عبارات مورد جستجو در ۱۶۷ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ای سرو چمن چو قامتت راست
با ما تو بگو که آن چه بالاست
میلت سوی ما بدی همیشه
این سرکشی تو از چه برخاست
زنهار تو سرمکش ز ما زانک
سرسبزی سرو نیز از ماست
گفتا که مکن خیال باطل
کاین عشق و هوس تو را نه تنهاست
رحمی چو نکرد او بر آن دل
گفتم نه دلست سنگ خاراست
از دود دلم بُتا حذر کن
کش میل همیشه سوی بالاست
با قد خوش تو سرو بستان
دعوی نکند ورا چه یاراست
ای ماه دو هفته با همه حسن
از شرم رخ تو در کم و کاست
ای دوست در آرزوی رویت
دانم که نخفت دیده شبهاست
بیچاره دل ضعیف ما را
از لعل تو بوسه ای تمنّاست
گفتا به جهان تو یار بودیم
گفتم تو بگو که از چه پیداست
با ما تو بگو که آن چه بالاست
میلت سوی ما بدی همیشه
این سرکشی تو از چه برخاست
زنهار تو سرمکش ز ما زانک
سرسبزی سرو نیز از ماست
گفتا که مکن خیال باطل
کاین عشق و هوس تو را نه تنهاست
رحمی چو نکرد او بر آن دل
گفتم نه دلست سنگ خاراست
از دود دلم بُتا حذر کن
کش میل همیشه سوی بالاست
با قد خوش تو سرو بستان
دعوی نکند ورا چه یاراست
ای ماه دو هفته با همه حسن
از شرم رخ تو در کم و کاست
ای دوست در آرزوی رویت
دانم که نخفت دیده شبهاست
بیچاره دل ضعیف ما را
از لعل تو بوسه ای تمنّاست
گفتا به جهان تو یار بودیم
گفتم تو بگو که از چه پیداست
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۲
مجیرالدین بیلقانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در تهنیت عروسی گودرز و منوچهر دو فرزند ابوالحسن علی لشگری که از سلاطین شدادیان گنجه بوده است
چون عروسی جلوه گر شد باغ و ابرش جلوه گر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
بر نگارش هر زمان رنگی بیفزاید دگر
از بنفشه مر ز او چون شانده بر زنگار نیل
از شکوفه شاخ او چون هشته بر مینا گهر
بوستان پر حور گشت و گلستان پرنور گشت
این یکی گردون مثال وان یکی جنت صور
باد بر مینا بباغ اندر همی ریزد درم
ابر بر دیبا بکوه اندر همی بارد درر
از سرشگ این شده لؤلؤی مرجان بی بها
وز نسیم آن شده کافور و عنبر بی خطر
مرغ بر گلبن سرایان همچو مستان از نشاط
گور بر صحرا خرامان همچو خوبان از بطر
از بر باغ ایستاده ابر شبگیری چنانک
ماده گردد پرپر و آزاد بر طاوس نر
باز کرده چشم نرگس باز کرده چشم نار
باز سرافکنده آبی برکشیده لاله سر
گونه این همچو بر کافور سوده زعفران
چهره آن همچو بر مرجان دمیده معصفر
بوستان شد چون بهشت و شهر شد چون بوستان
رنگ آن بیرون ز حد و نقش این بیرون زمر
زیر دیباکوی و برزن زیر لاله باغ و راغ
زیر زیور کاخ و ایوان زیر نرگس کوه و در
آن ز فعل ابر و این از دست میر ابر دست
آن ز داد مهر و این از سور شاه دادگر
راست پنداری درختانند هنگام بهار
زان زنان مطرب چو مرغ از شاخ هنگام سحر
هست بر هر بام گوئی صد بهار قندهار
هست در هر کوی گوئی صد طراز شوشتر
گوشها دستان نیوش و دیده ها خورشید بین
دستها دینار بار و پایها دیبا سپر
بوم روشن گشته چون چرخ از نثار زر ناب
چرخ تاری گشته چون بوم از بخار عود تر
گرد فرزندان خسرو بر مدد پیچان مدد
پیش دلبندان خسرو بر نفر باران نفر کذا
مطربان نغز گوی و ساقیان ماه روی
مهتران نامجوی و سروران تاجور
رسم و راه پور آذر گشته نو از پور شاه
شهر چون بتخانه از وی کوی شد پر سیم و زر
مشتری دیدار گودرز و منوچهر رشید
چون دو ماه آسمانند و دو سر و غاتفر
از پس کاهش پدید آید فزونی ماه را
سرو را بفزاید از پیراستن بالا و فر
خسرو ارانیان را سور باشد سال و ماه
نیست جز سور و سرورش در جهان کار دگر
دل بپیوندد بکاری چون کند کاری تمام
جان بیاراید بسوری چون برد سوری بسر
شاه گیتی دار و لشگر بر پسر دارد چنان
دو بزرگ ماه دیدار و دو سر و سیم بر
چون دو سروند و دو گلبن چون دو یاقوت و دو در
چون دو بدرند و دو کوکب چون دو شمس و دو قمر
کرده سور دو پسر چونان که کس دیگر نکرد
هیچ از آن بهتر بشادی ساز سور دو پسر
از پی این سور و این شادی بخدمت آمده
مهتران نامدار از شهرهای مشتهر
بر تن و جان بشر آمد بشارت زین نشاط
زانکه بی خلعت نماند کس در آفاق از بشر
با سخا باشند شاهان و نباشدشان وفا
با گهر باشند میران و نباشدشان هنر
از وفا بیش از سخا دارد سخا بیش از وفا
او گهر بیش از هنر دارد هنر بیش از گهر
مشتری بر دوستان او همیشه مهربان
آسمان بر دشمنان او همیشه کینه ور
نز خرد باشد نمودن دشمنی با آنکسی
کو همه خلق جهان دارد خدایش دوستر
تا ببزم اندر بود کارش مبادا جز نشاط
تا برزم اندر بود شغلش مبادا جز ظفر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - در مدح ابومنصور مملان
مه نیسان برون آورد بر صحرا یکی لشگر
که با فیروزه گون در عند با بیجاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشک و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده عاشق یکی چون چهره دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
و گر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو ز یکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین ز مینا کرده آن بستر
ببستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانک خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کندخار موافق گل کند خیر مخالف شر
بروز بزم چون حاتم بروز رزم چون حیدر
یکی بیمش بمشرق در یکی جودش بخاور در
زمانه کهترانشرا همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانش را همیشه هست چون چاکر
بصد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
ببزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
که با فیروزه گون در عند با بیجاده گون مغفر
شبیخون برده بر خر خیز و نازش برده بر ششتر
شده پر مشک و پر دیبا از ایشان دشت و کوه و در
بخندد بوستان زیر و بگرید آسمان از بر
یکی چون دیده عاشق یکی چون چهره دلبر
ز بوی باد نوروزی جوان گشت این جهان از سر
بنفشه زلف و نرگس چشم و لاله روی سیمین بر
اگر گردون همی خواهی یکی در بوستان بنگر
و گر جنت همی خواهی یکی در گلستان بگذر
لباس گلستان خضرا و فرش بوستان عبقر
شکفته هر سویی لاله دمیده هر سویی عبهر
یکی چون عقد یاقوتین و پنهان اندر آن عنبر
یکی چون مجمر سیمین و رخشان اندر آن آذر
درختان گل اندر باغ هر یک چون بت آذر
همه با چادر اخضر همه با معجر احمر
گرفته هر یکی بر سر پر از سیکی یکی ساغر
چو اندر بزم بت رویان گرفته می ز یکدیگر
گرازان گور بر صحرا نواخوان مرغ بر عرعر
شقایق رسته از یکسو ز یکسو رسته سیسنبر
دهان لاله پر لؤلؤ کنار گل پر از گوهر
ز مرجان کرده این بالین ز مینا کرده آن بستر
ببستان اندرون بلبل نماید مدح گل از بر
چو اندر مجلس صاحب کشیده بانک خنیاگر
ابومنصور مملان کو بنوک خامه و خنجر
کندخار موافق گل کند خیر مخالف شر
بروز بزم چون حاتم بروز رزم چون حیدر
یکی بیمش بمشرق در یکی جودش بخاور در
زمانه کهترانشرا همیشه هست چون کهتر
ستاره چاکرانش را همیشه هست چون چاکر
بصد تیشه همی آید برون مثقالی از کان زر
ز یک مدحت برون آید ز کف او دو صد گوهر
ندانم هیچ کانی را ز کف راد او بهتر
ندانم هیچ بحری را ز بحر مدح او برتر
شجاعت چون سرایی گشت و تیغ تیزش او را در
سخاوت همچو جسمی گشت و کف راد او پیکر
ز دولت داد بستاند کسی کو باشدش داور
نگردد یار درد و غم کسی کو گرددش یاور
ایا آرایش مجلس و یا آرامش لشگر
ببزم اندر چو افریدون برزم اندر چو اسکندر
ز کف تو پدید آید ز سنگ خاره گوهر بر
ز خوی تو پدید آید ز خاک سوده عنبر بر
ز کفت راحت مؤمن ز تیغت آفت کافر
یکی دائم ز تو خرم یکی دائم ز تو غمخور
الا تا رنگ دارد گل الا تا نور دارد خور
از این خرم بود بستان وز آن روشن شود کشور
مبادا دست تو خالی ز زلف یار و از ساغر
بسان باده بادت رخ بسان مورد بادت سر
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۶ - در مدح میر ابوالهیجا منوچهر
گشت کوه و باغ در زیر گل بیجاده رنگ
ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ
ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون
لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ
گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت
مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
ساق و سم از گل چریدن کرد چون بیجاده رنگ
ارغوان آمد بجای شنبلید زرد گون
لاله های باده رنگ آمد بجای باد رنگ
خوش بود خوردن کنون با دوستان در بوستان
باده های لاله گون در لاله های باده رنگ
تا بدید از باد نیسان خاک گلزاری بود
ز آب آذرگون کند دل مرد دانا آذرنگ
از نسیم گل شده چون عنبر و کافور خاک
وز فروغ گل شده چون بسد و یاقوت سنگ
گشت زابر قیرگون و لاله بیجاده فام
دشت چون منقار طوطی چرخ چون پشت پلنگ
بانگ بلبل هر شبان روزی بسان بانگ نای
بانگ صلصل هر سحرگاهی بسان بانگ چنگ
پشت و بانگ من چو پشت و بانگ چنگ آمد درست
تا من آن خورشید خوبان را رها کردم ز چنگ
تا بدست خویش تنگ اسب هجران سخت کرد
شد بمن چون حلقه تنکش جهان تاریک و تنگ
گر بنزدیک من آید بی درنگ آن ماه روی
میر ابوالهیجا نیابد جای چندان بی درنگ کذا
مشتری چهر و فلک همت منوچهر آنکه او
چون فریدون فر و چون هوشنگ دارد هوش و هنگ
بدره ها گریند چون بادوستان باشد بصلح
کرکسان خندند چون با دشمنان باشد بجنگ
زانکه گه گه باشد از چرم پلنگ او را جناغ
از همه ددها تکبر بیشتر دارد پلنگ
بادل و دست و سنان و تیغ او در رزم و بزم
برق سرد و مرگ راحت بحر خشک و چرخ تنگ
گرش بودی ملک در خور اسب او را آمدی
ز افسر خان نعل و میخ از موی خاتون حل و تنگ
روز بخشیدن نشاید خادمش سالار طی
گاه کوشیدن نشاید چاکرش پور پشنگ
چین انده گیرد از هولش رخان خان چین
رشک حسرت آید از بیمش روان شاه زنگ؟
بر هواخواهان کند چون روز شبهای چو قیر
بر براندیشان کند چون زهر صهبای چو رنگ
بانگ تندر پیش بانگ او بروز کارزار
همچنان باشد که پیش بانگ تندر بانگ چنگ
مدح گویان را ببزم اندر گهر بخشد بمشت
مهرجویان را بصف اندر درم بخشد بسنگ
مهر او و کین او چون رود نیل آمد درست
دوستان را زو شراب و دشمنان را زو شرنگ
دوستان را همچو یوسف می سپارد ملک مصر
دشمنان را همچو فرعون افکند کام نهنگ
آنکه در میدان کینش طوق باشد یافته
او بجای طوق سر گردنش بندد پالهنگ
گر سخن گوید بود گویای یونان همچو گنگ
گر عطا بخشد بود دریای عمان همچو گنگ
پیش او چون میش و مور و پشه باشد پیش پیل
خصم روز جنگ او باشد اگر پور پشنگ
تا بود بالا خدنگ آئین ز شادی و سرور
تا شود قامت کمان آسا ز اندوه و غرنگ
باد بالا دشمنانش را ز انده چون کمان
باد قامت دوستانش را ز شادی چون خدنگ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
چند منعم کنی از عشق جوانان ای شیخ
نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ
حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست
مگر آگه نه ای از معنی قرآن ای شیخ
بر دل زار من آزار جوانان کم نیست
تو هم از طعنه بسیار مرنجان ای شیخ
نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب
می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ
رخ زیبا پسران قبله اهل نظر است
هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ
خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم
چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ
ای فضولی مطلب ترک هوای پسران
نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ
نیستم طفل فریبم بود آسان ای شیخ
حکم منع از مه رخسار جوانان نشدست
مگر آگه نه ای از معنی قرآن ای شیخ
بر دل زار من آزار جوانان کم نیست
تو هم از طعنه بسیار مرنجان ای شیخ
نه بخود می کشم ایام جوانی می ناب
می دهد پند مرا گردش دوران ای شیخ
رخ زیبا پسران قبله اهل نظر است
هر که باور نکند نیست مسلمان ای شیخ
خیز تا کسب جوانی ز می ناب کنیم
چند مانیم چنین پیر و پریشان ای شیخ
ای فضولی مطلب ترک هوای پسران
نیست آسان که کسی بگذرد از جان ای شیخ
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
گفتمش دل ز غمت زار و حزین می باید
گفت آری سخن اینست چنین می باید
گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست
گفت پاکیزه نظر گوشه نشین می باید
گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین
گفت شیدای بتان بی دل و دین می باید
گفتم افتاده خود را بچه سان می خواهی
گفت رسوا شده روی زمین می باید
گفتمش نور خدا در مه رویت پیداست
گفت پیداست ولی چشم یقین می باید
گفتم از چین سر زلف خودم تاری بخش
گفت این دلشده را نافه چین می باید
گفتمش هست فضولی ز غلامان درت
گفت کو شاهد او داغ جبین می باید
گفت آری سخن اینست چنین می باید
گفتمش چشم تو در گوشه ابرو چه خوشست
گفت پاکیزه نظر گوشه نشین می باید
گفتمش بهر چه از من بربودی دل و دین
گفت شیدای بتان بی دل و دین می باید
گفتم افتاده خود را بچه سان می خواهی
گفت رسوا شده روی زمین می باید
گفتمش نور خدا در مه رویت پیداست
گفت پیداست ولی چشم یقین می باید
گفتم از چین سر زلف خودم تاری بخش
گفت این دلشده را نافه چین می باید
گفتمش هست فضولی ز غلامان درت
گفت کو شاهد او داغ جبین می باید
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
میانه سگ و گربه شبی نزاع افتاد
بگربه گفت سگ ای کاسه لیس لقمه شمار
تویی که نیست ترا بویی از طریق ادب
تویی که نیست ترا جز طریق دزدی کار
نمی شود که کسی لقمه برد بدهن
که از طمع نبری راحتش بناله زار
چراست این همه عزت ترا باین همه عیب
که می کشند ترا خلق متصل بکنار
شریک خوانی و هم خواب بستر و بالین
رفیق مجلس و مقبول هر پری رخسار
منم که فایده ها می رسد ز من شب و روز
حراست است مرا شب شعار و روز شکار
وفا شعار منست و ادب طریقه من
بر آستانه مرا منزلست لیل و نهار
وسیله چیست که تو داخلی و من خارج
تو گوشت می خوری و استخوان من افگار
گناه من چه شد و وز هنر چه هست ترا
که گفته اند ترا طاهر و مرا مردار
بمجلس علما تو انیس و من از دور
بمحفل فضلا تو عزیزی و من خوار
ز روی طعنه چنین گفت گربه خاموش
که ای درنده بی زینهار بد کردار
بمیهمان و گدا متصل جدل داری
بهر غریب مدام از تو می رسد آزار
بخیر اهل سعادت تو می شوی مانع
بدین روش که تویی کام دل امید مدار
گمان مبر که بسر منزل مراد رسی
مکن خیال که کردی ز عمر برخوردار
بگربه گفت سگ ای کاسه لیس لقمه شمار
تویی که نیست ترا بویی از طریق ادب
تویی که نیست ترا جز طریق دزدی کار
نمی شود که کسی لقمه برد بدهن
که از طمع نبری راحتش بناله زار
چراست این همه عزت ترا باین همه عیب
که می کشند ترا خلق متصل بکنار
شریک خوانی و هم خواب بستر و بالین
رفیق مجلس و مقبول هر پری رخسار
منم که فایده ها می رسد ز من شب و روز
حراست است مرا شب شعار و روز شکار
وفا شعار منست و ادب طریقه من
بر آستانه مرا منزلست لیل و نهار
وسیله چیست که تو داخلی و من خارج
تو گوشت می خوری و استخوان من افگار
گناه من چه شد و وز هنر چه هست ترا
که گفته اند ترا طاهر و مرا مردار
بمجلس علما تو انیس و من از دور
بمحفل فضلا تو عزیزی و من خوار
ز روی طعنه چنین گفت گربه خاموش
که ای درنده بی زینهار بد کردار
بمیهمان و گدا متصل جدل داری
بهر غریب مدام از تو می رسد آزار
بخیر اهل سعادت تو می شوی مانع
بدین روش که تویی کام دل امید مدار
گمان مبر که بسر منزل مراد رسی
مکن خیال که کردی ز عمر برخوردار
فضولی : مقطعات
شمارهٔ ۳۱
دوش طفلی پری رخی دیدم
گفتم ای شوخ شکرین گفتار
تو چرا از کمال استغنا
فارغی از مشقت همه حار
پدر و مادرند در تک و دو
تا ترا پرورند لیل و نهار
گفت ما کاملان دورانیم
ناقصانند این گروه کبار
زانکه طفلیم ما و بر طفلان
نیست واجب رعایت اطوار
که شویم از خلاف آن عادت
قابل رد ایزد جبار
لیک این بالغان تا بالغ
که دم از عقل می زنند و وقار
نیستند آنچنان که می باید
ناقصانند و ناتمام عیار
ناقصان گر کنند در عالم
خدمت کاملان نباشد عار
گفتم ای شوخ شکرین گفتار
تو چرا از کمال استغنا
فارغی از مشقت همه حار
پدر و مادرند در تک و دو
تا ترا پرورند لیل و نهار
گفت ما کاملان دورانیم
ناقصانند این گروه کبار
زانکه طفلیم ما و بر طفلان
نیست واجب رعایت اطوار
که شویم از خلاف آن عادت
قابل رد ایزد جبار
لیک این بالغان تا بالغ
که دم از عقل می زنند و وقار
نیستند آنچنان که می باید
ناقصانند و ناتمام عیار
ناقصان گر کنند در عالم
خدمت کاملان نباشد عار
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - قصیده فکاهی
دوش از برای خدمت خان عزیز راد
سوی عزیز باد براندم به قلب شاد
ماندم دو شب در آنجا یارب تو آگهی
بر من در آن زمین چه خوشیها که روی داد
خرم صباح بود مرا شادمان مسا
فیروز همچو بهمن و فرخ چو کیقباد
بعد از دو روز خواستم از بارگاه او
تابم عنان بخدمت سلطان پاک زاد
گفتم بخان والا کای خان محترم
همواره عمر و دولت تو پایدار باد
دستوری از تو خواهم که باره ای
بر من دهی ستبر چو ابر و روان چو باد
تا من برو نشینم چون کوه بر زمین
یا همچو تخت کاوس اندر فراز باد
فرمود اسب من که جمام است و تا بحال
گردن نداده است به زنجیر انقیاد
گفتم درازگوشی اگر مرحمت شود
از همت بلند تو یابم من این مراد
گفتا پیاده باش روان ای عزیز من
اندر سخن زیاد نبایست طول داد
گفتم که ای جناب کهین بنده ترا
زین بیش بود بر کرم و لطفت اعتماد
هرگز گمان نداشتم ای سرور عزیز
هرگز گمان نداشتم ای سید جواد
کز خدمتت پیاده رود کمترین رهی
در حضرتت فکار شود کمترین عباد
فرمود یک خری ز حسین ابن محسن است
زینسان خریکه دیده گردون نداشت یاد
از تار عنکبوت سمش بر زمین ستون
وز تیر خارپشت دمش بر فلک عماد
دو چشم مست داشت چو آهوی دشت چین
دو گوش راست داشت چو اهلیل قوم عاد
فی الفور رفت خادم و آورد این حمار
گفتم برو سوار شوم هرچه بادباد
من پا برو نهادم و از پا نهادنم
وجدش ز سر برآمد و فریادش از نهاد
گفتم چرا براه نیائی تو ای الاغ
گفتا ز بس که رفتم شد پیز بم گشاد
گفتم مگر تو کوری گفتا مگر تو هم
مانند بنده کوری است سست اعتقاد
گفتم اگرچه ما و تو باهم مقابلیم
فرق من و تو چیست ایا کهنه اوستاد
جنباند گوش چپ حرکت داد گوش راست
دم راست کرد و پای عقب پیشتر نهاد
آواز برکشید و بآوازه بلند
برخواند این دو شعر به آهنگ عدل و داد
کای بیخرد تو کوری و من کور و سختکور
تو کور باکمالی و من کور بی سواد
برجستم و عصاش گرفتم چو قائدان
تا برکشم ز مهر بسوی غیاث باد
سوی عزیز باد براندم به قلب شاد
ماندم دو شب در آنجا یارب تو آگهی
بر من در آن زمین چه خوشیها که روی داد
خرم صباح بود مرا شادمان مسا
فیروز همچو بهمن و فرخ چو کیقباد
بعد از دو روز خواستم از بارگاه او
تابم عنان بخدمت سلطان پاک زاد
گفتم بخان والا کای خان محترم
همواره عمر و دولت تو پایدار باد
دستوری از تو خواهم که باره ای
بر من دهی ستبر چو ابر و روان چو باد
تا من برو نشینم چون کوه بر زمین
یا همچو تخت کاوس اندر فراز باد
فرمود اسب من که جمام است و تا بحال
گردن نداده است به زنجیر انقیاد
گفتم درازگوشی اگر مرحمت شود
از همت بلند تو یابم من این مراد
گفتا پیاده باش روان ای عزیز من
اندر سخن زیاد نبایست طول داد
گفتم که ای جناب کهین بنده ترا
زین بیش بود بر کرم و لطفت اعتماد
هرگز گمان نداشتم ای سرور عزیز
هرگز گمان نداشتم ای سید جواد
کز خدمتت پیاده رود کمترین رهی
در حضرتت فکار شود کمترین عباد
فرمود یک خری ز حسین ابن محسن است
زینسان خریکه دیده گردون نداشت یاد
از تار عنکبوت سمش بر زمین ستون
وز تیر خارپشت دمش بر فلک عماد
دو چشم مست داشت چو آهوی دشت چین
دو گوش راست داشت چو اهلیل قوم عاد
فی الفور رفت خادم و آورد این حمار
گفتم برو سوار شوم هرچه بادباد
من پا برو نهادم و از پا نهادنم
وجدش ز سر برآمد و فریادش از نهاد
گفتم چرا براه نیائی تو ای الاغ
گفتا ز بس که رفتم شد پیز بم گشاد
گفتم مگر تو کوری گفتا مگر تو هم
مانند بنده کوری است سست اعتقاد
گفتم اگرچه ما و تو باهم مقابلیم
فرق من و تو چیست ایا کهنه اوستاد
جنباند گوش چپ حرکت داد گوش راست
دم راست کرد و پای عقب پیشتر نهاد
آواز برکشید و بآوازه بلند
برخواند این دو شعر به آهنگ عدل و داد
کای بیخرد تو کوری و من کور و سختکور
تو کور باکمالی و من کور بی سواد
برجستم و عصاش گرفتم چو قائدان
تا برکشم ز مهر بسوی غیاث باد
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۹۱ - قصیده ناتمام
گفتم تو کیستی کاین احسان به من نمودی
گفتا به ذات پاکم حق باصر است و اعرف
گفتم تو پیر عشقی ای شیخ پاکدامن
گفتا تو طفل راهی ای کودک مزلف
گفتم جلال دینی گفتا جلال یزدان
گفتم که دین ز یزدان باشد مگر مؤلف
گفتم که دین احمد با نور پاک یزدان
نبود مؤلف اما دایم بود مردف
گفتم که فوج دیوان از چه شدند یارت
گفتا که اسم اعظم آموختم ز آصف
گفتم بمن بیاموز آن اسم اعظمت را
گفتا که خواهش تو از قول تست اضعف
گنج خدا نبخشند کس را بجود حاتم
رمز هدی نگویند کس را بحلم احنف
تا چند می ببالی بر جامه ملون
تا کی همی بنازی بر خانه مزخرف
درویش اگر ببینی در رهگذر ستاده
همچون سگان درافتی دنبال وی بعفعف
سالار اگر بیاید روزی درون برزن
چون بندگان بیائی در خدمتش زنی صف
چون این کلام فرمود شرمنده گشتم از وی
وز پای تا سرم شد در ثوب شرم ملتف
میخواستم نویسم گفتار خوب شه را
ناگه مداد خشکید یکباره والقلم جف
برخیز ای فلانی با این دروش و سوزن
از بهر گوشواره کن گوش خود مشنف
گفتا به ذات پاکم حق باصر است و اعرف
گفتم تو پیر عشقی ای شیخ پاکدامن
گفتا تو طفل راهی ای کودک مزلف
گفتم جلال دینی گفتا جلال یزدان
گفتم که دین ز یزدان باشد مگر مؤلف
گفتم که دین احمد با نور پاک یزدان
نبود مؤلف اما دایم بود مردف
گفتم که فوج دیوان از چه شدند یارت
گفتا که اسم اعظم آموختم ز آصف
گفتم بمن بیاموز آن اسم اعظمت را
گفتا که خواهش تو از قول تست اضعف
گنج خدا نبخشند کس را بجود حاتم
رمز هدی نگویند کس را بحلم احنف
تا چند می ببالی بر جامه ملون
تا کی همی بنازی بر خانه مزخرف
درویش اگر ببینی در رهگذر ستاده
همچون سگان درافتی دنبال وی بعفعف
سالار اگر بیاید روزی درون برزن
چون بندگان بیائی در خدمتش زنی صف
چون این کلام فرمود شرمنده گشتم از وی
وز پای تا سرم شد در ثوب شرم ملتف
میخواستم نویسم گفتار خوب شه را
ناگه مداد خشکید یکباره والقلم جف
برخیز ای فلانی با این دروش و سوزن
از بهر گوشواره کن گوش خود مشنف
ادیب الممالک : قصاید
شمارهٔ ۱۲۳
بگشود باغبان در فردوس در چمن
کردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقایق و گل را همی فشاند
گه مشک سده گاه زر خرده در دهن
گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم
آورده کاروان ختا نافه ختن
بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد
از گیسوی بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید
چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن
گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز
افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن
گفتی درون پیرهن سبز دلبری
بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن
بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار
چون در پرند سبز عروسان سیمتن
در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز
بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن
دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان
دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار
قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها
از بیم این فراز کند پیل و کرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر
اعلان حرب داده هویدا و در علن
سلطان فرودین پی تاراج ملک دی
لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن
چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب
پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن
برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر
ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن
رعنا غزالها همه در چرم شیر نر
زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومی کشند باده و جمعی خورند خون
خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن
جای زهور زهر بروید ز شاخار
جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن
دنیا خراب شد پی آزادی نفوس
دریا سراب شد پی آبادی وطن
بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون
نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوی
طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن
یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر
واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن
خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق
فردند از شرایع و دورند از سنن
سودای جنگ در سرشان بوده سودمند
دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن
برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق
گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن
کردند بلبلان همه در باغ انجمن
باد صبا شقایق و گل را همی فشاند
گه مشک سده گاه زر خرده در دهن
گفتی بفرودین سوی بستان سپیده دم
آورده کاروان ختا نافه ختن
بگشود چین و پرده بیکسو فکند باد
از گیسوی بنفشه و از چهره سمن
بر شاخ تر شکوفه بادام در کشید
چندین هزار گوهر غلطان بیک رسن
گلهای رنگ رنگ بران برگهای سبز
افتاده از ردیف و پراکنده چون پرن
گفتی درون پیرهن سبز دلبری
بگشود تکمه گهر از چاک پیرهن
بسته رده بباغ درخشان ز هر کنار
چون در پرند سبز عروسان سیمتن
در جوی سنگ ریزه تو گوئی کند نیاز
بر آنگسسته گوهر و لعل و در عدن
دیبای سرخ در بر گلنار و ارغوان
دیهیم سبز بر سر شمشاد و نارون
ناژو گرفته نیزه بکف چون سپندیار
قوس و قزح گشاده کمان همچو تهمتن
اخگر فشانده برق بهر بام بامداد
اندر فکنده رعد بهر بوم بومهن
ز آسیب آن نهیب خورد شیر و اژدها
از بیم این فراز کند پیل و کرگدن
صقلاب و ژرمن است تو گوئی بیکدگر
اعلان حرب داده هویدا و در علن
سلطان فرودین پی تاراج ملک دی
لشکر کشد بدشت و زند خیمه در چمن
چون سرکشان غرب که هنگام طعن و ضرب
پوشنده جای اسلحه بر غازیان کفن
برهم زنند منزل و مأوای یکدیگر
ویران کنند خیمه و خرگاه خویشتن
رعنا غزالها همه در چرم شیر نر
زیبا فرشتگان همه در جلد اهرمن
طیاره ها چو رعد خروشان فراز تل
عراده ها چو برق شتابنده در دمن
قومی کشند باده و جمعی خورند خون
خلقی بمرغزار و گروهی بمرغزن
جای زهور زهر بروید ز شاخار
جای گل و شکوفه دمد از شجر شجن
دنیا خراب شد پی آزادی نفوس
دریا سراب شد پی آبادی وطن
بانگی دگر برآید ازین طشت نیلگون
نقشی دگر نماید ازین اطلس کهن
غواصه شان در آب چو تابوت موسوی
طیاره شان بکوه چو فرهاد کوهکن
یا ویلتا که جمله کرند از جوان و پیر
واحسرتا که یکسره کورند مرد و زن
خصمند با وفاق و رفیقند با نفاق
فردند از شرایع و دورند از سنن
سودای جنگ در سرشان بوده سودمند
دیبای دین ز شوخیشان گشته شوخگن
برخوان حدیث مردم گیتی ازین ورق
گر خوانده ای حکایت کاشان و سنگزن
ادیب الممالک : غزلیات
شمارهٔ ۳۲ - اندرز بر سبیل غزل
آن شنیدستم که از هومر حریفی ز اهل درد
چامه ای آکنده از دشنام خود درخواست کرد
گفت چون درخورد مدحت نیستم دشنام ده
زانکه دشنامت مرا مدح است و خارت، به ز ورد
پاسخش گفتا که گر گرد از ستم خیزد بچرخ
به که از نام تو بنشیند مرا برنامه گرد
گفت خواهم گفت اگر سرپیچی از گفتار من
پیش دانایان که هومر در سخن خام است و سرد
در ردیف اوستادانش نباید هشت از آنک
خامه اش کند است و شعرش سست و طبعش نانورد
هومر اندر پاسخش زد داستانی بوالعجب
تا حریف افتاد از آن جوش و خروش و خشم و درد
گفت در قبرس شنیدستم سگی با شیر گفت
آزمون را با تو خواهم گشت لختی هم نبرد
شیر گفتش من نه همزاد و هم آوردم ترا
رو سگی را جوی و با پیوند خود کن دارو برد
گفت این گفتم اگر با من بناورد آمدی
با سعادت دستیاری با شرافت پایمرد
ورنه گویم آشکارا در صف درندگان
این منم کز بیم چنگم شیر را شد چهره زرد
کوفتم با شیر کوس جنگ و از پیکار من
شیر خائف شد که چون من نیست در ناورد فرد
شیر گفت ارزانکه شیرانم جبان خوانند به
زانکه با خون سگم باید دهان آلوده کرد
با قرین خویش یازد هر کسی شمشیر وگرز
با حریف خویشتن بازد هر کسی شطرنج و نرد
هرکه جز با کفو خود در جنگ همناورد گشت
سند روسی شد رخش از دور چرخ لاجورد
شیر نر را شیر نر کفو است و سگ را سگ قرین
دستیار زن زن آمد پایمرد مرد مرد
هرکه نز جنس تو زو پیوند صحبت درگسل
آنکه نی کفو تو زو طومار عشرت در نورد
چامه ای آکنده از دشنام خود درخواست کرد
گفت چون درخورد مدحت نیستم دشنام ده
زانکه دشنامت مرا مدح است و خارت، به ز ورد
پاسخش گفتا که گر گرد از ستم خیزد بچرخ
به که از نام تو بنشیند مرا برنامه گرد
گفت خواهم گفت اگر سرپیچی از گفتار من
پیش دانایان که هومر در سخن خام است و سرد
در ردیف اوستادانش نباید هشت از آنک
خامه اش کند است و شعرش سست و طبعش نانورد
هومر اندر پاسخش زد داستانی بوالعجب
تا حریف افتاد از آن جوش و خروش و خشم و درد
گفت در قبرس شنیدستم سگی با شیر گفت
آزمون را با تو خواهم گشت لختی هم نبرد
شیر گفتش من نه همزاد و هم آوردم ترا
رو سگی را جوی و با پیوند خود کن دارو برد
گفت این گفتم اگر با من بناورد آمدی
با سعادت دستیاری با شرافت پایمرد
ورنه گویم آشکارا در صف درندگان
این منم کز بیم چنگم شیر را شد چهره زرد
کوفتم با شیر کوس جنگ و از پیکار من
شیر خائف شد که چون من نیست در ناورد فرد
شیر گفت ارزانکه شیرانم جبان خوانند به
زانکه با خون سگم باید دهان آلوده کرد
با قرین خویش یازد هر کسی شمشیر وگرز
با حریف خویشتن بازد هر کسی شطرنج و نرد
هرکه جز با کفو خود در جنگ همناورد گشت
سند روسی شد رخش از دور چرخ لاجورد
شیر نر را شیر نر کفو است و سگ را سگ قرین
دستیار زن زن آمد پایمرد مرد مرد
هرکه نز جنس تو زو پیوند صحبت درگسل
آنکه نی کفو تو زو طومار عشرت در نورد
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۱۵۸
ایا نسیم صبا با وزیر داخله گوی
که ای فکنده به گیتی ز دانش آوازه
از آن پس که پراکنده گشت دفتر ملک
ز فکر روشن پاک تو یافت شیرازه
رهی به بارگهت قطعه ای فرستادم
که یافت روی عروس سخن،از آن غازه
برای پاسخ آن قطعه دیرگاهی شد
که تو به غفلتی ای خواجه، من به خمیازه
کنون به علت تأخیر آن جواب مرا
رسیده است به خاطر حکایتی تازه
گمان مکن که رهی نیزه را نموده شلال
که سیم و زر برد از همتت به اندازه
ولی ز لطف تو خواهم سوارکاری گشت
که رام باشد چون بر بلوچ جمازه
دلت خزانه سر باد و سینه گنج گهر
تن عدوت بدار و سرش به دروازه
که ای فکنده به گیتی ز دانش آوازه
از آن پس که پراکنده گشت دفتر ملک
ز فکر روشن پاک تو یافت شیرازه
رهی به بارگهت قطعه ای فرستادم
که یافت روی عروس سخن،از آن غازه
برای پاسخ آن قطعه دیرگاهی شد
که تو به غفلتی ای خواجه، من به خمیازه
کنون به علت تأخیر آن جواب مرا
رسیده است به خاطر حکایتی تازه
گمان مکن که رهی نیزه را نموده شلال
که سیم و زر برد از همتت به اندازه
ولی ز لطف تو خواهم سوارکاری گشت
که رام باشد چون بر بلوچ جمازه
دلت خزانه سر باد و سینه گنج گهر
تن عدوت بدار و سرش به دروازه
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۳۸ - حکایت
شنیدم یکی از بزرگان عصر
نشستی بزرگانه بر بام قصر
سران ولایت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادی بکار عدالت چو دست
فگندی بر ایوان کسری شکست
همی کند بنیاد ظلم از زمین
بیسر یسار و بیمن یمین
چو نقش کرم دیدی از خاتمش
بدریوزه پیش آمدی حاتمش
همی ریخت آن ابر بحر کرم
بجیب و کنار فقیران درم
بخیلی در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسیدی رسد
شدی تنگدل آن بخیل از حسد
ولی در گلو گریه بودش گره
نیارستی از بیم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بیهمال
که از وی بخیل است آشفته حال
مگر شکوه بردش یکی بامداد
که دوشم یکی سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پیشگاه
بدلجویی عاجز سینه ریش
بجوشید بر سفله آن رحم کیش
ز عدلش عتابی باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخیل آمدش این سخن بر زبان
که: ای داور افغان ز اسراف تو
بسی شکوه دارم ز انصاف تو
گر این است داد و دهش مر تو را
نیارم دگر روی بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی
بمن داغ چون شعله بر خس نهی
دهی گر چه دشنام، درد آیدم
بجان رنج و بر دیده گرد آیدم
بگیر از کرم دست درویش را
میفگن ز پا بنده ی خویش را
نمیرم گر از جودت ای گنج بخش
نتازد اجل بر من از کینه رخش
مکن جود و، جان من از من مگیر؛
دریغ است، خونم بگردن مگیر!
چنین گفتش آن عدل پرور خدیو
که : ای از دمت گشته دیوانه دیو
شود زنده گر صد کس از جود من
یکی گر بمیرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده یک کس هلاک
ز دیوان روز حسابم چه باک؟!
نشستی بزرگانه بر بام قصر
سران ولایت در آن آستان
بمدحش نشستند همداستان
گشادی بکار عدالت چو دست
فگندی بر ایوان کسری شکست
همی کند بنیاد ظلم از زمین
بیسر یسار و بیمن یمین
چو نقش کرم دیدی از خاتمش
بدریوزه پیش آمدی حاتمش
همی ریخت آن ابر بحر کرم
بجیب و کنار فقیران درم
بخیلی در آن آستان راه داشت
ز جودش بدل خون، بلب آه داشت!
ز جودش بهر کس رسیدی رسد
شدی تنگدل آن بخیل از حسد
ولی در گلو گریه بودش گره
نیارستی از بیم گفتن: مده!
نبود آگه آن داور بیهمال
که از وی بخیل است آشفته حال
مگر شکوه بردش یکی بامداد
که دوشم یکی سفله دشنام داد
غلامان بفرمان آن دادخواه
رساندند آن سفله بر پیشگاه
بدلجویی عاجز سینه ریش
بجوشید بر سفله آن رحم کیش
ز عدلش عتابی باندازه کرد
جهان از عدالت پر آوازه کرد
باو داد دشنام چون مرزبان
بخیل آمدش این سخن بر زبان
که: ای داور افغان ز اسراف تو
بسی شکوه دارم ز انصاف تو
گر این است داد و دهش مر تو را
نیارم دگر روی بر در تو را
تو خود هر چه هر جا بهر کس دهی
بمن داغ چون شعله بر خس نهی
دهی گر چه دشنام، درد آیدم
بجان رنج و بر دیده گرد آیدم
بگیر از کرم دست درویش را
میفگن ز پا بنده ی خویش را
نمیرم گر از جودت ای گنج بخش
نتازد اجل بر من از کینه رخش
مکن جود و، جان من از من مگیر؛
دریغ است، خونم بگردن مگیر!
چنین گفتش آن عدل پرور خدیو
که : ای از دمت گشته دیوانه دیو
شود زنده گر صد کس از جود من
یکی گر بمیرد، بود سود من
چو صد کس شود زنده یک کس هلاک
ز دیوان روز حسابم چه باک؟!
آذر بیگدلی : حکایات
شمارهٔ ۵۰ - حکایت
در ایام قطب زمان بایزید
که بودش یقین از گمان بر مزید
یکی گفت با گبر آتشکده
که: ای کشته ی کیشت آتش زده
نه یی جغد، آهنگ ناخوش چرا؟!
سمندر نه یی، شوق آتش چرا؟!
بیا راه اسلامیان پیش گیر
ببین کیشما، ترک آن کیش گیر
که تا ابر رحمت به گل باردت
ز شوره زمین گل ببار آردت
بپاسخ چنین گفت آن پیر گبر
که: خورشید تا کی بپوشم بابر؟!
مسلمان اگر بایزد است، آه
ز من تا باسلام، دور است راه!
شب از سجده گردیده خم پشت او
مجدر ز سبحه سر انگشت او
فلک حال او آرزو میکند
نیاید ز من آنچه او میکند
ور اسلام این است ای آموزگار
که می بینم از مردم روزگار
همان به کز آتش فروزم چراغ
نگیرم ز اسلام دیگر سراغ
بآتش بود گرم پشتم بروز
شبم بزم از آتش شود دلفروز
که بودش یقین از گمان بر مزید
یکی گفت با گبر آتشکده
که: ای کشته ی کیشت آتش زده
نه یی جغد، آهنگ ناخوش چرا؟!
سمندر نه یی، شوق آتش چرا؟!
بیا راه اسلامیان پیش گیر
ببین کیشما، ترک آن کیش گیر
که تا ابر رحمت به گل باردت
ز شوره زمین گل ببار آردت
بپاسخ چنین گفت آن پیر گبر
که: خورشید تا کی بپوشم بابر؟!
مسلمان اگر بایزد است، آه
ز من تا باسلام، دور است راه!
شب از سجده گردیده خم پشت او
مجدر ز سبحه سر انگشت او
فلک حال او آرزو میکند
نیاید ز من آنچه او میکند
ور اسلام این است ای آموزگار
که می بینم از مردم روزگار
همان به کز آتش فروزم چراغ
نگیرم ز اسلام دیگر سراغ
بآتش بود گرم پشتم بروز
شبم بزم از آتش شود دلفروز
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۲
ای آنکه چو باد ناتوانی
با باد به بوی همعنانی
آنچ از تو به جان خرند عشاق
بر باد دهی به رایگانی
آهونئی و نسیم مشکین
باد از تو برد به ارمغانی
چون باد سبکسری و گه گاه
در بند زری و سر گرانی
زنجیر باد سبکسری و گه گاه
در بند زری و سر گرانی
زنجیر هزار حلقه ای زان
بندی داری هزار گانی
صیاد نیی و دلشکاری
شمشیر نئی و سرفشانی
گه در پی سرو پایمالی
گه بر سر لاله سایبانی
گه معجز صاحب زبوری
گه مار پیمبر شبانی
گه چنبر گردن نسیمی
گه حلقه گوش ارغوانی
گه پیش افتی و در کناری
گه با کمری و در میانی
زنگی بچه دلستان نباشد
تو زنگی شوخ دلستانی
گر دل دزدی چرا به صورت
هندوی سیاه پاسبانی
ابروی مسلسل وسیاهی
یا بر سر آتشی دخانی
ظلمات سکندری و یابند
در سایه ات آب زندگانی
هر چند که تیره و درازی
همچون شب وصل دل نشانی
قلب روزی به لفظ تازی
وز چهره به رنگ قلب کانی
شش بر سر لفظ قلب کل نه
کاندر لغت دری تو آنی
آشفته و تیره ای و دلگیر
چون خط نجیب دامغانی
آن بحر مکارم و معالی
وان کان لطافت ومعانی
آن کز قلم است ابن مقله
وان کز کلم است ابن هانی
ای قهر تو انتهای پیری
وی لطف تو مبدا جوانی
با بزم تو لیل یوم عیش است
باقی باشد جهانی فانی
ای لعل تو آب زندگانی
وی وصل تو عمر جاودانی
ماهی و چو مه نه دلنوازی
مهری و چنو نه مهربانی
چشم ار برود تو نور چشمی
جان ار ببری به جای جانی
مجنون توام به جانسپاری
لیلی منی به دلستانی
از عشق منم فسانه شهر
وز حسن تو فتنه جهانی
فرهاد توام به تلخ عیشی
شیرین منی به خوش زبانی
گر رحم کنی تو در خورم من
ور جان خواهی سزای آنی
ترسم که دلت بماند از من
گویم که به حور و ماه مانی
چه حور که خوش تر از بهشتی
چه ماه که مهر آسمانی
از شنگی فتنه زمینی
وز شوخی شورش زمانی
صد جیب ز مشک پرکنددل
گردامن زلف برفشانی
گر بگشائی دهان خورد جان
صد تنگ شکر به رایگانی
از جان خواهم که در وثاقت
باشم شب وروز ایرمانی
گاهی به درت به خاکروبی
گه بر بامت به پاسبانی
رنجم منما که ناتوانم
دریاب مرا که می توانی
خطی که بداده ای به وصلم
ای وصل تو آب زندگانی
هر روز هزار ره ببوسم
بر دیده و دل نهم نهانی
زان روز شمار کار من هست
کاغذ بوسی و رقعه خوانی
یا محو شود سیاهی او
زین اشک روان ارغوانی
تا چند به یاد وعده کژ
بر آتش حسرتم نشانی
با باد به بوی همعنانی
آنچ از تو به جان خرند عشاق
بر باد دهی به رایگانی
آهونئی و نسیم مشکین
باد از تو برد به ارمغانی
چون باد سبکسری و گه گاه
در بند زری و سر گرانی
زنجیر باد سبکسری و گه گاه
در بند زری و سر گرانی
زنجیر هزار حلقه ای زان
بندی داری هزار گانی
صیاد نیی و دلشکاری
شمشیر نئی و سرفشانی
گه در پی سرو پایمالی
گه بر سر لاله سایبانی
گه معجز صاحب زبوری
گه مار پیمبر شبانی
گه چنبر گردن نسیمی
گه حلقه گوش ارغوانی
گه پیش افتی و در کناری
گه با کمری و در میانی
زنگی بچه دلستان نباشد
تو زنگی شوخ دلستانی
گر دل دزدی چرا به صورت
هندوی سیاه پاسبانی
ابروی مسلسل وسیاهی
یا بر سر آتشی دخانی
ظلمات سکندری و یابند
در سایه ات آب زندگانی
هر چند که تیره و درازی
همچون شب وصل دل نشانی
قلب روزی به لفظ تازی
وز چهره به رنگ قلب کانی
شش بر سر لفظ قلب کل نه
کاندر لغت دری تو آنی
آشفته و تیره ای و دلگیر
چون خط نجیب دامغانی
آن بحر مکارم و معالی
وان کان لطافت ومعانی
آن کز قلم است ابن مقله
وان کز کلم است ابن هانی
ای قهر تو انتهای پیری
وی لطف تو مبدا جوانی
با بزم تو لیل یوم عیش است
باقی باشد جهانی فانی
ای لعل تو آب زندگانی
وی وصل تو عمر جاودانی
ماهی و چو مه نه دلنوازی
مهری و چنو نه مهربانی
چشم ار برود تو نور چشمی
جان ار ببری به جای جانی
مجنون توام به جانسپاری
لیلی منی به دلستانی
از عشق منم فسانه شهر
وز حسن تو فتنه جهانی
فرهاد توام به تلخ عیشی
شیرین منی به خوش زبانی
گر رحم کنی تو در خورم من
ور جان خواهی سزای آنی
ترسم که دلت بماند از من
گویم که به حور و ماه مانی
چه حور که خوش تر از بهشتی
چه ماه که مهر آسمانی
از شنگی فتنه زمینی
وز شوخی شورش زمانی
صد جیب ز مشک پرکنددل
گردامن زلف برفشانی
گر بگشائی دهان خورد جان
صد تنگ شکر به رایگانی
از جان خواهم که در وثاقت
باشم شب وروز ایرمانی
گاهی به درت به خاکروبی
گه بر بامت به پاسبانی
رنجم منما که ناتوانم
دریاب مرا که می توانی
خطی که بداده ای به وصلم
ای وصل تو آب زندگانی
هر روز هزار ره ببوسم
بر دیده و دل نهم نهانی
زان روز شمار کار من هست
کاغذ بوسی و رقعه خوانی
یا محو شود سیاهی او
زین اشک روان ارغوانی
تا چند به یاد وعده کژ
بر آتش حسرتم نشانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۴۹