عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۳
باز برخود تهمت عیشی چو بلبل بسته‌ام
آشیانی در سواد سایهٔ گل بسته‌ام
نسخهٔ آیینهٔ دل دستگاه حیرتست
چون نفس ناچار پیمان با تأمل بسته‌ام
بر تو تا روشن شود مضمون از خود رفتنم
نامهٔ آهی به بال نکهت‌ گل بسته‌ام
تا نفس باقیست باید بست در هر جا دلی
عالمی بر جلوه و من بر تغافل بسته‌ام
چون صدا سیرم برون ازکوچهٔ زنجیر نیست
گر زگیسو برگزفتم دل به کاکل بسته‌ام
نیستم دلکوب این محفل چو مینای تهی
پیشتر از رفتن خود بار قلقل بسته‌ام
از گهر ضبط عنان موج دریا روشن است
جزوی از دل دارم و شیرازهٔ‌ کل بسته‌ام
دوش آزادی تحمل طاقت اسباب نیست
خفته‌ام بر خاک اگر بار توکٌل بسته‌ام
از هجوم ناتوانیها به رنگ آبله
تا ز روی قطره آبی بگذرم پل بسته‌ام
یاد شوخیهای نازت دارد ایجاد بهار
محو دستار توام‌ گل بر سرگل بسته‌ام
گردش رنگ از شرارم شعلهٔ جواله ریخت
نقش جامی دیگر از دور و تسلسل بسته‌ام
خط او شیرازهٔ آشفتگی‌های من است
از رگ یک برگ ‌گل، صد دسته سنبل بسته‌ام
در خیال گردش چشمی‌ که مستی محو اوست
رفته‌ام جایی که رنگ ساغر مل بسته‌ام
می‌دهم خود را به یادش تا فراموشم‌ کند
مصرعی در رنگ مضمون تغافل بسته‌ام
اوج عزت نیست بیدل دلنشین همتم
پرتو خورشیدم، احرام تنزّل بسته‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۸
نور جان در ظلمت آباد بدن گم کرده‌ام
آه ازین یوسف‌ که من در پیرهن ‌گم‌کرده‌ام
وحدت از یاد دویی اندوه‌ کثرت می‌کند
در وطن ز اندیشهٔ غربت وطن گم کرده‌ام
چون نم اشکی که از مژگان فرو ریزد به خاک
خویش را در نقش پای خویشتن‌ گم‌ کرده‌ام
از زبان دیگران درد دلم باید شنید
کز ضعیفها چو نی راه سخن‌ گم‌ کرده‌ام
موج دریا در کنارم از تک و پویم مپرس
آنچه من گم کرده‌ام نایافتن گم کرده‌ام
گر عدم حایل نباشد زندگی موهوم نیست
عالمی را در خیال آن دهن گم کرده‌ام
تا کجا یارب نوی دوزد گریبان مرا
چون گل اینجا یک جهان دلق کهن گم کرده‌ام
عمرها شد همچو نال خامه میپیچم به خوابش
پیکر چون رشته‌ای در پیرهن گم کرده‌ام
شوخی پرواز من رنگ بهار نازکیست
چون پر طاووس خود را در چمن‌ گم‌ کرده‌ام
چون نفس از مدعای جست و جو آگه نی‌ام
اینقدر دانم‌ که چیزی هست و من‌ گم‌ کرده‌ام
هیچ جا بیدل سراغ رنگهای رفته نیست
صد نگه چون شمع در هر انجمن‌ گم‌ کرده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۶
برق حسنی در نظر دارم به خود پیچیده‌ام
جوهر آیینه یعنی موی آتش دیده‌ام
نادمیدن زین شبستان پاس ناموس حیاست
چون سحر عمریست خود را با نفس دزدیده‌ام
هر قدر پر می‌زنم پرواز محو بیخودی است
ازکجا یارب عنان رنگ گردانیده‌ام
تا ابد می‌بایدم خط بر شکست دل‌ کشید
در غبار موی چینی چون صدا لغزیده‌ام
جز ندامت چارهٔ درد سر اسباب نیست
صندل انشای ‌کف دست به هم ساییده‌ام
محو گردد کاش از آیینه‌ام نقش کمال
کز صفا تا جوهرم باقیست دامن چیده‌ام
صورت پیدایی و پنهانی سازم یکیست
هرکجایم چون صدا عریانیی پوشیده‌ام
زندگی یارب تماشاخانهٔ دیدار کیست
گل‌فروش صد چمن تعبیر خوابی دیده‌ام
غیررا درخلوت تحقیق معنی بارنیست
جز به ‌گوش ‌گل صدای بوی ‌گل نشنیده‌ام
صد قیامت رفته باشد تا ز خود یابم خبر
قاصدم لیک از جهان ناز برگردیده‌ام
پابه خاکم زن‌ که مژگان غبارم وا شود
گر تو بیدارم نسازی تا ابد خوابیده‌ام
بیدل از بی دست‌وپاییهای من غافل مباش
چون ضعیفی گوشمال گردن بالیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۷
چون تپش در دل نفس دزدیده‌ام
موجم اما در گهر لغزیده‌ام
مستی‌ام از مشرب میناگری‌ست
هر قدر بالیده‌ام کاهیده‌ام
رفتن رنگم به آن کو می‌برد
از که راه خانه‌ات پرسیده‌ام
حیرتم آیینهٔ تحقیق نیست
اینقدر دانم که چیزی دیده‌ام
فطرت شمع از گدازم روشن است
سوختن را آبرو فهمیده‌ام
عالم رنگست سر تا پای من
در خیالت گرد خود گردیده‌ام
چون سحر از وحشتم غافل مباش
تا گریبان دامن از خود چیده‌ام
کسوت هستی چه دارد جز نفس
از همین تار اینقدر بالیده‌ام
رنگ تا باقیست آزادی‌کجاست
بهر خود چون‌گل نفس دزدیده‌ام
عمرها شد از خم دیوار عجز
سایه پیدا کرده‌ام خوابیده‌ام
شرم هستی از خود آگاهم نخواست
تا شدم عریان مژه پوشیده‌ام
بیدل افسون کری هم عالمی است
گوشم اما حرف کس نشنیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۰
سینه چاک یک جهان گرد هوس بالیده‌ام
صبح آزادی چه حرف است این قفس بالیده‌ام
طمطراق گفتگوی بی‌اثر فهمیدنی‌ست
کاروانی چند آواز جرس بالیده‌ام
انفعال همتم‌، ننگ جهان فطرتم
آرزویی در دماغ بوالهوس بالیده‌ام
در خرابات ظهورم نام هستی تهمتی‌ست
چون حباب جرم مینا بی‌نفس بالیده‌ام
سوختن هم مفت فرصت بود اما مایه‌کو
پهلوی خشکی به قدر یک دو خس بالیده‌ام
هر غباری در هوای دامنی پر می‌زند
من هم ای حسرت‌کشان زین دسترس بالیده‌ام
ناله‌ام اما نمی‌گنجم درین نه انجمن
یارب این مقدار در یاد چه کس بالیده‌ام
غیر دریا چیست افسون مایهٔ ناز حباب
می‌درم پیراهنت بر خود ز بس بالیده‌ام
بیدل از ساز ضعیفیهای من غافل مباش
صور می‌خندد طنینی کز مگس بالیده‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۰
برگ خودداری مجویید از دل دیوانه‌ام
ربشه‌ها دارد چو اشک از بیقراری دانه‌ام
قامت خم‌گشته بیش از حلقهٔ زنجیر نیست
غیر جنبش ناله نتوان یافتن در خانه‌ام
خاک دامنگیر دارد سرزمین بیخودی
سیل بی تشویش دامی نیست از ویرانه‌ام
دل ز دست شوخی وضع نفس خون می‌خورد
شمع دارد لرزه از یاد پر پروانه‌ام
التفات زندگی تشویش اسبابست و بس
آنقدر کز خویش دورم از هوس بیگانه‌ام
دستگاه عاریت خجلت کمین‌ کس مباد
صد شبیخون ریخت نور شمع برکاشانه‌ام
دوستان را بس که افسون تغافل ننگ داشت
گوشها در چشم خواباندند از افسانه‌ام
مزرع آفاق آفت خرمن نشو و نماست
همچو راز ریشه ترسم پر برآرد دانه‌ام
بسکه بر هم می‌زند بی‌جوهری اجزای من
چون دم شمشیر مژگان سر به سر دندانه‌ام
تا شود روشن تر اسبابی‌ که باید سوختن
احتیاج شمع دارد خانهٔ پروانه‌ام
زخمی ایجادم از تدبیر من آسوده باش
در شکستن‌گشت‌گم چون موی چینی شانه‌ام
بیدل از کیفیت شوق‌ گرفتاری مپرس
نالهٔ زنجیر هر جا گل کند دیوانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۱
تا دچار نازکرد آن نرگس مستانه‌ام
شوق جوشی زد که من پنداشتم میخانه‌ام
نشئهٔ از خود ربای محرم وبیگانه‌ام
گردش رنگم‌، به دست بیخودی پیمانه‌ام
حیرتی دارم ز اسباب جهان در کار و بس
نقش دیوارست چون آیینه رخت خانه‌ام
ظرف و مظروف اعتبار عالم تحقیق نیست
وهم می‌گوید که او گنج است و من ویرانه‌ام
آتش هستی فسردم آرزو آبی نخورد
خاک کرد آخر هوای بازی طفلانه‌ام
موی‌کافوری‌ست نومیدی‌که شمع عمر را
صبح شد داغ نظر خاکستر پروانه‌ام
هستی موهوم نیرنگ خیالی بیش نیست
در نظر خوابم ولی درگوشها افسانه‌ام
عمرها شد در بیابان جنون دارم وطن
روشنست از چشم آهو روزن کاشانه‌ام
ای نسیم ازکوی جانان می‌رسی آهسته باش
همرهت بوس بهاری هست و من دیوانه‌ام
شوخی نشو و نما از موج‌ گوهر برده‌اند
در غبار نادمیدن ریشه دارد دانه‌ام
موی مجنونم مپرس از طالع ناساز من
می‌زند گردون به سر چنگ ملامت شانه‌ام
ناله‌ها از شرم مطلب داغ دل گردید و سوخت
درد شد از سرنگونی نشئه در پیمانه‌ام
شوق اگر باقی‌ست‌، هجران جز فسون وصل نیست
شمعها در پرده می‌سوزم‌، دل پروانه‌ام
صید شوق بسملم بیدل نمی‌دانم‌ که باز
خنجر و پیکان ناز کیست آب و دانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۴
فهم حقیقت من و ما را بهانه‌ام
خوابیده است هر دو جهان در فسانه‌ام
چون بوی غنچه‌ای‌ که فتد در نقاب رنگ
خون می‌خورد به پردهٔ حسرت ترانه‌ام
پاک است نامهٔ سحر ازگرد انتطار
قاصد اگر درنگ کند من روانه‌ام
بر دوش آه محمل دل بسته است شوق
چون سبحه می‌دود به سر ریشه دانه‌ام
زبن بزم غیر شمع کسی را نسوختند
دنیاست آتشی که منش در میانه‌ام
چندی تپید شعلهٔ امید و داغ شد
چون شمع بال سوخته بود آشیانه‌ام
عجزم چو سایه بر در دیر و حرم نشاند
یک جبههٔ نیاز و هزار آستانه‌ام
آشفته نیست طرهٔ وضع تحیرم
یارب به جنبش مژه مپسند شانه‌ام
در موج حیرتی چو گهر غوطه خورده‌ام
محو است امتیاز کران و میانه‌ام
عنقا به بی‌نشانی من می‌خورد قسم
نامی به عالم نشنیدن فسانه‌ام
لبریزم آنقدر ز تمنای جلوه‌ای
کز شرم ‌گر عرق‌ کنم آیینه خانه‌ام
تا پر فشانده‌ام قفس و آشیان گم است
بیدل چو بوی‌گل به‌کمین بهانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۵
می‌دهد زیب عمارت از خرابی خانه‌ام
آب در آیینه دارد سیل در ویرانه‌ام
از گداز رنگ طاقت برنمی‌آیم چو شمع
گردش چشم ‌که در خون می‌زند پیمانه‌ام
اینقدرها بیخود جام نگاه کیستم
گوشها میخانه شد از نعرهٔ مستانه‌ام
عمرها شد از مقیمان سواد وحشتم
ریخت چشم او به‌ گرد سرمه رنگ خانه‌ام
هرکجا روشن‌ کنند از سرو او شمع چراغ
نالهٔ قمری شود خاکستر پروانه‌ام
نشئهٔ سودا به این نیرنگ هم می‌بوده است
سنگ را گل می‌کند شور سر دیوانه‌ام
اختلاط خلق بر من تهمت الفت نبست
همچو بو در طبع رنگ از رنگها بیگانه‌ام
با دل قانع فراغی دارم از تشویش حرص
مور را دست تصرف ‌کوته است از دانه‌ام
نامهٔ احوال مجنون سر به مُهر حیرت است
جای مژگان بسته می‌گردد لب از افسانه‌ام
پیچ و تاب طرهٔ امواج خون بسملم
جوهر شمشیر می‌باشد زبان شانه‌ام
عشق در انجام الفت حسن پیدا می‌کند
شمع می‌آید برون از سوختن پروانه‌ام
یار شد بی‌پرده دیگر تاب خودداری که‌ راست
ای رفیقان نو بهار آمد کنون دیوانه‌ام
صبح بودم‌ گر سبکروحی به دادم می‌رسید
سخت جانی‌ کرد بیدل خشت این ویرانه‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۱
تا کجا بوس کف پایت شود ارزانی‌ام
همچو موج آواره می‌گردد خط پیشانی‌ام
بال و پر گم کرده‌ام در آشیان بیخودی
چون دماغ عندلیب از بوی گل توفانی‌ام
در عدم هم داشت استغنای حسن بی نشان
چون شرار سنگ داغ چشمکی پنهانی‌ام
عالمی گم کرده‌ام در گرد تکرار نفس
نسخه‌ها بر باد داد این یک ورق گردانی‌ام
چار سوی دهر جنس جلوه‌ها بسیار داشت
تخته شد هر جا دکانی بود از حیرانی‌ام
شبههٔ هستی به چندین رنگ داغم می‌کند
وانما تا کیستم جز خاک اگر می‌دانی‌ام
هیچ کس یارب گرفتار کمال خود مباد
چون گهر بر سر فتاد از شش جهت غلتانی‌ام
دامن تشریف اقبال نگه کوتاه نیست
نه فلک پوشد قبا گر یک مژه پوشانی‌ام
فقرم از تشویش چندین آرزوها باز داشت
بی تکلف هیچ گنجی نیست در ویرانی‌ام
داشتم با خار خار طبع مجنون نسبتی
بر سر راهی که لیلی پا نهد بنشانی‌ام
جان فدای خنجر نازی که در اندیشه‌اش
هر کجا باشم شهیدم‌، بسملم‌، قربانی‌ام
هیچ کس نشکافت بیدل پردهٔ تحقیق من
چون فلک پوشیده چشم عالم عریانی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۳
آنی که بی تو من همه جا بی ‌سخن نی‌ام
هر جا منم تویی‌، تویی آنجاکه من نی‌ام
غیر از عدم پیام عدم کس نگفته است
در عالمی که دم زده‌ام زان دهن نی‌ام
عجزم چو آب و آتش یاقوت روشن است
یعنی‌که باعث تری و سوختن نی‌ام
حاشا که بشکنم مژه در دیدهٔ ‌کسی
گر مو شوم که بیش ز موی بدن نی‌ام
ننموده‌ام درشتی طاقت به هیچکس
عرض رگ‌گلم رگ نشتر شکن نی‌ام
نیرنگ حیرتی نتوان یافت بیش ازین
پیچیده‌ام به پای خود اما رسن نی‌ام
عنقا به هر طرف نگری بال می‌زند
رنگم بهار دارد و من در چمن نی‌ام
بیچاره‌ای تظلم غفلت‌ کجا برد
افتاده‌ام به غربت و دور از وطن نی‌ام
عریانی از مزاج جنونم نمی‌رود
هر چند زیر خاک روم درکفن نی‌ام
رنگم نهفته نیست که بویش کند کسی
کنعانی نقاب درم پیرهن نی‌ام
بی‌فقر دعوی من و ما گم نمی‌شود
نی شد ز بوربا شدن آگه‌ که من نی‌ام
یاران ترحمی که درین عبرت انجمن
من رفتنم چو پرتو و شمع آمدن نی‌ام
بیدل تجددی‌ست لباس خیال من
گر صد هزار سال برآیدکهن نی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۴
نبری گمان فسردگی به غبار بی‌سروپایی‌ام
که به چرخ می‌فکند نفس چو سحر زمین هوایی‌ام
ز تعلقم ندهی نشان که گذشته‌ام من از این و آن
به خیال سلسلهٔ جهان گرهی نخورده رسایی‌ام
به دماغ موج گهر زدم ز جنون نشئهٔ عاجزی
نکشید گرد هوس سری که نکوفت آبله پایی‌ام
ز خیال تا مژه بسته‌ام قدح بهانه شکسته‌ام
خوشت آنکه سیر پری کنی ز طلسم شیشه نمایی‌ام
هوسم زنالهٔ بی‌اثر به چه مدعا شکند نظر
نهد استخوان مه نو مگر به نشان تیر هوایی‌ام
نه نشیمنی‌ که‌ کنم مکان نه پری‌ که بر پرم از میان
نکنی به عشوهٔ امتحان ستم آشیان رهایی‌ام
به‌ کجاست رفتن و آمدن‌ که به غربتم‌ کشد از وطن
ز فسون صنعت وهم و ظ‌ن هوس آزمای جدایی‌ام
به جهان جلوه رسیده‌ام ز هزار پرده دمیده‌ام
ثمر نهال حقیقتم چمن بهار خدایی‌ام
سر کعبه گرم فسون من دل دیر و جوشش خون من
مگذر ز سیر جنون من که قیامت همه جایی‌ام
به نگاه حیرت کاملم به خیال عقدهٔ مشکلم
ز جهان فطرت بیدلم نه زمینی‌ام نه سمایی‌ام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۷
ندارد آنقدر قطع از جهان غفلت اسبابم
به جنبش تا رسد مژگان محرف می‌خورد خوابم
نفس در دل‌ گره دارم نگه در دیده معذورم
خطی از نقطه بیرون نیست در دیوان آدابم
مگر ترک طلب گیرد درین ره دست من ورنه
چو آتش دور می‌افتم ز خود چندانکه بشتابم
خزان پیش از دمیدن بود منظور بهار من
کتان در پنبگی می‌داد عرض سیر مهتابم
به امید قد خم گشته محمل می‌کشد فرصت
مگر پیری ازین دریا برون آرد به قلابم
به فکر خود فتادم معبد تحقیق پیدا شد
خم سیر گریبان رفت و پیش آورد محرابم
چو آتش‌ گرمی پهلو ندیدم جز به خاکستر
درین دیر هوس دامن زدند آخر به‌ سنجابم
به ‌سعی بیخودی هم از عرق بیرون نمی‌آیم
زطبع منفعل تاگردش رنگست گردابم
خدا از انفعال می‌کشیهایم نگهدارد
مزاج شرم مینایم‌، در آتش خفته است آبم
من بیدل نبودم اینقدر پروانهٔ جرأت
دم تیغ تو دیدم ذوق‌ کشتن‌ کرد سیمابم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۳
به سعی ضعف ‌گرفتم ز دام خویش نجستم
بس است این که طلسم غرور رنگ شکستم
ز بس که سرخوشم از جام بی‌نیازی شبنم
بهار شیشه به رویم شکست و رنگ ببستم
سراغ گوشهٔ امنی نداشت وادی امکان
چو گرد صبح به صد جا شکستم و ننشستم
گذشت همت ازین نه هدف به نیم تغافل
کمان ناز که زه کرده بود صافی شستم
ز بس که می‌برم افسوس ازین محیط ندامت
حباب آبله دارد چو موج سودن دستم
به این ادب فلکم‌گردهد عروج ثریا
همان ز خجلت بالیدگی چو آبله پستم
نبود جوهر پرواز دستگاه سپندم
ز درد بی پر و بالی قفس به ناله شکستم
دلیل عجز رسا نیست حیرتم به خیالت
ز بس‌ کمند نظرحلقه بست آینه بستم
به رنگ آینه کز شخص غیر عکس نبیند
به عین وصل من بی‌خبر خیال پرستم
کراست شبهه در ایجاد بی تعین بیدل
همان‌که در عدمم دیده‌اند بودم و هستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۶
حضور معنی‌ام‌ گم گشت تا دل بر صور بستم
مژه واکردم و بر عالم تحقیق در بستم
ز غفلت بایدم فرسنگها طی ‌کرد در منزل
که چون شمع‌ از ره پیچیده دستاری به سر بستم
به جیب ناله دارم حسرت دیدار طوماری
که هر جا چشم امیدی پرید این نامه بر بستم
ز خاک آن‌ کف پا بوسه‌ای می‌خواست مژگانم
سرشکی را حنایی‌کردم و بر چشم تر بستم
مقیم آستانش‌ گرد خود گردیدنی دارد
شدم‌ گرداب تا در خدمت دریا کمر بستم
به صید خلق مجهول اینقدر افسون ‌که می‌خواند
گرفتم پای ‌گاوی چند با افسار خر بستم
دعا نشنید کس نفرین مگر خارد بن‌ گوشی
ز نومیدی تفنگی چند بر دوش اثر بستم
به آسانی سپند من نکرد ایجاد خاکستر
تپیدم ناله‌کردم سوختم‌کاین نقش بر بستم
درین‌گلشن بقدر ناله شوقم داشت پروازی
به رنگ غنچه تا منقار بستم بال و پر بستم
غم لذات دنیا برد از من ذوق آزادی
پر پرواز چندین ناله چون نی از شکر بستم
اسیر اعتبار عالم مطلق عنانی‌کو
گذشت آن محمل موجی‌که بر دوش‌گهر بستم
فسرد از آبله بیدل دماغ هرزه جولانی
دویدن نا امید ریشه شد تا این ثمر بستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۶
شبی مشتاق رنگ ‌آمیزی تصویر دل ‌گشتم
زگال مشق این فن بر سیاهی زد خجل ‌گشتم
غباری بودم از آشفتگی نومید آسودن
پر افشانی عرقها کرد تا امروز گل‌ گشتم
ستم از هیأت تسلیم خوبان شرم می‌دارد
دم تیغ قضا برگشت تا خون بحل‌ گشتم
وبال موی پیری در نگیرد هیچ‌ کافر را
شبم این بسکه با صبح قیامت متصل‌گشتم
حیا ضبط عنان آتش یاقوت من دارد
شررها آب شد تا اینقدرها مشتعل‌ گشتم
ز دقت تنگ‌ کردم فطرت ارباب دانش را
چو مو در دیده‌ها از معنی نازک مخل گشتم
قناعت هر چه باشد زحمت دلها نمی‌خواهد
در مطلب زدم بر طبع خلقی دق و سل‌گشتم
به دل چندان‌ که می‌جویم سراغ خود نمی‌یابم
نمی‌دانم چه بودم در خیالش مضمحل‌گشتم
سحر هر سو خرامد شبنم ایجاد عرق دارم
نفس پرواز دادم کاینقدرها منفعل گشتم
بهار رنگم از آسودگی طرفی نبست آخر
چه سازم آشنای فرصت پیمان گسل گشتم
تلاش شوق از محرومی من داغ شد بیدل
که برگرد جهانی چون نفس بیرون دل ‌گشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۷
به تحریک نقابش گر شود مایل سر انگشتم
ز پیچیدن جهانی رشته می‌بندد بر انگشتم
مپرسید از اثر پیمایی حسن عرقناکش
اشارت‌ گرکنم از دور می‌گردد تر انگشتم
هلاکم‌کرد دست نارساکز رشک بیکاری
سنان‌ها می‌کشد عمری‌ست بر یکدیگر انگشتم
تحیرنامهٔ مضمون زنهارم که می‌خواند
ببندد نامه بر، ای‌کاش بر بال و پر انگشتم
تو ای نامهربان گر وا نداری دستم از دامن
چه دارد مدعی با من مگر بوسد سر انگشتم
اگر صد نوبتم ناز تو راند تیغ برگردن
همان چون شمع ازتسلیم بر چشم تر انگشتم
به سیم و زر چه امکانست فقرم سرفرود آرد
گلوی حرص می‌افشارد از انگشتر انگشتم
اگر چون گردباد از خاکساری می‌شدم غافل
قلم برکهکشان می‌راند تحریک سر انگشتم
دربن خمخانه‌ها مخمور من نگذشت صهبایی
صدا خواهد کشید اکنون ز طبع ساغر انگشتم
چو ماه نو به این مستی شکست امشب‌کلاه من
که خاتم هم قدح‌ کج‌ کرده می‌آید در انگشتم
نمی‌دانم چه‌گل دامن‌کشید از دست من یارب
که فریادی‌ست چون منقار بلبل در هر انگشتم
به چشم امتیازم اینقدر معلوم شد بیدل
که در دست ضعیفیها ز جسم لاغر انگشتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۰
کی در قفس و دام هوا و هوس افتم
آن شعله نی‌ام من ‌که به هر خار و خس افتم
در قطره‌ام انداز محیطست پر افشان
حیف است کز افسون گهر در قفس افتم
از بی نفسی‌ کم نشود ربط خروشم
در قافلهٔ حیرت اگر چون جرس افتم
بیقدر نی‌ام ‌گر به چمن سازی تسلیم
در خاک به رنگ ثمر پیش رس افتم
رسوایی عاشق به ره یار بهشتی است
ای‌ کاش درین‌ کوچه به چنگ عسس افتم
اندیشهٔ تغییر وفا هوش گداز است
ترسم ‌که رود عشق و به دام هوس افتم
چون شانه به این سعی نگون درخم زلفت
چندان که قدم پیش نهم باز پس افتم
از بس که دو تا گشته‌ام از بار ضعیفی
خلخال شمارد چو به پای مگس افتم
فریاد نفس سوختگان عجز نگاهیست
ای وای‌ که دور از تو به یک ناله‌رس افتم
چون صبح اگر دم زنم از جرات هستی
از شرم شوم آب و به فکر نفس افتم
سر تا قدمم نیست به جز قطرهٔ اشکی
عالم همه یارست به پای چه ‌کس افتم
طاووس ز نقش پر خود دام به دوش است
بیدل چه عجب‌ گر ز هنر در قفس افتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
آرزو بیتاب شد ساز بیانی یافتم
چون جرس در دل تپیدنها فغانی یافتم
خاک را نفی خود اثبات چمنها کردن است
آنقدر مردم به راه او که جانی یافتم
بی‌نیازی در کمین سجدهٔ تسلیم بود
تا زمین آیینه ‌گردید آسمانی یافتم
کوشش غواص دل صد رنگ ‌گوهر می‌کشد
غوطه در جیب نفس خوردم جهانی یافتم
دستگاه جهد فهمیدم دلیل امن نیست
بال و پر در هم شکستم آشیانی یافتم
جلوه‌ها بی پرده و سعی تماشا نارسا
هر دو عالم را نگاه ناتوانی یافتم
وحشت عمر از کمین قامت خم جوش زد
تیر شد ساز نفس تا من ‌کمانی یافتم
یأس چون امید در راه تو بی‌سامان نبود
آرزوی رفته را هم‌ کاروانی یافتم
چون هما برقسمت منحوس من باید گریست
شد سعادتها ضمان تا استخوانی یافتم
همچو آن آیینه‌ کز تمثال می‌بازد صفا
گم شدم در خویش از هر کس نشانی یافتم
چول سحر زین جنس موهومی‌ که خجلت عرض اوست
گر همه دامن ز خود چیدم دکانی یافتم
زندگانی هرزه تا ز عرصهٔ تشویش بود
بیدل از قطع نفس ضبط عنانی یافتم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۴
چون آینه چندان به برش تنگ گرفتم
کز خویش برون آمدم و رنگ گرفتم
نامی که ندارم هوس نقش نگین داشت
دامان خیالی به ته سنگ‌ گرفتم
عجز طلبم گشت عنان تاب نگاهش
ره بر رم آهو ز تک لنگ گرفتم
چون غنچه شبم لخت دلی در نظر آمد
دامان تو پنداشتم و تنگ گرفتم
خلقی در ناموس زد و داغ جنون برد
من نیزگرفتم‌که ره ننگ‌گرفتم
خجلت‌کش خودسازی‌ام از خودشکنیها
نگشوده در صلح و ره جنگ‌ گرفتم
گر چرخ نسنجید به میزان وقارم
من نیز به همت‌ کم این سنگ‌ گرفتم
در ترک تعلق چقدر ناز و غنا بود
بر هر چه هوس پای زد اورنگ‌ گرفتم
تاگرم‌کنم بستر امنی‌که ندارم
چون صبح نفس زیر پررنگ‌گرفتم
بیدل نفس آخر ورق آینه‌ گرداند
سیلی به تجرد زدم و رنگ‌ گرفتم