عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۷۷ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
اجازت داد شیرین باز لب را
که در گفت آورد شیرین رطب را
عقیق از تارک لؤلؤ برانگیخت
گهر می‌بست و مروارید می‌ریخت
نخستین گفت کای شاه جوانبخت
به تو آراسته هم تاج و هم تخت
به نیروی تو بر بدخواه پیوست
علم را پای باد و تیغ را دست
به بالای تو دولت را قبا چست
به بازوی تو گردون را کمان سست
ز یارت بخت باد از بخت یاری
که پشتیوان پشت روزگاری
پس آنگه تند شد چون کوه آتش
به خسرو گفت کی سالار سرکش
تو شاهی رو که شه را عشقبازی
تکلف کردنی باشد مجازی
نباشد عاشقی جز کار آنکس
که معشوقیش باشد در جهان بس
مزن طعنه مرا در عشق فرهاد
به نیکی کن غریبی مرده را یاد
مرا فرهاد با آن مهربانی
برادر خوانده‌ای بود آن جهانی
نه یکساعت به من در تیز دیده
نه از شیرین جز آوازی شنیده
بدان تلخی که شیرین کرد روزش
چو عود تلخ شیرین بود سوزش
از او دیدم هزار آزرم دلسوز
که نشنیدم پیامی از تو یکروز
مرا خاری که گل باشد بر آن خار
به از سروی که هرگز ناورد بار
ز آهن زیر سر کردن ستونم
به از زرین کمر بستن به خونم
مسی کز وی مرا دستینه سازند
به از سیمی که در دستم گدازند
چراغی کو شبم را برفروزد
به از شمعی که رختم را بسوزد
بود عاشق چو دریا سنگ در بر
منم چون کوه دایم سنگ بر سر
به زندان مانده چون آهن درین سنگ
دل از شادی و دست از دوستان تنگ
مبادا تنگدل را تنگ دستی
که با دیوانگی صعب است مستی
چو مستی دارم و دیوانگی هست
حریفی ناید از دیوانه مست
قلم در کش به حرف دست سایم
که دست حرف گیران را نشایم
همان انگار کامد تند بادی
ز باغت برد برگی بامدادی
مرا سیلاب محنت در بدر کرد
تو رخت خویشتن برگیر و برگرد
من اینک مانده‌ام در آتش تیز
تو در من بین و عبرت گیر و بگریز
هوا کافور بیزی می نماید
هوای ما اگر سرد است شاید
چو ابر از شور بختی شد نمک بار
دل از شیرین شورانگیز بردار
هوا داری مکن شب را چو خفاش
چو باز جره خور روز روباش
شد آن افسانه‌ها کز من شنیدی
گذشت آن مهربانیها که دیدی
شعیری زان شعار نو نماند است
و گر تازی ندانی جو نماند است
نه آن ترکم که من تازی ندانم
شکن کاری و طنازی ندانم
فلک را طنزگه کوی من آمد
شکن خود کار گیسوی من آمد
دلت گر مرغ باشد پر نگیرد
دمت گر صبح باشد در نگیرد
اگر صد خواب یوسف داری از بر
همانی و همان عیسی و بس خر
گر آنگه می‌زدی یک حربه چون میغ
چو صبح اکنون دو دستی میزنی تیغ
بدی دیلم کیائی برگزیدی
تبر بفروختی زوبین خریدی
برو کز هیچ روئی در نگنجی
اگر موئی که موئی در نگنجی
به زور و زرق کسب اندوزی خویش
نشاید خورد بیش از روزی خویش
گره بر سینه زن بی رنج مخروش
ادب کن عشوه را یعنی که خاموش
حلالی خور چو بازان شکاری
مکن چون کرکسان مردار خواری
مرا شیرین بدان خوانند پیوست
که بازیهای شیرین آرم از دست
یکی را تلخ‌تر گریانم از جام
یکی را عیش خوشتر دارم از نام
گلابم گر کنم تلخی چه باکست
گلاب آن به که او خود تلخ ناکست
نبیذی قاتلم بگذارم از دست
که از بویم بمانی سالها مست
چو نام من به شیرینی بر آید
اگر گفتار من تلخ است شاید
دو شیرینی کجا باشد بهم نغز
رطب با استخوان به جوز با مغز
درشتی کردنم نزخار پشتی است
بسا نرمی که در زیر درشتی است
گهر در سنگ و خرما هست در خار
وز اینسان در خرابی گنج بسیار
تحمل را بخود کن رهنمونی
نه چندانی که بار آرد زبونی
زبونی کان ز حد بیرون توان کرد
جهودی شد جهودی چون توان کرد
چو خرگوش افکند در بردباری
کند هر کودکی بروی سواری
چو شاهین باز ماند از پریدن
ز گنجشکش لگد باید چشیدن
شتر کز هم جدا گردد قطارش
ز خاموشی کشد موشی مهارش
کسی کو جنگ شیران آزماید
چو شیر آن به که دندانی نماید
سگان وقتی که وحشت ساز گردند
ز یکدیگر به دندان باز گردند
پس آنگه بر زبان آورد سوگند
به هوش زیرک و جان خردمند
به قدر گنبد پیروزه گلشن
به نور چشمه خورشید روشن
به هر نقشی که در فردوس پاکست
به هر حرفی که در منشور خاکست
بدان زنده گه او هرگز نمیرد
به بیداری که خواب او را نگیرد
به دارائی که تن‌ها را خورش داد
به معبودی که جان را پرورش داد
که بی کاوین اگر چه پادشاهی
ز من برنایدت کامی که خواهی
بدین تندی ز خسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۹۷ - گذشتن از جهان
دگر ره گفت کای دریای دربار
چو در صافی و چون دریا عجب کار
عجب دارم زیارانی که خفتند
که خواب دیده را با کس نگفتند
همه گفتند چون ما در زمین آی
نگوید کس چنین رفتم چنین آی
جوابش داد دانای نهانی
که نقد این جهانست آن جهانی
نگنجد آن ترنم اندرین ساز
مخالف باشد ار برداری آواز
نفس در آتش آری دم بگیرد
و گر آتش در آب آری بمیرد
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۱۰۱ - چگونگی زمین و هوا
دگر ره گفت کز دور فلک خیز
زمین را با هوا شرحی برانگیز
جوابش داد به کز پند پرسی
زمینی و هوائی چند پرسی
هوا بادیست کز بادی بلرزد
زمین خاکیست کو خاکی نیرزد
جهان را اولین بطنی زمی بود
زمین را آخرین بطن آدمی بود
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۶ - در حسب حال و انجام روزگار
بیا ساقی آن می نشان ده مرا
از آن داروی بیهشان ده مرا
بدان داروی تلخ بیهش کنم
مگر خویشتن را فراموش کنم
نظامی بس این صاحب آوازگی
کهن گشتن و هم‌چنان تازگی
چو شیران سرپنجه بگشای چنگ
چو روبه میارای خود را به رنگ
شنیدم که روباه رنگین بروس
خود آرای باشد به رنگ عروس
چو باران بود روز یا باد و گرد
برون ناورد موی خویش از نورد
به کنجی کند بی علف جای خویش
نلیسد مگر دست با پای خویش
پی پوستی خون خود را خورد
همه کس تن او پوست را پرورد
سرانجام کاید اجل سوی او
وبال تن او شود موی او
بدان موینه قصد خونش کنند
به رسوائی از سر برونش کنند
بساطی چه باید بر آراستن
کزو ناگزیر است برخاستن
هر آن جانور کو خودآرای نیست
طمع را بر آزار او رای نیست
برون آی از این پردهٔ هفت رنگ
که زنگی بود آینه زیر زنگ
بس این جادوئیها برانگیختن
چو جادو به کس درنیامیختن
نه گوگرد سرخی نه لعل سپید
که جوینده باشد ز تو ناامید
به مردم درآمیز اگر مردمی
که با آدمی خو گرست آدمی
اگر کان گنجی چو نائی بدست
بسی گنج از اینگونه در خاک هست
چو دور افتد از میوه خور میوه‌دار
چه خرما بود نخل بن را چه خار
جوانی شد و زندگانی نماند
جهان گو ممان چون جوانی نماند
جوانی بود خوبی آدمی
چو خوبی رود کی بود خرمی
چو پی سست و پوسیده گشت استخوان
دگر قصه سخت روئی مخوان
غرور جوانی چو از سر نشست
ز گستاخ کاری فرو شوی دست
بهی چهرهٔ باغ چندان بود
که شمشاد با لاله خندان بود
چو باد خزانی درآید به باغ
زمانه دهد جای بلبل به زاغ
شود برگ ریزان ز شاخ بلند
دل باغبانان شود دردمند
ریاحین ز بستان شود ناپدید
در باغ را کس نجوید کلید
بنال ای کهن بلبل سالخورد
که رخساره سرخ گل گشت زرد
دو تا شد سهی سرو آراسته
کدیور شد از سایه برخاسته
چو تاریخ پنجه درآمد به سال
دگرگونه شد بر شتابنده حال
سر از بار سنگین درآمد به سنگ
جمازه به تنگ آمد از راه تنگ
فرو ماند دستم ز می خواستن
گران گشت پایم ز بر خاستن
تنم گونهٔ لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت
هیون رونده ز ره مانده باز
به بالینگه آمد سرم را نیاز
همان بور چوگانی باد پای
به صد زخم چوگان نجنبد ز جای
طرب را به میخانه گم شد کلید
نشان پشیمانی آمد پدید
برآمد ز کوه ابر کافور بار
مزاج زمین گشت کافور خوار
گهی دل به رفتن نیاید به گوش
صراحی تهی گشت و ساقی خموش
سر از لهو پیچید و گوش از سماع
که نزدیک شد کوچگه را وداع
به وقتی چنین کنج بهتر ز کاخ
که دوران کند دست یازی فراخ
تماشای پروانه چندان بود
که شمع شب افروز خندان بود
چو از شمع خالی کنی خانه را
نبینی دگر نقش پروانه را
به روز جوانی و نوزادگی
زدم لاف پیری و افتادگی
کنون گر به غم شادمانی کنم
به پیرانه سر چون جوانی کنم
چو پوسیده چوبی که در کنج باغ
فروزنده باشد به شب چون چراغ
شب افروز کرمی که تابد ز دور
ز بی‌نوری شب زند لاف نور
اگر دیدمی در خود افزایشی
طلب کردمی جای آسایشی
به آسودگی عمر نو کردمی
جهان را به شادی گرو کردمی
چو روز جوانی به پایان رسید
سپیده دم از مشرق آمد پدید
به تدبیر آنم که سر چون نهم
چگونه پی از کار بیرون نهم
سری کو سزاوار باشد به تاج
سرین گاه او مشک باید نه عاج
از آن پیش کاین هفت پرگار نیز
کند خط عمر مرا ریز ریز
درآرم به هر زخمه‌ای دست خویش
نگهدارم آوازهٔ هست خویش
به هر مهره‌ای حقه‌بازی کنم
به واماند خود چاره‌سازی کنم
چو رهوار گیلیم ازین پل گذشت
به گیلان ندارم سر بازگشت
در این ره چو من خوابنیده بسیست
نیارد کسی یاد که آنجا کسیست
به یادآور ای تازه کبک دری
که چون بر سر خاک من بگذری
گیا بینی از خاکم انگیخته
سرین سوده پائین فرو ریخته
همه خاک فرش مرا برده باد
نکرده ز من هیچ هم عهد یاد
نهی دست بر شوشه خاک من
به یاد آری از گوهر پاک من
فشانی تو بر من سرشکی ز دور
فشانم من از آسمان بر تو نور
دعای تو بر هر چه دارد شتاب
من آمین کنم تا شود مستجاب
درودم رسانی رسانم درود
بیائی بیایم ز گنبد فرود
مرا زنده پندار چون خویشتن
من آیم به جان گر تو آیی به تن
مدان خالی از هم نشینی مرا
که بینم تو را گر نبینی مرا
لب از خفته‌ای چند خامش مکن
فرو خفتگان را فرامش مکن
چو آن‌جا رسی می درافکن به جام
سوی خوابگاه نظامی خرام
نپنداری ای خضر پیروز پی
که از می مرا هست مقصود می
از آن می همه بی‌خودی خواستم
بدان بی‌خودی مجلس آراستم
مرا ساقی از وعده ایزدیست
صبوح از خرابی می‌از بیخودیست
وگرنه به یزدان که تا بوده‌ام
به می دامن لب نیالوده‌ام
گر از می شدم هرگز آلوده کام
حلال خدایست بر من حرام
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۱۰ - فرو گفتن داستان به طریق ایجاز
بیا ساقی آن راحت‌انگیز روح
بده تا صبوحی کنم در صبوح
صبوحی که بر آب کوثر کنم
حلالست اگر تا به محشر کنم
جهان در بدو نیک پروردنست
بسی نیک و بدهاش در گردنست
شب و روز از این پرده نیلگون
بسی بازی چابک آرد برون
گر آید ز من بازیی دلپذیر
هم از بازی چرخ گردنده گیر
ز نیرنگ این پرده دیر سال
خیالی شدم چون نبازم خیال
برآنم که این پرده خالی کنم
درین پرده جادو خیالی کنم
خیالی برانگیزم از پیکری
که نارد چنان هیچ بازیگری
نخست آنچنان کردم آغاز او
که سوز آورد نغمه ساز او
چنان گفتم از هر چه دیدم شگفت
که دل راه باور شدش برگرفت
حسابی که بود از خرد دوردست
سخن را نکردم بر او پای بست
پراکنده از هر دری دانه‌ای
برآراستم چون صنم خانه‌ای
بنا به اساسی نهادم نخست
که دیوار ان خانه باشد درست
به تقدیم و تأخیر بر من مگیر
که نبود گزارنده را زان گزیر
در ارتنگ این نقش چینی پرند
قلم نیست برمانی نقشبند
چو می‌کردم این داستان را بسیچ
سخن راست رو بود و ره پیچ پیچ
اثرهای آن شاه آفاق گرد
ندیدم نگاریده در یک نورد
سخنها که چون گنج آگنده بود
به هر نسختی در پراکنده بود
ز هر نسخه برداشتم مایه‌ها
برو بستم از نظم پیرایه‌ها
زیادت ز تاریخهای نوی
یهودی و نصرانی و پهلوی
گزیدم ز هر نامه‌ای نغز او
ز هر پوست پرداختم مغز او
زبان در زبان گنج پرداختم
از آن جمله سر جمله‌ای ساختم
ز هر یک زبان هر که آگه بود
زبانش ز بیغاره کوته بود
در آن پرده کز راستی یافتم
سخن را سر زلف بر تافتم
وگر راست خواهی سخنهای راست
نشاید در آرایش نظم خواست
گر آرایش نظم از او کم کنم
به کم مایه بیتش فراهم کنم
همه کردهٔ شاه گیتی خرام
درین یک ورق کاغذ آرم تمام
سکندر که شاه جهان گرد بود
به کار سفر توشه پرورد بود
جهان را همه چارحد گشت و دید
که بی چار حد ملک نتوان خرید
به هر تختگاهی که بنهاد پی
نگهداشت آیین شاهان کی
به جز رسم زردشت آتش پرست
نداد آن دگر رسمها را ز دست
نخستین کس او شد که زیور نهاد
بروم اندرون سکه بر زر نهاد
به فرمان او زرگر چیره دست
طلی‌های زر بر سر نقره بست
خرد نامه‌ها را ز لفظ دری
به یونان زبان کرد کسوت گری
همان نوبت پاس در صبح و شام
ز نوبتگه او برآورد نام
به آیینه شد خلق را رهنمون
ز تاریکی آورد جوهر برون
ز دود از جهان شورش زنگ را
ز دارا ستد تاج و اورنگ را
ز سودای هندو ز صفرای روس
فروشست عالم چو بیت العروس
شد آیینهٔ چینیان رای او
سر تخت کیخسروی جای او
چو عمرش ورق راند بر بیست سال
به شاهنشهی بر دهل زد دوال
دویم ره که بر بیست افزود هفت
به پیغمبری رخت بر بست و رفت
از آن روز کوشد به پیغمبری
نبشتند تاریخ اسکندری
چو بر دین حق دانش‌آموز گشت
چو دولت بر آفاق پیروز گشت
بسی حجت انگیخت بر دین پاک
عمارت بسی کرد بر روی خاک
به هر گردشی گرد پرگار دهر
بنا کرد چندین گرانمایه شهر
ز هندوستان تا به اقصای روم
برانگیخت شهری به هر مرز و بوم
هم او داد زیور سمرقند را
سمرقند نی کان چنان چند را
بنا کرد شهری چو شهر هری
کز آنان کند شهر کردن کری
در و بند اول که در بند یافت
به شرط خرد زان خردمند یافت
ز بلغار بگذر که از کار اوست
به ناگاه اصلش بن غار اوست
همان سد یاجوج ازو شد بلند
که بست آنچنان کوه تا کوه بند
جز این نیز بسیار بنیاد کرد
کزین بیش نتوان از او یاد کرد
چو عزم آمد آن پیکر پاک را
که بخشش کند پیکر خاک را
صلیبی خطی در جهان برکشید
از آن پیش کاید صلیبی پدید
بدان چارگوشه خط اطلسی
برانگیخت اندازهٔ هندسی
یکی نوبتی چارحد بر فراخت
که بر نه فلک پنج نوبت نواخت
به قطب شمالی یکی میخ اوی
به عرض جنوبی دگر بیخ اوی
طنابی ازین سوی مشرق کشید
طنابی دگر زو به مغرب رسید
بدین طول و عرض اندرین کارگاه
که را بود دیگر چنان بارگاه
چو عزم جهان گشتن آغاز کرد
به رشته زدن رشتها ساز کرد
ز فرسنگ و از میل و از مرحله
به دستی زمین را نکردی یله
مساحت گران داشت اندازه گیر
بران شغل بگماشته صد دبیر
رسن بسته اندازه پیدا شده
مقادیر منزل هویدا شده
ز خشکی به هر جا که زد بارگاه
ز منزل به منزل بپیمود راه
وگر راه بر روی دریاش بود
طریق مساحت مهیاش بود
دو کشتی بهم باز پیوسته داشت
میان دو کشتی رسن بسته داشت
یکی را به لنگرگه خویش ماند
یکی را به قدر رسن پیش راند
دگر باره این بسته را پای داد
شتابنده را در سکون جای داد
گه آن را گه این را رسن تاختی
خطر بین کزین سان رسن باختی
بدین گونه مساح منزل شناس
ز ساحل به ساحل گرفتی قیاس
جهان را که از غم به راحت کشید
بدین هندسه در مساحت کشید
زمین را که چندست و ره تا کجاست
ترازوی تدبیر او کرد راست
همان ربع مسکون ازو شد پدید
بدان مسکن از ما که داند رسید
به هر مرز و هر بوم کو راند رخش
از آبادی آن بوم را داد بخش
همه چاره ای کرد در کوه و دشت
چو مرگ آمد از مرگ بیچاره گشت
ز تاریخ آن خسرو تاجدار
به کار آمد اینست که آمد به کار
جز این هر چه در خارش آرد قلم
سبک سنگیی باشد از بیش و کم
چو نظم گزارش بود راه گیر
غلط کرد ره بود ناگزیر
مرا کار با نغز گفتاریست
همه کار من خود غلط کاریست
بلی هر چه ناباورش یافتم
ز تمکین او روی بر تافتم
گزارش چنان کردمش در ضمیر
که خوانندگان را بود دلپذیر
بسی در شگفتی نمودن طواف
عنان سخن را کشد در گزاف
وگر بی‌شگفتی گزاری سخن
ندارد نوی نامه‌های کهن
سخن را به اندازه‌ای دار پاس
که باور توان کردنش در قیاس
سخن گر چو گوهر برآرد فروغ
چو ناباور افتد نماید دروغ
دروغی که ماننده باشد به راست
به از راستی کز درستی جداست
نظامی سبکباش یاران شدند
تو ماندی و غم غمگساران شدند
سکندر شه هفت کشور نماند
نماند کسی چون سکندر نماند
مخور می به تنها بر این طرف جوی
حریفان پیشینه را باز جوی
گر آیند حاضر میت نوش باد
وگر نی حسابت فراموش باد
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۲۶ - کشتن سرهنگان دارا را
بیا ساقی از من مرا دور کن
جهان از می‌لعل پر نور کن
میی کو مرا ره به منزل برد
همه دل برند او غم دل برد
جهان گر چه آرامگاهی خوشست
شتابنده را نعل در آتشست
دو در دارد این باغ آراسته
در و بند ازین هر دو برخاسته
درا از درباغ و بنگر تمام
ز دیگر در باغ بیرون خرام
اگر زیرکی با گلی خو مگیر
که باشد بجا ماندنش ناگزیر
در ایندم که داری به شادی بسیچ
که آینده و روفته هیچست هیچ
نه‌ایم آمده از پی دلخوشی
مگر کز پی رنج و سختی کشی
خزان را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کاب و هیزم نماند
گزارندهٔ نظم این داستان
سخن راند بر سنت راستان
که چون آتش روز روشن گذشت
پر از دود شد گنبد تیز گشت
شب از ماه بربست پیرایه‌ای
شگفتی بود نور بر سایه‌ای
طلایه ز لشگرگه هر دو شاه
شده پاس دارنده تا صبحگاه
یتاقی به آمد شدن چون خراس
نیاسود دراجه از بانگ پاس
بسا خفته کز هیبت پیل مست
سراسیمه هر ساعت از خواب جست
غنوده تن مرد از رنج و تاب
نظر هر زمانی درآمد ز خواب
نیایش کنان هر دو لشگر به راز
که‌ای کاشکی بودی امشب دراز
مگر کان درازی نمودی درنگ
به دیری پدید آمدی روز جنگ
سگالش چنان شد دو کوشنده را
که ریزند صفرای جوشنده را
چو خورشید روشن برآرد کلاه
پدیدار گردد سپید از سیاه
دو خسرو عنان در عنان آورند
ره دوستی در میان آورند
به آزرم خشنودی از یکدیگر
بتابند و زان برنتابند سر
چو دارا دران داوری رای جست
دل رای زن بود در رای سست
سوی آشتی کس نشد رهنمون
نمودند رایش به شمشیر و خون
که ایرانی از رومی بیش خورد
به قایم کجا ریزد اندر نبرد
چو فردا فشاریم در جنگ پای
ز رومی نمانیم یک تن بجای
بدین عشوه دادند شه را شکیب
یکی بر دلیری یکی بر فریب
همان قاصدان نیز کردند جهد
که بر خون او بسته بودند عهد
سکندر ز دیگر طرف چاره ساز
که چون پای دارد دران ترکتاز
خیال دو سرهنگ را پیش داشت
جز آن خود که سرهنگی خویش داشت
چنین گفت با پهلوانان روم
که فردا درین مرکز سخت بوم
بکوشیم کوشیدنی مردوار
رگ جان به کوشش کنیم استوار
اگر دست بردیم ماراست ملک
وگر ما شدیم آن داراست ملک
قیامت که پوشیدهٔ رای ماست
بود روزی آن روز فردای ماست
به اندیشه‌هائی چنین هولناک
دو لشگر غنودند با ترس و باک
چو گیتی در روشنی باز کرد
جهان بازی دیگر آغاز کرد
به آتش به دل گشت مشتی شرار
کلیچه شد آن سیم کاووس وار
درآمد به جنبش دو لشگر چو کوه
کز آن جنبش آمد جهان را ستوه
فریدون نسب شاه بهمن نژاد
چو برخاست از اول بامداد
همه ساز لشگر به ترتیب جنگ
برآراست از جعبه نیم لنگ
ز پولاد صد کوه بر پای کرد
به پائین او گنج را جای کرد
چو بر میمنه سازور گشت کار
همان میسره شد چو روئین حصار
جناح از هوا در زمین برد بیخ
پس آهنگ شد چون زمین چار میخ
جهاندار در قلبگه کرد جای
درفش کیانیش بر سر به پای
سکندر که تیغ جهان‌سوز داشت
چنان تیغی از بهر آن روز داشت
برانگیخت رزمی چو بارنده میغ
تگرگش ز پیکان و باران ز تیغ
جناح سپه را به گردون کشید
سم بارکی بر سر خون کشید
گرانمایگان را بدانسان که خواست
بفرمود رفتن سوی دست راست
گروهی که پرتابیان ساختشان
چپ انداز شد بر چپ انداختشان
همان استواران درگاه را
کز ایشان بدی ایمنی شاه را
به قلب اندرون داشت با خویشتن
چو پولاد کوهی شد آن پیلتن
برآمد ز قلب دو لشگر خروش
رسید آسمان را قیامت به گوش
تبیره بغرید چون تند شیر
درآمد به رقص اژدهای دلیر
ز شوریدن ناله کر نای
برافتاد تب لرزه بر دست و پای
ز فریاد روئین خم از پشت پیل
نفیر نهنگان برآمد ز نیل
ز بس بانگ شیپور زهره شکاف
بدرید زهره بپیچید ناف
ز غریدن کوس خالی دماغ
زمین لرزه افتاد در کوه و راغ
درآمد ز بحران سر بید برگ
گشاده بر او روزن درع و ترگ
ز بس تیر باران که آمد به جوش
فکند ابر بارانی خود ز دوش
گران تیر باران کنون آمدی
بجای نم از ابر خون آمدی
خروشیدن کوس روئینه کاس
نیوشنده را داد بر جان هراس
جلاجل زنان از نواهای زنگ
برآورده خون از دل خاره سنگ
به جنبش درآمد دو دریای خون
شد از موج آتش زمین لاله گون
زمین کو بساطی شد آراسته
غباری شد از جای برخاسته
به ابرو درآمد کمان را شکنج
شتابان شده تیر چون مار گنج
ستیزنده از تیغ سیماب ریز
چو سیماب کرده گریزا گریز
ز پولاد پیکان پیکر شکن
تن کوه لرزنده بر خویشتن
ز نوک سنان چرخ دولاب رنگ
ز پرگار گردش فرو مانده لنگ
ز بس زخم کوپال خارا ستیز
زمین را شده استخوان ریز ریز
ز بس در دهن ناچخ انداختن
نفس را نه راه برون تاختن
سنان در سنان رسته چون نوک خار
سپر بر سپر بسته چون لاله‌زار
گریزندگان را در آن رستخیز
نه روی رهائی نه راه گریز
سواران همه تیر پرداخته
گهی تیر و گه ترکش انداخته
در آن مسلخ آدمیزادگان
زمین گشته کوه از بس افتادگان
به جان برد خود هر کسی گشته شاد
کس از کشته خود نیاورده یاد
ندارد کسی سوک در حربگاه
نه کس جز قراکند پوشد سپاه
سخن گو سخن سخت پاکیزه راند
که مرگ به انبوه را جشن خواند
چو مرگ از یکی تن برارد هلاک
شود شهری از گریه اندوهناک
به مرگ همه شهر ازین شهر دور
نگرید کس ارچه بود ناصبور
ز بس کشته بر کشته مردان مرد
شده راه بر بسته بر ره نورد
بران دجله خون بلند آفتاب
چو نیلوفر افکنده زورق دراب
سنان سکندر دران داوری
سبق برده از چشمه خاوری
شراری که شمشیر دارا فکند
تبش در دل سنگ خارا فکند
چو لشگر به لشگر درآمیختند
قیامت ز گیتی برانگیختند
پراکندگی در سپاه اوفتاد
برینش در آزرم شاه اوفتاد
سپه چون پراکنده شد سوی جنگ
فراخی درآمد به میدان تنگ
کس از خاصگان پیش دارا نبود
کزو در دل کس مدارا نبود
دو سرهنگ غدار چون پیل مست
بر آن پیلتن بر گشادند دست
زدندش یکی تیغ پهلو گذار
که از خون زمین گشت چون لاله‌زار
درافتاد دارا بدان زخم تیز
ز گیتی برآمد یکی رستخیز
درخت کیانی درآمد به خاک
بغلطید در خون تن زخمناک
برنجد تن نازک از درد و داغ
چه خویشی بود باد را با چراغ
کشنده دو سرهنگ شوریده رای
به نزد سکندر گرفتند جای
که آتش ز دشمن برانگیختیم
به اقبال شه خون او ریختیم
ز دارا سر تخت پرداختیم
سرتاج اسکندر افراختیم
به یک زخم کردیم کارش تباه
سپردیم جانش به فتراک شاه
بیا تا ببینی و باور کنی
به خونش سم بارگی ترکنی
چو آمد ز ما آنچه کردیم رای
تو نیز آنچه گفتی بیاور بجای
به ما بخش گنجی که پذرفته‌ای
وفا کن به چیزی که خود گفته‌ای
سکندر چو دانست کان ابلهان
دلیرند بر خون شاهنشهان
پشیمان شد از کرده پیمان خویش
که برخاستش عصمت از جان خویش
فرو میرد امیدواری ز مرد
چو همسال را سر درآید بگرد
نشان جست کان کشور آرای کی
کجا خوابگه دارد از خون و خوی
دو بیداد پیشه به پیش اندرون
به بیداد خود شاه را رهنمون
چو در موکب قلب دارا رسید
ز موکب روان هیچ‌کس را ندید
تن مرزبان دید در خاک و خون
کلاه کیانی شده سرنگون
سلیمانی افتاده در پای مور
همان پشهٔ کرده بر پیل زور
به بازوی بهمن برآموده مار
ز روئین در افتاده اسفندیار
بهار فریدون و گلزار جم
به باد خزان گشته تاراج غم
نسب نامه دولت کیقباد
ورق بر ورق هر سوئی برده باد
سکندر فرود آمد از پشت بور
درآمد به بالین آن پیل زور
بفرمود تا آن دو سرهنگ را
دو کنج زخمه خارج آهنگ را
بدارند بر جای خویش استوار
خود از جای جنبید شوریده‌وار
به بالینگه خسته آمد فراز
ز درع کیانی گره کرد باز
سر خسته را بر سر ران نهاد
شب تیره بر روز رخشان نهاد
فرو بسته چشم آن تن خوابناک
بدو گفت برخیز ازین خون و خاک
رها کن که در من رهائی نماند
چراغ مرا روشنائی نماند
سپهرم بدانگونه پهلو درید
که شد در جگر پهلویم ناپدید
تو ای پهلوان کامدی سوی من
نگهدار پهلو ز پهلوی من
که با آنکه پهلو دریدم چو میغ
همی آید از پهلویم بوی تیغ
سر سروران را رها کن ز دست
تو مشکن که ما را جهان خود شکست
چو دستی که بر ما درازی کنی
به تاج کیان دست‌یازی کنی
نگهدار دستت که داراست این
نه پنهان چو روز آشکاراست این
چو گشت آفتاب مرا روی زرد
نقابی به من درکش از لاجورد
مبین سرو را در سرافکندگی
چنان شاه را در چنین بندگی
درین بندم از رحمت آزاد کن
به آمرزش ایزدم یاد کن
زمین را منم تاج تارک نشین
ملرزان مرا تا نلرزد زمین
رها کن که خواب خوشم میبرد
زمین آب و چرخ آتشم میبرد
مگردان سر خفته را از سریر
که گردون گردان برآرد نفیر
زمان من اینک رسد بی‌گمان
رها کن به خواب خوشم یک زمان
اگر تاج خواهی ربود از سرم
یکی لحظه بگذار تا بگذرم
چو من زین ولایت گشادم کمر
تو خواه افسر از من ستان خواه سر
سکندر بنالید کای تاجدار
سکندر منم چاکر شهریار
نخواهم که بر خاک بودی سرت
نه آلودهٔ خون شدی پیکرت
ولیکن چه سودست کاین کار بود
تأسف ندارد درین کار سود
اگر تاجور سر برافراختی
کمر بند او چاکری ساختی
دریغا به دریا کنون آمدم
که تا سینه در موج خون آمدم
چرا مرکبم را نیفتاد سم
چرا پی نکردم درین راه گم
مگر ناله شاه نشنیدمی
نه روزی بدین روز را دیدمی
به دارای گیتی و دانای راز
که دارم به بهبود دارا نیاز
ولیکن چو بر شیشه افتاد سنگ
کلید در چاره ناید به چنگ
دریغا که از نسل اسفندیار
همین بود و بس ملک را یادگار
چه بودی که مرگ آشکارا شدی
سکندر هم آغوش دارا شدی
چه سودست مردن نشاید به زور
که پیش از اجل رفت نتوان به گور
به نزدیک من یکسر موی شاه
گرامیتر از صد هزاران کلاه
گر این زخم را چاره دانستمی
طلب کردمی تا توانستمی
نه تاج و نه اورنگ شاهنشهی
که ماند ز دارای دولت تهی
چرا خون نگریم بران تاج و تخت
که دارنده را بر درافکند رخت
مباد آن گلستان که سالار او
بدین خستگی باشد از خار او
نفیر از جهانی که دارا کشست
نهان پرور و آشکارا کشست
به چاره‌گری چون ندارم توان
کنم نوحه بر زاد سرو جوان
چه تدبیر داری مراد تو چیست
امید از که داری و بیمت ز کیست
بگو هر چه داری که فرمان کنم
به چاره‌گری با تو پیمان کنم
چو دارا شنید این دم دل‌نواز
به خواهشگری دیده را کرد باز
بدو گفت کای بهترین بخت من
سزاوار پیرایه و تخت من
چه پرسی ز جانی به جان آمده
گلی در سموم خزان آمده
جهان شربت هرکس از یخ سرشت
بجز شربت ما که بر یخ نوشت
ز بی آبیم سینه سوزد درون
قدم تا سرم غرق دریای خون
چوبرقی که در ابر دارد شتاب
لب از آب خالی و تن غرق آب
سبوئی که سوراخ باشد نخست
به موم و سریشم نگردد درست
جهان غارت از هر دری میبرد
یکی آورد دیگری میبرد
نه زو ایمن اینان که هستند نیز
نه آنان که رفتند رستند نیز
ببین روز من راستی پیشه کن
تو تیز از چنین روزی اندیشه کن
چو هستی به پند من آموزگار
بدین روز ننشاندت روزگار
نه من به ز بهمن شدم کاژدها
بخاریدن سر نکردش رها
نه ز اسفندیار آن جهانگیر گرد
که از چشم زخم جهان جان نبرد
چو در نسل ما کشتن آمد نخست
کشنده نسب کرد بر ما درست
تو سرسبز بادی به شاهنشهی
که من کردم از سبزه بالین تهی
چو درخواستی کارزوی تو چیست
به وقتی که بر من بباید گریست
سه چیز آرزو دارم اندر نهان
براید به اقبال شاه جهان
یکی آنکه بر کشتن بی‌گناه
تو باشی درین داوری دادخواه
دویم آنکه بر تاج و تخت کیان
چو حاکم تو باشی نیاری زیان
دل خود بپردازی از تخم کین
نپردازی از تخمه ما زمین
سوم آنکه بر زیردستان من
حرم نشکنی در شبستان من
همان روشنک را که دخت منست
بدان نازکی دست پخت منست
بهم خوابی خود کنی سربلند
که خوان گردد از نازکان ارجمند
دل روشن از روشنک برمتاب
که با روشنی به بود آفتاب
سکندر پذیرفت ازو هر چه گفت
پذیرنده برخاست گوینده خفت
کبودی و کوژی درآمد به چرخ
که بغداد را کرد به کاخ و کرخ
درخت کیان را فرو ریخت بار
کفن دوخت بر درع اسفندیار
چو مهر از جهان مهربانی برید
شبه ماند و یاقوت شد ناپدید
سکندر بدان شاه فرخ نژاد
شبانگاه بگریست تا بامداد
درو دید و بر خویشتن نوحه کرد
که او را همان زهر بایست خورد
چو روز آخور صبح ابلق سوار
طویله برون زد بر این مرغزار
سکندر بفرمود کارند ساز
برندش بجای نخستینه باز
ز مهد زر و گنبد سنگ بست
مهیاش کردند جای نشست
چو خلوتگهش آن چنان ساختند
ازو زحمت خویش پرداختند
تنومند را قدر چندان بود
که در خانه کالبد جان بود
چو بیرون رود جوهر جان ز تن
گریزی ز هم‌خوابه خویشتن
چراغی که بادی درو دردمی
چه بر طاق ایوان چه زیر زمی
اگر بر سپهری وگر بر مغاک
چو خاکی شوی عاقبت باز خاک
بسا ماهیا کو شود خورد مور
چو در خاک شور افتد از آب شور
چنینست رسم این گذرگاه را
که دارد به آمد شد این راه را
یکی را درارد به هنگامه تیز
یکی را ز هنگامه گوید که خیز
مکن زیر این لاجوردی بساط
بدین قلعهٔ کهر باگون نشاط
که رویت کند کهرباوار زرد
کبودت کند جامه چون لاجورد
گوزنی که در شهر شیران بود
به مرگ خودش خانه ویران بود
چو مرغ از پی کوچ برکش جناح
مشو مست راح اندرین مستراح
بزن برق‌وار آتشی در جهان
جهان را ز خود واره و وارهان
سمندر چو پروانه آتش روست
ولیک این کهن لنگ و آن خوشروست
اگر شاه ملکست و گر ملک شاه
همه راه رنجست و با رنج راه
که داند که این خاک دیرینه‌وار
بهر غاری اندر چه دارد ز غور
کهن کیسه شد خاک پنهان شکنج
که هرگز برون نارد آواز گنج
زر از کیسهٔ نو برارد خروش
سبوی نو از تری آید به جوش
که داند که این زخمهٔ دام و دد
چه تاریخها دارد از نیک و بد
چه نیرنگ با بخردان ساختست
چه گردنکشان را سر انداختست
فلک نیست یکسان هم آغوش تو
طرازش دورنگست بر دوش تو
گهت چون فرشته بلندی دهد
گهت با ددان دستبندی دهد
شبانگه بنانیت نارد به یاد
کلیچه به گردون دهد بامداد
چه باید درین هفت چشمه خراس
ز بهر جوی چند بردن سپاس
چو خضر از چنین روزیی روزه گیر
چو هست آب حیوان نه خرما نه شیر
ازین دیو مردم که دام و ددند
نهان شو که هم‌صحبتان بدند
پی گور کز دشتبانان گمست
ز نامردمیهای این مردمست
گوزن گرازنده در مرغزار
ز مردم گریزد سوی کوه و غار
همان شیر کو جای در بیشه کرد
ز بد عهدی مردم اندیشه کرد
مگر گوهر مردمی گشت خرد
که در مردمان مردمیها بمرد
اگر نقش مردن بخوانی شگرف
بگوید که مردم چنینست حرف
به چشم اندرون مردمک را کلاه
هم از مردم مردمی شد سیاه
نظامی به خاموشکاری بسیچ
به گفتار ناگفتنی در مپیچ
چو هم رستهٔ خفتگانی خموش
فرو خسب یا پنبه درنه به گوش
بیاموز ازین مهره لاجورد
که با سرخ سرخست و با زرد زرد
شبانگه که صد رنگ بیند بکار
براید به صد دست چون نوبهار
سحرگه که یک چشمه یابد کلید
به آیین یک چشمه آید پدید
نظامی گنجوی : شرف نامه
بخش ۳۵ - رفتن اسکندر به کوه البرز
باید ساقی آن شیر شنگرف گون
که عکسش درآرد به سیماب خون
به من ده که سیماب خون گشته‌ام
به سیماب خون ناخنی رشته‌ام
برآنم من ای همت صبح خیز
که موج سخن را کنم ریز ریز
به زرین سخن گوهر آرم به چنگ
سر زیر دستان درآرم به سنگ
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دین را کند زیردست
زر از بهر مقصود زیور بود
چو بندش کنی بندی از زر بود
توانگر که باشد زرش زیر خاک
ز دزدان بود روز وشب ترسناک
تهی دست کاندیشهٔ زر کند
تمنای گنجش توانگر کند
چو از زر تمنای زر بیشتر
توانگرتر آنکس که درویش تر
جهان آن جهان شد که درویش راست
که هم خویشتن را و هم خویش راست
شب و روز خوش میخورد بی‌هراس
نه از شحنه بیم و نه از دزد پاس
فراوان خزینه فراوان غمست
کمست انده آن را که دنیا کمست
گزارنده عقد گوهر کشان
خبر داد از آن گوهر زر فشان
که چون کرد سالار جمشید هوش
میی چند بر یاد نوشابه نوش
به ریحان و ریحانی دل‌فروز
بسر برد با خسروان چند روز
یکی روز بنشست بر عزم کار
بساطی برآراست چون نوبهار
حصاری چنان ز انجمن برکشید
که انجم در آن برج شد ناپدید
گرانمایگان سپه را بخواند
گرامی کنان هر یکی را نشاند
شدند انجمن کاردانان دهر
ز فرهنگ شه برگرفتند بهر
شه از قصهٔ آرزوهای خویش
سخنها ز هر دستی آورد پیش
که دوشم چنان در دل آمد هوس
که جز با شما برنیارم نفس
به نیروی رای شما مهتران
جهان را نبینم کران تا کران
سوی روم ازین پیش بودم بسیچ
عنان مرا داد از آن چرخ پیچ
بر آنم که تا جملهٔ مرز و بوم
نگردم نگردد سرم سوی روم
در آباد و ویران نشست آورم
همه ملک عالم به دست آورم
کنم دست پیچی به سنجابیان
زنم سکه بر سیم سقلابیان
به هر بوم و هر کشوری گر زمیست
ببینم که خوشدل کدام آدمیست
از آن خوشدلی بهره یابم مگر
که آهن بر آهن شود کارگر
نخستین خرامش در این کوچگاه
به البرز خواهم برون برد راه
وزان کوچ فرخ درآیم به دشت
ز صحرا به دریا کنم بازگشت
تماشای دریای خزران کنم
ز جرعه بر او گوهر افشان کنم
چو موکب درآرم به دریا کنار
کنم هفته‌ای مرغ و ماهی شکار
ببینم که تا عزم چون آیدم
زمانه کجا رهنمون آیدم
چه گوئید هر یک بر این داستان
که دولت نپیچد سر از راستان
زمین بوسه دادند یکسر سپاه
که تدبیر ما هست تدبیر شاه
کجا او نهد پای ما سر نهیم
ز فرمان او بر سر افسر نهیم
اگر آب و آتش کند جای ما
نگردد ز فرمان او رای ما
گر اندازد از کوه ما را به خاک
بیفتیم و در دل نداریم باک
ز شاه جهان راه برداشتن
ز ما خدمت شاه بگذاشتن
شه آسوده دل شد ز گفتارشان
نوازشگری کرد بسیارشان
بسیچید ره را به آهستگی
گشاد از خزینه در بستگی
غنی کرد گردنکشان را ز گنج
ز گوهر کشی لشگر آمد به رنج
جهاندار چون دید کز گنج و زر
غنیمت کشان را گران گشت سر
در آن پیش بینی خرد پیشه کرد
که لختی ز چشم بد اندیشه کرد
ز بس گنج و گوهر که دربار داشت
بهر جا که شد راه دشوار داشت
به کوه و به صحرا و سختی و رنج
سپاهش به گردون کشیدند گنج
چو در خاطر آمد جهانجوی را
که در چنبر آرد گلین گوی را
زمین را شود میل و منزل شناس
به تری و خشگی رساند قیاس
بداند زمین را که پست و بلند
درازاش چند است و پهناش چند
ز هر داد و بیدادی آگه شود
به راه آرد آن را که از ره شود
فرو شوید از دور بیداد را
رهاند ز خون خلق آزاد را
بهر بیم‌گاهی حصاری کند
ز بهر سرانجام کاری کند
ز دوری در آن ره شد اندیشناک
که دارد ره دور درد و هلاک
نباید که ضایع شود رنج او
شود روزی دشمنان گنج او
سپاه از غنیمت گرانبار دید
بترسید چون گنج بسیار دید
یکی آنکه سیران نکوشند سخت
که ترسند از ایشان ستانند رخت
دگر آنکه ناسیری آید به جنگ
دو دستی زند تیغ بر بوی رنگ
ز فرزانگان الهی پناه
صد و سیزده بود با او براه
همه انجمن ساز و انجم شناس
به تدبیر هر شغل صاحب قیاس
از آن جمله در حضرت شهریار
بلیناس فرزانه بود اختیار
بهر کار ازو چاره درخواستی
کزو کردن چاره برخاستی
ز دشواری را ه وگنجی چنان
سخن راند با کارسنجی چنان
جوابش چنان آمد از پیش بین
که شه گنج پنهان کند در زمین
سپه نیز با شاه فرمان کنند
به ویرانها گنج پنهان کنند
ز بهر گواهی بهر گنجدان
طلسمی کند هریک از خود نشان
بدان تا چو آیند از راه دور
ز هر تیره چاهی برآرند نور
گواهی که بر گنج خویش آورند
نمودار پیشینه پیش آورند
شه این رای را عالم آرای دید
سپه را ملامت در این رای دید
به زیر زمین گنج را جای کرد
طلسمی بر آن گنج بر پای کرد
بفرمود تا هر کرا گنج بود
نهان کرد کز بردنش رنج بود
پراکنده هر یک در آن کوه و دشت
به گل گنج پوشید و خود بازگشت
جدا هر یکی برسر مال خویش
برانگیخت شکلی ز تمثال خویش
چنان بود شب بازی روزگار
که شه را دگرگون شد آموزگار
ز هنجار دیگر درآمد به روم
فرو ماند گنج اندران مرز و بوم
همان لشگرش را ز بس برگ و ساز
بدان گنج پنهان نیامد نیاز
ز بس گنح پیدا که دریافتند
سوی گنج پوشیده نشتافتند
چو در خانه روم کردند جای
ز شغل جهان در کشیدند پای
یکی دیگر سنگین برافراختند
به جمهور طاعتگهش ساختند
همه نسخت گنج‌نامه که بود
به دارنده دیر دادند زود
که تا هرکه اوباشد ایزد پرست
از آن نامه‌ها گنجی آرد به دست
هنوز اندران دیر دیرینه سال
بسی گنجنامه است از آن گنج و مال
کسانی که از راه خدمتگری
کنند آن صنم‌خانه را چاکری
از آن گنج‌نامه دهندش یکی
اگر بیش باشد وگر اندکی
بیایند و آن گنجدان بشکنند
وزان گنج پارنج خود برکنند
مگر داد دولت مرا پای رنج
که پایم فرو رفت ازینسان به گنج
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۳۸ - وصیت نامه اسکندر
مغنی توئی مرغ ساعت شناس
بگو تا ز شب چندی رفتست پاس
چو دیر آمد آواز مرغان به گوش
از آن مرغ سغدی برآور خروش
چو باد خزانی درآمد به دشت
دگرگونه شد باغ را سرگذشت
از آن باد برباد شد رخت باغ
فرو مرد بر دست گلها چراغ
زراندود شد سبزهٔ جویبار
ریاحین فرو ریخت از برگ و بار
درختان ز شاخ آتش افروختند
ورقهای رنگین بر او سوختند
به بازار دهقان درآمد شکست
نگهبان گلبن در باغ بست
فسرده شد آن آبهای روان
که آمد سوی برکهٔ خسروان
نه خرم بود باغ بی‌برگ و آب
درافکنده دیوار گشته خراب
بجای می و ساقی و نوش و ناز
دد و دام کرده بدو ترکتاز
گرفته زبان مرغ گوینده را
خسک بر گذر باد پوینده را
تماشا روان باغ بگذاشته
مغان از چمن رخت برداشته
به سوهان زده سبلت آفتاب
چو سوهان پر از چین شده روی آب
تهی مانده باغ از رخ دلکشان
نه از بلبل آوا نه از گل نشان
زده خار بر هر گلی داغها
نوائی و برگی نه در باغها
به هنگام آن برگ ریزان سخت
فرو پژمرید آن کیانی درخت
سکندر سهی سرو شاهنشهی
شد از رنج پر، وز سلامت تهی
دمه سرد و شه بادم سرد بود
جهانگرد را با جهان گرد بود
چو بنیاد دولت به سستی رسید
توانا به ناتندرستی رسید
شکسته شد آن مرغ را پر و بال
که جولان زدی در جهان ماه وسال
به پژمرد لاله بیفتاد سرو
به چنگال شاهین تبه شد تذرو
طبیبان لشگر بزرگان شهر
نشستند برگرد سالار دهر
مداوای بیماری انگیختند
ز هر گونه شربت برآمیختند
ز قاروره و نبض جستند راز
نشیننده را رفتن آمد فراز
طبیب ارچه داند مداوا نمود
چو مدت نماند از مداوا چه سود
پژوهش کنان چاره جستند باز
نیامد به کف عمر گم گشته باز
به چاره‌گری نامد آن در به چنگ
که پوینده یابد زمانی درنگ
چووقت رحیل آید از رنج و درد
زمانه برآرد بهانه به مرد
چنان افشرد روزگارش گلو
که بر مرگ خویش آیدش آرزو
سگالش بسی شد در آن رنج و تاب
نیفتاد از آن جمله رایی صواب
چراغی که مرگش کند دردمند
هم از روغن خویش یابد گزند
هر آن میوه‌ای کو بود دردناک
هم از جنبش خود درافتد به خاک
پزشکی که او چاره جان کند
چو درمانده بیند چه درمان کند
شناسندهٔ حرف نه تخت نیل
حساب فلک راند بر تخت و میل
رخ طالع اصل بی نور یافت
نظرهای سعدان ازاو دور یافت
ندید از مدارای هیچ اختری
در آزرم هیلاج یاریگری
چو دید اختران را دل اندر هراس
هراسنده شد مرد اخترشناس
چو اسکندر آیینه در پیش داشت
نظر در تنومندی خویش داشت
تنی دید چون موی بگداخته
گریزنده جانی به لب تاخته
نه در طبع نیرو نه در تن توان
خمیده شده زاد سرو جوان
چو شمع از جدا گشتن جان و تن
به صد دیده بگریست بر خویشتن
طلب کرد یاران دمساز را
به صحرا نهاد از دل آن راز را
که کشتی درآمد به گرداب تنگ
دهن باز کرد آن دمنده نهنگ
خروش رحیل آمد از کوچگاه
به نخجیر خواهد شدن مهد شاه
فلک پیش ازین برمن آسوده گشت
به آسایشم داشت بر کوه و دشت
به کینه کند درمن اکنون نگاه
همان مهربانی شد از مهر و ماه
چنان بر من آشفته شد روزگار
که ره ناورم سوی سامان کار
چه تدبیر سازم که چرخ بلند
کلاه مرا در سر آرد کمند
کجا خازن لشگر و گنج من
به رشوت مگر کم کند رنج من
کجا لشگرم تا به شمشیر تیز
دهند این تبش را ز جانم گریز
سکندر منم خسرو دیو بند
خداوند شمشیر و تخت بلند
کمر بسته و تیغ برداشته
یکی گوش ناسفته نگذاشته
به طوفان شمشیر زهر آب خورد
زدریای قلزم برآورده گرد
بسی خرد را کرده از خود بزرگ
بسی گوسفندان رهانده ز گرگ
شکسته بسی را بهم بسته‌ام
بسی بسته را نیز بشکسته‌ام
ستم را به شفقت بدل کرده نیز
بسا مشکلی را که حل کرده نیز
ز قنوج تا قلزم و قیروان
چو میغی روان بود تیغم روان
چو مرگ آمد آن تیغ زنجیر شد
نه زنجیر دام گلوگیر شد
نبشتم بسی کوه و دریا و دشت
کز آنسان کسی در نداند نبشت
به دارای دولت سرافراختم
ز دارا به دولت سرانداختم
زدم گردن فور قتال را
گرفتم به چین جای چیپال را
ز قابیل و هابیل کین خواستم
ز ناسک به منسک زه آراستم
فرو شستم از ملک رسم مجوس
برآوردم آتش ز دریای روس
شدم بر سر تخت جمشید وار
ز گنج فریدون گشادم حصار
برانداختم دخمه عاد را
گشادم در قصر شداد را
سراندیب را کار برهم زدم
قدم بر قدمگاه آدم زدم
خبر دادم از رستم و لخت او
هم از جام کیخسرو و تخت او
ز مشرق به مغرب رساندم نوند
همان سد یاجوج کردم بلند
به قدس آوریدم چو آدم نشست
زدم نیز در حلقه کعبه دست
ز ظلمات مشغل برافروختم
به ظلم جهان تخته بردوختم
به بازی نیندوختم هیچ نام
به غفلت نپرداختم هیچ گام
بهرجا که رفتن بسیچیده‌ام
سر از داد و دانش نپیچیده‌ام
هوایی کزو سنگ خارا گداخت
چو نیروی تن بود با ما بساخت
کنون در شبستان خز و پرند
چو نیرو نماندم شدم دردمند
سرآمد به بالین چو تن گشت سست
نپاید به بالین سر تندرست
سیه تا سیه دیدم این کارگاه
زریگ سیه تا به آب سیاه
گرم بازپرسی که چون بوده‌ام
نمایم که یک دم نپیموده‌ام
بدان طفل یک روزه مانم که مرد
ندیده جهان را همی جان سپرد
جهان جمله دیدم ز بالا و زیر
هنوزم نشد دیده از دید سیر
نه این سی و شش گر بود سی هزار
همین نکته گویم سرانجام کار
گشادم در رازهای سپهر
هم از ماه دادم نشان هم ز مهر
جهان دیدگان را شدم حق شناس
جهان آفرین را نمودم سپاس
نبردم به سر عمر در غافلی
مگر در هنرمندی و عاقلی
زهر دانشی دفتری خوانده‌ام
چو مرگ آمد آنجا فرومانده‌ام
گشادم در هر ستمکاره‌ای
ندانم در مرگ را چاره‌ای
بجز مرگ هر مشکلی را که هست
به چاره گری چاره آمد به دست
کجا رفته‌اند آن حکیمان پاک
که زر می‌فشاندم برایشان چو خاک
بیایید گو خاک را زر کنید
مداوای جان سکندر کنید
ارسطو کجا تا به فرهنگ و رای
برونم جهاند ازین تنگنای
بلیناس کو تا به افسونگری
کند چارهٔ جان اسکندری
کجا شد فلاطون پرهیزگار
مگر نکته‌ای با من آرد به کار
نمودار والیس دانا کجاست
بداند مگر کین گزند از چه خاست
بخوانید سقراط فرزانه را
گشاید مگر قفل این خانه را
دو اسبه به هرمس فرستید کس
مگر شاه را دل دهد یک نفس
برید این حکایت به فرفوریوس
مگر باز خرد مرا زین فسوس
دگر باره گفت این سخن هست باد
درین درد از ایزد توان کرد یاد
ز رنجم در آسایش آرد مگر
براین خاک بخشایش آرد مگر
نگیرد کسم دست و نارد به یاد
بدین بی کسی در جهان کس مباد
چو گشت آسمانم چنین گوش پیچ
نباید برآوردن آواز هیچ
ز خاکی که سر برگرفتم نخست
همان خاک را بایدم باز جست
از آن پیش که افتم در آن آبکند
سپر بر سر آب خواهم فکند
ز مادر برهنه رسیدم فراز
برهنه به خاکم سپارند باز
سبک بار زادم گران چون شرم
چنان کامدم به که بیرون شوم
یکی مرغ برکوه بنشست و خاست
چه افزود بر کوه بازو چه کاست
من آن مرغم و مملکت کوه من
چو رفتم جهان را چه اندوه من
بسی چون مرا زاد و هم زود کشت
که نفرین براین دایه گوژپشت
زمن گرچه دیدند شفقت بسی
ستم نیز هم دیده باشد کسی
حلالم کنید ار ستم کرده‌ام
ستمگر کشی نیز هم کرده‌ام
چو مشگین سریرم درآید به خاک
به مشکوی پاکان برد جان پاک
بجای غباری که بر سر کنید
به آمرزش من زبان‌تر کنید
بگفت این و چون کس ندادش جواب
فرو خفت و بی خویشتن شد به خواب
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۴۶ - انجامش روزگار فرفوریوس
ببار ای مغنی نوائی شگفت
گرفته رها کن که خوابم گرفت
وگر زان ترنم شوم خفته نیز
نبینم مگر خواب آشفته نیز
چو آمد گه عزم فرفوریوس
بنه بر شتر بست و بنواخت کوس
به هم‌صحبتان گفت کاین باغ نغز
که منظور چشمست و ریحان مغز
چو پایندگی نیستش در سرشت
چه تاریک دوزخ چه روشن بهشت
ز دانائی ماست ما را هراس
که از رهزن ایمن نشد ره شناس
کمان گر همیشه خمیده بود
قبا دوز را قب دریده بود
ترازوی چربش فروشان به رنگ
بود چرب و چربی ندارد به سنگ
همه ساله محمل کش بار گنج
نیاساید از محنت و درد و رنج
چو پرداخت زین نقش پرگار او
کشیدند خط نیز بر کار او
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۲۸ - مقالت پنجم در وصف پیری
روز خوش عمر به شبخوش رسید
خاک به باد آب به آتش رسید
صبح برآمد چه شوی مست خواب
کز سر دیوار گذشت آفتاب
بگذر از این پی که جهانگیریست
حکم جوانی مکن این پیریست
خشک شد آندل که زغم ریش بود
کان نمکش نیست کزین پیش بود
شیفته شد عقل و تبه گشت رای
آبله شد دست و ز من گشت پای
با تو زمین را سر بخشایشست
پای فروکش گه آسایشست
نیست درین پاکی و آلودگی
خوشتر از آسودگی آسودگی
چشمه مهتاب تو سردی گرفت
لاله سیراب تو زردی گرفت
موی به مویت ز حبش تا طراز
تازی و ترک آمده در ترکتاز
پیر دو موئی که شب و روز تست
روز جوانی ادب‌آموز تست
کز تو جوانتر به جهان چند بود
خود نشود پیر درین بند بود
پره گل باد خزانیش برد
آمد پیری و جوانیش برد
غیب جوانی نپذیرفته‌اند
پیری و صد عیب، چنین گفته‌اند
دولت اگر دولت جمشیدیست
موی سپید آیت نومیدیست
موی سپید از اجل آرد پیام
پشت خم از مرگ رساند سلام
ملک جوانی و نکوئی کراست
نیست مرا یارب گوئی کراست
رفت جوانی به تغافل به سر
جای دریغست دریغی بخور
گم شده هر که چو یوسف بود
گم شدنش جای تأسف بود
فارغی از قدر جوانی که چیست
تا نشوی پیر ندانی که چیست
شاهد باغست درخت جوان
پیر شود بشکندش باغبان
گرچه جوانی همه خود آتشست
پیری تلخست و جوانی خوشست
شاخ‌تر از بهر گل نوبرست
هیزم خشک از پی خاکسترست
موی سیه غالیه سر بود
سنگ سیه صیرفی زر بود
عهد جوانی بسر آمد مخسب
شب شد و اینک سحر آمد مخسب
آتش طبع تو چو کافور خورد
مشک ترا طبع چو کافور کرد
چونکه هوا سرد شود یکدو ماه
برف سپید آورد ابر سیاه
گازری از رنگرزی دور نیست
کلبه خورشید و مسیحا یکیست
گازر کاری صفت آب شد
رنگرزی پیشه مهتاب شد
رنگ خرست این کره لاجورد
عیسی ازان رنگرزی پیشه کرد
تا پی ازین رنگی و رومی تراست
داغ جهولی و ظلومی تراست
در کمر کوه ز خوی دو رنگ
پشت بریده است میان پلنگ
تا چو عروسان درخت از قیاس
گاه قصب پوشی و گاهی پلاس
داری از این خوی مخالف بسیچ
گرمی و صد جبه و سردی و هیچ
آن خور و آن پوش چو شیر و پلنگ
کاوری آنرا همه ساله به چنگ
تا شکمی نان و دمی آب هست
کفچه مکن بر سر هر کاسه دست
نان اگر آتش ننشاند ز تو
آب و گیا را که ستاند ز تو
زانکه زنی نان کسان را صلا
به که خوری چون خر عیسی گیا
آتش این خاک خم باد کرد
نان ندهد تا نبرد آب مرد
گر نه درین دخمه زندانیان
بی تبشست آتش روحانیان
گرگ دمی یوسف جانش چراست
شیر دلی گربه خوانش چراست
از پی مشتی جو گندم نمای
دانه دل چون جو و گندم مسای
نانخورش از سینه خود کن چو آب
وز دل خود ساز چو آتش کباب
خاک خور و نان بخیلان مخور
خاک نه‌ای زخم ذلیلان مخور
بر دل و دستت همه خاری بزن
تن مزن و دست به کاری بزن
به که به کاری بکنی دستخوش
تا نشوی پیش کسان دستکش
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵۸ - مقالت بیستم در وقاحت ابنای عصر
ما که به خود دست برافشانده‌ایم
بر سر خاکی چه فرومانده‌ایم
صحبت این خاک ترا خار کرد
خاک چنین تعبیه بسیار کرد
عمر همه رفت و به پس گستریم
قافله از قافله واپس تریم
این دو فرشته شده در بند ما
دیو ز بدنامی پیوند ما
گرم رو سرد چو گلخن گریم
سرد پی گرم چو خاکستریم
نور دل و روشنی سینه کو
راحت و آسایش پارینه کو
صبح شباهنگ قیامت دمید
شد علم صبح روان ناپدید
خنده غفلت به دهان درشکست
آرزوی عمر به جان درشکست
از کف این خاک به افسونگری
چاره آن ساز که چون جان بری
بر پر ازین دام که خونخواره‌ایست
زیرکی از بهر چنین چاره‌ایست
گرگ ز روباه به دندان تراست
روبه از آن رست که به دان تراست
جهد بر آن کن که وفا را شوی
خود نپرستی و خدا را شوی
خاک دلی شو که وفائی دروست
وز گل انصاف گیائی دروست
هر هنری کان ز دل آموختند
بر زه منسوج وفا دوختند
گر هنری در تن مردم بود
چون نپسندی گهری گم بود
گر بپسندیش دگر سان شود
چشمه آن آب دو چندان شود
مردم پرورده به جان پرورند
گر هنری در طرفی بنگرند
خاک زمین جز به هنر پاک نیست
وین هنر امروز درین خاک نیست
گر هنری سر ز میان برزند
بی‌هنری دست بدان درزند
کار هنرمند به جان آورند
تا هنرش را به زبان آورند
حمل ریاضت به تماشا کنند
نسبت اندیشه به سودا کنند
نام کرم ساخته مشتی زیان
اسم وفا بندگی رایگان
گفته سخا را قدری ریشخند
خوانده سخن را طرفی لورکند
نقش وفا بر سر یخ می‌زنند
بر مه و خورشید زنخ میزنند
گر نفسی مرهم راحت بود
بر دل این قوم جراحت بود
گر ز لبی شربت شیرین چشند
دست به شیرینه به رویش کشند
بر جگر پخته انجیر فام
سرکه فروشند چو انگور خام
چشم هنر بین نه کسی را درست
جز خلل و عیب ندانند جست
حاصل دریا نه همه در بود
یک هنر از طبع کسی پر بود
دجله بود قطره‌ای از چشم کور
پای ملخ پر بود از دست مور
عیب خرند این دو سه ناموسگر
بی هنر و بر هنر افسوسگر
تیره‌تر از گوهر گل در گلند
تلخ‌تر از غصه دل بر دلند
دود شوند ار به دماغی رسند
باد شوند ار به چراغی رسند
حال جهان بین که سرانش که‌اند
نامزد و نامورانش که‌اند
این دو سه بدنام کهن مهد خویش
می‌شکنندم همه چون عهد خویش
من به صفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم
رنج گرفتم ز حد افزون برند
با فلک این رقعه به سر چون برند
بر سخن تازه‌تر از باغ روح
منکر دیرینه چو اصحاب نوح
ای علم خضر غزائی بکن
وی نفس نوح دعائی بکن
دل که ندارد سر بیدادشان
باد فرامش کند ار یادشان
با بدشان کان نه باندازه‌ایست
خامشی من قوی آوازه‌ایست
حقه پر آواز به یک در بود
گنگ شود چون شکمش پر بود
خنبره نیمه برآرد خروش
لیک چو پر گردد گردد خموش
گر پری از دانش خاموش باش
ترک زبان گوی و همه گوی باش
سعدی : غزلیات
غزل ۱۲
دوست می‌دارم من این نالیدن دلسوز را
تا به هر نوعی که باشد بگذرانم روز را
شب همه شب انتظار صبح رویی می‌رود
کان صباحت نیست این صبح جهان افروز را
وه که گر من بازبینم چهر مهرافزای او
تا قیامت شکر گویم طالع پیروز را
گر من از سنگ ملامت روی برپیچم زنم
جان سپر کردند مردان ناوک دلدوز را
کامجویان را ز ناکامی چشیدن چاره نیست
بر زمستان صبر باید طالب نوروز را
عاقلان خوشه چین از سر لیلی غافلند
این کرامت نیست جز مجنون خرمن سوز را
عاشقان دین و دنیاباز را خاصیتیست
کان نباشد زاهدان مال و جاه اندوز را
دیگری را در کمند آور که ما خود بنده‌ایم
ریسمان در پای حاجت نیست دست آموز را
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست
در میان این و آن فرصت شمار امروز را
سعدی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲
آن ماه دوهفته در نقاب است
یا حوری دست در خضاب است
وان وسمه بر ابروان دلبند
یا قوس قزح بر آفتاب است
سیلاب ز سر گذشت یارا
ز اندازه به در مبر جفا را
بازآی که از غم تو ما را
چشمی و هزار چشمه آب است
تندی و جفا و زشتخویی
هر چند که می‌کنی نکویی
فرمان برمت به هر چه گویی
جان بر لب و چشم بر خطاب است
ای روی تو از بهشت بابی
دل بر نمک لبت کبابی
گفتم بزنم بر آتش آبی
وین آتش دل نه جای آب است
صبر از تو کسی نیاورد تاب
چشمم ز غمت نمی‌برد خواب
شک نیست که بر ممر سیلاب
چندان که بنا کنی خراب است
ای شهرهٔ شهر و فتنهٔ خیل
فی منظرک النهار و اللیل
هر کاو نکند به صورتت میل
در صورت آدمی دواب است
ای داروی دلپذیر دردم
اقرار به بندگیت کردم
دانی که من از تو برنگردم
چندان که خطا کنی صواب است
گر چه تو امیر و ما اسیریم
گر چه تو بزرگ و ما حقیریم
گر چه تو غنی و ما فقیریم
دلداری دوستان ثواب است
ای سرو روان و گلبن نو
مه پیکر آفتاب پرتو
بستان و بده بگوی و بشنو
شبهای چنین نه وقت خواب است
امشب شب خلوت است تا روز
ای طالع سعد و بخت فیروز
شمعی به میان ما برافروز
یا شمع مکن که ماهتاب است
ساقی قدحی قلندری وار
در ده به معاشران هشیار
دیوانه به حال خویش بگذار
کاین مستی ما نه از شراب است
باد است غرور زندگانی
برق است لوامع جوانی
دریاب دمی که می‌توانی
بشتاب که عمر در شتاب است
این گرسنه گرگ بی ترحم
خود سیر نمی‌شود ز مردم
ابنای زمان مثال گندم
وین دور فلک چو آسیاب است
سعدی تو نه مرد وصل اویی
تا لاف زنی و قرب جویی
ای تشنه به خیره چند پویی
کاین ره که تو می‌روی سراب است
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱۹
هر چه خواهی کن که ما را با تو روی جنگ نیست
پنجه بر زورآوران انداختن فرهنگ نیست
در که خواهم بستن آن دل کز وصالت برکنم
چون تو در عالم نباشد ور نه عالم تنگ نیست
شاهد ما را نه هر چشمی چنان بیند که هست
صنع را آیینه‌ای باید که بر وی زنگ نیست
با زمانی دیگر انداز ای که پندم می‌دهی
کاین زمانم گوش بر چنگست و دل در چنگ نیست
گر تو را کامی برآید دیر زود از وصل یار
بعد از آن نامت به رسوایی برآید ننگ نیست
سست پیمانا چرا کردی خلاف عقل و رای
صلح با دشمن اگر با دوستانت جنگ نیست
گر تو را آهنگ وصل ما نباشد گو مباش
دوستان را جز به دیدار تو هیچ آهنگ نیست
ور به سنگ از صحبت خویشم برانی عاقبت
خود دلت بر من ببخشاید که آخر سنگ نیست
سعدیا نامت به رندی در جهان افسانه شد
از چه می‌ترسی دگر بعد از سیاهی رنگ نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۳۶
ای دیدنت آسایش و خندیدنت آفت
گوی از همه خوبان بربودی به لطافت
ای صورت دیبای خطایی به نکویی
وی قطره ی باران بهاری به نظافت
هر ملک وجودی که به شوخی بگرفتی
سلطان خیالت بنشاندی به خلافت
ای سرو خرامان گذری از در رحمت
وی ماه درفشان نظری از سر رأفت
گویند برو تا برود صحبتت از دل
ترسم هوسم بیش کند بعد مسافت
ای عقل نگفتم که تو در عشق نگنجی
در دولت خاقان نتوان کرد خلافت
با قد تو زیبا نبود سرو به نسبت
با روی تو نیکو نبود مه به اضافت
آن را که دلارام دهد وعده کشتن
باید که ز مرگش نبود هیچ مخافت
صد سفره دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید به ضیافت
شمشیر ظرافت بود از دست عزیزان
درویش نباید که برنجد به ظرافت
سعدی چو گرفتار شدی تن به قضا ده
دریا در و مرجان بود و هول و مخافت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵۴
جان من! جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
می روی و التفات می‌نکنی
سرو هرگز چنین نرفت آزاد
آفرین خدای بر پدری
که تو پرورد و مادری که تو زاد
بخت نیکت به منتهای امید
برساناد و چشم بد مرساد
تا چه کرد آن که نقش روی تو بست
که در فتنه بر جهان بگشاد
من بگیرم عنان شه روزی
گویم از دست خوبرویان داد
تو بدین چشم مست و پیشانی
دل ما بازپس نخواهی داد
عقل با عشق بر نمی‌آید
جور مزدور می‌برد استاد
آن که هرگز بر آستانه عشق
پای ننهاده بود سر بنهاد
روی در خاک رفت و سر نه عجب
که رود هم در این هوس بر باد
مرغ وحشی که می‌رمید از قید
با همه زیرکی به دام افتاد
همه از دست غیر ناله کنند
سعدی از دست خویشتن فریاد
روی گفتم که در جهان بنهم
گردم از قید بندگی آزاد
که نه بیرون پارس منزل هست
شام و رومست و بصره و بغداد
دست از دامنم نمی‌دارد
خاک شیراز و آب رکن آباد
سعدی : غزلیات
غزل ۱۶۲
طرفه می‌دارند یاران صبر من بر داغ و درد
داغ و دردی کز تو باشد خوشترست از باغ ورد
دوستانت را که داغ مهربانی دل بسوخت
گر به دوزخ بگذرانی آتشی بینند سرد
حاکمی گر عدل خواهی کرد با ما یا ستم
بنده‌ایم ار صلح خواهی جست با ما یا نبرد
عقل را با عشق خوبان طاقت سرپنجه نیست
با قضای آسمانی برنتابد جهد مرد
عافیت می‌بایدت چشم از نکورویان بدوز
عشق می‌ورزی بساط نیک نامی درنورد
زهره مردان نداری چون زنان در خانه باش
ور به میدان می‌روی از تیرباران برمگرد
حمل رعنایی مکن بر گریه صاحب سماع
اهل دل داند که تا زخمی نخورد آهی نکرد
هیچ کس را بر من از یاران مجلس دل نسوخت
شمع می‌بینم که اشکش می‌رود بر روی زرد
با شکایت‌ها که دارم از زمستان فراق
گر بهاری باز باشد لیس بعد الورد برد
هر که را دردی چو سعدی می‌گدازد گو منال
چون دلارامش طبیبی می‌کند داروست درد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۰
خواب خوش من ای پسر دستخوش خیال شد
نقد امید عمر من در طلب وصال شد
گر نشد اشتیاق او غالب صبر و عقل من
این به چه زیردست گشت آن به چه پایمال شد
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آن که خون من بر تو چرا حلال شد
پرتو آفتاب اگر بدر کند هلال را
بدر وجود من چرا در نظرت هلال شد
زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل
آن که هزار یوسفش بنده جاه و مال شد
طرفه مدار اگر ز دل نعره بیخودی زنم
کآتش دل چو شعله زد صبر در او محال شد
سعدی اگر نظر کند تا نه غلط گمان بری
کاو نه به رسم دیگران بنده زلف و خال شد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۸
شوخی مکن ای یار که صاحب نظرانند
بیگانه و خویش از پس و پیشت نگرانند
کس نیست که پنهان نظری با تو ندارد
من نیز بر آنم که همه خلق بر آنند
اهل نظرانند که چشمی به ارادت
با روی تو دارند و دگر بی بصرانند
هر کس غم دین دارد و هر کس غم دنیا
بعد از غم رویت غم بیهوده خورانند
ساقی بده آن کوزهٔ خمخانه به درویش
کانها که بمردند گل کوزه گرانند
چشمی که جمال تو ندیده‌ست چه دیده‌ست؟
افسوس بر اینان که به غفلت گذرانند
تا رای کجا داری و پروای که داری؟
کز هر طرفت طایفه‌ای منتظرانند
اینان که به دیدار تو در رقص می‌آیند
چون می‌روی اندر طلبت جامه درانند
سعدی به جفا ترک محبت نتوان گفت
بر در بنشینم اگر از خانه برانند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۸۴
به کوی لاله رخان هر که عشقباز آید
امید نیست که دیگر به عقل بازآید
کبوتری که دگر آشیان نخواهد دید
قضا همی‌بردش تا به چنگ باز آید
ندانم ابروی شوخت چگونه محرابیست
که گر ببیند زندیق در نماز آید
بزرگوار مقامی و نیکبخت کسی
که هر دم از در او چون تویی فراز آید
ترش نباشم اگر صد جواب تلخ دهی
که از دهان تو شیرین و دلنواز آید
بیا و گونه زردم ببین و نقش بخوان
که گر حدیث کنم قصه‌ای دراز آید
خروشم از تف سینه‌ست و ناله از سر درد
نه چون دگر سخنان کز سر مجاز آید
به جای خاک قدم بر دو چشم سعدی نه
که هر که چون تو گرامی بود به ناز آید