عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
عشق بر اکوان محیطست و وسیع
عشق در عالم مطاع است و مطیع
عشق در دلها حیاتست و روان
عشق در سرها سماع است و سمیع
عشق در مردان حق آئینه است
مینماید پرتو حسن منیع
عشق در سالک رهست و راهبر
میرساند تا بدرگاه رفیع
عشق در املاک واله بودنست
عشق در افلاک جولان سریع
عشق آتش سوختن افروختن
عشق در انجم نظرهای بدیع
عشق در کوی زمین افتادگی است
عشق در انهار جریان سریع
عشق در بحرست امواج غریب
عشق در بّر است دامان وسیع
عشق در کوهست تمکین و ثبات
عشق در باد هوا سیر سریع
عشق در مرغان خوش الحان نعم
عشق در گلهاست الوان بدیع
عشق در اطفال لهوست و لعب
در زنان ازواج را بودن مطیع
عشق در نادان ز دانایان سوال
عشق دانا دانش و خلق وسیع
عشق دلهای تهی از عشق حق
پر شدن از مهر رخسار بدیع
عشق در شاعر معانی بستن است
عشق در فیض است احصای جمیع
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۶
هرکه جا داد او رسوم اهل دنیا در دماغ
از شراب خون دل هر دم کشد چندین ایاغ
آنکه بار ننگ و عار ابلهان گیرد بدوش
او الاغ است او الاغ است او الاغ است او الاغ
دل چو پر شد از غم دنیا نماند جای دین
شغل دنیا کی گذارد بهر دینداری دماغ
در کمین عمر بنشسته است دزدی هر طرف
از زن و فرزند و مال و خانه و دکان و باغ
آنزمان آگه شود کز عمر ماند یکنفس
بر زبان واحسرتا و بر دل و جان درد و داغ
پیر شد آن بوالهوس گوید جوانم من هنوز
کار خواهم کرد زیر پس عمر بگذارد بلاغ
ریش مردک شد سفید و ماند از آن ده موسیه
گوید او هست این دو رنگ از ریش خود گیرد کلاغ
ابلهانرا واعظی کردن نه کار تست فیض
کار خود نیکو کن و می دار از عالم فراغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
جان اسیر محنت و غم دل قرین درد و داغ
بیدماغم بیدماغم بیدماغم بیدماغ
میشود از قصه خون وز دیده می‌آید برون
لحظه لحظه میخورم از خون دل چندین ایاغ
در درونم لاله هست و گل ز یمن داغها
وز برون نه گشت صحرا خواهم و نه سیر باغ
شد ملول از صحبت جان سوزم از پیشم برفت
از که گیرم این دل گم گشته را یا رب سراغ
دل بفرمانم نشد تا چند بتوان داد پند
زین غم جانسوز سر تا پای گشتم داغ داغ
از مراد خود گذشتم هرچه خواهد گو بشو
خواهش آن بیغمان من دارم از خواهش فراغ
من بخود درمانده و بیچاره با صد درد و غم
دم بدم بیدردی آید گیرد از حالم سراغ
مهربانیهای دم سردان بسی سرد است سرد
گرمی این بیغمان سوزنده‌تر از سوز داغ
آنکه از حال دلم پرسید گوید کو جواب
ای برادر رحم کن بر فیض بیدل کو دماغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۸
ز عشق تو نرهیدم که گفت رست دروغ
چرا کنند چنین تهمتی بدست دروغ
که گفت دل بسر زلف دیگری بستم
خداش در نگشاید چنانکه بست دروغ
که گفت با دیگری بود مست و می در دست
کجا و کی؟ دیگری که؟ چه می؟ چه مست؟ دروغ
دروغ کس مشنو با تو من بگویم راست
نه راستست که بر عاشق تو بست دروغ
بمهر غیر نیالوده‌ام دل و جان را
هر آنچه در حق من گفته‌اند هست دروغ
ز فیض پرس اگر حرف راست می‌پرسی
که هرگزش بزبان در نبوده است دروغ
ز راستان سخن راست پرس و راست شنو
مگو و مشنو و باور مکن بد است دروغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
بهرزه شیفته شد دل بهر خیال دریغ
نبرد ره بتماشای آن جمال دریغ
بسوی عشق حقیقی نیافتیم رهی
فدای دوست نکردیم عمر و مال دریغ
ببوم سینه نکشتیم تخم مهر و وفا
نخورد هیچ دل ما غم مآل دریغ
خیال وصل بسی پخت این دل پر شور
بدست هیچ نیامد از آن خیال دریغ
تمام عمر بعشق مجاز فانی رفت
بماند جان ز حقیقت در انفعال دریغ
نخورد جان غم جانان درینجهان روزی
گذشت در غم بیهوده ماه و سال دریغ
گذشت عمر بمهر بتان سنگین دل
بعشق حق ننمودیم اشتغال دریغ
نشست زنگ حوادث بر آینهٔ دل ما
نتافت پرتو آن حسن بی‌زوال دریغ
ز عشق نیست به جز نام فیض را افسوس
ز دوست نیست بدستش به جز خیال دریغ
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
ز عشق جوی کرامت ز عشق جوی شرف
بغیر عشق نباشد رهی بهیچ طرف
بغیر عشق مکن هیچ کار اگر بکنی
غرامتست و ندامت تحسر است واسف
بعشق کوش که فخر است عشق مردانرا
مفاخران نرسد شان بغیر عشق صلف
بکوش تا که کند عشق رخنه در دل تو
ز سینه ساز برای خدنگ عشق هدف
بغیر عشق منه دل که زود برگیری
بغیر عشق مکن نقد عمر خویش تلف
بهر طرف بمپوی و عنان بعشق سپار
برد ترا بهمان ره که رفت شاه نجف
ز من شنو سخن راست یار در دل ماست
بعشق کوش و برون آور این گهر ز صدف
اگر تو غوص کنی در بحار گفته فیض
سفینه پر کنی از دُر که آوریش بکف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۵
در دل تنگم خموشی میکند انبار حرف
محرمی کو تا بگویم اندک از بسیار حرف
حرفهای پختهٔ سنجیده دارم در درون
گر بنطق آیم توانم گفت صد طومار حرف
محرمی خواهم که در یابد بحدس صایبش
از لب خاموش من بی منت اظهار حرف
حال دل از چشم گویا فهمد آنکش دیده هست
عاشقانرا نیست جز از چشم گوهر بار حرف
من نمیخواهم که گویم حرفی از اندوه دل
میکند چون میتراود از دل خونبار حرف
خارخار گفتنی چون تنگ دارد سینه را
آید از بهر گشایش بر زبان ناچار حرف
چند حرف از قشر بتوان گفت با اصحاب کل
اهل دل کو تا بهم گوئیم از اسرار حرف
بحر پر دُر معارف خواهم و کان سخن
تا بریزد بر دلم از لعل گوهر بار حرف
از بلاغت میزداید گاه زنگ از دل سخن
وز حلاوت گاه دلرا میبرد از کار حرف
صاحب دلراست فهم رازها از سازها
صاحب دل شو شنو از نای و موسیقار حرف
نکتها در جست در صوت طیور آگاه را
گر ترا هوشی است در سر بشنو از منقار حرف
شد مضامین در میان اهل معنی مبتذل
تازه گوئی کو که آرد فکرش از ابکار حرف
هرکه قدر حرف نشناسد مکن با او خطاب
حیف باشد حیف جز با مردم هشیار حرف
مستمع ز افسردگی خمیازه‌اش در خواب کرد
با که گویم کی توان الا بر بیدار حرف
چون نمی‌یابی کسی گوشی دهد حرف ترا
بعد از این ای فیض میگو با در و دیوار حرف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
جز خدا را بندگی حیفست حیف
بی غم او زندگی حیفست حیف
درغمش در خلد عشرت چون کنم
ماندگی از بندگی حیفست حیف
جز بدرگاه رفیعش سر منه
بهر غیر افکندگی حیفست حیف
سر ز عشق و دل ز غم خالی مکن
بی‌خیالش زندگی حیفست حیف
عمر و جان در طاعت حق صرف کن
در جهان جز بندگی حیفست حیف
کالبد را پرورش ظلمست ظلم
جان کند جز بندگی حیفست حیف
جان و دل در باز در راه خدا
غیر این بازندگی حیفست حیف
اهل دنیا را سبک کن ناتوان
با گران افکندگی حیفست حیف
یارب از عشقت بده شوری مرا
فیض را افسردگی حیفست حیف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۷
فدای دوست نکردیم جان و دل صد حیف
ز اختیار نرستیم ز آب و گل صد حیف
ز عشق حق نزدیم آتشی به جان نفسی
همیشه ز آتش دیویم مشتعل صد حیف
به کام دوست نبودیم یک نفس صد آه
رسید دشمن آخر به کام دل صد حیف
جهاز عقبی باقی نمی‌کنیم دمی
به کار دنیی فانیم مشتغل صد حیف
گذشت عمر نکردیم از سر اخلاص
عبادتی که زند سر ز نور دل صد حیف
نیافت آینه دل صفا ز صیقل ما
بماند در دل ما زنگ ز آب و گل صد حیف
دل از پی هوس و دست رفت از پی دل
به کار دوست نداریم دست و دل صد حیف
به روز داوری از کرده‌های خود باشیم
به نزد دوست چه شرمنده و خجل صد حیف
به راه دوست نرفتی و عمر رفت ای فیض
نکرد روح عزیزان تو را بحل صد حیف
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
ای که هستی بنور هستی طاق
احی من احرقته نار فراق
لطف کن جامی از شراب وصال
سوختند از فراق تو عشاق
ارنا من لقائک المیمون
نظره بالعشی و الاشراق
می‌توانی که زنده گردانی
بوصال آنکه را کشی ز فراق
جانم از فرقت تو می‌نالد
بشنو از دوست نالهٔ عشاق
دل ما را گزید مار هوا
قد اتینا الیک انت الراق
کام ما تلخ ماند از بعدت
نرسد شهر فربت ار بمزاق
بر تو آسان و سهل بخشش قرب
دوری و صبر از تو بر ما شاق
گر تو ما را برانی از در خود
مالنا منک من ولی واق
بکجا از درت پناه بریم
درگه تست ملجا عشاق
فیض اگر با غم تو باشد جفت
در دو عالم بود شادی طاق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
ای تو در لطف و نکوئی طاق
رحم کن بر اسیر قهر فراق
بتو دادیم امیدها هر چند
در بدی کرده‌ایم استغراق
هم تو ما را نگاه دار از خود
ما لنا منک ربنا من واق
کاری از دست ما نمی‌آید
هم تو کن کار ما توئی خلاق
ما همه فانئیم و تو باقی
ما لنا ینفد و مالک باق
طاعت ما پذیر از در لطف
جرم بخشای از ره اشفاق
بر تو بخشایش گنه آسان
صبر بر جان ما بغایت شاق
جگر ما گزید مار هوا
قدر سمعنا و عندک الرتاق
نظری کن ز روی لطف و کرم
فیض را بالعشّی و الاشراق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
هی نیاری بر زبان جز حرف حق
نیست لایق زان دهان جز حرف حق
لا اوحش الله زان دهان شکرین
حیف باشد زان لبان جز حرف حق
بر وفای عهد و پیمان دل منه
بر زبانت مگذران جز حرف حق
من چو حق گویم تو هم حق گوی باش
تا نباشد در میان جز حرف حق
هی چه می‌گویم از آن حقه دهان
گفتگو کی می‌توان جز حرف حق
باطل اندر آن دهان حق می‌شود
کی برون آید از آن جز حرف حق
حق و باطل زان دهان شیرین بود
فیض مشنو زاندهان جز حرف حق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۱
شکرلله که شد عیان ره حق
یافت جانم درین جهان ره حق
پیشتر ز آنکه پا زره ماند
دید چشم دلم عیان ره حق
در تنم بود مرغ روح قریب
برد او را به آشیان ره حق
در پس پرده ره عیان دیدم
دیدم از رهزنان نهان ره حق
در طلب خون دل بسی خوردم
نتوان یافت رایگان ره حق
از برونش سؤال می‌کردم
بود در جان من نهان ره حق
همه کس را نمی‌دهند نشان
هست مخصوص عاشقان ره حق
ای بسا عاقلی که آمد و رفت
رو نهان ماند در جهان ره حق
فیض در خودبخود سفر میکن
که ترا در دلست و جان ره حق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۲
ای وصل تو جانفزای عاشق
وی یاد تو دلگشای عاشق
ذکر خوش تو حلاوت او
نام تو گره گشای عاشق
ای روی تو والضحی و مویت
و اللیل اذا سجای عاشق
مویت کفرست و روی ایمان
ای مایهٔ ابتلای عاشق
دردش از تو دواش از تو
ای راحت و ای بلای عاشق
تو با وی و او ترا طلبکار
وصل تو خرد ربای عاشق
در روی تو بیند آنچه خواهد
ای جام جهان نمای عاشق
از تو آید بتو گراید
ای مبدا و منتهای عاشق
جان میکندت فدا چه باشد
گر به پذری فدای عاشق
در حنجرهٔ ملک نباشد
آن نغمهٔ دلربای عاشق
در حوصلهٔ فلک نگنجد
آن ناله چون درای عاشق
ای باعث هوی هوی صوفی
وز بهر تو های های عاشق
پیوسته تو از برای خویشی
هرگز نشوی برای عاشق
هرگز نشدی بمدّعایش
ای مقصد و مدعای عاشق
او را یک کس بجای تو نیست
داری تو بسی بجای عاشق
هم قوت دل و روان اوئی
هم قوت دست و پای عاشق
فیض است دعای تو چه باشد
گر گوش کنی دعای عاشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق
تن زخمی چوکان عشق سر گوش در میدان عشق
عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم
شی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق
هم‌طالب و مطلوب‌عشق هم‌راغب و مرغوب عشق
خواهنده ومحبوب عشق‌ عشق است هم‌خواهان عشق
هم‌قاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشق
هم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشق
هم شادی و هم غم بود هم سور و هم ماتم بود
عشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشق
عشق است مایه درد و غم عشق است تخم هر الم
هم سینها بریان عشق هم دیدها گریان عشق
هم‌مایه شادی است عشق هم خط آزادیست عشق
هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق
بس یونس روشن دلی کورا نهنگ عشق خورد
بس یوسف گل پیرهن در چاه در زندان عشق
دلرا سزا جزعشق نیست جانرا جزا جزعشق نیست
راحت‌فزا جز عشق نیست من بندهٔ احسان عشق
جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق
آن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نیران عشق
بر خوان غم میهمان منم زان میخورم خون جگر
خون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشق
بر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق را
تا عشق باشد زان من من نیز باشم زان عشق
عشق است او را راهبر از عشق کی باشد مفر
عشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشق
تا باشدم جان در بدن از عشق میگویم سخن
عشق است جان جان من ای من بلا گردان عشق
ای فیض فیض از عشق جوی تا میتوان از عشق گوی
از جان و از دل دست شوی شو واله و حیران عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۵
تن را بگداز در ره عشق
جان را در باز در ره عشق
درمان مطلب مخواه راحت
با درد بساز در ره عشق
از دیده بریز خون دل را
شو جمله نیاز در ره عشق
تن را از اشک شست شو ده
جان پاک بباز در ره عشق
از خون جگر دلا وضو کن
هنگام نماز در ره عشق
دل را ز غیر رفت و رو کن
شو محرم راز در ره عشق
بگذر ز رعونت و نزاکت
بگذار تو ناز در ره عشق
کبرو نخوت ز سر بدر کن
شو پاک ز آز در ره عشق
بر رخش بلا سوار شو فیض
خوش خوش می‌تاز در ره عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
در جهان افگندهٔ غوغای عشق
عالمی را کردهٔ شیدای عشق
آفتاب و ماه و اخترها روان
روز و شب سرگشتهٔ سودای عشق
کرد مینای فلک قالب تهی
بر زمین تا ریختی صهبای عشق
میدهد جانرا حیوتی دم بدم
صور اسرافیل بی آوای عشق
میکشد جانهای اهل دل ز تن
دست عزرائیل استیلای عشق
عقلها را همچو سحر ساحران
میکند یک لقمه اژدرهای عشق
رفته رفته میشوم از خود تهی
تا سرم پر گردد از سودای عشق
در دل شب عاشقانرا عیشهاست
خوشتر است از روزها شبهای عشق
روزهای تیره بر شبها فزود
عمر من شد یک شب یلدای عشق
ای تهی از معرفت زحمت ببر
فیض داند قدر نعمتهای عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
عشق است اصل بندگی من بنده و مولای عشق
عشق است آب زندگی من بنده و مولای عشق
برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را
مفروش ارزان عشق را من بنده و مولای عشق
عشق است جان جان جان از عشق شد پیدا جهان
عشق است پیدا و نهان من بنده و مولای عشق
جنت سرای عشق دان دوزخ بلای عشق دان
جانرا فدای عشق دان من بنده و مولای عشق
عالم برای عشق دان آدم قبای عشق دان
خاتم لقای عشق دان من بنده و مولای عشق
عشق‌است چون شیر ژیان عشق‌است چون ببردمان
عشقست نادر پهلوان من بنده و مولای عشق
مشمار منکر عشق را هشیار بنگر عشق را
بازیچه مشمر عشق را من بنده و مولای عشق
نزدیکش آئی گم شوی چون قطره در قلزم شوی
در آتشش هیزم شوی من بنده و مولای عشق
جان موجه دریای عشق دل گوهر یکتای عشق
سر کاسه صهبای عشق من بنده و مولای عشق
سر مطبخ سودای عشق جان محفل غوغای عشق
دل جای های های عشق من بنده و مولای عشق
کار من و تدبیر عشق سعی من و تقدیر عشق
حلق من و زنجیر عشق من بنده و مولای عشق
فخر من از بالای عشق از همت والای عشق
وز کبر و استغنای عشق من بنده و مولای عشق
من عاشق سیمای عشق من واله و شیدای عشق
من چاکر و لالای عشق من بنده و مولای عشق
دست منست و پای عشق کرد منست ورای عشق
فیض است و استیلای عشق من بنده و مولای عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
هم توئی راحت جانم ای عشق
هم توئی درد و غمانم ای عشق
هم توئی حاصل و محصول دلم
هم توئی جان و جهانم ای عشق
هم توئی مایهٔ سوداگریم
هم توئی کار و دکانم ای عشق
هم توئی اصل وجود و عدمم
هم توئی سود و زیانم ای عشق
هم توئی طاعت و هم معصیتم
هم توئی ناز و جنانم ای عشق
هم توئی مایهٔ آشفتگیم
هم توئی امن و امانم ای عشق
گاه میسوزی و گه میسازی
تا چه خواهی تو ز جانم ای عشق
دوست کس دیده که دشمن باشد
هم تو اینی و هم آنم ای عشق
دل من بردی و جان می‌خواهی
ای بقربان تو جانم ای عشق
در دل فیض بمان یکدو نفس
تا که جان بر تو فشانم ای عشق
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
بوی گلزار هوست قصه عشق
میبرد سوی دوست قصهٔ عشق
میکشد رفته رفته جان از تن
مغز گیرد ز پوست قصهٔ عشق
ای که صد چاک در دلست ترا
چاک دلرا رفوست قصهٔ عشق
هست در ذکر حق نهان مستی
می حق را کدوست قصهٔ عشق
هر که دارد ز حق بدل شوقی
بردش سوی دوست قصهٔ عشق
دم بدم رو بسوی حق دارد
هر کرا گفت گوست قصهٔ عشق
هر سر موی من کند شکری
که مرا موبموست قصهٔ عشق
روبروی خدا بود عاشق
که جهان پشت و روست قصهٔ عشق
یکنفس ذکر حق ز دست مده
دوست دارد چو دوست قصهٔ عشق
گلستان حق و بوی گل ذکرش
حق محیط است وجوست قصهٔ عشق
خام افسرده بهرهٔ نبرد
پختگانرا نکوست قصهٔ عشق
ذکر حق فیض بوی حق دارد
گل گلزار اوست قصهٔعشق