عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۵
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دل چسان پنهان کند در سینه آه خویش را
دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب
ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را
در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور
میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را
تهمت رحمی بخود مگذار و خون من بریز
میتوان با خون من شستن گناه خویش را
جاده نتواند بگرد جلوه شوقم رسید
زین سبب گم میکنم هر لحظه راه خویش را
بسکه شب دادم ز غم خاکستر دل را بباد
از نفس آیینه کردم صبحگاه خویش را
بسکه باشد دل صلاح اندیش و من اظهار دوست
می کشم از دست دل طومار آه خویش را
روسیه گردد ز خورشید و، کند واعظ سفید
ز آفتاب لطف حق روی سیاه خویش را
دانه چون بر خویشتن دزدد گیاه خویش را
بسکه شب کردم چو صیقل با قد خم اضطراب
ساختم آیینه سنگ تکیه گاه خویش را
در بزرگی باید افگندن ز سر تاج غرور
میوه در بالیدن اندازد کلاه خویش را
تهمت رحمی بخود مگذار و خون من بریز
میتوان با خون من شستن گناه خویش را
جاده نتواند بگرد جلوه شوقم رسید
زین سبب گم میکنم هر لحظه راه خویش را
بسکه شب دادم ز غم خاکستر دل را بباد
از نفس آیینه کردم صبحگاه خویش را
بسکه باشد دل صلاح اندیش و من اظهار دوست
می کشم از دست دل طومار آه خویش را
روسیه گردد ز خورشید و، کند واعظ سفید
ز آفتاب لطف حق روی سیاه خویش را
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
غیر افغان، برنخیزد نغمه یی ز آواز ما
جز خراش سینه، ابریشم ندارد ساز ما
زنده فکر است دل، تا از سخن لب بسته ایم
پیش ما آوازه مرگ دلست آواز ما
دل تپیدن میزند بر ما شگون بسملی
تا مگر افتد به فکر ما، شکارانداز ما
بسکه محجوب است آن دلبر، نمی آید برون
گفت و گوی عارضش، از پرده آواز ما
آن قدر نگذاشت واعظ گریه خون در دل که باز
ناخنی رنگین کند از صید ما شهباز ما
جز خراش سینه، ابریشم ندارد ساز ما
زنده فکر است دل، تا از سخن لب بسته ایم
پیش ما آوازه مرگ دلست آواز ما
دل تپیدن میزند بر ما شگون بسملی
تا مگر افتد به فکر ما، شکارانداز ما
بسکه محجوب است آن دلبر، نمی آید برون
گفت و گوی عارضش، از پرده آواز ما
آن قدر نگذاشت واعظ گریه خون در دل که باز
ناخنی رنگین کند از صید ما شهباز ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
هرگه آن گلزار خوبی، یاد می آرد ز ما
همچو باران بهاری فیض می بارد ز ما
هستی ما تشنه پاشیدنست از یکدگر
وای اگر شیرینی غم دست بردارد ز ما
ما همه چون مشت خاکیم و، نفس چون تندباد
میوزد این باد، تا یک ذره نگذارد ز ما
تا نگریم زار زار، آن شوخ گل گل نشکفد
گلشن رخسار خود را تازه میدارد ز ما
برق جولانیم در میدان معنی ما اگر
واعظ ما نیز پای کم نمی آرد ز ما
همچو باران بهاری فیض می بارد ز ما
هستی ما تشنه پاشیدنست از یکدگر
وای اگر شیرینی غم دست بردارد ز ما
ما همه چون مشت خاکیم و، نفس چون تندباد
میوزد این باد، تا یک ذره نگذارد ز ما
تا نگریم زار زار، آن شوخ گل گل نشکفد
گلشن رخسار خود را تازه میدارد ز ما
برق جولانیم در میدان معنی ما اگر
واعظ ما نیز پای کم نمی آرد ز ما
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
بهار ما، نفس سرد و، چشم گریان است
گل سر سبد سینه، داغ جانان است
ز بس که هر طرفم نوگلیست، در چشمم
برنگ خواب بهاری، نگه پریشان است
شود ز صحبت احباب، چشم دل روشن
چراغ غمکده ما صفای یاران است
مبند بر رخ یاران، در گشاد جبین
کلید روزی هر خانه، پای مهمان است
چه غم ز رزق؟ که در هر خرابه بدنی
تنوره دهن و، آسیای دندان است
کریم قیمت توفیق جود اگر داند
قبول کردن احسان، جزای احسان است!
رهی پی طلب رزق به ز نرمی نیست
برای شیر لب طفل به ز دندان است
هلاک کرد مرا فکر کارهای جهان
بدادم آنکه تواند رسید، نسیان است
شفا طلب ز دواها کنند واعظ لیک
شفای ما ز دعاهای دردمندان است
گل سر سبد سینه، داغ جانان است
ز بس که هر طرفم نوگلیست، در چشمم
برنگ خواب بهاری، نگه پریشان است
شود ز صحبت احباب، چشم دل روشن
چراغ غمکده ما صفای یاران است
مبند بر رخ یاران، در گشاد جبین
کلید روزی هر خانه، پای مهمان است
چه غم ز رزق؟ که در هر خرابه بدنی
تنوره دهن و، آسیای دندان است
کریم قیمت توفیق جود اگر داند
قبول کردن احسان، جزای احسان است!
رهی پی طلب رزق به ز نرمی نیست
برای شیر لب طفل به ز دندان است
هلاک کرد مرا فکر کارهای جهان
بدادم آنکه تواند رسید، نسیان است
شفا طلب ز دواها کنند واعظ لیک
شفای ما ز دعاهای دردمندان است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۷
پیری رسید و، از همه وقت کناره است
جز جا بنام خویش سپردن چه چاره است؟
بر لوح بی بقائی خود، گر نظر کنی
برگشتن نگاه تو عمر دوباره است
تا چشم میزنی بهم، از هم گسسته است
گویی که تار عمر تو تار نظاره است
چون مو سپید گشت، بدندان مبند دل
سر زد چو صبح، وقت غروب ستاره است
دیگر نمانده جای تو در دیده، ای نگاه
جز جای خود بگریه سپردن چه چاره است
گر مطلب از کناره گزیدن نه شهر تست
بودن میان مردم عالم، کناره است
در عهد ماست زخمی خار گزندگی
بیچاره یی که همچو گلشن جامه پاره است
واعظ به فکر دوست زبان از سخن مبند
جایی که دل نشسته زبان هیچکاره است
جز جا بنام خویش سپردن چه چاره است؟
بر لوح بی بقائی خود، گر نظر کنی
برگشتن نگاه تو عمر دوباره است
تا چشم میزنی بهم، از هم گسسته است
گویی که تار عمر تو تار نظاره است
چون مو سپید گشت، بدندان مبند دل
سر زد چو صبح، وقت غروب ستاره است
دیگر نمانده جای تو در دیده، ای نگاه
جز جای خود بگریه سپردن چه چاره است
گر مطلب از کناره گزیدن نه شهر تست
بودن میان مردم عالم، کناره است
در عهد ماست زخمی خار گزندگی
بیچاره یی که همچو گلشن جامه پاره است
واعظ به فکر دوست زبان از سخن مبند
جایی که دل نشسته زبان هیچکاره است
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۵
ز یاران رنجش هم، مانع دیدار میگردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
غبار خاطر، آخر درمیان دیوار میگردد
خراش افتاده بر هم انچنان در دل چو سوهانم
که دشمن بر دل من گر خورد، هموار میگردد
بسودائی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی
که کس زود از هوای مختلف بیمار میگردد
بآزادی گرفتار است هرکس را که می بینم
بزیر آسمان آسودگی بیکار می گردد
بجا هرگز نمی ماند متاع دلبری واعظ
اگر یوسف بصحرا میرود بازار می گردد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
در هر سخن، سخنور صد تاب میخورد
این بوستان ز خون جگر آب میخورد
کج تابی حسود همان میکند دراز
هرچند رشته سخنم تاب میخورد
گول زبان نرم، ز نارستان مخور
ماهی ز طعمه، بازی قلاب می خورد
شاداب خوبی است ز بس عارض خوشش
هرجا که میرسد دل من آب میخورد
چون غنچه ام، ز خانه خرابی شکسته دل
این باغ گویی آب ز سیلاب میخورد
دایم بود مدار بزرگان ز کوچکان
از دجله پشته آب به دولاب میخورد
خون میچکد چو تاک ز مد نگاه من
گویا ز چشمه سار رخت آب میخورد
باشد برای روزی ما گردش فلک
این چرخ بهر رشته ما تاب میخورد
باشد به یاد بستر خاکسترش اگر
واعظ فریب جامه سنجاب میخورد
این بوستان ز خون جگر آب میخورد
کج تابی حسود همان میکند دراز
هرچند رشته سخنم تاب میخورد
گول زبان نرم، ز نارستان مخور
ماهی ز طعمه، بازی قلاب می خورد
شاداب خوبی است ز بس عارض خوشش
هرجا که میرسد دل من آب میخورد
چون غنچه ام، ز خانه خرابی شکسته دل
این باغ گویی آب ز سیلاب میخورد
دایم بود مدار بزرگان ز کوچکان
از دجله پشته آب به دولاب میخورد
خون میچکد چو تاک ز مد نگاه من
گویا ز چشمه سار رخت آب میخورد
باشد برای روزی ما گردش فلک
این چرخ بهر رشته ما تاب میخورد
باشد به یاد بستر خاکسترش اگر
واعظ فریب جامه سنجاب میخورد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۴
زآن چشم، دل به یک دو نظر صلح میکند
زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند
هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو
صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!
از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است
از نامه تو دل به خبر صلح میکند
باشد چو عضو عضو ترا شیوه یی جدا
چشم تو جنگ و، طرز نظر صلح میکند
جمعیتی است چشم من و آن جمال را
با ناله ظاهرا که اثر صلح میکند
در فکر تازه کاری قهر است لطف او
با ما برای جنگ دگر صلح میکند
از جرم من گذشته و، تیغ تغافلش
از خون من، به خون جگر صلح میکند
با ما ز بسکه از ته دل نیست جنگ او
دل را گمان شود که، مگر صلح میکند!
بادا حرام راحت بالین، بر آن سری
کز ترک سر، ببالش زر صلح میکند
گو سرنه و ببند کمر جنگ را، کسی
کز خود سری به تاج و کمر صلح میکند!
نشماریش ز اهل نظر واعظ آنکه او
از اشک خود بدر و گهر صلح میکند!
زآن لب، به یک دو قطعه شکر صلح میکند
هر کس که دیده رنگ ترا وقت جنگ جو
صلح ترا به جنگ دگر صلح میکند؟!
از بس به زیر تیغ تغافل نشسته است
از نامه تو دل به خبر صلح میکند
باشد چو عضو عضو ترا شیوه یی جدا
چشم تو جنگ و، طرز نظر صلح میکند
جمعیتی است چشم من و آن جمال را
با ناله ظاهرا که اثر صلح میکند
در فکر تازه کاری قهر است لطف او
با ما برای جنگ دگر صلح میکند
از جرم من گذشته و، تیغ تغافلش
از خون من، به خون جگر صلح میکند
با ما ز بسکه از ته دل نیست جنگ او
دل را گمان شود که، مگر صلح میکند!
بادا حرام راحت بالین، بر آن سری
کز ترک سر، ببالش زر صلح میکند
گو سرنه و ببند کمر جنگ را، کسی
کز خود سری به تاج و کمر صلح میکند!
نشماریش ز اهل نظر واعظ آنکه او
از اشک خود بدر و گهر صلح میکند!
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۳
از هجوم داغ، در تن نیست دیگر جای داغ
مینهم چون فلس ماهی، داغ بر بالای داغ
آمد و رفت خیال دوست را، نتوان نهفت
نقش پای یاد جانان است در دل جای داغ
اشک خونین گرددش در چشم، از سرگرمیم
بر سر شوریده ام شبها رسد چون پای داغ
کوچه آمد شد درد است، در دل زخم تیر؛
ناخن سر پنجه عشق است، در تن جای داغ!
ما خریداران سوداییم در بازار عشق
نیست واعظ درهم و دینار ما، جز جای داغ
مینهم چون فلس ماهی، داغ بر بالای داغ
آمد و رفت خیال دوست را، نتوان نهفت
نقش پای یاد جانان است در دل جای داغ
اشک خونین گرددش در چشم، از سرگرمیم
بر سر شوریده ام شبها رسد چون پای داغ
کوچه آمد شد درد است، در دل زخم تیر؛
ناخن سر پنجه عشق است، در تن جای داغ!
ما خریداران سوداییم در بازار عشق
نیست واعظ درهم و دینار ما، جز جای داغ
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
بهار آمد، که جوشد ز آتش دل باز خون من
گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا
تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من
مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم
که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من
باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم
که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من
چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم
که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟
ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ
که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من
گل رعنا شود، چسبانده مشق جنون من
بشد نخل دعایم روشناس عالم بالا
تو گویی بید مجنونست، آه سرنگون من
مشو از عار در دیوان محشر منکر قتلم
که محضر دارد از دامان گلگون تو، خون من
باین کوتاه دستیهای طالع، چشم آن دارم
که گیرد دامن وصل تو، اشک لاله گون من
چسان دل از خم ابروی خونریز تو بردارم
که نتواند چکیدن از دم تیغ تو خون من؟
ز آه عاجزان ترسیده چشمم آنچنان واعظ
که میلرزم بخود، دشمن چو میگردد زبون من
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۵۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۷۰
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۲
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۵
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۱
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۲۶
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
ز هجرانت چنانم جان بسوزد
که بر جانم دل هجران بسوزد
ز می چون لعل سازی آتشین رنگ
خضر در چشمه حیوان بسوزد
ز جور پاسبانش بیم آن است
که آهم خانه کیوان بسوزد
مده زاهد رهم درکعبه ترسم
ز دود کفر من ایمان بسوزد
ز پیکان تو گفتم دل بسوزم
کنون ترسم ز دل پیکان بسوزد
سبق خوان کتاب عشق جانان
گنه نبود اگر قرآن بسوزد
چو شد یعقوب رخت افکند یغما
الهی کلبه احزان بسوزد
که بر جانم دل هجران بسوزد
ز می چون لعل سازی آتشین رنگ
خضر در چشمه حیوان بسوزد
ز جور پاسبانش بیم آن است
که آهم خانه کیوان بسوزد
مده زاهد رهم درکعبه ترسم
ز دود کفر من ایمان بسوزد
ز پیکان تو گفتم دل بسوزم
کنون ترسم ز دل پیکان بسوزد
سبق خوان کتاب عشق جانان
گنه نبود اگر قرآن بسوزد
چو شد یعقوب رخت افکند یغما
الهی کلبه احزان بسوزد