوتاه گشت از جبّه و دستار تو
گرچه از روی کرم بر مقتضای رسم خویش
در حق کمن کرد سعیی کلک گوهربار تو
وجه نان روشنترک باید مرین دیوانه را
کآبروی و خون خود ریزد باستحضار تو
گر تردّد لازمست آخر سوی درگاه تو
ور حوالت بر در بستست ، هم انبار تو
بشکند از عدل تو چون شکّر از گفتار تو
آرزو ها را بمهر او بجنبد دل زجای
چون ز زیر لب بنالد خامۀ بیمار تو
گرچه خورشید از شعاعش مینهد پیوسته خار
گلشن گردون نباشد یک گل از گلزار تو
آورد دزد حوادث نقب در دیوار ملک
گر نباشد پاسبانش دولت بیدار تو
از ضمیر روشنت دارم گواهی معتبر
کین دعاگو از دل و جان هست خدمتکار تو
بی گنه سیلیّ حرمانم مزن از دست جود
بس که خود بی بهره ام از دولت بیدار تو
چون کم از من بنده صد کس بیش از هر زمره یی
زندگانی می کنند از راتب و ادرار تو
بد نباشد نیز چون من آفرین گر بردرت
گرچه بیش از آفرینست از شگرفی کار تو
خود مکن قصّه دراز ، آخر نباشد کم زنان
چون طمع کوتاه گشت از جبّه و دستار تو
گرچه از روی کرم بر مقتضای رسم خویش
در حق کمن کرد سعیی کلک گوهربار تو
وجه نان روشنترک باید مرین دیوانه را
کآبروی و خون خود ریزد باستحضار تو
گر تردّد لازمست آخر سوی درگاه تو
ور حوالت بر در بستست ، هم انبار تو
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۹ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۰ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۸ - وله ایضا
پناه زمرۀ دانش شکوه اهل هنر
که هست جان معانی به لفظ تو زنده
گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان
شود کواکب پروین ز هم پراگنده
فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار
کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
سپهر، کورا بر زیر پای دندانست
کند همیشه ازین در تراش چون رنده
ز لفظ پاک تو بی حشوتر سخن نبود
وگر چه هست به انواع نکته آگنده
چو صبح خنده زنان جان بداد گل ز طرب
خرد به لطف تو گل را چو کرد ماننده
گناه بخشا! کی میشود زوال پذیر؟
تغیّری که پذیرفت رای فرخنده
مدار عاطفت خود درغ از آن که بود
ز آستان تو بر پای نهمتش کنده
فلک به ابروی عیشش گره در آورده
جهان بدست جفایش ز بیخ برکنده
بدان سبب که ترا دید سرگران چو دوات
ز غصّه همچو قلم می رود سرافکنده
نظر بدین سخنان چو آب روشن دار
نگه مکن به سر و ریش و جامة ژنده
بدان خدای که دست دهنده داد ترا
چنان که داد رهی را زبان خواهنده
که از عتاب عنان سوی عفو فرمایی
کنون که رفت ز اندازه مالش بنده
که هست جان معانی به لفظ تو زنده
گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان
شود کواکب پروین ز هم پراگنده
فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار
کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
سپهر، کورا بر زیر پای دندانست
کند همیشه ازین در تراش چون رنده
ز لفظ پاک تو بی حشوتر سخن نبود
وگر چه هست به انواع نکته آگنده
چو صبح خنده زنان جان بداد گل ز طرب
خرد به لطف تو گل را چو کرد ماننده
گناه بخشا! کی میشود زوال پذیر؟
تغیّری که پذیرفت رای فرخنده
مدار عاطفت خود درغ از آن که بود
ز آستان تو بر پای نهمتش کنده
فلک به ابروی عیشش گره در آورده
جهان بدست جفایش ز بیخ برکنده
بدان سبب که ترا دید سرگران چو دوات
ز غصّه همچو قلم می رود سرافکنده
نظر بدین سخنان چو آب روشن دار
نگه مکن به سر و ریش و جامة ژنده
بدان خدای که دست دهنده داد ترا
چنان که داد رهی را زبان خواهنده
که از عتاب عنان سوی عفو فرمایی
کنون که رفت ز اندازه مالش بنده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۰ - ایضا له
ای بر محکّ عقل وجود تو ناسره
ای مجمع مساوی اخلاق یکسره
گر بگذری بر آنکه ز مویی ضعیف تر
چیزی از وتراش کنی همچو استره
گر چه خری تر از خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره
اقبال بین که روی نهادست سوی تو
او را چه می کنی؟ که تو گولی و غتفره
گر خاطر تو تیره و طبعت نبهره است
هم آب تست روشن و هم سیم تو سره
ریشت جوال گوز و بروتت جوال دوز
جمله شکم چو خنب و دهان همچو خنبره
از دست تو برون نتوان کرد زر به دوز
کان دست مرد ریکت قفلست وزر بره
اندر دهان نگیری از بخل آب خویش
از تشنگی اگر رسدت جان به غرغره
شاید کز اهل فضل فزونی به جاه و مال
زیرا که هم گرانی و هم سرد مسخره
هر کو تهی ترست بمعنی به عهد ما
او را بلند تر بود ایوان و منظره
اکنون کز اهل فضل خران بر سر آمدند
تو بر سر آمدی ز خران همچو تو بره
ای مجمع مساوی اخلاق یکسره
گر بگذری بر آنکه ز مویی ضعیف تر
چیزی از وتراش کنی همچو استره
گر چه خری تر از خری هیچ نقص نیست
تا مر تراست سیم بخروار در خره
اقبال بین که روی نهادست سوی تو
او را چه می کنی؟ که تو گولی و غتفره
گر خاطر تو تیره و طبعت نبهره است
هم آب تست روشن و هم سیم تو سره
ریشت جوال گوز و بروتت جوال دوز
جمله شکم چو خنب و دهان همچو خنبره
از دست تو برون نتوان کرد زر به دوز
کان دست مرد ریکت قفلست وزر بره
اندر دهان نگیری از بخل آب خویش
از تشنگی اگر رسدت جان به غرغره
شاید کز اهل فضل فزونی به جاه و مال
زیرا که هم گرانی و هم سرد مسخره
هر کو تهی ترست بمعنی به عهد ما
او را بلند تر بود ایوان و منظره
اکنون کز اهل فضل خران بر سر آمدند
تو بر سر آمدی ز خران همچو تو بره
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۳ - و له ایضاً
ای در دعای جان تو اجرام یک زبان
وی در هوای مهر تو خورشید یک دله
در ظلمت حوادث عقل از برای خلق
افروخته ز رای تو صد گونه مشعله
از کوی آرزو بدر خانۀ کرم
کلکت کشیده باشد از انعام سلسله
رای تو و سپهر بهم شمع و شمعدان
دست نیاز و حلقۀ تو گوی و انگله
باما بوعده یی که نهادی وفا نمای
دانی که نیست رسم کریمان مماطله
چون من نخواهم و تو نیاری مرا بیاد
کاری بود درازتر از راه قافله
چون با تو از طریق مروّت من گدا
بر مردمی نهادم اساس معامله
چو با همه بزرگی و فرزانگی خویش
لایقق بود که این کنی اندر مقابله؟
وی در هوای مهر تو خورشید یک دله
در ظلمت حوادث عقل از برای خلق
افروخته ز رای تو صد گونه مشعله
از کوی آرزو بدر خانۀ کرم
کلکت کشیده باشد از انعام سلسله
رای تو و سپهر بهم شمع و شمعدان
دست نیاز و حلقۀ تو گوی و انگله
باما بوعده یی که نهادی وفا نمای
دانی که نیست رسم کریمان مماطله
چون من نخواهم و تو نیاری مرا بیاد
کاری بود درازتر از راه قافله
چون با تو از طریق مروّت من گدا
بر مردمی نهادم اساس معامله
چو با همه بزرگی و فرزانگی خویش
لایقق بود که این کنی اندر مقابله؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۴ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۶ - وله فی صفة القحط و التماس الغلّه
ای خداوندی که اندر خشک سال قحط جود
پخته شد از آب انعام تو نان گرسنه
زآنکه تو مشهور آفاقی بنان دادن چو صبح
سر بدر گاهت نهادست آسمان گرسنه
سیل انعام تو هردم دروثاق سایلان
آنچنان افتد که آتش در روان گرسنه
شکل اخلاق حسودت گر کنم بر روی نان
بوی آن از نان بگرداند عنان گرسنه
همچو مشرق قرص گرمش میفرستد جود تو
ار دهندش زان سوی مغرب نشان گرسنه
نیست بی یاد سخایت داستان اهل فضل
آری از نان نیست خالی داستان گرسنه
اندین دوران که میگردد سیه چون روی فضل
روی قرص ماه و خورشید از فغان گرسنه
قرص خور بر خود همی لرزد ، چرا؟ از بهر آنک
تیز کرد اختر برو دندان بسان گرسنه
گشته بی آبان بخون یکدیگر تشنه چنانک
نان همی آرند بیرون از دهان گرسنه
پردلان را نان سیر از لقمه های بیوه زن
گرد نانرا دیگ چرب از گردران گرسنه
هرکجا دیدی دو نان پیدا بدست عاجزی
در زمانبینی بدو یازان سنان گرسنه
صبح پنهان میکند در زیر چادر قرص خویش
زین سیه کامان چون شب نان ستان گرسنه
بر گذار نان دهنها باز کرده چون تنور
تیغ داران چو آتش خون فشان گرسنه
در فراق قرص تن چون ریسمان بگداخته
همچو شمع از آتش دل ناتوان گرسنه
گر نگردد صورت تدبیر نان پیشش سپر
زخم شمشیر فنا ندهد امان گرسنه
ترسم آید از زبان من خطایی در وجود
زانکه دارد رنگ دیوانه جوان گرسنه
خواجگانی را که باشد معدۀ انبار سیر
احترازی شرط باشد از زبان گرسنه
زآنکه از آتش نباشد پنبه را چندان خطر
کاهل نعمت را کنون از شاعران گرسنه
صاحبا ! گر دست مطمعامت ندارد دست پیش
شکند سیلاب تنگی بند جان گرسنه
میزبان لطف را گو تا که باشد تازه روی
زانکه ناخوانده رسیدش میهمان گرسنه
هرکرا بر خوان همّت هست نان مردمی
نگسلد از درگه او کاروان گرسنه
و آنکه چون یوسف بود ملک خزاین در کفش
چاره نبود زانکه باشد مهربان گرسنه
دفع کن ز انبار خود عین الکمال از بهر آنک
چشم را تاثیر باشد خاصۀ آن گرسنه
کرد مستغنی ز تعریفم ردیف شعر از آنک
بر سر این گفته بنوشم فلان گرسنه
باد در چنگ حوادث خصم پرآهوی تو
همچو آهو در کف شیر ژیان گرسنه
پخته شد از آب انعام تو نان گرسنه
زآنکه تو مشهور آفاقی بنان دادن چو صبح
سر بدر گاهت نهادست آسمان گرسنه
سیل انعام تو هردم دروثاق سایلان
آنچنان افتد که آتش در روان گرسنه
شکل اخلاق حسودت گر کنم بر روی نان
بوی آن از نان بگرداند عنان گرسنه
همچو مشرق قرص گرمش میفرستد جود تو
ار دهندش زان سوی مغرب نشان گرسنه
نیست بی یاد سخایت داستان اهل فضل
آری از نان نیست خالی داستان گرسنه
اندین دوران که میگردد سیه چون روی فضل
روی قرص ماه و خورشید از فغان گرسنه
قرص خور بر خود همی لرزد ، چرا؟ از بهر آنک
تیز کرد اختر برو دندان بسان گرسنه
گشته بی آبان بخون یکدیگر تشنه چنانک
نان همی آرند بیرون از دهان گرسنه
پردلان را نان سیر از لقمه های بیوه زن
گرد نانرا دیگ چرب از گردران گرسنه
هرکجا دیدی دو نان پیدا بدست عاجزی
در زمانبینی بدو یازان سنان گرسنه
صبح پنهان میکند در زیر چادر قرص خویش
زین سیه کامان چون شب نان ستان گرسنه
بر گذار نان دهنها باز کرده چون تنور
تیغ داران چو آتش خون فشان گرسنه
در فراق قرص تن چون ریسمان بگداخته
همچو شمع از آتش دل ناتوان گرسنه
گر نگردد صورت تدبیر نان پیشش سپر
زخم شمشیر فنا ندهد امان گرسنه
ترسم آید از زبان من خطایی در وجود
زانکه دارد رنگ دیوانه جوان گرسنه
خواجگانی را که باشد معدۀ انبار سیر
احترازی شرط باشد از زبان گرسنه
زآنکه از آتش نباشد پنبه را چندان خطر
کاهل نعمت را کنون از شاعران گرسنه
صاحبا ! گر دست مطمعامت ندارد دست پیش
شکند سیلاب تنگی بند جان گرسنه
میزبان لطف را گو تا که باشد تازه روی
زانکه ناخوانده رسیدش میهمان گرسنه
هرکرا بر خوان همّت هست نان مردمی
نگسلد از درگه او کاروان گرسنه
و آنکه چون یوسف بود ملک خزاین در کفش
چاره نبود زانکه باشد مهربان گرسنه
دفع کن ز انبار خود عین الکمال از بهر آنک
چشم را تاثیر باشد خاصۀ آن گرسنه
کرد مستغنی ز تعریفم ردیف شعر از آنک
بر سر این گفته بنوشم فلان گرسنه
باد در چنگ حوادث خصم پرآهوی تو
همچو آهو در کف شیر ژیان گرسنه