عبارات مورد جستجو در ۱۳۵ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۱۵
چه عاجز مانده ای، دامان همت بر کمر می زن
برون از پرده افلاک چون آه سحر می زن
مکن لنگر چو داغ لاله یک جا از گرانجانی
چو شبنم هر سحرگه خیمه در جای دگر می زن
نباشد لشکر خواب گران را تاب فریادی
به هویی عالم آسوده را بر یکدگر می زن
بیفشان آستین بر حاصل این باغ پر آفت
دگر چون سرو دست بی نیازی بر کمر می زن
مکن از حرص بر خود زندگی را تلخ چون موران
بکش سر در گریبان، غوطه در بحر شکر می زن
سواد عشق در زیر نگین آسان نمی آید
چو داغ لاله چندی کاسه در خون جگر می زن
اگر چون مرغ نوپرواز کوتاه است پروازت
پر و بالی به کنج آشیان بر یکدگر می زن
تو کز اندیشه دام و قفس بر خویش می لرزی
به کنج آشیان بنشین، گره بر بال وپر می زن
چه باشد قطره آبی که نتوان دست ازان شستن؟
هم از گرد یتیمی خاک در چشم گهر می زن
نثار تازه رویان ساز نقد وقت را صائب
در ایام بهاران از زمین چون دانه سر می زن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۳
ز باده توبه در ایام نوبهار مکن
به اختیار، پشیمانی اختیار مکن
به استخاره اگر توبه کرده ای زاهد
به استخاره دگر زینهار کار مکن
وصال ساغر و مینا قران سعدین است
برای خوردن می ساعت اختیار مکن
زمین شور بود برق دانه امید
به مجلسی که در او نیست می گذار مکن
به پای خم می نارس به کام خویش رسید
سفر ز کوی خرابات زینهار مکن
اگر چه عشق بود کار مردم بیکار
به غیر عشق توجه به هیچ کار مکن
چو روزگار به ناسازی تو ساخته است
تو نیز شکوه ز اوضاع روزگار مکن
ز چشم شور بساط جهان نمکزارست
چو لاله داغ نهان خود آشکار مکن
رسد چو قطره به دریا یکی هزار شود
به جان مضایقه با تیغ آبدار مکن
لباس عاریتی پرده دار ناکامی است
به هر چه از تو جدا گردد افتخار مکن
ز خست شرکا زود می شوی دلگیر
درین زمانه تمنای اعتبار مکن
محیط عشق ندارد کناره ای، صائب
تلاش ساحل ازین بحر بی کنار مکن
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴۶
زمین به لرزه درآید ز دل تپیدن من
شود سپهر زمین گیر از آرمیدن من
شکوه دانه من تا به آسمان چه کند
دو نیم شد جگر خاک از دمیدن من
گذشت عمر به خامی، مگر قضا افکند
به آفتاب قیامت ثمر رسیدن من؟
توان شنیدن آواز حلقه در مرگ
اگر گران نبود گوش از خمیدن من
هزار مرحله را چون جرس دل شبها
توان برید به آواز دل تپیدن من
مرا چو آبله بگذار تا شوم پامال
نمی رسد چو به کس فیضی از رسیدن من
فغان که زیر فلک نیست آنقدر میدان
که داد وحشت خاطر دهد رمیدن من
هزار فتنه خوابیده چون شراب کهن
نهفته است در آغوش آرمیدن من
درین ریاض چو چشم آن ضعیف پروازم
که برگ کاه شود مانع پریدن من
ز ریشه کند دو صد سرو پای در گل را
به جستجوی تو از خود برون دویدن من
مرا چو صبح به دست دعا نگه دارید
که روشن است جهان از نفس کشیدن من
حیات من به تماشای گلعذاران است
ز راه چشم چو شبنم بود چریدن من
ز بوریا نتوان شعله را به دام کشید
قفس چگونه شود مانع پریدن من؟
چه شد که گوش به حرفم نکرد، می دانم
که هست گوش بر آواز دل تپیدن من
عیار آن لب شیرین و ساعد سیمین
توان گرفتن از دست و لب گزیدن من
ز بس که تلخی دوران کشیده ام صائب
دهان مار شود تلخ از گزیدن من
من آن رمیده غزالم درین جهان صائب
که در جدایی خلق است آرمیدن من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹۲
دایم به یک قرار بود مشت خار من
چون آشیان خوش است خزان و بهار من
گرد یتیمی گهر آفرینشم
بر هیچ دیده بار نباشد غبار من
از ابر، تخم سوخته افسرده تر شود
مرهم چه می کند جگر داغدار من
بر روی هم گذاشته ام دست چون صدف
گوهر شود یتیم ز جیب و کنار من
چون عقده های آبله از پاک گوهری
موقوف زخم خار بود نوبهار من
خوابم بود به دولت بیدار همعنان
بر راه کبک خنده زند کوهسار من
کشتی در آب گوهر من کار می کند
دریا ترست از گهر آبدار من
صائب مرا به باغ و بهار احتیاج نیست
باغ و بهار من بود از خارخار من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۱۳
ما از صفای سینه بی کینه بر زمین
مالیده ایم چهره آیینه بر زمین
از راه خلق مطلب ما خار چیدن است
گر می کشیم خرقه پشمینه بر زمین
آن خودپرست اگر نه گرفتار خود شده است
از دست چون نمی نهد آیینه بر زمین؟
می گشتمش چو کعبه به اخلاص گردسر
می یافتم اگر دل بی کینه بر زمین
در وصف خط او نرسد پای کلک من
چون پای کودکان شب آدینه بر زمین
عالم فروز گردد اگر آه گرم من
دریا نهد چو تشنه لبان سینه بر زمین
صائب درین زمانه ز پیران زنده دل
یک تن نمانده جز می دیرینه بر زمین
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸۵
قانع از رزق پریشان با دل صدپاره شو
روزی آماده می خواهی برو غمخواره شو
تا درین میخانه باشی بر حریفان خوشگوار
صاف را ایثار کن رندانه دردی خواره شو
چون به خلوت رو گذاری دل چو قرآن جمع کن
در میان جمع چون نازل شوی سی پاره شو
گر طمع داری که آید روزیت بیرون ز سنگ
در ریاض آفرینش مرغ آتشخواره شو
شربت عیسی پی بیمار گردد دربدر
چاره جویی چشم داری از جهان بیچاره شو
گر نگردد بر مراد ما فلک آسوده ایم
زین فلاخن سنگ ما گو دیرتر آواره شو
سنگ را دلجویی اطفال گوهر می کند
در حریم خردسالان مهره گهواره شو
تا ز چشم پاک چون آیینه دارندت عزیز
صائب از سیمین بران قانع به یک نظاره شو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹۱
از نسیم ای ساکن بیت الحزن غافل مشو
چشم می خواهی ز بوی پیرهن غافل مشو
چون نمی آید به چشم از بس لطافت نوبهار
از تماشای گل و سرو و سمن غافل مشو
دیدنی دارند جمعی کز سفر باز آمدند
زینهار از تازه رویان چمن غافل مشو
میوه فردوس می بخشد حیات جاودان
ای دل بیمار ازان سیب ذقن غافل مشو
چون ز محفل پای نتوانی کشیدن همچو شمع
از حضور خلوت در انجمن غافل مشو
چون خرابی نیست معماری بنای جسم را
تا نفس داری ز تعمیر بدن غافل مشو
صبح و شام چرخ کم فرصت به هم پیوسته است
در لباس زندگانی از کفن غافل مشو
گرچه از گفتار شیرین چون شکر دل می بری
از شکر ای طوطی شیرین سخن غافل مشو
از چه خس پوش می دارند بینایان خطر
در زمان خط ازان چاه ذقن غافل مشو
شکر این معنی که در غربت عزیزی یافتی
حق شناسی کن، ز اخوان وطن غافل مشو
چون عقیق از سیم و زر هر چند یابی خانه ها
دل منه بر غربت، از یاد یمن غافل مشو
نیست چون مستی کلیدی مخزن اسرار را
در بهار از ناله مرغ چمن غافل مشو
خاک غربت را ز بوی خوش معنبر ساختی
بیش ازین ای نافه از ناف ختن غافل مشو
دیدی از اخوان چه پیش آمد عزیز مصر را
از تهی چشمان صحرای وطن غافل مشو
چشم پاک من نگه دارد ز آفت حسن را
گر ز خود غافل شوی، باری ز من غافل مشو
در سیاهی صائب آب زندگانی مدغم است
زینهار از خال آن کنج دهن غافل مشو
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۹
ز وحشت چرخ بر من حلقه دام است پنداری
زمین از تنگ میدانی لب بام است پنداری
ز تیغش تا جدا شد زخم در خمیازه می افتد
دم شمشیر سیرابش لب جام است پنداری
درین وادی به آهو چشمی افتاده است کار من
که در عین رمیدن ساکن و رام است پنداری
ز بی دردی به زیر سایه گل عندلیب من
دل آزاده ای دارد که در دام است پنداری
فزود از منع، حرص بی بصر را دربدر گردی
به چشمش چوب دربان مد انعام است پنداری
زبان هر چند بی اندیشه در گفتار نگشایم
سخن بر لب مرا طفل و لب بام است پنداری
به چشم هر که صائب شد سرش گرم از می عرفان
فلک چون شیشه پر می، زمین جام است پنداری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷۷
مکن با ارتکاب جرم اظهار پشیمانی
چه لازم با دروغ آمیختن آلوده دامانی؟
منه زنهار دل بر مهلت صد ساله دنیا
که آخر می شود، چندان که یک تسبیح گردانی
ترا گردند چون پروانه گرد سر پریزادان
اگر از خامشی بر لب نهی مهر سلیمانی
نه امروزست از اشک یتیمی دامنم دریا
ز طفلی کشتی گهواره من بود طوفانی
مکن چین جبین زنهار در کار گرفتاران
که سوهانی است بند دوستی را چین پیشانی
ازین آشفته تر کن ای صبا آن زلف مشکین را
که فیض بوی خوش بسیار گردد در پریشانی
در آن گلشن که آن شمشاد بالا جلوه گر گردد
ز طوق قمریان زنار بندد سرو بستانی
من حیران چه سازم کز تماشای خرام او
ز گردش باز می ماند فلک چون چشم قربانی
مگو بی پرده پیش خلق حال خود چو بی شرمان
که کشف عورت فقرست اظهار پریشانی
تجرد قطع زنار علایق می کند صائب
سلاحی نیست تیغ تیز را بهتر ز عریانی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۲
جنونم پهن شد صبر از من شیدا چه می خواهی؟
عنانداری ز من در دامن صحرا چه می خواهی؟
کف خاکستر من سرمه چشم غزالان شد
دگر زین مشت خار ای برق بی پروا چه می خواهی؟
نمی آیم به کار سوختن انصاف اگر باشد
ز نخل بی بر من ای چمن پیرا چه می خواهی؟
نه دینم ماند نه دنیا، نه صبرم ماند نه یارا
نمی دانم که دیگر از من رسوا چه می خواهی؟
شمار داغهای سینه ما را که می داند؟
ازین دریای پر آتش نشان پا چه می خواهی؟
ترا چون منعمان نگذاشت بند عافیت بر پا
ازین به نعمت ای درویش از دنیا چه می خواهی؟
ز سنگ کودکان داری به کف منشور آزادی
ازین به حاصلی ای سرو نارعنا چه می خواهی؟
درین دریا سرشک ابر نیسان سنگ می گردد
سراغ گوهر مقصود ازین دریا چه می خواهی؟
نفس را تازه کردی برگرفتی توشه عقبی
ازین بیش از رباط کهنه دنیا چه می خواهی؟
برآمد گرد از سیل گرانسنگ بهار اینجا
نشان قطره ناچیز ازین دریا چه می خواهی؟
به نور شمع حاجت نیست چون خورشید طالع شد
دل بینا چو داری، دیده بینا چه می خواهی؟
نمی آید به ساحل کشتی از آب تنک سالم
بزن بر قلب خم، از ساغر و مینا چه می خواهی؟
مسخر کرده ای بالا بلندان معانی را
دگر ای شوخ چشم از عالم بالا چه می خواهی؟
جمال شاهدان غیب را بی پرده می بینی
دگر صائب ازان روشنگر دلها چه می خواهی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸۶
چرا از سینه ای آه سحر بیرون نمی آیی؟
سبک چون تیغ ازین زیر سپر بیرون نمی آیی؟
نمی سازند تاج پادشاهان پایتخت تو
ز زندان صدف تا چون گهر بیرون نمی آیی
ز آب شور دریا صلح کن با تلخی غربت
که چون عنبر ز خامی بی سفر بیرون نمی آیی
به یاد عالم بالا ز دل گاهی بکش آهی
ز زندان تن خاکی اگر بیرون نمی آیی
خدنگ راست رو را همچو ترکش نیست زندانی
چرا زین نیستان چون شیر نر بیرون نمی آیی؟
ترا بر یکدگر تا نشکند دوران سنگین دل
ز بندیخانه نی چون شکر بیرون نمی آیی
چو خون مرده تن دادی به زیر پوست از غفلت
ز جای خود به زخم نیشتر بیرون نمی آیی
تسلی باخبر تا کی ز ملک بیخودی باشی؟
ز خود یک ره چرا ای بی خبر بیرون نمی آیی؟
نه ای گر تیغ چو بین وز شجاعت جوهری داری
چرا یک ره ز خود ای بیجگر بیرون نمی آیی؟
مشو از ناله افسوس غافل چون جرس باری
اگر از کاروان همچون خبر بیرون نمی آیی
چو بیرون می کند زین خانه ات سیل فنا آخر
چرا زین جسم خاکی پیشتر بیرون نمی آیی؟
درین عبرت سرا گر همچو مژگان صدزبان گردی
ز شکر بی قیاس یک نظر بیرون نمی آیی
چه افتاده است کاوش با دل پر خون من کردن؟
تو چون از عهده این چشم تر بیرون نمی آیی
بگو کز آه دردآلود عالم را سیه سازم
به سیر ماهتاب امشب اگر بیرون نمی آیی
چو من از خویش بیرون در نگاه اولین رفتم
چرا از پرده شرم ای پسر بیرون نمی آیی؟
چنان در خانه آیینه محو دیدن خویشی
که گر عالم شود زیر و زبر بیرون نمی آیی
به دیداری زبان دادخواهان می توان بستن
چرا از خانه ای بیدادگر بیرون نمی آیی؟
نسازی آب تا دل را به آه آتشین صائب
درست از کارگاه شیشه گر بیرون نمی آیی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰۰
شوخ و میخواره و شبگرد و غزلخوان شده ای
چشم بد دور که سرفتنه دوران شده ای؟
هر چه در خاطر عاشق گذرد می دانی
خوش ادایاب و ادافهم و ادادان شده ای
تو که هرگز سخن اهل سخن نشنیدی
چون سخنساز و سخن فهم و سخندان شده ای؟
تو که از خانه ره کوچه نمی دانستی
چون چنین راهزن و رهبر و ره دان شده ای
تو که از شرم در آیینه ندیدی هرگز
به اشارات که این طور شفادان شده ای؟
تا پریروز شکرخند نمی دانستی
این زمان صاحب چندین شکرستان شده ای
بر نهال تو صبا دوش به جان می لرزید
این زمان بارور از میوه الوان شده ای
پیش ازین بود نگاه تو به یک دل محتاج
این زمان دلزده زین جنس فراوان شده ای
بود آواز تو چون خنده گل پرده نشین
چه ز عشاق شنیدی که نواخوان شده ای؟
یوسف از قافله حسن تو غارت زده ای است
به دعای که چنین صاحب سامان شده ای؟
جای قد، سرو خجالت کشد از روی بهار
تا تو چون آب درین باغ خرامان شده ای
دل و جان خواه ز عشاق که با آن رخ و زلف
لایق صد دل و شایسته صد جان شده ای
می توان مرد برای تو به امید حیات
که ز خط خضر و ز لب عیسی دوران شده ای
از ادای سخن و از نگه عذرآمیز
می توان یافت که از جور پشیمان شده ای
چون فدای تو نسازد دل و دین را صائب؟
که همان طور که می خواست بدانسان شده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۶
ای کوه بیستون که چنین سرکشیده ای
بازوی آهنین مرا دور دیده ای!
ای دل که در هوای خط و زلف می پری
آخر کدام دانه ازین دام چیده ای؟
امروز مستی تو دو بالای باده است
معلوم می شود لب خود را مکیده ای
داری خبر ز روی زمین، گر چه از حیا
جز پشت پای خویش مقامی ندیده ای
شوخی چنان که تا نظر از هم گشوده ام
از دل چو اشک بر سر مژگان دویده ای
واقف نه ای ز لذت عشق نهان ما
یک گل به ترس و لرز ز گلشن نچیده ای
از خون گرم روز جزا سربرآورد
در هر دلی که نشتر مژگان خلیده ای
چون داغ، دل به لاله باغ جهان مبند
مرده است این چراغ، نفس تا کشیده ای
گوش هزار نغمه سرا بر دهان توست
صائب چه سر به جیب خموشی کشیده ای؟
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۱۰
فراق دوستان چون لاله داغم بر جگر دارد
نشاط باده ایام در پی درد سر دارد
شدم خاک و مرا باد صبا آواره تر دارد
غبارم را نسیم از ناتوانی در به در دارد
غریب کشور طالع چه پروای سفر دارد
به دور حسن خود هم جام ما خواهی شدن آخر
برای دانه ای در دام ما خواهی شدن آخر
چو می روزی تو هم بر جام ما خواهی شدن آخر
به افسون محبت رام ما خواهی شدن آخر
چنین بیگانه گشتن ز آشنائی ها خبر دارد
بتی دارم که چشم مرحمت پیوسته می پوشد
به قول مدعی با قتل من هر لحظه می کوشد
چو بعد از مرگم آن نو خط بغیری باده می نوشد
ز خاکم سبزه می روید ز خونم لاله می جوشد
بهار گلشن خونین دلان فیض دگر دارد
فتاده بر سرم ای همنشینان شعله سودا
چو شمع از سوز دل آتش زنم بر کشور اعضا
مرا از هر طرف گردیده صد درد و الم پیدا
فلک تا آشنا طالع زبون معشوق بی پروا
مگر افتادگی روزی مرا از خاک بردارد
چو شبنم سیدا هر کس که از خود دست می شوید
ره افلاک را ماننده یی خورشید می پوید
به گلشن طوطی و بلبل به صد فریاد می گوید
به قدر همت خود هر که باشد فخر می جوید
چمن گل نیشکر صایب غزل دریا گهر دارد
سیدای نسفی : مسمطات
شمارهٔ ۶۰
در چمن امروز بلبل مست گفتار خود است
کبک در کهسارها پابند رفتار خود است
سرو مغرور قد و گل محو رخسار خود است
هر که را بینم در عالم گرفتار خود است
کار حق در طاق نسیان مانده در کار خود است
دل درون سینه ام در آتش غم در گرفت
ناله جانسوز من آفاق را در بر گرفت
چرخ نتواند مرا از زیر خاکستر گرفت
کیست از دوش کسی باری تواند بر گرفت
گر همه عیسی است در فکر خر و بار خود است
از شکست شیشه غم در خاطر پیمانه نیست
خانه فانوس را پروای صاحب خانه نیست
زندگانی آشنایان را به هم یارانه نیست
گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست
صبح نزدیک است در فکر شب کار خود است
روزگاری شد که در ویرانه‌ای هستم مقیم
می کنم پیوسته یاد از عهد یاران قدیم
این ندا آمد برون از خاک موسی کلیم
خضر آسودست از تعمیر دیوار یتیم
هر کسی را روی در تعمیر دیوار خود است
خانه بر دوشیم ما را حاجت دستار نیست
پیکر ما را لباس تازه‌ای در کار نیست
سیدا ما را نظر بر دست دنیا دار نیست
چشم صایب چون صدف بر ابر گوهر بار نیست
زیر بار منت طبع گهر بار خود است