عبارات مورد جستجو در ۱۸۳۸ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۸
چون برقع مشکین ز رخ آل گشاید
از پلک و مژه دیده پر و بال گشاید
در فکر خموشی پر پرواز خیال است
اندیشه ام از بستن لب بال گشاید
از نقش قدم چون کمر جلوه ببندی
صد چشم به راه تو ز دنبال گشاید
آیینهٔ دل ساغر خون گشت زچشمی
کز شوخی مژگان رگ تمثال گشاید
جویا غزل فکرت عالی نسب است این
از دل گر هم عقدهٔ تبخال گشاید
از پلک و مژه دیده پر و بال گشاید
در فکر خموشی پر پرواز خیال است
اندیشه ام از بستن لب بال گشاید
از نقش قدم چون کمر جلوه ببندی
صد چشم به راه تو ز دنبال گشاید
آیینهٔ دل ساغر خون گشت زچشمی
کز شوخی مژگان رگ تمثال گشاید
جویا غزل فکرت عالی نسب است این
از دل گر هم عقدهٔ تبخال گشاید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
از سخن یک جو نه بر قدر سخن پرور فزود
کی ز گوهر بر بهای رشتهٔ گوهر فزود
آه از غفلت که بر زنجیر طول آرزو
قامت خم گشتهٔ ما حلقهٔ دیگر فزود
رونق دیگر گرفت از عجز من بازار ناز
پیچ و تابم تیغ بیداد ترا جوهر فزود
اشک بر مژگان خونین جلوهٔ دیگر کند
رشتهٔ رنگین ما بر قدر این گوهر فزود
سایهٔ خط بر گل رویش قیامت کرده است
زلف بر هم خورده اش بر شور این محشر فزود
همچنان جویا که از زیور فزاید زیب حسن
حسن بالا دست او بر زینت زیور فزود
کی ز گوهر بر بهای رشتهٔ گوهر فزود
آه از غفلت که بر زنجیر طول آرزو
قامت خم گشتهٔ ما حلقهٔ دیگر فزود
رونق دیگر گرفت از عجز من بازار ناز
پیچ و تابم تیغ بیداد ترا جوهر فزود
اشک بر مژگان خونین جلوهٔ دیگر کند
رشتهٔ رنگین ما بر قدر این گوهر فزود
سایهٔ خط بر گل رویش قیامت کرده است
زلف بر هم خورده اش بر شور این محشر فزود
همچنان جویا که از زیور فزاید زیب حسن
حسن بالا دست او بر زینت زیور فزود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۹
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۴
مستان پی گلگشت چمن می رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی
گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
مایل به ترنج مه و خورشید نباشد
دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
هرگز نرسیده است زخورشید زمین را
فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز
غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا
از تازه جوانا به سخن می رسد امروز
نازش به گل و سرو و سمن می رسد امروز
دور است که لب تشنهٔ خون دل خلق است
آن طفل که دستش به دهن می رسد امروز
بر غنچهٔ گل در چمن از بسکه خموشی
گر لعل تو بگرفت سخن می رسد امروز
مایل به ترنج مه و خورشید نباشد
دستی که به آن سیب ذقن می رسد امروز
هرگز نرسیده است زخورشید زمین را
فیضی که ز روی تو به من می رسد امروز
غافلی مشو از «فضل علی بیگ» که جویا
از تازه جوانا به سخن می رسد امروز
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۱
جویای تبریزی : مناقب
شمارهٔ ۲۵ - در منقبت حضرت امیر علیه السلام
راز پنهان غنچه را کرد از لب اظهار گل
از در و دیوار گلشن می کند اسرار گل
صبحدم در ساحت گلشن به تحریک نسیم
هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
چون رگ گل می دود در برگ گل تار نگاه
در نظر می آید از بس هر طرف بسیار گل
از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت
باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
در کف پا می دواند ریشه از فرط نمو
گر گذاری همچو شمع بزم بر دستار گل
دور نبود بسکه دارد خاک استعداد فیض
گر به رنگ غنچه گردد مهرهٔ دیوار گل
هر سر خاری جدا در صحن گلشن غنچه را
می نهد انگشت بر لب تا کند اسرار گل
هر دم از رنگی به رنگی می رود از بس هوا
چون پر طاووس گردیده است مینا کار گل
بوسه ها را گلرخان در کنج لب می پرورند
با بهار است و شده آبستن اثمار گل
دور نبود گر ز تأثیر هوای نوبهار
در کف ساقی شود پیمانهٔ سرشار گل
همچو گل ریزی که ریزد آتش گلها ازو
ریخت باد صبحگاهی از درخت نار گل
عقد یاقوتی است کز کان منتظم آید برون
یا ز تأثیر هوا رست از رگ کهسار گل
همچو مژگانم که لخت دل ببار آورده است
رسته در فصل بهاران از سر هر خار گل
این غزل از گوش دل بشنو که هر صبح بهار
با زبان بی زبانی می کند تکرار گل
از در و دیوار گلشن می کند اسرار گل
صبحدم در ساحت گلشن به تحریک نسیم
هر طرف در گردش آرد ساغر سرشار گل
چون رگ گل می دود در برگ گل تار نگاه
در نظر می آید از بس هر طرف بسیار گل
از هجوم گل ز بس تنگ است جا در کوه و دشت
باز پس گردد چو خون در باطن اشجار گل
در کف پا می دواند ریشه از فرط نمو
گر گذاری همچو شمع بزم بر دستار گل
دور نبود بسکه دارد خاک استعداد فیض
گر به رنگ غنچه گردد مهرهٔ دیوار گل
هر سر خاری جدا در صحن گلشن غنچه را
می نهد انگشت بر لب تا کند اسرار گل
هر دم از رنگی به رنگی می رود از بس هوا
چون پر طاووس گردیده است مینا کار گل
بوسه ها را گلرخان در کنج لب می پرورند
با بهار است و شده آبستن اثمار گل
دور نبود گر ز تأثیر هوای نوبهار
در کف ساقی شود پیمانهٔ سرشار گل
همچو گل ریزی که ریزد آتش گلها ازو
ریخت باد صبحگاهی از درخت نار گل
عقد یاقوتی است کز کان منتظم آید برون
یا ز تأثیر هوا رست از رگ کهسار گل
همچو مژگانم که لخت دل ببار آورده است
رسته در فصل بهاران از سر هر خار گل
این غزل از گوش دل بشنو که هر صبح بهار
با زبان بی زبانی می کند تکرار گل
جویای تبریزی : مثنویات
شمارهٔ ۷ - مثنوی در تعریف چراغان روی دل
تعالی الله ازین بزم دل افروز
کز و شب طعنه زن گردیده بر روز
ازین بزم چراغان چشم بد دور
که شد چون صبحدم صادق مشرق نور
وفور نورش از فیض الهی
ز داغ لاله بزدوده سیاهی
چنین شب سال و مه را یاد ناید
که یادش تیرگی از دل زداید
تهی کرده است شب زین بزم پهلو
چو خط روی خوبان رفته یک سو
نهان در گوشه ای شب زین چراغان
چو خال کنج لعل خوبرویان
شب ظلمت سرشت از چشم مردم
چو دود شمع شد در روشنی گم
ز رشک پرتو این بزم روشن
فتاده مار را آتش به خرمن
نهان از رشک شد در رنگ گاهی
مه امشب همچو شمع صبحگاهی
چو بر تالاب دل از فیض ذوالمن
بشد عکس چراغان پرتو افکن
عیان شد هر طرف بر سطح آبش
هلال و انجم از موج و حبابش
صفای دل ز عکس شمع کافور
شده آئینهٔ نور علی نور
فتاده عکس شمع از بس در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
درین تالاب عکس شمع شب تاب
نموده امتزاج آتش و آب
زعکس شمع کافتاده به دریا
شده کیفیت سیرش دو بالا
صفای شمع از آبش نمودار
چو تن از ته نما پیراهن یار
بود هر موجش از عکس چراغان
جبین های مقیش کار خوبان
حباب او ز شمع عکس کافور
شده فانوس سان گردآور نور
چو آتش پرتو افکن شد در آبش
نگین لعل را ماند حبابش
زبس در قصر این دریای بیغش
گهر یاقوت شد از تاب آتش
شده گردالها هر سو نمودار
بلورین کاسه های ته نشان کار
فزود از بس زعکس شعله تابش
سمندر گشته مرغابی در آبش
نماید زین چراغان در ته آب
بعینه چشم ماهی در شب تاب
که تصویر وصف این چراغان
که شد از مشرق طبعم درخشان
قلم شد در نهان کلک مذهب
نقط بر صفحه تابان چون کواکب
زعکس شمع کافتاده است در آب
مرصع شد بلورین جام گرداب
سوادش زین چراغان گشته روشن
فتاده قرص مه را نان به روغن
به روی آب کشتیها منور
بود چون ماه نو بر چرخ اخضر
به دریا شعله چون شد پرتو افکن
به ارباب بصیرت گشت روشن
که از فیض عدالتهای نواب
به یکجا جمع گشته آتش و آب
فلک تالاب دل انجم چراغان
در او نواب چون ماه درخشان
مهین استاد مکتب خانهٔ فضل
کزو آباد شد کاشانهٔ فضل
بهین دستور قانون وزارت
از او روشن چراغ دین و دولت
ادب آموز نحریر خردمند
کز او بگرفته استاد خرد، پند
جواد و معصیت پوش و خطابخش
جهانرا نور عرفانش ضیابخش
جمالش نور پرورد الهی
غلام خلقش از مه تا به ماهی
شده دلها ز عدلش فارغ از رنج
زجودش گشته ویران خانهٔ گنج
تهی کیسه بود کان از سخایش
تنگ مایه است دریا از عطایش
چو مهر و ماه با اقبال و دولت
چراغش باد روشن تا قیامت
وجودش باد دایم سایه افکن
عموما بر خلایق خاصه بر من
کز و شب طعنه زن گردیده بر روز
ازین بزم چراغان چشم بد دور
که شد چون صبحدم صادق مشرق نور
وفور نورش از فیض الهی
ز داغ لاله بزدوده سیاهی
چنین شب سال و مه را یاد ناید
که یادش تیرگی از دل زداید
تهی کرده است شب زین بزم پهلو
چو خط روی خوبان رفته یک سو
نهان در گوشه ای شب زین چراغان
چو خال کنج لعل خوبرویان
شب ظلمت سرشت از چشم مردم
چو دود شمع شد در روشنی گم
ز رشک پرتو این بزم روشن
فتاده مار را آتش به خرمن
نهان از رشک شد در رنگ گاهی
مه امشب همچو شمع صبحگاهی
چو بر تالاب دل از فیض ذوالمن
بشد عکس چراغان پرتو افکن
عیان شد هر طرف بر سطح آبش
هلال و انجم از موج و حبابش
صفای دل ز عکس شمع کافور
شده آئینهٔ نور علی نور
فتاده عکس شمع از بس در آبش
پری در شیشه دارد هر حبابش
درین تالاب عکس شمع شب تاب
نموده امتزاج آتش و آب
زعکس شمع کافتاده به دریا
شده کیفیت سیرش دو بالا
صفای شمع از آبش نمودار
چو تن از ته نما پیراهن یار
بود هر موجش از عکس چراغان
جبین های مقیش کار خوبان
حباب او ز شمع عکس کافور
شده فانوس سان گردآور نور
چو آتش پرتو افکن شد در آبش
نگین لعل را ماند حبابش
زبس در قصر این دریای بیغش
گهر یاقوت شد از تاب آتش
شده گردالها هر سو نمودار
بلورین کاسه های ته نشان کار
فزود از بس زعکس شعله تابش
سمندر گشته مرغابی در آبش
نماید زین چراغان در ته آب
بعینه چشم ماهی در شب تاب
که تصویر وصف این چراغان
که شد از مشرق طبعم درخشان
قلم شد در نهان کلک مذهب
نقط بر صفحه تابان چون کواکب
زعکس شمع کافتاده است در آب
مرصع شد بلورین جام گرداب
سوادش زین چراغان گشته روشن
فتاده قرص مه را نان به روغن
به روی آب کشتیها منور
بود چون ماه نو بر چرخ اخضر
به دریا شعله چون شد پرتو افکن
به ارباب بصیرت گشت روشن
که از فیض عدالتهای نواب
به یکجا جمع گشته آتش و آب
فلک تالاب دل انجم چراغان
در او نواب چون ماه درخشان
مهین استاد مکتب خانهٔ فضل
کزو آباد شد کاشانهٔ فضل
بهین دستور قانون وزارت
از او روشن چراغ دین و دولت
ادب آموز نحریر خردمند
کز او بگرفته استاد خرد، پند
جواد و معصیت پوش و خطابخش
جهانرا نور عرفانش ضیابخش
جمالش نور پرورد الهی
غلام خلقش از مه تا به ماهی
شده دلها ز عدلش فارغ از رنج
زجودش گشته ویران خانهٔ گنج
تهی کیسه بود کان از سخایش
تنگ مایه است دریا از عطایش
چو مهر و ماه با اقبال و دولت
چراغش باد روشن تا قیامت
وجودش باد دایم سایه افکن
عموما بر خلایق خاصه بر من
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
هرچند غمی همچو غم بی درمی نیست
آنرا که بود گنج غمت هیچ غمی نیست
مردم ز خمار غم و جامم ندهد یار
در نرگس او شیوه صاحب کرمی نست
با حکم ازل مانع عاشق نتوان شد
ای خواجه برو حاجت ای بوالحکمی نیست
آن کز ستم خط تو دیدیم مگر باد
در گوش تو گوید که حکایت قلمی نیست
صورتگر چین صورت زیبا چه نماید
دل بردن عشاق بزیبا صنمی نیست
گر جام جم آیینه صفت عیب نما گشت
هر آیینه یی را صفت جام جمی نیست
بازی نخوری اهلی از ایام که هرگز
در دور فلک شیوه صاحب قدمی نیست
آنرا که بود گنج غمت هیچ غمی نیست
مردم ز خمار غم و جامم ندهد یار
در نرگس او شیوه صاحب کرمی نست
با حکم ازل مانع عاشق نتوان شد
ای خواجه برو حاجت ای بوالحکمی نیست
آن کز ستم خط تو دیدیم مگر باد
در گوش تو گوید که حکایت قلمی نیست
صورتگر چین صورت زیبا چه نماید
دل بردن عشاق بزیبا صنمی نیست
گر جام جم آیینه صفت عیب نما گشت
هر آیینه یی را صفت جام جمی نیست
بازی نخوری اهلی از ایام که هرگز
در دور فلک شیوه صاحب قدمی نیست
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
پیری خزان تازه بهار جوانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح
خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است
جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن
کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است
جام شراب و کنج خرابات و وصل یار
عیش نهان مگوی که گنج نهانی است
پیش می صبوحی رندان و خواب امن
شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است
آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت
خرم کسی که سوخته بی نشانی است
اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر
با طوطیان غیب ترا هم زبانی است
وقت شباب خوش که گل زندگانی است
ایساقی صبوح که چون آفتاب صبح
خار و گل از فروغ رخت ارغوانی است
جامی ببخش و چهره ما لاله رنگ کن
کاندر بهار عمر رخ ما خزانی است
جام شراب و کنج خرابات و وصل یار
عیش نهان مگوی که گنج نهانی است
پیش می صبوحی رندان و خواب امن
شاهی و پاسبانی لشگر شبانی است
آن مدعی است کز پی شهرت چو برق سوخت
خرم کسی که سوخته بی نشانی است
اهلی، نشان از آن خط لب میدهی مگر
با طوطیان غیب ترا هم زبانی است
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۷
ای تازه گل که بوی خوشت دم ز روح زد
خرم کسی که با تو شراب صبوح زد
در حیرتم که خاک درت از چه گل نساخت
اشکم که تخته بر سر طوفان نوح زد
ای میفروش در بگشا جرعه یی ببخش
کاین در کسی که زد بامید فتوح زد
ناصح برو که دست بهر کس نمیدهد
کوی قبول توبه که دست نصوح زد
اهلی که مرده بود زغم زنده شد که باز
راه کهن بتازه جوانی چو روح زد
خرم کسی که با تو شراب صبوح زد
در حیرتم که خاک درت از چه گل نساخت
اشکم که تخته بر سر طوفان نوح زد
ای میفروش در بگشا جرعه یی ببخش
کاین در کسی که زد بامید فتوح زد
ناصح برو که دست بهر کس نمیدهد
کوی قبول توبه که دست نصوح زد
اهلی که مرده بود زغم زنده شد که باز
راه کهن بتازه جوانی چو روح زد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۸۴
دنیا همه هیچ است و وفا هیچ ندارد
بر هیچ منه دل که بقا هیچ ندارد
ساقی می نوشین منه از دست که دوران
در جام بجز زهر بلا هیچ ندارد
خورشید من از لطف سراسر همه مهر است
با من بجز از جور و جفا هیچ ندارد
بی شمع رخش نیست صفا خانه دل را
گر کعبه بود هم که صفا هیچ ندارد
بحر کرم است آب حیات دهنش لیک
آن بحر کرم بخش گدا هیچ ندارد
آراسته شد از خط سبزش چمن حسن
بی سبزه چمن نشو و نما هیچ ندارد
اهلی است گدای تو از آن زدبدعاست
در دست گدا غیر دعا هیچ ندارد
بر هیچ منه دل که بقا هیچ ندارد
ساقی می نوشین منه از دست که دوران
در جام بجز زهر بلا هیچ ندارد
خورشید من از لطف سراسر همه مهر است
با من بجز از جور و جفا هیچ ندارد
بی شمع رخش نیست صفا خانه دل را
گر کعبه بود هم که صفا هیچ ندارد
بحر کرم است آب حیات دهنش لیک
آن بحر کرم بخش گدا هیچ ندارد
آراسته شد از خط سبزش چمن حسن
بی سبزه چمن نشو و نما هیچ ندارد
اهلی است گدای تو از آن زدبدعاست
در دست گدا غیر دعا هیچ ندارد
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۳
ساقی ز زهر چشم بمن قهر میکند
تریاک باده در دهنم زهر میکند
خورشید من جهان جمال است اگرچه ماه
خود را بحسن شهره صد شهر میکند
ما دل بریده ایم ز پیوند روزگار
کاین نوعروس، ملک بقا مهر میکند
بر کشتگان عشق ندارد تفاوتی
گر یار می نوازد و گر قهر میکند
اهلی بکام دشمن اگر شد روا بود
زان رو که دوستی طمع از دهر میکند
تریاک باده در دهنم زهر میکند
خورشید من جهان جمال است اگرچه ماه
خود را بحسن شهره صد شهر میکند
ما دل بریده ایم ز پیوند روزگار
کاین نوعروس، ملک بقا مهر میکند
بر کشتگان عشق ندارد تفاوتی
گر یار می نوازد و گر قهر میکند
اهلی بکام دشمن اگر شد روا بود
زان رو که دوستی طمع از دهر میکند
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
اگر چه عشق نکویان جراحتست همه
جراحتست که در سینه راحتست همه
وصال گل طلبی بخت باید ای بلبل
مگو که کار بعقل و فصاحتست همه
قدت نه سرو که ناز و کرشمه است تمام
رخت نه ماه که حسن و ملاحتست همه
چه عارضست و چه حسنست این تعالی الله
چو صبح اهل سعادت صباحتست همه
زبان طعن رقیبان بسوخت اهلی را
هلاک مردن جسم و جراختست همه
جراحتست که در سینه راحتست همه
وصال گل طلبی بخت باید ای بلبل
مگو که کار بعقل و فصاحتست همه
قدت نه سرو که ناز و کرشمه است تمام
رخت نه ماه که حسن و ملاحتست همه
چه عارضست و چه حسنست این تعالی الله
چو صبح اهل سعادت صباحتست همه
زبان طعن رقیبان بسوخت اهلی را
هلاک مردن جسم و جراختست همه
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰۱
دی شامگه کز پیش من مرکب بتندی تاختی
رفتی چو خورشید از نظر روز مرا شب ساختی
چون خون نریزد چشم من کز بعد عمری یکشبم
ساقی شدی می دادیم بازم ز چشم انداختی
ای در میان گلرخان قد تو در خوبی علم
بشکست بازار بتان هرجا علم افراختی
ناگه نظر کردی بمن گفتم طبیب من شدی
تا حال خود گفتم ترا با دیگران پرداختی
کارم چو ماه از مهر تو چون اندک اندک شد درست
رخ تافتی باز از غمم چون ماه نو بگداختی
من خود چه ارزم پیش تو کز لاله رویان جهان
شد صدهزاران خاک و تو قدر یکی نشناختی
اهللی تو در نرد وفا از نقش وصل آن پری
اول زدی داوی عجب آخر ولی درباختی
رفتی چو خورشید از نظر روز مرا شب ساختی
چون خون نریزد چشم من کز بعد عمری یکشبم
ساقی شدی می دادیم بازم ز چشم انداختی
ای در میان گلرخان قد تو در خوبی علم
بشکست بازار بتان هرجا علم افراختی
ناگه نظر کردی بمن گفتم طبیب من شدی
تا حال خود گفتم ترا با دیگران پرداختی
کارم چو ماه از مهر تو چون اندک اندک شد درست
رخ تافتی باز از غمم چون ماه نو بگداختی
من خود چه ارزم پیش تو کز لاله رویان جهان
شد صدهزاران خاک و تو قدر یکی نشناختی
اهللی تو در نرد وفا از نقش وصل آن پری
اول زدی داوی عجب آخر ولی درباختی
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۸
گشاد خنده زنان چشم برمن آفت جانی
چه خنده یی چه نگاهی چه نرگسی چه دهانی
بچهره چشم فروزی بعشوه مرد گدازی
عجب ملیح بیانی غریب چرب زبانی
رخی چه نازک و دلجو قدی چه چابک و رعنا
نه رخ که ماه تمامی نه قد که سرو روانی
کجا ملاحت لیل کجا حلاوت شیرین
ازین شکر دهنی فتنه یی بلای جهانی
خموش اهلی ازین نکته تا کسی نبرد پی
که داد این سخن آشنا غریب نشانی
چه خنده یی چه نگاهی چه نرگسی چه دهانی
بچهره چشم فروزی بعشوه مرد گدازی
عجب ملیح بیانی غریب چرب زبانی
رخی چه نازک و دلجو قدی چه چابک و رعنا
نه رخ که ماه تمامی نه قد که سرو روانی
کجا ملاحت لیل کجا حلاوت شیرین
ازین شکر دهنی فتنه یی بلای جهانی
خموش اهلی ازین نکته تا کسی نبرد پی
که داد این سخن آشنا غریب نشانی