عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
قصدم به غمزه ستمانگیز میکنی
هر دم به خون من مژه را تیز میکنی
دل داردم به جان ز تپیدن، عجب خوش است
گر فکر او به غمزه خونریز میکنی
نومیدیام ببین که به کین میدهم قرار
با من چو جنگ مصلحتآمیز میکنی
افسرده چون شوم ز تو، کز یک نگاه گرم
بازار آرزوی مرا تیز میکنی
میلی دمد گیاه بلا از زمین عشق
چون رو درین زمین بلاخیز میکنی
هر دم به خون من مژه را تیز میکنی
دل داردم به جان ز تپیدن، عجب خوش است
گر فکر او به غمزه خونریز میکنی
نومیدیام ببین که به کین میدهم قرار
با من چو جنگ مصلحتآمیز میکنی
افسرده چون شوم ز تو، کز یک نگاه گرم
بازار آرزوی مرا تیز میکنی
میلی دمد گیاه بلا از زمین عشق
چون رو درین زمین بلاخیز میکنی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۲
هرگز نظری سوی من از ناز نکردی
کز من به رقیبان گله آغاز نکردی
از بیخودی دوش من امروز به خشمی؟
یا منفعلم دیدی وآواز نکردی
دریافتم از رفتن قاصد، طلب غیر
هرچند مرا محرم این راز نکردی
داری سر صلحم که چو پیدا شدم از دور
با غیر به رغمم سخن آغاز نکردی
آمد به سخن آهوی چشم تو به مردم
با سحر چنین، دعوی اعجاز نکردی
کی بود که تاراج شکیبایی میلی
از یک نگه خانه برانداز نکردی
کز من به رقیبان گله آغاز نکردی
از بیخودی دوش من امروز به خشمی؟
یا منفعلم دیدی وآواز نکردی
دریافتم از رفتن قاصد، طلب غیر
هرچند مرا محرم این راز نکردی
داری سر صلحم که چو پیدا شدم از دور
با غیر به رغمم سخن آغاز نکردی
آمد به سخن آهوی چشم تو به مردم
با سحر چنین، دعوی اعجاز نکردی
کی بود که تاراج شکیبایی میلی
از یک نگه خانه برانداز نکردی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
خلقی به سر ره که خرامان بدر آیی
آید ز فریب تو که پنهان بدر آیی
خواهی که شود دست ز دامان تو کوتاه
کز خانه چو گل بر زده دامان بدر آیی
تا سازیام آزرده، بپرسی خبر غیر
از جذبه عشقم چو شتابان بدر آیی
شب خلق به خواب خوش و من بر سر هر کوی
کز بزم که سرمست و غزلخوان بدر آیی
رفتی که شوی شاد ز جان دادن میلی
من در غم آنم که پشیمان بدر آیی
آید ز فریب تو که پنهان بدر آیی
خواهی که شود دست ز دامان تو کوتاه
کز خانه چو گل بر زده دامان بدر آیی
تا سازیام آزرده، بپرسی خبر غیر
از جذبه عشقم چو شتابان بدر آیی
شب خلق به خواب خوش و من بر سر هر کوی
کز بزم که سرمست و غزلخوان بدر آیی
رفتی که شوی شاد ز جان دادن میلی
من در غم آنم که پشیمان بدر آیی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۶
من و آرزوی بزمی که ز حال من بپرسی
چو کسی دگر نماند، ز ملال من بپرسی
به حضور غیر، کردی نشنیده پرسشم را
که ازو به این بهانه، ز سوال من بپرسی
ز تخیّل تو چندان شود اضطرابم افزون
که به خاطرم نیاید، چو خیال من بپرسی
ز حیا نظر به سویم نکنی، خوش آنکه از می
تو به حال خود نباشیّ و ز حال من بپرسی
به فراق، آنچنانم بگذشت عمر، میلی
که خجل شوم چو حرفی ز وصال من بپرسی
چو کسی دگر نماند، ز ملال من بپرسی
به حضور غیر، کردی نشنیده پرسشم را
که ازو به این بهانه، ز سوال من بپرسی
ز تخیّل تو چندان شود اضطرابم افزون
که به خاطرم نیاید، چو خیال من بپرسی
ز حیا نظر به سویم نکنی، خوش آنکه از می
تو به حال خود نباشیّ و ز حال من بپرسی
به فراق، آنچنانم بگذشت عمر، میلی
که خجل شوم چو حرفی ز وصال من بپرسی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
ای خوش آن کز انتظارم گر خبر میداشتی
هر زمان سویم به تقریبی گذر میداشتی
چون مرا در بزم میدیدی، پی نارفتنم
هر زمان مشغولم از حرف دگر میداشتی
دوش مستغنی ازان بودی، که از بیتابیام
میشدی شرمنده، گر سویم نظر میداشتی
تا نماید بر تو دشمن اعتماد دوستی
هر دم از راز نهانم پرده بر میداشتی
یاد آن کز بس که میدیدی سوی میلی، اگر
از نگاهت بیخبر میشد، خبر میداشتی
هر زمان سویم به تقریبی گذر میداشتی
چون مرا در بزم میدیدی، پی نارفتنم
هر زمان مشغولم از حرف دگر میداشتی
دوش مستغنی ازان بودی، که از بیتابیام
میشدی شرمنده، گر سویم نظر میداشتی
تا نماید بر تو دشمن اعتماد دوستی
هر دم از راز نهانم پرده بر میداشتی
یاد آن کز بس که میدیدی سوی میلی، اگر
از نگاهت بیخبر میشد، خبر میداشتی
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۲
میرسی قاصد و دل را به تپیدن داری
باز گویا خبر نامه دریدن داری
چون کند غیر سخن، بهر فریب دل من
رو بگردانی و خود را به شنیدن داری
آشکارا طلبی باده و نتوان پرسید
که نهان با که سر باده کشیدن داری
در پیاش ای دل مشتاق ز پا افتادی
وز هجوم طلب امید رسیدن داری
سر انگشت که چون غنچه سوسن کردی
از پشیمانی خون که گزیدن داری؟
هر زمان شکوه ز افسردگی بزم کنی
تا که را باز خیال طلبیدن داری
یار با غیر ازین رهگذر آید میلی
یک زمان باش، اگر طاقت دیدن داری
باز گویا خبر نامه دریدن داری
چون کند غیر سخن، بهر فریب دل من
رو بگردانی و خود را به شنیدن داری
آشکارا طلبی باده و نتوان پرسید
که نهان با که سر باده کشیدن داری
در پیاش ای دل مشتاق ز پا افتادی
وز هجوم طلب امید رسیدن داری
سر انگشت که چون غنچه سوسن کردی
از پشیمانی خون که گزیدن داری؟
هر زمان شکوه ز افسردگی بزم کنی
تا که را باز خیال طلبیدن داری
یار با غیر ازین رهگذر آید میلی
یک زمان باش، اگر طاقت دیدن داری
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۳
ز عشوه بس که مرا بیقرار خود کردی
خجل شدیّ و مرا شرمسار خود کردی
درآمدن مگر امروز با رقیبانی؟
که وعدهام به سر رهگذر خود کردی
ز حیله تو فزون بود ناامیدی من
مرا ز سادگی امیدوار خود کردی
رقیب را که به کوی تو دیر میآید
ز التفات مگر شرمسار خود کردی
ببین رقیب، تفاوت میانه من و خویش
که خواریام سبب اعتبار خود کردی
هوای بزم که داری، که بازم از وعده
اسیر سلسله انتظار خود کردی؟
چه شد که میگذری وحشیانه از میلی
مگر به تازه کسی را شکار خود کردی؟
خجل شدیّ و مرا شرمسار خود کردی
درآمدن مگر امروز با رقیبانی؟
که وعدهام به سر رهگذر خود کردی
ز حیله تو فزون بود ناامیدی من
مرا ز سادگی امیدوار خود کردی
رقیب را که به کوی تو دیر میآید
ز التفات مگر شرمسار خود کردی
ببین رقیب، تفاوت میانه من و خویش
که خواریام سبب اعتبار خود کردی
هوای بزم که داری، که بازم از وعده
اسیر سلسله انتظار خود کردی؟
چه شد که میگذری وحشیانه از میلی
مگر به تازه کسی را شکار خود کردی؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
دلا بیا که برآریم سر به شیدایی
که ماه شهری ما، شد غزال صحرایی
نسیم آه من از شوق آن رمیده غزال
چو گردباد علم شد به دشت پیمایی
صلاح نیست درین شهر بودنم بیاو
که زود، کار دلم میکشد به رسوایی
قرار صبر به خود داده بازماندم ازو
بدان امید که تن در دهم به تنهایی
فراق میکشدم این زمان و میگوید
سزای آنکه کند تکیه بر شکیبایی!
به زیر بار غم از پا فتادهای میلی
کجا شد آنهمه اندیشه توانایی؟
که ماه شهری ما، شد غزال صحرایی
نسیم آه من از شوق آن رمیده غزال
چو گردباد علم شد به دشت پیمایی
صلاح نیست درین شهر بودنم بیاو
که زود، کار دلم میکشد به رسوایی
قرار صبر به خود داده بازماندم ازو
بدان امید که تن در دهم به تنهایی
فراق میکشدم این زمان و میگوید
سزای آنکه کند تکیه بر شکیبایی!
به زیر بار غم از پا فتادهای میلی
کجا شد آنهمه اندیشه توانایی؟
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۵
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۶
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲ - در مدح ابراهیم میرزا
حسرتی نیست جز این در دلم از ناز و نعیم
که به پای تو نهم روی و کنم جان تسلیم
تا به کی در حرم کعبهٔ وصلت باشند
دیگران محرم و محروم من از طوف حریم
گرچه دورم ز حریم تو، خدا میداند
که کسی غیر تو در خانهٔ جان نیست مقیم
ناتوان است تن زار من از ضعف چنان
که شوم همچو خیال از نظر تیز، عدیم
بس که فرسوده تن زار و نزارم چو غبار
پیکرم زیر و زبر گردد از آسیب نسیم
شهد جان در جسد آمیخته با زهر بلا
مرغ دل در بدن آویخته از رشته بیم
کرده از هیبت نالیدن من، وهم هراس
گشته از سختی جان کندن من، مرگ وهیم
ای لبت چشمهٔ حیوان و درت کعبهٔ جان
زندگی بیتو مرا گرچه عذابیست الیم،
خواهم از مرگ مدارا دو سه روزی، که کنم
کعبهٔ کوی ترا بار دگر طوف حریم
با قد خم شده برگرد تو گردم صد بار
همچو نه طاق فلک، گرد شه هفت اقلیم
ماه خورشید علم، خسرو سیّاره حشم
شاه دین، کعبهٔ جان، قبلهٔ دل، ابراهیم
آنکه چون ابر، گهر را ز کف گوهربار
افکند بر سر ره، خوارتر از طفل یتیم
دور نبود که شود از نظر تربیتش
همچو اطفال رحم، صورت آیینه جسیم
هر که را سایهٔ قدرت به سر افتد، هرگز
سر نیارد بر مخلوق فرو در تعظیم
ای که از شعشعهٔ رای تو هر برگ چنار
مینماید به چمن معجزهٔ دست کلیم
تویی آن کعبهٔ حاجات که چار ارکان را
روی بر پای تو بینند چو ارکان حطیم
چه عجب کز اثر مهر تو در خانهٔ قبر
روشنی بیشتر از شمع دهد عظم رمیم
از دل دوزخیان حسرت فردوس رود
گر نسیمی وزد از لطف تو بر قعر جحیم
آب گردد چو یخ از تابش خورشید تموز
سایه هنگام غضب از تو گر افتد بر سیم
مشک اگر بو برد از نافهٔ جاه تو، سزد
که دهد مایهٔ راحت به حرارت ز شمیم
شاید از عکس دم تیغ تو کآیینه شود
چون مه از معجز انگشت پیمبر به دو نیم
گر شود حلقهٔ زهگیر تو عینک، بجهد
از سر تیر نظر، صورت آیینه سلیم
تا به جاییست جلال تو که با اینهمه قدر
زیر او دایرهٔ مهر بود نقطهٔ جیم
چون ثوابت ابدالدّهر نجنبد از جای
زیبق افشاند اگر حلم تو بر سطح ادیم
گر برد بوی ز تادیب تو، گستاخانه
نرود سر زده اندر حرم غنچه نسیم
ور ز فیض نفست بوی حمایت یابد
جان بیمار، شود با ملکالموت غنیم
نسل بر تیغ ترا گر گذراند در دل
شود از طفل صور، مادر آیینه عقیم
از دو صد سلسلهٔ عشق نجنبد از جا
هر دلی کو شود از یاد وقار تو حلیم
بزم قدر تو به جاییست که در صفّ نعال
اطلس چرخ بود زیر قدم همچو گلیم
عکس دست گهرافشان تو در بحر افتاد
ریخت چون بار شکوفه، درم از ماهی شیم
اختران را ز عمل عزل نمودیّ و نماند
چون خط عامل معزول، اثر در تقویم
از سپاه تو دل خصم ز بس بیجگری
متنفّر چو ز ارباب طمع، طبع لئیم
هست در ملک خدا، ذات شریف تو عزیز
همچو مهمان گرامی به سر خوان کریم
صفحهٔ مملکت جاه ترا سطح زمین
مسطر و بین سطور است درو هفت اقلیم
حاصل هر دو جهان در نظر همّت تو
نیست چندانکه نمایی به دو سایل تقسیم
شهریارا بشنو حال دلم، گرچه که هست
عالمالغیب ضمیر تو بر اسرار علیم
منم آن کس که مرا در نظر طبع بلند
همچو اندیشهٔ اطفال بود رای حکیم
مسطر صفحهٔ اندیشه کنند اهل کمال
چون من از فکر به قانون سخن بندم سیم
بر سر مسند خورشید نهم پا، هر گاه
دهم از مدح تو سلطان سخن را دیهیم
داشتم داعیه کز تربیت همّت تو
ای چو خورشید علم گشته در انعام عمیم،
بشکنم معرکهٔ نادرهگویان جدید
بگسلم سلسلهٔ قافیهسنجان قدیم
نه منم کز مدد بخت همایون بودم
روز رزم تو رفیق و شب بزم تو ندیم؟
دور باشم ز تو عمریّ و نگویی که چه شد
آنکه عمری چو سگان بود درین سدّه مقیم
جز تو ای جوهری نظم، کسی نشناسد
صدف از گوهر ناب و خزف از درّ یتیم
در فراق تو بدین حال دلم میسوزد
ورنه کم نیست درین شهر مرا ناز و نعیم
چون فراق تو بلایی به دلم کار نکرد
گرچه آمد به سرم بیتو بلاهای عظیم
این زمان هم که ز کوی تو به عزم سفرم
با قد خم شده چون دال و دل تنگ چو میم
به علیمی که بر اخبار ضمیر است خبیر
به حکیمی که بر اسرار صمیم است علیم
که مرا هست بسی زین سفر آسانتر، اگر
جان رنجور مسافر شود از جسم سقیم
میروم، لیک به هر جا که روم، خواهم بود
در دعای تو به صدق از سر اخلاص مقیم
تا شود ماه نو و مهر، نمایان به فلک
تا دهد سجده و تسلیم، نشان از تعظیم
همچو خورشید تو بر تخت نشینیّ وکند
مهر تعظیم و فلک سجده، مه نو تسلیم
که به پای تو نهم روی و کنم جان تسلیم
تا به کی در حرم کعبهٔ وصلت باشند
دیگران محرم و محروم من از طوف حریم
گرچه دورم ز حریم تو، خدا میداند
که کسی غیر تو در خانهٔ جان نیست مقیم
ناتوان است تن زار من از ضعف چنان
که شوم همچو خیال از نظر تیز، عدیم
بس که فرسوده تن زار و نزارم چو غبار
پیکرم زیر و زبر گردد از آسیب نسیم
شهد جان در جسد آمیخته با زهر بلا
مرغ دل در بدن آویخته از رشته بیم
کرده از هیبت نالیدن من، وهم هراس
گشته از سختی جان کندن من، مرگ وهیم
ای لبت چشمهٔ حیوان و درت کعبهٔ جان
زندگی بیتو مرا گرچه عذابیست الیم،
خواهم از مرگ مدارا دو سه روزی، که کنم
کعبهٔ کوی ترا بار دگر طوف حریم
با قد خم شده برگرد تو گردم صد بار
همچو نه طاق فلک، گرد شه هفت اقلیم
ماه خورشید علم، خسرو سیّاره حشم
شاه دین، کعبهٔ جان، قبلهٔ دل، ابراهیم
آنکه چون ابر، گهر را ز کف گوهربار
افکند بر سر ره، خوارتر از طفل یتیم
دور نبود که شود از نظر تربیتش
همچو اطفال رحم، صورت آیینه جسیم
هر که را سایهٔ قدرت به سر افتد، هرگز
سر نیارد بر مخلوق فرو در تعظیم
ای که از شعشعهٔ رای تو هر برگ چنار
مینماید به چمن معجزهٔ دست کلیم
تویی آن کعبهٔ حاجات که چار ارکان را
روی بر پای تو بینند چو ارکان حطیم
چه عجب کز اثر مهر تو در خانهٔ قبر
روشنی بیشتر از شمع دهد عظم رمیم
از دل دوزخیان حسرت فردوس رود
گر نسیمی وزد از لطف تو بر قعر جحیم
آب گردد چو یخ از تابش خورشید تموز
سایه هنگام غضب از تو گر افتد بر سیم
مشک اگر بو برد از نافهٔ جاه تو، سزد
که دهد مایهٔ راحت به حرارت ز شمیم
شاید از عکس دم تیغ تو کآیینه شود
چون مه از معجز انگشت پیمبر به دو نیم
گر شود حلقهٔ زهگیر تو عینک، بجهد
از سر تیر نظر، صورت آیینه سلیم
تا به جاییست جلال تو که با اینهمه قدر
زیر او دایرهٔ مهر بود نقطهٔ جیم
چون ثوابت ابدالدّهر نجنبد از جای
زیبق افشاند اگر حلم تو بر سطح ادیم
گر برد بوی ز تادیب تو، گستاخانه
نرود سر زده اندر حرم غنچه نسیم
ور ز فیض نفست بوی حمایت یابد
جان بیمار، شود با ملکالموت غنیم
نسل بر تیغ ترا گر گذراند در دل
شود از طفل صور، مادر آیینه عقیم
از دو صد سلسلهٔ عشق نجنبد از جا
هر دلی کو شود از یاد وقار تو حلیم
بزم قدر تو به جاییست که در صفّ نعال
اطلس چرخ بود زیر قدم همچو گلیم
عکس دست گهرافشان تو در بحر افتاد
ریخت چون بار شکوفه، درم از ماهی شیم
اختران را ز عمل عزل نمودیّ و نماند
چون خط عامل معزول، اثر در تقویم
از سپاه تو دل خصم ز بس بیجگری
متنفّر چو ز ارباب طمع، طبع لئیم
هست در ملک خدا، ذات شریف تو عزیز
همچو مهمان گرامی به سر خوان کریم
صفحهٔ مملکت جاه ترا سطح زمین
مسطر و بین سطور است درو هفت اقلیم
حاصل هر دو جهان در نظر همّت تو
نیست چندانکه نمایی به دو سایل تقسیم
شهریارا بشنو حال دلم، گرچه که هست
عالمالغیب ضمیر تو بر اسرار علیم
منم آن کس که مرا در نظر طبع بلند
همچو اندیشهٔ اطفال بود رای حکیم
مسطر صفحهٔ اندیشه کنند اهل کمال
چون من از فکر به قانون سخن بندم سیم
بر سر مسند خورشید نهم پا، هر گاه
دهم از مدح تو سلطان سخن را دیهیم
داشتم داعیه کز تربیت همّت تو
ای چو خورشید علم گشته در انعام عمیم،
بشکنم معرکهٔ نادرهگویان جدید
بگسلم سلسلهٔ قافیهسنجان قدیم
نه منم کز مدد بخت همایون بودم
روز رزم تو رفیق و شب بزم تو ندیم؟
دور باشم ز تو عمریّ و نگویی که چه شد
آنکه عمری چو سگان بود درین سدّه مقیم
جز تو ای جوهری نظم، کسی نشناسد
صدف از گوهر ناب و خزف از درّ یتیم
در فراق تو بدین حال دلم میسوزد
ورنه کم نیست درین شهر مرا ناز و نعیم
چون فراق تو بلایی به دلم کار نکرد
گرچه آمد به سرم بیتو بلاهای عظیم
این زمان هم که ز کوی تو به عزم سفرم
با قد خم شده چون دال و دل تنگ چو میم
به علیمی که بر اخبار ضمیر است خبیر
به حکیمی که بر اسرار صمیم است علیم
که مرا هست بسی زین سفر آسانتر، اگر
جان رنجور مسافر شود از جسم سقیم
میروم، لیک به هر جا که روم، خواهم بود
در دعای تو به صدق از سر اخلاص مقیم
تا شود ماه نو و مهر، نمایان به فلک
تا دهد سجده و تسلیم، نشان از تعظیم
همچو خورشید تو بر تخت نشینیّ وکند
مهر تعظیم و فلک سجده، مه نو تسلیم
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۸ - در مدح حضرت امام رضا علیهالسّلام
چنان حرارت خورشید، باز شد جانکاه
که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه
زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد
به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه
هوا به مرتبهای گرم شد که پروانه
ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه
درین هوای گدازنده جای آن دارد
که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه
چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین
که آب، مینتواند قدم نهاد به راه
ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست
به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه
بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز
که تیغ کوه شود آب در میان میاه
درین هوا سزد از غایت حرارت آب
که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه
هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد
نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه
ره فراق دراز است و بخت من گمراه
نهال وصل بلند است و دست من کوتاه
ز ننگ من شده آن نور دیده خاکنشین
که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه
بیا که عافیتی غیر ازین نمیدانم
که بیخبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه
شکوه حسن ترا برقع جمال بس است
به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه
ز بیم خوی تو لب بستهام، ولی ترسم
که سر برآورد از چاک سینه آتش آه
ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا
نعوذباللّه اگر از دلم شوی آگاه
سر ارادت اهل محبّت و در دوست
رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه
سر سریر امامت، علیّبن موسی
که همچو حضرت باری، بریست از اشباه
شهنشی که به جایی رساند موکب قدر
که آبروی ملایک فزود گرد سپاه
ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق
دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه
فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر
به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه
به دیدهای که خیال عتاب او گذرد
چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه
زهی زمین درت غیرت هزار سریر
زهی غبار رهت زینت هزار کلاه
زبان گشوده شود کودکان عهد ترا
به ذکر اشهد ان لااله الّااللّه
چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر
گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه
به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک
ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه
سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف
ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه
ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد
که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه
به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواریست
که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه
فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد
سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه
ز بس که شوق به آمرزش گنه داری
بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه
در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟
به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه
شها! ز طالع ناسازگار یکچندی
جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه
ز حال خویش چه گویم، تو نیز میدانی
که حال بود پریشان و روزگار تباه
کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر
رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه
امیدوار چنانم که دست من گیری
ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه
منم کمینه سگی از سگان درگه تو
که نام من به نکویی فتاده در افواه
مراست ملک سخن ملک و میکنم اثبات
که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه
مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی
کسی گرَم ز حسد مدّعیست، بسماللّه!
زبان دعوی من کوتهی اگر دارد
زبان خامهٔ طبعم نمیشود کوتاه
زبان ببند ازین گونه گفتوگو میلی
برآر دست دعا سوی بارگاه اله
همیشه تا که بود هفته منعقد از روز
مدام تا که بود سال منتظم از ماه
زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام
جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه
که آب بر سر خویش از حباب زد خرگاه
زمین چو گور ستمگر ز بس که تافته شد
به رنگ دود سزد گر دمد ز خاک گیاه
هوا به مرتبهای گرم شد که پروانه
ز بیم جان چو سمندر برد به شعله پناه
درین هوای گدازنده جای آن دارد
که آفتاب گدازد به یک دو هفته چو ماه
چنان ز تاب هوا گرم شد بساط زمین
که آب، مینتواند قدم نهاد به راه
ز تاب آتش خورشید، جای حیرت نیست
به پای شیر، پی سایه گرفتد روباه
بسی عجب نبود زین هوای خاره گداز
که تیغ کوه شود آب در میان میاه
درین هوا سزد از غایت حرارت آب
که عکس مهر شود چون سواد دیده سیاه
هوا چو آه شرربار اهل عشق، دهد
نشان ازین غزل عاشقانهٔ جانکاه
ره فراق دراز است و بخت من گمراه
نهال وصل بلند است و دست من کوتاه
ز ننگ من شده آن نور دیده خاکنشین
که همچو اشک مبادا بگیرمش سر راه
بیا که عافیتی غیر ازین نمیدانم
که بیخبر چو بلا بر سرم رسی ناگاه
شکوه حسن ترا برقع جمال بس است
به آفتاب کسی را کجاست تاب نگاه
ز بیم خوی تو لب بستهام، ولی ترسم
که سر برآورد از چاک سینه آتش آه
ز چاک سینهٔ من صد خجالت است ترا
نعوذباللّه اگر از دلم شوی آگاه
سر ارادت اهل محبّت و در دوست
رخ نیاز من و خاک آستانهٔ شاه
سر سریر امامت، علیّبن موسی
که همچو حضرت باری، بریست از اشباه
شهنشی که به جایی رساند موکب قدر
که آبروی ملایک فزود گرد سپاه
ز شوق سجدهٔ درگاه او رواست که خلق
دگر به جای قدم، بر زمین نهند جباه
فروغ رای بلندش درون چشمهٔ مهر
به چشم عقل نماید چو یوسف اندر چاه
به دیدهای که خیال عتاب او گذرد
چو آفتاب بسوزد جهان ز تاب نگاه
زهی زمین درت غیرت هزار سریر
زهی غبار رهت زینت هزار کلاه
زبان گشوده شود کودکان عهد ترا
به ذکر اشهد ان لااله الّااللّه
چو گور، تیره و تنگ آیدش جهان به نظر
گر افکنی به دل تنگ مور، پرتو جاه
به سنگ خاره کنی گر حوالهٔ ادراک
ز اتّصال شعاع بصر شود آگاه
سزد که از هوس سجدهٔ تو، طفل الف
ز بطن خامه بزاید چو شخص دال، دو تاه
ز تندباد نهیب تو گاه حمله سزد
که جرم ماه پریشان شود چو خرمن کاه
به دست، پیکر تیغ تو بحر خونخواریست
که باز مانده درو صد هزار جان ز شناه
فروغ یوسف قدر تو گر به چاه افتد
سزد که آب چو فوّاره سرکشد از چاه
ز بس که شوق به آمرزش گنه داری
بر تو مایهٔ خجلت شود ورع چو گناه
در بهشت که بر اهل معصیت بندد؟
به حشر اگر بگشایی لب شفاعت خواه
شها! ز طالع ناسازگار یکچندی
جدا فتادم ازین آستان به صد اکراه
ز حال خویش چه گویم، تو نیز میدانی
که حال بود پریشان و روزگار تباه
کنون چگونه کنم شکر اینکه بار دگر
رخ نیاز نهادم به خاک این درگاه
امیدوار چنانم که دست من گیری
ز پا دمی که در آیم به زیر بار گناه
منم کمینه سگی از سگان درگه تو
که نام من به نکویی فتاده در افواه
مراست ملک سخن ملک و میکنم اثبات
که خامهٔ دو زبان دعوی مراست گواه
مرا حسد به کسی نیست تا کنم دعوی
کسی گرَم ز حسد مدّعیست، بسماللّه!
زبان دعوی من کوتهی اگر دارد
زبان خامهٔ طبعم نمیشود کوتاه
زبان ببند ازین گونه گفتوگو میلی
برآر دست دعا سوی بارگاه اله
همیشه تا که بود هفته منعقد از روز
مدام تا که بود سال منتظم از ماه
زند اگر به خلاف تو یک نفس ایّام
جبین صبح شود همچو روی شام، سیاه
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۲ - در مدح ابراهیم میرزا
شبی در سیاهی چو روز مصایب
گشوده چو اهل مصایب ذوایب
شکن بر شکن همچو زنجیر سودا
گره بر گره همچو ابروی حاجب
دعا گمره شاهراه اجابت
بلا حاجب بارگاه مطایب
نگون یوسف مه به چاه مشارق
گره قرص خور در گلوی مغارب
به رفتن فلک در تردّد، ولیکن
چو شخصی که در خواب گردیده هارب
مگو شب، سیه زال نامهربانی
که زاید ازو طفل امّید خایب
ز پایان او خلق نومید چندان
که صبح دوم را شمردند کاذب
درو تیرگی تا به حدّی که غافل
نهادی قدم شخص در نار لاهب
مکدّر در آن زنگبار کدورت
چو آیینهٔ زنگیان نجم ثاقب
کثافت در آن آنقدر کآفرینش
ز لطف بدن چون پری بود غایب
در اوّل قدم آبله کرده یکسر
ز دشواری راه، پای کواکب
درین شب رهی بود پیشم که گردون
در افراط و تفریط ازو بود کاسب
فروتر ز بخل و فزونتر ز همّت
نشیب و فرازش به چندین مراتب
فرازش به جایی که در نیمهٔ شب
هویدا شدی صبح و شام از دو جانب
چنان کوه گردون شکوهی که بودی
درو چشمهسار از نجوم ثواقب
به بالای آن کوه اندیشهفرسا
فتادی به راکب ظلال مراکب
نشیبش به حدّی که قارون و کیوان
نمودی به هم چون دو پیکر مقارب
در آن صیدگه از دد و دام کوته
کمند بلیّات چرخ معاقب
نفیر سرافیل در وی ز پستی
چو افسانه از بهر خواب ارانب
ز گرمای آن دوزخ بیگناهان
سپند ثوابت شرروار ذایب
ز بیآبی چشمهٔ چشم عاشق
زبان بر لب افکنده مژگان ساکب
به هر گام بیدستیاریّ آتش
شدی آبله داغ در پای ذاهب
شدی آب چون آبله در ته پا
به روی زمین میخ نعل مراکب
مگر از گدازندگی تشنگان را
دمی آب پیدا شدی در مشارب
درین ره که هر دم ز بیاعتدالی
گرفتی سر راه ذاهب چو ناهب
قضا را به من مرکبی بود همره
نه مرکب، که مجموعهای از معایب
چنان صادقالاعتقادی که هر دم
فتادی به صد حیله در پای صاحب
شدی منحصر طاعت او به سجده
بُدی فیالمثل گر ز شیخان تایب
ز سستی فتادی به رو همچو سایه
برو گر شدی نور خورشید راکب
ز چشمان او پردهٔ عنکبوتی
نمایان چو از غار، بیت عناکب
قلم گر شدی فیالمثل دست و پایش
بماندی ز همراهی دست کاتب
مرا بود خرسنگ ره، تا زمانی
که از درگه صبح برخاست حاجب
تعالیاللّه از صبح دولت که سرزد
چو از خاطر پیر، تدبیر صایب
ازو آفتاب سعادت فروزان
چو نور صباح از جبین اطایب
همش پنبه از بهر داغ کدورت
همش مرهم از بهر زخم نوایب
همیکرد اشارت کلید بشارت
که این است گنجور گنج مطالب
شکفتم ازین مژده و برگشادم
چو گل دست حاجت به درگاه واجب
که یارب به جذب کمند محبّت
که مطلوب ازان شد طلبکار طالب
به ناز بتی کز تقاضای خوبی
نهان تابع و آشکار است عاتب
به خرسندی عاشق از ذوق وعده
چو شب زندهدار از دم صبح کاذب
به دیوانهای کش همین است طاعت
که آزاد باشد ز قید مذاهب
به امّیدواری که از انتظاری
به دشواریاش جان برآید ز قالب
که بیرونم آور ازین راه محنت
مرا وارهان زین کمند مصایب
هنوزم ز لشکرگه دل نکرده
سپاه دعا عزم درگاه واهب
که آمد به گوشم خروش سروشی
که ای مبتلای بلا از دو جانب
ترا مژده کان روز آمد که بینی
رخ آفتاب کواکب مواکب
سمّی خلیل آنکه از فیض لطفش
چکد آب حیوان ز نیش عقارب
زند در دبستان عقلش چو طفلان
دم از سادهلوحی سپهر ملاعب
مه نو شود گر کلید عتابش (کذا)
رود در حجاب سیاهی چو حاجب
بهسان کمان در کمینگاه خُلقش
نیفتد گره در کمند حواجب
ز آسایش عهد او زخم خنجر
ز پهلوی مضروب خندد به ضارب
کمندش دهد جذبهای گر به شبنم
شود مهر را جانب خویش جاذب
ز تاثیر زنجیر حفظش، نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب
تواند به دست خرد برگرفتن
... اوایل ز روی عواقب
تویی آنکه در مذب شخص قدرت
بود سجده مکروه و معراج واجب
نپیچد به هم در زوایای طبعت
چو اوتار خورشید، تار عناکب
زرای تو شاید که چون اختر آید
مطر در نظر از ضمیر سحایب
شود مو بر اندام، دام عقوبت
چو خورشید محشر شوی گر معاتب
کند باز جود تو صید جهانی
که چون مهر در هم نیارد مخالب
ز اغصان به جای ثمر شعله ریزد
اگر بنگری سوی گلزار، غاضب
توان گفتن آیینه دانش، چو گردد
شراب ضمیر ترا مهره شارب
فکندی چنان پرده عیبپوشی
که امساک پوشد لباس مواهب
اگر دستگیری ز قدر تو بیند
زند پنجه بر مه پلنگ محارب
بتابد اگر آفتاب سخایت
شود موج دریا، سراب سباسب
گرانی درآید به گوش مخاطَب
اگر از وقار تو گوید مخاطب
ز انعام و اکرام پیدرپی تو
مواکب فرامش کند از مواجب
خوش آن دم که در مجلست این غزل را
دهد قول مطرب علوّ مراتب
درین خردسالی نباشد مناسب
که باشی به هر نامناسب مصاحب
دمی بیرقیبان نهای، وز محبّت
نخواهم ترا یک دم از دیده غایب
تو کم لطفی و من درین غم که دشمن
شود بر من آهسته آهسته غالب
شود تا نزاع من و غیر افزون
نگاهش رعایت کند هر دو جانب
دلش جمع گردیده گویا ز مرگم
که امروز بر کشتنم نیست راغب
مرا میکشد غیرت اینکه با من
سخن گوید و بنگرد بر جوانب
ز بیداد او عاقبت داد خود را
برد بنده میلی به درگاه صاحب
تنم آشیان عقاب عقوبت
دلم پاسبان متاع متاعب
مرا شاعری کار و بیکارم امّا
مدار معاشم به خویش و اقارب
چه خویش و اقارب، که در بغض و کینه
به افعی مشابه، به عقرب مقارب
از ایشان چو از بتپرستان شهادت
دو مصراع موزون یکی از اغرایب
ز نقصان ادراک و جهل مرکّب
چو آیینه قلب، معیوب و عایب
من از کار خود خوار در پیش ایشان
چو بدنام اسلام در دیر راهب
ز بی حاصلیهای این پیشه، بر من
زبان اقارب چو نیش عقارب
ازین فارغ البالیام در تعجّب
ز بخت من الحق نمود از عجایب
کزان دوزخ ناامیدی فتادم
به بزم تو، یعنی بهشت مآرب
نثار تو کردم دُر شاهواری
به آویزه گوش گردون مناسب
سراسر به دیبای الفاظ دلکش
چو قدّ شواهد خیالات صایب
درو حور بیت از دو مصراع موزون
بر اطراف افکنده مشکین ذوایب
چه بیتی، که هر کس درآید نبیند
چو آیینه چین بر جبین حواجب
به دست و عنان و به پا و رکابت
که غیر از ثنای تو بعد از مناقب
مراتا به غایت نگردیده در دل
چو وصف اعاجم، چه مدح اعارب
به دیوان اندیشهام بعد ازین هم
جناب ترا باد نایاب، نایب
به این شغل بادا دعاگوی، انسب
که آن هم بود منصبی از مناصب
الا تا شب و روز، خورشید باشد
درآفاق گه شارق و گاه غارب
ترا مهر دولت برآید ز شرقی
که او را نباشد زوال از مغارب
گشوده چو اهل مصایب ذوایب
شکن بر شکن همچو زنجیر سودا
گره بر گره همچو ابروی حاجب
دعا گمره شاهراه اجابت
بلا حاجب بارگاه مطایب
نگون یوسف مه به چاه مشارق
گره قرص خور در گلوی مغارب
به رفتن فلک در تردّد، ولیکن
چو شخصی که در خواب گردیده هارب
مگو شب، سیه زال نامهربانی
که زاید ازو طفل امّید خایب
ز پایان او خلق نومید چندان
که صبح دوم را شمردند کاذب
درو تیرگی تا به حدّی که غافل
نهادی قدم شخص در نار لاهب
مکدّر در آن زنگبار کدورت
چو آیینهٔ زنگیان نجم ثاقب
کثافت در آن آنقدر کآفرینش
ز لطف بدن چون پری بود غایب
در اوّل قدم آبله کرده یکسر
ز دشواری راه، پای کواکب
درین شب رهی بود پیشم که گردون
در افراط و تفریط ازو بود کاسب
فروتر ز بخل و فزونتر ز همّت
نشیب و فرازش به چندین مراتب
فرازش به جایی که در نیمهٔ شب
هویدا شدی صبح و شام از دو جانب
چنان کوه گردون شکوهی که بودی
درو چشمهسار از نجوم ثواقب
به بالای آن کوه اندیشهفرسا
فتادی به راکب ظلال مراکب
نشیبش به حدّی که قارون و کیوان
نمودی به هم چون دو پیکر مقارب
در آن صیدگه از دد و دام کوته
کمند بلیّات چرخ معاقب
نفیر سرافیل در وی ز پستی
چو افسانه از بهر خواب ارانب
ز گرمای آن دوزخ بیگناهان
سپند ثوابت شرروار ذایب
ز بیآبی چشمهٔ چشم عاشق
زبان بر لب افکنده مژگان ساکب
به هر گام بیدستیاریّ آتش
شدی آبله داغ در پای ذاهب
شدی آب چون آبله در ته پا
به روی زمین میخ نعل مراکب
مگر از گدازندگی تشنگان را
دمی آب پیدا شدی در مشارب
درین ره که هر دم ز بیاعتدالی
گرفتی سر راه ذاهب چو ناهب
قضا را به من مرکبی بود همره
نه مرکب، که مجموعهای از معایب
چنان صادقالاعتقادی که هر دم
فتادی به صد حیله در پای صاحب
شدی منحصر طاعت او به سجده
بُدی فیالمثل گر ز شیخان تایب
ز سستی فتادی به رو همچو سایه
برو گر شدی نور خورشید راکب
ز چشمان او پردهٔ عنکبوتی
نمایان چو از غار، بیت عناکب
قلم گر شدی فیالمثل دست و پایش
بماندی ز همراهی دست کاتب
مرا بود خرسنگ ره، تا زمانی
که از درگه صبح برخاست حاجب
تعالیاللّه از صبح دولت که سرزد
چو از خاطر پیر، تدبیر صایب
ازو آفتاب سعادت فروزان
چو نور صباح از جبین اطایب
همش پنبه از بهر داغ کدورت
همش مرهم از بهر زخم نوایب
همیکرد اشارت کلید بشارت
که این است گنجور گنج مطالب
شکفتم ازین مژده و برگشادم
چو گل دست حاجت به درگاه واجب
که یارب به جذب کمند محبّت
که مطلوب ازان شد طلبکار طالب
به ناز بتی کز تقاضای خوبی
نهان تابع و آشکار است عاتب
به خرسندی عاشق از ذوق وعده
چو شب زندهدار از دم صبح کاذب
به دیوانهای کش همین است طاعت
که آزاد باشد ز قید مذاهب
به امّیدواری که از انتظاری
به دشواریاش جان برآید ز قالب
که بیرونم آور ازین راه محنت
مرا وارهان زین کمند مصایب
هنوزم ز لشکرگه دل نکرده
سپاه دعا عزم درگاه واهب
که آمد به گوشم خروش سروشی
که ای مبتلای بلا از دو جانب
ترا مژده کان روز آمد که بینی
رخ آفتاب کواکب مواکب
سمّی خلیل آنکه از فیض لطفش
چکد آب حیوان ز نیش عقارب
زند در دبستان عقلش چو طفلان
دم از سادهلوحی سپهر ملاعب
مه نو شود گر کلید عتابش (کذا)
رود در حجاب سیاهی چو حاجب
بهسان کمان در کمینگاه خُلقش
نیفتد گره در کمند حواجب
ز آسایش عهد او زخم خنجر
ز پهلوی مضروب خندد به ضارب
کمندش دهد جذبهای گر به شبنم
شود مهر را جانب خویش جاذب
ز تاثیر زنجیر حفظش، نماید
گره چون سلاسل به زلف کواعب
تواند به دست خرد برگرفتن
... اوایل ز روی عواقب
تویی آنکه در مذب شخص قدرت
بود سجده مکروه و معراج واجب
نپیچد به هم در زوایای طبعت
چو اوتار خورشید، تار عناکب
زرای تو شاید که چون اختر آید
مطر در نظر از ضمیر سحایب
شود مو بر اندام، دام عقوبت
چو خورشید محشر شوی گر معاتب
کند باز جود تو صید جهانی
که چون مهر در هم نیارد مخالب
ز اغصان به جای ثمر شعله ریزد
اگر بنگری سوی گلزار، غاضب
توان گفتن آیینه دانش، چو گردد
شراب ضمیر ترا مهره شارب
فکندی چنان پرده عیبپوشی
که امساک پوشد لباس مواهب
اگر دستگیری ز قدر تو بیند
زند پنجه بر مه پلنگ محارب
بتابد اگر آفتاب سخایت
شود موج دریا، سراب سباسب
گرانی درآید به گوش مخاطَب
اگر از وقار تو گوید مخاطب
ز انعام و اکرام پیدرپی تو
مواکب فرامش کند از مواجب
خوش آن دم که در مجلست این غزل را
دهد قول مطرب علوّ مراتب
درین خردسالی نباشد مناسب
که باشی به هر نامناسب مصاحب
دمی بیرقیبان نهای، وز محبّت
نخواهم ترا یک دم از دیده غایب
تو کم لطفی و من درین غم که دشمن
شود بر من آهسته آهسته غالب
شود تا نزاع من و غیر افزون
نگاهش رعایت کند هر دو جانب
دلش جمع گردیده گویا ز مرگم
که امروز بر کشتنم نیست راغب
مرا میکشد غیرت اینکه با من
سخن گوید و بنگرد بر جوانب
ز بیداد او عاقبت داد خود را
برد بنده میلی به درگاه صاحب
تنم آشیان عقاب عقوبت
دلم پاسبان متاع متاعب
مرا شاعری کار و بیکارم امّا
مدار معاشم به خویش و اقارب
چه خویش و اقارب، که در بغض و کینه
به افعی مشابه، به عقرب مقارب
از ایشان چو از بتپرستان شهادت
دو مصراع موزون یکی از اغرایب
ز نقصان ادراک و جهل مرکّب
چو آیینه قلب، معیوب و عایب
من از کار خود خوار در پیش ایشان
چو بدنام اسلام در دیر راهب
ز بی حاصلیهای این پیشه، بر من
زبان اقارب چو نیش عقارب
ازین فارغ البالیام در تعجّب
ز بخت من الحق نمود از عجایب
کزان دوزخ ناامیدی فتادم
به بزم تو، یعنی بهشت مآرب
نثار تو کردم دُر شاهواری
به آویزه گوش گردون مناسب
سراسر به دیبای الفاظ دلکش
چو قدّ شواهد خیالات صایب
درو حور بیت از دو مصراع موزون
بر اطراف افکنده مشکین ذوایب
چه بیتی، که هر کس درآید نبیند
چو آیینه چین بر جبین حواجب
به دست و عنان و به پا و رکابت
که غیر از ثنای تو بعد از مناقب
مراتا به غایت نگردیده در دل
چو وصف اعاجم، چه مدح اعارب
به دیوان اندیشهام بعد ازین هم
جناب ترا باد نایاب، نایب
به این شغل بادا دعاگوی، انسب
که آن هم بود منصبی از مناصب
الا تا شب و روز، خورشید باشد
درآفاق گه شارق و گاه غارب
ترا مهر دولت برآید ز شرقی
که او را نباشد زوال از مغارب
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح حضرت علی علیه السّلام
مرا به سینه چو شمعیست جلوهگر آتش
ز آب دیده فزون است در جگر آتش
به راه بادیهای آتشم به سربارد
که پای چون بنهم بگذرد ز سر آتش
ستاره سوخته پروانهایست مرغ دلم
که از غُلوی هوس میکشد به بر آتش
فسردهگو مزن آتشپرست را طعنه
که داده سوخته را لذت دگر آتش
هوای عشق ربودش مگر، که چون خورشید
به رقص آمده از خویش بیخبر آتش؟
چو طفل جنبد و لب در سخن بجنباند
مگر کند سبق عشق را ز بر آتش؟
شب از دلم غم او پا نمینهد بیرون
به زیر پا بودش گرچه تا سحر آتش
ز وعده تو دل از راه رفت و نقصان کرد
چو گمرهی که به شب رو نهاد بر آتش
بود چو شیشه می خلعت محبّت را
ز سحر حسن تو رو آب و آستر آتش
در انتظار تو فرش رهند سوختگان
مرو که ریخته بر هر سرگذر آتش
کشی ز سینه من گر خدنگهای جفا
به صد زبان دهد از سوز دل خبر آتش
به زینهار زبان همچو مار کرده برون
ز بیم رمح شهنشاه دادگر آتش
شه نجف، اسداللّه، ساقی کوثر
که گردد از نم لطفش چو باده تر آتش
شهی که شاید اگر چون ملک شود عریان
به دور معدلتش از لباس شر آتش
وزد به حشر اگر باد لطف او، شاید
که منفعل شود از خویش در سقر آتش
اگر کند نظر از روی اعتبار، سزد
که همچو مشک شود دود و همچو زر آتش
شرار نعل سمندش به او گر آمیزد
شود به صاعقه من بعد همسفر آتش
ایا شهی که عتاب تو گر اشاره کند
ز برق حادثه افتد به بحر و بر آتش
به آب لطف تو گر دیده شستوشو یابد
نیاورد پس ازین تاب در نظر آتش
سموم قهر تو گر در چمن گذار کند
به جای برگ خزان ریزد از شجر آتش
چو شانه دور کند با زبانه تاب از موی
دمی که حفظ تو آرد گذار بر آتش
ز برق تیغ تو اندیشهگر کند، شاید
که اتّصال نیابد به یکدگر آتش
وگر کبوتر عزم تو بگذرد بروی
چو آفتاب برآرد ز شعله پر آتش
خیال آتش قهرت اگر کند، شاید
که همچو بیضه فتد در دل گهر آتش
به باغ حفظ تو شاید که همچو پرتو گل
به روی خویش دهد آب را گذر آتش
به دور خُلق تو گلهای آتشین گردد
نهند اهل جنون را اگر به سر آتش
چو گنج قارون شاید که در رود به زمین
اگر شود ز وقار تو بهرهور آتش
شود مصوّر اگر خشم تو، زبانه زند
به جای بال زتمثال جانور آتش
به یاد خلق تو شاید که آب خضر چکد
اگر زند به رگ دود نیشتر آتش
برو اگر گذرد آفتاب همت تو
دگر عجب که تصرف کند به زر آتش
شها بر آتش من ریز آب مرحمتی
که در تنم تب مرگ است و در جگر آتش
سه ماه شد که به سوز دلی گرفتارم
کز آتش دل من گفته الحذر آتش
تنم ز تاب تب غم به خویش پیچد
چو تار موی که در وی کند اثر آتش
لبم پر آبله گردیده همچو شمع، مگر
مرا به خوان اجل گشته ماحضر آتش؟
شود پر آبله انگشت حکمتش ز شرار
نهد به نبض من خسته دل اگر آتش
رسیده بر لب بام آفتاب زندگیام
چنانکه شعله زد از روزنم مگر آتش
چو خاک، تشنه لب آب رحمتم، تاکی
دهد ز شعله مرا نامه (؟) خطر آتش؟
دگر خموش شوم، کز زبان درازی خویش
چو مهر دست ندامت زند به سر آتش
کنم دعای تو ورد زبان که دست دعا
زند چو خنجر عدل تو آب بر آتش
الا به باغ جهان تا کند کلیم آسا
دهان غهچه سیراب را ضرر آتش
ز بهر خاک نشین تو بر دمد ریحان
اگر قدم بنهد چون خلیل در آتش
ز آب دیده فزون است در جگر آتش
به راه بادیهای آتشم به سربارد
که پای چون بنهم بگذرد ز سر آتش
ستاره سوخته پروانهایست مرغ دلم
که از غُلوی هوس میکشد به بر آتش
فسردهگو مزن آتشپرست را طعنه
که داده سوخته را لذت دگر آتش
هوای عشق ربودش مگر، که چون خورشید
به رقص آمده از خویش بیخبر آتش؟
چو طفل جنبد و لب در سخن بجنباند
مگر کند سبق عشق را ز بر آتش؟
شب از دلم غم او پا نمینهد بیرون
به زیر پا بودش گرچه تا سحر آتش
ز وعده تو دل از راه رفت و نقصان کرد
چو گمرهی که به شب رو نهاد بر آتش
بود چو شیشه می خلعت محبّت را
ز سحر حسن تو رو آب و آستر آتش
در انتظار تو فرش رهند سوختگان
مرو که ریخته بر هر سرگذر آتش
کشی ز سینه من گر خدنگهای جفا
به صد زبان دهد از سوز دل خبر آتش
به زینهار زبان همچو مار کرده برون
ز بیم رمح شهنشاه دادگر آتش
شه نجف، اسداللّه، ساقی کوثر
که گردد از نم لطفش چو باده تر آتش
شهی که شاید اگر چون ملک شود عریان
به دور معدلتش از لباس شر آتش
وزد به حشر اگر باد لطف او، شاید
که منفعل شود از خویش در سقر آتش
اگر کند نظر از روی اعتبار، سزد
که همچو مشک شود دود و همچو زر آتش
شرار نعل سمندش به او گر آمیزد
شود به صاعقه من بعد همسفر آتش
ایا شهی که عتاب تو گر اشاره کند
ز برق حادثه افتد به بحر و بر آتش
به آب لطف تو گر دیده شستوشو یابد
نیاورد پس ازین تاب در نظر آتش
سموم قهر تو گر در چمن گذار کند
به جای برگ خزان ریزد از شجر آتش
چو شانه دور کند با زبانه تاب از موی
دمی که حفظ تو آرد گذار بر آتش
ز برق تیغ تو اندیشهگر کند، شاید
که اتّصال نیابد به یکدگر آتش
وگر کبوتر عزم تو بگذرد بروی
چو آفتاب برآرد ز شعله پر آتش
خیال آتش قهرت اگر کند، شاید
که همچو بیضه فتد در دل گهر آتش
به باغ حفظ تو شاید که همچو پرتو گل
به روی خویش دهد آب را گذر آتش
به دور خُلق تو گلهای آتشین گردد
نهند اهل جنون را اگر به سر آتش
چو گنج قارون شاید که در رود به زمین
اگر شود ز وقار تو بهرهور آتش
شود مصوّر اگر خشم تو، زبانه زند
به جای بال زتمثال جانور آتش
به یاد خلق تو شاید که آب خضر چکد
اگر زند به رگ دود نیشتر آتش
برو اگر گذرد آفتاب همت تو
دگر عجب که تصرف کند به زر آتش
شها بر آتش من ریز آب مرحمتی
که در تنم تب مرگ است و در جگر آتش
سه ماه شد که به سوز دلی گرفتارم
کز آتش دل من گفته الحذر آتش
تنم ز تاب تب غم به خویش پیچد
چو تار موی که در وی کند اثر آتش
لبم پر آبله گردیده همچو شمع، مگر
مرا به خوان اجل گشته ماحضر آتش؟
شود پر آبله انگشت حکمتش ز شرار
نهد به نبض من خسته دل اگر آتش
رسیده بر لب بام آفتاب زندگیام
چنانکه شعله زد از روزنم مگر آتش
چو خاک، تشنه لب آب رحمتم، تاکی
دهد ز شعله مرا نامه (؟) خطر آتش؟
دگر خموش شوم، کز زبان درازی خویش
چو مهر دست ندامت زند به سر آتش
کنم دعای تو ورد زبان که دست دعا
زند چو خنجر عدل تو آب بر آتش
الا به باغ جهان تا کند کلیم آسا
دهان غهچه سیراب را ضرر آتش
ز بهر خاک نشین تو بر دمد ریحان
اگر قدم بنهد چون خلیل در آتش
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۲
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۶