عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۵ گوهر پیدا شد:
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۲۱۸
من مست جام وحدتم هذا جنون العاشقین
مطلق زقید کثرتم هذا جنون العاشقین
جان در سر جانانه شد دل در سر پیمانه شد
تن ساکن میخانه شد هذا جنون العاشقین
گه نور گه نار آمدم گه گل گهی خار آمدم
گه مست و هشیار آمدم هذا جنون العاشقین
راندم بمیدان بارگی رستم ز خود یکبارگی
زین پس من و آوارگی هذا جنون العاشقین
فانی بدم باقی شدم در بزم جان ساقی شدم
خورشید اشراقی شدم جنون العاشقین
کندم زتن خرگاه جان رفتم برون از لامکان
کردم مکان در لامکان هذا جنون العاشقین
در مجلس روحانیان خوردم یکی رطل گران
رستم زهر نام و نشان هذا جنون العاشقین
نور علی عالیم اندر ولایت والیم
مست می اجلالیم هذا جنون العاشقین
مطلق زقید کثرتم هذا جنون العاشقین
جان در سر جانانه شد دل در سر پیمانه شد
تن ساکن میخانه شد هذا جنون العاشقین
گه نور گه نار آمدم گه گل گهی خار آمدم
گه مست و هشیار آمدم هذا جنون العاشقین
راندم بمیدان بارگی رستم ز خود یکبارگی
زین پس من و آوارگی هذا جنون العاشقین
فانی بدم باقی شدم در بزم جان ساقی شدم
خورشید اشراقی شدم جنون العاشقین
کندم زتن خرگاه جان رفتم برون از لامکان
کردم مکان در لامکان هذا جنون العاشقین
در مجلس روحانیان خوردم یکی رطل گران
رستم زهر نام و نشان هذا جنون العاشقین
نور علی عالیم اندر ولایت والیم
مست می اجلالیم هذا جنون العاشقین
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۱۹
سحرگاهان که بگشاده در دوست
تمنا برد ما را تا بر دوست
درآن تاریک شب دیدیم روشن
ز نور حق همه پا و سر دوست
تجلی زار شد طور دل ما
ز خورشید جمال انور دوست
فلک بنشاندش بر سر غباری
که برخیزد ز خاک کشور دوست
مگو از نافه کان قدری ندارد
بپیش طره چون عنبر دوست
حکیما لب ببند از جوهر و کان
که هست از کان دیگر جوهر دوست
چه گوهرها که در راهش فشاندم
چو نور از بهر دیده گوهر دوست
تمنا برد ما را تا بر دوست
درآن تاریک شب دیدیم روشن
ز نور حق همه پا و سر دوست
تجلی زار شد طور دل ما
ز خورشید جمال انور دوست
فلک بنشاندش بر سر غباری
که برخیزد ز خاک کشور دوست
مگو از نافه کان قدری ندارد
بپیش طره چون عنبر دوست
حکیما لب ببند از جوهر و کان
که هست از کان دیگر جوهر دوست
چه گوهرها که در راهش فشاندم
چو نور از بهر دیده گوهر دوست
نورعلیشاه : بخش دوم
شمارهٔ ۸۱
بیشتر زانکه رسد باده ز روئیدن تاک
مست دیدار تو بودم بدل و دیده پاک
بلبل و قمری گلزار توبودم روزی
که نه از گل اثری بود و نه سر و چالاک
گرد بام حرمت جان طیران داشت دمی
که نبود اینهمه دور و دوران با افلاک
سالها دل حرکت کرد چو پرگار فلک
تا بکوی تو سکون یافته از مرکز خاک
ذات پاک توکه بیرون بود از دانش و وهم
کی نمایدخردش درک بچشم ادراک
هرکرا رو بسوی تست نجاتش باشد
وانکه رویش نه بسوی تو بود هست هلاک
منکه نور توام از نار چه اندیشه کنم
کند اندیشه زنار آنکه بود خود خاشاک
مست دیدار تو بودم بدل و دیده پاک
بلبل و قمری گلزار توبودم روزی
که نه از گل اثری بود و نه سر و چالاک
گرد بام حرمت جان طیران داشت دمی
که نبود اینهمه دور و دوران با افلاک
سالها دل حرکت کرد چو پرگار فلک
تا بکوی تو سکون یافته از مرکز خاک
ذات پاک توکه بیرون بود از دانش و وهم
کی نمایدخردش درک بچشم ادراک
هرکرا رو بسوی تست نجاتش باشد
وانکه رویش نه بسوی تو بود هست هلاک
منکه نور توام از نار چه اندیشه کنم
کند اندیشه زنار آنکه بود خود خاشاک
امیر پازواری : دوبیتیها
شمارهٔ ۲۹۲
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۷
اَمیرْ گِنِهْ کِهْ یٰارَبْ خَزونْ مَریزٰا
پَری وَچِهْ رِهْ بَنْدْ بَکِرْدْ آدِمیزٰا
اَیْ جانِهْ خِدٰا چٰارِهْ بِکَنْ مِهْ دَرْدٰا
تِهْ عِشْقِ دَرْدْ پِرْ بَکوُشْتِهْ آدِمیزٰا
اوُنْ دَه وُ دُوئِهْ دُولِتْ بِهْ تو یِکی وٰا (با)
اُونْ هَشْتْ وُ چِهٰارْ نَظِرْ بٰا تِهْ بَئیوٰا
اُونْ دِشِشْ تِرِهْ دَسْ بِهْ سَر مٰالِنّی وٰا
دِوٰازْدَهْ اِمٰامْ با تِهْ جِدٰا نِئیوٰا
پَری وَچِهْ رِهْ بَنْدْ بَکِرْدْ آدِمیزٰا
اَیْ جانِهْ خِدٰا چٰارِهْ بِکَنْ مِهْ دَرْدٰا
تِهْ عِشْقِ دَرْدْ پِرْ بَکوُشْتِهْ آدِمیزٰا
اوُنْ دَه وُ دُوئِهْ دُولِتْ بِهْ تو یِکی وٰا (با)
اُونْ هَشْتْ وُ چِهٰارْ نَظِرْ بٰا تِهْ بَئیوٰا
اُونْ دِشِشْ تِرِهْ دَسْ بِهْ سَر مٰالِنّی وٰا
دِوٰازْدَهْ اِمٰامْ با تِهْ جِدٰا نِئیوٰا
امیر پازواری : چهاربیتیها
شمارهٔ ۱۷۷
زنجیرْ به زنجیرْ، چَمْ به چَمْ دارْنه مُوته
هَرْ خَمْ صدْ هزارْ چَمْ بَنما به روُته
هَر کَسْ شَرْبِتِ عشقْ بَچشییِهْ رُوته،
منهْ سُونْ کَسْ نیه مَسْتِ اَلَسْتُ ته
سو آل مُونگهْ، مَسْته چشْ، قوسهْ اَبرُوته
دْ دیمْ خُوره، عالمْ ره تا وسّه سُوته
ایزدْ به تماشا اینهْ هَرْ دَمْ سُوته
عُطارِدْ ثنٰا خُونه هَرْ شُو تا رُوته
هَرْ خَمْ صدْ هزارْ چَمْ بَنما به روُته
هَر کَسْ شَرْبِتِ عشقْ بَچشییِهْ رُوته،
منهْ سُونْ کَسْ نیه مَسْتِ اَلَسْتُ ته
سو آل مُونگهْ، مَسْته چشْ، قوسهْ اَبرُوته
دْ دیمْ خُوره، عالمْ ره تا وسّه سُوته
ایزدْ به تماشا اینهْ هَرْ دَمْ سُوته
عُطارِدْ ثنٰا خُونه هَرْ شُو تا رُوته
امیر پازواری : ششبیتیها
شمارهٔ ۶
اوّلْ گمّه با قادرْ اَفسونهی عِشْقْ
بساته گِل عاشقْ (آدم) بِهُونهیِ عِشْقْ
فکر و فهم وُ اِدراکوُ، فَرزونهیِ عِشْقْ
بسٰاتْ (ته) عُنْصُرِ خاکْرِهْ نشونهی عِشْقْ
دَهْ عَقْل وُ مِوالیدِ سه گونهی عِشْقْ
شُعله زَنّه آتِشْ به دَروُنهی عِشْقْ
یَعْقُوبْمه، مه بَیتُ الحَزِنْ خونهی عِشْقْ
تا یُوسفْ به چاهْ بَیّیهْ رَوُونهی عِشْقْ
امیر گِنِهْ: هَسِّمه یگُونهی عِشْقْ
تَوفیقِ خِدا دارْمِهْ نشونهی عِشْقْ
صَدْ سالٰ بدنی (به دَنی) دارمه بهونهی عِشْقْ
کَئوُ دِلْ به خاکْ شُومِّهْ به خونهی عِشْقْ
بساته گِل عاشقْ (آدم) بِهُونهیِ عِشْقْ
فکر و فهم وُ اِدراکوُ، فَرزونهیِ عِشْقْ
بسٰاتْ (ته) عُنْصُرِ خاکْرِهْ نشونهی عِشْقْ
دَهْ عَقْل وُ مِوالیدِ سه گونهی عِشْقْ
شُعله زَنّه آتِشْ به دَروُنهی عِشْقْ
یَعْقُوبْمه، مه بَیتُ الحَزِنْ خونهی عِشْقْ
تا یُوسفْ به چاهْ بَیّیهْ رَوُونهی عِشْقْ
امیر گِنِهْ: هَسِّمه یگُونهی عِشْقْ
تَوفیقِ خِدا دارْمِهْ نشونهی عِشْقْ
صَدْ سالٰ بدنی (به دَنی) دارمه بهونهی عِشْقْ
کَئوُ دِلْ به خاکْ شُومِّهْ به خونهی عِشْقْ
فروغ فرخزاد : دیوار
پاسخ
بر روی ما نگاه خدا خنده می زند
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی از داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
هر چند ره به ساحل لطفش نبرده ایم
زیرا چو زاهدان سیه کار خرقه پوش
پنهان ز دیدگان خدا می نخورده ایم
پیشانی از داغ گناهی سیه شود
بهتر ز داغ مهر نماز از سر ریا
نام خدا نبردن از آن به که زیر لب
بهر فریب خلق بگویی خدا خدا
ما را چه غم که شیخ شبی در میان جمع
بر رویمان ببست به شادی در بهشت
او میگشاید ... او که به لطف و صفای خویش
گویی که خاک طینت ما را ز غم سرشت
طوفان طعنه خندهٔ ما را زلب نشست
کوهیم و در میانهٔ دریا نشسته ایم
چون سینه جای گوهر یکتای راستیست
زین رو به موج حادثه تنها نشسته ایم
ماییم ... ما که طعنهٔ زاهد شنیده ایم
ماییم ... ما که جامهٔ تقوا دریده ایم
زیرا درون جامه به جز پیکر فریب
زین راهیان راه حقیقت ندیده ایم
آن آتشی که در دل ما شعله می کشید
گر در میان دامن شیخ اوفتاده بود
دیگر به ما که سوخته ایم از شرار عشق
نام گناهکارهٔ رسوا نداده بود
بگذار تا به طعنه بگویند مردمان
در گوش هم حکایت عشق مدام ما
( هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است در جریدهٔ عالم دوام ما )
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۳۲
فریدون مشیری : نوایی هماهنگ باران
نور عشق
رهروان کوی جانان سرخوشاند
عاشقان در وصل و هجران سرخوشاند
جان عاشق، سر به فرمان می رود
سر به فرمان، سوی جانان می رود
راه کوی میفروشان بسته نیست
در به روی بادهنوشان بسته نیست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستی ما در سر ما عشق ماست
دل ز جام عشق او شد می پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
ما به سوی روشنایی می رویم
سوی آن عشق خدایی می رویم
دوستان! ما آشنای این رهیم
میرویم از این جدایی وارهیم
نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما
عاشقان در وصل و هجران سرخوشاند
جان عاشق، سر به فرمان می رود
سر به فرمان، سوی جانان می رود
راه کوی میفروشان بسته نیست
در به روی بادهنوشان بسته نیست
باده ما ساغر ما عشق ماست
مستی ما در سر ما عشق ماست
دل ز جام عشق او شد می پرست
مست مست از عشق او شد مست مست
ما به سوی روشنایی می رویم
سوی آن عشق خدایی می رویم
دوستان! ما آشنای این رهیم
میرویم از این جدایی وارهیم
نور عشق پاک او در جان ما
مرهم این جان سرگردان ما
امام خمینی : غزلیات
میگساران
عاشقان روی او را خانه و کاشانه نیست
مرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیست
گر اسیر روی اویی؛ نیست شو، پروانه شو
پایبند ملک هستی، در خور پروانه نیست
میگساران را دل از عالم بریدن شیوه است
آنکه رنگ و بوی دارد، لایق میخانه نیست
راه علم و عقل با دیوانگی از هم جداست
بسته این دانهها و این دامها دیوانه نیست
مست شو، دیوانه شو، از خویشتن بیگانه شو
آشنا با دوست، راهش غیر این بیگانه نیست
مرغ بال و پر شکسته، فکر باغ و لانه نیست
گر اسیر روی اویی؛ نیست شو، پروانه شو
پایبند ملک هستی، در خور پروانه نیست
میگساران را دل از عالم بریدن شیوه است
آنکه رنگ و بوی دارد، لایق میخانه نیست
راه علم و عقل با دیوانگی از هم جداست
بسته این دانهها و این دامها دیوانه نیست
مست شو، دیوانه شو، از خویشتن بیگانه شو
آشنا با دوست، راهش غیر این بیگانه نیست
امام خمینی : غزلیات
دلجویی پیر
دست آن شیخ ببوسید که تکفیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد
معتکف گشتم از این پس، به در پیر مغان
که به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کرد
آب کوثر نخورم، منّت رضوان نبرم
پرتو روی تو ای دوست، جهانگیرم کرد
دل درویش به دست آر که از سرّ اَلَست
پرده برداشته، آگاه ز تقدیرم کرد
پیر میخانه بنازم که به سر پنجه خویش
فانیم کرده، عدم کرده و تسخیرم کرد
خادم درگه پیرم که ز دلجویی خود
غافل از خویش نمود و زبر و زیرم کرد
محتسب را بنوازید که زنجیرم کرد
معتکف گشتم از این پس، به در پیر مغان
که به یک جرعه می از هر دو جهان سیرم کرد
آب کوثر نخورم، منّت رضوان نبرم
پرتو روی تو ای دوست، جهانگیرم کرد
دل درویش به دست آر که از سرّ اَلَست
پرده برداشته، آگاه ز تقدیرم کرد
پیر میخانه بنازم که به سر پنجه خویش
فانیم کرده، عدم کرده و تسخیرم کرد
خادم درگه پیرم که ز دلجویی خود
غافل از خویش نمود و زبر و زیرم کرد
امام خمینی : غزلیات
اسرار جان
ای دوست، پیر میکده از راه می رسد
با یک گلِ شکفته به همراه، می رسد
گل نیست، بلکه غنچه باغ سعادت است
کز جان دوست بر دل آگاه می رسد
آن روی با طراوت و آن موی عطرگین
از خیمهگه گذشته، به خرگاه می رسد
از خطه حقیقت و از خیمه مجاز
برخاسته، به خلوت دلخواه می رسد
آن نغمه فرشته فردوسِ جاودان
بر گوشِ جانِ می زده گهگاه می رسد
دود درونِ عاشقِ سرمست از شراب
بر قلب پیر میکده، با آه می رسد
دست از دلم بدار که فریاد این گدا
از چاه دل برون شده، بر شاه می رسد
دردِ دل فقیر ز ماهی به ماه رفت
درویش نالهاش به دل ماه، می رسد
زیر کمان ابروی دلدار، جادویی ست
کاسرار آن به قلب کمینگاه می رسد
با یک گلِ شکفته به همراه، می رسد
گل نیست، بلکه غنچه باغ سعادت است
کز جان دوست بر دل آگاه می رسد
آن روی با طراوت و آن موی عطرگین
از خیمهگه گذشته، به خرگاه می رسد
از خطه حقیقت و از خیمه مجاز
برخاسته، به خلوت دلخواه می رسد
آن نغمه فرشته فردوسِ جاودان
بر گوشِ جانِ می زده گهگاه می رسد
دود درونِ عاشقِ سرمست از شراب
بر قلب پیر میکده، با آه می رسد
دست از دلم بدار که فریاد این گدا
از چاه دل برون شده، بر شاه می رسد
دردِ دل فقیر ز ماهی به ماه رفت
درویش نالهاش به دل ماه، می رسد
زیر کمان ابروی دلدار، جادویی ست
کاسرار آن به قلب کمینگاه می رسد
امام خمینی : غزلیات
پردهنشین
این قافله از صبح ازل، سوی تو رانند
تا شام ابد نیز به سوی تو روانند
سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند
دلسوخته، هر ناحیه بی تاب و توانند
بگشای نقاب از رُخ و بنمای جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پی آنند
ای پرده نشین در پی دیدار رُخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند
در میکده، رندان همه در یاد تو مستند
با ذکر تو در بتکدهها پرسه زنانند
ای دوست، دل سوختهام را تو هدف گیر
مژگان تو و ابروی تو، تیر و کمانند
تا شام ابد نیز به سوی تو روانند
سرگشته و حیران، همه در عشق تو غرقند
دلسوخته، هر ناحیه بی تاب و توانند
بگشای نقاب از رُخ و بنمای جمالت
تا فاش شود آنچه همه در پی آنند
ای پرده نشین در پی دیدار رُخ تو
جانها همه دل باخته، دلها نگرانند
در میکده، رندان همه در یاد تو مستند
با ذکر تو در بتکدهها پرسه زنانند
ای دوست، دل سوختهام را تو هدف گیر
مژگان تو و ابروی تو، تیر و کمانند
امام خمینی : غزلیات
عشقِ مسیحا دم
بلبل از جلوه گل، نغمه داوود نمود
نغمهاش درد دل غمزده بهبود نمود
ساقی از جام جهانتاب به جانِ عاشق
آنچه با جان خلیل، آتش نمرود نمود
بنده عشقِ مسیحا دم آن دلدارم
که به یُمن قدمش، هستی من دود نمود
در پریشانی ما هر چه شنیدی، هیچاست
هیچ را کس نتوانست که نابود نمود
نازم آن دلبر پر شور که با صهبایش
پرده بردارِ رُخ عابد و معبود نمود
قدرت دوست نگر کز نگهی از سر لطف
ساجد خاک در میکده مسجود نمود
نغمهاش درد دل غمزده بهبود نمود
ساقی از جام جهانتاب به جانِ عاشق
آنچه با جان خلیل، آتش نمرود نمود
بنده عشقِ مسیحا دم آن دلدارم
که به یُمن قدمش، هستی من دود نمود
در پریشانی ما هر چه شنیدی، هیچاست
هیچ را کس نتوانست که نابود نمود
نازم آن دلبر پر شور که با صهبایش
پرده بردارِ رُخ عابد و معبود نمود
قدرت دوست نگر کز نگهی از سر لطف
ساجد خاک در میکده مسجود نمود
امام خمینی : غزلیات
پرتو حُسن
خواست شیطان بد کند با من؛ ولی احسان نمود
از بهشتم برد بیرون، بسته جانان نمود
خواست از فردوس بیرونم کند، خوارم کند
عشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پرّان نمود
ساقی آمد تا ز جام باده بیهوشم کند
بیهُشی از مُلک، بیرونم نمود و جان نمود
پرتو حُسنت به جان افتاد و آن را نیست کرد
عشق آمد، دردها را هر چه بُد درمان نمود
غمزهات در جان عاشق برفروزد آتشی
آنچنان کز جلوهای با موسی عمران نمود
ابن سینا را بگو در طور سینا ره نیافت
آنکه را برهان حیرانساز تو، حیران نمود
از بهشتم برد بیرون، بسته جانان نمود
خواست از فردوس بیرونم کند، خوارم کند
عشق پیدا گشت و از مُلک و مَلَک پرّان نمود
ساقی آمد تا ز جام باده بیهوشم کند
بیهُشی از مُلک، بیرونم نمود و جان نمود
پرتو حُسنت به جان افتاد و آن را نیست کرد
عشق آمد، دردها را هر چه بُد درمان نمود
غمزهات در جان عاشق برفروزد آتشی
آنچنان کز جلوهای با موسی عمران نمود
ابن سینا را بگو در طور سینا ره نیافت
آنکه را برهان حیرانساز تو، حیران نمود
امام خمینی : غزلیات
دیار دلدار
کور کورانه به میخانه مرو، ای هشیار
خانه عشق بود، جامه تزویر برآر
عاشقانند در آن خانه، همه بی سر و پا
سروپایی اگرت هست، در آن پانگذار
تو که دلبسته تسبیحی و وابسته دیر
ساغر باده از آن میکده، امید مدار
پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیر خراب
گر که خواهی شوی آگاه، ز سرّالاسرار
گر نداری سر عشاق و ندانی ره عشق
سر خود گیر و ره عشق به رهوار سپار
باز کن این قفس و پاره کن این دام از پای
پرزنان، پردهدران رو به دیار دلدار
خانه عشق بود، جامه تزویر برآر
عاشقانند در آن خانه، همه بی سر و پا
سروپایی اگرت هست، در آن پانگذار
تو که دلبسته تسبیحی و وابسته دیر
ساغر باده از آن میکده، امید مدار
پاره کن سبحه و بشکن درِ این دیر خراب
گر که خواهی شوی آگاه، ز سرّالاسرار
گر نداری سر عشاق و ندانی ره عشق
سر خود گیر و ره عشق به رهوار سپار
باز کن این قفس و پاره کن این دام از پای
پرزنان، پردهدران رو به دیار دلدار
امام خمینی : غزلیات
محراب اندیشه
باید از آفاق و انفس بگذری تا جان شوی
و آنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی
طُرّه گیسوی او، در کف نیاید رایگان
باید اندر این طریقت، پای و سر چوگان شوی
کی توانی خواند در محراب ابرویش نماز؟
قرنها باید در این اندیشه، سرگردان شوی
در ره خال لبش، لبریز باید جام درد
رنج را افزون کنی، نی در پی درمان، شوی
در هوای چشم مستش، در صف مستان شهر
پای کوبی، دست افشانی و همپیمان شوی
این ره عشق است و اندر نیستی حاصل شود
بایدت از شوق، پروانه شوی؛ بریان شوی
و آنگه از جان بگذری تا در خور جانان شوی
طُرّه گیسوی او، در کف نیاید رایگان
باید اندر این طریقت، پای و سر چوگان شوی
کی توانی خواند در محراب ابرویش نماز؟
قرنها باید در این اندیشه، سرگردان شوی
در ره خال لبش، لبریز باید جام درد
رنج را افزون کنی، نی در پی درمان، شوی
در هوای چشم مستش، در صف مستان شهر
پای کوبی، دست افشانی و همپیمان شوی
این ره عشق است و اندر نیستی حاصل شود
بایدت از شوق، پروانه شوی؛ بریان شوی
امام خمینی : رباعیات
شادی
امام خمینی : رباعیات
لاف اَنَاالحَق