عبارات مورد جستجو در ۵۴۴۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۰
ای دلت حسرت‌ کمین انتخاب صبحدم
نقطه‌ای از اشک کن اندرکتاب صبحدم
عمر در اظهار شوخی پر تنک سرمایه است
یک نفس تاکی فروشد پیچ و تاب صبحدم
تیره‌روزان جنون‌ را هست بی‌انداز چرخ
چاک دل‌، صبح طرب‌؛ داغ‌، آفتاب صبحدم
هر دل افسرده داغ انتظار فیض نیست
آفتابست آنکه می‌بینی لباب صبحدم
وحشت ما بر تعلق دامنی افشانده است
تکمه نتوان یافت در بند نقاب صبحدم
عالم فرصت ندارد از غبار ما سراغ
می‌دود این ریشه یکسر در رکاب صبحدم
آسمان‌گر بی‌حسد می‌بود در ایثار فیض
دیده‌های اخترش می‌داشت تاب صبحدم
رنج الفت را علاج از غیر جستن آفت است
رعشه بر مخمور می می‌بندد آب صبحدم
نشئهٔ غفلت به هر رنگی که باشد مفت ماست
کاش ما را واگذارد دل به خواب صبحدم
از توهم چند خواهی زیست مغرور امل
ای نفس گم‌کرده درگرد سراب صبحدم
گر قدت خم‌کرد پیری راستی مفت صفاست
در دم صدق است بیدل فتح باب صبحدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
شبی سیر خیال نقش پای دلربا کردم
گریبان را پر از کیفیت برگ حنا کردم
به ملک بی‌تمیزی داشت عالم ربط مژگانی
گشودم چشم و خلقی را ز یکدیگر جدا کردم
گرانی کرد بر طبعم غرور ناز یکتایی
خمی بر دوش فطرت بستم و خود را دوتا کردم
نمی از پیکرم جوشاند شرم ساز یکتایی
عرق غواصیی می‌خواستم باری شنا کردم
غنا می‌باید از فقرم طریق شفقت آموزد
که بر فرق جهانی سایه از دست دعا کردم
به ترک های و هو‌یم بی‌تلافی نیست سامانش
نی بزمم غناگر بینوا شد بوریا ‌کردم
به زنگ انباشتم آیینهٔ سوز محبت را
به ناموس وفا از آب گردیدن حیا کردم
کلامم اختیاری نیست در عرض اثر بیدل
دل از بس ناله شد ساز نفس را تر صدا کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۲
چون شمع روزگاری با شعله سازکردم
تا در طلسم هستی سیر گداز کردم
قانع به یأس گشتم از مشق‌ کج ‌کلاهی
یعنی شکست دل را ابروی ناز کردم
صبح جنون نزارم شوقی به هیچ شادم
گردی به باد دادم افشای راز کردم
رقص سپند یارب زین بیشتر چه دارد
دل بر در تپش زد من ناله سازکردم
ممنون سعی خویشم ‌کز عجز نارسایی
کار نکردهٔ دی امروز باز کردم
رفع غبار هستی چشمی بهم زدن داشت
من از فسانه شب را بر خود دراز کردم
در دشت بی‌نشانی شبنم نشان صبحست
عشقت ز من اثر خواست اشکی نیاز کردم
اسباب بی‌نیازی در رهن ترک دنیاست
کسبی دگر چه لازم گر احتراز کردم
مینای من زعبرت درسنگ خون شد آخر
تا می به خاطر آمد یاد گداز کردم
جز یک تپش سپندم چیزی نداشت بیدل
آتش زدم به هستی کاین عقده باز کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۵
خوشا ذوقی‌ که از دل عقده‌ای‌ گر باز می‌کردم
همان چون دانه بهر خویش دامی ساز می‌کردم
به صحرایی ‌که دل محمل‌کش شوق تو بود آنجا
غباری‌ گر ز جا می‌جست من پرواز می‌کردم
به بزم وصل‌، فریادم نبود از غفلت آهنگی
بهار رنگهای رفته را آواز می‌کردم
دربن‌ گلشن ندارد هیچکس بر حال دل رحمی
وگرنه همچو گل صد جا گریبان باز می‌کردم
خلیل همتم چون شمع نپسندید رسوایی
کز آتش‌ گل برون می‌دادم و اعجاز می‌کردم
در آن محفل ‌که حسن از جلوهٔ خود داشت استغنا
من بی‌هوش بر آیینه داری ناز می‌کردم
سحر شور من و بار شکست رنگ می‌بندد
نفس را کاش من هم رشتهٔ این ساز می‌کردم
جنون بر صفحهٔ بیحاصلم آتش نزد ورنه
جهانی را به یک چشمک شرر گلباز می‌کردم
ندارم تاب شرکت ورنه من هم زبن چمن بیدل
قفس بر دوش مانند سحر پرواز می‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۶
دمی چون شمع‌ گر جیب تغافل چاک می‌کردم
به مژگان زبن شبستانها سیاهی پاک می‌کردم
به این ‌گرد چمن چیزی ‌که دارد اضطراب من
گر از پا می‌نشستم عالمی را خاک می‌کردم
قضا گر می‌گرفت از من غبار قدردانیها
فلکها را زمین سایه‌های تاک می‌کردم
به جست ‌و جو اگر حاصل شدی اقبال پا بوسش
سر افتاده را پیش از قدم چالاک می‌کردم
به یاد لعل اوگر می‌کشیدم از جگر آهی
رگ یاقوت را بال خس و خاشاک می‌کردم
گذشت آن محمل فرصت که در بزم تماشایش
به هر دیدن چو مژگان صد گریبان چاک می‌کردم
به پرواز آن قدر مایل نشد عنقای رنگ من
که شاهین کبوتر خانهٔ افلاک می‌کردم
به صید دشت امکان همتم راضی نشد ورنه
فلک هم حلقه‌واری بود اگر فتراک می‌کردم
به این وضعی که می‌ریزم عرق در دشت و در بیدل
غبار خودسری کاش اندکی نمناک می‌کردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۹
امشب ان مست ناز می‌رسدم
رفتن از خویش باز می‌رسدم
عشق را با من امتحانی هست
نقد رشکم گداز می‌رسدم
گریه و ناله عذرخواه منند
دردم افشای راز می‌رسدم
بسته‌ام دل به تار گیسویی
ناز عمر دراز می‌رسدم
مو به مویم تپیدن آهنگست
مگر آن دلنواز می‌رسدم
به حریفان ز موج می نرسید
آنچه از تار ساز می‌رسدم
نی‌ام از چشمت آنقدر محروم
مژه‌واری نیاز می‌رسدم
عمرها رنگ بایدم گرداند
بی‌خودی هم نیاز می‌رسدم
رنگ مینای اعتباراتم
بر شکست امتیاز می‌رسدم
یارب از دست دامنش نرود
هوش اگر رفت باز می‌رسدم
صبح شبنم کمین این چمنم
از نفس هم گداز می‌رسدم
محو دیدارم آنقدر بیدل
که بر آیینه ناز می‌رسدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۳
گاه خرد جوهرم‌، گاه جنون خودم
انجمن جلوهٔ بوقلمون خودم
صبح بهار دلم لیک ز کم‌فرصتی
تا نفسی‌ گل‌ کند گرد برون خودم
شور چمن داده‌ام کوچهٔ زنجیر را
تا به بهار جنون راهنمون خودم
صید بتان کرده‌ام از نگه حیرتی
زین عمل آیینه‌سان داغ فسون خودم
تنگی آغوش دل سوخت پر افشانی‌ام
الفت این آشیان‌ کرد زبون خودم
گر نبود زندگی رنج هوسها کراست
در خور آب بقا تشنهٔ خون خودم
تالب جرات نفس مایل اظهار نیست
غنچه صفت مرهم زخم درون خودم
خلوت آیینه‌ام موج پری می‌زند
اینکه توام دیده‌ای نقش برون خودم
تا به ثریا رسید آبلهٔ پای من
اینقدر افسردهٔ همت دون خودم
در خور ظرف خیال حوصله دارد حباب
بیدل دریاکش جام نگون خودم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۷
سر تمنای پایبوسی به هر در و دشت می‌کشیدم
چو شمع‌، انجام مقصد سعی پای خود بود چون رسیدم
به‌گوشم از صدهزار منزل رسید بی‌پرده نالهٔ دل
ولی من بی‌تمیز غافل‌که حرف لعل تو می‌شنیدم
در انجمن سیر نازکردم به خلوت آهنگ‌ سازکردم
به هرکجا چشم باز کردم ترا ندیدم اگر چه دیدم
یقین به نیرنگ‌کرد مستم نداد جام یقین به دستم
گلی در اندیشه رنگ بستم شهودگم شد خیال چیدم
چه داشت آیینهٔ وجودم‌که‌کرد خجلت‌کش نمودم
دو روز از این پیش شخص بودم کنون ز تمثال ناامیدم
نه چاره‌ای دارم و نه درمان نشسته‌ام ناامید و حیران
چو قفل تصویر ماند پنهان به‌ کلک نقاش من‌کلیدم
به ‌گردش چشم ناز پرور محرفم زد بت فسونگر
که دارد این سحر تازه باور که تیغ مژگان ‌کند شهیدم
غرور امید سرفرازی نخورد از افسون یأس بازی
چو سرو در باغ بی‌نیازی ز بار دل نیزکم خمیدم
به راه تحقیق پا نهادم عنان طاقت ز دست دادم
چو اشک آخر به سر فتادم چنانکه پنداشتم دویدم
دربن بیابان به غیر الفت نبود بویی ز گرد وحشت
من از توهم چو چشم آهو سیاهیی داشتم رمیدم
خیالی از شوق رقص بسمل‌ کشید آیینه در مقابل
نه خنجری یافتم نه قاتل نفس به حسرت زدم تپیدم
قبول دردی فتاد در سر ز قرب و بعدم‌ گشود دفتر
نبود کم انتظار محشر قیامتی دیگر آفریدم
تخیل هستی‌ام هوس شد عدم به جمعیتم قفس شد
هوا تقاضایی نفس شد سحر نبودم ولی دمیدم
خطای‌ کوری از آن جمالم فکنده در چاه انفعالم
تو ای سرشک آه‌ کن به حالم‌که من ز چشم دگر چکیدم
به دامن عجز پا شکستن جهانی از امن داشت بیدل
دل از تک و تاز جمع‌ کردم چو موج درگوهر آرمیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۸
سحر کیفیت دیدار از ایینه پرسیدم
به حیرت رفت چندانی ‌که من هم محو‌ گر‌دیدم
به ذوق وحشتی از خود تهی‌ کردم جهانی را
جنون چندین نیستان‌ کاشت تا یک ناله دزدیدم
به عریانی خیالم ناز چندین پیرهن دارد
سواد فقر پرورده‌ست یکسر در شب عیدم
ز افسون نفس بر خود نبستم تهمت هستی
شعاعی رشته پیدا کرد بر خورشید پیچیدم
ندامت در خور گل ‌کردن آگاهی است اینجا
کف افسوس گردید آنقدر چشمی که مالیدم
نی این محفلم از ساز عیش من چه می‌پرسی
به صد حسرت لبی وا کردم اما ناله خندیدم
به شوخی ‌گردشی از چشم تصویرم نمی‌آید
که من در خانهٔ نقاش پیش از رنگ گردیدم
ز آتش‌ گل نکرد افسانهٔ یأس سپند من
تپیدن با دلم حرف وداعی داشت نالیدم
نه آهنگی ‌است نی سازم نه انجامی نه آغازم
به فهم خویش می‌نازم نمی‌دانم چه فهمیدم
اگر خود را تو می‌دانم و گر غیر تو می‌خوانم
به حکم عجز حیرانم چه تحقیق و چه تقلیدم
چراغ حسرت دیدار خاموشی نمی‌داند
تحیر ناله بود اما من بیهوش نشنیدم
ندانم سایهٔ سرو روان کیستم بیدل
به رنگی رفته‌ام از خود که پنداری خرامیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۳
شب که آیینهٔ آن آینه‌رو گردیدم
جلوه‌ای کرد که من هم همه او گردیدم
ساغر بی‌خودی‌ام نشئهٔ پروازی داشت
رنگها بسکه شکستم همه بوگردیدم
حاصل ریشهٔ امید ازین مزرع وهم
بیش ازین نیست که پامال نموگردیدم
وضع این میکده واماندگی و بیکاری‌ست
محرم پای خم و دست سبو گردیدم
زخمها داشتم از جوهر آیینهٔ راز
صنعتی کرد تحیر که رفو گردیدم
در بیابان طلب هر که دچارم ‌گردید
به تمنای تو گرد سر او گردیدم
داشتم شعله صفت در گره بیتابی
آنقدر مایه که خرج تک و پو گردیدم
گل شبنم زده بی‌روی تو داغم دارد
ازکجا مایل این آبله‌رو گردیدم
ناتوانی است پریخانهٔ صد رنگ امید
مفت نقاش خیال تو که مو گردیدم
ترک جولان هوس موج‌ گهر کرد مرا
جمع در جیب خودم‌ کز همه سو گردیدم
در مقامی‌ که خموشی نفسی‌ گرم نداشت
بیدل از بیخبری قافله جو گردیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۸
سرمه شد آخر به خواب بی‌خودیها پیکرم
سایهٔ دیوار مژگان که زدگل بر سرم
خواب نازی‌ کرد پیدا شعله از خاکسترم
بالش پرواز شد واماندگیهای پرم
رشتهٔ تسبیحم ازگمگشته‌های یادِ کیست
تاسری از خود برآرم صدگریبان می‌درم
مزد ایمایی‌که از من رنگ حرفی واکشد
معنی نشنیده‌ای افتاده درگوش کرم
الفت خویشم بیابان‌گردی واماندگی‌ست
هر دو عالم طی شود گامی ‌که از خود بگذرم
انفعال جرم سامان بهشتی دیگر است
ازنم یک جبهه خجلت آب چندین‌کوثرم
با چنین عصیان ز دوزخ بایدم خجلت‌ کشید
ظلم مپسندید بر آتش ز دامان ترم
بی‌تکلّف چون حباب از قلزم آفات دهر
چشم اگر پوشم لباس عافیت دارد پرم
دل به عزلت خاک شد از درد آزادی مپرس
کاش از ننگ فسردن آب ‌گردد گوهرم
تهمت اوهام چندین دام پیدا می‌کند
طایر رنگم‌ کجا پرواز و کو بال و پرم
نیستم آگه مقیم خلوت اندیشه ‌کیست
اینقدر دانم که فریادی‌ست بیرون درم
سیر گلشن چیست تا دامان دل‌ گیرد هوس
می‌کند یاد تو از گل صد چمن رنگین‌ترم
بر حلاوت بس که پیچیدم غم دردم نماند
ناله‌ها بیدل به غارت داد چون نیشکرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
شعلهٔ بی‌طاقتی افسرده در خاکسترم
صد شرر پرواز دارد بالش خواب از سرم
سیرگلشن چیست تا درمان دل‌گیرد هوس
می‌کند یاد تو از گل صد چمن رنگین‌ترم
تازه است از من بهار سنبلستان خیال
جوهر آیینهٔ زانو بود موی سرم
موج بر هم خورده است آیینه پرداز حباب
می‌توان تعمیر دل‌کرد از شکست پیکرم
در غبار نیستی هم آتشم افسرده نیست
داغ چون اخگر نمکسودست از خاکسترم
می‌روم ازخویش در هر جنبش آهنگ شوق
طایر رنگم غبار شوخی بال و پرم
از نزاکت نشئه‌گیهای می عجزم مپرس
کز شکست خویشتن لبریز دل شد ساغرم
در محیط حادثات دهر مانند حباب چشم
پوشیدن لباس عافیت شد در برم
همچوشبنم جذبهٔ خورشید حسنی دیده‌ام
چون نگه پرواز دارد اشک با چشم ترم
تخم اشک حیرتم بی‌ریشهٔ نظاره نیست
در گره چون رشته پنهان است موج‌ گوهرم
از خط لعل‌که امشب سرمه خواهد یافتن
می‌پرد بیدل به بال موج چشم ساغرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۰
گر از سایه یک نقش پا برترم
به اقبال وهم آسمان منظرم
به خاکم مده منصب‌ گرد باد
مباد از تعین بگردد سرم
چو عنقا به رنگم خوش‌ست آینه
که خود را به چشم هوس ننگرم
صدا نیست در نبض بیمار من
مگرگرد بر خیزد از بسترم
تنک ‌مشرب ‌حسرتم‌ چون‌ هلال
ز خمیازه پر می‌شوم ساغرم
تعین عرق‌واری آبم نداد
جبین‌ کرد از بی‌نمیها ترم
چو صبح قیامت ز سازم مپرس
به ضبط نفس پرده محشرم
بلایی چو تکلیف پرواز نیست
قفس بشکند گر برنجد پرم
چو موجم خیال‌ گهر رهزن است
محیطم ازین پل اگر بگذرم
گه از علم دارم فغان‌ گه ز جهل
جنونهاست جیب نفس می‌درم
کمان وار ازین خانه‌های خیال
به هر جا رسم حلقهٔ بی‌درم
چه‌ گویم ز نیرنگ تجدید عشق
که هر دم زدن بیدل دیگرم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۸
بیکس شهیدم خون هم ندارم
دیگر که ریزد گل بر مزارم
حسرت‌کش مرگ مردم به پیری
بی آتشی سوخت در پنبه‌زارم
سنگی‌ که زد یأس بر شیشهٔ من
رطل‌ گران بود بهر خمارم
افسون اقبال خوابی گران داشت
بخت سیه ‌کرد شب زنده دارم
بی ‌مطلبی نیست‌ تشویش هستی
چون دوش مزدور ممنون بارم
باید به خون خفت تا خاک‌ گشتن
عمریست با خویش افتاده کارم
تمثال تحقیق دارد تأمل
آیینه خشکست دل می‌فشارم
ای ‌کلک نقاش مژگان به خون زن
از من کشیدند تصویر یارم
صحرانشین‌اند آواره‌گردان
بی دامنی نیست سعی غبارم
رنگی نبستم از خودشناسی
آیینه عنقاست یا من ندارم
سر می‌کشد از من وهم هستی
خاری ندارم کز پا برآرم
بیدل ندانم در کشت الفت
جز دل چه ‌کارم تا بر ندارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۴
فسرده در غبار دهر چون آیینه زنگارم
به خواب دیده اکنون سایه پیداکرد دیوارم
چوکوهم بسکه افکنده‌ست از پا سرگرانبها
به سعی غیر محتاجم همه‌گر ناله بردارم
درین‌گلزار عبرت گوشهٔ امنی نمی‌باشد
چو شبنم‌ کاش بخشد چشم تر یک آشیان وارم
ندانم شعلهٔ جواله‌ام یا بال طاووسم
محبت در قفس دارد به چندین رنگ ز نارم
به این رنگی‌که چون‌ گل در نظر دارد بهار من
به گرد خویش گردانده‌ست یاد او چه‌مقدارم
تپش آوارهٔ دست خیال‌کیستم یارب
که همچون سبحه مرکز می‌دود بر خط پرگارم
به طوف‌کعبه و دیرم مدان بی‌مصلحت سیرم
هلاک منت غیرم مباد افتد به خودکارم
سپید من به خاکستر نشست ازسعی بیتابی
رسید آخر زگرد وحشت خود سر به دیوارم
چه مقدار انجمن پرداز خجلت بایدم بودن
که عالم خانهٔ آیینه است و من نفس دارم
صدای شیشه‌ام آخر یکی صد کرد خاموشی
ز قلقل باز ماندم بیدماغی زد به کهسارم
بهم آورده بودم در غبار نیستی چشمی
به رنگ نقش پا آخر به پا کردند بیدارم
به رنگی درگشاد عقدهٔ دل خون شدم بیدل
که دندان در جگرگم‌گشت همچون دانهٔ نارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۶
خیال آن مژه عمریست در نظر دارم
درین چمن قلم نرگسی به سر دارم
نیاز من همه ناز، احتیاجم استغنا
گل بهار توام رنگ از که بردارم
وصال اگر ثمر دیده‌ها‌ی بی‌خوابست
من این امید ز آیینه بیشتر دارم
دل و دماغ تماشای فرصتم‌ کم نیست
هزار آینه در چشمک شرر دارم
به یاد نرگس مستش‌گرفته‌ام قدحی
دگر مپرس ز من عالمی دگر دارم
خمار عیش ندارد مقیم دیر وفا
دلی گداخته‌ام شیشه در نظر دارم
حضور دولت بی‌اعتباریم چه کم است
گره ندارم اگر رشته بی‌گهر دارم
غم فضولی وحشت‌ کجا برم یارب
که شش جهت چو نگه یک قدم سفر دارم
جنون شکست به بیکار‌ی‌ام ز عریانی
به دست جای گریبان همین کمر دارم
کسی به فهم‌ کمالم دگر چه پردازد
ز فرق تا به قدم عیبم این هنر دارم
دلیر عرصهٔ لافم ز انفعال مپرس
همین قدرکه نفس خون کنم جگر دارم
کجاست مشتری لفظ و معنی‌ام بیدل
پری متاعم و دکان شیشه‌گر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۴۸
فغان‌ گل می‌کند هرگه به ‌وحشت‌ گام بردارم
سر دامان کوه از دلگرانی برکمر دارم
از این دشت غبار اندود جز عبرت چه بردارم
شرارم‌، چشم بر هم بستنی زاد سفر دارم
محبت تاکجا سازد دچار الفت خویشم
به رنگ رشتهٔ تسبیح چندین رهگذر دارم
مده ای خواب چون چشمم فریب بستن مژگان
کزین بالین پر پرواز دیگر در نظر دارم
حیا چون شمع می‌پردازدم آیینهٔ عزت
درین دریا به قدر آب گردیدن گهر دارم
نمی‌گردد فلک هم چاره تعمیر شکست من
به رنگ موی چینی طرفه شامی بی‌سحر دارم
به هر تقدیر اگر تقدیر دست جرأتم بندد
به رنگ خون بسمل در چکیدنها جگر دارم
به لوح وحدتم نقش دویی صورت نمی‌بندد
اگر آیینه‌ام سازی همان حیرت به بر دارم
سراغ من خوشست از دست بر هم سوده پرسیدن
رم وحشی غزال فرصتم گردی دگر دارم
ادب پیمای دشت عجز مژگان بر نمی‌دارد
تو سیر آسمان ‌کن من به پیش پا نظر دارم
بهار بی‌نشانم دستگاه دردسر کمتر
چوگل دوشی ندارم تا شکست رنگ بردارم
به نیرنگ لباس از خلوت رازم مشو غافل
که من طاووسم و این حلقه‌ها بیرون در دارم
نگردد گوشه‌گیری دام راه وحشتم بیدل
اشارت مشربم درکنج ابرو بال و پر دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۵۷
مقیم وحدتم هر چند در کثرت وطن دارم
به دریا همچو گوهر خلوتی در انجمن دارم
نفس می‌سوزم و داغی به حسرت نقش می‌بندم
چراغی می‌کنم خاموش و تمهید لگن دارم
حریف وحشت من نیست افسون زمینگیری
که در افسردگی چون رنگ صد دامن شکن دارم
کدام آهو به بوی نافه خوابانده‌ست داغم را
که تا یاد سویدا می‌کنم سیر ختن دارم
نفس تا هست سامان امیدم کم نمی‌گردد
تخیل مشربم می در خم و گل در چمن دارم
ز درس ما و من بحث جنونی غالب است اینجا
که هر جا لفظ پیداییست بر معنی سخن دارم
قفس پروردهٔ رنگم به این ساز است آهنگم
چه عریانی چه مستوری همین یک پیرهن دارم
بیا ای شوق تا از خاک گشتن سر کنم راهی [؟؟]
در آن کشور قماش نیستی باب است و من دارم
ز اسبابم رهایی نیست جز مژگان به هم بستن
در این محفل به چندین شمع یک دامن زدن دارم
حجاب آلود موهومی‌ست مرگ و زندگی بیدل
ازین کسوت ‌که دیدی گر برون آیم کفن دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۶۲
عبرت انجمن جایی‌ست مأمنی که من دارم
غیر من کجا دارد مسکنی که من دارم
در بهار آگاهی ناز خودفروشی نیست
رنگ و بو فراموش است ‌گلشنی‌ که من دارم
موج گوهرم عمریست آرمیده می‌تازد
رنج پا نمی‌خواهد رفتنی‌ که من دارم
منت کفن ننگ است بر شهید استغنا
غیرت شرر دارد مردنی که من دارم
خامشی ز هیچ آهنگ زیر و بم نمی‌چیند
نا شنیده تحسینی‌ست‌گفتنی‌که من دارم
وضع مشرب مجنون فاش‌تر ز رسواییست
در بغل نمی‌گنجد دامنی‌ که من دارم
دار و ریسمان اینجا تا به حشر در کار است
شمع بزم منصوری‌ست‌گردنی‌که من دارم
آه درد نومیدی بر که بایدم خواندن
داشت هرکه را دیدم شیونی‌که من دارم
پیش ناوک تقدیر جستم از فلک تدبیر
گفت دیده‌ای آخر جو شنی که من دارم
چرب و نرمی حرفم حیله‌کار افسون نیست
خشک می‌دود بر آب روغنی ‌که من دارم
حرف عالم اسرار بر ادب حوالت کن
دم زدن خس و خار است گلخنی که من دارم
غور معنی‌ام دشوار، فهم مطلبم مشکل
بیدل از زبان اوست این منی‌که من دارم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۸۵
اگر ساقی ز موج با ده بندد رشتهٔ سازم
رساند قلقل مینا به رنگ رفته آوازم
عروج خاکساران آنقدرکوشش نمی‌خواهد
چوگرد از جنبش پایی توان کردن سرافرازم
مباش ای آرمیدن ازکمین وحشتم غافل
کف خاکسترم بی‌بال و پر جمع‌ست پروازم
نگاه چشم عبرت جوهر آیینهٔ یأسم
گسستنها ز پیوند جهان تاریست از سازم
نفس تا بال بر هم می‌فشاند ناله می‌گردد
ز استغنای نومیدی بلند افتاده اندازم
ز اسرار محبت صافی آیینه‌ای دارم
که نتواند به جز حیرت نمودن چشم غمازم
قدح پیمایی الفت ندارد رنج مخموری
ز بس گردیده‌ام گرد سر او نشئهٔ نازم
کمال من عروج پایهٔ دیگر نمی‌خواهد
همان خورشید خواهم بود اگر از ذره ممتازم
وبال عشرتم یارب نگردد قید خود داری
که من با لغزش پا همچو طفل اشک ‌گلبازم
هوای نارسا را نیست جز شبنم‌گریبانی
ز خجلت آشیان ساز عرق‌ گردیده پروازم
به سامان شکست رنگ من خندیدنی دارد
به رنگی ناله سر کردم‌ که‌ کس نشنید آوازم
نی‌ام چون موج‌، جولان جرأت آزار کس بیدل
شکستن دارم و بر روی خود صد رنگ می‌تازم