عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۶ - دفع گفتن وزیر مریدان را
گفت هان ای سخرگان گفت و گو
وعظ و گفتار زبان و گوش جو
پنبه اندر گوش حس دون کنید
بند حس از چشم خود بیرون کنید
پنبۀ آن گوش سر گوش سر است
تا نگردد این کر، آن باطن کر است
بی‌حس و بی‌گوش و بی‌فکرت شوید
تا خطاب ارجعی را بشنوید
تا به گفت و گوی بیداری دری
تو ز گفت خواب، بویی کی بری؟
سیر بیرونی‌ست قول و فعل ما
سیر باطن هست بالای سما
حس خشکی دید کز خشکی بزاد
عیسی جان پای بر دریا نهاد
سیر جسم خشک بر خشکی فتاد
سیر جان پا در دل دریا نهاد
چون که عمر اندر ره خشکی گذشت
گاه کوه و گاه دریا، گاه دشت
آب حیوان از کجا خواهی تو یافت؟
موج دریا را کجا خواهی شکافت؟
موج خاکی وهم و فهم و فکر ماست
موج آبی محو و سکر است و فناست
تا درین سکری، از آن سکری تو دور
تا ازین مستی، از آن جامی نفور
گفت و گوی ظاهر آمد چون غبار
مدتی خاموش خو کن، هوش‌دار
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۷ - مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن
جمله گفتند ای حکیم رخنه ‌جو
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت بار نه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه
دانۀ هر مرغ اندازه‌ی وی است
طعمۀ هر مرغ انجیری کی است؟
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چون که دندان‌ها برآرد بعد ازان
هم به خود گردد دلش جویای نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمۀ هر گربۀ دران شود
چون برآرد پر، بپرد او به خود
بی‌تکلف، بی‌صفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش می‌کند
گوش ما را گفت تو هش می‌کند
گوش ما هوش است، چون گویا تویی
خشک ما بحر است، چون دریا تویی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بی‌تو ما را بر فلک تاریکی است
با تو ای ماه این فلک باری کی است؟
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسم‌هاست
جسم‌ها در پیش معنی اسم‌هاست
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۸ - جواب گفتن وزیر کی خلوت را نمی‌شکنم
گفت حجت‌های خود کوته کنید
پند را در جان و در دل ره کنید
گر امینم، متهم نبود امین
گر بگویم آسمان را من زمین
گر کمالم، با کمال انکار چیست؟
ور نی‌ام، این زحمت و آزار چیست؟
من نخواهم شد ازین خلوت برون
زان که مشغولم به احوال درون
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۹ - اعتراض مریدان در خلوت وزیر
جمله گفتند ای وزیر انکار نیست
گفت ما چون گفتن اغیار نیست
اشک دیده‌ست از فراق تو دوان
آه آه است از میان جان روان
طفل با دایه نه استیزد، ولیک
گرید او گرچه نه بد داند نه نیک
ما چو چنگیم و تو زخمه می‌زنی
زاری از ما نه، تو زاری می‌کنی
ما چو ناییم و نوا در ما ز توست
ما چو کوهیم و صدا در ما ز توست
ما چو شطرنجیم اندر برد و مات
برد و مات ما ز توست ای خوش صفات
ما که باشیم، ای تو ما را جان جان
تا که ما باشیم با تو در میان؟
ما عدم هاییم و هستی‌های ما
تو وجود مطلقی، فانی‌نما
ما همه شیران ولی شیر علم
حمله‌شان از باد باشد دم‌ به دم
حمله‌شان پیداست و ناپیداست باد
آن که ناپیداست، هرگز گم مباد
باد ما و بود ما از داد توست
هستی ما جمله از ایجاد توست
لذت هستی نمودی نیست را
عاشق خود کرده بودی نیست را
لذت انعام خود را وا مگیر
نقل و باده و جام خود را وا مگیر
ور بگیری، کیت جست و جو کند؟
نقش با نقاش چون نیرو کند؟
منگر اندر ما، مکن در ما نظر
اندر اکرام و سخای خود نگر
ما نبودیم و تقاضامان نبود
لطف تو ناگفتۀ ما می‌شنود
نقش باشد پیش نقاش و قلم
عاجز و بسته چو کودک در شکم
پیش قدرت خلق جمله‌ی بارگه
عاجزان چون پیش سوزن کارگه
گاه نقشش دیو و گه آدم کند
گاه نقشش شادی و گه غم کند
دست نه، تا دست جنباند به دفع
نطق نه، تا دم زند در ضر و نفع
تو ز قرآن بازخوان تفسیر بیت
گفت ایزد ما رمیت اذ رمیت
گر بپرانیم تیر، آن نه ز ماست
ما کمان و تیراندازش خداست
این نه جبر، این معنی جباری است
ذکر جباری برای زاری است
زاری ما شد دلیل اضطرار
خجلت ما شد دلیل اختیار
گر نبودی اختیار این شرم چیست؟
وین دریغ و خجلت و آزرم چیست؟
زجر شاگردان و استادان چراست؟
خاطر از تدبیرها گردان چراست؟
ور تو گویی غافل است از جبر او
ماه حق پنهان کند در ابر رو
هست این را خوش جواب ار بشنوی
بگذری از کفر و در دین بگروی
حسرت و زاری گه بیماری است
وقت بیماری همه بیداری است
آن زمان که می‌شوی بیمار تو
می‌کنی از جرم استغفار تو
می‌نماید بر تو زشتی گنه
می‌کنی نیت که باز آیم به ره
عهد و پیمان می‌کنی که بعد ازین
جز که طاعت نبودم کاری گزین
پس یقین گشت این که بیماری تو را
می‌ببخشد هوش و بیداری تو را
پس بدان این اصل را ای اصل‌جو
هر که را درد است، او برده‌ست بو
هر که او بیدارتر، پر دردتر
هر که او آگاه‌تر، رخ زردتر
گر ز جبرش آگهی، زاریت کو؟
بینش زنجیر جباریت کو؟
بسته در زنجیر، چون شادی کند؟
کی اسیر حبس آزادی کند؟
ور تو می‌بینی که پایت بسته‌اند
بر تو سرهنگان شه بنشسته‌‌اند
پس تو سرهنگی مکن با عاجزان
زان که نبود طبع و خوی عاجز آن
چون تو جبر او نمی‌بینی، مگو
ور همی‌بینی، نشان دید کو؟
در هر آن کاری که میل استت بدان
قدرت خود را همی بینی عیان
وندر آن کاری که میلت نیست و خواست
خویش را جبری کنی کین از خداست
انبیا در کار دنیا جبری‌اند
کافران در کار عقبی جبری‌اند
انبیا را کار عقبی اختیار
جاهلان را کار دنیا اختیار
زان که هر مرغی به سوی جنس خویش
می‌پرد، او در پس و جان پیش پیش
کافران چون جنس سجین آمدند
سجن دنیا را خوش آیین آمدند
انبیا چون جنس علیین بدند
سوی علیین جان و دل شدند
این سخن پایان ندارد، لیک ما
باز گوییم آن تمام قصه را
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۳ - طلب کردن امت عیسی علیه‌السلام از امراکی ولی عهد از شما کدامست
بعد ماهی گفت خلق ای مهتران
از امیران کیست بر جایش نشان؟
تا به جای او شناسیمش امام
دست و دامن را به دست او دهیم
چون که شد خورشید و ما را کرد داغ
چاره نبود بر مقامش از چراغ
چون که شد از پیش دیده وصل یار
نایبی باید ازومان یادگار
چون که گل بگذشت و گلشن شد خراب
بوی گل را از که یابیم؟ از گلاب
چون خدا اندر نیاید در عیان
نایب حق‌اند این پیغامبران
نه، غلط گفتم، که نایب با منوب
گر دو پنداری، قبیح آید نه خوب
نه، دو باشد تا تویی صورت‌پرست
پیش او یک گشت کز صورت برست
چون به صورت بنگری، چشم تو دوست
تو به نورش درنگر کز چشم رست
نور هر دو چشم نتوان فرق کرد
چون که در نورش نظر انداخت مرد
ده چراغ ار حاضر آید در مکان
هر یکی باشد بصورت غیر آن
فرق نتوان کرد نور هر یکی
چون به نورش روی آری، بی‌شکی
گر تو صد سیب و صد آبی بشمری
صد نماند، یک شود چون بفشری
در معانی قسمت و اعداد نیست
در معانی تجزیه و افراد نیست
اتحاد یار با یاران خوش است
پای معنی‌گیر، صورت سرکش است
صورت سرکش گدازان کن به رنج
تا ببینی زیر او وحدت چو گنج
ور تو نگدازی، عنایت‌های او
خود گدازد، ای دلم مولای او
او نماید هم به دل‌ها خویش را
او بدوزد خرقۀ درویش را
منبسط بودیم و یک جوهر همه
بی‌سر و بی‌پا بدیم آن سر همه
یک گهر بودیم همچون آفتاب
بی‌گره بودیم و صافی همچو آب
چون به صورت آمد آن نور سره
شد عدد چون سایه‌های کنگره
گنگره ویران کنید از منجنیق
تا رود فرق از میان این فریق
شرح این را گفتمی من از مری
لیک ترسم تا نلغزد خاطری
نکته‌ها چون تیغ پولاد است تیز
گر نداری تو سپر، واپس گریز
پیش این الماس بی‌اسپر میا
کز بریدن تیغ را نبود حیا
زین سبب من تیغ کردم در غلاف
تا که کژخوانی نخواند بر خلاف
آمدیم اندر تمامی داستان
وز وفاداری جمع راستان
کز پس این پیشوا برخاستند
بر مقامش نایبی می‌خواستند
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۴ - منازعت امرا در ولی عهدی
یک امیری زان امیران پیش رفت
پیش آن قوم وفا اندیش رفت
گفت اینک نایب آن مرد من
نایب عیسی منم اندر زمن
اینک این طومار برهان من است
کین نیابت بعد ازو آن من است
آن امیر دیگر آمد از کمین
دعوی او در خلافت بد همین
از بغل او نیز طوماری نمود
تا برآمد هر دو را خشم جهود
آن امیران دگر یک ‌یک قطار
برکشیده تیغ‌های آبدار
هر یکی را تیغ و طوماری به دست
درهم افتادند چون پیلان مست
صد هزاران مرد ترسا کشته شد
تا ز سرهای بریده پشته شد
خون روان شد همچو سیل از چپ و راست
کوه کوه اندر هوا زین گرد خاست
تخم‌های فتنه‌ها کو کشته بود
آفت سرهای ایشان گشته بود
جوزها بشکست و آن کان مغز داشت
بعد کشتن روح پاک نغز داشت
کشتن و مردن که بر نقش تن است
چون انار و سیب را بشکستن است
آنچه شیرین است، او شد ناردانگ
وان که پوسیده‌ست، نبود غیر بانگ
آنچه با معنی‌ست خود پیدا شود
وانچه پوسیده‌ست او رسوا شود
رو به معنی کوش ای صورت‌پرست
زان که معنی بر تن صورت‌ پر است
هم نشین اهل معنی باش تا
هم عطا یابی و هم باشی فتی
جان بی‌‌معنی درین تن بی‌خلاف
هست همچون تیغ چوبین در غلاف
تا غلاف اندر بود، باقیمت است
چون برون شد، سوختن را آلت است
تیغ چوبین را مبر در کارزار
بنگر اول، تا نگردد کار زار
گر بود چوبین، برو دیگر طلب
ور بود الماس، پیش آ با طرب
تیغ در زرادخانه‌ی اولیاست
دیدن ایشان شما را کیمیاست
جمله دانایان همین گفته، همین
هست دانا رحمة للعالمین
گر اناری می‌خری، خندان بخر
تا دهد خنده ز دانه‌ی او خبر
ای مبارک خنده‌اش کو از دهان
می‌نماید دل چو در از درج جان
نامبارک، خندۀ آن لاله بود
کز دهان او سیاهی دل نمود
نار خندان باغ را خندان کند
صحبت مردانت از مردان کند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوی
چون به صاحب‌دل رسی، گوهر شوی
مهر پاکان درمیان جان نشان
دل مده الا به مهر دل خوشان
کوی نومیدی مرو، اومیدهاست
سوی تاریکی مرو، خورشیدهاست
دل تو را در کوی اهل دل کشد
تن تو را در حبس آب و گل کشد
هین غذای دل بده از هم‌دلی
رو بجو اقبال را از مقبلی
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۶ - حکایت پادشاه جهود دیگر کی در هلاک دین عیسی سعی نمود
بعد ازین خون‌ریز درمان ناپذیر
کندر افتاد از بلای آن وزیر
یک شه دیگر ز نسل آن جهود
در هلاک قوم عیسی رو نمود
گر خبر خواهی ازین دیگر خروج
سوره برخوان واسما ذات البروج
سنت بد کز شه اول بزاد
این شه دیگر قدم بر وی نهاد
هرکه او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی
نیکوان رفتند و سنت‌ها بماند
وز لئیمان ظلم و لعنت‌ها بماند
تا قیامت هرکه جنس آن بدان
در وجود آید، بود رویش بدان
رگ رگ است این آب شیرین و آب شور
در خلایق می‌رود تا نفخ صور
نیکوان را هست میراث از خوشاب
آن چه میراث است؟ اورثنا الکتاب
شد نیاز طالبان ار بنگری
شعله‌ها از گوهر پیغامبری
شعله‌ها با گوهران گردان بود
شعله آن جانب رود هم کان بود
نور روزن گرد خانه می‌دود
زان که خور برجی به برجی می‌رود
هرکه را با اختری پیوستگی‌ست
مر ورا با اختر خود هم‌تگی‌ست
طالعش گر زهره باشد در طرب
میل کلی دارد و عشق و طلب
ور بود مریخی خون‌ریزخو
جنگ و بهتان و خصومت جوید او
اخترانند از ورای اختران
که احتراق و نحس نبود اندر آن
سایران در آسمان‌های دگر
غیر این هفت آسمان معتبر
راسخان در تاب انوار خدا
نه به هم پیوسته، نه از هم جدا
هرکه باشد طالع او زان نجوم
نفس او کفار سوزد، در رجوم
خشم مریخی نباشد خشم او
منقلب رو، غالب و مغلوب خو
نور غالب ایمن از نقص و غسق
در میان اصبعین نور حق
حق فشاند آن نور را بر جان‌ها
مقبلان برداشته دامان‌ها
وان نثار نور را وا یافته
روی از غیر خدا برتافته
هرکه را دامان عشقی نابده
زان نثار نور بی‌بهره شده
جزوها را روی‌ها سوی کل است
بلبلان را عشق با روی گل است
گاو را رنگ از برون و مرد را
از درون جو رنگ سرخ و زرد را
رنگ‌های نیک از خم صفاست
رنگ زشتان از سیاهابه‌ی جفاست
صبغة الله نام آن رنگ لطیف
لعنة الله بوی این رنگ کثیف
آنچه از دریا به دریا می‌رود
از همانجا کامد، آنجا می‌رود
از سر که سیل‌های تیزرو
وز تن ما جان عشق‌آمیز رو
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۱ - طنز و انکار کردن پادشاه جهود و قبول ناکردن نصیحت خاصان خویش
این عجایب دید آن شاه جهود
جز که طنز و جز که انکارش نبود
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران
ناصحان را دست بست و بند کرد
ظلم را پیوند در پیوند کرد
بانگ آمد، کار چون این‌جا رسید
پای دار ای سگ که قهر ما رسید
بعد ازان آتش چهل گز برفروخت
حلقه گشت و آن جهودان را بسوخت
اصل ایشان بود آتش زابتدا
سوی اصل خویش رفتند انتها
هم ز آتش زاده بودند آن فریق
جزوها را سوی کل باشد طریق
آتشی بودند مؤمن‌سوز و بس
سوخت خود را آتش ایشان چو خس
آن که بوده‌ست امه الهاویه
هاویه آمد مر او را زاویه
مادر فرزند جویان وی است
اصل‌ها مر فرع‌ها را در پی است
آب‌ها در حوض اگر زندانی است
باد نشفش می‌کند کارکانی است
می‌رهاند، می‌برد تا معدنش
اندک اندک، تا نبینی بردنش
وین نفس، جان‌های ما را هم چنان
اندک اندک دزدد از حبس جهان
تا الیه یصعد اطیاب الکلم
صاعدا منا الی حیث علم
ترتقی انفاسنا بالمنتقی
متحفا منا الی دار البقا
ثم تأتینا مکافات المقال
ضعف ذاک رحمة من ذی الجلال
ثم یلجینا الی امثالها
کی ینال العبد مما نالها
هکذی تعرج وتنزل دایما
ذا فلا زلت علیه قایما
پارسی گوییم، یعنی این کشش
زان طرف آید که آمد آن چشش
چشم هر قومی به سویی مانده‌ است
کان طرف یک روز ذوقی رانده است
ذوق جنس از جنس خود باشد یقین
ذوق جزو از کل خود باشد ببین
یا مگر آن قابل جنسی بود
چون بدو پیوست، جنس او شود
همچو آب و نان که جنس ما نبود
گشت جنس ما و اندر ما فزود
نقش جنسیت ندارد آب و نان
زاعتبار آخر آن را جنس دان
ور ز غیر جنس باشد ذوق ما
آن مگر مانند باشد جنس را
آن که مانند است، باشد عاریت
عاریت باقی نماند عاقبت
مرغ را گر ذوق آید از صفیر
چون که جنس خود نیابد شد نفیر
تشنه را گر ذوق آید از سراب
چون رسد در وی گریزد، جوید آب
مفلسان هم خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب
تا زراندودیت از ره نفکند
تا خیال کژ تو را چه نفکند
از کلیله باز جو آن قصه را
وندر آن قصه طلب کن حصه را
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۴ - ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد و اکتساب
جمله گفتند ای حکیم با خبر
الحذر دع لیس یغنی عن قدر
در حذر شوریدن شور و شر است
رو توکل کن، توکل بهتر است
با قضا پنجه مزن ای تند و تیز
تا نگیرد هم قضا با تو ستیز
مرده باید بود پیش حکم حق
تا نیاید زخم از رب الفلق
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۸ - باز ترجیح نهادن نخچیران توکل را بر جهد
جمله با وی بانگ‌ها برداشتند
کان حریصان که سبب‌ها کاشتند
صد هزار اندر هزار از مرد و زن
پس چرا محروم ماندند از زمن؟
صد هزاران قرن زآغاز جهان
همچو اژدرها گشاده صد دهان
مکرها کردند آن دانا گروه
که ز بن برکنده شد زان مکر کوه
کرد وصف مکرهاشان ذوالجلال
لتزول منه اقلال الجبال
جز که آن قسمت که رفت اندر ازل
روی ننمود از شکار و از عمل
جمله افتادند از تدبیر و کار
ماند کار و حکم‌های کردگار
کسب جز نامی مدان، ای نامدار
جهد جز وهمی مپندار ای عیار
مولوی : دفتر اول
بخش ۴۹ - نگریستن عزرائیل بر مردی و گریختن آن مرد در سرای سلیمان و تقریر ترجیح توکل بر جهد و قلت فایدهٔ جهد
زاد مردی چاشتگاهی در رسید
در سرا عدل سلیمان در دوید
رویش از غم زرد و هر دو لب کبود
پس سلیمان گفت ای خواجه چه بود؟
گفت عزرائیل در من این چنین
یک نظر انداخت پر از خشم و کین
گفت هین اکنون چه می‌خواهی؟ بخواه
گفت فرما باد را ای جان پناه
تا مرا زین جا به هندستان برد
بوک بنده کان طرف شد، جان برد
نک ز درویشی گریزانند خلق
لقمۀ حرص و امل زانند خلق
ترس درویشی مثال آن هراس
حرص و کوشش را تو هندستان شناس
باد را فرمود تا او را شتاب
برد سوی قعر هندستان بر آب
روز دیگر، وقت دیوان و لقا
پس سلیمان گفت عزرائیل را
کان مسلمان را به خشم از بهر آن
بنگریدی تا شد آواره ز خان
گفت من از خشم کی کردم نظر؟
از تعجب دیدمش در ره ‌گذر
که مرا فرمود حق کامروز هان
جان او را تو به هندستان ستان
از عجب گفتم گر او را صد پر است
او به هندستان شدن دور اندر است
تو همه کار جهان را هم چنین
کن قیاس و چشم بگشا و ببین
از که بگریزیم، از خود؟ ای محال
از که برباییم، از حق؟ ای وبال
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۵ - جواب خرگوش نخچیران را
گفت ای یاران حقم الهام داد
مر ضعیفی را قوی رایی فتاد
آنچه حق آموخت مر زنبور را
آن نباشد شیر را و گور را
خانه‌ها سازد پر از حلوای تر
حق برو آن علم را بگشاد در
آنچه حق آموخت کرم پیله را
هیچ پیلی داند آن گون حیله را؟
آدم خاکی ز حق آموخت علم
تا به هفتم آسمان افروخت علم
نام و ناموس ملک را در شکست
کوری آن کس که در حق درشک است
زاهد ششصد هزاران ساله را
پوزبندی ساخت آن گوساله را
تا نتاند شیر علم دین کشید
تا نگردد گرد آن قصر مشید
علم‌های اهل حس شد پوزبند
تا نگیرد شیر از آن علم بلند
قطرهٔ دل را یکی گوهر فتاد
کان به دریاها و گردون‌ها نداد
چند صورت آخر ای صورت‌پرست؟
جان بی‌معنیت از صورت نرست؟
گر به صورت آدمی انسان بدی
احمد و بوجهل خود یکسان بدی
نقش بر دیوار مثل آدم است
بنگر از صورت چه چیز او کم است؟
جان کم است آن صورت با تاب را
رو، بجو آن گوهر کم‌یاب را
شد سر شیران عالم جمله پست
چون سگ اصحاب را دادند دست
چه زیانستش از آن نقش نفور
چون که جانش غرق شد در بحر نور؟
وصف و صورت نیست اندر خامه‌ها
عالم و عادل بود در نامه‌ها
عالم و عادل همه معنی‌ست بس
کش نیابی در مکان و پیش و پس
می‌زند بر تن ز سوی لامکان
می‌نگنجد در فلک خورشید جان
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۶ - ذکر دانش خرگوش و بیان فضیلت و منافع دانستن
این سخن پایان ندارد، هوش‌دار
گوش سوی قصۀ خرگوش دار
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
رو تو روبه ‌بازی خرگوش بین
مکر و شیراندازی خرگوش بین
خاتم ملک سلیمان است علم
جمله عالم صورت و جان است علم
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت
زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش
زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش
زو پری و دیو ساحل‌ها گرفت
هر یکی در جای پنهان جا گرفت
آدمی را دشمن پنهان بسی‌ست
آدمی با حذر عاقل کسی‌ست
خلق پنهان، زشتشان و خوبشان
می‌زند در دل به هر دم کوبشان
بهر غسل ار در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب خار
گر چه پنهان خار در آب است پست
چون که در تو می‌خلد دانی که هست
خارخار وحی‌ها و وسوسه
از هزاران کس بود، نی یک‌کسه
باش تا حس‌های تو مبدل شود
تا ببینی‌شان و مشکل حل شود
تا سخن‌های کیان رد کرده‌یی؟
تا کیان را سرور خود کرده‌یی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۹ - قصهٔ مکر خرگوش
ساعتی تأخیر کرد اندر شدن
بعد ازان شد پیش شیر پنجه‌زن
زان سبب کندر شدن او ماند دیر
خاک را می‌کند و می‌غرید شیر
گفت من گفتم که عهد آن خسان
خام باشد، خام و سست و نارسان
دمدمه‌ی ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر؟ چند؟
سخت درماند امیر سست ریش
چون نه پس بیند نه پیش از احمقیش
راه هموار است زیرش دام‌ها
قحط معنی درمیان نام‌ها
لفظ‌ها و نام‌ها چون دام‌هاست
لفظ شیرین ریگ آب عمر ماست
آن یکی ریگی که جوشد آب ازو
سخت کم‌یاب است، رو آن را بجو
منبع حکمت شود حکمت‌طلب
فارغ آید او ز تحصیل و سبب
لوح حافظ لوح محفوظی شود
عقل او از روح محظوظی شود
چون معلم بود عقلش زابتدا
بعد ازین شد عقل شاگردی ورا
عقل چون جبریل گوید احمدا
گر یکی گامی نهم، سوزد مرا
تو مرا بگذار زین پس، پیش ران
حد من این بود ای سلطان جان
هرکه ماند از کاهلی بی‌شکر و صبر
او همین داند که گیرد پای جبر
هرکه جبر آورد، خود رنجور کرد
تا همان رنجوری‌اش در گور کرد
گفت پیغمبر که رنجوری به لاغ
رنج آرد تا بمیرد چون چراغ
جبر چه بود؟ بستن اشکسته را
یا بپیوستن رگی بگسسته را
چون درین ره پای خود نشکسته‌یی
بر که می‌خندی؟ چه پا را بسته‌یی؟
وان که پایش در ره کوشش شکست
در رسید او را براق و بر نشست
حامل دین بود او، محمول شد
قابل فرمان بد او، مقبول شد
تاکنون فرمان پذیرفتی ز شاه
بعد ازین فرمان رساند بر سپاه
تاکنون اختر اثر کردی در او
بعد ازین باشد امیر اختر او
گر تو را اشکال آید در نظر
پس تو شک داری در انشق القمر
تازه کن ایمان، نی از گفت زبان
ای هوا را تازه کرده در نهان
تا هوا تازه‌ست، ایمان تازه نیست
کین هوا جز قفل آن دروازه نیست
کرده‌یی تأویل حرف بکر را
خویش را تأویل کن، نه ذکر را
بر هوا تأویل قرآن می‌کنی
پست و کژ شد از تو معنی سنی
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۰ - زیافت تاویل رکیک مگس
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتی بان همی‌ افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام
مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام
اینک این دریا و این کشتی و، من
مرد کشتی بان و اهل و رای‌زن
بر سر دریا همی راند او عمد
می‌نمودش آن قدر بیرون ز حد
بود بی‌حد آن چمین نسبت بدو
آن نظر که بیند آن را راست کو؟
عالمش چندان بود کش بینش است
چشم چندین بحر هم چندینش است
صاحب تأویل باطل چون مگس
وهم او بول خر و تصویر خس
گر مگس تأویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای
آن مگس نبود کش این عبرت بود
روح او نه درخور صورت بود
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۱ - تولیدن شیر از دیر آمدن خرگوش
همچو آن خرگوش کو بر شیر زد
روح او کی بود اندر خورد قد؟
شیر می‌گفت از سر تیزی و خشم
کز ره گوشم عدو بربست چشم
مکرهای جبریانم بسته کرد
تیغ چوبین‌شان تنم را خسته کرد
زین سپس من نشنوم آن دمدمه
بانگ دیوان است و غولان آن همه
بردران ای دل تو ایشان را مایست
پوست‌شان برکن که‌شان جز پوست نیست
پوست چه بود؟ گفت‌های رنگ رنگ
چون زره بر آب کش نبود درنگ
این سخن چون پوست و معنی مغز دان
این سخن چون نقش و معنی همچو جان
پوست باشد مغز بد را عیب‌پوش
مغز نیکو را ز غیرت غیب‌پوش
چون قلم از باد بد، دفتر ز آب
هرچه بنویسی فنا گردد شتاب
نقش آب است ار وفا جویی ازان
باز گردی دست‌های خود گزان
باد در مردم هوا و آرزوست
چون هوا بگذاشتی، پیغام هوست
خوش بود پیغام‌های کردگار
کو ز سر تا پای باشد پایدار
خطبۀ شاهان بگردد وان کیا
جز کیا و خطبه‌های انبیا
زان که بوش پادشاهان از هواست
بارنامه‌ی انبیا از کبریاست
از درم‌ها نام شاهان برکنند
نام احمد تا ابد بر می‌زنند
نام احمد، نام جمله‌ی انبیاست
چون که صد آمد، نود هم پیش ماست
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۲ - هم در بیان مکر خرگوش
 در شدن خرگوش بس تأخیر کرد
مکر را با خویشتن تقریر کرد
در ره آمد بعد تأخیر دراز
تا به گوش شیر گوید یک دو راز
تا چه عالم‌هاست در سودای عقل
تا چه با پهناست این دریای عقل
صورت ما اندرین بحر عذاب
می‌دود چون کاسه‌ها بر روی آب
تا نشد پر بر سر دریا چو طشت
چون که پر شد طشت در وی غرق گشت
عقل پنهان است و ظاهر عالمی
صورت ما موج یا از وی نمی
هرچه صورت می وسیلت سازدش
زان وسیلت بحر دور اندازدش
تا نبیند دل دهنده‌ی راز را
تا نبیند تیر دورانداز را
اسب خود را یاوه داند وز ستیز
می‌دواند اسب خود در راه تیز
اسب خود را یاوه داند آن جواد
واسب خود او را کشان کرده چو باد
در فغان و جست و جو آن خیره‌سر
هر طرف پرسان و جویان در به در
کان که دزدید اسب ما را، کو و کیست؟
این که زیر ران توست، ای خواجه چیست؟
آری، این اسب است، لیک این اسب کو؟
با خود آی ای شهسوار اسب ‌جو
جان ز پیدایی و نزدیکی‌ست گم
چون شکم پر آب و لب خشکی چو خم
کی ببینی سرخ و سبز و فور را
تا نبینی پیش ازین سه نور را
لیک چون در رنگ گم شد هوش تو
شد ز نور آن رنگ‌ها روپوش تو
چون که شب آن رنگ‌ها مستور بود
پس بدیدی دید رنگ از نور بود
نیست دید رنگ بی‌نور برون
هم چنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سها
وندرون از عکس انوار علا
نور نور چشم خود نور دل است
نور چشم از نور دل‌ها حاصل است
باز نور نور دل نور خداست
کو ز نور عقل و حس پاک و جداست
شب نبد نور و ندیدی رنگ را
پس به ضد نور پیدا شد تو را
دیدن نور است، آن‌گه دید رنگ
وین به ضد نور دانی بی‌درنگ
رنج و غم را حق پی آن آفرید
تا بدین ضد خوش‌دلی آید پدید
پس نهانی‌ها به ضد پیدا شود
چون که حق را نیست ضد، پنهان بود
که نظر بر نور بود، آن‌گه به رنگ
ضد به ضد پیدا بود، چون روم و زنگ
پس به ضد نور دانستی تو نور
ضد ضد را می‌نماید در صدور
نور حق را نیست ضدی در وجود
تا به ضد او را توان پیدا نمود
لاجرم ابصار ما لا تدرکه
وهو یدرک، بین تو از موسی و که
صورت از معنی چو شیر از بیشه دان
یا چو آواز و سخن زاندیشه دان
این سخن وآواز از اندیشه خاست
تو ندانی بحر اندیشه کجاست
لیک چون موج سخن دیدی لطیف
بحر آن دانی که باشد هم شریف
چون ز دانش موج اندیشه بتاخت
از سخن وآواز او صورت بساخت
از سخن صورت بزاد و باز مرد
موج خود را باز اندر بحر برد
صورت از بی‌صورتی آمد برون
باز شد کانا الیه راجعون
پس تو را هر لحظه مرگ و رجعتی‌ست
مصطفی فرمود دنیا ساعتی‌ست
فکر ما تیری‌ست از هو در هوا
در هوا کی پاید؟ آید تا خدا
هر نفس نو می‌شود دنیا و ما
بی‌خبر از نو شدن اندر بقا
عمر همچون جوی نو نو می‌رسد
مستمری می‌نماید در جسد
آن ز تیزی مستمر شکل آمده‌ست
چون شرر کش تیز جنبانی به دست
شاخ آتش را بجنبانی بساز
در نظر آتش نماید بس دراز
این درازی مدت از تیزی صنع
می‌نماید سرعت‌انگیزی صنع
طالب این سر اگر علامه‌یی‌ست
نک حسام‌الدین که سامی نامه‌یی‌ست
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۶ - قصهٔ هدهد و سلیمان در بیان آنک چون قضا آید چشمهای روشن بسته شود
چون سلیمان را سراپرده زدند
جمله مرغانش به خدمت آمدند
هم‌زبان و محرم خود یافتند
پیش او یک یک به جان بشتافتند
جمله مرغان ترک کرده چیک چیک
با سلیمان گشته افصح من اخیک
هم‌زبانی، خویشی و پیوندی است
مرد با نامحرمان چون بندی است
ای بسا هندو و ترک هم زبان
ای بسا دو ترک چون بیگانگان
پس زبان محرمی خود دیگر است
هم‌دلی از هم زبانی بهتر است
غیر نطق و غیر ایما و سجل
صد هزاران ترجمان خیزد ز دل
جمله مرغان هر یکی اسرار خود
از هنر، وز دانش و از کار خود
با سلیمان یک به یک وامی‌نمود
از برای عرضه خود را می‌ستود
از تکبر نه و از هستی خویش
بهر آن تا ره دهد او را به پیش
چون بباید برده را از خواجه‌یی
عرضه دارد از هنر دیباجه‌‌یی
چون که دارد از خریداریش ننگ
خود کند بیمار و کر و شل و لنگ
نوبت هدهد رسید و پیشه‌اش
وان بیان صنعت و اندیشه‌اش
گفت ای شه یک هنر کان کهتر است
باز گویم، گفت کوته بهتر است
گفت برگو تا کدام است آن هنر؟
گفت من آن‌گه که باشم اوج بر
بنگرم از اوج با چشم یقین
من ببینم آب در قعر زمین
تا کجایست و چه عمق استش، چه رنگ
از چه می‌جوشد؟ ز خاکی یا ز سنگ؟
ای سلیمان بهر لشگرگاه را
در سفر می‌دار این آگاه را
پس سلیمان گفت ای نیکو رفیق
در بیابان‌های بی‌آب عمیق
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۸ - جواب گفتن هدهد طعنهٔ زاغ را
گفت ای شه بر من عور گدای
قول دشمن مشنو از بهر خدای
گر به بطلان است دعوی کردنم
من نهادم سر، ببر این گردنم
زاغ کو حکم قضا را منکر است
گر هزاران عقل دارد، کافر است
در تو تا کافی بود از کافران
جای گند و شهوتی چون کاف ران
من ببینم دام را اندر هوا
گر نپوشد چشم عقلم را قضا
چون قضا آید، شود دانش به خواب
مه سیه گردد، بگیرد آفتاب
از قضا این تعبیه کی نادر است؟
از قضا دان، کو قضا را منکر است
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۹ - قصهٔ آدم علیه‌السلام و بستن قضا نظر او را از مراعات صریح نهی و ترک تاویل
بوالبشر کو علم الاسما بگ است
صد هزاران علمش اندر هر رگ است
اسم هر چیزی چنان کان چیز هست
تا به پایان جان او را داد دست
هر لقب کو داد، آن مبدل نشد
آن که چستش خواند، او کاهل نشد
هرکه آخر مؤمن است اول بدید
هرکه آخر کافر او را شد پدید
اسم هر چیزی تو از دانا شنو
سر رمز علم الاسما شنو
اسم هر چیزی بر ما ظاهرش
اسم هر چیزی بر خالق سرش
نزد موسی نام چوبش بد عصا
نزد خالق بود نامش اژدها
بد عمر را نام این جا بت‌پرست
لیک مؤمن بود نامش در الست
آن که بد نزدیک ما نامش منی
پیش حق این نقش بد که با منی
صورتی بود این منی اندر عدم
پیش حق موجود، نه بیش و نه کم
حاصل، آن آمد حقیقت نام ما
پیش حضرت، کان بود انجام ما
مرد را بر عاقبت نامی نهد
نی بر آن کو عاریت نامی نهد
چشم آدم چون به نور پاک دید
جان و سر نام‌ها گشتش پدید
چون ملک انوار حق در وی بیافت
در سجود افتاد و در خدمت شتافت
مدح این آدم که نامش می‌برم
قاصرم گر تا قیامت بشمرم
این همه دانست و چون آمد قضا
دانش یک نهی شد بر وی خطا
کی عجب نهی از پی تحریم بود
یا به تأویلی بد و توهیم بود؟
در دلش تأویل چون ترجیح یافت
طبع در حیرت سوی گندم شتافت
باغبان را خار چون در پای رفت
دزد فرصت یافت، کالا برد تفت
چون ز حیرت رست باز آمد به راه
دید برده دزد رخت از کارگاه
ربنا انا ظلمنا گفت و آه
یعنی آمد ظلمت و گم گشت راه
این قضا ابری بود خورشیدپوش
شیر و اژدرها شود زو همچو موش
من اگر دامی نبینم گاه حکم
من نه تنها جاهلم در راه حکم
ای خنک آن کو نکوکاری گرفت
زور را بگذاشت، او زاری گرفت
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت
گر قضا صد بار قصد جان کند
هم قضا جانت دهد، درمان کند
این قضا صد بار اگر راهت زند
بر فراز چرخ خرگاهت زند
از کرم دان این که می‌ترساندت
تا به ملک ایمنی بنشاندت
این سخن پایان ندارد، گشت دیر
گوش کن تو قصۀ خرگوش و شیر