عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۰
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۷
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۱
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
امیر معزی : رباعیات
شمارهٔ ۱۷۳
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲
کاش که من بودمی هم ره باد صبا
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل
کس نرساند مگر هدهد باد صبا
گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست
بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا
بی هده جان می کنم خون جگر می خورم
این منم آخر چنین دوست کجا من کجا
مهر تو با جان من در ازل آمیختند
هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا
آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند
شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا
ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست
بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا
یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام
چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا
تا گذری کردمی وقت سحر بر سبا
نامه ی بلقیس جان سوی سلیمان دل
کس نرساند مگر هدهد باد صبا
گر بگشاید ز هم چین سر زلف دوست
بیش نبوید کسی نافه ی مشک ختا
بی هده جان می کنم خون جگر می خورم
این منم آخر چنین دوست کجا من کجا
مهر تو با جان من در ازل آمیختند
هجر ، مرا و تو را کی کند از هم جدا
آری اگر حاسدان تعبیه ای ساختند
شکر که نومید نیست بنده ز فضل خدا
ور بستاند ز من دنیی و دین باک نیست
بر همه چیز دگر غیر تو دارم رضا
یوسف جانم تویی زنده به بوی تو ام
چند کنم پیرهن در غم هجرت قبا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴
همت مجنون نکرد جز به حبیب التجا
لاجرم اندر جهان نام ببرد از وفا
بوی عرق چین تو روح مرا هم چنانک
پیرهن نور دل دیده ی یعقوب را
روضه ی جانم بسوخت آتش حسرت چو نی
تا به کجا می کند آهوی چشمت چرا
آه نزاری بسوخت خرمن صبر و شکیب
ابر صفت کلّه بست دود دلم در هوا
محمل لیلی برفت طاقت مجنون نماند
چند کند احتمال چون نرود بر قفا
داور من عشق بس مظلمه آن جا برم
عشق برافتادگان ظلم ندارد روا
لاجرم اندر جهان نام ببرد از وفا
بوی عرق چین تو روح مرا هم چنانک
پیرهن نور دل دیده ی یعقوب را
روضه ی جانم بسوخت آتش حسرت چو نی
تا به کجا می کند آهوی چشمت چرا
آه نزاری بسوخت خرمن صبر و شکیب
ابر صفت کلّه بست دود دلم در هوا
محمل لیلی برفت طاقت مجنون نماند
چند کند احتمال چون نرود بر قفا
داور من عشق بس مظلمه آن جا برم
عشق برافتادگان ظلم ندارد روا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷
چو عکس لعل تو بر دیده بگذرد ما را
خیال خال تو در حالت آورد ما را
کرامت می لعلت به معجزات خیال
نکرده چاشنیی هوش می برد ما را
مگر به صیقل جام وصال ساقی عهد
غبار از آینه ی سینه بسترد ما را
به غمزه ی تو نه این چشم داشتم کاخر
به گوشه ی نظری باز بنگرد ما را
غمت مباد که بر شادی حمایت تو
به جز غم تو کسی غم نمی خورد ما را
رقیب گفت مرا تا به کی ز بی خردی
که از تهتّکّ تو پرده می درد ما را
جمال حور بهشت و حریم حرمت خلد
رقیب را و نزاری بی خرد ما را
خیال خال تو در حالت آورد ما را
کرامت می لعلت به معجزات خیال
نکرده چاشنیی هوش می برد ما را
مگر به صیقل جام وصال ساقی عهد
غبار از آینه ی سینه بسترد ما را
به غمزه ی تو نه این چشم داشتم کاخر
به گوشه ی نظری باز بنگرد ما را
غمت مباد که بر شادی حمایت تو
به جز غم تو کسی غم نمی خورد ما را
رقیب گفت مرا تا به کی ز بی خردی
که از تهتّکّ تو پرده می درد ما را
جمال حور بهشت و حریم حرمت خلد
رقیب را و نزاری بی خرد ما را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹
نه کسی که باز پرسد ز فراق یار ما را
نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت
نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا
نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی
نظری به حال یاران به از این کنند یارا
نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت
نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا
نه به کیسه سیم دارم نه به عقل هنگ و سنگی
تو بری چو سیم داری و دلی چو سنگ خارا
چو غزال غمزه ای کن به سگان کویت ای جان
اثری ز مهربانی نبود دل شما را
به کرشمه ای و غمزی به اشارتی و رمزی
چه شود به دست کردن دل بی دلی نگارا
نظری و التفاتی ز تو انتظار دارم
قَدَری موافقت کن به ستیزه ی قضا را
ز سر بزرگ واری نه ز روی خرده بینی
چه شود که بر نزاری گذری کنی خدا را
نه غمی که می توان گفت به هر کس آشکارا
نه دلی که می پذیرد ز مصاحبان نصیحت
نه سری که بر در آرد به سکونت مدارا
نه به مردمی پیامی نه به دوستی سلامی
نظری به حال یاران به از این کنند یارا
نه عنایتی به حالم نه حکایتی به وصلت
نه تو را به لطف یاری نه مرا به گفت یارا
نه به کیسه سیم دارم نه به عقل هنگ و سنگی
تو بری چو سیم داری و دلی چو سنگ خارا
چو غزال غمزه ای کن به سگان کویت ای جان
اثری ز مهربانی نبود دل شما را
به کرشمه ای و غمزی به اشارتی و رمزی
چه شود به دست کردن دل بی دلی نگارا
نظری و التفاتی ز تو انتظار دارم
قَدَری موافقت کن به ستیزه ی قضا را
ز سر بزرگ واری نه ز روی خرده بینی
چه شود که بر نزاری گذری کنی خدا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
گر هیچ دلی داری دریاب دل مارا
حال دل این بی دل میپسند چنین یارا
جان نیست چنین کاسد کردیم بسی سودا
هم نیز رهی باید بیرون شوِ سودا را
گر عاشق بی چاره از جور نمی نالد
هم مرحمتی باید معشوقه ی زیبا را
هیهات که مظلومی در دامنت آویزد
امروز کند عاقل اندیشه ی فردا را
گر یاد کنی از من هم حیف بود بر تو
از وصل سخن گفتن کو زهره و کو یارا
ای گل بن باغ من از من دو سخن بشنو
یک بار نصیحت کن آن سرکش رعنا را
گو بیش نزاری را شاید که نرنجانی
گر سر ننهادستم آن بی سر و بی پا را
حال دل این بی دل میپسند چنین یارا
جان نیست چنین کاسد کردیم بسی سودا
هم نیز رهی باید بیرون شوِ سودا را
گر عاشق بی چاره از جور نمی نالد
هم مرحمتی باید معشوقه ی زیبا را
هیهات که مظلومی در دامنت آویزد
امروز کند عاقل اندیشه ی فردا را
گر یاد کنی از من هم حیف بود بر تو
از وصل سخن گفتن کو زهره و کو یارا
ای گل بن باغ من از من دو سخن بشنو
یک بار نصیحت کن آن سرکش رعنا را
گو بیش نزاری را شاید که نرنجانی
گر سر ننهادستم آن بی سر و بی پا را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵
عیبم مکن که دوست ندارم رقیب را
کز دست او به خواب نبینم حبیب را
گر من شکایتی کنم از غصه رقیب
از باغبان رسد گله ای عندلیب را
ای من غریب شهر تو دانی نه لایق است
گر جانبی نگاه نداری غریب را
من جهد می کنم به وصالت ولی چه سود
دولت مساعدت نکند بی نصیب را
بیمار عشق و دردِ دل و صحت و دوا
ممکن که در خیال نگنجد طبیب را
در مکتب معلّم عشق و مجال آن
باشد محال ابجد هوّز ادیب را
با دوست غم مدار ز دشمن نزاریا
با خویشتن مبر به مصلا صلیب را
کز دست او به خواب نبینم حبیب را
گر من شکایتی کنم از غصه رقیب
از باغبان رسد گله ای عندلیب را
ای من غریب شهر تو دانی نه لایق است
گر جانبی نگاه نداری غریب را
من جهد می کنم به وصالت ولی چه سود
دولت مساعدت نکند بی نصیب را
بیمار عشق و دردِ دل و صحت و دوا
ممکن که در خیال نگنجد طبیب را
در مکتب معلّم عشق و مجال آن
باشد محال ابجد هوّز ادیب را
با دوست غم مدار ز دشمن نزاریا
با خویشتن مبر به مصلا صلیب را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر تو نگویی به من من به که دانم ترا
در نظر دیده ای دیده از آنم ترا
من به خود الا چو خود هیچ نبینم دگر
حیف بود گر زخود باز ندانم ترا
هستی من نیستی جز به وجود تو نیست
بود توانم به تو دید توانم ترا
هرچه تو گویی بیا آمدم از تو به تو
من کی ام اندر میان هم به تو خوانم ترا
هم تو نهی بر دلم دست و ترحّم کنی
از تو به بازوی خود کی بستانم ترا
من به جهان در که ام کالبدی نیم جان
گر تو نگویی که من جان و جهانم ترا
جان نزاری به تو زنده والّا نبد
با تو توان بودنی بی تو، چه دانم ترا
در نظر دیده ای دیده از آنم ترا
من به خود الا چو خود هیچ نبینم دگر
حیف بود گر زخود باز ندانم ترا
هستی من نیستی جز به وجود تو نیست
بود توانم به تو دید توانم ترا
هرچه تو گویی بیا آمدم از تو به تو
من کی ام اندر میان هم به تو خوانم ترا
هم تو نهی بر دلم دست و ترحّم کنی
از تو به بازوی خود کی بستانم ترا
من به جهان در که ام کالبدی نیم جان
گر تو نگویی که من جان و جهانم ترا
جان نزاری به تو زنده والّا نبد
با تو توان بودنی بی تو، چه دانم ترا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ای با جفا در ساخته با ما نمی سازی چرا
روزی ، شبی ، وقتی ، دمی ، با ما نپردازی چرا
با غمزگان مست گو ، صلح است ما را با شما
بر زه کمان کردن که چه، وین ناوک اندازی چرا
گر نیستی در خون من ، خصم دل مجنون من
از زلف طرّاری که چه ، وز غمزه طنازی چرا
آشفته چون من بلبلی بر گل ستان روی تو
افتاده در بند قفس با این خوش آوازی چرا
سر پیش حکمت بر زمین، داریم و نامت بر نگین
بر عاجزان ممتحن این گردن افرازی چرا
نا کرده از شهد لبت روزی به عمدا چاشنی
شب های تا روزم چو شمع از سوز بگدازی چرا
با آن که داری روز و شب ، با من مصاف و عربده
من صلح را در می زنم تو جنگ آغازی چرا
گه انتظارم می دهی گه نا امیدم می کنی
با چون نزاری والهی این بل عجب بازی چرا
روزی ، شبی ، وقتی ، دمی ، با ما نپردازی چرا
با غمزگان مست گو ، صلح است ما را با شما
بر زه کمان کردن که چه، وین ناوک اندازی چرا
گر نیستی در خون من ، خصم دل مجنون من
از زلف طرّاری که چه ، وز غمزه طنازی چرا
آشفته چون من بلبلی بر گل ستان روی تو
افتاده در بند قفس با این خوش آوازی چرا
سر پیش حکمت بر زمین، داریم و نامت بر نگین
بر عاجزان ممتحن این گردن افرازی چرا
نا کرده از شهد لبت روزی به عمدا چاشنی
شب های تا روزم چو شمع از سوز بگدازی چرا
با آن که داری روز و شب ، با من مصاف و عربده
من صلح را در می زنم تو جنگ آغازی چرا
گه انتظارم می دهی گه نا امیدم می کنی
با چون نزاری والهی این بل عجب بازی چرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
از دست بدادم دل شوریده خود را
بر هم زدم احوال بشولیده خود را
گر دوست به پرسیدن من رنجه کند پای
در هر قدمی پیش کشم دیده خود را
ای دوست میازار دلم را و مینداز
در پای جفا هم دم بگزیده خود را
لا یلتفتی کردن و بر دوست شکستن
نادیده مکن دیده من دیده خود را
بس تربیتی باشد و اعزازی و لطفی
گر یاد کند یار نپرسیده خود را
هم گوشه چشمی به عنایت سوی ما کن
ضایع نگذارند پسندیده خود را
تا خاک درت گل شود از خون نزاری
خون بیش نده خاک نگردیده خود را
بر هم زدم احوال بشولیده خود را
گر دوست به پرسیدن من رنجه کند پای
در هر قدمی پیش کشم دیده خود را
ای دوست میازار دلم را و مینداز
در پای جفا هم دم بگزیده خود را
لا یلتفتی کردن و بر دوست شکستن
نادیده مکن دیده من دیده خود را
بس تربیتی باشد و اعزازی و لطفی
گر یاد کند یار نپرسیده خود را
هم گوشه چشمی به عنایت سوی ما کن
ضایع نگذارند پسندیده خود را
تا خاک درت گل شود از خون نزاری
خون بیش نده خاک نگردیده خود را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
مگر حبیب کند چاره عن قریب مرا
در این مرض چه مداوا کند طبیب مرا
حیات محض شود موت تلخ در حلقم
ز نوش داروی لب گر کند نصیب مرا
اگر نظر کند از جنبش صبا جانی
دهم نسیم عرق چین او به طیب مرا
چو حب دوست، حمایت کند ندارم باک
به نیم حبه نباشد غم رقیب مرا
چو من نمی شنوم پند گو به حکم کرم
دگر به موعظه تلقین مکن خطیب مرا
که من معاینه لبیک دوست خواهم زد
اگر کشند چو حلاج بر صلیب مرا
به غیر رندی و می خوارگی چه آموزند
به مکتبی که نزاری بود ادیب مرا
زمانه گر نشود سازگار با عشاق
ز روزگار نمی آید این عجیب مرا
در این مرض چه مداوا کند طبیب مرا
حیات محض شود موت تلخ در حلقم
ز نوش داروی لب گر کند نصیب مرا
اگر نظر کند از جنبش صبا جانی
دهم نسیم عرق چین او به طیب مرا
چو حب دوست، حمایت کند ندارم باک
به نیم حبه نباشد غم رقیب مرا
چو من نمی شنوم پند گو به حکم کرم
دگر به موعظه تلقین مکن خطیب مرا
که من معاینه لبیک دوست خواهم زد
اگر کشند چو حلاج بر صلیب مرا
به غیر رندی و می خوارگی چه آموزند
به مکتبی که نزاری بود ادیب مرا
زمانه گر نشود سازگار با عشاق
ز روزگار نمی آید این عجیب مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
تا می نمی خورم غمِ دل می خورد مرا
کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا
بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
دانی چرا به آتش صهبا بسوختم
تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا
آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست
روزی هزار بار به جان آورد مرا
خود می روم به غربت و بر بخت بی گناه
تشنیع می زنم که کجا می برد مرا
گر دوست را ز دست دهم لاجرم سزاست
ایّام اگر به پای جفا بسپرد مرا
چشم امیدوار به در بر نهاده ام
باشد که باز بخت به سر بگذرد مرا
تا مهر دوست پرورم و جان بدو دهم
ورنه زمانه بهر چه می پرورد مرا
ابدال سر به دنیی و دین در نیاوردند
صاحب نظر ز بی قدمان نشمرد مرا
گفتی نزاریا به خرد باش و هوش مند
من والهم چه کار به هوش و خرد مرا
کو هم دمی که روی و رهی بنگرد مرا
بر من جهان خروشد و شور آورد و لیک
از دست غم هم اوست که وا می خرد مرا
دانی چرا به آتش صهبا بسوختم
تا زمهریر توبه چو یخ نفسرد مرا
آه از جفای چرخ که دردِ فراقِ دوست
روزی هزار بار به جان آورد مرا
خود می روم به غربت و بر بخت بی گناه
تشنیع می زنم که کجا می برد مرا
گر دوست را ز دست دهم لاجرم سزاست
ایّام اگر به پای جفا بسپرد مرا
چشم امیدوار به در بر نهاده ام
باشد که باز بخت به سر بگذرد مرا
تا مهر دوست پرورم و جان بدو دهم
ورنه زمانه بهر چه می پرورد مرا
ابدال سر به دنیی و دین در نیاوردند
صاحب نظر ز بی قدمان نشمرد مرا
گفتی نزاریا به خرد باش و هوش مند
من والهم چه کار به هوش و خرد مرا
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
بگویید ای مسلمانان که درمان چیست کارم را
که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را
نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم
درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را
نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را
نه محرم راز پنهان را نه پایان انتظارم را
خلاصی گر چه مجنونم وصالی گر چه مهجورم
هنوز این چشم می باشد دل امیدوارم را
چه حاصل از منِ بی دل ز بی مهری و بی خویشی
چو عشق از دست نگذارد زمامِ اختیارم را
نماز شام وامانم به سرخی چون شفق ماند
که تا سر پر کند چشمم ز خون دل کنارم را
نه خوابم باز می گیرد نه روزم یار می باشد
دریغا گر کسی از من خبر کردی نگارم را
نزاری گر به صد زاری بمیرد در هوای تو
چه دولت بیش از این باشد سعادت باد یارم را
که چشم بد رسید آخر نظام روزگارم را
نکردم شکر ایّامی که با آرام دل بودم
درین غم اوفتادم رغم جانِ غم گسارم را
نه روی وصل جانان را نه درمان درد هجران را
نه محرم راز پنهان را نه پایان انتظارم را
خلاصی گر چه مجنونم وصالی گر چه مهجورم
هنوز این چشم می باشد دل امیدوارم را
چه حاصل از منِ بی دل ز بی مهری و بی خویشی
چو عشق از دست نگذارد زمامِ اختیارم را
نماز شام وامانم به سرخی چون شفق ماند
که تا سر پر کند چشمم ز خون دل کنارم را
نه خوابم باز می گیرد نه روزم یار می باشد
دریغا گر کسی از من خبر کردی نگارم را
نزاری گر به صد زاری بمیرد در هوای تو
چه دولت بیش از این باشد سعادت باد یارم را
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
برفت و بر سر آتش نشاند یار مرا
به پای حادثه افکند روزگار مرا
گر آشکار کند آب دیده راز دلم
میان آتش سوزان چه اختیار مرا
چنان نکرد کمند بلای عشقم صید
که قید عقل کند بعد از این شکار مرا
می فکن از نظر عزّتم چنین ای دوست
که دوستان همه بگذاشتند خوار مرا
زمانه را چه حسد بود در میانه ز من
که کنار تو افکند بر کنار مرا
من از تو هیچ دگر جز همین نمی خواهم
مباش بی من و بی خویشتن مدار مرا
تویی مرادِ من از کاینات و موجودات
به هر چه غیر تو باشد چه کار مرا
موکّلان خیالت نمی هلند دمی
که بی وجود تو جایی بود قرار مرا
دلی پر آتش و چشمی پر آب خواهم رفت
شهیدم ار بکشد دردِ انتظار مرا
به شفقت تو نزاری امیدها دارد
روا مدار چنین نا امیدوار مرا
به پای حادثه افکند روزگار مرا
گر آشکار کند آب دیده راز دلم
میان آتش سوزان چه اختیار مرا
چنان نکرد کمند بلای عشقم صید
که قید عقل کند بعد از این شکار مرا
می فکن از نظر عزّتم چنین ای دوست
که دوستان همه بگذاشتند خوار مرا
زمانه را چه حسد بود در میانه ز من
که کنار تو افکند بر کنار مرا
من از تو هیچ دگر جز همین نمی خواهم
مباش بی من و بی خویشتن مدار مرا
تویی مرادِ من از کاینات و موجودات
به هر چه غیر تو باشد چه کار مرا
موکّلان خیالت نمی هلند دمی
که بی وجود تو جایی بود قرار مرا
دلی پر آتش و چشمی پر آب خواهم رفت
شهیدم ار بکشد دردِ انتظار مرا
به شفقت تو نزاری امیدها دارد
روا مدار چنین نا امیدوار مرا