عبارات مورد جستجو در ۲۸۹ گوهر پیدا شد:
اقبال لاهوری : پیام مشرق
نفس آشفته موجی از یم اوست
نفس آشفته موجی از یم اوست
نی ما نغمهٔ ما از دم اوست
لب جوی ابد چون سبزه رستیم
رگ ما ریشهٔ ما از نم اوست
اقبال لاهوری : پیام مشرق
ندانم باده ام یا ساغرم من
ندانم باده ام یا ساغرم من
گهر در دامنم یا گوهرم من
چنان بینم چو بر دل دیده بندم
که جانم دیگر است و دیگرم من
اقبال لاهوری : پیام مشرق
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساست
گریهٔ ما بی اثر ناله ما نارساست
حاصل این سوز و ساز یک دل خونین نواست
در طلبش دل تپید ، دیر و حرم آفرید
ما به تمنای او ، او به تمنای ماست
پردگیان بی حجاب ، من به خودی در شدم
عشق غیورم نگر میل تماشا کراست
مطرب میخانه دوش نکتهٔ دلکش سرود
باده چشیدن خطاست باده کشیدن رواست
زندگی رهروان در تگ و تاز است و بس
قافلهٔ موج را جاده و منزلی کجاست
شعلهٔ در گیر زد بر خس و خاشاک من
مرشد رومی که گفت «منزل ما کبریاست»
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
نداند جبرئیل این های و هو را
نداند جبرئیل این های و هو را
که نشناسد مقام جستجو را
بپرس از بندهٔ بیچارهٔ خویش
که داند نیش و نوش آرزو را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱
تجدید سحرکاری‌ست در جلوه‌زار عنقا
صدگردش است و یک‌گل رنگ‌بهار عنقا
هرچند نوبهاریم یا جوش لاله‌زاریم
باغ دگر نداریم غیر ازکنار عنقا
سطری نخواند فطرت ز درسگاه تحقیق
تقویمها کهن‌کرد امسال و پار عنقا
آیینه جزتحیر اینجا چه نقش بندد
از رنگ شرم دارد صورت‌نگار عنقا
تسلیم‌عشق بودن مفت‌است هرچه باشد
ما را چه‌کار وکو بار درکار و بار عنقا
شهرت‌پرستی وهم تا چند باید اینجا
نقش نگین رهاکن ای نامدار عنقا
هم‌صحبتیم و ما را ازیکدگر خبر نیست
عنقا چه وانمایدگر شد دچار عنقا
نایابی مطالب معدوم کرد ما را
دیگرکسی چه یابد در انتظار عنقا
مرگ است آخرکار عبرت‌نمای هستی
غیر از عدم‌که خندد بر روزگار عنقا
زیرپرندگردون‌، رسواست خلق مجنون
عریانی‌که پوشد این جامه‌وار عنقا
گفتیم بی‌نشانی رنگی به جلوه آرد
ما را نمود بر ما آیینه‌دار عنقا
در خاکدان عبرت غیر از نفس چه داریم
پر روشناست بیدل شمع مزار عنقا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰
لغزشی خورده ز پا تا سر ما
خنده دارد خط بی‌مسطر ما
ذره پر منفعل اظهار است
کو هیولا وکجا پیکر ما
می‌نهد بر خط زنهار انگشت
موی چینی زتن لاغرما
خنده زن شمع ازبن بزم‌گذشت
گل بچینید ز خاکستر ما
جهد ازآیینهٔ ما زنگ نبرد
منفعل شدکف روشنگر ما
خواب ما زبر سیاهی ببالد
سایه افکند به سر بستر ما
عمرها شدکه عرق می‌گرییم
شرم حسنی است به چشم‌ترما
حیف همت‌که زمانی چوحباب
صدف بحر نشدگوهر ما
چهرهٔ زرد، شکنها اندوخت
سکه زد ضعف‌کنون بر زرما
عجز طومار طلبها طی‌کرد
مهر شد آبله بر دفتر ما
شمع حرمانکدهٔ بیکسی‌ام
پا مگر دست نهد برسرما
رنگ پرواز ندیدیم به خواب
بالش نازکه دارد پر ما
علت بی‌بصری را چه علاج
نگهی داشت تغافلگر ما
نیست پیراهن دیگر بیدل
غیر عریانی ما در بر ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰
شوق تو دامنی زد بر نارسایی ما
سرکوب بال وپر شد بی‌دست پایی ما
درکارگاه امکان بی‌شبهه نیست فطرت
تمثال می‌فروشد آیینه‌زایی ما
زان پنجهٔ نگارین نگرفت رنگ و بویی
پامال یأس‌گردید خون حنایی ما
یارب مباد آتش از شعله بازماند
خاک است بر سر ما از نارسایی ما
چون‌گل زباغ هستی ما هم فریب خوردیم
خون داشت درگریبان رنگین قبایی ما
گر اشک رخ نساید بر خاک ناتوانی
زان آستان‌که خواهد عذر جدایی ما
در راه او نشستیم چندان‌که خاک‌گشتیم
زین بیشتر چه باشد صبرآزمایی ما
از سجدهٔ حضورت بوی اثر نبردیم
امید دستها سود از جبهه‌سایی ما
تاکی هوس‌ نوردی تا چند هرزه‌گردی
یارب‌که سنگ‌گردد خاک هوایی ما
گر در قفس بمیریم زان به‌که اوج‌گیریم
بی‌بال و پر اسیریم آه از رهایی ما
سرها قدم نشین شد پروازهاکمین شد
صد آسمان زمین شد از بی‌عصایی ما
بیدل اگر توهّم بند نظر نباشد
کافی‌ست سیر معنی لفظ آشنایی ما
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
فنا مثالم و آیینهٔ بقا اینجاست
کجا روم ز در دل که مدعا اینجاست
جبین متاعم و دکان سجده‌ای دارم
تو نیز خاک شو، ای جستجو که جا اینجاست
به‌ گردی از ره او گر رسی مشو غافل
که التفات نگه‌های سرمه‌سا اینجاست
خیال مایل بی‌رنگی و جهان همه رنگ
چو غنچه محو دلم بوی آشنا اینجاست
ز گرد هستی اگر پاک گشته‌ای خوش باش
که حسن جلوه‌فروش است تا صفا اینجاست
کسی نداد نشان ازکمال شوکت عجز
جز اینقدرکه همه سرکشی دو تا اینجاست
دلیل مقصد ما بسکه ناتوانی بود
به هرکجاکه رسیدیم‌گفت جا اینجاست
پس از مطالعهٔ نقش پا یقینم شد
که هرزه‌تازم و جام جهان‌نما اینجاست
نهفت راه تلاشم عرق‌فشانی شرم
گل است خاک دو عالم ز بس حیا اینجاست
سراغ لیلی خویش ازکه بایدم پرسید
که‌ گرد محملم و نالهٔ درا اینجاست
خوش آنکه سایه‌صفت محو آفتاب شویم
که سخت نامه سیاهیم و عفوها اینجاست
چو چشم ‌آینه حیرت‌ سراغ نیرنگیم
ز خویش رفته جهانی و نقش پا اینجاست
غبار رفته به باد سحر به ‌گوشم‌ گفت‌:
که خلق بیهده جان می‌کند، هوا اینجاست
به وصل لغزش پایی رسیده‌ام بیدل
بیا که دادرس سعی نارسا اینجاست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱
اوگفتن ما وتو به هر رنگ ضرور است
اینش مکن اندیشه‌که او از همه دور است
آیینهٔ تنزیه وکدورت چه خیال است
جایی‌که بطون منفعل افتاد ظهور است
واداشته افسانه‌ات از فهم حقیقت
این پنبهٔ گوشت اثر آتش طور است
یاران به تلاش من مجهول بخندید
او در بر و من دربه‌در، آخر چه شعور است
بر صبحدم‌گلشن ایجاد منازید
هنگامهٔ بنیاد تبسمکده شوراست
دمسردی یاران جهان چند نهفتن
دندان به هم خوردهٔ سرمازده عور است
از شخص به تمثال تسلی نتوان شد
زحمتکش صیقل نشوی آینه‌کور است
جایی‌که خموشی‌ست سرو برگ سلامت
هرگاه زبان بال‌گشاید پر مور است
پرغره نباشید چه تحقیق وچه‌تقلید
اینها همه بیحاصلی عشق غیور است
بیدل به تو درهیچ مکان راه نبردیم
آیینه سراب است‌که تمثال تو دور است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۰
لوح‌هستی یک قلم از نقش قدرت عاری است
آمد ورفت نفس مشق خط بیکاری است
از ره غفلت‌، عدم را، هستی اندیشیده‌ایم
شبهه تقریریم و استفهام ما انکار‌ی است
ذره‌ایم اما به جشم خود گران !فتاده‌ایم
اندکی هم‌چون به عرض آمد همان بسیاری است
پسمل ناز،‌که‌ام یارب‌که از توفان شوق
هر سر مویم چو مژگان مایهٔ خونباری است
دیده کو تا بنگرد کامروز سروناز من
همچو عمر عاشقان‌سرگرم‌خوش‌رفتاری است
از خمار ناتوانیها چسان آید برون
سایهٔ مژگان نگاهش را شب بیماری است
هرکه را حسرت‌، شهید تیغ بیدادش کند
هر دو عالم عرض یک آغوش زخم کاری است
با همه وارستگی سودا تغافل‌پیشه نیست
موی مجنون در تلافیهای بی‌دستاری است
عقدهٔ اشکی اگر باقیست دل خون می‌خورد
تا بود یک غنچه این باغ از شکفتن عاری است
عالمی با فتنه می‌جوشد ز مرگ اغنیا
خواب این ظالم‌سرشتان بدتر از بیداری است
گردن تسلیم مشتاقان ز مو باریکتر
بر سر ما همچو آب‌، احکام تیغت جاری است
از من بیدل قناعت‌کن به فریاد حزین
همچو تار ساز نقد ناتوانان زاری است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
شوخی که جهان‌ گرد جنون نظر اوست
از آینه تاکنج تغافل سفر اوست
تمکین چقدر منفعل طرز خرام است
نه قلزم امکان، عرق یک گهر اوست
دیوانه و عاقل همه محو است در اینجا
از هرچه خبر یافته‌ای بیخبر اوست
هرچندکه عنقا، ز خیال تو برون است
هر رنگ‌که داری به نظر نقش پر اوست
ای گل چمن حیرت عریانی خود باش
این جامهٔ رنگی‌ که تو داری به ‌بر اوست
دل شیفتهٔ دیر و حرم شد چه توان ‌کرد
بنگی‌ست درین نسخه که اینها اثر اوست
تمثال به‌ غیر از اثر شخص چه دارد
خوش باش‌که خود را تو نمودن هنر اوست
دارند حریفان خرابات حضورش
جام می رنگی‌که پری شیشه‌گر اوست
از ظاهر و مظهر مفروشید تخیل
خورشید قدم آنچه ندارد سحر اوست
زین بیش‌، عیار من موهوم مگیرید
دستی‌که به خود حلقه‌کنم درکمر اوست
بیدل مگذر از سر زانوی قناعت
این حلقه به هرجا زده باشی به در اوست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۲
غم فراق چه و حسرت وصال تو چیست
تو خود تویی به‌ کجا رفته‌ای خیال تو چیست
جهات دهر یک آغوش انس دارد و بس
به جز سیاهی مژگان رم غزال تو چیست
مبحیط عشق ندامت‌گهر نمی‌باشد
جز این عرق ‌که تو پیدایی انفعال تو چیست
به عالم‌کروی ششجهت مساوات است
چو آفتاب بقایت چه و زوال تو چیست
به پیچ و تاب چو شمع از خودت برآمدنی
درین حدیقه دگر ر‌بشهٔ نهال تو چیست
مآل شاه و گدا ناامیدی‌ست اینجا
شکستگی هوسی، چینی و سفال تو چیست
گذشت عمر به پرواز وهم عنقایت
دمی به‌خود نرسیدی‌که زیر بال تو چیست
به روی پرتو مهر از خرام سایه مپرس
تأملی‌که درین عرصه پایمال تو چیست
جهان مطلقی از فهم خود چه می‌خواهی
به علم اگر همه‌ گردون شدی ‌کمال تو چیست
نبودی‌، آمده‌ای‌، نیستی و می‌آیی
نه ماضیی و نه مستقبلی‌ست حال تو چیست
به وهم چشمه چو آیینه خون مخور بیدل
نمی برون نتراویده‌ای زلال تو چیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۵
مست‌عرفان را شراب دیگری درکار نیست
جز طواف خویش دور ساغری درکار نیست
سعی‌ پروازت چو بوی ‌گل ‌گر از خود رفتن است
تا شکست رنگ باشد شهپری در کار نیست
سوختن‌ چون شمع اوج پایهٔ اقبال ماست
داغ مظور است اینجا اختری در کار نیست
صبح را اظهار شبنم خنده دندان‌نماست
سینه‌چاک شوق را چشم تری درکار نیست
خفت وتمکین‌حجاب نشئهٔ وارستگی‌ست
بحر اگر باشی حباب و گوهری در کار نیست
شانه گر مشاطهٔ زلفت نباشد گو مباش
دفتر آشفتگی را مسطری در کار نیست
آتش خورشید را نبود کواکب جز سپند
حسن‌چون سرشار باشد زیوری‌درکار نیست
شعله‌ها در پرده سعی جهان خوابیده است
گر نفس سوزدکسی آتشگری درکار نیست
اضطراب دل ز هر مویم چکیدن می‌کشد
چون رگ ابر بهارم نشتری در کار نیست
عالم عجز است اینجا جاه کو، شوکت کدام
تا توانی ناله‌کن ‌کر و فری در کار نیست
خشت بنیاد تو بر هم چیدن مژگان بس است
در تغافلخانه‌، بام و منظری درکار نیست
زهد و تقوا هم‌خوش ‌است اما تکلف ‌بر طرف
درد دل را بنده‌ام دردسری در کار نیست
حرص قانع نیست بیدل ورنه از ساز معاش
آنچه ما درکار داریم اکثری در کار نیست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۰
بی‌ساز انفعال سراپای من تهی‌ست
چون شبنم ازوداع عرق جای من تهی‌ست
نیرنگ عالمی به خیالم شمرده‌گیر
صفر ز خودگذشته‌ام اجزای من تهی‌ست
رنگی ندارد آینهٔ مشرب فنا
ازگرد خوا دامن صحرای من تهی‌ست
دل محو مطلق است چه هستی‌کجا عدم
از هرچه دارد اسم معمای من تهی‌ست
چون صبح بالی از نفس سرد می‌زنم
عمری‌ست آشیانهٔ عنقای من‌تهی‌ست
از نقد دستگاه زیانکار من مپرس
امروز من چوکیسهٔ فرد‌ای من تهی‌ست
چون پیکر حبابم از آفت سرشته‌اند
از مغز عافیت سر بی‌پای من تهی‌ست
یارب نقاب کس ندّرد اعتبار پوچ
از یک حباب قالب دریای من تهی‌ست
تاکی فروشم از عرق شرم جام عذر
چشمش خمار دارد و مینای من‌تهی‌ست
بیدل سرمحیط سلامت چه موج وکف
تا او بجاست جای تو و جای‌من‌تهی‌ست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷۴
زهی هنگامهٔ امکان‌، جنون‌ساز غریبانت
زمین و آسمان یک چاک دامن تا گریبانت
کتاب معرفت سطری ز درس فهم مجهولت
دو عالم آگهی تعبیری از خواب پریشانت
کدامین راه و کو منزل‌، ‌کجا می‌تازی ای غافل
به فکر دشت و در مُردی و در جیب است میدانت
به انداز تغافل تا به کی خواهی جنون کردن
غبار انگیخت از عالم به پای خفته جولانت
به پیش پا نمی‌بینی چه افسون است تحقیقت
زبان خود نمی‌فهمی چه نیرنگ است عرفانت
نه‌غیری خوانده‌افسونت نه لیلی‌کرده مجنونت
همان ‌شوق تو مفتونت همان چشم تو حیرانت
پی تحقیق‌گردی می‌کنی از دور و بیتابی
ندانم اینقدر بر خود که افشانده‌ست دامانت
شهادت تا رموز غیب پر بی ‌پرده بود اینجا
اگر می‌گشتی آگاه از گشاد و بست مژگانت
جهانی نقش بستی لیک ننمود‌ی به‌کس بیدل
به این‌حیرت چه ‌مکتوبی ‌که نتوان خواند عنوانت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴
اگر تعین عنقا هوس پیام نباشد
نشان خود به جهانی برم که نام نباشد
چه لازم ست به دوشم غم آدا فکند کس
حق بقا دونفس خجلت است و وام نباشد
حیا ز ننگ خموشی ‌کدام نغمه‌ کند سر
به صد فسانه زنم ‌گر سخن تمام نباشد
دو دم به‌ وضع تجدد خیال می‌گذرانم
خوشم به نشئه‌ که جمعیت دوام نباشد
حجاب‌جوهر دل نیست‌جزکدورت‌هستی
چراغ آینه روشن به وقت شام نباشد
دل ‌است ‌باعت ‌هستی‌،‌ کجاست ‌نشئه‌ چه مستی
دماغِ باده که دارد دمی‌که جام نباشد
هوس تپد به چه راحت‌، نفس دمد ز چه وحشت
در آن مقام‌که صیاد و صید و دام نباشد
کسی ندید ز هستی به غیر دردسر اینجا
شراب این خم وهم ازکجاکه خام نباشد
چه‌ ممکن است ‌که آغوش حرصها بهم آید
درتن جسراحث خمیازه التیام نباشد
دل از شکایت افلاس به ‌که جمع نمایی
زبان به ‌کام تو بس ‌گر جهان به ‌کام نباشد
جدا ز انجمن نیستی به هرجه رسیدم
نیافتم‌که می ساغرش حرام نباشد
کدام عمر و چه فرصت‌که دل دهی به تماشا
به پای اشک نگه می‌دود خرام نباشد
نه‌گوشه‌ای‌ست معین نه منزلی‌ست مبرهن
کسی ‌کجا رود از عالمی ‌که نام نباشد
به اوج عشق چه نسبت تلاش بال هوس را
وداع وهم من و ما هوای بام نباشد
خروش درد شنو مدعای عشق همین بس
در الله الله ما جای حرف لام نباشد
اگر ز ملک عدم تا وجود فهم ‌گماری
بجزکلام تو بیدل دگرکلام نباشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۰
عالم همه زین میکده بیهوش برآمد
چون باده ز خم بیخبر از جوش برآمد
چندانکه گشودیم سر دیگ تسلی
سرپوش دگر از ته سرپوش برآمد
حرفی به زبان آمده صد جلدکتاب‌ست
عنقا به خیال که فراموش برآمد
ای بیخبران چارهٔ فرمان ازل نیست
آهی‌که دل امروز کشد دوش برآمد
بی‌مطلبی آینه‌، جمعیت دلهاست
موج‌گهر از عالم آغوش برآمد
کیفیت مو داشت‌ گل شیب و شبابت
پیش ازکفن این جلوه سیه‌پوش برآمد
این دیر خرابات خیالی‌ست که اینجا
تا شعلهٔ جواله قدح‌نوش برآمد
دون‌طبع همان منفعل عرض بزرگی‌ست
دستار نمود آبله پاپوش برآمد
بر منظر معنی‌که ز اوهام بلندست
نتوان به خیالات هوس ‌گوش برآمد
صد مرحله طی‌کرد خرد در طلب اما
آخرپی ما آن طرف هوش برآمد
از نغمهٔ تحقیق صدایی نشنیدیم
فریاد که ساز همه خاموش برآمد
دیدیم همین هستی ما زحمت ما بود
سر آخر کار آبلهٔ دوش برآمد
بیدل مثل کهنهٔ افسانهٔ هستی
زین گوش درون رفت و از آن گوش برآمد
رضی‌الدین آرتیمانی : رباعیات
رباعی شماره ۲۶
این دار فنا بلند از پستی ما است
وین سختی ناتمام از هستی ما است
گفتم چه گناه کرده‌ام تا هستم
یا رب چه گناه بدتر از هستی ما است
رضی‌الدین آرتیمانی : مقطعات و غزلیات ناتمام
۱۷
ما بهر هلاک خود هلاکیم
ز آلایش آب و خاک، پاکیم
عین عشقیم و آن حسنیم
تادست بهم دهیم خشتیم
تا چشم بهم نهیم خاکیم
روح محضیم و جان پاکیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۷۵
چشم واکردم به خویش اما ز آغوش شرار
غوطه خوردم در دم خواب فراموش شرار
از شکوه آه عالمسوز من غافل مباش
گلخنی خوابیده است اینجا در آغوش شرار
فرصت هستی گشاد و بست چشمی بیش نیست
این شبستان روشن است از شمع‌ خاموش شرار
با همه کم فرصتی دیگ املها پخته‌ایم
برق هوشی‌کوکه برداربم سرپوش شرار
نیست صبح هستی ما تهمت‌آلود نفس
دود نتواند شدن خط بناگوش شرار
کسوت دیگر ندارد خجلت عریان تنی
می‌دهد پوشیدن چشم از بر و دوش شرار
داغ نیرنگم‌که در اندیشهٔ رمز فنا
منتظر من بودم و گفتند در گوش شرار
یک دل اینجا غافل از شوق تو نتوان یافتن
سنگ هم دارد همان خمخانهٔ جوش شرار
ساقی این محفل عبرت ز بس‌کمفرصتی‌ست
می‌کشد ساغر ز رنگ رفته مدهوش شرار
کو دماغ الفتی با این و آن پرداختن
کز دماغ خویش لبریزم چو آغوش شرار
نیست آسان از طلسم خویش بیرون آمدن
بیدل اینجا محمل سنگ است بر دوش شرار