عبارات مورد جستجو در ۱۴۰ گوهر پیدا شد:
احمد شاملو : مدایح بی‌صله
در کوچه‌ی آشتی‌کُنان
پیش می‌آید و پیش می‌آید
به ضرب‌ْآهنگِ طبلی از درون پنداری،
خیره در چشمانت
بی‌پروای تو
که راه بر او بربسته‌ای انگاری.

در تو می‌رسد از تو برمی‌گذرد بی‌آنکه واپس نگرد
در گذرگاهِ بی‌پرهیزِ آشتی‌کُنان پنداری،
بی‌آنکه به‌راستی بگذرد
چرا که عبورش تکراری‌ست بی‌پایان انگاری.

یکی بیش نیست
گرچه صفی بی‌انتها را مانَد
ــ تداومِ انعکاسی در آیینه‌های رودررو پنداری ــ
و به هر اصطکاکِ ناملموس اما
چیزی از تو می‌کاهد در تو
بی‌اینکه تو خود دریابی
انگاری.

چهره‌درچهره بازش نمی‌شناسی
چنان است که رهگذری بیگانه، پنداری،
اما چندان که واپس نگری
در شگفت با خود می‌گویی:
ــ سخت آشنا می‌نماید
دیروز است انگاری.

۹ اردیبهشتِ ۱۳۶۷

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
سراسرِ روز
سراسرِ روز
پیرزنانی آراسته
آسان‌گیر و مهربان و خندان از برابرِ خوابگاهِ من گذشتند.

نیم‌شب پلنگکِ پُرهیاهوی قاشقکی برخاست
از خیالم گذشت که پیرزنان باید به پایکوبی برخاسته باشند.

سحرگاهان پرستار گفت بیمارِ اتاقِ مجاور مُرده است.

پاریس، بیمارستانِ لاری بوآزیه
۱۳۵۲

احمد شاملو : حدیث بی‌قراری ماهان
سرودِ ششم
شگفتا
که نبودیم
عشقِ ما
در ما
حضورِمان داد.
پیوندیم اکنون
آشنا
چون خنده با لب و اشک با چشم

واقعه‌ی نخستین دمِ ماضی.



غریویم و غوغا
اکنون،
نه کلامی به مثابهِ مصداقی
که صوتی به نشانه‌ی رازی.



هزار معبد به یکی شهر...

بشنو:
گو یکی باشد معبد به همه دهر
تا من آنجا برم نماز
که تو باشی.

چندان دخیل مبند که بخشکانی‌ام از شرمِ ناتوانی‌ خویش:
درختِ معجزه نیستم
تنها یکی درختم
نوجی در آبکندی،
و جز اینم هنری نیست
که آشیانِ تو باشم،
تختت و
تابوتت.



یادگاریم و خاطره اکنون. ــ

دو پرنده
یادمانِ پروازی
و گلویی خاموش
یادمانِ آوازی.

۹ فروردینِ ۱۳۷۲
سهراب سپهری : آوار آفتاب
نزدیک آی
بام را برافکن ، و بتاب ، که خرمن تیرگی اینجاست.
بشتاب ، درها را بشکن ، وهم را دو نیمه کن ، که منم
هسته این بار سیاه.
اندوه مرا بچین ، که رسیده است.
دیری است، که خویش را رنجانده ایم ، و روزن آشتی بسته است.
مرا بدان سو بر، به صخره برتر من رسان ، که جدا مانده ام.
به سرچشمه ناب هایم بردی ، نگین آرامش گم کردم ، و گریه سر دادم.
فرسوده راهم ، چادری کو میان شعله و با ، دور از همهمه خوابستان ؟
و مبادا ترس آشفته شود ، که آبشخور جاندار من است.
و مبادا غم فرو ریزد، که بلند آسمانه زیبای من است.
صدا بزن ، تا هستی بپا خیزد ، گل رنگ بازد، پرنده هوای فراموشی کند.
ترا دیدم ، از تنگنای زمان جستم . ترا دیدم ، شور عدم در من گرفت.
و بیندیش ، که سودایی مرگم . کنار تو ، زنبق سیرابم.
دوست من ، هستی ترس انگیز است.
به صخره من ریز، مرا در خود بسای ، که پوشیده از خزه نامم.
بروی ، که تری تو ، چهره خواب اندود مرا خوش است.
غوغای چشم و ستاره فرو نشست، بمان ، تا شنوده آسمان ها شویم.
بدر آ، بی خدایی مرا بیاگن، محراب بی آغازم شو.
نزدیک آی، تا من سراسر ((من)) شوم.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
نزدیک دورها
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه.
رفتم نزدیک:
چشم ، مفصل شد.
حرف بدل شد به پر، به شور، به اشراق.
سایه بدل شد به آفتاب.
رفتم قدری در آفتاب بگردم.
دور شدم در اشاره های خوشایند:
رفتم تا وعده گاه کودکی و شن ،
تا وسط اشتباه های مفرح،
تا همه چیزهای محض.
رفتم نزدیک آب های مصور،
پای درخت شکوفه دار گلابی
با تنه ای از حضور.
نبض می آمیخت با حقایق مرطوب.
حیرت من با درخت قاتی می شد.
دیدم در چند متری ملکوتم.
دیدم قدری گرفته ام.
انسان وقتی دلش گرفت
از پی تدبیر می رود.
من هم رفتم.
رفتم تا میز،
تا مزه ماست، تا طراوت سبزی .
آنجا نان بود و استکان و تجرع:
حنجره می سوخت در صراحت ودکا.
باز که گشتم،
زن دم درگاه بود
با بدنی از همیشه ها جراحت.
حنجره جوی آب را
قوطی کنسرو خالی
زخمی می کرد.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
لحظه گمشده
مرداب اتاقم کدر شده بود
و من زمزمه خون را در رگ‌هایم می‌شنیدم.
زندگی‌ام در تاریکی ژرفی می‌‌گذشت.
این تاریکی، طرح وجودم را روشن می‌کرد.
در باز شد
و او با فانوسش به درون وزید.
زیبایی رها شدهٔی بود
و من دیده به راهش بودم:
رویای بی‌شکل زندگی‌ام بود.
عطری در چشمم زمزمه کرد.
رگ‌هایم از تپش افتاد.
همه رشته‌هایی که مرا به من نشان می‌داد
در شعله فانوسش سوخت:
زمان در من نمی‌گذشت.
شور برهنهٔی بودم.
او فانوسش را به فضا آویخت.
مرا در روشن‌ها می‌جست.
تار و پود اتاقم را پیمود
و به من ره نیافت.
نسیمی شعله فانوس را نوشید.
وزشی می‌گذشت
و من در طرحی جا می‌گرفتم،
در تاریکی ژرف اتاقم پیدا می‌شدم.
پیدا، برای که؟
او دیگر نبود.
آیا با روح تاریک اتاق آمیخت؟
عطری در گرمی رگ‌هایم جابه‌جا می‌شد.
حس کردم با هستی گمشده‌اش مرا می‌نگرد
و من چه بیهوده مکان را می‌کاوم:
آنی گم شده بود.
سهراب سپهری : زندگی خواب‌ها
نیلوفر
از مرز خوابم می گذشتم،
سایه تاریک یک نیلوفر
روی همه این ویرانه فرو افتاده بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد ؟
در پس درهای شیشه ای رویاها،
در مرداب بی ته آیینه ها،
هر جا که من گوشه ای از خودم را مرده بودم
یک نیلوفر روییده بود.
گویی او لحظه لحظه در تهی من می ریخت
و من در صدای شکفتن او
لحظه لحظه خودم را می مردم.
بام ایوان فرو می ریزد
و ساقه نیلوفر برگرد همه ستون ها می پیچد.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
نیلوفر رویید،
ساقه اش از ته خواب شفافم سر کشید.
من به رویا بودم،
سیلاب بیداری رسید.
چشمانم را در ویرانه خوابم گشودم:
نیلوفر به همه زندگی ام پیچیده بود.
در رگ هایش ، من بودم که میدویدم.
هستی اش در من ریشه داشت،
همه من بود.
کدامین باد بی پروا
دانه این نیلوفر را به سرزمین خواب من آورد؟
فروغ فرخزاد : اسیر
از دوست داشتن
امشب از آسمان دیدهٔ تو
روی شعرم ستاره می بارد
در سکوت سپید کاغذها
پنجه هایم جرقه می کارد
شعر دیوانهٔ تب آلودم
شرمگین از شیار خواهشها
پیکرش را دو باره می سوزد
عطش جاودان آتش ها
آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
از سیاهی چرا حذرکردن
شب پر از قطره های الماس است
آنچه از شب به جای می ماند
عطر سکرآور گل یاس است
آه ، بگذار گم شوم در تو
کس نیابد دگر نشانهٔ من
روح سوزان و آه مرطوبت
بوزد بر تن ترانهٔ من
آه ، بگذار زین دریچهٔ باز
خفته در پرنیان رویاها
با پر روشنی سفر گیرم
بگذرم از حصار دنیاها
دانی از زندگی چه می خواهم
من تو باشم ، تو ، پای تا سر تو
زندگی گر هزار باره بود
بار دیگر تو ، بار دیگر تو
آنچه در من نهفته دریاییست
کی توان نهفتنم باشد
با تو زین سهمگین توفانی
کاش یارای گفتنم باشد
بس که لبریزم از تو ، می خواهم
بروم در میان صحراها
سر بسایم به سنگ کوهستان
تن بکوبم به موج دریاها
بس که لبریزم از تو می خواهم
چون غباری ز خود فرو ریزم
زیر پای تو سر نهم آرام
به سبک سایهٔ تو آویزم
آری آغاز ، دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداست
من به پایان دگر نیندیشم
که همین دوست داشتن زیباست
فروغ فرخزاد : دیوار
اعتراف
تا نهان سازم از تو بار دگر
راز این خاطر پریشان را
می کشم بر نگاه ناز آلود
نرم و سنگین حجاب مژگان را


دل گرفتار خواهشی جانسوز
از خدا راه چاره می جویم
پارساوار در برابر تو
سخن از زهد و توبه می گویم


آه ... هرگز گمان مبر که دلم
با زبانم رفیق و همراهست
هر چه گفتم دروغ بود ، دروغ
کی تو را گفتم آنچه دلخواهست


تو برایم ترانه می خوانی
سخنت جذبه ای نهان دارد
گوئیا خوابم و ترانهٔ تو
از جهانی دگر نشان دارد


شاید این را شنیده ای که زنان
در دل (آری) و (نه) به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
راز دار و خموش و مکّارند


آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال
فروغ فرخزاد : تولدی دیگر
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
بر او که گاه گاه
پیوند دردناک وجودش را
با آب های راکد
و حفره های خالی از یاد می برد
و ابلهانه می پندارد
که حق زیستن دارد

بر او ببخشایید
بر خشم بی تفاوت یک تصویر
که آرزوی دوردست تحّرک
در دیدگان کاغذیش آب می شود

بر او ببخشایید
بر او که در سراسر تابوتش
جریان سرخ ماه گذر دارد
و عطر های منقلب شب
خواب هزار سالهٔ اندامش را
آشفته می کند

بر او ببخشایید
بر او که از درون متلاشیست
اما هنوز پوست چشمانش از تصوّر ذرات نور می سوزد
و گیسوان بیهُده اش
نومیدوار از نفوذ نفسهای عشق می لرزد

ای ساکنان سرزمین سادهٔ خوشبختی
ای همدمان پنجره های گشوده در باران
بر او ببخشایید
بر او ببخشایید
زیرا که مسحور است
زیرا که ریشه های هستی ِ بارآور شما
در خاکهای غربت او نقب می زنند
و قلب زود باور او را
با ضربه های موذی حسرت
در کنج سینه اش متورم می سازند .
مهدی اخوان ثالث : آخر شاهنامه
جراحت
دیگر اکنون دیری و دوری ست
کاین پریشان مرد
این پریشان پریشانگرد
در پس زانوی حیرت مانده، خاموش است
سخت بیزار از دل و دست و زبان بودن
جمله تن، چون در دریا، چشم
پای تا سر، چون صدف، گوش است
لیک در ژرفای خاموشی
ناگهان بی اختیار از خویش می‌پرسد
کآن چه حالی بود؟
آنچه می‌دیدیم و می‌دیدند
بود خوابی، یا خیالی بود؟
خامش، ای آواز خوان! خامش
در کدامین پرده می‌گویی؟
وز کدامین شور یا بیداد؟
با کدامین دلنشین گلبانگ، می‌خواهی
این شکسته خاطر پژمرده را از غم کنی آزاد؟
چرکمرده صخره‌ای در سینه دارد او
که نشوید همت هیچ ابر و بارانش
پهنه ور دریای او خشکید
کی کند سیراب جود جویبارانش؟
با بهشتی مرده در دل،‌کو سر سیر بهارانش؟
خنده؟ اما خنده‌اش خمیازه را ماند
عقده‌اش پیر است و پارینه
لیک دردش درد زخم تازه را ماند
گرچه دیگر دوری و دیری ست
که زبانش را ز دندانه‌اش
عاجگون ستوار زنجیری ست
لیکن از اقصای تاریک سکوتش، تلخ
بی که خواهد، یا که بتواند نخواهد، گاه
ناگهان از خویشتن پرسد
راستی را آن چه حالی بود؟
دوش یا دی، پار یا پیرار
چه شبی، روزی، چه سالی بود؟
راست بود آن رستم دستان
یا که سایهٔ دوک زالی بود؟
مهدی اخوان ثالث : در حیاط کوچک پاییز، در زندان
آن بالا
داشتم با ناهار
یک دو پیمانه از آن تلخ، از آن مرگابه
زهر مارم می‌کردم
مزه‌ام لب گزهای تلخ و گس ِ با همگان تنهایی
پسرک
- پسرم -
در سکنج ِ دو ردیف ِ قفسکهای ِ کتاب
رفته بود آن بالا
دست‌ها از دو طرف وا کرده
تکیه داده به دو آرنج، گشوده کف ِ دست
پای آویخته و سر سوی بالا کرده
مثل یک مرد که بر دار ِ صلیب
یا گر باید هموار بگویم، شاید
مثل یک چوب ِ نه هموار ِ صلیب
خواهرش گفت:
"بیا پایین، زردشت!"
مادرش گفت:"بیا پایین مادر!
وقت خواب است، بیا، من خوابم می‌آید"
"من نمی‌آیم پایین، من اینجا می‌خوابم"
- گفت زردشت ِ صلیب -
"من همین بالا می‌خوابم"
من به او گفتم یا می‌گفتم می‌باید:
"تو بیا پایین، فرزند!
پدرت آن بالا می‌خوابد"
یا شاید:
"پدرت آن بالا خوابیده ست!"
مهدی اخوان ثالث : زمستان
بیمار
بیمارم، مادر جان
می‌دانم، می‌بینی
می‌بینم، می‌دانی
می‌ترسی، می‌لرزی
از کارم، رفتارم، مادر جان
می‌دانم، می‌بینی
گه گریم، گه خندم
گه گیجم، گه مستم
و هر شب تا روزش
بیدارم، بیدارم، مادر جان
می‌دانم، می‌دانی
کز دنیا، وز هستی
هشیاری، یا مستی
از مادر، از خواهر
از دختر، از همسر
از این یک، و آن دیگر
بیزارم، بیزارم، مادر جان
من دردم بی ساحل
تو رنجت بی حاصل
ساحر شو، جادو کن
درمان کن، دارو کن
بیمارم، بیمارم، بیمارم، مادر جان
فریدون مشیری : تشنه طوفان
آیینه
« فریدون » این تویی؟ یا نقش دیوار، نه رنگ است این که بر رخسار داری
ز سیمای غم انگیز تو پیداست، که در سینه دلی بیمار داری
خطوط دفتر پیشانی تو، حکایت گوی روحی دردمند است
نگاه گرم و جاندار تو اکنون نگاه آهویی سر در کمند است
چرا دیگر در این چشمان خاموش، نمی بینم نشاطی از جوانی؟
نگاه بی فروغ و بی زبانت، نمی خندد به روی زندگانی
تو را زان مشت و بازوی توانا؛ چه غیر از استخوان و پوست مانده؟
اگر هم نیمه جانی هست باقی، به عشق و آرزوی دوست مانده
مکن پنهان،ز رخسارت هویداست، که شب را تا سحر بیدار بودی
تو را عشق این چنین بر باد داده، مگر از زندگانی بیزار بودی؟
هوای دلبری داری و شک نیست، که تیر عشق بر جانت نشسته
دل شیدای تو پیوسته با دوست، به عشق دوست از عالم گسسته
تو را گر عشق جان تازه بخشید، شرار رنج ها بال و پرت سوخت
وگر با ناامیدی پنجه کردی، غمی دیگر به نوعی دیگرت سوخت
تو می گویی بلای جان عاشق، شب هجران و غم های فراق است؟
ولی چشمان بی تاب تو گوید، بلای جان عاشق اشتیاق است
تو را چشمان این آیینه بی شک، هزاران بار با لبخند دیده
وگر صد ناروا کردی تحمل،کم و بیش از جهان خرسند دیده
چرا با محنت و غم خو گرفتی، چرا از یاد بردی خویشتن را؟
به روی تو در شادی گشوده ست، رها کن دامن رنج و محن را
ز فرط بیقراری می کشم آه، دلم از درد هجران در فشار است
نمی بینم دگر همصحبتم را؛ فریدون رفته و آیینه تار است
نهج البلاغه : حکمت ها
تاثیر حسادت بر سلامتی
وَ قَالَ عليه‌السلام صِحَّةُ اَلْجَسَدِ مِنْ قِلَّةِ اَلْحَسَدِ
نهج البلاغه : حکمت ها
روانشناسى عبادات
وَ قَالَ عليه‌السلام إِنَّ لِلْقُلُوبِ إِقْبَالاً وَ إِدْبَاراً فَإِذَا أَقْبَلَتْ فَاحْمِلُوهَا عَلَى اَلنَّوَافِلِ وَ إِذَا أَدْبَرَتْ فَاقْتَصِرُوا بِهَا عَلَى اَلْفَرَائِضِ
نهج البلاغه : حکمت ها
درمان خستگی روح
وَ قَالَ عليه‌السلام إِنَّ هَذِهِ اَلْقُلُوبَ تَمَلُّ كَمَا تَمَلُّ اَلْأَبْدَانُ فَابْتَغُوا لَهَا طَرَائِفَ اَلْحِكْمَةِ
نهج البلاغه : حکمت ها
ارزش چشم پوشی
وَ قَالَ عليه‌السلام مِنْ أَشْرَفِ أَعْمَالِ اَلْكَرِيمِ غَفْلَتُهُ عَمَّا يَعْلَمُ
نهج البلاغه : حکمت ها
دیدن عیوب خود در دیگران
وَ قَالَ عليه‌السلام أَكْبَرُ اَلْعَيْبِ أَنْ تَعِيبَ مَا فِيكَ مِثْلُهُ
امام سجاد علیه‌السلام : با ترجمه حسین انصاریان
دعای 22 ) دعا در سختی و دشواری امور
وَ كَانَ مِنْ دُعَائِهِ عَلَيْهِ السَّلَامُ عِنْدَ الشِّدَّةِ وَ الْجَهْدِ وَ تَعَسُّرِ الْأُمُورِ
﴿1﴾ اللَّهُمَّ إِنَّكَ كَلَّفْتَنِي مِنْ نَفْسِي مَا أَنْتَ أَمْلَكُ بِهِ مِنِّي ، وَ قُدْرَتُكَ عَلَيْهِ وَ عَلَيَّ أَغْلَبُ مِنْ قُدْرَتِي ، فَأَعْطِنِي مِنْ نَفْسِي مَا يُرْضِيكَ عَنِّي ، وَ خُذْ لِنَفْسِكَ رِضَاهَا مِنْ نَفْسِي فِي عَافِيَةٍ .
﴿2﴾ اللَّهُمَّ لَا طَاقَةَ لِي بِالْجَهْدِ ، وَ لَا صَبْرَ لِي عَلَى الْبَلَاءِ ، وَ لَا قُوَّةَ لِي عَلَى الْفَقْرِ ، فَلَا تَحْظُرْ عَلَيَّ رِزْقِي ، وَ لَا تَكِلْنِي إِلَى خَلْقِكَ ، بَلْ تَفَرَّدْ بِحَاجَتِي ، وَ تَوَلَّ كِفَايَتِي .
﴿3﴾ وَ انْظُرْ إِلَيَّ وَ انْظُرْ لِي فِي جَمِيعِ أُمُورِي ، فَإِنَّكَ إِنْ وَكَلْتَنِي إِلَى نَفْسِي عَجَزْتُ عَنْهَا وَ لَمْ أُقِمْ مَا فِيهِ مَصْلَحَتُهَا ، وَ إِنْ وَكَلْتَنِي إِلَى خَلْقِكَ تَجَهَّمُونِي ، وَ إِنْ أَلْجَأْتَنِي إِلَى قَرَابَتِي حَرَمُونِي ، وَ إِنْ أَعْطَوْا أَعْطَوْا قَلِيلًا نَكِداً ، وَ مَنُّوا عَلَيَّ طَويِلاً ، وَ ذَمُّوا كَثيِراً .
﴿4﴾ فَبِفَضْلِكَ ، اللَّهُمَّ ، فَأَغْنِنِي ، وَ بِعَظَمَتِكَ فَانْعَشْنِي ، وَ بِسَعَتِكَ ، فَابْسُطْ يَدِي ، وَ بِمَا عِنْدَكَ فَاكْفِنِي .
﴿5﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ خَلِّصْنِي مِنَ الْحَسَدِ ، وَ احْصُرْنِي عَنِ الذُّنُوبِ ، وَ وَرِّعْنِي عَنِ الَْمحَارِمِ ، وَ لَا تُجَرِّئْنِي عَلَى الْمَعَاصِي ، وَ اجْعَلْ هَوَايَ عِنْدَكَ ، وَ رِضَايَ فِيما يَرِدُ عَلَيَّ مِنْكَ ، وَ بَارِكْ لِي فِيما رَزَقْتَنِي وَ فِيما خَوَّلْتَنِي وَ فِيما أَنْعَمْتَ بِهِ عَلَيَّ ، وَ اجْعَلْنِي فِي كُلِّ حَالَاتِي مَحْفُوظاً مَكْلُوءاً مَسْتُوراً مَمْنُوعاً مُعَاذاً مُجَاراً .
﴿6﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ اقْضِ عَنِّي كُلَّ مَا أَلْزَمْتَنِيهِ وَ فَرَضْتَهُ عَلَيَّ لَكَ فِي وَجْهٍ مِنْ وُجُوهِ طَاعَتِكَ أَوْ لِخَلْقٍ مِنْ خَلْقِكَ وَ إِنْ ضَعُفَ عَنْ ذَلِكَ بَدَنِي ، وَ وَهَنَتْ عَنْهُ قُوَّتِي ، وَ لَمْ تَنَلْهُ مَقْدُرَتِي ، وَ لَمْ يَسَعْهُ مَالِي وَ لَا ذَاتُ يَدِي ، ذَكَرْتُهُ أَوْ نَسِيتُهُ .
﴿7﴾ هُوَ ، يَا رَبِّ ، مِمَّا قَدْ أَحْصَيْتَهُ عَلَيَّ وَ أَغْفَلْتُهُ أَنَا مِنْ نَفْسِي ، فَأَدِّهِ عَنِّي مِنْ جَزِيلِ عَطِيَّتِكَ وَ كَثِيرِ مَا عِنْدَكَ ، فَإِنَّكَ وَاسِعٌ كَرِيمٌ ، حَتَّى لَا يَبْقَى عَلَيَّ شَيْ‌ءٌ مِنْهُ تُرِيدُ أَنْ تُقَاصَّنِي بِهِ مِنْ حَسَنَاتِي ، أَوْ تُضَاعِفَ بِهِ مِنْ سَيِّئَاتِي يَوْمَ أَلْقَاكَ يَا رَبِّ .
﴿8﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ ارْزُقْنِي الرَّغْبَةَ فِي الْعَمَلِ لَكَ لآِخِرَتِي حَتَّى أَعْرِفَ صِدْقَ ذَلِكَ مِنْ قَلْبِي ، وَ حَتَّى يَكُونَ الْغَالِبُ عَلَيَّ الزُّهْدَ فِي دُنْيَايَ ، وَ حَتَّى أَعْمَلَ الْحَسَنَاتِ شَوْقاً ، وَ آمَنَ مِنَ السَّيِّئَاتِ فَرَقاً وَ خَوْفاً ، وَ هَبْ لِي نُوراً أَمْشِي بِهِ فِي النَّاسِ ، وَ أَهْتَدِي بِهِ فِي الظُّلُمَاتِ ، وَ أَسْتَضِي‌ءُ بِهِ مِنَ الشَّكِّ وَ الشُّبُهَاتِ
﴿9﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ ارْزُقْنِي خَوْفَ غَمِّ الْوَعِيدِ ، وَ شَوْقَ ثَوَابِ الْمَوْعُودِ حَتَّى أَجِدَ لَذَّةَ مَا أَدْعُوكَ لَهُ ، وَ كَأْبَةَ مَا أَسْتَجيِرُ بِكَ مِنْهُ
﴿10﴾ اللَّهُمَّ قَدْ تَعْلَمُ مَا يُصْلِحُنِي مِنْ أَمْرِ دُنْيَايَ وَ آخِرَتِي فَكُنْ بِحَوَائِجِي حَفِيّاً .
﴿11﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ ، وَ ارْزُقْنِي الْحَقَّ عِنْدَ تَقْصِيرِي فِي الشُّكْرِ لَكَ بِمَا أَنْعَمْتَ عَلَيَّ فِي الْيُسْرِ وَ الْعُسْرِ وَ الصِّحَّةِ وَ السَّقَمِ ، حَتَّى أَتَعَرَّفَ مِنْ نَفْسِي رَوْحَ الرِّضَا وَ طُمَأْنِينَةَ النَّفْسِ مِنِّي بِمَا يَجِبُ لَكَ فِيما يَحْدُثُ فِي حَالِ الْخَوْفِ وَ الْاَمْنِ وَ الرِّضَا وَ السُّخْطِ وَ الضَّرِّ وَ النَّفْعِ .
﴿12﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ ارْزُقْنِي سَلَامَةَ الصَّدْرِ مِنَ الْحَسَدِ حَتَّى لَا أَحْسُدَ أَحَداً مِنْ خَلْقِكَ عَلَى شَيْ‌ءٍ مِنْ فَضْلِكَ ، وَ حَتَّى لَا أَرَى نِعْمَةً مِنْ نِعَمِكَ عَلَى أَحَدٍ مِنْ خَلْقِكَ فِي دِينٍ أَوْ دُنْيَا أَوْ عَافِيَةٍ أَوْ تَقْوَى أَوْ سَعَةٍ أَوْ رَخَاءٍ إِلَّا رَجَوْتُ لِنَفْسِي أَفْضَلَ ذَلِكَ بِكَ وَ مِنْكَ وَحْدَكَ لَا شَريِكَ لَكَ .
﴿13﴾ اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَ آلِهِ ، وَ ارْزُقْنِي التَّحَفُّظَ مِنَ الْخَطَايَا ، وَ الِاحْتِرَاسَ مِنَ الزَّلَلِ فِي الدُّنْيَا وَ الآْخِرَةِ فِي حَالِ الرِّضَا وَ الْغَضَبِ ، حَتَّى أَكُونَ بِمَا يَرِدُ عَلَيَّ مِنْهُمَا بِمَنْزِلَةٍ سَوَاءٍ ، عَامِلًا بِطَاعَتِكَ ، مُؤْثِراً لِرِضَاكَ عَلَى مَا سِوَاهُمَا فِي الْأَوْلِيَاءِ وَ الْأَعْدَاءِ ، حَتَّى يَأْمَنَ عَدُوِّي مِنْ ظُلْمِي وَ جَوْرِي ، وَ يَاْيَسَ وَلِيِّي مِنْ مَيْلِي وَ انْحِطَاطِ هَوَايَ
﴿14﴾ وَ اجْعَلْنِي مِمَّنْ يَدْعُوكَ مُخْلِصاً فِي الرَّخَاءِ دُعَاءَ الُْمخْلِصِينَ الْمُضْطَرِّينَ لَكَ فِي الدُّعَاءِ ، إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيدٌ .