عبارات مورد جستجو در ۲۵۱ گوهر پیدا شد:
خیام : هیچ است [۱۰۷-۱۰۱]
رباعی ۱۰۷
خیام : دم را دریابیم [۱۴۳-۱۰۸]
رباعی ۱۱۶
باباافضل کاشانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲۸
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۴
نیست بر خاطر غباری از پریشانی مرا
جامه فتح است چون شمشیر عریانی مرا
گر چه از آتش زبانی شمع این نه محفلم
نیست رزقی جز سرانگشت پشیمانی مرا
چون گهر گرد یتیمی سرنوشت من شده است
نیست ممکن شستن این صندل ز پیشانی مرا
فارغ از آمد شد نقش بد و نیکم، که ساخت
خانه دربسته، چون آیینه، حیرانی مرا
زندگی گردید از قد دو تا پا در رکاب
برد از عالم برون این اسب چوگانی مرا
تا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشق
هست در زیر نگین ملک سلیمانی مرا
در دبستان تأمل کرده ام روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه چینی خوشترست از دانه افشانی مرا
چون صدف بر هم نمی پیچد مرا زخم زبان
زیر تیغ تیز باشد گوهرافشانی مرا
نعل وارون است آه و گریه یعقوبیم
ورنه یوسف در دل تنگ است زندانی مرا
پنجه خونین تهمت جلوه گل می کند
در گریبان حیا از پاکدامانی مرا
از خرابی های ظاهر شکوه صائب چون کنم؟
مغرب گنج گهر گرداند ویرانی مرا
جامه فتح است چون شمشیر عریانی مرا
گر چه از آتش زبانی شمع این نه محفلم
نیست رزقی جز سرانگشت پشیمانی مرا
چون گهر گرد یتیمی سرنوشت من شده است
نیست ممکن شستن این صندل ز پیشانی مرا
فارغ از آمد شد نقش بد و نیکم، که ساخت
خانه دربسته، چون آیینه، حیرانی مرا
زندگی گردید از قد دو تا پا در رکاب
برد از عالم برون این اسب چوگانی مرا
تا سرافرازم به داغ بندگی کرده است عشق
هست در زیر نگین ملک سلیمانی مرا
در دبستان تأمل کرده ام روشن سواد
ابجد اطفال باشد خط پیشانی مرا
نیست احسان بنده کردن مردم آزاد را
دانه چینی خوشترست از دانه افشانی مرا
چون صدف بر هم نمی پیچد مرا زخم زبان
زیر تیغ تیز باشد گوهرافشانی مرا
نعل وارون است آه و گریه یعقوبیم
ورنه یوسف در دل تنگ است زندانی مرا
پنجه خونین تهمت جلوه گل می کند
در گریبان حیا از پاکدامانی مرا
از خرابی های ظاهر شکوه صائب چون کنم؟
مغرب گنج گهر گرداند ویرانی مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۵
هر نفس تازه گلی زیب کنارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
دایم از جوش سخن، جوش بهارست مرا
کمر وحدت من نیست به جز حلقه فکر
چون سر غنچه به زانو سر و کارست مرا
نام منصور من از فکر بلندی گیرد
سر زانوی تأمل، سر دارست مرا
می چکد خون چو کباب از سخن رنگینم
سینه از ناخن اندیشه فگارست مرا
روی دل بر سر گفتار مرا می آرد
هر چه جز دل بود آیینه تارست مرا
چون شرر نیست مرا کار به هر تردامن
صحبت سوختگان باغ و بهارست مرا
سایه شهر بود بر دل من کوه گران
دامن دشت جنون، دامن یارست مرا
می شود از نفس صبح، چراغم خاموش
صیقل آینه دل، شب تارست مرا
نیست در آینه ام نقش دگر جز رخ دوست
چشم بر هر چه فتد روی نگارست مرا
نکند دایره عیش مرا بی پرگار
نقطه دل که چو مرکز به قرارست مرا
ساغری در خور من نیست درین میکده ها
ورنه تسبیح ریا حلقه مارست مرا
گر چه پر گل بود از گریه من دامن دشت
رزق، چون آبله از نشتر خارست مرا
می توانم به دغا کرد حریفان را مات
مانع راهزنی، راه قمارست مرا
آه ازان روز که از پرده برآید صائب
نغمه هایی که گره در رگ تارست مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶۵
بس که افکنده است پیری در وجودم انقلاب
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب
از لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب
گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب
رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب
ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب
صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب
بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
خواب من بیداری و بیداریم گشته است خواب
در سراپای وجودم ذره ای بی درد نیست
یک سر مو نیست بر اندام من بی پیچ و تاب
از لطایف آنچه در مجموعه دل ثبت بود
یک قلم شد محو، غیر از یاد ایام شباب
از کشاکش قامتم تا چون کمان گردید خم
مد عمر از قبضه بیرون رفت چون تیر شهاب
گوش سنگینی، بصر کندی، زبان لکنت گرفت
این صدف های گهر شد از تهی مغزی حباب
رفت گیرایی برون از دست چون برگ خزان
از قدم ها قوت رفتار شد پا در رکاب
ریخت از هم پیکر فرسوده را موی سفید
بال و پر شد این زمین شوره را موج سراب
ریخت تا دندان، ز هم پاشید اوراق دلم
می رود بر باد، بی شیرازه گردد چون کتاب
صبح پیری نیست گر صبح قیامت، از چه کرد
پیش چشم من ز عینک نصب، میزان حساب
بادپای عمر را نتوان ز سرعت بازداشت
چند صائب موی خود چون قیر سازی از خضاب؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۳
خلوت فکر، پریخانه خاموشان است
گفتگو ابجد طفلانه خاموشان است
گوش امن و دم آسوده و آرامش جان
جمع در بزم حکیمانه خاموشان است
بادپیمای سخن خاک ندارد در دست
گنج در گوشه ویرانه خاموشان است
مطلب نور بصیرت ز پریشان سخنان
کاین چراغی است که در خانه خاموشان است
باده ای خاص بود هر قدحی را اینجا
دل روشن می پیمانه خاموشان است
صدف از راز دل بحر خبرها دارد
مخزن راز، نهانخانه خاموشان است
گر چه پروانه ندارد خطر از شمع خموش
حرف یک سوخته پروانه خاموشان است
نور فیضی که دو عالم به چراغش جویند
همه شب شمع سیه خانه خاموشان است
خواب در پرده چشمش نمک سوده شود
هر که را گوش به افسانه خاموشان است
راز پوشیده نه کوزه سربسته چرخ
در لب خامش پیمانه خاموشان است
صورتی را که توان داد به معنی ترجیح
نقش دیوار صنمخانه خاموشان است
نیست بر مهره گل دیده بالغ نظران
از نفس سبحه صد دانه خاموشان است
به گریبان تأمل سر خود دزدیدن
صدف گوهر یکدانه خاموشان است
اگر آن مخزن اسرار کلیدی دارد
بی سخن، قفل در خانه خاموشان است
بال طوطی که به اقبال سخن سبز شده است
یکقلم سبزه بیگانه خاموشان است
می نابی که ندارد رگ خامی صائب
فرش در گوشه میخانه خاموشان است
گفتگو ابجد طفلانه خاموشان است
گوش امن و دم آسوده و آرامش جان
جمع در بزم حکیمانه خاموشان است
بادپیمای سخن خاک ندارد در دست
گنج در گوشه ویرانه خاموشان است
مطلب نور بصیرت ز پریشان سخنان
کاین چراغی است که در خانه خاموشان است
باده ای خاص بود هر قدحی را اینجا
دل روشن می پیمانه خاموشان است
صدف از راز دل بحر خبرها دارد
مخزن راز، نهانخانه خاموشان است
گر چه پروانه ندارد خطر از شمع خموش
حرف یک سوخته پروانه خاموشان است
نور فیضی که دو عالم به چراغش جویند
همه شب شمع سیه خانه خاموشان است
خواب در پرده چشمش نمک سوده شود
هر که را گوش به افسانه خاموشان است
راز پوشیده نه کوزه سربسته چرخ
در لب خامش پیمانه خاموشان است
صورتی را که توان داد به معنی ترجیح
نقش دیوار صنمخانه خاموشان است
نیست بر مهره گل دیده بالغ نظران
از نفس سبحه صد دانه خاموشان است
به گریبان تأمل سر خود دزدیدن
صدف گوهر یکدانه خاموشان است
اگر آن مخزن اسرار کلیدی دارد
بی سخن، قفل در خانه خاموشان است
بال طوطی که به اقبال سخن سبز شده است
یکقلم سبزه بیگانه خاموشان است
می نابی که ندارد رگ خامی صائب
فرش در گوشه میخانه خاموشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۲
هر عاشق از رهی به حریم وصال رفت
مجنون پی سیاهی چشم غزال رفت
چشم و دهان یار تلافی کند مگر
عمر عزیز را که به خواب و خیال رفت
خالش به خط سپرد دل خون گرفته را
از دزد آنچه ماند به تاراج فال رفت
روشن بود که چیست سرانجام ناقصان
در عالمی که بدر ازو چون هلال رفت
خاکش به سر، که بیضه درین آشیان نهد
مرغی که بر فلک بتواند به بال رفت
حاشا که گردد آتش دوزخ به گرد من
زآنهاکه بر من از عرق انفعال رفت
صائب به موم از آتش سوزان نرفته است
از فکر آنچه بر من نازک خیال رفت
مجنون پی سیاهی چشم غزال رفت
چشم و دهان یار تلافی کند مگر
عمر عزیز را که به خواب و خیال رفت
خالش به خط سپرد دل خون گرفته را
از دزد آنچه ماند به تاراج فال رفت
روشن بود که چیست سرانجام ناقصان
در عالمی که بدر ازو چون هلال رفت
خاکش به سر، که بیضه درین آشیان نهد
مرغی که بر فلک بتواند به بال رفت
حاشا که گردد آتش دوزخ به گرد من
زآنهاکه بر من از عرق انفعال رفت
صائب به موم از آتش سوزان نرفته است
از فکر آنچه بر من نازک خیال رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶۲
گر به ظاهر حسن میل آرمیدن می کند
راست چون آهو نفس بهر رمیدن می کند
گر چمن پیرا کند منع تماشایی بجاست
در گلستانی که دیدن کار چیدن می کند
چشم ازان سیب ذقن در پرده شرم آب ده
کز نگاه گرم، انداز چکیدن می کند
زانفعال قامت او سرو با آن سرکشی
بر زمین از سایه مشق خط کشیدن می کند
گرچه صددل هست چون تسبیح در هر رشته اش
دل به زلفش جای خود باز از تپیدن می کند
از مکیدن تشنگی را کم اگر سازد عقیق
تشنه را سیراب لعل او به دیدن می کند
در کهنسالی ندارد بد گهر دست از ستم
ترک خونریزی کجا تیغ از خمیدن می کند؟
شکوه از قسمت ندارد جز پشیمانی ثمر
شیر را خون طفل از پستان گزیدن می کند
زاهد خشکی که می لافد ز تأثیر نفس
تیغ چوبینی است تهدید بریدن می کند
هست در میزان بینش هر سبک مغزی گران
برگ کاهی چشم را منع از پریدن می کند
از تأمل می شود گفتار صائب بی گره
باده ناصاف را صافی چکیدن می کند
راست چون آهو نفس بهر رمیدن می کند
گر چمن پیرا کند منع تماشایی بجاست
در گلستانی که دیدن کار چیدن می کند
چشم ازان سیب ذقن در پرده شرم آب ده
کز نگاه گرم، انداز چکیدن می کند
زانفعال قامت او سرو با آن سرکشی
بر زمین از سایه مشق خط کشیدن می کند
گرچه صددل هست چون تسبیح در هر رشته اش
دل به زلفش جای خود باز از تپیدن می کند
از مکیدن تشنگی را کم اگر سازد عقیق
تشنه را سیراب لعل او به دیدن می کند
در کهنسالی ندارد بد گهر دست از ستم
ترک خونریزی کجا تیغ از خمیدن می کند؟
شکوه از قسمت ندارد جز پشیمانی ثمر
شیر را خون طفل از پستان گزیدن می کند
زاهد خشکی که می لافد ز تأثیر نفس
تیغ چوبینی است تهدید بریدن می کند
هست در میزان بینش هر سبک مغزی گران
برگ کاهی چشم را منع از پریدن می کند
از تأمل می شود گفتار صائب بی گره
باده ناصاف را صافی چکیدن می کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۵
بهشت و دوزخ ما هجر و وصل آن پسر باشد
صراط مردم باریک بین موی کمر باشد
به خط بردم پناه از آتش رویش، ندانستم
عیار شعله نیلوفری جانسوزتر باشد
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
گره بر دل نچسبد گرچه پهلوی گهر باشد
تغافل برنتابد خوان یغما، دست بیرون کن
جگر خوردن درین میدان نصیب بیجگر باشد
سر تسلیم بر خط ارادت نه، فراغت کن
که خون مرده ایمن از گزند نیشتر باشد
سلامت شبنم از سرچشمه خورشید باز آمد
حضور خاطر ما نیست دایم در سفر باشد
زبان کلک شکربار را چندی بگز صائب
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
صراط مردم باریک بین موی کمر باشد
به خط بردم پناه از آتش رویش، ندانستم
عیار شعله نیلوفری جانسوزتر باشد
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
گره بر دل نچسبد گرچه پهلوی گهر باشد
تغافل برنتابد خوان یغما، دست بیرون کن
جگر خوردن درین میدان نصیب بیجگر باشد
سر تسلیم بر خط ارادت نه، فراغت کن
که خون مرده ایمن از گزند نیشتر باشد
سلامت شبنم از سرچشمه خورشید باز آمد
حضور خاطر ما نیست دایم در سفر باشد
زبان کلک شکربار را چندی بگز صائب
مکرر می گزد دل را اگر شهد و شکر باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۹
نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۶۱
آنجا که خنده لعل ترا پرده در شود
طوطی چو مغز پسته در شکر شود
می خوردن مدام مرا بی دماغ کرد
عادت به هر دوا که کنی بی اثر شود
چون دستگاه عیش به مقدار غفلت است
بیچاره آن کسی که زخود باخبر شود
با راست رو، زبان ملامت چه می کند
چون خار سر ز راه زند پی سپرشود
عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود
هر آرزو که بشکنی امروز در جگر
فردا که این قفس شکند بال وپر شود
آیینه خانه ای است خموشی که هر چه هست
بی گفتگو تمام در او جلوه گر شود
صائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
سوزد اگر ز کوی تو جای دگر شود
طوطی چو مغز پسته در شکر شود
می خوردن مدام مرا بی دماغ کرد
عادت به هر دوا که کنی بی اثر شود
چون دستگاه عیش به مقدار غفلت است
بیچاره آن کسی که زخود باخبر شود
با راست رو، زبان ملامت چه می کند
چون خار سر ز راه زند پی سپرشود
عزلت گزین که آب به این سهل قیمتی
در دامن صدف چو کشد پا گهر شود
هر آرزو که بشکنی امروز در جگر
فردا که این قفس شکند بال وپر شود
آیینه خانه ای است خموشی که هر چه هست
بی گفتگو تمام در او جلوه گر شود
صائب سوزد به داغ غبن، اگر باغ جنت است
سوزد اگر ز کوی تو جای دگر شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۶۲
تنها نه صفا خط ز لب لعل بتان برد
کاین مور حلاوت ز شکر خند نهان برد
تمکین تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگی از سرو روان برد
شد جوشن داودی ما لاغری از تیغ
این موج خطر کشتی ما را به کران برد
محشور شود رو به قفا روز قیامت
هرکس که ز دنیا دل وچشم نگران برد
در دایره چرخ ز اسباب فراغت
آسودگیی بود که مرکز ز میان برد
تا شوق مرا سر به بیابان جنون داد
درد طلب آسودگی از سنگ نشان داد
افتاد به زندان مه مصر از چه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد
ممنون پر وبال چو تیریم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد
از عمر سبکسیر نشد غفلت من کم
در رهگذر سیل مرا خواب گران برد
باریک نگردیده چو موی کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد
کاین مور حلاوت ز شکر خند نهان برد
تمکین تو از کوه گران گرد برآورد
رفتار تو آسودگی از سرو روان برد
شد جوشن داودی ما لاغری از تیغ
این موج خطر کشتی ما را به کران برد
محشور شود رو به قفا روز قیامت
هرکس که ز دنیا دل وچشم نگران برد
در دایره چرخ ز اسباب فراغت
آسودگیی بود که مرکز ز میان برد
تا شوق مرا سر به بیابان جنون داد
درد طلب آسودگی از سنگ نشان داد
افتاد به زندان مه مصر از چه کنعان
از منزل اول به دوم راه توان برد
ممنون پر وبال چو تیریم ز غفلت
هر چند که ما را به هدف زور کمان برد
از عمر سبکسیر نشد غفلت من کم
در رهگذر سیل مرا خواب گران برد
باریک نگردیده چو موی کمر از فکر
صائب نتوان راه به آن تنگ دهان برد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۲۴
چشم مارا صبح پیری شد شکر خواب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
قامت خم شد کمند عمر را تاب دگر
خواب غفلت خانه در چشم گرانجانی که کرد
می شود شور قیامت پرده خواب دگر
از دل چاک است ما را قبله حاجت روا
رو نمی آریم هر ساعت به محراب دگر
شسته ایم از عالم اسباب ما هرچند دست
حلقه بر در می زند هر لحظه سیلاب دگر
گر چه پیری قامت ما را کمان حلقه ساخت
بهر سرگردانی ماگشت گرداب دگر
گرچه پیری برد گیرایی ز دست اختیار
هر سرمو گشت برتن نبض بیتاب دگر
گرچه در جمعیت اسباب پریشانی است جمع
می پرد چشمم همان در جمع اسباب دگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳۰
شد ناله ام به دور خطش عاشقانه تر
بلبل به نوبهار شود خوش ترانه تر
دلسوزتر شد از خط شبرنگ عارضش
آتش ز قرب خار شود پرزبانه تر
باشد مقام عشق به قدر عروج حسن
قمری ز بلبل است بلند آشیانه تر
از تشنگی چو گوهر تبخال می شود
کشت من ستم زده سیراب دانه تر
دارد تمام سکه ناسور، داغ من
عاشق نبوده است ز من خوش خزانه تر
چندان که عشق کرد برابر مرا به خاک
گشتم به چشم خلق بلند آشیانه تر
زین پیش گرچه بود سمر گفتگوی من
سودای عشق کرد مرا خوش فسانه تر
دیوانه شو که بیشتر افتد به قعر چاه
هر کس به راه عشق رود عاقلانه تر
زنجیر زلف چاره دلهای سرکش است
اینجا ز موم سنگ شود نرم شانه تر
قانع به هر چه می رسد از رزق شاکرست
از طفلها، یتیم بود کم بهانه تر
از حرف راست بیش به دل می خلد چو تیر
هر کس که هست همچو کمان راست خانه تر
کوتاه دیدگی است تراپرده حجاب
ورنه زبحر قطره بودبیکرانه تر
صائب زبس گرفت مرا درمیان ملال
ازچشم روزگارشدم تنگخانه تر
بلبل به نوبهار شود خوش ترانه تر
دلسوزتر شد از خط شبرنگ عارضش
آتش ز قرب خار شود پرزبانه تر
باشد مقام عشق به قدر عروج حسن
قمری ز بلبل است بلند آشیانه تر
از تشنگی چو گوهر تبخال می شود
کشت من ستم زده سیراب دانه تر
دارد تمام سکه ناسور، داغ من
عاشق نبوده است ز من خوش خزانه تر
چندان که عشق کرد برابر مرا به خاک
گشتم به چشم خلق بلند آشیانه تر
زین پیش گرچه بود سمر گفتگوی من
سودای عشق کرد مرا خوش فسانه تر
دیوانه شو که بیشتر افتد به قعر چاه
هر کس به راه عشق رود عاقلانه تر
زنجیر زلف چاره دلهای سرکش است
اینجا ز موم سنگ شود نرم شانه تر
قانع به هر چه می رسد از رزق شاکرست
از طفلها، یتیم بود کم بهانه تر
از حرف راست بیش به دل می خلد چو تیر
هر کس که هست همچو کمان راست خانه تر
کوتاه دیدگی است تراپرده حجاب
ورنه زبحر قطره بودبیکرانه تر
صائب زبس گرفت مرا درمیان ملال
ازچشم روزگارشدم تنگخانه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸۷
دگر که را کنم از اهل درد محرم راز؟
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود
که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز
چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید
کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم
که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز
ز عرض حال در ایام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در ادای نماز
دلی که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز
چنان که سیل خس و خار رابه دریا برد
مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
نگشت مهر خموشی نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
که رنگ من به زبان شکسته شد غماز
مباش ایمن ازان چشمهای شرم آلود
که چشم دوخته گیرد شکار خود این باز
چو دید طاق دو ابروی یار، برگردید
کسی که گفت روا در دو قبله نیست نماز
ازان ز حلقه بگوشان خط مشکینم
که کرد حسن ترا خط نیازمند نیاز
ز عرض حال در ایام خط مشو غافل
که وقت شام بود تنگ در ادای نماز
دلی که نفس گرم عشق آب نشد
ز آفتاب قیامت نمی رود به گداز
چنان که سیل خس و خار رابه دریا برد
مرا به عشق حقیقی کشید عشق مجاز
حباب مانع جوش و خروش دریا نیست
نگشت مهر خموشی نقاب چهره راز
ترا تردد خاطر کشیده است به بند
که آب، می شود از موج خویش سلسله ساز
به فکر صائب ازان می کنند رغبت خلق
که یاد می دهد از طرز حافظ شیراز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹۶
مشت آبی بر رخ از اشک ندامت می زنم
نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم
پیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنم
خار در چشم شکر خواب فراغت می زنم
کوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مرا
خویش را چون موج بر دریای رحمت می زنم
از پریشان دیدنم خاطر گشته است
بر در این خانه چندی قفل حیرت می زنم
غوطه در خون می زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنم
آهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشو
ناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنم
می کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را
مهر بر بالای خورشید قیامت می زنم
ساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرا
فال همچشمی به خورشید قیامت می زنم
روزگاری هر زه گردیدم درین عالم، بس است
مدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنم
چند در دامانم آویزد غبار آرزو
آستین بر روی این گرد کدورت می زنم
چند هر ساعت برون آید به رنگی قطره ام
خویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنم
می کنم سیراب اول همرهان خویش را
این نمک بر زخم خضر بی مروت می زنم
عاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتاب
آستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم
نیش بیداری به چشم خواب غفلت می زنم
پیش ازان کز خواب سنگین توتیا گردد تنم
خار در چشم شکر خواب فراغت می زنم
کوثر و زمزم نشوید گرد عصیان مرا
خویش را چون موج بر دریای رحمت می زنم
از پریشان دیدنم خاطر گشته است
بر در این خانه چندی قفل حیرت می زنم
غوطه در خون می زنم از خارخار انتقام
گل اگر بر دشمن خود از عداوت می زنم
آهوی رم خورده ام، از پاس من غافل مشو
ناگهان بر دامن صحرای وحشت می زنم
می کنم در پرده پنهان داغ عالمسوز را
مهر بر بالای خورشید قیامت می زنم
ساده لوحی بین که چون شبنم درین بستانسرا
فال همچشمی به خورشید قیامت می زنم
روزگاری هر زه گردیدم درین عالم، بس است
مدتی هم زور بر بازوی عزلت می زنم
چند در دامانم آویزد غبار آرزو
آستین بر روی این گرد کدورت می زنم
چند هر ساعت برون آید به رنگی قطره ام
خویش را بر قلزم بیرنگ وحدت می زنم
می کنم سیراب اول همرهان خویش را
این نمک بر زخم خضر بی مروت می زنم
عاشق شهرت نیم صائب چو ماه و آفتاب
آستین بر شمع عالمسوز شهرت می زنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۱۷
در مصافی که من از آه علم وا کردم
کوه اگر بود طرف، بادیه پیما کردم
توشه آخرت من ز خرابات وجود
مشت خاکی است که در کاسه دنیا کردم
گوهری نیست که درد امن این صحرانیست
من قناعت به همین آبله پا کردم
سفری را که توان گفت به دل بار نبود
سفر بیخودیی بود که تنها کردم
کمر ساحل مقصود به دستم آمد
تا درین قلزم خونخوار کمر وا کردم
حیف ازین عمر گرانمایه که از بیخبری
صرف طول امل و عرض تمنا کردم
پاس اندوه بدارید که من همچو شرر
عمر خود در سر یک خنده بیجا کردم
چون معنبر نشود بزم دو عالم صائب؟
زین گرهها که من از زلف سخن وا کردم
کوه اگر بود طرف، بادیه پیما کردم
توشه آخرت من ز خرابات وجود
مشت خاکی است که در کاسه دنیا کردم
گوهری نیست که درد امن این صحرانیست
من قناعت به همین آبله پا کردم
سفری را که توان گفت به دل بار نبود
سفر بیخودیی بود که تنها کردم
کمر ساحل مقصود به دستم آمد
تا درین قلزم خونخوار کمر وا کردم
حیف ازین عمر گرانمایه که از بیخبری
صرف طول امل و عرض تمنا کردم
پاس اندوه بدارید که من همچو شرر
عمر خود در سر یک خنده بیجا کردم
چون معنبر نشود بزم دو عالم صائب؟
زین گرهها که من از زلف سخن وا کردم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲۵
طمع بوسه از آن لعل شکر خا دارم
خیر از خانه در بسته تمنا دارم
چون قدح چشم به احسان صراحی است مرا
روزی خود طمع از عالم بالا دارم
چه کند با جگر سوخته چندین خار
دم آبی که من از آبله پا دارم
نیست از ریگ روان موج نفس سوخته را
لب خشکی که من از صحبت دریا دارم
دانه از دام به انداز رهایی چینم
توشه آخرت است آنچه ز دنیا دارم
نیست بی گوهر عبرت صدف عالم خاک
نه ز طفلی است اگر ذوق تماشا دارم
وحشت از دیدن مکروه فزون می گردد
نه ز حرص است اگر روی به دنیا دارم
تن خاکی که به معماری آن مشغولم
لب بامی است که از بهر تماشا دارم
در سیه خانه لیلی نبود مجنون را
این حضوری که من از پرده شبها دارم
صائب از محرمی شانه دلم صد چاک است
راه هر چند در آن زلف چلیپا دارم
خیر از خانه در بسته تمنا دارم
چون قدح چشم به احسان صراحی است مرا
روزی خود طمع از عالم بالا دارم
چه کند با جگر سوخته چندین خار
دم آبی که من از آبله پا دارم
نیست از ریگ روان موج نفس سوخته را
لب خشکی که من از صحبت دریا دارم
دانه از دام به انداز رهایی چینم
توشه آخرت است آنچه ز دنیا دارم
نیست بی گوهر عبرت صدف عالم خاک
نه ز طفلی است اگر ذوق تماشا دارم
وحشت از دیدن مکروه فزون می گردد
نه ز حرص است اگر روی به دنیا دارم
تن خاکی که به معماری آن مشغولم
لب بامی است که از بهر تماشا دارم
در سیه خانه لیلی نبود مجنون را
این حضوری که من از پرده شبها دارم
صائب از محرمی شانه دلم صد چاک است
راه هر چند در آن زلف چلیپا دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۳۶