عبارات مورد جستجو در ۱۶۵ گوهر پیدا شد:
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
دولت فقر آفت زوال ندارد
ای خنک آنکس که ملک و مال ندارد
گریه بود ترجمان آنکه زبانی
پیش تو هنگام عرض حال ندارد
چشم تر است آبیار کشت محبت
مزرع ما بیم خشک سال ندارد
بوالهوس است آنکه گاه عرض تمنا
پیش نکویان زبان لال ندارد
هست قدح بزم عشق را دل پرخون
جام زر و کاسه سفال ندارد
گاه مه و گاه مهر گویمت اما
پیش تو این حسن و آن جمال ندارد
ای خنک آنکس که ملک و مال ندارد
گریه بود ترجمان آنکه زبانی
پیش تو هنگام عرض حال ندارد
چشم تر است آبیار کشت محبت
مزرع ما بیم خشک سال ندارد
بوالهوس است آنکه گاه عرض تمنا
پیش نکویان زبان لال ندارد
هست قدح بزم عشق را دل پرخون
جام زر و کاسه سفال ندارد
گاه مه و گاه مهر گویمت اما
پیش تو این حسن و آن جمال ندارد
ادیب صابر : مقطعات
شمارهٔ ۷۹
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
عیش تنگم کز دل افشردن چکد خوناب ازو
چشم سوزن دان که تار آید به پیچ و تاب ازو
عهد ممنون خواهدم از خویش چون گویم مباش
خشگ سالی را که گردد آبرو نایاب ازو
هیچ کس رخت از طلسم آسمان بیرون نبرد
کشتی صد چون سکندر مانده در گرداب ازو
عرصه کیخسرو و افراسیابست این بساط
بس به خون غلطیده بینی رستم و سهراب ازو
خلوت شب زنده داران وجد و ذوقی گر نداشت
دلبری آمد که گردد مست شیخ و شاب ازو
می رود از دست فرصت زودتر در باز کن
شمع حاجت نیست، گیرد خانه را مهتاب ازو
از درون ساغر میاور وز برون مطرب مخواه
بی دف و می گرم گردد صحبت اصحاب ازو
لطف خلقش عیب محتاجان بپوشد غم مخور
بوریای فقر گردد بستر سنجاب ازو
نعره یا حی مزن برگ صبوحی ساز ده
آفتابست او نمانده هیچ کس در خواب ازو
گر امام مسجدش مأموم بیند در نماز
روی بر اصحاب استد پشت بر محراب ازو
یار زیرک طبع و نازک گوست دلگیرش مساز
هان «نظیری » نکته ای می پرس در هر باب ازو
چشم سوزن دان که تار آید به پیچ و تاب ازو
عهد ممنون خواهدم از خویش چون گویم مباش
خشگ سالی را که گردد آبرو نایاب ازو
هیچ کس رخت از طلسم آسمان بیرون نبرد
کشتی صد چون سکندر مانده در گرداب ازو
عرصه کیخسرو و افراسیابست این بساط
بس به خون غلطیده بینی رستم و سهراب ازو
خلوت شب زنده داران وجد و ذوقی گر نداشت
دلبری آمد که گردد مست شیخ و شاب ازو
می رود از دست فرصت زودتر در باز کن
شمع حاجت نیست، گیرد خانه را مهتاب ازو
از درون ساغر میاور وز برون مطرب مخواه
بی دف و می گرم گردد صحبت اصحاب ازو
لطف خلقش عیب محتاجان بپوشد غم مخور
بوریای فقر گردد بستر سنجاب ازو
نعره یا حی مزن برگ صبوحی ساز ده
آفتابست او نمانده هیچ کس در خواب ازو
گر امام مسجدش مأموم بیند در نماز
روی بر اصحاب استد پشت بر محراب ازو
یار زیرک طبع و نازک گوست دلگیرش مساز
هان «نظیری » نکته ای می پرس در هر باب ازو
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
نتوانست ز بس ضعف بدندان جا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد
گره لقمه ام از شیشه روزی وا کرد
فیض گمنامیم این بس که ز خلوتگه فقر
شغل دنیا نتوانست مرا پیدا کرد
سایه بال هما بود بلای سیهی
کز سرم پرتو خورشید سعادت واکرد
نیست شرمندگی دست تهی کم، چه عجب
بید مجنون نتواند سر اگر بالا کرد؟
مگر از دست دل زار من آید با او
آنچه در عالم یاری غم او با ما کرد
واعظ این فیض سخن نیست جز از همت عشق
دم ما را نمک شور جنون گیرا کرد
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
برده است از بسکه فکر آن نگار جانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
گشته موی کاسه زانو خط پیشانیم
این رگ گردن که من از اهل دانش دیده ام
می توان برد ای فلاطون رشک بر نادانیم
در محبت بر نمی آید بلا با صبر من
بس نباشد سیلی، از بس تشنه ویرانیم
از پی تحصیل رزق ما عرق ریزد سحاب
روز و شب چون ابر، من در گریه از بی نانیم
جای بال افشانی من، عالم تجرید بود
کرده واعظ پای بند این جهان فانیم
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۸
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰۹
نظام قاری : قصاید
شمارهٔ ۹ - اوحدی فرماید
سر پیوند ما ندارد یار
چون توان شد ز وصل برخوردار
در جواب او
چند ار اندیشه فش ودستار
این فرو پیچ و آن دگر بگذار
نیست جز بور یا بخانه مرا
(لیس فی الدار غیره دیار)
رخت بر پنبه موسم گرما
(وقنا ربنا عذاب النار)
نوکری کوکه موزه ام بکشد
کو غلامی که گیردم دستار
شو فرو در دواج و سر در جیب
برشده (بالعشی و الابکار)
فکر کن جبه زمستان را
پنبه غفلتت ز گوش برآر
مصرف رخت گشته نقدم و جنس
رشته جامه بوده پودم و تار
از خطوط لباس مخفی ماست
این سواد بیاض لیل و نهار
بکتان و شمط بر افرازیم
علم از بام این کبود حصار
وز دمشقی عمامه بربائیم
افسر از فرق گنبد دوار
چند در فکر جامه سر در جیب
تا بکی ماندن به بند ازار
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه بار
شخص را پاکی آورد حمام
جامه را نازکی دهد آهار
مخفی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنگ چشمی خویش کرد اظهار
نو بپوشیم و آنزمان بخشیم
کهنه پار و خرقه پیرار
نه عجب نقره و طلا بکمر
نیست جای تامل بسیار
در جهان هر فراخ چنبر هست
صاحب مال و درهم و دینار
ای که هستی نیازمند بره
پوستین بره نکو ببر آر
گوی لولو بجامه کمخا
دانهای عرق بروی نگار
رخت والا و سوزن سرتیز
خار باگل بهم بود ناچار
آفتابیست اطلس گلگون
بخیهارا بر او چو ذره شمار
ساعد آستین اطلس را
که سجیف خشیشی است سوار
گاه بر اسب ابلق سنجاب
روی صوف مربع است سوار
ای چو چکمه دوروبسان شریت
ترک نرمادگی بگوزنهار
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار
بنما در بساط فرش رخوت؟
سالکان مسالک اطوار
از گل شرب و لاله والا
گلستانیست کلبه تجار
جبه بی پیرهن بدان ماند
که بپوشی قبای بی شلوار
اینمقالت دراز چون کرباس
چند باید کشید دست بدار
خود چولازم بود بگوقاری
جامه دوختن بقد منار
چون توان شد ز وصل برخوردار
در جواب او
چند ار اندیشه فش ودستار
این فرو پیچ و آن دگر بگذار
نیست جز بور یا بخانه مرا
(لیس فی الدار غیره دیار)
رخت بر پنبه موسم گرما
(وقنا ربنا عذاب النار)
نوکری کوکه موزه ام بکشد
کو غلامی که گیردم دستار
شو فرو در دواج و سر در جیب
برشده (بالعشی و الابکار)
فکر کن جبه زمستان را
پنبه غفلتت ز گوش برآر
مصرف رخت گشته نقدم و جنس
رشته جامه بوده پودم و تار
از خطوط لباس مخفی ماست
این سواد بیاض لیل و نهار
بکتان و شمط بر افرازیم
علم از بام این کبود حصار
وز دمشقی عمامه بربائیم
افسر از فرق گنبد دوار
چند در فکر جامه سر در جیب
تا بکی ماندن به بند ازار
جز برخت نفیس در محفل
نتوان شد بصدر صفه بار
شخص را پاکی آورد حمام
جامه را نازکی دهد آهار
مخفی خورد چشم بر قدمن
نرسانید جامه هموار
همچو ابنای روزگار او نیز
تنگ چشمی خویش کرد اظهار
نو بپوشیم و آنزمان بخشیم
کهنه پار و خرقه پیرار
نه عجب نقره و طلا بکمر
نیست جای تامل بسیار
در جهان هر فراخ چنبر هست
صاحب مال و درهم و دینار
ای که هستی نیازمند بره
پوستین بره نکو ببر آر
گوی لولو بجامه کمخا
دانهای عرق بروی نگار
رخت والا و سوزن سرتیز
خار باگل بهم بود ناچار
آفتابیست اطلس گلگون
بخیهارا بر او چو ذره شمار
ساعد آستین اطلس را
که سجیف خشیشی است سوار
گاه بر اسب ابلق سنجاب
روی صوف مربع است سوار
ای چو چکمه دوروبسان شریت
ترک نرمادگی بگوزنهار
غیر نعلین و گیوه و موزه
غیر مسحی و کفش و پای اوزار
بنما در بساط فرش رخوت؟
سالکان مسالک اطوار
از گل شرب و لاله والا
گلستانیست کلبه تجار
جبه بی پیرهن بدان ماند
که بپوشی قبای بی شلوار
اینمقالت دراز چون کرباس
چند باید کشید دست بدار
خود چولازم بود بگوقاری
جامه دوختن بقد منار
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۱ - شیخ سعدی فرماید
روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
در جواب او
چون زرم بهر نوخریدن نیست
چاره جز کهنه را دریدن نیست
یک تن بی لحاف و زیر افکن
وقت آسایش آرمیدن نیست
هر بده روز میدرد رختی
انکه از جامه اش بریدن نیست
چند کردم بگرد خوان مزاد
بختم ازرخت غیر دیدن نیست
گاه پیچش زکهنگی دستار
برسرش طاقت کشیدن نیست
مسکنی نیست لایقم ورنه
فرشش از بهر گستریدن نیست
قاری از بس که موزه اش تنکست
برهش زهره دویدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست
در جواب او
چون زرم بهر نوخریدن نیست
چاره جز کهنه را دریدن نیست
یک تن بی لحاف و زیر افکن
وقت آسایش آرمیدن نیست
هر بده روز میدرد رختی
انکه از جامه اش بریدن نیست
چند کردم بگرد خوان مزاد
بختم ازرخت غیر دیدن نیست
گاه پیچش زکهنگی دستار
برسرش طاقت کشیدن نیست
مسکنی نیست لایقم ورنه
فرشش از بهر گستریدن نیست
قاری از بس که موزه اش تنکست
برهش زهره دویدن نیست
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶ - مولانا حافظ فرماید
دارم از زلف سیاهت گله چندان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
در جواب او
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
همه کس طعنه زنان این که مبین آن که مپرس
بهر تشریف کسی مدح لئیمان مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
بیکی جامه فاخر که بپوشم گه گه
میرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جیب بتان لیک ببر
شیوه میکند آن جیب زر افشان که مپرس
از پی پیرهن و داریه و زوده زفارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه کرباس گرفت
اشتیاقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه میکند آن گوی در و زر قاری
در بر اطلس و کمخای گلستان که مپرس
که چنان زو شده ام بیسرو سامان که مپرس
در جواب او
دارم از بیسرو پائی گله چندان که مپرس
شده بیرخت چنانم من عریان که مپرس
هم زمستان زقضا نیست بپایم شلوار
همه کس طعنه زنان این که مبین آن که مپرس
بهر تشریف کسی مدح لئیمان مکناد
که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
بیکی جامه فاخر که بپوشم گه گه
میرسد آن بمن از چشم حسودان که مپرس
گفته بودم نکشم جیب بتان لیک ببر
شیوه میکند آن جیب زر افشان که مپرس
از پی پیرهن و داریه و زوده زفارس
تا بحدیست مرا میل سپاهان که مپرس
در بهاران دلم از جامه کرباس گرفت
اشتیاقست مرا با رخ کتان که مپرس
فتنه میکند آن گوی در و زر قاری
در بر اطلس و کمخای گلستان که مپرس
صابر همدانی : قطعات
شمارهٔ ۲
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴ - هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
هرچند که گنگیم و کلوکیم و لکامیم
تن داده و دل بسته آن دول غلامیم
دو درم بدهان کرده خریدار سه بوسیم
شمشیر بکف کرده طلبکار نیامیم
اندر طلب تاز ازین کوی بدان کوی
نیمور کشان کرده بگرد در بامیم
در حجره تاریک من و تاز معطل
از بام بشام آمده و زشام ببامیم
چون روده خوشیده . . . س گنده نخواهیم
تا در پی آن سرود و من دنبه خامیم
بابامچه . . . س نزد وام بگردن
کز گردن نیمور قوی توخته وامیم
دانند همه کس که ره . . . س ره عامیست
. . . ن راه خواص است، نه ما مردم عامیم
با اینهمه، در علم فرو کفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
تا تاز سجود آرد، بروی برکوعیم
چون تاز رکوع آرد، بروی بقیامیم
زانروی که یار دل هر تاز مدامست
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم
گوینده تازیم نه چون خواه جمالی
بر هر سر نیمور قوی کرده مقامیم
این شعر بر آن شعر جمالی است که گفته است
هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
تن داده و دل بسته آن دول غلامیم
دو درم بدهان کرده خریدار سه بوسیم
شمشیر بکف کرده طلبکار نیامیم
اندر طلب تاز ازین کوی بدان کوی
نیمور کشان کرده بگرد در بامیم
در حجره تاریک من و تاز معطل
از بام بشام آمده و زشام ببامیم
چون روده خوشیده . . . س گنده نخواهیم
تا در پی آن سرود و من دنبه خامیم
بابامچه . . . س نزد وام بگردن
کز گردن نیمور قوی توخته وامیم
دانند همه کس که ره . . . س ره عامیست
. . . ن راه خواص است، نه ما مردم عامیم
با اینهمه، در علم فرو کفتن تازان
گه عامی صرفیم و گهی خواجه امامیم
تا تاز سجود آرد، بروی برکوعیم
چون تاز رکوع آرد، بروی بقیامیم
زانروی که یار دل هر تاز مدامست
مولای مدامیم و مدامیم و مدامیم
گوینده تازیم نه چون خواه جمالی
بر هر سر نیمور قوی کرده مقامیم
این شعر بر آن شعر جمالی است که گفته است
هرچند که از عشق تو در کوی ملامیم
سوزنی سمرقندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - کودکان تنگ قبا
این کودکان تنگ قبای فراخ . . . ن
کردند . . . ایرو کیسه ما هر دو سرنگون
از بسکه . . . ایرو کیسه ما سیم و آب داد
نی سیم از آن برآیدنی آب ازین برون
آنجا که سیم بود، در او ماند باد پاک
وانجا که آب بود ازو رفت ناب خون
بسیار کودکان الف قد بپیش من
چون دال و نون شدند ز نادانی و جنون
ما نیز بر گزاف به . . . دیم تا شدیم
زینسان میان شکسته چو دال و نگون چو نون
تا سیم بود، بود میان پایشان چو سیم
دادیم سیم و کرد میان پای فی البطون
بردند جمله سیم بسیلی و چوبدست
از ما بدستمایه . . . نهای سیمگون
روز و شبان بگنبد سیمینشان زدیم
هر ساعتی ز دسته سیمین یکی ستون
چون دسته شد خمیده و گنبد فرو درید
کم شد مزه، مزه نتوان کرد ازین فزون
زین پس فسون و لابه ایشان چرا خریم
چون مار مرده مان به نمی جنبد از از فسون
جستیم تا ز خران، تا ایر سخت بود
چون ایر سست گشت چو خران و چه حرون
دردا و حسرتا که از امروز تا به مرگ
ما سست ابر ماندیم، ایشان فراخ . . . ون
کردند . . . ایرو کیسه ما هر دو سرنگون
از بسکه . . . ایرو کیسه ما سیم و آب داد
نی سیم از آن برآیدنی آب ازین برون
آنجا که سیم بود، در او ماند باد پاک
وانجا که آب بود ازو رفت ناب خون
بسیار کودکان الف قد بپیش من
چون دال و نون شدند ز نادانی و جنون
ما نیز بر گزاف به . . . دیم تا شدیم
زینسان میان شکسته چو دال و نگون چو نون
تا سیم بود، بود میان پایشان چو سیم
دادیم سیم و کرد میان پای فی البطون
بردند جمله سیم بسیلی و چوبدست
از ما بدستمایه . . . نهای سیمگون
روز و شبان بگنبد سیمینشان زدیم
هر ساعتی ز دسته سیمین یکی ستون
چون دسته شد خمیده و گنبد فرو درید
کم شد مزه، مزه نتوان کرد ازین فزون
زین پس فسون و لابه ایشان چرا خریم
چون مار مرده مان به نمی جنبد از از فسون
جستیم تا ز خران، تا ایر سخت بود
چون ایر سست گشت چو خران و چه حرون
دردا و حسرتا که از امروز تا به مرگ
ما سست ابر ماندیم، ایشان فراخ . . . ون
سوزنی سمرقندی : قطعات
شمارهٔ ۲۲ - حنائی
دید حنائی به . . . یلر میل زن خویش
وانچه کلان . . . ایر شهر خیل زن خویش
برد زنش را به . . . ایر خوردن مهمان
رفت بهر خانه ای طفیل زن خویش
داد به . . . ادن بزن سبیل و ز کنجی
گرم فرو . . . ید بر سبیل زن خویش
غله امسال اگر گروگان گردد
جمله بپیماید او بکیل زن خویش
مفت زن و زن بمزد گشت و فرو جست
از نفقات نهار و لیل زن خویش
ویل نیاید اگر بقلب حنائی
بر شده بیند بچرخ ویل زن خویش
کرد زن خویش را سهیل خر انبار
گشت حنائی همان سهیل زن خویش
بر سر او سیل غم براند زن و رفت
تا کندی ناودان بسیل زن خویش
. . . ایر به . . . ون کسی بود که نگوید
دید حنائی به . . . ایر میل زن خویش
وانچه کلان . . . ایر شهر خیل زن خویش
برد زنش را به . . . ایر خوردن مهمان
رفت بهر خانه ای طفیل زن خویش
داد به . . . ادن بزن سبیل و ز کنجی
گرم فرو . . . ید بر سبیل زن خویش
غله امسال اگر گروگان گردد
جمله بپیماید او بکیل زن خویش
مفت زن و زن بمزد گشت و فرو جست
از نفقات نهار و لیل زن خویش
ویل نیاید اگر بقلب حنائی
بر شده بیند بچرخ ویل زن خویش
کرد زن خویش را سهیل خر انبار
گشت حنائی همان سهیل زن خویش
بر سر او سیل غم براند زن و رفت
تا کندی ناودان بسیل زن خویش
. . . ایر به . . . ون کسی بود که نگوید
دید حنائی به . . . ایر میل زن خویش
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
غنچه دارم در بغل گر مشت زر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شبها در کمر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شبها در کمر باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
شمعم و هرگز نمی سازد کسی روشن مرا
می زند پروانه هر شب تا سحر دامن مرا
عندلیب بی پرم وز ناله کردن مانده ام
باغبان عمریست بیرون کرد از گلشن مرا
روشنایی دارم از کلک سیه بختم امید
داغم از گردون چراغی داده یی روغن مرا
می کند در بر قبای پاره ام کار زره
نیست دیگر منتی از رشته و سوزن مرا
دامن امیدواری سفره ام کردست پهن
آسمان امروز گردیدست پرویزن مرا
در چمن گاهی که از بهر تماشا رو نهم
می زند سیلی ز هر جانب گل سوسن مرا
گر روم پیش رفوگر می برم شرمندگی
همچو گل از دوش افتادست پیراهن مرا
بس که در بالا نشینان نیست چشم امتیاز
رخنه دیوار باشد بهتر از روزن مرا
همچو مرغ بیضه از عریان تنی آسوده ام
منت چاک گریبان نیست بر گردن مرا
خانه بر دوشم کلاهی دارم از سرگشتگی
گردبادم خاکساری هاست پیراهن مرا
نفس سرکش را کشیدم از تهی دستی به دام
آخر این تدبیر غالب کرد بر دشمن مرا
منزل حاتم ز پیران مدتی کردم سئوال
آسمان بر کف عصایی داد از آهن مرا
خانه من بس لبریز است از دود چراغ
نیست شبها خواب همچون دیده روزن مرا
کرده ام از فاقه بسیار سرد و پیرهن
رستمی باید برآرد زین چه بیژن مرا
در چمن شبها ندارم راحت از دست نسیم
غنچه خسبم دشمن جانست پیراهن مرا
سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد
کرده چون پرگار دوران پای در دامن مرا
می زند پروانه هر شب تا سحر دامن مرا
عندلیب بی پرم وز ناله کردن مانده ام
باغبان عمریست بیرون کرد از گلشن مرا
روشنایی دارم از کلک سیه بختم امید
داغم از گردون چراغی داده یی روغن مرا
می کند در بر قبای پاره ام کار زره
نیست دیگر منتی از رشته و سوزن مرا
دامن امیدواری سفره ام کردست پهن
آسمان امروز گردیدست پرویزن مرا
در چمن گاهی که از بهر تماشا رو نهم
می زند سیلی ز هر جانب گل سوسن مرا
گر روم پیش رفوگر می برم شرمندگی
همچو گل از دوش افتادست پیراهن مرا
بس که در بالا نشینان نیست چشم امتیاز
رخنه دیوار باشد بهتر از روزن مرا
همچو مرغ بیضه از عریان تنی آسوده ام
منت چاک گریبان نیست بر گردن مرا
خانه بر دوشم کلاهی دارم از سرگشتگی
گردبادم خاکساری هاست پیراهن مرا
نفس سرکش را کشیدم از تهی دستی به دام
آخر این تدبیر غالب کرد بر دشمن مرا
منزل حاتم ز پیران مدتی کردم سئوال
آسمان بر کف عصایی داد از آهن مرا
خانه من بس لبریز است از دود چراغ
نیست شبها خواب همچون دیده روزن مرا
کرده ام از فاقه بسیار سرد و پیرهن
رستمی باید برآرد زین چه بیژن مرا
در چمن شبها ندارم راحت از دست نسیم
غنچه خسبم دشمن جانست پیراهن مرا
سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد
کرده چون پرگار دوران پای در دامن مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
در بهار از فاقه رنگ زعفران باشد مرا
پیرهن بر دوش از برگ خزان باشد مرا
چون دوات خشک از چشم قلم افتاده ام
از تهیدستی دهان بی زبان باشد مرا
سبزه یی خرم نگشت انگشت خاری تر نشد
در چمن جوها پر از آب روان باشد مرا
در ته گرد کسادی شد متاعم پایمال
روزگاری شد خجالت از دکان باشد مرا
پیرم اما آه من از هفت گردون بگذرد
ناوک الماس پیکان در کمان باشد مرا
گر چه من مورم به چشم کم مبین ای مدعی
از پر پرواز ترکش بر میان باشد مرا
پی به منزل می برم هر چند دور افتاده ام
شمع ها روشن ز گرد کاروان باشد مرا
بهر روزی می کنم بافندگی چون عنکبوت
خانه همچون دار باز از ریسمان باشد مرا
می کنم نظاره نعمت ها و حسرت می خورم
تنگدستم روزیی دور از دهان باشد مرا
گشته ام از فاقه همچون تیر بی پر گوشه گیر
خانه های خشک و خالی چون کمان باشد مرا
چون فلک از مهر و مه بر سفره دارم نان قاق
روز و شب شرمندگی از میهمان باشد مرا
بی دماغم می کشم از بوی گل آشفتگی
در چمن چون بید مجنون سرگران باشد مرا
هر که اندازد نظر برنامه ام گردد خموش
خامه از میل و دوات از سرمه دان باشد مرا
نیست آرامی مرا در خانه همچون آسیا
روز و شب شرمندگی از آب و نان باشد مرا
سایه پا ننهاده یک ره بر سر بالین من
آفتاب ذره پرور مهربان باشد مرا
سیدا بادام و نرگس در به رویم وا کنند
گوشه چشمی اگر از باغبان باشد مرا
پیرهن بر دوش از برگ خزان باشد مرا
چون دوات خشک از چشم قلم افتاده ام
از تهیدستی دهان بی زبان باشد مرا
سبزه یی خرم نگشت انگشت خاری تر نشد
در چمن جوها پر از آب روان باشد مرا
در ته گرد کسادی شد متاعم پایمال
روزگاری شد خجالت از دکان باشد مرا
پیرم اما آه من از هفت گردون بگذرد
ناوک الماس پیکان در کمان باشد مرا
گر چه من مورم به چشم کم مبین ای مدعی
از پر پرواز ترکش بر میان باشد مرا
پی به منزل می برم هر چند دور افتاده ام
شمع ها روشن ز گرد کاروان باشد مرا
بهر روزی می کنم بافندگی چون عنکبوت
خانه همچون دار باز از ریسمان باشد مرا
می کنم نظاره نعمت ها و حسرت می خورم
تنگدستم روزیی دور از دهان باشد مرا
گشته ام از فاقه همچون تیر بی پر گوشه گیر
خانه های خشک و خالی چون کمان باشد مرا
چون فلک از مهر و مه بر سفره دارم نان قاق
روز و شب شرمندگی از میهمان باشد مرا
بی دماغم می کشم از بوی گل آشفتگی
در چمن چون بید مجنون سرگران باشد مرا
هر که اندازد نظر برنامه ام گردد خموش
خامه از میل و دوات از سرمه دان باشد مرا
نیست آرامی مرا در خانه همچون آسیا
روز و شب شرمندگی از آب و نان باشد مرا
سایه پا ننهاده یک ره بر سر بالین من
آفتاب ذره پرور مهربان باشد مرا
سیدا بادام و نرگس در به رویم وا کنند
گوشه چشمی اگر از باغبان باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
به گلشن گل اگر از رنگ و بوی خود سخن سازد
نسیم صبحدم سیلی زنان دور از چمن سازد
نظر چون بر سراغش می رود دیگر نمی آید
تماشای سر کویش نگه را بی وطن سازد
شود هرگه دچار آن ساده رو خاموش می گردم
کی این آئینه طوطی را به خود یار سخن سازد
نشد بر دامنش پیوند یک ره آستین من
مرا کوتاه دستی چاک ها در پیرهن سازد
گدای بی ادب روی از ملامت برنمی تابد
طمع در سینه چون زور آورد روئینه تن سازد
به سودای وصالش دل به زلف او مقید شد
برای سیم و زر مفلس به هندوستان وطن سازد
دلم از حال خود ای سیدا با کس نمی گوید
زبان خویش را کی غنچه بیرون از دهن سازد
نسیم صبحدم سیلی زنان دور از چمن سازد
نظر چون بر سراغش می رود دیگر نمی آید
تماشای سر کویش نگه را بی وطن سازد
شود هرگه دچار آن ساده رو خاموش می گردم
کی این آئینه طوطی را به خود یار سخن سازد
نشد بر دامنش پیوند یک ره آستین من
مرا کوتاه دستی چاک ها در پیرهن سازد
گدای بی ادب روی از ملامت برنمی تابد
طمع در سینه چون زور آورد روئینه تن سازد
به سودای وصالش دل به زلف او مقید شد
برای سیم و زر مفلس به هندوستان وطن سازد
دلم از حال خود ای سیدا با کس نمی گوید
زبان خویش را کی غنچه بیرون از دهن سازد
سیدای نسفی : رباعیات
شمارهٔ ۸ - اسبیات