عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی قاسم بن الحسن علیهماالسلام
شمارهٔ ۲ - فی رثاء القاسم بن الحسن سلام الله علیهما
در عدن زنگار بدن عقیق یمن شد
چه غرق خون تن شهزاده قاسم بن حسن شد
درید جامۀ طاقت در این عزا گل سوری
دمی که خلعت دامادیش بدل بکفن شد
بیاد خط لبش سبزه جوی اشک روان کرد
ز نور شمع قدش لاله داغدار چمن شد
ز نا مرادی و ناکامیش بدور جوانی
چه داغها بدل چرخ پیر و دهر کهن شد
چه رو نهاد به میدان فلک سرود به افغان
که طوطی شکر افشان اسیر زاغ و زغن شد
خدنگ و سنگ ز هر سو نثار آن سرو گیسو
سنان خصم جفا جو عروس حجلۀ تن شد
ز برق آه ملک نه فلک چو رعد خروشان
چه ابر تیغ بر آن شاهزاده سایه فکن شد
چو حلقه زد زمین خون از آن کلالۀ مشگین
زمین ماریه رنگین و رشک مشک ختن شد
به خون یوسف گل پنجه زد چه گرگ مخالف
جهان بدیدۀ یعقوب عشق بیت حزن شد
چه پایمال سمند بلا شد آن قدر و بالا
روان سرور روحانیان روان ز بدن شد
ز سوز شمع کرامت به پیشگاه امامت
درون سینه دل مفتقر چو خون به لگن شد
غروی اصفهانی : مدایح و مراثی عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر سلام الله علیه
شمارهٔ ۱ - فی مدح عبدالله الرضیع المعروف بعلی الاصغر و رثائه سلام الله علیه و علی ابیه
کنار مادر گیتی ز طفل اشک بود تر
بیاد خشکی حلقوم و تشنه کامی اصغر
رضیع ثدی امامت مسیح مهد کرامت
شفیع روز قیامت ولی خالق اکبر
بمحفل ازلی شمع جمع و شاهد وحدت
بحسن لم یزلی ثانی شبیه پیمبر
یگانه کوکب دُرّی آستان ولایت
بطلعت آیت «الله نور» را شده مظهر
چه شیر خواره که شیر فلک مسخر و خارش
چه طفل شیر که صد عقل را شده رهبر
بچهره رشک گل و مل، بطرّه رونق سنبل
بشور و نغمه ز بلبل هزار بار نکوتر
لبش چه گوهر رخشان عقیق و لعل درخشان
نه از یمن نه بدخشان ز کنز مخفی داور
دریغ و درد که یاقوت لعل روح فزایش
چه کهربا شد و مرجان دوست را زده آذر
لبی که غنچۀ سیراب از او گرفته طراوت
چنان فسرده شد از تشنگی که لا یتصور
ز قحط آب، لبی خشک ماند در لب دریا
که سلسبیل لبش بود رشک چشمۀ کوثر
لبی ز سوز عطش زد شرر بخرمن هستی
که بود مبدء عین الحیوه خضر و سکندر
نداشت شیر چه آن بچه شیر بیشۀ هیجا
شد آبش از دم پیکان آبدار مقدر
لبان او به تبسم ز ذوق بادۀ وحدت
زبان او مترنم ز شوق جلوۀ دلبر
درید خار خدنگ آن گلوی چون گل و سر زد
ز باز وی پدر و خون ز چشم مادر و خواهر
دُر عدم زنگار بدن عقیق یمن شد
چه شد گلو هدف ناوک برنده چه خنجر
خلیل دشت بلا خون همی فشاند به بالا
که این ذبیح من ای دوست تحفه ایست محقر
ز اشک پرد کیان وز شور نوحه سرایان
سزد که چشم ملک کور باد و گوش فلک کر
غروی اصفهانی : مدایح الحجة عجل الله فرجه
شمارهٔ ۱ - فی ولادة الحجة عجل الله فرجه
فیض روح قدسی باز طبع مرده را جان داد
عندلیب نطقم را دستگاه دستان داد
بلبل غزل خوان را جای در گلستان داد
طوطی شکر خا را ره بشکرستان داد
کام تشنۀ ما را خضر آب حیوان داد
موج عشق بی پایان قطره را به دریا برد
باد، مشت خاکی را برتر از ثریا برد
دستبرد اسکندر هر چه داشت دارا برد
عشق یار شهر آشوب عقل را به یغما برد
از تنم توانائی برد و آه سوزان داد
آسمان به آزادی کوس خیر مقدم زد
زهره با دو صد شادی نغمۀ دمادم زد
عشرت خدا دادی ساز عیسوی دم زد
صورت پریزادی راه نسل آدم زد
فتنۀ رخش بر باد نقد دین و ایمان داد
شمع شاهد وحدت باز در تجلی شد
نقش باطل کثرت محو «لا» و «إلا» شد
تا که رایت نصرت زیب دوش مولا شد
ساز نغمۀ عشرت تا به عرش اعلی شد
عیش و کامرانی را شاه عشق فرمان داد
شاد باش ای مجنون صبح شام غم آمد
با قدی بسی موزون لیلی قدم آمد
اسم اعظم مکنون مظهر اتمّ آمد
گنج گوهر مخزون معدن کرم آمد
تخت پادشاهی را عز و شأن شایان آمد
آفتاب لاهوت از مشرق ازل سر زد
تا ابد شرر اندر آفتاب خاور زد
باز سینۀ سینا شعله از جگر بر زد
باز پور عمران را مرغ شوق دل پر زد
دور باش غیرت داد در حریم امکان داد
صورتی نمایان شد از سرادق معنی
طلعتی بسی زیبا قلعتی بسی رعنا
فرق فرقدان سایش زیب تاج کرّمنا
رانده رفرف همت تا مقام «او ادنی»
بزم «لی مع الله» را رونقی بپایان داد
سرّ مستسر آمد در مظاهر اعیان
غیب مستتر آمد در مشاهد عرفان
شاه مقتدر آمد در قلمرو امکان
سیر منتصر آمد در ممالک امکان
درد دردمندان را حق صلای درمان داد
آنکه نسخۀ ذاتش دفتر کمالاتست
مصحف کمالاتش محکمات آیاتست
اولین مقاماتش منتهی النهایاتست
طور نور و میقاتش پرتوی از آن ذاتست
جلوۀ دلآرایش جان گرفت و جانان داد
مبدء حقیقت را اوست اولین مشتق
خطۀ طریقت را اوست هادی مطلق
مسند شریعت را اوست حجت بر حق
کشور طبیعت را اوست صاحب سنجق
بندگان او را حق حشمت سلیمان داد
بزم غیب مکنون را اوست شاهد مشهود
ذات حق بی چون را اوست فیض نامحدود
عاشقان مفتون را اوست غایت مقصود
دوستان دلخون را اوست مهدی موعود
در قلوب مشتاقان نام نامیش جان داد
ای ز ماه تا ماهی بندگان فرمانت
مسند شهنشاهی لایق غلامانت
بزم لی مع اللهی خلوتیست شایانت
جلوه ای بکن گاهی تا شویم قربانت
جان ز کف توان دادن لیک یار نتوان داد
ای حجاب ربانی تا بچند پنهانی
ای تو یوسف ثانی تا بکی به زندانی
شد محیط امکانی همچو شام ظلمانی
جلوه کن به آسانی همچو صبح نورانی
بیش از این نشاید تن زیر بار هجران داد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای خاک درت جام جم ما
آیا خبرت هست از غم ما
ما جمله اسیر کمند توایم
آسوده تو از بیش و کم ما
ای سینه لباب غم تو
وز ناله و آه دمادم ما
با ساز غمت دمساز شدیم
ای راز و نیاز تو محرم ما
درد تو علانیه عین دوا
زخم تو معاینه مرهم ما
لطف تو نشاط بهشت برین
قهر تو عذاب جهنم ما
پیمان شکنی ز طریقت تست
مائیم و طریقۀ محکم ما
خرم دل مفتقر از غم تست
فریاد از این دل خرم ما
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۵
چو عاشقان حرم کعبه لقا جویند
قدم چو سست شود در رهش بسر پویند
برای غسل که در طوف کعبه مسکون است
وجود خویش بخوناب دیده ها شویند
ببوی دوست چو احرام صدق بربندند
ز خار بادیه گلهای آرزو بویند
خزینه های سلاطین به نیم جو نخرند
شکستگان که گدایان درگه اویند
مقام روضه فردوس آرزو نکنند
مجردان که مقیمان خاک آن کویند
بصورت ارچه محبان دوست بسیارند
ولیک یک صفت و یک حدیث و یک رویند
اگر چه همچو حسینند واقف اسرار
چو محرمی نبود راز دل نمیگویند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
عاشقان چون با خیال یار خود پرداختند
خلوت دل را ز غیر دوست خالی ساختند
هر دم از نور تجلی چهره ها افروختند
در سعادت بر سر عالم علم افراختند
تا ز اکسیر سعادت مس خود را زر کنند
نقد دل در بوته ی سودای او بگداختند
از جمال دوست ناگه عید اکبر یافته
تیغ قربان بر سر نفس بهیمی آختند
حال این آشفتگان درد را از ما بپرس
کاندرین گوشه به ذکر دوست چون پرداختند
گه چو عود از آتش هجر عزیزان سوختند
گه چو نی با شکر لبهای جانان ساختند
منزل ادنای ایشان قاب قوسین آمده
اسب همت را چو در میدان وحدت تاختند
چون دل پردرد ایشان تختگاه عشق شد
رخت غیر از گوشه ی خاطر برون انداختند
نقد جان اندر قمارستان وحدت ای حسین
با حریف نرد درد عاشقی درباختند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸
دلا بنال که یاران نازنین رفتند
به غم نشین که رفیقان بی قرین رفتند
به اهل دهر میامیز و گوشه ای بنشین
که همدمان وفاپیشه گزین رفتند
دل شکسته ی ما را بر آتش افکندند
اگر چه خود به سوی روضه ی برین رفتند
سهی و گل ز زمین می دمد ولیک دریغ
ز گلرخان سهی قد که در زمین رفتند
هنر مجوی که بازار فضل رایج نیست
از آن جهت که بزرگان خورده بین رفتند
عجب مدار که گر نقد دین شود کاسد
که نافذان جواهرشناس دین رفتند
بسوز بر در حرمان در انتظار حسین
که محرمان سراپرده ی یقین رفتند
حسین خوارزمی : غزلیات، قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۱۹
ای همچو جان سوی بدن ناگه بر ما آمده
جانها فدای جان تو ای جان تنها آمده
اندر دیار جان من تا تو چه غارتها کنی
چون برده بودی عقل و دل وز بهر یغما آمده
ترکان کافرکیش تو پیوسته با تیر و کمان
کرده کمین دین و دل وز بهر یغما آمده
یعقوب جان در کنج تن دریافت بوی پیرهن
از خاک پایت چشم او زان روی بینا آمده
خیاط قدرت جامه ای کز بهر یوسف دوخته
بر قامت رعنای او بس چست و زیبا آمده
حال حسین خسته دل دانسته ای تو از کرم
بهر مداوای دلش همچون مسیحا آمده
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۸ - در وصف شب تیره و جاسوسی گرفتن رام از افواه مردم شهر در باب پاکی سیتا
شبی تیره چو دود آه عشّاق
به هجر اندوده بام نیلگون طاق
شبی چون زنگیان آدمی خوار
سراپا زهر همچون سهمگین مار
شبی تاریک چون اسمان کافر
لباس راهبان افکنده در بر
شبی چون عاصی محشر سیه روی
شبی چون نامهٔ اعمال بدگوی
شب از ظلمت زده راه نظاره
تبه گشته درو درج س تاره
شبی ابر سیه بسته به زنجیر
چو زنگی غوطه زن در چشمهٔ قیر
ملال افزا چو رنگ رخت ماتم
عدو سیما تر از پیشانی غم
ز بس دیده درازی شب تار
غنوده خواب چشم نقش دیوار
رخ آیینهٔ مه وقف صد زنگ
به زلف شب خضاب ابر سیه رنگ
سیه دل گشته شام از کینهٔ صبح
نفس نامد برون از سینهٔ صبح
چو طفل کور دل گردون سبق خواند
ولی در سورة واللیل در ماند
اجابت شد دعای مرغ عیسی
برون نامد به معجز دست موسی
قوی دیدند مرغان کفر شب را
که از تکبیر بر بستند لب را
ز جنبش باد را پا ماند در گل
نفس راه دهان گم کرد در دل
هوا در چشم انجم کرد میلی
قفس شد زاغ ش ب را قرص نیلی
به نوعی عیش خواب از دست رفته
که دزد و پاسبان همخواب گشته
ز جاسوسی لبها گوش مایوس
چو شب گردان نظر در دیده محبوس
سیاهی کرد نور از دیده غار ت
چرا شد کُحل 2 شب دزد بصارت
شب از جادو گشاد آن سرمهٔ ناز
کزو کس را نبیند کس دگر باز
ز ظلم ظلمت شب خور به جان بود
مگر بخت سیاه بیدلان بود
سحر گشته عقیم از زادن خور
که از قطران شب زهدان شدش پر
جهان زیر نگین گشته سیاهی
کشید از ابر بر سر چتر شاهی
به حدی گشت گیتی ظلمت اندود
که نتوان فرق کرد از آتش و دود
گشاده شب دهان اژدهایی
فرو برده ز عالم روشنای ی
جهان تاری چو بخت تیره روزان
درونی شمع ن ی پروانه سوزان
ازان شد چون دل عاشق سیه فام
که فاسد گشت شب را خون اندام
سیاهی و درازی هیچ در هیچ
فرو نگذاشت از موی بتان پیچ
شکسته شب ز مستی سرمه دان را
حسد برده درون حاسدان را
چو هندو زن به ماتم سرگشاده
نشاط عالمی بر باد داده
گشاده آسمان ابر بلا بیز
ته برگستوان خنگ شب تیز
سیه رنگی شب تاریکی اندوز
چو افعی پوست افکنده همان روز
گلیم خرس شد ظلمت جهان را
که از بگذاشتن بگذاشت آن را
چو تابه تیره مانده قرصهٔ ماه
جهان زندانی آن در تک چاه
ز رفتن پای برجا مانده چون کوه
و زو سر زد هزاران کوه اندوه
خجل بر آسمان سیاره بی نور
چو بر نیلوفرستان فوج زنبور
ز مصحف آیت ستر زنان خواند
عروس صبح در پرده از آن ماند
به شب انگشت گر دوکان گشوده
نهاد انگشت بر هم توده توده
فلک چون نافهٔ تاتار مشکین
زمین چون دخمهٔ کفار بی دین
در آن تاریک شب رامِ نکو نام
ز حرف غیر آشفت آن دلار ام
به خلوت ره نداد آن شمع جان را
ز غم تاریک کرده خانمان را
هلال از نور آن شمع شب افروز
شده خود شمع و خود پروانهٔ سوز
چو در گرداب غیرت غرق در ماند
برادر را به خلو ت پیش خود خواند
که رشکم سوخت از پا ت ا به ناخن
برو در شهر همراه سترگن
شنو تا ذکر ما چون در جهان است
چه عنوان نام و ننگم بر زبانست
هم اکنون شو روان و پای در راه
به گوش هوش شو جاسوس افواه
نکونام است سیتا یا که بد نام
سزای آفرین یا وقف دشنام
هم آواز است خلق و هاتف غیب
هنرگوید هنر را ، عیب را عیب
همی گویند ز انسانی که بینند
که خلق و آینه با هم فریبند
به پیشم نقل کن پس بی کم و کاست
قسم دادم، نخواهی گفت جز راست
چو پیدا بشنوم راز نهان را
کنم فکری که باید کرد آن را
روان شد لچمن از پیشش سوی شهر
که از افواه بخشد گوش از بهر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۱۰ - اخراج کردن رام سیتا را و رها کردن لچمن او را در بیابان
به سیتا گفت لچمن با دل تنگ
ببا با من به معبد بر لب گنگ
که هر کس غسل سازد اندر آبش
نجات آخرت بخشد ثوابش
کنون باید ره معبد سپردن
برای گنج شاید رنج بردن
سواره رت شده سیتای بیدل
ز روبه بازی بد خواه غافل
دوان اسبان رت را راند لچمن
بیابانگیر گشت از کوه و برزن
صنم شد تشنه در عین بیابان
به لچمن کرد ظاهر راز پنهان
زبس لب تشنگی گشت آن پری روی
چو مستسقی دمادم تشنگی گوی
ز چشم تنگدل لب خشک تر شد
چو حوض خشک خاک اندر جگر شد
برآورده زبان ط عنه بسیار
برون آمد زبان تشنه ناچار
که از بی آبیم جان بر لب آمد
یقین روز حیاتم را شب آمد
به لچمن گفت کو رام جگر تاب
که می آوردی از رنجم به چشم آب
ترا پروای سوز سینه ام نیست
غم لب تشنۀ دیرینه ام نیست
چو لچمن دید کان لب تشته درماند
ز رت زیر درختی برده بنشاند
برای آب خود چون مار بشتافت
به سی فرسنگ زانجا چشمه ای یافت
دوان کوزه ز آبش کرد لبریز
عنان داده سمند عزم را تیز
چو باز آورد لچمن کوزه آب
به زیر سایه مه را دید در خواب
به سرعت کوزه را بر شاخ بربست
به خوابش ماند او را، خود بدر جست
چکید از کوزه بر وی قطره آب
نگار تشنه لب برجست از خواب
سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۳۶ - در بیان آنکه اگر چه مولانا قدسنا الله بسره العزیز شمس الدین تبریزی را عظم الله ذکره بصورت در دمشق نیافت بمعنی در خود یافت زیرا آن حال که شمس الدین را بود حضرتش را همان حاصل شد
شمس تبریز را بشام ندید
در خودش دید همچو ماه پدید
گفت اگرچه بتن از او دوریم
بی تن و روح هر دو یک نوریم
خواه او را ببین و خواه مرا
من ویم او من است ای جویا
هر دو با هم بدیم بی تن و جان
پیش از آن کاین فلک شود گردان
نی فلک بود و نی مه و نی خور
که مرا بود او چو جان در خور
بی فلک جمله عیش ها کردیم
از کف شه چه باده ها خوردیم
بی زمین و زمان بهم بودیم
از وجود جهان نیفزودیم
فهم ها کی رسد بحالت ما
چون نداریم در جهان همتا
مغز مائیم و دیگران همه پوست
از غنی و فقیر و دشمن و دوست
زین خلایق نه ایم ما یا را
مشمر ز اهل این جهان ما را
این جهان خیره است اندر ما
طالب ماست خلق ارض و سما
حالت ما بکس نمی ماند
کیست کاحوال ما عیان داند
من و او از چه رو همیگویم
چونکه خود او منست و من اویم
بل همه اوست من در او درجم
زو بود جمله دخلم و خرجم
او چو شخص است و هست من سایه
نیست بی شخص سایه را مایه
بی وجودش مرا وجودی نیست
بی ویم هیچ تا رو پودی نیست
ج نبش من همه ز جنبش اوست
هیچ بی او مرانه پش ت و نه روست
پس ز من دائماً تو او را بین
در بد و نیک و در خشونت و لین
او چو خورشید و من چو یک ذره
او چو دریا و من چو یک قطره
تری قطره نی که از دریاست
هستی ذره نی ز شمس و سماست
مدح خود کردنم از این روی است
که خمم پر ز آب آن جوی است
پس همه مدح اوست در تحقیق
اصل را گیر بگذر از تفریق


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۵۷ - در بیان آنکه بی جهدی و عملی در حضور شیخ کار مرید گزارده میشود و بمقصود میرسد چنانکه یکی در کشتی فارغ خفته باشد ناگهان سر بولایتی میزند که اگر بخشگی رفتی ماهها بآنجا نرسیدی و دربیان آنکه شیخ صلاح الدین عظم اللّه ذکره ولد را فرمود که بجز از من شیخی را نظر مکن که شیخ راستین منم که صحبت شیخان دیگر زیان مند است زیرا نظر ما آفتاب است و مرید سنگ لابد که سنگ قابل در نظر آفتاب لعل شود و نظر ایشان سایه است چون سنگ قابل از نظر آفتاب در سایه رود لعل نشود.
همچو کشتی ببحر مردم را
میبرد سوی شهرها بی پا
اندر آن خفته کرده پای دراز
ناگهان میزنند سر ز طراز
همچنین در حضور شیخ نشین
عاقبت خویش غرق نور ببین
نی بایام سنگ لعل شود
از تف آفتاب اگر نرود
رفتنش بی نشان و بیچون است
هرکه او را نداند آن دون است
صحبت شیخ به ز ذکر خداست
زانکه از او نیست آن صفات جداست
هرکه با شیخ همنشین گردد
پاک از خشم و کبر و کین گردد
صحبت شیخ صحبت حق است
دو مبین شیخ رحمت حق است
هر که دو دیده باشد او محجوب
بیخبر ماند از چنان محبوب
تو مبین دو اگر یگانه کسی
یک ببین تا بوصل دوست رسی
گفت روزی مرا صلاح الدین
که تو بر من کس دیگر مگزین
که برون از من ای ولد میدان
نیست چیزی در آشکار و نهان
عرش و کرسی و آسمان و زمین
نیست از من برون یقین دان این
نور حقم در این تن خاکی
نیم از خاک هستم افلاکی
عاقبت بر فلک روم چو ملک
همچنان بگذرم ز هفت فلک
زانکه سر خدای ذات من است
همه اسرار دل صفات من است
همه ارواح پاک جویندم
بی دهان و زبان بگویندم
که تو سری و جان ما چون سر
سر بی سر بود کم از سر خر
گرد روحم فرشتگان گردان
همه انجم چو ماه من رخشان
دمبدم روح من سفر دارد
تو مپندار کو مقر دارد
گفت یزدان که کل یوم شان
کار ما را نه حد بود نه کران
سفر حق بود مطابق او
سفر هر کسی است لایق او
سفر مرد حق بود بیچون
برتر از شش جهت سوی بی سون
راه او را نه پاست نی رفتار
منزلش را نه سقف و نه دیوار
در ره او نه پ ا و نی قدم است
منزلش بی حدوث از قدم است
سر و پا از قبیل تن باشد
در ره جان نه مرد و زن باشد
هست رفتار معنوی جان را
سقف و دیوار معنوی جان را


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۰ - در بیان موعظه و معرفت گفتن ولد در خدمت شیخ صلاح الدین عظم الله ذکره و فرمودن او که خواهم که تو نمانی تا از تو موعظه و معرفت من گویم که در عالم وحدت دوی نمیگنجد و مثل آوردن
تا بدانم یقین کز آن منی
عاشقی و برون ز ما و منی
تو نئی در میان منم تنها
نیست هرگز دورا در این گنجا
نشنیدی حکایت آن شیخ
فن و علم و کفایت آن شیخ
که چو آمد مرید بر در او
در بزد گفت کیستی تو بگو
گفت او را منم غلام ای شاه
گفت رو از درم ندادش راه
در زمان بازگشت بیچاره
رفت و یک سال بود آواره
چونکه یک سال در سفر سرزد
سال دیگر بیامد و در زد
بازگفت او که کیست گفت منم
گفت در بر تو باز می نکنم
سالها بد ز شیخ او محروم
پخته شد گشت آخرش معلوم
باز آمد چو شد ز هجر دو تو
در بزد گفت کیست گفتش تو
گفت او در جواب چون که منم
از برون حلقۀ دراز چه زنم
در بر او باز کرد و گفت د را
چون توئی رفت از تو ای بینا
چونکه تو نیستی منم تنها
خانه ‌ ام ملک تست ای دانا
عالم وحدت است منزل ما
دو نگنجد درونۀ دل ما
پس بیا ای که من شدی بر من
چون گلی اندرآ در این گلشن
در عددهای گل کجاست دوی
چون شدی گل نماند خار توی
شرح این را اگر بگویم فاش
میر و خواجه شوند از اوباش
همه میخوار و عشق باره شوند
همه رخشنده چون ستاره شوند
همه چون جان شوند بی سر و پا
همه از جا روند در بی جا
همه از عشق دوست بگدازند
بر بد و نیک کس نپردازند
همه صافی شوند چون یم عشق
همگان دم زنند از دم عشق
گفتمش چون که نیستم اغیار
شد عیان این مرا که هستم یار
در حقیقت یقین از آن توام
چون که از صدق مهربان توام
دوستی در میان جنس بود
دیو را میل کی بانس بود
چون ترا سخت دوست میدارم
روز و شب رو سوی تو میآرم
مرده بودم ز تو شدم زنده
تو شهنشاهی و منم بنده
من مثال تنم تو همچون جان
تو مثال دلی و من چو زبان
آنچه خواهی تو من همان گویم
هر کجا رانیم ز جان پویم
و چو نقاش و من چو پرکارم
گاه و بیگاه از تو برکارم
گر گلی آرم از تو باشد آن
ور دهم خار هم ز بنده مدان
من نیم در میانه جمله توئی
در بد و نیک من نمانده دوئی
نی خدا نیک و بد ز هرچه کند
بیگنه را بچوب قهر زند
کافران را دهد بسی نعمت
مؤمنان را فرستد او نقمت
هر که این هر دو را نبیند یک
نیست او را یقین بود در شک
کافرش خوان مخوان مسلمانش
گر بود زنده مرده دان جانش


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۶۵ - در بیان آنکه هر سخن اگرچه مضحکه است و بیحاصل چون آنرا ولی خدا فرماید گفتن جد محض شود و آن سخن بیفائده پر فایده گردد و در تقریر آنکه خدای تعالی با پیغمبر فرمود که امت تو از همه امتها بهتر اند و عنایت در حق ایشان از هرچه بیشتر است از آنکه پیشنیان را بسبب انکارشان هلاک کردم بعضی را بطوفان بعضی را بباد و بعضی را بخسف تا امت تو این همه را بشنوند و ادب گیرند و آنچنان انکار نیارند امت مرحومه از این وجه اند.
آن شنیدی اگرچه مضحکه است
مضحکه ز اهل دل بجد پیوست
دو نفر را گرفته بد تاتار
تا از ایشان برد زر بسیار
زان دو یک را ببست تا بکشد
تا از آن دیگر او سخن بکشد
ترسد از تیغ و گنج بنماید
در گنج او ز کنج بگشاید
گفت بسته چرا همی کشیم
سو بسو خشمگین چه میکشیم
گفت تا زین بترسد آن دیگر
بنماید بمن دفینۀ زر
گفت خود عکس کن بکش او را
تا بترسم هلم من این خو را
سیم و زر هرچه هست بنمایم
در بلندی و پست بنمایم
چونکه تاتار این سخن بشنید
خوشش آمد بقهقهه خندید
کرد آزادشان از آن زحمت
هر دو بردند زان سخن رحمت
زین سبب گفت حق به پیغمبر
امت تو میان امت در
هست مخصوص از نوازشها
رسته از محنت و گدازشها
یک عنایت که آخر آمده ‌ اند
زان مطیع اوامر آمده اند
قوم پیشین سیاستم دیدند
امت تو از آن بترسیدند
جمله را گشت آن بلا عبرت
در عبادت شدند بی فترت
از چنان جرمها حذر کردند
همدگر را از آن خبر کردند
آنچه بر قوم نوح و امت هود
رفت قوم تو جمله را بشنود
زامت تو کس آن گناه نکرد
آن چنان جرم بی پناه نکرد
زانجهت گشت نامشان مرحوم
نشوند از لقای من مرحوم
همچنین هم بدان که این یاران
که کنون بگرویده اند از جان
هستشان از خدا عنایت ها
همه را شد چنین کفایتها
که نکردند هیچگونه گناه
جمله گشتند رام مرد آله
هر کسی کو شود مرید اکنون
مرتبه اش زین سبب بود افزون
بشنود او حکایت همه را
آن جفاهای قوم چون رمه را
که از آن فتنه ها چه برخوردند
نیک پنداشتند و بد کردند
هر کسی را از آن چه گشت بدید
هر کسی در درون چه نقصان دید
از چنان جرمها بپرهیزد
جنس آن گردها نینگیزد
لیک این هم تو نیز نیک بدان
که تمامت نبوده اند چنان
یک گره زان بدند خاص و امین
رسته از شک و گشته عین یقین
در ره شیخ با ادب بودند
طالب و عاشقان رب بودند
پاک از کین و از حسد بودند
فارغ از مال و از جسد بودند
جو لقای خدای در دلشان
سر بسر بود ناخوش و هذیان
غم دینشان چنان بده که دمی
نبدیشان فراغتی بغمی
اشگ ریزان بدند و دل بریان
بهر دیدار حق ز جان گریان
شیخ را جملگان مطیع بدند
نز زبان بل ز جان مطیع بدند
نی در آغاز و نی در آخر کار
سر زد اندر درونشان انکار
نی بقول و بفعل یک ز ایشان
کرده چیزی که آن خلد در جان
آن کسی را که شیخ خوش دیدی
صدق ایشان از او نگردیدی
لاجرم هر یکی در آخر کار
گشت اندر جهان جان مختار
بود از ایشان یکی صلاح الدین
در خلافت ز جمله شد تعیین
هم حسام الحق آن ولی خدا
بعد از او شیخ گشت در دو سرا
باقیان هم بزرگوار شدند
همه در عشق کامگار شدند
وانکه بودند مجرم و م حرو م
عاقبت هم شدند از او مرحوم
دستشان را گرفت شیخ ودود
جرمشان را ز جود خود بخشود
هرکه از جان ودل برو چفسید
آخر کار با مراد رسید
جزمگر نادری که سخت مصر
بود و روزی نشد بصدق مقر


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۷۳ - در بیان آنکه اولیا را یک مقام است که اگر آن را بخلق پیدا کنند خلق را هستی نماند و همه عالم نیست شوند چنانکه از آفتاب قیامت جمادات آسمان و زمین و صور چون یخ و برف بگدازند و یک آب شوند.
گر کنم باز من سر ابنان
وضع های جهان شود ویران
هرچه گفتند رهروان قدیم
ز غم و شادی و ز امن و ز بیم
همه گردند نیست همچون برف
زانکه شرح من اس ت مهر شگرف
گر کنم فاش آنچه می دانم
ور کند جلوه سر پنهان م
نی ملل ماند و نه مذهب کیش
بر تو یکسان شوند مرهم و ریش
زهر و پا زهر یک شود برتو
قهر گردد چو لطف در خور تو
نکنی فرق آب را از خاک
پیش تو چه زمین و چه افلاک
نی زمین میشود بسعی فلک
میشود دیو هم بجهد ملک
پس تو از خویشتن مبر امید
بر دهی آخر ار کنونی بید
نان مرده که جامد است و خموش
نی تن و جان از او بود در جوش
گرچه خود مرده و جماد است آن
نی دل و روح را عماد است آن
چون که شد هضم در تن زنده
از سکون رست و گشت جنبنده
سرمه چون دردودیده نیست شود
نام ها خواند و براه رود
پس چو در نیستی بود هستی
چه در هست خویش را بستی
ار چه گویم منم چنان و چنین
نیست شو تا شوی تمام گزین
نیستی چون عروج سوی سماست
هرکه در هست ماند خود را کاست
هرکه کم گشت از همه بیش است
کم زنی اختیار درویش است
هر که کم را گزید افزون شد
هرکه بیشی گزید مغبون شد
هر که کلی نگشت از خود لا
کی کند فهم معنی الا
نیستی باشد اصل هر هستی
می جان نوش تا رسد مستی
هستی ما ز نیستی است بدان
هست ما نیست همچو هست کسان
گر بصورت بدیگران مانیم
دیگران نقش محض و ما جانیم
سیم شان را مجو که بشمرده است
صافشان نزد اهل دل درد است
جان ز ما جو چو یار جانانیم
زر ز ما بر که اصل هر کانیم
روح ما بی چگونه و چون است
نی درون است آن نه بیرون است
بی نشانیم و هر نشان از ماست
دمبدم صد روان روان از ماست
ما چو بحریم و عالم از ما کف
از ازل داشتیم عز و شرف
این جهان چون کف است و جان دریا
هر که کف را گزید ماند اعمی
کف بود درد و درد درد خورد
رخت را صاف بیش صاف برد
بگذر از موعظه بگو آن سر
بر جان را فزای از ره بر
بر جهانها ست ذکر آن قصه
خنک آن را که برد از این حصه
پند را نیست مبداء و مقطع
کرد باید رجوع با مرجع


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۸۲ - در بیان آنکه قطب پادشاه اولیاست. دولت اولیا و کار و کیای ایشان اگرچه عظمت عظیم دارد اما پیش عظمت قطب اندک است و بیمقدار. آن عظمتهای ایشان در او اثر نکند و از آن گرم نشود، زیرا عظمت او صد هزار چندان است و در تقریر این خبر که اولیائی تحت قبابی لایعرفهم غیری.
قطب از جمله است چیز دگر
تا چه سر دارد او عجب در سر
که ندارد زقالشان گرمی
نکند هم ز حالشان گرمی
قرب ایشان بنزد او بعد است
حالشان پیش مشگ او سعد است
وصل ایشان بنزد اوست فراق
همه جفت اند و همچو حق او طاق
بر حق هر کس ارچه خاص بود
لیک کی قرب خاص خاص شود
قرب او پیش خود بود بسیار
پیش این قرب هست بیمقدار
لقمۀ باز ک ی خورد بنجشگ
میردار در گلو برد بنجشگ
بار استر کجا کشد کره
کی بود همچو گنج یک صره
چه زند پیش شیر روبه دون
چون بر او پلنگ هست زبون
آخرون اند سابقون میدان
گر فزونی سوی فزونی ران
سخنی گو که کس نگفته است آن
بی نشان را نما بنقش و نشان
تا که گردد عدو ز عشق ولی
تا شود بینوا غنی و ملی
تا که هر ذره ‌ ای شود خورشید
تا سیه رو شود چو ماه سفید
تا شود قطره زان گهر دریا
تا شود کور از آن نظر بینا
تا که مرده ز گور برخیزد
پیش آید بعشق و نگریزد
راح دل را خورد اگر روح است
زان که آن راح کشتی نوح است
نکند سرکشی و آید پیش
نوش گردد بنزد او هر نیش
رنج پیشش یقین چو گنج شود
این چو دانست سوی رنج ر ود
تلخ خواهد نخواهد او شیرین
به ز حلوا بود برش زوبین
پیش او درد به ز صد درمان
تن چه بلکه فدا کند دل و جان
اینچنین کس ز فهمها دور است
زانکه او سر سر هر نور است
فهم هر کس بکنه او نرسد
روحها پیش روح اوست جسد
ذات و وصف ورا خدا داند
سر شه هر گدا کجا داند
گفت حق اولیا لباب منند
گرچه بنهفته در قباب منند
می نگنجد دوی در این وحدت
گذر از نقش ورو ببین وحدت
گذر از خنب و آن سبو دریاب
چون پراند آن ظروف از یک آب
از صور درگذر اگر یاری
تارسی بی حجاب درباری
پرده است این جهان و خلق از وی
مانده دور از جمال حضرت حی
اینچنین پرده هر کسی که درد
گوی بی صولجان ز جمله برد
هر کرا دل بود دراند سهل
هرکه بیدل بود شود بوجهل
رستمی کو چو مصطفی ای عم
تا براند درون شادی و غم
غم و شادی است پردۀ بینا
هر که آن را درد شود اعلی
آسمان و زمین حجاب کیند
خیر وشر نفع و ضر حجاب ویند


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۰ - در بیان آنکه عالم معنی چون آب است و صور چون کف و یخ که در فراق دریای معنی منجمد شده اند از این روی در و دیوار این عالم را جماد میگویند که یخ گرفته است و در او نرمی و روانی نیست، عاقل یخ را آب می‌بیند زیرا موقوف نظر آفتاب است که باز آب شود. عالم و صور اول معنی بودند و علم محض بیچون و چگونه، باز آخر چون آفتاب قیامت درتابد معنی شوند که کل شیئی یرجع الی اصله(و کل شیئی هالک و الا وجهه)
هستی این جهان بود چون برف
شرح این سر چو آفتاب شگرف
گر یخ و برف کوه کوه بود
از تف آفتاب آب شود
منجمد شد جهان چو این سو شد
صورت و سوی گشت و بیسو شد
علم بوده است عالم هستی
بند آنجا بلندی وپستی
زاد از آن علم آسمان و زمین
نقش کرسی و لوح و عرش برین
زاد از بحر صاف کفک چو درد
هر که در کفک ماند آخر مرد
کفک بر روی بحر چون پرده است
خلق را پ رده در سقر برده است
کفک از بحر مینماید تر
تشنه را تریش ببرده ز سر
تشنه مانده بسوی او حیران
کفک تن را گزیده از دل و جان
هست معنی چو آب و صورت کف
نقد کف را مگیر اندر کف
صورت کفک را گذار ای جان
باز در بحر رو روان و دوان
ارجعی را شنو بگوش خرد
تا ترا آن ندا باصل برد
جوش بحر آب کف برون انداخت
آب با کف کجا تواند ساخت
چون که اندر فراق بحر بماند
بحر بازش بسوی خویش بخواند
که تو صافی بپیش صاف بیا
شدن صاف درد نیست روا
آب صافی که گشته بود جدا
متصل شد چو اولیا بخدا
کفک را لطف و خوبیش زیم است
زانکه از یم ورا نصیب نم است
از نم یم شده است او مطلوب
دان زر اندود او چو زر محبوب
نزد خلق عوام لیک خواص
چون ندانند نقره راز رصاص
قلب را همچو زر برد نادان
رنگ زر دید و گشت سغبۀ آن
مزه همچون زر است و صورت مس
مزه عاریتست بر تن و حس
جامۀ عاریه نپوشد او
کش بود عقل و دانش نیکو
زانکه داند بوی نخواهد ماند
ترک آن راز جان و دل برخواند
مزۀ نقش خلق عاریه است
هم چو در کفک آب جاریه است
آب اگرچه ز کفک گشت روان
لیک در کفک عاریه است بدان
تو یقین دان که کفک خشگ شود
گر دمی آب اندر او نرود
چشمه ای جو که آب ازو جوشد
چمن روح آب از او نو شد
تا همیشه از او تو آب بری
جاودان در بهشت عشق چری
بی ز صورت بجوی معنی را
ترک کن ز و د لاف و دعوی را
از زر اندود زر یقین برود
هیچ از زر زری جدا نشود
مزه همچون زر و جهان چو مس است
مزۀ بی دغل ورای حس است


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۹۵ - در معنی این حدیث پیغامبر علیه السلام که جز یا مؤمن فان نورک اطفاء ناری
نشنیدی حدیث پیغمبر
که چه گفت آن شهنشه سرور
گفت دوزخ بمؤمنی بچنین
که گذر از من ای ولی گزین
زانکه نور تو گشت نار مرا
داد بر باد کار و بار مرا
کل دوزخ چو کشته گشت از او
چون بود حال نفس جزو بگو
دست در شیخ زن که تا برهی
از بدیها و رونهی ببهی
کارت ازوی شود نکو نه زجهد
برد او از تو زهرو آرد شهد
بعد مدلول از دلیل مگوی
بعد معلوم هیچ علم مجوی
بعد وصلت مگو ز هجر دگر
نیست نیکو ازین سخن بگذر
زانکه بعد از وصول جستن تو
جستن آب باشد اندر جو
بعد مالاح صورة المعلوم
طلب العلم بعده مذموم
بعد ما فزت انت بالمدلول
شرح ذکر الدلیل منک یزول
طلب الماء فی الفراة قبیح
طلب الترب فی الفلاة قبیح
بعد تحصیل مقصد ترجو
یافته چیز را دوباره مجو
بعد ما صرت واحداً حقاً
غیر لقیاه فیک لایبقی
هوباق و ماسواه یزول
کل من لیس فی هواء یحول
صرت باللّه قائماً ابداً
شارباً من سلافه رغداً
بخشش شیخ روح باقی دان
آنچنان روح خمر و ساقی دان
شاهد و شمع و باده است عطاش
هست هر سه یکی مگیر جداش
ذوق را یک ببین مبین تو دو چیز
مکن او را جدا چو جوز و مویز
چون در آن ره دوئی نمیگنجد
تو ممان چون توئی نمیگنجد
محو شو در احد گذر ز عدد
تا بری از خدا هزار مدد
بگذر از اسم در مسمی رو
اسم را هل بیا مسمی شو
قطره بودی بجوش و دریا شو
ترک پستی کن و ببالا رو
هین ممان ز اصل خویش و آی به پیش
در تو هست اصل آن گرای بخویش
زانکه ز ب ده توئی و عالم درد
تو بزرگی عظیم و عالم خرد
نی تو که را همیکنی از جا
گرچه تو یک توئی و ک ه صدتا
این جهان را بود حد و پایان
وان جهان را نه حد بود نه کران
هر که این دید بر سما بپرید
پرده ها را ز شوق حق بدرید
درد آن عشق پرده ها درد
بلکه هم ارض و هم سما درد
چون نمائی تو آنگه آید او
پس بدانی که نیست کس جز تو
نی که چون تو مطیع من گشتی
هم مراروح و هم بدن گشتی
هر دو چون پر شدیم از ذوقی
هر دو باشیم زنده از شوقی
یک بود شوق در همه ابدان
بهل ابدان و شوق را یک دان
شوق بیشک برد ترا بجنان
در جنانی که هس شد ز جنان
در فغانم ز ننگ عالم دون
که کند خلق را بخود مفتون
شاهد و باغ آورد در پیش
نوش بنماید و بود آن نیش
نقشهای جهان حجاب دل اند
زانکه موجود جمله زاب و گل اند
من نمودم اگر کسی بیناست
داند او گنجهای روح کجاست
هر یکی از شما دو صد گنجید
گرچه در قالب شش و پنجید
چون ملک بر سما همی پرید
بر سمای صفا همی پرید
همچو جان میروید بی سر وبا
غلط غلطان ز جای در بیجا
همتان بیگمان که نور منید
گرچه در چار میخ حبس تنید
نیست اندر جهان عشق دوئی
از دوئی در گذر که جمله توئی
این سخن را حد و نهایت نیست
رو ز برهان دین بگو مکن ایست


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۰۰ - در بیان آنکه از دور آدم تا این غایت احوال اولیای کامل و عاشقان واصل ظاهر شد و خلق رو بدیشان آوردند و احوال بزرگی ایشان را همه شنیدند و قبول کردند و اهل علم ظاهراً از حال ایشان بیخبر بودند تا حدی که منصور حلاج رحمة اللّه علیه را از غایت بیخبری بردار کردند و آویختند باز بالای عالم اولیاء عالم دیگر است و آن مقام معشوق است، این خبر در عالم نیامد و بهیچ گوش نرسید مولانا شمس الدین تبریزی عظم اللّه ذکره جهت مولانا جلال الدین قدسنا اللّه بسره العزیز ظاهر شد تا او را از عالم عاشقی و مرتبۀ اولیائی و اصل سوی عالم معشوقی برد زیرا از ازل گوهر آن دریا بود که کل شیئی یرجع الی اصله
ناگهان شمس دین رسید بوی
گفت انی زتاب نورش فی
ازورای جهان عشق آواز
برسانید بی دف و بی ساز
شرح کردش ز حالت معشوق
تا که سرش گذشت از عیوق
گفت اگر چه بباطنی تو گرو
باطن باطنم من این بشنو
سر اسرار و نور انوارم
نرسند اولیا باسرارم
عشق در راه من بود پرده
عشق زنده است پیش من مرده
اولیائی که صرف معشوق اند
برتر از مرتضی و فاروق اند
حالشان چون بگفت در نامد
میشان را بگو کی آشامد
علم ظاهر ز فقر اگر دور است
سر ایشان ز فقر مستور است
اهل ظاهر ز فقر نادان اند
فقر از آن گره بدان سان اند
گرچه عشاق راست ملک بقا
ملک معشوق هست از آن اعلی
اهل ظاهر زدند بر منصور
زانکه بودند از جهانش دور
همه از جهل گشته دشمن او
زانکه از سر او نبدشان بو
اندر این دور اگر بدی منصور
حال ایشان بر او شدی مستور
خصم گشتی و قصدشان کردی
در سیاست بدارشان بردی
دعوتش کرد در جهان عجب
که ندید آن بخواب ترک و عرب
شیخ استاد گشت نوآموز
درس خواندی بخدمتش هر روز
منتهی بود مبتدی شد باز
مقتدی بود مقتدی شد باز
گرچه در علم فقر کامل بود
علم نو بود کو بوی بنمود
عاشق راستین بود نادر
باشد از مردمان نهان چون سر
سخت نایاب در جهان چو گهر
کم کسی یافت زو نشان و خبر
حال عاشق چو باشد ای پسر این
چشم جان را گشا و نیک ببین
حال معشوق را که چون باشد
آن ز شرح و بیان برون باشد
اهل دیدار می ندانندش
زانکه نشنیده ‌ اند مانندش
چون ندارند زان جمال خبر
جای دیگر همیکنند نظر
شمس تبریز بود از آن شاهان
دعوتش کرد لاجرم سوی آن
جنس آن بود هم بدان پیوست
از ره جان بجان جان پیوست
رهبرش گشت شمس تبریزی
آنکه بودش نهاد خونریزی
پیش از این گفته ایم قصۀ او
در سر آغاز جوی آن را تو
که چها رفت بروی و اصحاب
چون شدند از فراق او احباب
چه جگرها که خون شد از هجران
یار و اغیار از غمش بفغان
سوز کز وی فتاد در عالم
آتش افروخت در بنی آدم
همه را بسته کرد آن دم دم
اشگهاشان روانه شد چون یم
نتوان گفت شرح این ای عم
سنگ بگداخت ز آتش آن غم
غم حق اصل و مایۀ شادی است
در خرابش نهفته آبادی است


سلطان ولد : ولدنامه
بخش ۱۱۲ - در بیان آنکه هر که ولی خداست راستین او را خودی نماند و پیش از مرگ ضروری که آن مرگ بیخبران و عوام است پیش عظمت خدای تعالی مرد و تمام نیست گشت، بامر موتوا قبل ان تموتوا از خدا هست شد زندگی یافت، اینچنین ذاتی نمیرد و تا ابد باقی باشد زیرا هستی مردارش در نمکلان وصال پاک گشت و سر بسر نمک شد همه عالم مرید چنین شیخ باشند اگر دانند و اگر ندانند زیرا خوشیهای عالم همه از پرتو اوست. همچنانکه زراندود هم از کان زر باشد هر که بزر اندود روی آرد از زرروی نگردانیده است بلکه روز و شب روی بزر دارد و ساجد و عابد زر است لیکن زر اینجا مستعار است عاقبت نخواهد ماندن پس خدای را بوجهی بندگی میکند که بخدا نرسد. بر این تقدیر معلوم میشود که همه عالم مرید شیخ‌اند و بهر سوی که رو میکند بشیخ رو میکنند و شیخ را می
هر چه اندر جهان خوشت آید
تن و جانت از آن بیاساید
آن خوشیها همه منم هشدار
نقش بگذارو رو بمعنی آر
کان همه صورت اند و من جانم
در درونشان چو مهر رخشانم
لطف اجسام نی که از جان است
نی که خاک از وجود زرکان است
همگان عاشق اند بر نورم
گرچه اندر نقوش مستورم
همگان غیر من نمیجویند
همگان سوی من همیپویند
غیر من نیست هیچ در خورشان
هوس من پر است در سرشان
همه ذرات آسمان و زمین
از بدو نیک و سرد و گرم یقین
ساجدان منند و ذکر کنان
روز و شب جمله از دل و از جان
زانکه نور حقم درین سایه
هست سودم از او و سرمایه
نشدم هیچ من جدا ز خدا
همچو موجم بجوش از آن دریا
دوئیی نیست آشکار و نهان
بی حجابی یقین شد ستم آن
گر ز صد کوزه آب جوی خوری
یک بود آنهمه بلطف و تری
آب هر کوزه گر بگوید این
که منم تشنه را دوای گزین
سخنش را قبول کن از جان
زانکه عطشان شود از او ریان
آب در هیچ کوزه ‌ ای نرود
تا که اول ز جو جدا نشود
گرچه از جوی گشته است جدا
آب شیرین صاف جان افزا
لیک آن خاصیت که داشت در اوست
گرچه از جو برون درون سبوست
با وجود فراق آن دعوی
نیست کژ راست است در معنی
پس چنان آب را که نیست جدا
هیچ وقتی زلجۀ دریا
هست قایم بدو چو نور بخور
نیست غایب از او چو عقل از سر
برسد گر بگوید این که مرا
میکند سجده خلق ارض و سما
هیچ عاقل نگفت هست جدا
نور پاک خدا زذات خدا
اینچنین نور را مگوی دگر
خالقت اوست نه بپایش سر
تا سرت را ببخشد او سری
عوض هر برت دهد بری