عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
میرزا حبیب خراسانی : قصاید
شمارهٔ ۲۴
نبود ره بیرون شدن امروز زمشکوی
بگذار به روز دگر ای ترک تکاپوی
از روزن مشکوی نظر کن، که نبینی
جز برف چو بینی به سوی روزن مشکوی
از کوی نشاید شدن امروز به برزن
چونان که ز برزن نتوان رفت سوی کوی
هر کس که به هر سوی مقیم است چنین روز
گامی نتواند زد از آن سو به دگر سوی
هی توده ی سیم است به هر سو که نهی گام
هی خرمن کافور به هر ره که کنی روی
ای کاخ من از موی تو چون نامه ی مانی
وی کوی من از روی تو چون ساحت مینوی
یک چنگ به ساغر زن و یک چنگ به مینا
وانگه بنشین همچو صراحی به دو زانوی
جویی ز می ناب در این کاخ روان کن
از کاخ قدم چون نتوان زد به لب جوی
گر سنبل و گل یکسره در برف نهان شد
من سنبل و گل چینم از آن روی و از آن موی
در باغ چو زلفت نبود سنبل مشکین
در دشت چو رویت نبود لاله ی خود روی
ای ترک طرازی چو برخ زلف طرازی
از سیم طبق سازی و از مشک ترازوی
از چشم تو و زلف تو افتاده مرا دل
یک باره به چنگال دو جادوی و دو هندوی
دو زلف و دو مژگان و دو چشم تو به یک بار
کردند همه روز مرا تیره ز شش سوی
امروز که کس را نسزد حلقه به در زد
ما دست نداریم از آن حلقه ی گیسوی
گه باده خوریم از دو لبت گاه ز دو چشم
گه بوسه زنیم از دو رخت گه ز دو ابروی
امروز ببین باز که چون سینه ی باز است
آن باغ که دی دیدی چون پر پرستوی
سیمین شود از ساق و سرین تا به سر ریش
امروز سوی دشت نهد گام گر آهوی
بگشوده دهان طفل شکوفه زپی شیر
کز برف رسد بر دهنش تیر سه پهلوی
گیتی همه سرسبز و چمن نادره و نغز
گلزار شده رنگ به رنگ از گل خود روی
مانند خط یار به گرد لب و رخسار
نورسته بسی سبزه ی خود رو ز لب جوی
مستانه به هر سوی خرامان و غزل خوان
خوبان سیه چشم سیه خال سیه موی
ناگاه زمستان ز کمین گاه برآمد
زد برصف فروردین با پنجه و نیروی
آن چهره ی آراسته ی باغ به یک بار
ناگاه فرو شست ز خال خط و ابروی
نه لاله پدیدار به گلزار و نه نرگس
نه سرو هویدا به گلستان و نه ناژوی
یک نیمه ز آزار فزون رفته دگر بار
برگشت سپندار مه و بهمن جادوی
بگذار به روز دگر ای ترک تکاپوی
از روزن مشکوی نظر کن، که نبینی
جز برف چو بینی به سوی روزن مشکوی
از کوی نشاید شدن امروز به برزن
چونان که ز برزن نتوان رفت سوی کوی
هر کس که به هر سوی مقیم است چنین روز
گامی نتواند زد از آن سو به دگر سوی
هی توده ی سیم است به هر سو که نهی گام
هی خرمن کافور به هر ره که کنی روی
ای کاخ من از موی تو چون نامه ی مانی
وی کوی من از روی تو چون ساحت مینوی
یک چنگ به ساغر زن و یک چنگ به مینا
وانگه بنشین همچو صراحی به دو زانوی
جویی ز می ناب در این کاخ روان کن
از کاخ قدم چون نتوان زد به لب جوی
گر سنبل و گل یکسره در برف نهان شد
من سنبل و گل چینم از آن روی و از آن موی
در باغ چو زلفت نبود سنبل مشکین
در دشت چو رویت نبود لاله ی خود روی
ای ترک طرازی چو برخ زلف طرازی
از سیم طبق سازی و از مشک ترازوی
از چشم تو و زلف تو افتاده مرا دل
یک باره به چنگال دو جادوی و دو هندوی
دو زلف و دو مژگان و دو چشم تو به یک بار
کردند همه روز مرا تیره ز شش سوی
امروز که کس را نسزد حلقه به در زد
ما دست نداریم از آن حلقه ی گیسوی
گه باده خوریم از دو لبت گاه ز دو چشم
گه بوسه زنیم از دو رخت گه ز دو ابروی
امروز ببین باز که چون سینه ی باز است
آن باغ که دی دیدی چون پر پرستوی
سیمین شود از ساق و سرین تا به سر ریش
امروز سوی دشت نهد گام گر آهوی
بگشوده دهان طفل شکوفه زپی شیر
کز برف رسد بر دهنش تیر سه پهلوی
گیتی همه سرسبز و چمن نادره و نغز
گلزار شده رنگ به رنگ از گل خود روی
مانند خط یار به گرد لب و رخسار
نورسته بسی سبزه ی خود رو ز لب جوی
مستانه به هر سوی خرامان و غزل خوان
خوبان سیه چشم سیه خال سیه موی
ناگاه زمستان ز کمین گاه برآمد
زد برصف فروردین با پنجه و نیروی
آن چهره ی آراسته ی باغ به یک بار
ناگاه فرو شست ز خال خط و ابروی
نه لاله پدیدار به گلزار و نه نرگس
نه سرو هویدا به گلستان و نه ناژوی
یک نیمه ز آزار فزون رفته دگر بار
برگشت سپندار مه و بهمن جادوی
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
ای دو زلفت سپاه بی ترتیب
وی دو مژگانت فوج بی سر تیب
بکش و جور کن که گفته عرب
در مثل ضربه الحبیب زبیب
نوبهار رخ تو را مرساد
هرگز از آفت خزان آسیب
خضر را چشمه ی حیات و مرا
لب لعلت خدای کرده نصیب
لبی و صد هزار سحر و فسون
چشمی و صد هزار مکر و فریب
آمد آن تیره شب به شکل مریب
هیکل معجب و مثال غریب
ساتر عیب و قائد احباب
مایه عیش و موجب تحبیب
می ده ای چهره ی تو غیرت ماه
که ستاره نهاد رو به نشیب
می روشن به تیره شب نیکوست
که بود تیره شب بهار اریب
روز روشن به باده ی روشن
نکشد رای هوشمند ادیب
با می ناب کن خضاب انگشت
چون فلک بر کشید کف خضیب
وی دو مژگانت فوج بی سر تیب
بکش و جور کن که گفته عرب
در مثل ضربه الحبیب زبیب
نوبهار رخ تو را مرساد
هرگز از آفت خزان آسیب
خضر را چشمه ی حیات و مرا
لب لعلت خدای کرده نصیب
لبی و صد هزار سحر و فسون
چشمی و صد هزار مکر و فریب
آمد آن تیره شب به شکل مریب
هیکل معجب و مثال غریب
ساتر عیب و قائد احباب
مایه عیش و موجب تحبیب
می ده ای چهره ی تو غیرت ماه
که ستاره نهاد رو به نشیب
می روشن به تیره شب نیکوست
که بود تیره شب بهار اریب
روز روشن به باده ی روشن
نکشد رای هوشمند ادیب
با می ناب کن خضاب انگشت
چون فلک بر کشید کف خضیب
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
امروز جمال تو طرح دگر افتاده است
چین و شکن زلفت آشفته تر افتاده است
آشفته و ژولیده سرگشته و شوریده
پیچان و پریشیده بر یکدگر افتاده است
هی چین و شکن بینم از زلف تو از هر سو
کاندر پس یکدیگر زیر و زبر افتاده است
یک نیمه بچین اندر بر فرق و جبین اندر
یک نیمه از آن سوتر بر پشت سرافتاده است
چین و شکن و حلقه، پیچ و گره و عقده
خم در خم و چین در چین، گرد کمر افتاده است
دو حیله ور جادو دو عشوه گر هندو
بر چهره ی تو بت رو، ببریده سر افتاده است
آن زاهد طاماتی و آن شیخ کراماتی
نزد تو خراباتی از پرده در افتاده است
چین و شکن زلفت آشفته تر افتاده است
آشفته و ژولیده سرگشته و شوریده
پیچان و پریشیده بر یکدگر افتاده است
هی چین و شکن بینم از زلف تو از هر سو
کاندر پس یکدیگر زیر و زبر افتاده است
یک نیمه بچین اندر بر فرق و جبین اندر
یک نیمه از آن سوتر بر پشت سرافتاده است
چین و شکن و حلقه، پیچ و گره و عقده
خم در خم و چین در چین، گرد کمر افتاده است
دو حیله ور جادو دو عشوه گر هندو
بر چهره ی تو بت رو، ببریده سر افتاده است
آن زاهد طاماتی و آن شیخ کراماتی
نزد تو خراباتی از پرده در افتاده است
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۷
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۸
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
دوش ترک مست ما با طره آشفته بود
چهر گلگونش بسان سرخ گل، بشکفته بود
نرگس مستانه اش از بیخودی تا نیمه شب
نیمه ای بیدار بود و نیم دیگر خفته بود
پسته خاموش او با باده نوشان خراب
در مقام بیخودی ناگفتنی ها گفته بود
می کشید و رام شد از سرکشی آرام شد
نیمه شب آشفته و وقت سحر آلفته بود
وقت آن عاشق خوش و فرخنده کش تا نیمه شب
حقه یاقوت با الماس مژگان سفته بود
چهر گلگونش بسان سرخ گل، بشکفته بود
نرگس مستانه اش از بیخودی تا نیمه شب
نیمه ای بیدار بود و نیم دیگر خفته بود
پسته خاموش او با باده نوشان خراب
در مقام بیخودی ناگفتنی ها گفته بود
می کشید و رام شد از سرکشی آرام شد
نیمه شب آشفته و وقت سحر آلفته بود
وقت آن عاشق خوش و فرخنده کش تا نیمه شب
حقه یاقوت با الماس مژگان سفته بود
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
رخ است آن یا چمن یا باغ نسرین
بر است آن یاسمن یا سرو سیمین
یدو بیضاء نگوئی لعل و دندان
شب یلدا نگوئی زلف پرچین
عروسی چون ترا شاید که باشد
سر و جان و دل و دین جمله کابین
هزاران فتنه بر خیزد ز اسلام
دو صد شورش برانگیزد ز آئین
چنین کان چشم جادو میبرد دل
چنان کان زلف هندو میبرد دین
منه در پیش رخ آئینه و آب
مده خود را بزیور زیب و آئین
رخت بی زیب و زیور خوب و زیبا است
لبت بی قند و شگر شهد و شیرین
گمند زلفکان و تیر مژگان
کمان ابروان و خال مشکین
زهر سو از سپاه روم و از زنگ
بسوی ما کشیده لشگر کین
حبیب آن دل بچنگ آن سر زلف
چو گنحشکیست در چنگال شاهین
یکی تار سر زلفت بچین بست
بهر تار سر زلفت دو صد چین
بر است آن یاسمن یا سرو سیمین
یدو بیضاء نگوئی لعل و دندان
شب یلدا نگوئی زلف پرچین
عروسی چون ترا شاید که باشد
سر و جان و دل و دین جمله کابین
هزاران فتنه بر خیزد ز اسلام
دو صد شورش برانگیزد ز آئین
چنین کان چشم جادو میبرد دل
چنان کان زلف هندو میبرد دین
منه در پیش رخ آئینه و آب
مده خود را بزیور زیب و آئین
رخت بی زیب و زیور خوب و زیبا است
لبت بی قند و شگر شهد و شیرین
گمند زلفکان و تیر مژگان
کمان ابروان و خال مشکین
زهر سو از سپاه روم و از زنگ
بسوی ما کشیده لشگر کین
حبیب آن دل بچنگ آن سر زلف
چو گنحشکیست در چنگال شاهین
یکی تار سر زلفت بچین بست
بهر تار سر زلفت دو صد چین
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
ای خواجه شنیدستم زین کوچه رهی داری
بر چهره این بت رو، پنهان نگهی داری
هر صبحدم اندر بر، سیمین صنمی گیری
هر نیمه شب اندر دست، زلف سیهی داری
روز و شب تو خوش باد، وقتت همه دلکش باد
که روز و شب اندر کوی، تابنده مهی داری
ای بنده فرخنده، خوش باش زهی بنده
کز دولت پاینده، رو سوی شهی داری
باید بزنی تسخر بر چهره ماه و خور
کز سایه دیوارش آرامگهی داری
بر چهره این بت رو، پنهان نگهی داری
هر صبحدم اندر بر، سیمین صنمی گیری
هر نیمه شب اندر دست، زلف سیهی داری
روز و شب تو خوش باد، وقتت همه دلکش باد
که روز و شب اندر کوی، تابنده مهی داری
ای بنده فرخنده، خوش باش زهی بنده
کز دولت پاینده، رو سوی شهی داری
باید بزنی تسخر بر چهره ماه و خور
کز سایه دیوارش آرامگهی داری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
لب لعل تویاقوت روان است
کزواشکم چو یاقوت روان است
نبینم چون دهانت درمیان هیچ
مگر وصف دهانت درمیان است
به شکر خنده دندانت عیان شد
وجودی درعدم دیدم نهان است
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
که ترکی مست در دستش کمان است
چه باک ار زرد رخ چون زعفرانم
که اشکم سرخ همچون ارغوان است
چه پرسی حال دل ازمهر رویت
که این چون ماهتاب آن چون کتان است
بلنداقبال جانش بر لب آمد
چو دورش از بر آن آرام جان است
کزواشکم چو یاقوت روان است
نبینم چون دهانت درمیان هیچ
مگر وصف دهانت درمیان است
به شکر خنده دندانت عیان شد
وجودی درعدم دیدم نهان است
چو دیدم چشم وابروی توگفتم
که ترکی مست در دستش کمان است
چه باک ار زرد رخ چون زعفرانم
که اشکم سرخ همچون ارغوان است
چه پرسی حال دل ازمهر رویت
که این چون ماهتاب آن چون کتان است
بلنداقبال جانش بر لب آمد
چو دورش از بر آن آرام جان است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
زلف بر رخسار آن والاگهر افتاده است
یا که هندوئی است در آتش به سر افتاده است
بر خلاف اینکه می گویند در چین است مشک
زلف او را بین که چین در مشک ترافتاده است
تا منجم دیده افتاده است در عقرب قمر
من کنون بینم که عقرب در قمر افتاده است
در میان مژه هر کس چشم اورا دید گفت
آهویی باشد بهچنگ شیر نر افتاده است
نیست بر شکر مگش آن خال بر شیرین لبش
خسرو پرویز بر روی شکر افتاده است
در سرین ودرمیانش لغزدم پای نظر
زآنکه او را راه درکوه وکمر افتاده است
پیش یاقوت لبش کوقوت مرجان شدمرا
لعل ومرجان وعقیقم از نظر افتاده است
ز آتشین رخسار وآب لعل آتش رنگ او
آتشی سوزنده ما را بر جگر افتاده است
از دل زار بلنداقبال دارد آگهی
طایری کاندر قفس بشکسته پر افتاده است
یا که هندوئی است در آتش به سر افتاده است
بر خلاف اینکه می گویند در چین است مشک
زلف او را بین که چین در مشک ترافتاده است
تا منجم دیده افتاده است در عقرب قمر
من کنون بینم که عقرب در قمر افتاده است
در میان مژه هر کس چشم اورا دید گفت
آهویی باشد بهچنگ شیر نر افتاده است
نیست بر شکر مگش آن خال بر شیرین لبش
خسرو پرویز بر روی شکر افتاده است
در سرین ودرمیانش لغزدم پای نظر
زآنکه او را راه درکوه وکمر افتاده است
پیش یاقوت لبش کوقوت مرجان شدمرا
لعل ومرجان وعقیقم از نظر افتاده است
ز آتشین رخسار وآب لعل آتش رنگ او
آتشی سوزنده ما را بر جگر افتاده است
از دل زار بلنداقبال دارد آگهی
طایری کاندر قفس بشکسته پر افتاده است
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
تیر مژگان وسنان قد و زره موشده ای
رستم مملکت حسن نه بر زو شده ای
ماه رخساری وخورشید لقا زهره جبین
چشم بد دور چه فرخ رخ و نیکوشده ای
طره ات عقرب وچنگال اسد مژگانت
هم به قد تیری و همقوسز ابرو شده ای
هر که رخسار تو را دید ودوگیسوی تو را
گفت خورشیدی ودربرج ترازو شده ای
با وجود تو به گلزار ندارم سروکار
که سهی قامت وگلچهر وسمن بو شده ای
چشمت از بس دل وجان وزدل وجان صبر وتوان
می بردخلق بر آنند که جادو شده ای
تندکم تلخ بگوای بت شیرین حرکات
ترش رو بی سبب از گفته بدگوشده ای
هر چه حسن است به عالم همه را دارائی
عیب این است که بدعهد و جفا جوشده ای
هست بدخوی هر آنک که نکو دارد روی
تونکو رو پس از آن روست که بدخو شده ای
خلقی از چار جهت ناظر وجویای تولیک
کس نبیند که تو درجلوه ز شش سو شده ای
اگر این طرفه غزل شعر بلند اقبال است
پس بگوئید به اوخواجه خواجو شده ای
رستم مملکت حسن نه بر زو شده ای
ماه رخساری وخورشید لقا زهره جبین
چشم بد دور چه فرخ رخ و نیکوشده ای
طره ات عقرب وچنگال اسد مژگانت
هم به قد تیری و همقوسز ابرو شده ای
هر که رخسار تو را دید ودوگیسوی تو را
گفت خورشیدی ودربرج ترازو شده ای
با وجود تو به گلزار ندارم سروکار
که سهی قامت وگلچهر وسمن بو شده ای
چشمت از بس دل وجان وزدل وجان صبر وتوان
می بردخلق بر آنند که جادو شده ای
تندکم تلخ بگوای بت شیرین حرکات
ترش رو بی سبب از گفته بدگوشده ای
هر چه حسن است به عالم همه را دارائی
عیب این است که بدعهد و جفا جوشده ای
هست بدخوی هر آنک که نکو دارد روی
تونکو رو پس از آن روست که بدخو شده ای
خلقی از چار جهت ناظر وجویای تولیک
کس نبیند که تو درجلوه ز شش سو شده ای
اگر این طرفه غزل شعر بلند اقبال است
پس بگوئید به اوخواجه خواجو شده ای
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
چون تونبودآدمی در دلبری
حور وغلمانی ندانم یا پری
گر نمی باشی پری ازما چرا
می بری دل را و می گردی بری
مژه ات گر نیست نشتر پس ز چیست
بر رگ دلها نماید نشتری
کردی الحق از می لعل لبت
بی نیازم از شراب کوثری
گفتمی مانند رویت ماه را
ماه را بود ار دوزلف عنبری
دادمی نسبت به قدت سرورا
سرو را بود ار دوچشم عبهری
زلفت ار گردیده چون عقرب چه باک
چون به رخ داری خط سیسنبری
شاهبازی در شکار مرغ دل
از روش هستی اگر کبک دری
با بلنداقبال کن اظهار لطف
تا زمهر وماه جوید برتری
حور وغلمانی ندانم یا پری
گر نمی باشی پری ازما چرا
می بری دل را و می گردی بری
مژه ات گر نیست نشتر پس ز چیست
بر رگ دلها نماید نشتری
کردی الحق از می لعل لبت
بی نیازم از شراب کوثری
گفتمی مانند رویت ماه را
ماه را بود ار دوزلف عنبری
دادمی نسبت به قدت سرورا
سرو را بود ار دوچشم عبهری
زلفت ار گردیده چون عقرب چه باک
چون به رخ داری خط سیسنبری
شاهبازی در شکار مرغ دل
از روش هستی اگر کبک دری
با بلنداقبال کن اظهار لطف
تا زمهر وماه جوید برتری
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
سروقد غنچه دهن گل بدنی
پای تا سر به حقیقت چمنی
گفتمت سروقد ومنفعلم
که تو نسرین بر وسیمین بدنی
گفتمت غنچه دهن در غلطم
که تو شیرین لب و شکر شکنی
گفتمت گل بدنی معذورم
روح پاکی به تن پیرهنی
هر چه حسن است تو داری همه را
عیب این است که پیمان شکنی
یار اغیاری وبار دل یار
دوست با دشمن ودشمن به منی
فتنه دهری و آشوب جهان
شور شهری وعجب راهزنی
خصم هوش وخرد پیر وجوان
آفت جان و دل مرد وزنی
بوسه ای ده به بلنداقبالت
پس بگویش که چه شیرین سخنی
پای تا سر به حقیقت چمنی
گفتمت سروقد ومنفعلم
که تو نسرین بر وسیمین بدنی
گفتمت غنچه دهن در غلطم
که تو شیرین لب و شکر شکنی
گفتمت گل بدنی معذورم
روح پاکی به تن پیرهنی
هر چه حسن است تو داری همه را
عیب این است که پیمان شکنی
یار اغیاری وبار دل یار
دوست با دشمن ودشمن به منی
فتنه دهری و آشوب جهان
شور شهری وعجب راهزنی
خصم هوش وخرد پیر وجوان
آفت جان و دل مرد وزنی
بوسه ای ده به بلنداقبالت
پس بگویش که چه شیرین سخنی
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۸
رخ تو، آینه دار جمال جانان است
که حسن شهرت گل شاهد گلستان است
رخت ببرج ملاحت ز فرط جلوه گری
هزار مرتبه بهتر ز ماه تابان است
دلی که روز ازل جلوه گاه روی تو شد
چو مهر، تا به ابد روشن و درخشان است
کند حکایت خونین دلان وادی عشق
دهان غنچه در آن لحظه ای که خندان است
نصیب مردم روشندل است عریانی
چنانکه پیکر خورشید و ماه، عریان است
بهار در همدان با طراوت است و دریغ!
که (صابر همدانی) مقیم تهران است
که حسن شهرت گل شاهد گلستان است
رخت ببرج ملاحت ز فرط جلوه گری
هزار مرتبه بهتر ز ماه تابان است
دلی که روز ازل جلوه گاه روی تو شد
چو مهر، تا به ابد روشن و درخشان است
کند حکایت خونین دلان وادی عشق
دهان غنچه در آن لحظه ای که خندان است
نصیب مردم روشندل است عریانی
چنانکه پیکر خورشید و ماه، عریان است
بهار در همدان با طراوت است و دریغ!
که (صابر همدانی) مقیم تهران است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
دلبری دارم که در عالم نظیرش کم تر است
رخ قمر، بالا صنوبر، لب شکر، تن مرمر است
زلف و رو، بالا و ابرو، وان بناگوش و لبش
عقرب و خورشید، تیر و قوس و شیر و شکر است
قامت دل کش، جمال خوش، دهان تنگ او
نخل طوبی، باغ جنت، سبزه زار کوثر است
خانه خالی، شمع سوزان، یار در بر، می به کف
هر که را ممکن بود این عیش و نوش اسکندر است
لب به لب، سینه به سینه، ناف بر بالای ناف
ای مسلمانان ازین عالم چه عالم خوش تر است
گفتم: ای نامهربان این خانه آن کیست؟ گفت:
چشمه ی حیوان اگر خواهی کمی پایین تر است
چشمه و معشوقه ی ایمان ستان در خلوتی
هر کسی داند «وفایی» را مسلمان، کافر است
رخ قمر، بالا صنوبر، لب شکر، تن مرمر است
زلف و رو، بالا و ابرو، وان بناگوش و لبش
عقرب و خورشید، تیر و قوس و شیر و شکر است
قامت دل کش، جمال خوش، دهان تنگ او
نخل طوبی، باغ جنت، سبزه زار کوثر است
خانه خالی، شمع سوزان، یار در بر، می به کف
هر که را ممکن بود این عیش و نوش اسکندر است
لب به لب، سینه به سینه، ناف بر بالای ناف
ای مسلمانان ازین عالم چه عالم خوش تر است
گفتم: ای نامهربان این خانه آن کیست؟ گفت:
چشمه ی حیوان اگر خواهی کمی پایین تر است
چشمه و معشوقه ی ایمان ستان در خلوتی
هر کسی داند «وفایی» را مسلمان، کافر است
وفایی مهابادی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
شکل و بالای ترا، یارب، چه شیرین بستهاند
کآفتابی را فراز سرو سیمین بستهاند
دلربا آمد خط از روی عرقناکت، مگر
دلربا زاده است و از مه عقد پروین بستهاند؟
زلف بر روی تو یا سر صفحهٔ گل مشک چین
خط ریحان است یا بر برگ نسرین بستهاند؟
بوی جان دارد لبت، ای خسرو خوبان مگر
نقش جوی شکرت از جان شیرین بستهاند
چون سکندر جان عالم در طلب سرگشته است
این چه حیوانی است کز ناف تو پایین بستهاند
عشرت و عیش ارم هم هرچه هست این است و بس
کاندرو سرمایهٔ آرام و تسکین بستهاند
نفس غالب، نفس پیر و گل «وفایی» گلپرست
فرصتی، یارب، که گلرویان ره دین بستهاند
کآفتابی را فراز سرو سیمین بستهاند
دلربا آمد خط از روی عرقناکت، مگر
دلربا زاده است و از مه عقد پروین بستهاند؟
زلف بر روی تو یا سر صفحهٔ گل مشک چین
خط ریحان است یا بر برگ نسرین بستهاند؟
بوی جان دارد لبت، ای خسرو خوبان مگر
نقش جوی شکرت از جان شیرین بستهاند
چون سکندر جان عالم در طلب سرگشته است
این چه حیوانی است کز ناف تو پایین بستهاند
عشرت و عیش ارم هم هرچه هست این است و بس
کاندرو سرمایهٔ آرام و تسکین بستهاند
نفس غالب، نفس پیر و گل «وفایی» گلپرست
فرصتی، یارب، که گلرویان ره دین بستهاند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
روا نباشد اگر گویمت که مه روئی
تو آفتابی وپرتو دهنده اوئی
به سیر باغ وگلستان چه حاجت است تو را
که سروقامت وگلچهر ویاسمین بوئی
پی شکستن دلها چوشیر غژمانی
اگر چه گاه نگه چون رمیده آهوئی
به خاک پای تودادیم آبر بر باد
ز بسکه تندمزاجی وآتشی خوئی
مگر نه سروکند جا کنار جوی چرا
توسروقد زکنارم کناره میجوئی
پی سراغ توخلقی زچار جانب ومن
همی چومی نگرم جلوه گر ز شش سوئی
کسی که ازکف اودل نبرده ای نبود
زچشم مست عجب دلفریب جادوئی
به روزمعرکه ای دوست در بردشمن
تو را چه حاجت جوشن که خود زره موئی
لب تو زآن شده شیرین که چون بلنداقبال
مدام معتمدالدوله را ثناگوئی
تو آفتابی وپرتو دهنده اوئی
به سیر باغ وگلستان چه حاجت است تو را
که سروقامت وگلچهر ویاسمین بوئی
پی شکستن دلها چوشیر غژمانی
اگر چه گاه نگه چون رمیده آهوئی
به خاک پای تودادیم آبر بر باد
ز بسکه تندمزاجی وآتشی خوئی
مگر نه سروکند جا کنار جوی چرا
توسروقد زکنارم کناره میجوئی
پی سراغ توخلقی زچار جانب ومن
همی چومی نگرم جلوه گر ز شش سوئی
کسی که ازکف اودل نبرده ای نبود
زچشم مست عجب دلفریب جادوئی
به روزمعرکه ای دوست در بردشمن
تو را چه حاجت جوشن که خود زره موئی
لب تو زآن شده شیرین که چون بلنداقبال
مدام معتمدالدوله را ثناگوئی
وفایی شوشتری : غزلیات
شمارهٔ ۹
تا که ابروی ترا، با مژگان ساختهاند
بهر صید دل ما تیر و کمان ساختهاند
خال هندوی ترا، آفت دلها کردند
چشم جادوی تو غارتگر جان ساختهاند
نیست گر نقطهٔ موهوم به جز، وهم و خیال
دهن تنگ ترا، بیشک از آن ساختهاند
چون که دیدم قد و بالای ترا، دانستم
آفت جان و دل پیر و جوان ساختهاند
به علاج دل بیمار من آن روز نُخست
خال چون خرفه و عنّاب لبان ساختهاند
قدّ دلجوی تو چون سرو روانی ماند
کاندر آن سرو روان روح روان ساختهاند
روی زیبای ترا، آیینهٔ جان کردند
وندر آن مردم چشمم نگران ساختهاند
نظم شیرین «وفایی» به گهر، میماند
مگرش از لب و دندان بتان ساختهاند
بلکه چون در صفت گوهر پاک تو بود
میتوان گفتنش از جوهرِ جان ساختهاند
بهر صید دل ما تیر و کمان ساختهاند
خال هندوی ترا، آفت دلها کردند
چشم جادوی تو غارتگر جان ساختهاند
نیست گر نقطهٔ موهوم به جز، وهم و خیال
دهن تنگ ترا، بیشک از آن ساختهاند
چون که دیدم قد و بالای ترا، دانستم
آفت جان و دل پیر و جوان ساختهاند
به علاج دل بیمار من آن روز نُخست
خال چون خرفه و عنّاب لبان ساختهاند
قدّ دلجوی تو چون سرو روانی ماند
کاندر آن سرو روان روح روان ساختهاند
روی زیبای ترا، آیینهٔ جان کردند
وندر آن مردم چشمم نگران ساختهاند
نظم شیرین «وفایی» به گهر، میماند
مگرش از لب و دندان بتان ساختهاند
بلکه چون در صفت گوهر پاک تو بود
میتوان گفتنش از جوهرِ جان ساختهاند