عبارات مورد جستجو در ۳۹۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹۹۳
یکدم غم جان دار غم نان تا کی
وز پرورش این تن نادان تا کی
اندر ره طبل اشکم و نای و گلو
این رنج ز نخ به ضرب دندان تا کی
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
بیمار شدن ویس از فراق رامین
ز درد جان و دل بر بستر افتاد
بریده گشت گفتی سرو آزاد
همه بستر ز جانش پر غم و درد
همه بالین ز رویش پر گل زرد
به بالین نشسته ماهرویان
زنان مهتران و نامجویان
یکی گفتی که چشم بد بخستش
یکی گفتی که افزون گر ببستش
پزشکانی همه فرهنگ خوانده
ز حال درد او عاجز بمانده
یکی گفتی همه رنجش ز سوداست
یکی فگتی همه دردش ز صفراست
ز هر شهر آمده اخترشناسان
حکیمان و گزینان خراسان
یکی گفتی قمر کرد این به میزان
یکی گفتی ز حل کرد این به سرطان
پری بندان و زراقان نشسته
ز بهر ویس یکسر دل شکسته
یکی گفتی ورا دیده رسیدست
یکی گفتی پری او را بدیدست
ندانست ایچ کس کاو را چه درداست
چه رنج او را چنین آزرده کردست
به داغ رام سوزان ماه را دل
به درد ماه پیچان شاه را دل
سمن بر ویس گریان بردل خویش
گهی ریزان ز نرگس بر گل خویش
چو شاهنشه ازو تنها بماندی
ز خون دیدگان دریا براندی
سخنهایی چنان دلگیر گفتی
کجا صبر از همه دلها برفتی
چرا ای عاشقان عبرت نگیرید
چرا از من نصیحت نه پذیرید
مرا بینید و دل بر کس مبندید
که پس هر سختیی بر دل پسندید
مرا ای عاشقان از دور بینید
بسوزید ار به نزد من نشینید
مرا زین گونه آرش در دل افتاد
که یارم را دل از سنگست و پولاد
مرا عذرست اگر فریاد خوانم
که من فریاد از آن بیداد خوانم
دل پر ریش خویش او را نمودم
بدو گفتم که رنجت آزمودم
که داند کاو به جای من چه بد کرد
یکی بد کرد و جانم را به صد کرد
مرا این دوست بی دل کرد و بی کام
که اکنون دشمن من شد به فرجام
چه نیکویی کند مردم به مردم
که من در دوستی با او نکردم
امید و رنج خود بر باد دادم
چو راز دوستی بر وی گشادم
وفا کشتم چرا انده درودم
ثنا گفتم چرا نفرین شنودم
مرا چون بخت من با من به کینست
ز بیگانه چه نالم گر چنینست
بکوشیدم بسی با بخت بد ساز
نبد با آبگینه سنگ را ساز
کنون از بخت و دل بیزار گشتم
به نام هر دو بیزاری نبشتم
چو بدبختان نهادم سر به بالین
ز جانم گشته بستر حسرت آگین
ز بدبختی به جز مرگم نباید
چو من بدبخت را خود مرگ شاید
چو یارم دیگری بر من گزیند
همان بهتر که جانم مرگ بیند
پس آنگه خواند مشکین را بر خویش
نمود او را همه راز دل ریش
کجا مشکین دبیرش بود دیرین
همیشه رازدار ویس و رامین
مرو را گفت مشکیا تو دیدی
ز رامین بی وفاتر یا شنیدی
اگر مویم به ناخن بر برستی
دل من این گمان بر وی نبستی
ندانستم کز آتش آب خیزد
ز نوش ناب زهر ناب خیزد
مرا دیدی که راه پارسایی
چگونه داشتم در پادشایی
کنون از هردوان بیزار گشتم
به چشم دوست و دوشمن خوار گشتم
نه اندر پادشایی پادشایم
نه اندر پارشایی پارسایم
همی ناکرد باید پادشایی
بزرگی جستی و فرمان روایی
من اندر جستن رامم همه سال
قدا کرده دل و جان سر و مال
گهی از بهر و طلش پوی پویم
گهی از بیم هجرش موی مویم
اگر دارم هزاران جان شیرین
نپردازم یکی از شغل رامین
مرا رامین به نادانی بسی خست
کنون پشت مرا یکباره بشکست
بسی شاخ از درخت من بیفگند
کنون اصلش برید و بیخ بر کند
بر آزارش همی کردم صبوری
کنون صبرم بود آزار دوری
بدین بار او به جان من آن کرد
که با آن خود شکیبایی توان کرد
مرا شمشیر جورش سر بریدست
مرا ژوپین هجرش دل دریدست
صبوری چون کنم بر سر بریدن
خموشی چون کنم بر دل دریدن
چه دانی زین بتر کاو رفت وزن کرد
پس آنگه مژده را نامه به من کرد
که من گل کشتم و گل پروریدم
ز مورد و نرگس و خیری بریدم
وزان پس دایه را با یک جگر تیر
گسی کرد از میان دشت نخچیر
تو گفتی دایه را هر گز ندیدست
و یا خود زو جفایی صد کشیدست
کنون افتاده ام بر بستر مرگ
به جان من رسیده خنجر مرگ
قلم بر گیر مشکینا به مشک آب
یکی نامه نویس از من به گوراب
تب گرمم ببین و باد سردم
به نامه یاد کن همواره دردم
تو خود دانی سخن در هم سرشتن
به نامه هر چه به باید نبشتن
اگر باز آوری او را به گفتار
شوم تا مرگ در پیشت پرستار
تو دانایی و بر گفتار دانا
بود آسان فریب مرد برنا
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
نامهء دهم اندر دعاکردن و دیدار دوست خواستن
دل پر آتش و جانی پر از دود
تنی چون موی و رخساری زر اندود
برم هر شب سحرگه پیش دادار
بمالم پیش او بر خاک رخسار
خروش من بدرد پشت ایوان
فغان من ببندد راه کیوان
چنان گریم که گرید ابر آذار
چنان نالم که نالد کبگ کهسار
چنان جوشم که جوشد بحر از باد
چنان لرزم که لرزد سرو و شمشاد
به اشک از شب فرو شویم سیاهی
بیاغارم زمین تا پشت ماهی
چنان از حسرت دل بر کشم آه
کجا ره گم کند بر آسمان ماه
ز بس کز دل کشم آه جهان سوز
ز خاور بر نیارد آمدن روز
ز بس کز جان بر آرم دود اندوه
ببندد ابر تیره کوه تا کوه
بدین خواری بدین زاری بدین درد
مژه پر آب و روی زرد و پر گرد
همی گویم خدایا کردگارا
بزرگا کامگارا برد بارا
تو یار بی دلان و نی کسانی
همیشه چارهء بیچارگانی
نیام گفت راز خویس با کس
مگر با تو که یار من توی بس
همی دانی که چون خسته روانم
همی دانی که چون بسته زبانم
زبانم با تو گوید هر چه گوید
روانم از تو جوید هرچه جوید
تو ده جان مرا زین غم رهایی
تو بردان از دلم بند جدایی
دل آن سنگدل را نرم گردان
به تاب مهربانی گرم گردان
به یاد آور دلش را مهر دیرین
پس آنگه در دلش کن مهر شیرین
یکی زین غم که من دارم برو نه
که باشد بار او از هر کهی مه
به فصل خویش وی را زی من آور
و یازیدر مرا نزدیک او بر
گشاده کن به ما بر راه دیدار
کجا خود بسته گردد راه تیمار
همی تا باز بینم روی آن ماه
نگه دارش ز چشم و دست بدخواه
بجز مهر منش تیمار منمای
بجز عشق منش آزار مفزای
و گر رویش نخواهم دید ازین پس
مرا بی روی او جان و جهان بس
هم اکنون جان من بستان بدو ده
که من بی جان و آنبت با دو جان به
نگارا چند نالم چند گویم
به زاری چند گریم چند مویم
نگویم بیس ازین در نامه گفتار
و گرچه هست صد چندین سزاوار
نباشد گفته بر گوینده تاوان
چه باشد اندک و سودش فراوان
بگفتم هر چه دیدم از جفایت
ازین پس خود تو می دان با خدایت
اگر کردار تو با کوه گویم
بموید سنگ او چون من بمویم
ببخشاید مرا سنگ و دل نه
به گاه مردمی سنگ از دلت به
مرا چون سنگ بودی این دل مست
دلت پولاد گشت و سنگ بشکست
درود از من بداد شمشاد آزاد
که دارد در میان پوشیده پولاد
درود از من بدان یاقوت سفته
که دارد سی گهر در وی نهفته
درود از من بدان عیار نرگس
که دارد مر مرا از خواب مفلس
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد ماه بخت من گرفته
درود از من بدان باغ شکفته
که دارد خانهء صرم کآشفته
درود از من بدان شاخ صنوبر
که دارد شاژ بختم خشک و بی بر
درود از من بدان گلبرگ خندان
که دارد مر مرا همواره گریان
درود از من بدان خود روی لاله
که دارد چشمم آگنده به ژاله
درود از من بدان دو رسته گوهر
درود از من بدان دو خوشه عنبر
درود از من بدان عیار سرکش
که دارد مرمرا در خواب ناخوش
درود از من بدان دیبای رنگین
درود از من بدان مهناب و پروین
درود از من بدان سر و گل اندام
که دارد مر مرا دل خسته مادام
درود از من بدان زلفین عطار
که زو مر مشک را بشکست بازار
درود از من بدان چشم فسونگر
که دارد مر مرا بی خواب و بی خور
درود از من بدان رخسار مهوش
که دارد جانم از محنت بر آتش
درود از من بدان ماه دو هفته
که دارد مر مرا بیهوش و تفته
درود از من بدان مشهور آفاق
که دارد مر مرا از کام دل طاق
درود از من بدانگلروی خوشبوی
که دارد سال و ماهم در تگ و پوی
درود از من بدانزلف رسن باز
که دارد مر مرا مشهور شیراز
درود از من بدان ناز و عاتبش
که آبم برد زنخدان خوشابش
درود از من بدانآیین و آن فر
که دارد رویم از تیمار چون زر
درود از من بدان گنج نگویی
که دارد پیشه با من کینه جویی
درود از من بدان خورشید تابان
که دارد حسن بر خورشید گیهان
درود از من بدان روی چو گلبرگ
که دارد شرم رخش رریزد ز گل برگ
درود از من بدان سرو سمن روی
که ندهد همچو بوی او سمن بوی
درود از من بدان پیروزگر شاه
درود از من بدان بیدادگر ماه
درود از من بدان تاج سواران
درود از من بدان رشک بهاران
درود از من بدان جان جهانم
درود از من بدان جفت جوانم
درود از من بدان ماه سمن بوی
درود از من بدان یار جفا جوی
درود از من بدان کاورا درودست
مرا بی او دو دیده چون دو رودست
درود از من فزون از هر شماری
درود از من فزون از هر بهاری
فزون از ریگ کهسار و بیابان
فزون از قطرهء دریا و باران
فزون از رستنی بر کوه و صحرا
فزون از جانوز بر خشک و دریا
فزون از روزگار هر دو دوران
فزون از اختران چرخ گردان
فزون از گونه گونه تخم عالم
فزون از نر و ماده نسل آدم
فزون از پر مرغ و موی حیوان
فزون از حرف دفترهای دیوان
فزون از فکرت و اندیشهء ما
فزون از از و هم و کیش و پیشهء ما
ترا از من درود جاودانی
مرا از تو وفا و مهربانی
ترا از من درود آتشنایی
مرا از ماه رویت روشنایی
هزاران بار چونین باد چونین
دعا از من ز بخت نیک آمین
فخرالدین اسعد گرگانی : ویس و رامین
پاسخ دادن رامین ویس را
دگر باره جوابش داد رامین
سر از چنین مکش ای ماه چندین
تو این گفتار را حاصل نداری
به بیل صبر ترسم گل نداری
زبان با دلت همراهی ندارد
دلت زین گفته آگاه ندارد
دلت را در شکیبایی هنر نیست
مرو را زین که می گویی خبر نیست
تو چون طبلی که بانگت سهمناکست
و لیکن در میانت باد پاکست
زبانت می نماید زود سیری
و لیکن نیست دل را این دلیری
زبانت دیگرست و دلت دیگر
که این از حنظلست و آن ز شکر
خدای من بتا بر آسمان نیست
اگر بر من دل تو مهربان نیست
و لیکن بخت من امشب چنینست
که چون بدخواه من با من به کینست
مرا در برف چون گمراه ماندست
زمن تا مرگ یک بیراه ماندست
نیارم بیش ازین بر جای بودن
نهیب برف و سرما آزمودن
تو نادانی و نشنودی مگر آن
که از بدخواه بدتر دوست نادان
اگر نادان بود بایسته فرزند
ازو ببرید باید مهر و پیوند
من ایدر در میان برف و سرما
تو در خانه میان خز و دیبا
همی بینی مرا در حال چونین
همی گویی سخنهای نگارین
چه جای این سخنهای درازست
چه وقت این همه گشّی و نازست
تو از گشّی سخن نا کرده کوتاه
گلوی من بگیرد مرگ ناگاه
مرا مردن بود در رزمگاهی
که گرد من بود کشته سپاهی
چرا به فسوس در سرما بمیرم
چرا راه سلانت بر نگیرم
نخواهی مرمرا بر تو ستم نیست
چو من باشم مرا دلدار کم نیست
ترا موبد همیدون باد در بر
مرا چون تو یکی دلدار دیگر
چو من بر گردم از پیشت بدانی
کزین تندی کرا دارد زیانی
کنون رفتم تو از من باش پدرود
همی زن این نوا گر نگسلد رود
من آن خواهم که تو باشی شکیبا
چه خواهد کور جز دو چشم بینا
تو موبد را و موبد مر ترا باد
به کام نیک خواهان هر دوان شاد
عطار نیشابوری : باب بیست و چهارم:درآنكه مرگ لازم وروی زمین خاك رفتگانست
شمارهٔ ۳۰
دردا که جفای چرخ پیوسته بماند
وین جان نفس گسسته دل خسته بماند
از بس که فرو خورد زمین خون جگر
بنگر که زمین چون جگر بسته بماند
عطار نیشابوری : باب بیست و هفتم: در نومیدی و به عجز معترف شدن
شمارهٔ ۲
گردل گویم به منتهایی نرسید
پوسید به درد و در دوایی نرسید
ور جان گویم که دو جهانش قدمی است
بس دور برفت و هیچ جایی نرسید
عطار نیشابوری : باب سی و دوم: در شكایت كردن از معشوق
شمارهٔ ۳۶
گه راندهٔ دربدرم میداری
گه غرقهٔ خون جگرم میداری
این از همه سختتر که درد دل من
میدانی و زیر و زبرم میداری
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۳۲
یا رب ز خور و خفت چه میباید دید
وز تهمت پذرفت چه میباید دید
بسیار بگفتم و نمیداند کس
تا خود پس ازین گفت چه میباید دید
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹
تو و آرام و پخته کاریها
من و خامی و بی قراریها
پرسشم گر بخاطرت گذرد
دل بیمار و جان سپاریها
غیر را روزهای عیش و طرب
من و شبهای تار و زاریها
بی نکوئی چه بر سرش آمد
کو مراعات حق گذاریها
پای تا سر بمهر تو بستم
یاد ایام رستگاریها
شکوه بگذرام و بنالم زار
تا کند دوست غمگساریها
از در عجز و مسکنت آرم
بندگیها و اشگباریها
شاید از رحم در دلش آرد
آه آتش فشان و زاریها
شکوه از بخت و مهر او دردل
چه شد آرزم و شرمساریها
دعوی دوستی و عرض گله
روی سخت و امید واریها
گفتی ای دلفکار از کهٔ
زار تو زار تو بزاریها
فیض را نیست غیرتو یاری
یاریش کن بحق یاریها
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۵
از بخت شکوه دارم و از دست یار هم
از دست خویش نالم و دست نگار هم
از صد هزار دل ننوازد یکی بلطف
گر جان کنند در قدم آن نثار هم
یکبار پرسشی بغلط هم نمیکند
از عشق ننگ دارد و از یار عار هم
کی گیرد او ز حال دل عاشقان خبر
کز خود خبر ندارد و از سرّ کار هم
بیند اگر در آینهٔ خود را ز خود رود
آگه شود ز حال دل بیقرار هم
کی میکند در آئینه خود بین من نظر
دارد ز عکس خویش در آئینه عار هم
حسنش در آسمان و زمین جلوه‌گر کند
این بیقرار گردد و آن بیمدار هم
صیتش اگر رسد بنگارند گان چین
از کار دست باز کشند از دیار هم
جان از لطافت بدنش تازه میشود
گوئی گلیست تازه و تر نوبهار هم
گلدسته‌اش ز خون دلم آب میخورد
در چشم از آن نشسته وزین جویبار هم
دشنام اگر دهد بکشم منتش بجان
بیجا اگر کند گلهٔ بیشمار هم
ای فیض از وفای نکویان طمع ببر
کاینقوم را وفا نبود اختیار هم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۴
چاره‌ها رفت ز دست دل بیچاره من
تو بیا چارهٔ من شو که توئی چاره من
در بیابان طلب بیسر و پا می‌گردد
که ترا میطلبد این دل آوارهٔ من
در طلب پا نکشم در رهش ار سر برود
تا نیاید بکف آن دلبر عیارهٔ من
پخت در بوتهٔ سوداش دل خام طمع
سوخت در آتش هجرش جگر پاره من
جوی گردیده روان بود شرر گشت کنون
بدر و دشت زد آتش دل چو پاره من
شاد و خرم خورد از شهد و شکر شیرین‌تر
هر غمی کز تو رسد این دل غمخوارهٔ من
گر تو صد بار برانی ز در خود دلرا
باز سوی تو گراید دل خود کارهٔ من
پارهای دل صد پاره بصد پاره شود
گر تو یکبار بگوئی دل صد پارهٔ من
هر کجا میکشیش بر اثرت می‌آید
سر نهاده است ترا این دل بیچارهٔ من
من نه آنم که ز سودای تو دل بردارم
عقل افسون چه دمد بیهده درباره من
میبرد لعل لبت دم بدم از دست مرا
میشود ساقی من مانع نظاره من
تا کی از غنچه خاموش تو در هم باشیم
ای خوش آندم که بدشنام کنی چارهٔ من
میخورم خون جگر دم بدم از دست غمت
کرده خو با غم تو این دل خونخوارهٔ من
دل من پا نکشد از در میخانه به پند
ناصحا دست بدار از دل می خوره من
سرنوشت دل من رندی و بی‌پروائیست
طمع زهد مدار از دل این کاره من
یارد حق چون نکنی شاعریت آید فیض
بار بیکار بکش ای دل بیکارهٔ من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۸
چه با من میکند یاران ببینید آن نگار من
بیکغمزه گرفت از من عنان اختیار من
را از من گرفت و صد گره افکند در کارم
چه خیل فتنه کارد بعد ازین بر روزگار من
همه شب اشگ میریزم ز سوز آتش شوقش
بود رحم آبدش روزی بچشم اشگبار من
ز چشمانم روان گردد سرشگ شادمانیها
گر آن سرو روان یکدم نشیند در کنار من
ز چشم مردمان نزدیک شد غایب شود از بس
گدازد دم بدم در فرقتش چشم نزار من
وفا از بیوفا کردم طمع بیهوده شد سعیم
نکردم هیچ کاری فیض کان آید بکار من
شد اوقاتم همه بیهوده صرف هیچ تا امروز
نمیدانم چه خواهد شد ازین پس روزگار من
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۳
جان من سخت دلربائی تو
دل من نیک جانفزائی تو
نیک دل میبری ولیکن سخت
سست پیمان و بی‌وفائی تو
من ز هجرت چنانکه میدانی
تو چنینی چنین چرائی تو
طاقت هجر و تاب وصلم نیست
چون کنم چون عجب بلائی تو
چند بیگانگی کنی با من
گوئیم کهنه آشنائی تو
آشنائی قدیم را چو نهٔ
جان من پس بگو کرائی تو
چون بر فیض خود نمی‌آئی
دل من پس بر که آئی تو
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۲۹
شاها یقین که مدح و ثنای تو برترست
زانها که در سواد دل و دفتر آمده است
شاها بیان حال مفصل نمی‌کنم
درد مفاصل است که گردم برآمدست
از درد جامه‌ای که به زانو همی رسد
زین جامه خانه بهره من چاکر بر آمدست
درد دل و جفای جهانم نبود بس
کم درد پای نیز کنون بر سر آمدست
حالم ز من مپرس که بهر عرض حال
برخاسته است درد و به زانو درآمدست
این بوده است مانع اگر زانکه چند روز
سلمان به آستان شما کمتر آمدست
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۹۷
ایا شمع جمع و چراغ ملوک
چو پروانه تا چند تابم دهید
شما عین لطفید و دریای جود
چرا وعده چون سرابم دهید
گناهی نکردم خطایی نرفت
چه موجب که چندین عذابم دهید
مرا کز تب محرق انتظار
جگر سوخت یک شربت آبم دهید
به یک شربت تربیت قانعم
وگر نیست شربت جوابم دهید
سلمان ساوجی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۳۸
شاعری سحر آفرینم، ساحری معجز نما
خازن گنج ممالک، مالک ملک سخن
در دریای کاندرو ز اهل کرم دیار نیست
ناگهان افتاده و درمانده‌ام پا بست تن
یک به یک را کرده غارت بی سر و پایان شهر
تا به دستار سر و ایزار پای و پیرهن
هر یکی زینها به نوعی زحمت ما می‌دهند
تا به کی باشد تحمل خیر سعدالدین حسن
منعمان شهر را گو طاقت من طاق شد
هان ببخشایید هم بر ما و هم بر خویشتن
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۲ - د‌ر مدح شجاع‌السطنه حسنعلی میرزا
منت خدای را که ز تأیید کردگار
فرمود فتح باره با خرز شهریار
حصنی ‌که بر کنار فصیل حصار او
نبود ز منجنیق فلک سنگ راگذار
حصنی‌ که از نظارهٔ برجش ز فرق چرخ
از فرط ارتفاع فتد تاج زرنگار
حصنی‌ که در بیوت بروج رفیع او
سیارگان چرخ برین را بود مدار
حصنی که روزگار ز یک خشت باره‌اش
بر گرد نُه سپهر تواند کشد حصار
حصنی ‌که اوج‌ کنگرهٔ او چنان رفیع
کز وی هزار واسطه تا عرش‌ کردگار
در زیر آسمان و فراتر ز آسمان
در ملک روزگار و فزونتر ز روزگار
زانسوی قعر خندق او نافریده است
جایی به سعی قدرت خویش آفریدگار
مانندهٔ قواعد شرع نبی قویم
چون بازوان حیدر کرار استوار
قایم تر از قلوب ظریفان سنگدل
محکم‌تر از عهود حریفان خاکسار
بالای خاکریز وی این نیلگون سپهر
چونان‌که بر فراز قلل قیرگون غبار
چون عقل بامتانت و چون چرخ سربلند
چون عرش بارزانت و چون‌کوه پایدار
حاشا که منهدم کندش هیچ حادثه
جز ترکتاز لشکر دارای نامدار
ارغنده شیر بیشه مردی ابوالشجاع
کش مانده تیغ از آتش نمرود یادگار
فرماندهٔ زمانه‌ که جانسوز خنجرش
برقیست پر ترشُح و ابریست پر شرار
آن حیدری‌ که زاده ز یک‌ پشت و یک شکم
شمشیر جانستانش با تیغ ذوالفقار
در تیغش ار طبیعت اردیبهشت نیست
گردد چرا ز مقدم او دشت لاله‌زار
چون رو نهد به عرصه در ایام دار و گیر
چون جاکند به پهنه به هنگام‌گیر و دار
گوش سماک و نعرهٔ رستم ز مرزغن
شمع سپهر و ناله رویین تن از مزار
یکران‌ کوه سنگش پیلی پلنگ خوی
شمشیر ابر رنگش بحری نهنگ خوار
رویش چو در غضب فلک و درد الامان
رایش چو در سخط ملک و ذکر زینهار
ذکری ز صولت وی و غوغا به ‌کاشغر
حرفی ز هیبت وی و افغان به قندهار
چون تیغ او به جلوه هواشارسان روم
چون رخش او به پویه زمین ملک زنگبار
در بحر ژرف اگر به عطوفت نظر کند
هر قطره‌اش شود به شبه در شاهوار
شاها تویی‌ که چشمهٔ سوزان تیغ تو
برقیست لجه آور و ابریست شعله بار
سرویست نیزه رشته ز دریای دست تو
سرو ار چه می‌نروید الا ز جویبار
خونریز خنجر تو بود نوبهار فتح
نبود عجب ظهور شقایق به نوبهار
تیغ نزار و بخت سمینت به خاصیت
این ملک را سمین ‌کند آن خصم را نزار
در بحر دست راد تو کوپال ‌کوه سنگ
در رزم بشکند سر خصمان خاکسار
آری سفینه بشکندش تخته لخت لخت
در بحر اگر به صخرهٔ صما کند گذار
از چیست ‌فتنه رفته ز بأسش به ‌خواب مرگ
گر نیست در حسام تو تاثیر کو کنار
تابد چو تابه‌، پیکر ماهی درون آب
برقی ز خنجرت‌کند ار جلوه در بحار
دریا در آستین تو یا دست دُرفشان
ثهلان به زیر زین تو یا خنگ راهوار
سیمرغ در بشصت تو یا تیر دال پر
البرز بر به دست تو باگرزگاوسار
آنجا که ابر دست تو عرض سخا دهد
دریای بیکران شود از قطره شرمسار
تابی ز برق تیغ تو و کوه ‌کوه خصم
تفی ز نار صاعقه و دشت دشت خار
خصمت اگر ز بادهٔ پر نشوهٔ غرور
خود را به روز رزم شمارد چو ذوالخمار
قهر تو چون خمار شکن باده بشکند
از سرخ نشوهٔ می خون از سرش خمار
آنجاکه برق تیغ تو آتش‌فشان شود
از بأس اوگیاه نروید ز مرغزار
از تو یکی سواره و گیتی پر از رکوب
از تو یکی پیاده و گیهان پر از سوار
تیغ تو گر به جانب دریا گذر کند
از سهم او نهنگ‌ گریزد به کوهسار
در شاهراه پرهٔ جیشت به روز رزم
خون جگر خورد ظفر از درد انتظار
شاها مرا از گردش ایام شکوه است
یک یک فرو شمارم بر وجه اختصار
اول ز طالع خود و دوم ز خشم تو
سیم ز دور چرخ و چهارم ز روزگار
پنجم ز طعن خصم و ششم دوری از وطن
هفتم ز تنگدستی و هشتم ز اضطرار
بیچاره من ‌که از فن نه باب و چهار مام
یک‌باره زین‌ دوچار به محنت شدم دوچار
ناچار زین دوچار به چاری ز چارسوی
با چار میخ چاره دو چارم به چارتار
چرخ سیاه‌کارم دارد سیه‌گلیم
با آنکه چون سپیده دمستم سپیدکار
در عین نوجوانی ‌گشتم ز غصه پیر
با وصف‌کامرانی‌گشتم ز مویه خوار
خوشیده شاخ عمرم در موسم شباب
شاخ ار چه می‌نخوشد در فصل نوبهار
سیمرغ قاف دانش و فضلم ولی چه سود
کم داردی فلک ز حقارت‌ کم از حقار
ناچیده از حدیقهٔ دوران گل مراد
دستم ز خار سرزنش ناکسان فکار
هان ای ملک منم ‌که فلک هرشب از نجوم
بر فرق من عقود دُرر می‌کند نثار
هان ای ملک منم‌که تَنَد بر درم سپهر
منسوج جان هماره چو جولاهه‌ گرد غار
هان ای ملک منم ‌که بهم چشمی سپهر
دادی چو آفتاب مرا جای در کنار
هان ای ملک منم‌که‌کند ملک خاوران
امروز بر خجسته وجود من افتخار
هان تا چه شدکه همچو عزازیل پرغرو‌ر
افکندیم ز پایهٔ معراج اعتبار
هان تا چه شد که شکر شکر عواطفت
شد در مذاق راحت من زهر ناگوار
هان تا چه شد که شعلهٔ سوزان آه من
انگیزد از شرر ز مسامات یم بخار
قاآنیا علاج نبینم به غیر از آنک
از خشم شهریار گریزم به شهر یار
وز بحر فکر بکر سخن سنج فاریاب
تضمین ‌کنم دو در یمین هردو شاهوار
برحسب حال خود سختی چند داشتم
لیکن بدین یکی کلمه کردم اختصار
کای آفتاب ملک ز من نور وامگیر
وی سایهٔ خدای ز من سایه برمدار
ختم محامد تو کنم زین غزل ‌که هست
چون رشتهٔ لآلی منظوم و آبدار
بر رخ دو زلف مشک‌فشان چون فکندپار
شاهدت لیلتین علی طرفی النهار
باز از برای آنکه پریشان شوند جمیع
زد شانه بر دو طرهٔ مشکین تابدار
ای قوم ازین دو عقرب جراره الحذر
ای قوم ازین دو افعی خونخوار الفرار
خونین دل منست‌که آورده‌یی به دست
از ترس مدعی ز چه نامش‌ نهی نگار
هرجا که رنگ خط تو روی زمین حبش
هرجاکه چین زلف تو ملک جهان تتار
جز شام زلف در رخ چون نوبهار تو
نشنیده ‌کس دراز شود شب به نوبهار
قاآنی ار ز هجر رخت ناامید شد
خواهد شدن ز لطف تو روزی امیدوار
تا عدت وحوش و طیورست بی‌قیاس
تا مدت شهور و سنین است بی‌شمار
بادا دوام عمر تو چندانکه حشر و نشر
باشد برت حکایت پیرار و نقل پار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۵۷
شبم به خفتن و روزم به ژاژ خایی رفت
غرض که مدت عمرم به بینوایی رفت
ز ناز راندی و دانم ولی نیابم باز
که این معامله با طبع روستایی رفت
هزار رخنه به دام و مرا ز ساده دلی
تمام عمر به اندیشه ی رهایی رفت
نیافت عشق درّ شب چراغ در ظلمات
اگر که چه شب به دنبال روشنایی رفت
مقربان همه بیگانه اند از در دوست
غرور بود که نامش به آشنایی رفت
ز شیخ صومعه جستم نشان عرفی، گفت
به آستان برهمن به چهره سایی رفت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۲۷۰
کاش آن کسان که منعم از آن تند خو کنند
صد دل نموده وام و نیم نگاهی به او کنند
این تشنگی به جام و قدح کم نمی شود
با ساقیان بگو که فکر سبو کنند
این است التماس که ما را پس از وفات
رندان باده نوش به می شست و شو کنند
نازم به غمزه اش که ز شوق خدنگ او
آسودگان حیات دگر آرزو کنند
عرفی چه بیم داری از آسیب دلبران
بگذار تا به جان تو ناخن فرو کنند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۷
مغز شد در سر پر شور من از سودا خشک
باده چون آب‌گهرگشت درین مینا خشک
تشنه‌لب بس که دویدم به بیابان جنون
گشت چون ریگ روان آبله‌ام در پا خشک
کام امید چسان جام تسلی‌گیرد
که‌کرم تشنه سوال است و زبان ما خشک
به تغافل ز هوس یک مژه دامن چیدن
برد چون پرتو خورشیدم ازین دریا خشک
اشک شمعیم که از خجلت بی‌تاثیری
می‌شود قطرهٔ ما تا به چکیدنها خشک
گرم جوشست نفس ساغر شوقی دریاب
نشئه مفتست مبادا شود این صهبا خشک
منع آشوب هوسها نشود عزلت ما
سعی افسردن گوهر نکند دریا خشک
تشنه‌کامی‌ گل بی‌صرفگیی اسرار است
تا خموش است نگردد جگر مینا خشک
نم اشکی نچکید ازمژه ی غفلت ما
خون یاقوت شد آخر به رگ خارا خشک
اشک مجنون چقدر خوش قلم تردستی‌ست
سطری از جاده ندیدیم درین صحرا خشک
نیست غیر از عرق شرم شفاعتگر ما
یارب این چشمهٔ رحمت نکنی فردا خشک
حیرت از ما نبرد هول قیامت بیدل
آب آیینه نسازد اثر گرما خشک