عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۰
به نینی که بر آن در بریم سجده خاص
همیشه فاتحه خوانیم از سر اخلاص
دلا چو طالب وصلی ز آب دیده منال
که در به چنگ نیاره چو دم زند غواص
مراد هر دو جهان بافتم به دولت دوست
دمی که بافتم از محنت رقیب خلاص
اب تو گشت مرا ساقیا برسم فدا
بریز خون صراحی که والجروح نصاص
به زاهدان نرسد بوی نو به رندان نیز
عوام را چه رسد چون نمی رسد به خواص
حدیث سیمیذاران کران گران شنوند
گرفته اند مگر گوش پارسا به رصاص
کمال شهر گرفتی به فضاهای غریب
که عام گیر بود در سخن معانی خاص
همیشه فاتحه خوانیم از سر اخلاص
دلا چو طالب وصلی ز آب دیده منال
که در به چنگ نیاره چو دم زند غواص
مراد هر دو جهان بافتم به دولت دوست
دمی که بافتم از محنت رقیب خلاص
اب تو گشت مرا ساقیا برسم فدا
بریز خون صراحی که والجروح نصاص
به زاهدان نرسد بوی نو به رندان نیز
عوام را چه رسد چون نمی رسد به خواص
حدیث سیمیذاران کران گران شنوند
گرفته اند مگر گوش پارسا به رصاص
کمال شهر گرفتی به فضاهای غریب
که عام گیر بود در سخن معانی خاص
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
به مسجد هفته از تو کجا یک سجدة لایق
که در آدینه ای زاهد به شش روز دگر فاسق
له فی کل موجود علامات و آثار
دو عالم پر ز معشوق است کو یک عاشق صادق
نیاوردی کسی در گوش آواز خطیبان را
فلو لا بسمعوا منهم هو المطعم هوالرازق
چرا از دوست وا مانی به لذت های جسمانی
غم لیلى خوری اولی که شهد و شکر فابق
مریض العشق لایفنی به سکر الموت و المحمی
خوشا سرمستی مجنونه خنکه دلگرمی وام
نسیم الورد بحییکم رحیق الحب یشفیکم
من الظلمات ینجیکم بدون الشمس و الشارق
دلت گرم است با دنیا مپوشان ای کمال این تب
چو در دارالشفای دین طبیبی بافتی حاذق
که در آدینه ای زاهد به شش روز دگر فاسق
له فی کل موجود علامات و آثار
دو عالم پر ز معشوق است کو یک عاشق صادق
نیاوردی کسی در گوش آواز خطیبان را
فلو لا بسمعوا منهم هو المطعم هوالرازق
چرا از دوست وا مانی به لذت های جسمانی
غم لیلى خوری اولی که شهد و شکر فابق
مریض العشق لایفنی به سکر الموت و المحمی
خوشا سرمستی مجنونه خنکه دلگرمی وام
نسیم الورد بحییکم رحیق الحب یشفیکم
من الظلمات ینجیکم بدون الشمس و الشارق
دلت گرم است با دنیا مپوشان ای کمال این تب
چو در دارالشفای دین طبیبی بافتی حاذق
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۵
دل ز چشم او به نازی مست شد بی خویش هم
ناز خود گو بیش کن تا میرمش زین بیش هم
چون به آن قانع نشد کز غمزه دلها ریش ساخت
میفشان گر از لب خندان نمک ریش هم
سرزنش در عشق او دل را بدان ماند که ریش
پر بود از درد و بر سر میزنندش نیش هم
خاک پای او ندیده گفته بودم نونباست
نیکبودست آن نظر دیدم به چشم خویش هم
کرده ام اندیشه نیکی که دیگر نشنوم
در غم او قول ناصح پند نیک اندیش هم
وقت قتل ای تیغ اگر بی جرمیم بینی ز شرم
سرخ گردی در دم و سر افکنی در پیش هم
گفته بودی ده پلاست ز اطلس ما به کمال
با همه عالم پلاسی و با من درویش هم
ناز خود گو بیش کن تا میرمش زین بیش هم
چون به آن قانع نشد کز غمزه دلها ریش ساخت
میفشان گر از لب خندان نمک ریش هم
سرزنش در عشق او دل را بدان ماند که ریش
پر بود از درد و بر سر میزنندش نیش هم
خاک پای او ندیده گفته بودم نونباست
نیکبودست آن نظر دیدم به چشم خویش هم
کرده ام اندیشه نیکی که دیگر نشنوم
در غم او قول ناصح پند نیک اندیش هم
وقت قتل ای تیغ اگر بی جرمیم بینی ز شرم
سرخ گردی در دم و سر افکنی در پیش هم
گفته بودی ده پلاست ز اطلس ما به کمال
با همه عالم پلاسی و با من درویش هم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷۲
گفت دلدارم که از هجران دلت خون می کنم
گفتم ار خون شد و را از دیده بیرون می کنم
نیست با بارم خلافی غیر از این مقدار بس
گر بلا کم می کند من ناله افزون می کنم
گر که او شیرین شود من میشوم فرهاد او
گر که او لیلی شود من کار مجنون میکنم
گر که با ما بر سر بی مهری و کین هست چرخ
تکیه بر لطف و عطای ذات بی چون می کنم
در پی کشف حقایق با سری پرشور و شوق
سپر در دامان کره و دشت و هامون می کنم
با تلاش و کوشش اندر راه کسب علم و فضل
خویشتن را بی نیاز از گنج قارون میکنم
مار اگر افسون شد و با ورد می گوید کمال
اژدهای نفس را یی ورد افسون میکنم
گفتم ار خون شد و را از دیده بیرون می کنم
نیست با بارم خلافی غیر از این مقدار بس
گر بلا کم می کند من ناله افزون می کنم
گر که او شیرین شود من میشوم فرهاد او
گر که او لیلی شود من کار مجنون میکنم
گر که با ما بر سر بی مهری و کین هست چرخ
تکیه بر لطف و عطای ذات بی چون می کنم
در پی کشف حقایق با سری پرشور و شوق
سپر در دامان کره و دشت و هامون می کنم
با تلاش و کوشش اندر راه کسب علم و فضل
خویشتن را بی نیاز از گنج قارون میکنم
مار اگر افسون شد و با ورد می گوید کمال
اژدهای نفس را یی ورد افسون میکنم
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
امروز بحمدالله فارغ شدم از دشمن
دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من
آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان
یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن
چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل
خار غم هجران را از دیده روان بر کن
در مانظری می کن با ما سخنی می گو
تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن
وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار
رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن
بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست
تا عقل بود در سر تا روح بود در تن
وارست کمال از غم تا گشت میان خلق
معروف به قلاشی مشهور به می خوردن
دشمن چه تواند کرد چون دوست بود با من
آورد صبا بویی از مصر سوی کنعان
یعقوب صفت ما را شد دیده بدان روشن
چون غنچه دل بشکفت از بوی نسیم وصل
خار غم هجران را از دیده روان بر کن
در مانظری می کن با ما سخنی می گو
تا کور شود حاسد تا لال شود دشمن
وقت طرب و عیش است ای زاهد دعویدار
رو شیشه دعوی را بر سنگ ملامت زن
بی درد نباید بود بی عشق نباید زیست
تا عقل بود در سر تا روح بود در تن
وارست کمال از غم تا گشت میان خلق
معروف به قلاشی مشهور به می خوردن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۹
برخ قدر گل و گلزار بشکن
سخن گو قند را بازار بشکن
اگر خواهی شکسته مشک در چین
ز زلف عنبرین یک تار بشکن
بمژگان چون بگیری نیزه بازی
سنان در سینه انگار بشکن
شکست من دلت گر میکند خوش
بروزی خاطرم صد بار بشکن
شگفت ای باغبان اطراف گلزار
قفس بر عندلیب زار بشکن
نظر هم غیرتم آید بدان سرو
به چشم نرگس ای گل خار بشکن
برویش سجده کن ناموس بگذار
مسلمان شو بت پندار بشکن
بزن سر بر در میخانه صوفی
دماغ عقل دعویدار بشکن
کمال این توبه صد جا شکسته
به بادش ده چو زلف یار بشکن
سخن گو قند را بازار بشکن
اگر خواهی شکسته مشک در چین
ز زلف عنبرین یک تار بشکن
بمژگان چون بگیری نیزه بازی
سنان در سینه انگار بشکن
شکست من دلت گر میکند خوش
بروزی خاطرم صد بار بشکن
شگفت ای باغبان اطراف گلزار
قفس بر عندلیب زار بشکن
نظر هم غیرتم آید بدان سرو
به چشم نرگس ای گل خار بشکن
برویش سجده کن ناموس بگذار
مسلمان شو بت پندار بشکن
بزن سر بر در میخانه صوفی
دماغ عقل دعویدار بشکن
کمال این توبه صد جا شکسته
به بادش ده چو زلف یار بشکن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۰
خواجه چرا نشسته خیز که رفت کاروان
بار به بند و شو توهم در پی کاروان روان
نصر آمل چه میکنی روضه دلگشا بین
کلیة قر خوشتر از شاه نشین خسروان
ریخت بهار زندگی برگ خود و تو بیخیر
بر سر گل چو نرگسی مست شراب ارغوان
نفسی که کوه برکند مرد خدا بیفکند
پنجه شیر بشکند زور هزار پهلوان
روزه گرفته پارسا ورد چه خواند و دعا
گرسنه سه روزه را بر سر خوان بگره بخوان
پیر حریص باشد و هست ز حرص پیریست
اینکه به جنت آئی و باز شوی ز سر جوان
چیست کمال جنت عدن که نگذره از آن
از همه میتوان گذشت از در او نمیتوان
بار به بند و شو توهم در پی کاروان روان
نصر آمل چه میکنی روضه دلگشا بین
کلیة قر خوشتر از شاه نشین خسروان
ریخت بهار زندگی برگ خود و تو بیخیر
بر سر گل چو نرگسی مست شراب ارغوان
نفسی که کوه برکند مرد خدا بیفکند
پنجه شیر بشکند زور هزار پهلوان
روزه گرفته پارسا ورد چه خواند و دعا
گرسنه سه روزه را بر سر خوان بگره بخوان
پیر حریص باشد و هست ز حرص پیریست
اینکه به جنت آئی و باز شوی ز سر جوان
چیست کمال جنت عدن که نگذره از آن
از همه میتوان گذشت از در او نمیتوان
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۷
هر دمی با دگری ناز مکن
چشم بر روی خسان باز مکن
چون نصیبی دهی از درد مرا
دگری را بمن انباز مکن ناز کن
می کنم ناز دگر از تو نیاز
بار دگر ناز مکن مدد مردم غماز مکن
غمزه را جانب من نیز مساز
آن نخستین ز من آغاز مکن
چون کنی ترک جفای همه کس
بازش از کبر سرافراز مکن
گفته خاک ره ماست کمال
خاک را این همه اعزاز مکن
چشم بر روی خسان باز مکن
چون نصیبی دهی از درد مرا
دگری را بمن انباز مکن ناز کن
می کنم ناز دگر از تو نیاز
بار دگر ناز مکن مدد مردم غماز مکن
غمزه را جانب من نیز مساز
آن نخستین ز من آغاز مکن
چون کنی ترک جفای همه کس
بازش از کبر سرافراز مکن
گفته خاک ره ماست کمال
خاک را این همه اعزاز مکن
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶۵
اگر ز محنت دنیا خلاص می طلبی
بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی
چنان به آب عتب تشنه ام که صورت آن
برون نمیرودم از حدیقة عنیی
شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد
فداک اصل مرا می و تها طلبی
اگر نه سابة مخانه بر سرت باشد
ز روزگار ببینی هزار بوالمجی
ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد
به عیش کوش و به عشرت دگرچه می طلبی
شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش
لا یلیق زمان الشباب فی کربی
کمال را چو مداوا به باده فرمایند
رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی
بنوش باده گلگون ز شیشه حلبی
چنان به آب عتب تشنه ام که صورت آن
برون نمیرودم از حدیقة عنیی
شراب و شاهد و سیم و زرم طفیل تو باد
فداک اصل مرا می و تها طلبی
اگر نه سابة مخانه بر سرت باشد
ز روزگار ببینی هزار بوالمجی
ترا چو صحبت امن و کفایتی باشد
به عیش کوش و به عشرت دگرچه می طلبی
شراب نوش به فصل بهار و فارغ باش
لا یلیق زمان الشباب فی کربی
کمال را چو مداوا به باده فرمایند
رواست گر بخورد می به حکم شرع نبی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۷
بجز نور و ضیاء و گرمی از آذر چه می خواهی
ز دریای حقایق جز در و گوهر چه می خواهی
تفکر کن نهانی ای بشر در دهر پهناور
تو باشی بهترین مخلوق از این بهتر چه می خواهی
در این دنیای پر غوغا بجز نکین چه میجونی
بجز تائید و الطاف از خدا باور چه می خواهی
برای دل که باشد مخزن اسرار پنهانی
بجز وسعت در این دنیای پهناور چه می خواهی
به امر حقتعالی در جهان و گردش دوران
تونی برتر ز مخلوق ای بشر دیگر چه می خواهی
به جمع عارفان ای دوست در خمخانۂ وحدت
دگر جز آنکه مشحون باشدت ساغر چه میخواهی
به باغ دوستی بنشان درخت دوستداری را
کمالا از درخت دوستی جز بر چه می خواهی
ز دریای حقایق جز در و گوهر چه می خواهی
تفکر کن نهانی ای بشر در دهر پهناور
تو باشی بهترین مخلوق از این بهتر چه می خواهی
در این دنیای پر غوغا بجز نکین چه میجونی
بجز تائید و الطاف از خدا باور چه می خواهی
برای دل که باشد مخزن اسرار پنهانی
بجز وسعت در این دنیای پهناور چه می خواهی
به امر حقتعالی در جهان و گردش دوران
تونی برتر ز مخلوق ای بشر دیگر چه می خواهی
به جمع عارفان ای دوست در خمخانۂ وحدت
دگر جز آنکه مشحون باشدت ساغر چه میخواهی
به باغ دوستی بنشان درخت دوستداری را
کمالا از درخت دوستی جز بر چه می خواهی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۳
تو چشم آنکه حق بینی نداری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن دراز در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
از درویشی بشاهی سر برآری
وگر نه هرچه بینی حق شماری
مکن بب غریق ای زاهد خشک
کزین دریا تو چون خس در کناری
از احوال درون دردمندان
چگویم با تو چون دردی نداری
ز ابرویش چه روی آری به محراب
نماز ناروا تا کی گزاری
دلا از ما بگو با چشم گریان
چو با عنایت کرد باری
نثار خاک آن دراز در و لعل
به بار ای کان گوهر تا چه داری
کمال آن خاک نعلین ار کنی تاج
از درویشی بشاهی سر برآری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۴
نو درد نداری و رخ زرد نداری
ای عاشق بیدرد چه نالی و چه زاری
دلها برد آن آه که از درد برآرند
فریاد ز آهی که نور بیدرد برآری
رخساره بخون مژه بنگار دم نقد
کز اشک فشان عاشق رخسار نگاری
غم روند و محنت دمد و درد برآید
بر خاک شهیدان غمش هر چه بکاری
دیدی که چه غمهاست نرا بر دل ازین بار
ای دبدن غمدیده چرا اشک نباری
تا چند بگردن بری این سر که حق اوست
آن به که بری بر درش این حق بپاری
سر چیست کمال از تو اگر می طلبد بار
گر دیده روشن طلید در نظر آری
ای عاشق بیدرد چه نالی و چه زاری
دلها برد آن آه که از درد برآرند
فریاد ز آهی که نور بیدرد برآری
رخساره بخون مژه بنگار دم نقد
کز اشک فشان عاشق رخسار نگاری
غم روند و محنت دمد و درد برآید
بر خاک شهیدان غمش هر چه بکاری
دیدی که چه غمهاست نرا بر دل ازین بار
ای دبدن غمدیده چرا اشک نباری
تا چند بگردن بری این سر که حق اوست
آن به که بری بر درش این حق بپاری
سر چیست کمال از تو اگر می طلبد بار
گر دیده روشن طلید در نظر آری
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
درین ره هرچه جونی آن بیابی
بجو نقدی که ناگاهان بیابی
بکوی او دلی کم کن که آنجا
یکی دل گم کی صد جان بیابی
به جان گر طالب یک درد باشی
طلب تا کرده صدر درمان بیابی
گری بر خویش چون ابر بهاران
که سر سبزی ازین باران بیابی
شب وصل آن هم خندان لبی ها
چو شمع از دیدۂ گریان بیابی
دگر از بافتن سپری ندانی
چنین گنجی اگر پنهان بیابی
کمال بر هر زمانی باید او را
هنوزش همچنان جویان بیابی
بجو نقدی که ناگاهان بیابی
بکوی او دلی کم کن که آنجا
یکی دل گم کی صد جان بیابی
به جان گر طالب یک درد باشی
طلب تا کرده صدر درمان بیابی
گری بر خویش چون ابر بهاران
که سر سبزی ازین باران بیابی
شب وصل آن هم خندان لبی ها
چو شمع از دیدۂ گریان بیابی
دگر از بافتن سپری ندانی
چنین گنجی اگر پنهان بیابی
کمال بر هر زمانی باید او را
هنوزش همچنان جویان بیابی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۴۶
گر به پاکی خضر وقتی و روح القدسی
تا نیابی نظر اهل صفا هیچ کسی
فرض کردیم که سجاده فکندی بر آب
چون نداری گهر معرفتی کم زخمی
تا نیاری قدم از منزل هستی بیرون
سالها گر بروی راه به جانی نرسی
ای که از دل نفست راست برون می آید
نفس اینست که از خویش ببری
نیست حاجت که بود سد سکندر در پیش
نفسی در میان تو و او مانع و حایل تو بسی
رانده اند از شکرستان سعادت زایتست
که شب و روز هواخواه هوا چون مگسی
حاصل از زهد بجز دردسری نیست کمال
تا که در صومعه مشغول هوا و هوسی
تا نیابی نظر اهل صفا هیچ کسی
فرض کردیم که سجاده فکندی بر آب
چون نداری گهر معرفتی کم زخمی
تا نیاری قدم از منزل هستی بیرون
سالها گر بروی راه به جانی نرسی
ای که از دل نفست راست برون می آید
نفس اینست که از خویش ببری
نیست حاجت که بود سد سکندر در پیش
نفسی در میان تو و او مانع و حایل تو بسی
رانده اند از شکرستان سعادت زایتست
که شب و روز هواخواه هوا چون مگسی
حاصل از زهد بجز دردسری نیست کمال
تا که در صومعه مشغول هوا و هوسی
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۲
ورای آن چه سعادت بود که ناگاهی
به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
چراغ صبحدم دل فروز عالم را
چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی
کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
به جان و دل شده ام پای بند بند گیت
نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
چگونه دست توان داشت از چنین سروی
چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
هلال ابروی او را ز حسن موئی کم
نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
سخن دراز شد و خالص سخن این است
که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
کمال عز قبول نر از سعادت یافت
که بافت از همه اقران خود چنین جاهی
به حال بی سروپائی نظر کند شاهی
چراغ صبحدم دل فروز عالم را
چه کم شود که شود رهنمای گمراهی
نسیم را چه زیان گر ز راه هم نفسی
کند عنایت دل خسته ای سحرگاهی
به جان و دل شده ام پای بند بند گیت
نه از سر غرضی نه ز روی اکراهی
چگونه دست توان داشت از چنین سروی
چگونه روی توان تافت از چنین ماهی
هلال ابروی او را ز حسن موئی کم
نگردد ار نگرد سوی ما به هر ماهی
سخن دراز شد و خالص سخن این است
که چون منت نبود مخلص و هواخواهی
کمال عز قبول نر از سعادت یافت
که بافت از همه اقران خود چنین جاهی
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
سلطان جان ز عالم علوی نگاه کرد
بپر شکار روی بدین دامگاه کرد
آمد به بند چار طبایع اسیر گشت
بر خویش عیش عالم علوی تباه کرد
چون مدتی به منزل سفلی بیارمید
رخ را ز دود گلخن دنیا سیاه کرد
پس نفس تیره شکل ز روی مناسبت
پیوند جان گزید چو دروی نگاه کرد
با جان چو نفسیافت مجال برادری
چون یوسفش بد مکر گرفتار چاه کرد
توفیق در رسید ز چاهش خلاص داد
بازش به مصر عالم جان پادشاد کرد
بپر شکار روی بدین دامگاه کرد
آمد به بند چار طبایع اسیر گشت
بر خویش عیش عالم علوی تباه کرد
چون مدتی به منزل سفلی بیارمید
رخ را ز دود گلخن دنیا سیاه کرد
پس نفس تیره شکل ز روی مناسبت
پیوند جان گزید چو دروی نگاه کرد
با جان چو نفسیافت مجال برادری
چون یوسفش بد مکر گرفتار چاه کرد
توفیق در رسید ز چاهش خلاص داد
بازش به مصر عالم جان پادشاد کرد
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
این مقبلان که باخبر از روز محشر ند
جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند
از حسن خلق همچو بهشتی مزینند
یا بند روح روح چو در خویش بنگرند
در بحر فکر غوطه زنانند روز و شب
تاره به سوی گوهر معنی همی برند
مرغان عرش بسته دام طبیعتند
از سدره بگذرند چو زین دام بر پرند
در جوی و حوض تیره شد آب حیات علم
اصحاب نوق آب ز سر چشمه می خورند
رغبت بدین مآرب دنیا کجا کنند
قومی که در موارد تسنیم و کوثرند
در حسن قدسیان بر مد ذهن ما ولی
این شاهدان با نمک از خاک دیگرند
جان را به دین و دانش و طاعت بپرورند
از حسن خلق همچو بهشتی مزینند
یا بند روح روح چو در خویش بنگرند
در بحر فکر غوطه زنانند روز و شب
تاره به سوی گوهر معنی همی برند
مرغان عرش بسته دام طبیعتند
از سدره بگذرند چو زین دام بر پرند
در جوی و حوض تیره شد آب حیات علم
اصحاب نوق آب ز سر چشمه می خورند
رغبت بدین مآرب دنیا کجا کنند
قومی که در موارد تسنیم و کوثرند
در حسن قدسیان بر مد ذهن ما ولی
این شاهدان با نمک از خاک دیگرند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶
قومی که ره به منزل خوبان همی برند
اقبال مایه یی ست که ایشان همی برند
جان می برند تحفه به نزدیک یار خویش
خرما به بصره زیره به کرمان همی برند
جان را در آن دیار چه قیمت بود ولی
سهل است چون به پیش کریمان همی برند
دل بر گرفته اند ازین خاکدان چو خضر
تا ره به سوی چشمهٔ حیوان همی برند
خود را نگاه دار ز دیوان راه زن
کانگشتری ز دست سلیمان همی برند
مغرور علم و طاعت و تقوی مشو
کانجا ازین متاع فراوان همی برند
چوگان و دست و پنجه مردان بهانه یی ست
این گوی را به بخت ز میدان همی برند
هان ای همام بنده مردان عشق شو
کایشان رهی به مجلس سلطان همی برند
اقبال مایه یی ست که ایشان همی برند
جان می برند تحفه به نزدیک یار خویش
خرما به بصره زیره به کرمان همی برند
جان را در آن دیار چه قیمت بود ولی
سهل است چون به پیش کریمان همی برند
دل بر گرفته اند ازین خاکدان چو خضر
تا ره به سوی چشمهٔ حیوان همی برند
خود را نگاه دار ز دیوان راه زن
کانگشتری ز دست سلیمان همی برند
مغرور علم و طاعت و تقوی مشو
کانجا ازین متاع فراوان همی برند
چوگان و دست و پنجه مردان بهانه یی ست
این گوی را به بخت ز میدان همی برند
هان ای همام بنده مردان عشق شو
کایشان رهی به مجلس سلطان همی برند
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
هر که او عاشق جمال بود
شاهدش خود گواه حال بود
گر بود پاکباز شاهد نیز
پاک و روشنتر از زلال بود
حال اگر برخلاف این باشد
دوستی هر دو را وبال بود
چشم خود را به آب شرم بشوی
تا که شایسته جمال بود
حیف باشد که دیده بی آب
تشنه مشرب وصال بود
هیمه زاتش چو سرخ شد آخر
همه خاکستر و زگال بود
زر صافی نهاد را ز آتش
سرخ رویی با کمال بود
وان که اومرد حال شد چوهمام
فارغ از بند قیل و قال بود
هست امیدم که بهره یی ز وصال
یابد و فارغ از خیال بود
شاهدش خود گواه حال بود
گر بود پاکباز شاهد نیز
پاک و روشنتر از زلال بود
حال اگر برخلاف این باشد
دوستی هر دو را وبال بود
چشم خود را به آب شرم بشوی
تا که شایسته جمال بود
حیف باشد که دیده بی آب
تشنه مشرب وصال بود
هیمه زاتش چو سرخ شد آخر
همه خاکستر و زگال بود
زر صافی نهاد را ز آتش
سرخ رویی با کمال بود
وان که اومرد حال شد چوهمام
فارغ از بند قیل و قال بود
هست امیدم که بهره یی ز وصال
یابد و فارغ از خیال بود
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
اشتیاقی به مرادی نفروشد درویش
ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش
لذت آب ز سیراب نباید پرسید
این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش
ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال
به فراغت شود و می خورد از هجران نیش
مرد را آرزوی نفس حجاب نظر است
التفاتی به جهان زان ننماید درویش
عشق بازان حقیقت همه بازی شمرند
مهر آن دل که بود در هوس مرهم ریش
عشق حالی ست عجب زان نتوان داد نشان
نرسیده ست به ما مدعیان نامی بیش
تو هم آیینه و هم ناظر و هم منظوری
چشم بگشای ودر آیینه ببین صورت خویش
ای همام این سخن از دفتر اصحاب دل است
تا نشویی ورق نفس ندانی معنیش
ور بود تشنه جگر چشمهٔ حیوان در پیش
لذت آب ز سیراب نباید پرسید
این سخن خوش بود از تشنه جیحون اندیش
ذوق آن حال کسی راست که از نوش وصال
به فراغت شود و می خورد از هجران نیش
مرد را آرزوی نفس حجاب نظر است
التفاتی به جهان زان ننماید درویش
عشق بازان حقیقت همه بازی شمرند
مهر آن دل که بود در هوس مرهم ریش
عشق حالی ست عجب زان نتوان داد نشان
نرسیده ست به ما مدعیان نامی بیش
تو هم آیینه و هم ناظر و هم منظوری
چشم بگشای ودر آیینه ببین صورت خویش
ای همام این سخن از دفتر اصحاب دل است
تا نشویی ورق نفس ندانی معنیش