عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳
بادهٔ تلخ کهنم آرزوست
ساقی سیمین ذقنم آرزوست
زهد ریا عیش مرا تلخ کرد
دلبر شیرین دهنم آرزوست
صحبت زاهد همه خار غمست
شاهد گل پیرهنم آرزوست
خال معنبر برخی چون قمر
زلف شکن در شکنم آرزوست
خیز و لب خود بلب من بنه
بوسه بر آن لب زدنم آرزوست
خیز که از توبه پشیمان شدم
ساقی پیمان شکنم آرزوست
تلخ بگو زان لب و دشنام ده
باده زجام سخنم آرزوست
خیز و بکش تیغ و بکش تا بحشر
زندگی در کفنم آرزوست
نی غم زر دارم و نی سیم فیض
دلبر سیمین بدنم آرزوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
یک جرعه می زساغر جانانم آرزوست
سر مستئی زمیکنده جانم آرزوست
پائی زدم بدنبی و پائی به آخرت
نی این مرا فریبد و نه آنم آرزوست
از هر دو کون بی خبر و مست بندگی
آزادی زمالک و رضوانم آرزوست
افسرده شد دل از دم سرد هوای نفس
از جانب یمن دم رحمانم آرزوست
آب حیات هست نهان در دهان یار
بوس لبی و عمر فراوانم آرزوست
زان چشم غمزهٔ و زمژگان ستیزهٔ
تنگ شگر از آن لب و دندانم آرزوست
شیرین تبسمی که خرد جانم از خرد
مستی زجام لؤلؤ و مرجانم آرزوست
من جان بکف گرفته و او تیغ آبدار
سرتا کنم نثار به سامانم آرزوست
بنما ز زیر زلف سیه عارض چو مه
کز کفر توبه کردم و ایمانم آرزوست
لب نه مرا بلب که کشم آب زندگی
در عین نور چشمهٔ حیوانم آرزوست
از دست زاهدان تر و زاهدان خشک
صحرا و کوه و ناله و افغانم آرزوست
از دیده خون ببارم تا جان شود روان
چون فیض اجر خون شهیدانم آرزوست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
گو برو عقل از سرم در سر هوای یار هست
گو برو دل از برم در بر غم دلدار هست
بر تنم سر سرنگون شو شور عشقش بجاست
دیده ام گو غرق خون شو حسرت دیدار هست
در کدوی سر شراب عشق و در دل مهر دوست
در درون عاشقان میخانه و خمار هست
گه خیال روی او گاهی خیال خوی او
در سر شوریده عشق بهشت و نار هست
هم دل و هم جان فداکن یار هم جان و دلست
جان بر جانان فراوان دل بر دلدار هست
ای که نظاره بگلهای گلستان میکنی
دیدهٔ جانرا جلا ده در دلت گلزار هست
بار تن بر جان منه گر بار خواهی بر درش
کافرم من گر گران جانرا بر او بار هست
بر دل و جان کن گوارا هر چه آید از حبیب
درد خوشتر آدمی را درد کی در کار هست
فیض پندارد کسی از حال او آگاه نیست
حرف رندیهای او بر سرهر بازار هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶
بیا که از ازلم با تو آشنائی هست
زعکس روی تو در دیده روشنائی هست
بدل زچشم خرابت خرابی و مستی
بجان زباده لعل تو جانفزائی هست
زتاب زلف تو گر دل بخویش می پیچد
زلعل دلکشت اسباب دلگشائی هست
مرا زشیوه بیگانگیت باکی نیست
میان عشق من و حسنت آشنائی هست
اگرچه دست من از دامن تو کوتاهست
ولیک دامن لطف ترا رسائی هست
زسنگ قهر تو بر دل شکستی ار آید
زلطفهای لطیف تو مومیائی هست
دل شکسته کجا بندم و دهم بکدام
زپای تا سرت آئین دلربائی هست
سزد که فخر کند بر شهان گدای درت
که پادشاهی عالم درین گدائی هست
نمیرسد بجدائی غمی درین عالم
چه هر کجا که غمی هست در جدائی هست
چنانکه با تو مرا جانب وفا مرعیست
ترا وفای مراعات بیوفائی هست
نیازمند خدا از دو کون مستغنی است
که هر چه در دو جهان هست در خدائی هست
توان بتقوی و طاعت جهان بدست آورد
رساست دست کسی را که پارسائی هست
توانی آنکه کنی بر دو کون پادشهی
اگر ترا بسر خویش پادشاهی هست
سجود شکر بود فرض بی نوایانرا
هزار راحت در رنج بینوائی هست
اگر چه فیض بمقصود ره نمیداند
ولیک در طلبش نور رهنمائی هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷
بهر گلی اگرم ناله و نوائی هست
بجان تو اگرم جز تو مدعائی هست
مگو مگو زکجا آمدی کجا رفتی
ببین ببین که به جز سایه تو جائی هست
مگو مگو بجهان آشنا کرا داری
ببین ببین بجهان جز تو آشنائی هست
مرا بغیر هوای تو و رضای تو
هوای دیگر اگر هست و مدعائی هست
هوا بسر نرسانم بمدعا نرسم
چه مدعا چه هوا جز تو روی ورائی هست
بخاک درگه تو گر روم بجای دگر
کجا روم به جز این آستانه جائی هست
مقابل گل رویت نشینم و نالم
چو عندلیب که در گلشن نوائی هست
وصال دوست چو خواهی بساز با غم دوست
چو گنج باشد ناچار اژدهائی هست
اگر جهان همه بیگانه شد زفیض چه باک
چو التفات نهان تو آشنائی هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۹
ما را با دوست آشنائیست
از دل روش روشنائیست
در صورت اگر چه بس حقیریم
ما را بر دو کون پادشاهیست
آنکس که ز شهر ماست داند
کاین گوهر قیمتی کجائیست
ما را نتوان خرید ارزان
درّ صدف بلا بهائیست
این گوهر شب چراغ درویش
از مخزن خاص کبریائیست
بر ما دو جهان برند حسرت
این عشق عنایت خدائیست
گر پادشهی کنیم شاید
ما را بر او ره گدائیست
این فیض که حق بفیض بخشد
بر جان شکسته مومیائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۰
در پردهٔ حسن دلربا کیست
این رشته بدست شاهدان نیست
من بیخبرم زخویش و او مست
هشیار میان ما و او کیست
معشوق که عشق چیست یا رب
این می زکجا و این چه مستی است
در چشم خوش بتان چه نشأه است
این می زکف کدام ساقیست
این روشنی از کدام خورشید
این آب زچشمهٔ که جاریست
دیده است برآب کس چنین نقش
مشاطهٔ حسن نو خطان کیست
بیماری چشم گلرخان را
در پردهٔ دلبری سبب چیست
در هر نگهی هزار فتنه
این معجزهٔ کدام عیسی است
یک تیر آید بصد نشانه
زه زه زکمان و بازوی کیست
هشدار که دیگریست دلبر
دریاب که عشق ما حقیقی است
در حسن بتان تجلی اوست
حق باشد این عشق و حق پرستیست
حسن از حق است و عشق از حق
نامی بر ما زعشق بازیست
ای شاهد شاهدان عالم
معشوق به جز تو در جهان کیست
فرهاد تو صد هزار شیرین
مجنون تو صد هزار دلیل است
ای فیض خراب عشق میباش
آبادی ما در این خرابیست
از خود بگذر بعشق پیوند
باقی عشقست و جمله فانیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۱
از دل مقصود عشق بازیست
تا ظن نبری که عشق بازیست
گر غرقه بخون دیده باشد
پیراهن عاشقان نمازیست
یک مصلحت از جفای خوبان
رفتن بحقیقی از مجازیست
بر وجه مجاز جلوهٔ حسن
تعلیم طریق عشق بازیست
ورزیدن بندگیست مطلوب
گر عشق حقیقی از مجازیست
ناکامی عاشقان بود کام
ناسازی عشق کارسازیست
بیماری عشق تندرستی است
پستی در عشق سرفرازیست
سرمایهٔ عاشقان نیازست
پیرایهٔ حسن بی نیازیست
هر کس سخنی که داشت طی شد
افسانهٔ ما بدین درازیست
جان بر سر عشق شاهدان نه
ای فیض شهید عشق غازیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۳
آنکه پنهانست از چشم کسان پیداست کیست
در دل هر ذره خورشید نهان پیداست کیست
آنکه دارد آسمانرا تا نیفتد بر زمین
هم زمین را تا بجنبد هر زمان پیداست کیست
سر نه پیچد هیچیک از حلقة فرمان او
کارفرمای زمین و آسمان پیداست کیست
آنکه زو پیداست هر پیدا و هر پیدائی
باز در پیدا و پیدائی نهان پیداست کیست
ظاهر باطن نما و باطن ظاهر نما
در عیان پیدا و در پنهان عیان پیداست کیست
آنکه او پیداست چون خورشید نزد عارفان
در نقاب از دیدة نامحرمان پیداست کیست
آنکه روی گلعذارانرا طراوت داد و رنگ
تا بریزد آب و رنگ عاشقان پیداست کیست
آنکه حسن خوبرویان پرتوی از حسن اوست
هر جمیلی می دهد از وی نشان پیداست کیست
آنکه بهر او زمین بی خود فلک سرگشته است
کوه ازو نالان و دریا در فغان پیداست کیست
آنکه هر دم صد قیامت آشکارا میکند
در دل دانا نهان از جاهلان پیداست کیست
آنکه شوری در دل هر ذرة افکنده است
جمله عالم زوست در آه و فغان پیداست کیست
آنکه جسم و جان ازو پیدا و او از جسم و جان
ذات پاک او بری از جسم و جان پیداست کیست
آنکه او آئینة کونست و کون آئینه اش
برضمیر بی غبار عارفان پیداست کیست
آنکه مقصود منست از گفتن بیت و غزل
نزد صاحب دل چو خورشید جهان پیداست کیست
گرنداند اهل شک فیض از که میگوید سخن
نزد ارباب بصیرت بیگمان پیداست کیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۴
در پردهٔ عاشقی نهان کیست
در جلوهٔ دلبری عیان کیست
حسن و احسان چو جمله از تست
محبوب به جز تو در جهان کیست
نگذاشت چو غیرت تو غیری
ما و من و او و این و آن کیست
عاشق چو توئی عشق و معشوق
لیلی که وقیس در جهان کیست
عالم چو ثنای تست یکسر
آن مثنی بی لب و دهان کیست
مثنی توئی و ثناء جز تو
آنرا که ثنا کنند آن کیست
پنهان بجهان تو و عیان تو
غیر از تو عیان که و نهان کیست
هجر و وصل تو هر که داند
داند نیران چه و جنان کیست
خود را چه شناخت فیض دانست
فانی که و هست جاودان کیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶
اینجهانرا غیر حق پروردگاری هست نیست
هیچ دیاری به جز حق در دیاری هست نیست
عارفان را جز خدا با کس نباشد الفتی
عاشقانرا غیر ذکر دوست کاری هست نیست
حق شناسانرا که بر باطل فشاندند آستین
غیر کارحق و بارش کار و باری هست نیست
دل بعشق حق بیند از غیر حق بیزار شو
غیرعشق حق و حق کاری و باری هست نیست
مست حق شو تا که باشی هوشیار وقت خود
غیر مستش در دو عالم هوشیاری هست نیست
اختیار خود باو بگذار و بگذر زاختیار
بنده را جز اختیارش اختیاری هست نیست
گر غمی داری بیار و عرض کن بر لطف او
خستگانرا غیر لطفش غمگساری هست نیست
روزگار آنست کان با دوست می آید بسر
غیر ایام وصالش روزگاری هست نیست
عمر آن باشد که صرف طاعت و تقوی شود
جز زمان بندگی لیل و نهاری هست نیست
بیغمانی را که جز تن پروری کاری نبود
بنگر اندر دستشان از تن غباری هست نیست
آنکه را آگه شد از تقصیر خود در کار حق
جز دل بیمار و چشم اشکباری هست نیست
سعی کن تا سعی تو خالص شود از بهر حق
غیرخالص روز محشر در شماری هست نیست
این عبادتها که عابد در دل شب میکند
گر نباشد خالص آنرا اعتباری هست نیست
فیض در دنیا برای آخرت کاری نکرد
مثل او در روز محشر شرمساری هست نیست
آه میکش ناله میکن شعر میگو مینویس
رفتگانرا غیر دیوان یادگاری هست نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷
جان بجانان عرض کردن عاشقانرا عار نیست
مفلسانرا با کریمان کارها دشوار نیست
هر کسی را سوی حق از مسلکی ره میدهند
راه حق منصور را جز نردبان دار نیست
مستی جام هوا بنگر که غیر از جام دوست
در میان این خم نه تو کسی هشیار نیست
خواب غفلت بین که غیر از دیده بینای عشق
در همه روی زمین یکدیدهٔ بیدار نیست
عقل را در عشق ویران کن که در درگاه دوست
عاشقانرا بار هست و عاقلانرا بار نیست
عشقت اندر دوزخ اندازد که لذت میبری
در بهشتت گر دهد جا عقل بی آزار نیست
اندکی آزار بسیار است از بیگانگان
گر کند آن آشنا بیرون زحد بسیار نیست
هر که باشد هر چه خواهد در حق ما گو بگو
سرزنشهای ملامت عاشقانرا عار نیست
بر مدار ای فیض دست اعتصام از پای عشق
در جهان جز عشق یار و مونس و غمخوار نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
غیردلدار وفا دار کسی دیگر نیست
نیست اغیار به جز یار کسی دیگر نیست
نیست در راسته بازار جهان غیریکی
خویشرا اوست خریدار کسی دیگر نیست
دیده دل بگشا تا که به بینی بعیان
که به جز واحد قهار کسی دیگر نیست
اوست باقی و دگرها همه دروی فانی
اوست در جمله نمودار کسی دیگر نیست
اهل عالم همه مستند زصهبای فنا
غیر آن ساقی هشیار کسی دیگر نیست
چشم بر هر چه گشودیم ندیدیم جز او
شد یقین آنه درین دار کسی دیگر نیست
هانکه بازی ندهد عشوه بیگانه ترا
آشنا اوست جز او یار کسی دیگرنیست
کو کسی تا که کند غور سخنهای مرا
بجز از صاحب گفتار کسی دیگر نیست
فیض از صاحب گفتار مزن دم زنهار
غیر دیّار در این دار کسی دیگر نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۹
چون توان بود در آنجای که آسایش نیست
یا بگنجید بسوفار که گنجایش نیست
چه دهی دل بسرائی که دل از وی بکند
یا نهی رخت بدان خانه که آسایش نیست
هر که او عاقبت اندیش بود دل ننهد
در مقامی که بقا را ره گنجایش نیست
نعمت دینی دون هیچ نگیرد دستت
بعبث دست میالا که جز آلایش نیست
مال و جاهی که بر آن روز بروز افزائی
کاهش جان بود آن مایهٔ افزایش نیست
خویشتن را بفسون و حیل آراسته است
نخری عشوهٔ دنیا که جز آرایش نیست
هر که را زینت این زال دل از جا ببرد
خون رود از نظر و فرصت پالایش نیست
دست مشاطه نیارد رخ دنیا آراست
زال بد منظر دون قابل آرایش نیست
هست زندان خردمند و بهشت نادان
نزد ارباب بصر قابل آسایش نیست
هر چه در دین کندت سود بجا آور زود
ور زیانست بمان حاجت فرمایش نیست
طاعت حق کن و بگذر ز شمار طاعت
ره مپیما و برو فرصت پیمایش نیست
منشین شاد و مجو خاطر جمع و دل خوش
فیض ازین مرحله کاین منزل آسایش نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰
تا نگذرد زنام سزاوار نام نیست
تا معترف به نقص نباشد تمام نیست
ای نامور ز پیش و پس خویش کند حذر
جائی مدان که بهر شکار تو دام نیست
عرفان طلب نخست و پس آنگاه بندگی
بی معرفت عبادت عابد تمام نیست
از دینی اکتفا به تمتع کن و بمان
کین ناقبول قابل عقد دوام نیست
کامی مجو زدهرکه نا کامیست کام
کامی که دل درو نتوان بست کام نیست
کس را نه کام داده نه ناکام کرده اند
فرقی درین میان خواص و عوام نیست
بهر خواص گر چه بود لطف های خاص
بهر عوام نیز بود آنچه عام نیست
دارد مصیبتی همه لیک مختلف
تلخست احتمال مصیبت چو عام نیست
حزن و سرور را بمساوات داده اند
گر چه تفاوتی است که خواجه غلام نیست
زاهد کجا و عاشق شوریده سر کجا
هرگز میان این دو نفر التیام نیست
بگذر بخیر دشمن و بر ما مکن سلام
سالم چو نیستیم ز شرط سلام نیست
غافل ز ذکر حق نشوی فیض یکنفس
بی ذکر مستدام عبادت تمام نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۱
عاشقانرا در بهشت آرام نیست
عشقبازی کار هر خود کام نیست
پختهٔ باید بلای عشق را
کار این سودا پزان خام نیست
چارهٔ عاشق همین بیچارگیست
همدمش جز بخت نافرجام نیست
کام نتوان یافتن در راه عشق
غیر ناکامی درین ره کام نیست
دست باید داشتن از ننگ و نام
عشق را عاری چو ننک و نام نیست
زین شب و روز مکرر دل گرفت
ایخوش آنجائی که صبح و شام نیست
خوبتر از خال و زلف دلبران
دانهٔ مردم ربا و دام نیست
آبروی نیکوان دلدار ماست
لیک با این خاک شینان رام نیست
تا وصالش دست ندهد فیض را
این دل سرگشته را آرام نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۲
یک محرم راز در جهان نیست
یک دوست بزیر آسمان نیست
غیر از غم عشق همدمی کو
کز صحبت آن دلم گران نیست
فریاد زدست این کرانان
جانرا از عذابشان امان نیست
من طاقت احمقان ندارم
جز مرک سزای احمقان نیست
یارب یا رب غم تو خواهم
دل جز بغم تو شادمان نیست
تا یافت بکوی عشق راهی
دل را غم جان سرجهان نیست
خود جان جهان جهان جان شد
دل بستهٔ انی جهان و جان نیست
شور عشقی چو هست در سر
دلرا پروای این و آن نیست
جائی نتوان نشست ای فیض
کافسانهٔ عشق در میان نیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴
ما را که نوای بی نوائیست
مستی ز شراب کبریائیست
تا حشر بخویشتن نیائیم
هشیار و یا زحق جدائیست
ساقی قدحی بده که مستی
بهتر زعبادت ریائیست
ما معتکفیم در خرابات
ما را چه مجال پارسائیست
از ما طمع صالح خامیست
مستیست چه جای خودنمائیست
بیگانه مباش زاهد از ما
ما را با دوست آشنائیست
ای فیض ازین صریح تر گوی
ما را از دوست کی جدائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۵
دل گرفتار ماه سیما ئیست
جان هوادار سرو بالائیست
گه جنون گاه عقل و گه مستی
در دل تنگ ما تماشائیست
در غم عشق هر پری روئی
سرشوریده سر بصحرا ئیست
بر سرراه هر هلال ابروی
از هجوم نظاره غوغائیست
بر سرکوی هر بتی مه روی
هر طرف زآب چشم دریائیست
از لب لعل هر شکر دهنی
در دل هر کسی تمنائیست
نه همین فیض مست و شیدا شد
که بهر گوشه مست و شیدائیست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷
بمرد رستم زال و زتن غبار گذاشت
ببرد حسرت و عبرت بیادگار گذاشت
خوشا کسی که چو رو کرد سوی او دنیا
باختیار گذشت و باختیار گذاشت
بدا کسی که طلب کرد و دل بدنیا بست
باختیار گرفت و باضطرار گذاشت
گذاشت هر که به جز کرد گار حسرت بود
خوشا کسی که دلش را بکردگار گذاشت
فلک نگردد الا بمدعای کسی
که کار خویش بخلاق کار و بار گذاشت
چو اختیار ندادند بنده را در کار
خنک کسی که بمختار اختیار گذاشت
چو فیض هر که بدنیا نبست دل جان برد
دعای خیر زنیکان بیادگار گذاشت