عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
شب دوشم جمالی در نظر بود
کزو هر ذره خورشید دگر بود
تأمل در رخش چندانکه کردم
ملاحت از ملاحت، بیشتر بود
سحر آشفته دیدم شام زلفش
عجب شامی؟ که بر روی سحر بود
مگر دوشینه شب بر بام بودی
که بحر و بر پر از شمس و قمر بود
نشستم تا کمر در خون دیده
ز موئی که پریشان تا کمر بود
ندیدم مادری خورشید زاید
تو را مادر مگر خورشید گر بود
چنان اندیشهٔ حسنش کند کس
که از اندیشه بسیاری به در بود
تهی میخانه کرد و در خمار است
رضی کز بوی می زیر و زبر بود
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
آن برو رویست یا نور است یا قرص قمر
آن لب لعل است یا جانست یا تنگ شکر
طاق ابرویست یا مهراب دل یا ماه نو
نرگس شهلاست یا چشم است یا بادام تر
آن قد و بالاست یا سرو سهی یا شاخ گل
و آن سر زلفست کرده عٰالمی زیر و زبر
چون کنم وصف سراپای تو را ای بینظیر
چون سراپای تو میسازد مرا بی‌پا و سر
بی‌تأمل میکشی چه بی‌زبان چه بیگناه
بی تکلف میبری، چه دل، چه دین، چه جان، چه سر
خوش نداری طور هر طرزی که آیم پیش تو
اینچنین بودست طرز عشق یا طور دگر
دل کند جان تا تماشایش کند، لیکن چه سود
میرود چون از تماشایش دل از جان بیشتر
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
آن روی چون ماه آن زلف چون مار
گیرم نمائی، کو تاب دیدار
خواهی که سازی زاهد برهمن
بردار پرده بنمای رخسار
گر آن پریرو بی‌پرده بودی
دیوانه کردی ما را به یکبار
یک ره در آن رو بنگر که بینی
نیکی بخرمن خوبی بخروار
دنیا و عقبیٰ، ما بخش کردیم
اغیار و کونین، ما و سگ یار
این دل ندارد پروای گیتی
این سر ندارد پروای دستار
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶
چه شور افتاده در دلها ز شیرین لعل خندانش
دریغا خضر ما شرمنده گردد ز آب حیوانش
نه از رنگ تو رنگی داشت نه از بوی تو بوئی
ز غیرت چاک زد هر سو ز صد جا، گل گریبانش
چو آن بلبل که در بستان ز سنبل آشیان دارد
دل آشفته‌ام جمعی است در زلف پریشانش
چو موسی گر زدود شعله‌ای در پیچ و تاب افتد
همیشه داردم در پیچ و تاب آن زلف پیچانش
مشو چندین بلند از خاک قصر خود تماشا کن
که قیصر رفت بر باد فنا بر قصر و ایوانش
رضی‌سان سرخ دارم از طپانچه روی خود ترسم
که رنگ لاغری از کشتنم سازد پشیمانش
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
چون دم از سودای جانان میزنم
آتش اندر آب حیوان میزنم
شور لیلی طاقتم را طاق کرد
همچو مجنون بر بیابان میزنم
جرعهٔ دردی بصد خون جگر
میکنم پیدا و پنهان میزنم
میکشم آهی بیاد لعل او
آتش اندر آب حیوان میزنم
گر چه مستم راه مسجد میروم
گر چه گبرم لاف ایمان میزنم
بی‌نیـٰازم دار و معذورم اگر
خنده بر ناز طبیبان میزنم
عشقم اسباب بزرگی کرده ساز
تکیه بر جای بزرگان میزنم
داغ را هم داغ مرهم مینهم
زخم را هم زخم بر جان میزنم
گریه بر تاج فریدون میکنم
خنده بر تخت سلیمان میزنم
بر سر دریای خون جولان زنم
بی تو گر مژگان به مژگان میزنم
پادشاه وقت خویشم چون رضی
مهر طغرا را انالان میزنم
رضی‌الدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
نگاهی دیدم از چشم سیاهی
که کوه صبر پیشش بود کاهی
اگر برقع براندازی ز رخسار
کرشمه گیرد از مه تا به ماهی
بهارم را تماشا کن نگارا
سرشگم ارغوان و چهره کاهی
اگر یک ذره زو تابد بر آفاق
کند هر ذره را خورشید و ماهی
همی خواهم که آن نامهربان را
بلا گردان شوم خواهی نخواهی
بسر تا چند گردانی رضی را
الهی من سرت گردم الهی
رضی‌الدین آرتیمانی : قصاید
قصیده
چون نام لب تو بر زبان رانم
از دست مگس گریخت، نتوانم
شوریدهٔ آن لبان میگونم
آشفته طـــــــرهٔ پریشانم
دیوانهٔ حرفهای موزونم
درماندهٔ خنده‌های، پنهانم
هر شام ز غم غنچه دلتنگم
هر صبحدمان چو گل، پریشانم
در بتکده‌ها نه بت نه زنارم
در معبدها، نه دین، نه ایمانم
درماندهٔ آشنا و بیگانه
شرمندهٔ کافر و مسلمانم
خورشید جهان نمیدهد نورم
بر روز سیاه خویش حیرانم
از خود پیدا چو آتش طورم
در خود پنهان چو گنج ویرانم
نه جزوه کش جناب آخوندم
نه بوس زن رکاب سلطانم
تا چند طپم، نه بلبلم آخر
تا کی سوزم، نه مرغ بریانم
هرگز نشوم به کام دل روشن
گوئی که چراغ تیره روزانم
جرمم همه آنکه، شخص ادراکم
عیبم همه آنکه، عین عرفانم
از خاطر شادمان، پراکنده
مجموعهٔ خاطر پریشانم
حل دو هزار مشکلم، اما
در چارهٔ کار خویش حیرانم
یعقوب نبوده‌ام و محزونم
یوسف نیم و مقیم زندانم
اشکم شده سرخ، ابر خونبارم
خونم شده خشک، شاخ مرجانم
هر خیره سری نه در خور جنگم
هر مرده دلی نه مرد میدانم
در لاف و گزاف، رو به پیرم
در روز مصاف شیر غرانم
از وحشت من چو دیو بگریزد
آنم که در شمار انسانم
با هیج کسی نباشدم الفت
گوئی تو، که وحشی بیابانم
بودم نبود چو جان بی‌جسمی
دور از تو ببین که جسم بی‌جانم
بر یاد تو چون ز دل کشم آهی
در تیره شبان چو ماه تابانم
هر چند که بی‌زبان سخن سازم
هر چند که بی زبان سخن دانم
در حلقه عشق، بی‌ریام یابند
زنهار مگوی من سخن دانم
کام دو جهٰان نگنجدم در سر
هر چند که مفلس پریشانم
او در ظلمات و من به نور اندر
من داغ درون آب حیوانم
هرگز نروم دگر دم هر کو
در گردش روزگار حیرانم
بگذارم جان که تن شود فربه
شرمم بادا که ننگ مردانم
هر چند که با جهٰانیان رامم
ایشان، نه ز من، نه من ز ایشانم
فرهاد دگر، درین بن غارم
مجنون دگر درین بیٰابانم
دیوانه و عاقل و سخن سنجم
علامه و هرزه‌گو و نادانم
من فاش کنم حقیقت خود را
هر کس هر چیز گویدم آنم
من شخص نیم شرارم از شرقی
من جسم نیم رضی، که بی‌جانم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۵۰
تا چند دلا تیره و تارت دارند
حیرانم من، بهر چکارت دارند
مانندهٔ دزدی که کشندش بردار
سر گشته درین پای چو نارت دارند
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۷۰
تا کی غم طیلسان و اطلس بخوریم
بازیم، کجا طعمه کرکس بخوریم
روشن دیدیم روی بی‌رنگی را
دیگر به چه رنگ، بازی از کس بخوریم
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۸۷
گر بوئی از آن زلف معنبر یابی
مشکل که دگر پای خود از سر یابی
از خجلت دانائی خود آب شوی
گر لذت نادانی ما دریابی
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱
بسوختیم به برق طلب سراپا را
کسی نداند از آن بی‌نشان نشان ما را
مگر صبا ز سر زلف او گره بگشود
که بوی مشک گرفت است کوه و صحرا را
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۶۸
بندهٔ دل شوم که او، خون فراغ می خورد
خدمت درد می کند، نعمت داغ می خورد
طوبی و خلد عافیت، می نخرم به مشت خس
زان که تذرو این چمن، طمعهٔ زاغ می خورد
از چمنی نمی برد، نعمت برگزیده را
آن که وظیفهٔ ثمر، از همه باغ می خورد
بی ادبی است موسی ام، ره بدهی به طور خود
کو لب شعله می گزد، شمع و چراغ می خورد
این چمن محبت است، الحذر ای بهشتیان
بوی گل بهشت ما، مغز دماغ می خورد
عرفی تشنه را ز من، مژده که گر نایستد
آب حیات از کف، خضر سراغ می خورد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۰۴
اهل معنی سر به صحرای درونم داده اند
جلوهٔ شیرین نشان قد چونم داده اند
دیگران در انتعاش از نغمه و من در ملال
وه چه ذوقی از نوای ارغنونم داده اند
بسته ام صد رخنه از دین بهر تعمیر حرم
خشتی از بهر الصنم بهتر ز کونم داده اند
از تماشای درون بزم زارم بی نصیب
رخصت نظاره گاهی از برونم داده اند
تاب زخم ناوک صیدافکنانش حیف نیست
کز شکارستان دل صیدی زبونم داده اند
مژدهٔ افسون ز هاروتم پریشان تر کند
من که باطل نامهٔ سحر و فسونم داده اند
گر بنوشم آب حیوان، عیب گیرند و رواست
من که در طفلی به جای شیر، خونم داده اند
جاودان ماند به گرداب محبت تا ابد
این بشارت عرفی از بخت زبونم داده اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۱۲
مستان عشق خانه در آتش گرفته اند
دائم قدح ز خوی تو آتش گرفته اند
این هم عنایتی است که غم های روزگار
دنبال بی کسان مشوش گرفته اند
چون خم به ته، ز چاه بلا، دُرد سرکشند
آنان که خو به بادهٔ بی غش گرفته اند
اینک ره گریز، چه سود از گریختن
سر تاسر زمانه در آتش گرفته اند
عرفی مرید خلوتیان پیاده شو
کاین قوم جلوه ز ابرش گرفته اند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۴۵
مرا چو شب هجر اضطراب بگدازد
قرار در دل و در دیده خواب بگدازد
برای شربت بیمار عشق او، رضوان
گل بهشت به عزم گلاب بگدازد
عطای او به گنه جلوه ها کند فردا
که رستگار ز ننگ ثواب بگدازد
دمی که شمع من آید ز انجمن بیرون
ز نور شعلهٔ حسن، آفتاب بگدازد
ز اضطراب هلاک ، نظاره کن، عرفی
که حیرت رخ ما ز اضطراب بگدازد
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۵
فلک سای و غم صهبا،کسی هشیار کی ماند
فنا گلچین و ما گل، عنچیه هم پر بار کی ماند
مگو صافی به از خلوت، نداند باغ و بستان را
درش گر باز باشد، روی تو، دیوار کی ماند
منم دایم صلاح اندیش کارافتادگان، لیکن
چو غم رو آورد اندیشه را، رفتار کی ماند
نپندارم که گر مشفق شوم، آسوده دل گردم
دلی کافتد به دست عشق، بی آزار کی ماند
ز وصلت یافتم صحت، به همت بود بیماری
کسی کاید مسیحا بر سرش، بیمار کی ماند
بهار وباغ ما دست خزان در آستین دارد
دراین گلشن گلی گر بشکفد، پر بار کی ماند
به زنار مغان بستند عرفی را میان، آری
میانی این چنین شایسته، بی زنار کی ماند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بیار باده که جانم دمی ز ناله بر آید
هزار زمزمه از دل به یک پیاله بر آید
بشوی نامهٔ دانش، بجو رسالهٔ مستی
بود که فال مراد تو زین رساله بر آید
بنوش جامی و آسوده شو ز وسوسهٔ غم
چه غم خوری که چه سان کارت از حواله برآید
مچش که شعبدهٔ میزبان دهر بلند است
اگر به زهرنیالوده یک پیاله برآید
بدین جمال اگر بگذری به سوی گلستان
ز گلبنش گل و برگ هزار ساله برآید
به مطلبی نفکندست سایهٔ همت، عرفی
که از قبول دعاها ز دست هاله برآید
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۰۰
دودی ز دل برآمد و خون جوش می زند
خون می چکد ز عقل و جنون جوش می زند
ای سامری زیاده کن افسون و دم که باز
دردم به رغم سحر و فسون جوش می زند
پژمرده گشته بود کهن داغ های دل
در لاله زار خنده کنون جوش می زند
تا جنتم به فال در آمد، بهشت را
اندوه در برون و درون جوش می زند
در وادیی گمم که ز دل های تشنکان
چندین هزار چشمهٔ خون جوش می زند
تا زخم دل گشوده و در خون نشسته ام
در آتشم درون و برون جوش می زند
عرفی کجاست غمزه، به تقلید او که باز
در صیدگاه، صید زبون جوش می زند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۲۴
ز فتنه ای دل و جانم به ناله بر دستند
که ناز و عشوه ز تاثیر صحبتش مستند
چگونه می به میان آورم در این مجلس
که باده حوصله سوز است و جمله بد مستند
کدام بزم بچیدم که تنگ حوصله گان
به بوی می که شنیدند شیشه ها بشکستند
مگو به تجربه جامی بده، که نشنیدم
که شیشه ای که شکستند باز پیوستند
هلاک صحبت رندان بی شر و شورم
که بوی می بشنیدند و تا ابد مستند
بیا به دیر مغان، آبرو مبر عرفی
که از برون و درون در به روی ما بستند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۲
برای خاطرم غم آفریدند
طفیل چشم من یم آفریدند
چو صبح آنجا که من پرواز دارم
قفس با بال توأم آفریدند
عرق‌گل کرده‌ام از شرم هستی
مرا از چشم شبنم آفریدند
گهر موج آورد آیینه جوهر
دل بی‌آرزو کم آفریدند
جهان خونریز بنیاد است هشدار
سر سال از محرم آفریدند
وداع غنچه را گل نام‌ کردند
طرب را ماتم غم آفریدند
علاجی نیست داغ بندگی را
اگر بیشم وگرکم آفریدند
کف خاکی که بر بادش توان داد
به خون‌گل‌کرده آدم آفریدند
طلسم زندگی الفت بنا نیست
نفس را یک قلم رم آفریدند
اگر عالم برای خویش پیداست
برای من مرا هم آفریدند
چه سان تابم سر از فرمان تسلیم
که چون ابرویم از خم آفریدند
دلم بیدل ندارد چاره از داغ
نگین را بهر خاتم آفریدند