عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۷ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴۳
یاد آن فرصت‌ که ما هم عذر لنگی داشتیم
چون شرر یک پر زدن ساز درنگی داشتیم
دل نیاورد از ضعیفی تاب درد انتظار
ورنه ما هم شیشه‌واری نذر سنگی داشتیم
عافیت چون موج شست از نقش ماگرد نمود
تا شکست دل پر افشان بود رنگی داشتیم
یأس گل‌کرد از نفس آیینهٔ ما صاف شد
آرزو چندانکه می‌جوشید رنگی داشتیم
خودنمایی هر قدر باشد تصور همتست
نام تا آیینهٔ ما بود ننگی داشتیم
عشق نپسندید ما را هرزه صید اعتبار
ورنه در کیش اثر عبرت خدنگی داشتیم
نالهٔ ما گوش ‌کردن صرفهٔ یاران نکرد
در نفس با این ضعیفیها تفنگی داشتیم
جز فرو رفتن به ‌جیب عجز ننمودیم هیچ
همچو شمع آیینه درکام نهنگی داشتیم
حیرت آن جلوه ما را با خود آخر صلح داد
ورنه تا مژگان بهم می‌خورد جنگی داشتیم
تا سپند ما به حرف آمد خموشی دود کرد
بیتو در محفل نوای سرمه رنگی داشتیم
هر قدر واگشت مژگان دلبر از ما دور ماند
چشم تا پوشیده بود آغوش تنگی داشتیم
زندگی بیدل دماغ خلق در اوهام سوخت
ما هم از هستی همین معجون بنگی داشتیم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۸
نه لفظ از پرده می‌جوشد نه معنی می‌دهد رویم
همان یک رفتن دل می‌کند گرد آنچه می‌گویم
مپرس ازمزرع بیحاصل نشو و نمای من
چو تخم اشک می‌کارم گداز ناله می‌رویم
به چندین ناز خونم می‌چکد در پردهٔ حسرت
تغافل بسملم یعنی شهید تیغ ابرویم
ندارم از هجوم ناتوانی رنگ گرداندن
به رنگ سایه گر آتش نهی در زیر پهلویم
ز بس شخص نمودم آب شد از شرم پیدایی
عرق می‌چینم از آیینه گر تمثال می‌جویم
تو فرصت وانما تا من کنم تدبیر آرایش
به رنگ دود شمع‌ از شانه دارد شرم‌ گیسویم
به جا وامانده‌ام چون شمع لیک از ننگ افسردن
به دوش شعله محمل می‌کشد عجز تک و پویم
نی‌ام گوهر که هر یکقطره آبم بگذرد از سر
اگرتوفان مدّ چون موج بوسد پای زانویم
غرور هستی‌ام با تیغ نازش بر نمی‌آید
به این گردن که می‌بینی به صد باریکی مویم
ز عدل ناتوانی ناله را با کوه می‌سنجم
درین بازار سنگ کم نمی‌گردد ترازویم
چو شبنم تا درین گلزار عبرت چشم وا کردم
حیا غیر از عرق رنگی دگر نگذاشت بر رویم
نگردی غافل از فیض سواد معنی‌ام بیدل
تماشا بر سحر می‌خندد ازگلهای شببویم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
بعد مردن از غبارم‌ کیست تا یابد نشان
نقش پای موج هم با موج می‌باشد روان
خامشی مهری‌ست بر طومار عرض مدعا
همچو شمع‌کشته دارم داغ بر روی زبان
خاک‌ گردیدن حصول صد گهر جمعیت است
کاش موج من ز ساحل برنگرداند عنان
کو خموشی تا نفس تمکین دل انشا کند
گوهر است اما اگر پیچد به خویش این ریسمان
نیست غیر از احتیاط آگهی دشواربم
زیرکوه از بار مژگان همچو خواب پاسبان
تن به سختی داده را آفت‌ گوارا می‌شود
نیست دشواری دم شمشیر خوردن از فسان
در فضای شعله خاکستر هم از خود می‌رود
عالمی در جستجوی بی نشان شد بی‌نشان
غفلت ساز امل را چاره نتوان یافتن
ما به فکر آشیانیم و نفسها پرفشان
گرمیی در مجمر هنگامهٔ آفاق نپست
آتش این کاروانها رفت پیش از کاروان
زینهمه نقشی‌ که توفان دارد از آیینه‌ات
گر بجویی غیر حیرت نیست چیزی در میان
چون گهر اشک دبستان پرور حیرانی ام
تا قیامت درس طفل ما نمی‌گردد روان
همچو هستی در عدم هم مشکلست آزادگی
مدعا پرواز اگر باشد قفس‌گیر آشیان
خانهٔ نیرنگ هستی حسرت اسبابست و بس
روزن بام و در از خمیازه می‌بندد گمان
با همه پرواز شوق از ما زمینگیری نرفت
جز به‌حیرت بر نمی‌آید نگاه ناتوان
بسکه بار زندگی بیدل به پیری می‌کشم
موی من از سخت جانی برد رنگ ستخوان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
سخت جانی هرکجا آید به عرض امتحان
مغز ما را چون صدف خواهد برآورد استخوان
تیره بختی دارد از اقبال رنگ ما نشان
می‌کند فانوس شب روشن چراغ‌ کهکشان
از خم مژگان برون تاز است پرواز نگاه
وحشت ما بال و پر کرده‌ست اندر آشیان
در بیابانی که می‌بالد رم دیوانه‌ام
می‌کنند از نقش پا مقراض وحشت آهوان
گر نشد دیوانهٔ من پا به دامان ادب
ناله را زنجیر می‌گردد رگ خواب گران
مگذر ای شوخ از طواف دیدهٔ حیران من
دارد این نقش قدم از طرز رفتاری نشان
رنگ می‌بازد سراپایم به یک پرواز دل
در نسیم بال بلبل دارد این گلشن خزان
تیشهٔ فرهاد من مضراب ساز درد کیست
کز رگ هر سنگ همچون تار می‌جوشد فغان
حرفی از چشم ترم گفتند در گوش محیط
موجش از گرداب ماند انگشت حیرت در دهان
حسرتم هر جانشان ناوک ناز تو کرد
ریخت مغز از استخوان ما چو آب از ناودان
قابل عرض سجودت کو به سامان جبهه‌ای
از عرق آبی مگر پاشم به خاک آستان
هر دو عالم در کمند سر به زانو بستن است
خانه دارد در بغل تا حلقه می‌باشد کمان
نیست بیدل گوشه گیریهای ما بی‌مصلحت
خلوتی می‌باید ارباب سخن را چون زبان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۰
صورت اظهار معنی نیست محتاج بیان
ای دلت آیینه عرض جوهرت دارد زبان
ننگ آگاهی‌ست عرض‌کلفت از روشن‌دلان
آتش یاقوت را جز رگ نمی‌باشد دخان
چون سپندم محمل شوق آنقدر وامانده نیست
جاده می‌گردد به‌هر جا زین جرس بالد فغان
موج‌ گوهر نیست در جوی دم شمشیر او
از صفای آب می‌گردد پر ماهی عیان
وحشتی می‌باید اینجا خضر ره در کار نیست
رنگ از خود رفته جز رفتن ندارد همعنان
هر قدر از خود برآیی دستگاه عبرتی
منظر قدر تو دزدیده‌ست چندین نردبان
گوش کس قابل نوای درد نتوان یافتن
عندلیب ماکنون در بوی‌گل‌گیرد فغان
باکج آهنگان همان ساز کجی زببنده است
راستی اینجا نمی‌باشد به جز تیر و سنان
حرص تا چشمی دهد آب از حضور عافیت
در دم شمشیر می‌باشد رگ خواب‌گران
ای هماکام هوس از ما نخواهی یافتن
مغز داران حقیقت فارغند از استخوان
هرکجا پا می نهی ما عاجزان خاک رهیم
خاک را زیر قدم دیدن ندارد امتحان
عمرها شد بیدل از بیچارگی پر می‌زنم
چون نفس در دام یک عالم دل نامهربان
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
سجدهٔ خواریست آب رو پی نان ریختن
این عرق را بی‌جبین بر خاک نتوان ریختن
بهر یک شبنم درین‌ گلشن نفسها سوخت صبح
سهل‌ کاری نیست رنگ چشم‌ گریان ریختن
گرد آثار تعین خجلت آزادگی‌ست
چین پیشانی نمی‌زیبد به دامان ریختن
منعمان روزی دو باید دست احسان وا کنند
خاک‌ بر ابری ‌که ‌کرد امساک باران ریختن
این غنا و فقر یاران وضع خاکی بیش نیست
ساعتی بر باد رفتن بعد از آن‌شان ریختن
هر قدم چون شمع فکر خویش درپیش است و بس
دامنی برچیده باید درگریبان ربختن
عمرها شد گرد مجنون می‌کند ناز غزال
خاک ما را نیز باید در بیابان ریختن
صد تمنا سوخت تا داغ دلی آمد به‌دست
هیچکس این شمع نتوانست آسان ربختن
کشتگانت درکجا ریزند آب روی شرم
برد حیرانی ز خون این شهیدان ریختن
خاک راه انتظارت نم کشید از انفعال
ما فشاندیم اشک می‌بایست مژگان ریختن
ای ادب‌سنج وفاگر قدردان ناله‌ای
شرم دار از نام آتش در نیستان ربختن
ما نفهمیدیم‌ کاینجا نام هستی نیستی است
از بنای هر عمارت بود خندان ریختن
بوی شوقی برده‌ام درکارگاه انتظار
کز غبارم می‌توان بنیاد کنعان ریختن
صنعت پیری مرا نقاش حسرتخانه‌کرد
چون صدف صد رنگ خون خوردم ز دندان ریختن
دور گردون از وقار اهل درد آگه نشد
ورنه دل بایست ازکوه بدخشان ریختن
پاس ناموس دلم در پردهٔ شرم آب‌کرد
دانه‌ای دارم‌که نتوان پیش مرغان ریختن
دم مزن از عشق بیدل در هوسناکان لاف
آب این آتش به این خاشاک نتوان ریختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۵
می‌روم هر جا به ذوق عافیت اندوختن
همچو شمعم زاد راهی نیست غیر از سوختن
زخم دل از چاره‌ جوییهای ما بی‌پرده شد
این گریبان سخت رسوایی کشید از دوختن
شعله گر ساغر زند از پهلوی خار و خس است
بیش ازین روی سیه نتوان به ظلم افروختن
این چمن‌گر حاصلی دارد همان دست تهی‌ست
تا به کی چون غنچه خواهی رنگ و بو اندوختن
دل اگر ارزد به داغی مفت سودای وفاست
یوسف ما منفعل می‌گردد از نفروختن
جاده‌گر پیچد به خویش آیینه‌دار منزل است
می‌کند شمع بساط دل نفس را سوختن
تار و پود هستی ما نیست بی پیوند خاک
خرقهٔ صبحیم بر ما چشم نتوان دوختن
اضطرابم عالمی را کرد پامال غبار
خاک مجنون را نمی‌بایست وجد آموختن
بی‌تو باید سوخت بیدل را به هررنگی ‌که هست
داغ دل ‌گر نیست آتش می‌توان افروختن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۰
گر به این ساز است دور از وصل جانان زبستن
زنده‌ام من‌ هم به آن ننگی ‌که نتوان زبستن
انفعالم می‌کشد از سخت جانیها مپرس
کاش باشد بی‌رخت چون مرگم آسان زیستن
موج‌گهر نیستم زندانی خویشم چرا
سر به جیبم خاک‌کرد این بامدادان زبستن
چشم زخم خودنمایی را نمی‌باشد علاج
ای شرر باید همان در سنگ پنهان زیستن
از وطن دوری و غربت هم ‌گوارای تو نیست
چند خواهی ‌این چنین‌ای خانه ویران زیستن
یک دودم‌کم نیست خجلت مایگیهای نفس
چون سحر زین بیش نتوان سست پیمان زیستن
هم چو شمع از عشرت این انجمن غافل مباش
گل به سر می‌خواهد آتش در گریبان زیستن
سرگذشت عالم آیینه از دیدار پرس
جلوه غافل نیست از اسباب حیران زبستن
کسوت مرگم نقاب غفلت دیدار نیست
در کفن دارد نگاه پیر کنعان زیستن
نعمت الوان دنیا نیست در خورد تمیز
بی‌خس جاوید باید جوع دندان زبستن
گر قناعت قطره آبی چون‌گهر سامان‌کند
می‌توان صد سال بی‌اندیشهٔ نان زیستن
خواجه‌کاری‌کن‌که درگیرد چراغ شهرتت
حیف دنیا دار و پنهانتر ز شیطان زیستن
سر به پای یکدگر چون سبحه باید بود و بس
اینقدر می‌خواهد آیین مسلمان زیستن
ما وطن آوارگان را غربتی در کار نیست
موج ناچار است در بحر از پریشان زیستن
بزم امکانست بیدل غافل از مردن مباش
خضر اگر باشی در اینجا نیست امکان زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۴
همعنان آهم آشوب جهان خواهم شدن
پیرو اشکم محیط بیکران خواهم شدن
دل ز نیرنگ تغافل‌های او مأیوس نیست
ناز می‌گویدکه آخر مهربان خواهم شدن
چون سحر زخمم سفارشنامهٔ گلزار اوست
قاصد خون‌گر نباشد خود روان خواهم شدن
نرگسش را گر چنین با تیره‌روزان الفت است
بعد ازین چون مردمک یک سرمه‌دان خواهم شدن
پیش خورشیدش مرا از صبح بودن چاره نیست
هر کجا او ماه باشد من کتان خواهم شدن
من که از خود رفتنم دشوار می‌آید به چشم
محرم طرز خرام او چه‌سان خواهم شدن
دستگاه ناتوانان جز تظلم هیچ نیست
چون نفس بر خویش اگر بالم فغان خواهم شدن
بیدماغ فرصتم سودایی اقبال کیست
تا هما آید به پرواز استخوان خواهم شدن
خانهٔ جمعیتم بی‌آفت وسواس نیست
تا کجاها خواب چشم پاسبان خواهم شدن
می‌کشم عمری‌ست بیدل خجلت نشو و نما
در عرق مانند شمع آخر نهان خواهم شدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۶۵
رساند عمر به جایی دل از وفا کندن
که کس نگین نتواند به نام ما کندن
ز دست عجز بلندی چه ممکن است اینجا
مخواه از آبله دندان پشت پا کندن
اگر به ناله‌ کنی چارهٔ‌ گرانی دل
هزارکوه توانی به یک صدا کندن
به جا نکنی نشود کام مدعا شیرین
زمین مرقد فرهاد تا کجا کندن
چو بخت نیست به اقبالت اشتلم چه بلاست
ز رشک سایه نباید پر هما کندن
جهان چو شمع فرو می‌رود به‌ خاک سیاه
به سر فتاده هواهای زیر پا کندن
قد دو تا به‌کجا می‌بری تأمل‌ کن
عصا به پیش گرفته‌ست جابه‌جا کندن
چو صبح شهرت موهوم جز خجالت نیست
نگین به خنده ده از نقش بر هواکندن
گشود تکمه به پیراهن حیا مپسند
قیامت است دل از بند آن قباکندن
به وهم نشو و نما نخل‌های این گلشن
رسانده‌اند به گردون ز بیخها کندن
فتادکشمکشی چند درکمین نفس
خوش است‌گر‌کند این ریشه را رسا کندن
تلاش رزق به تهدیدکم نشد بیدل
فزود تیزی دندان آسیا کندن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۴
صبح است ازین مرحلهٔ یاس به در زن
چون صبح تو هم دامن آهی به‌ کمر زن
کم نیستی از غیرت فریاد ضعیفان
بر باد رو و دست به دامان اثر زن
چون نی گره‌ کار تو لذات جهان است
گر دست دهد ناله‌ات آتش به شکر زن
خمها همه سنگند زمینگیر فشردن
خامی‌ست درین میکده‌ گو جوش شرر زن
زین بحر خطر مقصد غواص تسلی‌ست
دل جمع‌کن و سنگ به سامان‌ گهر زن
ساغرکش این میکده مخموری راز است
خمیازه مهیاکن و بر حلقهٔ در زن
تا منفعل‌ کوشش بیهوده نباشی
بر آتش افسردهٔ ما دامن تر زن
مجنون روشان خانهٔ در بستهٔ امنند
تا خون نخوری‌ گل به در کسب هنر زن
در ملک هوس رفع خمار است جنون‌ هم
گر دست به جامت نرسد دست به سر زن
قطع نظر اولی‌ست زپیچ و خم آمال
این شاخ پراکنده دمیده‌ست تبر زن
پر مایل نیرنگ تعلق نتوان زیست
یک چین جبین دامن ازین معرکه برزن
بیدل دلت از گریه نشد نرم گدازی
خواب تو گران است به رخ آب دگر زن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۷
خار خار کیست در طبع الم تخمیر من
چون خراش سینه ناخن می‌کشد تصویر من
بسکه بی رویت شکفتن رفته از تخمیر من
نیست ممکن‌ گر کشند از رنگ‌ گل تصوبر من
از عدم افسانهٔ عبرت به گوشم خوانده‌اند
در فراموشی است یک خواب جهان تعبیر من
برکه بندم تهمت قاتل‌ که تا صبح جزا
خونم از افسردگی‌ کم نیست دامنگیر من
شور لیلی در شبستان سویدایم نشاند
دوده‌ گیرید از چراغ خانهٔ زنجیر من
یا رب آن روزی ‌که‌ گیرد شش جهت ‌گرد شکست
بر غبار خاطرکس نفکنی تعمیر من
از خودم آخر سراغ مدعا گل کردنی‌ست
می‌دود چون مو سحر بر آستین شبگیر من
انفعال بیوفایی بر محبت آفت است
دام می‌نالد چو زنجیر از رم نخجیر من
چون سحرتا دست یازم‌گرد جرات ریخته‌ست
پر تنک ‌کرده‌ست نومیدی دم شمشیر من
آب می‌گردم چو شمع اما سیاهی زبر پاست
خاک‌گردیدن مگر شوید خط تقصیر من
عمرها شد دل به قید وهم وظن خون می‌خورد
رحم ‌کن ای یأس بر مجنون بی‌زنجیر من
از نشان مدعا چون شمع دور افتاده‌ام
تا سحر هرشب همین پر می‌گشاید تیر من
عمر رفت و همچنان سطر نفس بی‌مسطر است
ناکجا لغزیده باشد خامهٔ تقدیر من
بیدل از طور کلامم بی‌تأمل نگذری
سکته خیز افتاده چون موج‌ گهر تقدیر من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۱
خم قامت نبرد ابرام طبع‌ سخت‌کوش من
گران شد زندگی اما نمی‌افتد ز دوش من
تسلی کشته‌ام چون مو‌ج گوهر لیک زین غافل
که خاکست اینکه می‌نوشد زبان بحر نوش‌ من
غم عمر تلف گردیده تا کی بایدم خوردن
ز هر امروز شامی دارد استقبال دوش من
چنین دیوانهٔ یاد بناگوش‌ که می‌باشم
که گوش صبح محشر پنبه دارد از خروش من
گریبان بایدم چون گل دمید از لب‌گشودنها
ز وضع غنچه حرف عافیت نشنید گوش من
چه می‌کردم اگر بی‌پرده می‌کردم تماشایت
ترا در خانهٔ آیینه دیدم رفت هوش من
نشاندن نیست آسان همچو موج‌ گوهر از پایم
محیط ازسرگذشت آسود تا یکقطره جوش من
به رنگی بی‌زبانم در ادبگاه نگاه او
که ‌گرد سرمه فریادی است از وضع خموش من
قیامت بود اگر خود را چنین آلوده می‌دیدم
مرا ازچشم خود پوشید فضل عیب پوش من
نمی‌دانم شکفتن تا کجا خرمن‌ کنم بیدل
سحر در جیب می‌آید تبسم‌گلفروش من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۵
همچو بوی‌گل ز بس بی‌پرده است احوال من
می‌شود لوح هوا آیینهٔ تمثال من
داده‌ای مشتی غبارم را به باد اما هنوز
خاک می‌ربزد به فرق عالمی اقبال من
نکتهٔ سر بستهٔ موج‌گهر فهمیدنی‌ست
برسخن عمری‌ست می‌پیچد زبان لال من
عزت واماندگی زین بیش نتوان برد پیش
هرکه رفت از خود غبارش کرد استقبال من
گوهرم از معنی افسردنم غافل مباش
سکته می‌خواند تب دریایی از تبخال من
عاجزان را ذکر اسباب فضولی دوزخ‌ست
یاد پروازم مده آتش مزن بر بال من
بی‌سبب فرصت شمار خجلت بیکاری‌ام
همچو تقویم‌ کهن حشو است ماه و سال من
صبح محشر در غبار شام می‌سوزد نفس
گر شود روشن سواد نامهٔ اعمال من
عمرها شد شمع تصویرم به‌نومیدی‌گذشت
ز آتش دل هم نمی‌سوزم مپرس احوال من
ربشه‌ها دارد غبار من زمین تا آسمان
مرگ هم نگسست بیدل رشتهٔ آمال من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۳۹
تا فلک بر باد ناکامی دهد تسکین من
همچو اخگر پنبه بیرون ریخت از بالین من
بیخودی را رونق بزم حضورم‌ کرده‌اند
رنگهای رفته می‌بندد چو شمع آیین من
گرد رفتارت پری افشاند در چشم ترم
دهر شد طاووس خیز ازگریهٔ رنگین من
زین‌ گلستان دامنی بر چیده‌ام مانند صبح
کز گریبان فلک دارد تبسم چین من
موج این بحر جنون هنگام توفان مشربی‌ست
نیست بی‌تجدید وحشت الفت دیرین من
ذوق آگاهی به چندین شبهه‌ام پامال‌ کرد
عالم تمثال شد آیینهٔ خود بین من
بسکه چون‌ گوهر قناعت در مزاجم پا فشرد
موج زد ابرام و نگذشت از پل تمکین من
بستن چشمی‌ست تسخیر جهات امّا چه سود
داد گیرایی به حیرت چنگل شاهین من
ناروایی معنی‌ام را بسکه در پستی نشاند
خاک می‌لیسد زبان عبرت از تحسین من
از شکست دل خیال نازکی گل کرده‌ام
واکشید از موی چینی مصر‌ع تضمین من
شخص عبرت بی‌ندامت قابل ارشاد نیست
از صدای دست بر هم سوده‌ کن تلقین من
شکوهٔ افسردگی بیدل‌ کجا باید شمرد
ناله در نقش نگین خفت از دل سنگین من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۲
ببینم تاکی‌ام آرد جنون زین دامگه بیرون
پری افشانده‌ام در رنگ یعنی می‌تپم در خون
بقدر هستی از بی‌اختیاری ساختم اما
به ذوق دانه و آب از قفس نتوان شدن ممنون
جنون عالم ازگرد سحر بی‌پرده است اینجا
بقدر داغ اختر پنبه سامان می‌کند گردون
تو و من عالمی را از حقیقت بیخبر دارد
زمانی‌گر نفس دزدی عبارت نیست جز مضمون
گشاد دل به آغوش تعلقها نمی‌سازد
چو صحرا وسعتم افکنده است از خانمان بیرون
جهانی را شهید بی‌نیازی کرده‌ام اما
طرب خونی ندارد تاکنم رخت هوس گلگون
چه امکانست سیل مرگ گرد حرص بنشاند
نرفت آخر به زیر خاک هم‌گنج از کف قارون
به خود صد عقده بستم تا به آزادی علم ‌گشتم
به چندین سکته چون نی مصرعی را کرده‌ام موزون
به بزم‌کبریا ما را چه امکانست پیدایی
مثال خاک نتوان دید در آیینهٔ گردون
سواد آگهی ‌گر دیدهٔ هوشت ‌کند روشن
به زیر خیمهٔ لیلی رو از موی سر مجنون
مباش ایمن ز لعل جانگداز گلرخان بیدل
بلای جان بود چون با هم آمیزد می و افیون
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
کو عبرت آگهی‌ که به تحقیق راه او
جو شد ز چشم آبلهٔ پا نگاه او
چون شمع قطع ساز نفس مفت بیدلی
کزاشک تیغ آب دهد برق آه او
مأوا کشیده‌ایم به دشتی که تا ابد
برق آب می‌خورد ز زبان گیاه او
حیران دستگاه حبابم‌ که بسته‌اند
نقد محیط در خم ترک کلاه او
دارم به سینه خون شده آهی ‌که همچو صبح‌
در کوچه‌های زخم گشودند راه او
بگذار تا به درد تمناش خون کنند
دل قابل وفاست مپرس ازگناه او
ما عاجزان ز کنج خموشی‌کجا رویم
آسوده‌ایم ناله صفت در پناه او
زبن قامتی که حلقهٔ تسلیم بیخودی‌ست
دامی فکنده‌ایم به راه نگاه او
آهسته رو که بر دل موری اگر خوری
گردی غبار خاطر خال سیاه او
چندانکه می‌شود نظر همتت بلند
دارد عروج آینهٔ بارگاه او
گر تار و پودکارگه عشق پروری
جز پنبه‌زار وهم ‌کتان نیست ماه او
بیدل اگر به عشق‌کند دعوی وفا
غیر از شکست رنگ چه باشد گواه او
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
در شکنج عزتند ارباب جاه
آب‌گوهر بر نمی‌آید ز چاه
نخوت شاهی دهان اژدهاست
شمع را در می‌کشد آخرکلاه
عمرها شد می‌تپد بی‌روی دوست
چون رگ یاقوت در خونم نگاه
در خیالش محو شد آثار من
این‌کتان را شست آخر نور ماه
در ادبگاه خم ابروی او
ماه نو دارد زبان عذر خواه
خانهٔ مجنون ما هم دود داشت
روزن چشم غزالان شد سیاه
شعله ی ما را درین آفت سرا
جز به خاکستر نمی‌باشد پناه
ناامیدی دستگاه زندگیست
تاروپود کسوت صبح است آه
شرم دار ای سرکش از لاف غرور
نیست بال شعله‌ات جز برگ کاه
باغ و بستان پر مکرر می‌شود
جانب دل هم نگاهی‌گاه گاه
در تماشاخانهٔ آیینه‌ام
می‌شود جوهر چو می‌سوزد نگاه
عشق را بر نقص استعداد من
گریهٔ ابر است بر حال گیاه
می‌گدازد شمع و از خود می‌رود
کای به خود واماندگان این است راه
دم مزن بیدل اگر صاحبدلی
محرم آیینه راکفر است آه
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۶
جهدکن تا نروی بر اثر نیک و بدی
که خضر نیز درین بادیه دام است وددی
تاگلستان تو در سبزهٔ خط ‌گشت نهان
دیده‌ای نیست‌ که چون لاله ندارد رمدی
داغها در دل خون گشته مهیا دارم
کرده‌ام نذروفای تو پر ازگل سبدی
جان چه باشدکه توان نذر توام اندیشید
اینقدر تحفه نیرزد به قبولی و ردی
عافیت دوستی و پرورش هوش خطاست
نیست درمحفل تحقیق چو می با خردی
ناصحا از دمت افسرد چراغ دل ما
کاش از توبه کند مرگ کنار لحدی
جوهری لازم تیغست چه پیدا چه نهان
ابروی ظلم تهی نیست ز چین جسدی
رونق جاه‌گر از اطلس و دیبا باشد
صیقل آینهٔ ماست غبار نمدی
همره قافلهٔ اشک تو هم راهی باش
که به از لغزش پا نیست به مقصد بلدی
همه جا داغ‌گدایی نتوان شد بیدل
خجلم بیشتر از هرکه ندارم مددی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۳
به یأس هم نپسندید ننگ بیکاری
دل شکستهٔ ماکرد ناله معماری
در آن بساط ‌که موجود بودن‌ست غرض
چو ذره اندکی ما بس است بسیاری
به رنگ غنچه درین باغ بیدماغان را
نسیم درد سر و شبنم است سر باری
خدنگ ناله که از جوش نه فلک گذرد
منش به داغ جگر می‌کنم سپرداری
سرم به خدمت هستی فرو نمی‌آید
نفس به گردنم افتاد و کرد زناری
چه سحر کرد ندانم نگاه جادویت
که مرده است جهانی به ذوق بیماری
در آرزوی دهان تو بسکه دلتنگم
نفس به سینهٔ من ره برد به دشواری
جهانی از نم چشمم مگر به توفان رفت
به بحرش ای مژه‌ام بیش ازبن نیفشاری
دگر چو سایه‌ام از خانمان چه می‌پرسی
نشسته‌ام به غبار شکسته دیواری
نگاه اگر نشود صرف تار و پود تمیز
سر برهنه ‌کند چون حباب دستاری
ز هرزه تازی اگر بگذرد سرشک خوش است
گهر شود چو نشیند ز قطره سیاری
کجاست‌ گوهر دیگر محیط عرفان را
مگر ز جیب تامل سری برون آری
طلسم غنچه هجوم بهار در قفس است
به خون نشین و طرب‌کن اگر دلی داری
چه جلوه‌ها که نشد فرش حیرتم بیدل
صفای خانهٔ آیینه داشت همواری