عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الرابع: فی الطهارة و تهذیب النفس و معارفها و ما یلیق بها عن ترک الشهوات
شمارهٔ ۱۲۴
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۲۸۲
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۰
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۶۴
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۱۰۴
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۱۴
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۳۷
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۴۳
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۶۷
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۲
بی رخ آن مه که شام زلف را درهم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر
برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس
چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست
ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور
کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست
حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست
نقد قلبی بود، در دست غمت آنهم شکست
چون فلک پشتِ امید من ز بار غم شکست
راستی را هر دلی کز مردم صاحب نظر
برد چشم دل فریبش، زلف خم در خم شکست
بیش از این عهد درستان مشکن ای شوخ و بترس
چون ز عهد نادرست افتاد بر آدم شکست
ساقیا در دور می خواری غم دوران مخور
کاین همان دور است ای غافل که جام جم شکست
حاصل از سرمایهٔ هستی خیالی را به دست
نقد قلبی بود، در دست غمت آنهم شکست
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۶
تا جفایی نکشد دل به وفایی نرسد
ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد
نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست
عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد
ای دل ار سعی تو این است که من می بینم
جای آن است که کار تو به جایی نرسد
پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت
رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد
بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم
تا به بالای بلند تو بلایی نرسد
گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب
هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد
ورنه بی درد در این ره به دوایی نرسد
نالهٔ هر که چو بلبل نه به سودای گلی ست
عاقبت زین چمنش برگ و نوایی نرسد
ای دل ار سعی تو این است که من می بینم
جای آن است که کار تو به جایی نرسد
پای بوس تو طمع داشت دلم، عقلم گفت
رو که این پایه به هر بی سروپایی نرسد
بیش مخرام که از چشم بدان می ترسم
تا به بالای بلند تو بلایی نرسد
گر وصالت به خیالی نرسد نیست عجب
هیچگه منصب شاهی به گدایی نرسد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
چون کنم با سر که سامانیم نیست
گو بکش دردم که درمانیم نیست
تنگ شد این عرصه هستی بما
وسعتی کو جای جولانیم نیست
واجب آمد احتمال صبر و عشق
شرط امکانست و امکانیم نیست
گفتم ایدیده چه شد بینائیت
گفت چون بینم که انسانیم نیست
عشق در کارم گره افکند است
مشگل است و کار آسانیم نیست
گفتم ایجان از چه رفتی بازگفت
چون بجا مانم که جانانیم نیست
گر بتازد اهرمن بر من چه باک
مورم و تخت سلیمانیم نیست
گر شدم کافر زسودای بتان
در گذر یار مسلمانیم نیست
گفتمش دامان تو گیرم بحشر
گفت بگذر زانکه دامانیم نیست
محرمم تا در حریم عاشقی
لاجرم جز درد حرمانیم نیست
گفتم از زلفت پریشان شد جهان
گفت همچون تو پریشانیم نیست
روز دیوان دستم ایمولی بگیر
غیر مدح تو چو دیوانیم نیست
نیست آشفته بجا جز نقش دوست
چون بغیر از عشق بنیانیم نیست
گو بکش دردم که درمانیم نیست
تنگ شد این عرصه هستی بما
وسعتی کو جای جولانیم نیست
واجب آمد احتمال صبر و عشق
شرط امکانست و امکانیم نیست
گفتم ایدیده چه شد بینائیت
گفت چون بینم که انسانیم نیست
عشق در کارم گره افکند است
مشگل است و کار آسانیم نیست
گفتم ایجان از چه رفتی بازگفت
چون بجا مانم که جانانیم نیست
گر بتازد اهرمن بر من چه باک
مورم و تخت سلیمانیم نیست
گر شدم کافر زسودای بتان
در گذر یار مسلمانیم نیست
گفتمش دامان تو گیرم بحشر
گفت بگذر زانکه دامانیم نیست
محرمم تا در حریم عاشقی
لاجرم جز درد حرمانیم نیست
گفتم از زلفت پریشان شد جهان
گفت همچون تو پریشانیم نیست
روز دیوان دستم ایمولی بگیر
غیر مدح تو چو دیوانیم نیست
نیست آشفته بجا جز نقش دوست
چون بغیر از عشق بنیانیم نیست
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
اگر نه بخت من او دایم از چه خواب کند
وگرنه جان من از چیست اضطراب کند
مدام می کشد آن چشم مست زآن لب لعل
بلی چو ترک شود مست میل خواب کند
مگر زپرسش روزحساب غافل شد
نگاه او که بدل ظلم بیحساب کند
کمال رحم و مروت بود که صیادی
بقتل بسمل در خون طپان شتاب کند
چه کرد گفتیم آن زلف با رخ جانان
هر آنچه با رخ خورشید و مه سحاب کند
دهان تست اگر انگبین و کان شکر
چرا بپاسخ تلخم همی جواب کند
کند بآینه ی رویت آه مشتاقان
همان که ابر سیه رو بآفتاب کند
سگان خیل خود آنگه که یار بشمارد
مرا امید کز آنجمله انتخاب کند
مدام طوق بگردن فکنده آشفته
که خویش را سگ درگاه بوتراب کند
در جهان برخم بسته اند آشفته
مگر که دست خداوند فتح باب کند
وگرنه جان من از چیست اضطراب کند
مدام می کشد آن چشم مست زآن لب لعل
بلی چو ترک شود مست میل خواب کند
مگر زپرسش روزحساب غافل شد
نگاه او که بدل ظلم بیحساب کند
کمال رحم و مروت بود که صیادی
بقتل بسمل در خون طپان شتاب کند
چه کرد گفتیم آن زلف با رخ جانان
هر آنچه با رخ خورشید و مه سحاب کند
دهان تست اگر انگبین و کان شکر
چرا بپاسخ تلخم همی جواب کند
کند بآینه ی رویت آه مشتاقان
همان که ابر سیه رو بآفتاب کند
سگان خیل خود آنگه که یار بشمارد
مرا امید کز آنجمله انتخاب کند
مدام طوق بگردن فکنده آشفته
که خویش را سگ درگاه بوتراب کند
در جهان برخم بسته اند آشفته
مگر که دست خداوند فتح باب کند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۸
بر آن سرم که بگرد وفا و مهر نگردم
که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم
طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی
نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم
نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را
برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم
منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا
که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم
بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم
که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم
بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس
که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم
هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر
پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم
خیال جستن از دام نفس و قید هوا را
کنم بهمت مردان که خود نه آن مردم
که همچو ذره زمهر تو بر هوا شده گردم
طبیب عشق که گفت آخر الدواء الکی
نشد علاج و شد این داغ درد بر سر دردم
نمانده باده بکاسه نه زر بکیسه خدا را
برفت سرخی و مانده بجای چهره زردم
منه تو دیگ تمنا چو کشتی آتش سودا
که دیگ عشق نیاید بجوش زآتش سردم
بغیر دردسر و صدمه خمار ندیدم
که بود ساقی و این باده از کجاست که خوردم
بیا و پرده بگردان دمی تو مطرب مجلس
که زخم تازه کند زخمهای تار تو هر دم
هوا گرفته دل آشفته را بسان کبوتر
پرم زبام حرم تا که کشتنی گردم
خیال جستن از دام نفس و قید هوا را
کنم بهمت مردان که خود نه آن مردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۵
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
گشتیم جهان در طلب باز نشستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
و از کون و مکان رشته امید گسستیم
هر جا که دری بود زدیم و نگشودند
باز آمده در خانه خمار نشستیم
ما شبنم و تو مهر جهانتاب بتحقیق
در پیش تو دعوی نتوان کرد که هستیم
از شست تو هر تیر رها شد به نشان خورد
از ناوک تیر دگران سینه نخستیم
پر باده بود ساغر اغیار ببزمت
جز ما که بدورت صنما باد بدستیم
ساقی بحریفان تو بپیما می و بگذار
ما را که زشیرین لب میگون تو مستیم
در کعبه بتی آمد و بتها همه بشکست
بالله نبود کفر گر آن بت بپرستیم
آن بت که سردوش نبی بتکده اوست
دیدیم خدا را و بتان را بشکستیم
دستی که شد آشفته ات از دست خدا را
ای دست خدا جز تو بکس عهد نبستیم
بوسیدن درگاه تو گردست رسم نیست
عمری بدرشاه خراسان بنشستیم
گر رشته امید گسستیم زآفاق
از جان و دل آن رشته در این سلسله بستیم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۴
زآن سرو زلف نافه بگشایم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
گو بخوانند خلق عطارم
مدح مولا نیاید از درویش
سگ خود ای علی تو بشمارم
شهسوارا نه من شهید توام
روزی آخر زخاک بردارم
جز عشق شررخیز زآغاز ندیدم
میسوختم و موقع ابراز ندیدم
رازی که همه عمر دل از دیده نهان کرد
ای دیده تو گفتی چو تو غماز ندیدم
یک انجمن از روشنی شمع بعیشند
پروانه برو جز تو بپرواز ندیدم
گلچین پی یغما و حریفان بتماشا
با گل بجز از بلبل دمساز ندیدم
در حشر شهیدان تو گلگون کفنانند
یک قوم چو این طایفه ممتاز ندیدم
هر جا که دری بود زدم خانه امید
یک در بجز از دیر مغان باز ندیدم
گشتم همه اطراف گلستان زسردرد
جز بلبل شوریده همه آواز ندیدم
هر کس سفری کرد بمنزل رود ایدل
رفتی تو من آمدنت باز ندیدم
عمرم همه شد صرف وفاداری خوبان
یک اهل وفا در همه شیراز ندیدم
نام آشفته ببر باری بگو
طوطی شکر فشانی داشتم
گر گنه کردم بسی ایشیخ شهر
چون نجف دارالامانی داشتم
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
پیری نشد خزان گل شاخسار ما
موی سفید ماست چو عنبر بهار ما
خواهد به کار آمد اگر خاک هم شویم
افلاک را چو شیشه ی ساعت غبار ما
مردیم و گفتگوی بزرگانه کم نشد
آید صدای کوه ز سنگ مزار ما
گرمی ندیده ایم به عمر خود از کسی
جام شراب ما بود آب خمار ما
خویشی ست در میانه ی ما و گل دورنگ
یک پشت می رسد به خزان نوبهار ما
افلاک و انجمند به کاری، ولی سلیم
کاری نمی کنند که آید به کار ما
موی سفید ماست چو عنبر بهار ما
خواهد به کار آمد اگر خاک هم شویم
افلاک را چو شیشه ی ساعت غبار ما
مردیم و گفتگوی بزرگانه کم نشد
آید صدای کوه ز سنگ مزار ما
گرمی ندیده ایم به عمر خود از کسی
جام شراب ما بود آب خمار ما
خویشی ست در میانه ی ما و گل دورنگ
یک پشت می رسد به خزان نوبهار ما
افلاک و انجمند به کاری، ولی سلیم
کاری نمی کنند که آید به کار ما
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
تجلی بر نمی تابی، ز بی تابی چه سود اینجا
که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست
که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد
در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این
که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
سبکروحان شوق او گرانجانی نمی دانند
رود بر باد پیش از شعله خاکستر چو دود اینجا
سلیم آخر ازین دارالشفا نومید برگشتم
به امید دوا تا چند بتوان خسته بود اینجا؟
که موسی هم تمنا کرد و خود را آزمود اینجا
درین مجلس چه طرفی کس ز عشرت می تواند بست
که در پیمانه می شور است از چشم حسود اینجا
غمش را از عدم با خود دل ما در وجود آورد
در آنجا زخم را بستیم و خون او گشود اینجا
بود در ماتم لب تشنگان، دریای نیل است این
که چون فیروزه گوهر از صدف خیزد کبود اینجا
سبکروحان شوق او گرانجانی نمی دانند
رود بر باد پیش از شعله خاکستر چو دود اینجا
سلیم آخر ازین دارالشفا نومید برگشتم
به امید دوا تا چند بتوان خسته بود اینجا؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
می توان رفتن ز کویش، لیک حسرت در قفاست
خار خار آرزو ما را درین ره خار پاست
زینت آشفتگان باشد پریشانی چو زلف
این تهیدستی برای دست ما رنگ حناست
از پریشانگردی او خاطر من جمع نیست
با من است، اما نمی دانم دل او در کجاست
در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است
ترکش تیری که بر پهلو ز نقش بوریاست
راحت مردان، هم از سرپنجه ی مردانگی ست
شیر را در وقت خفتن دست و بازو متکاست
جز خم می، می کند هر کس خم دیگر به خاک
گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست
کم مباد از دیده ی من خاک راه او سلیم
آنچه هرگز درنمی آید به چشمم، توتیاست
خار خار آرزو ما را درین ره خار پاست
زینت آشفتگان باشد پریشانی چو زلف
این تهیدستی برای دست ما رنگ حناست
از پریشانگردی او خاطر من جمع نیست
با من است، اما نمی دانم دل او در کجاست
در جهاد آرزو، آزاد مردان را بس است
ترکش تیری که بر پهلو ز نقش بوریاست
راحت مردان، هم از سرپنجه ی مردانگی ست
شیر را در وقت خفتن دست و بازو متکاست
جز خم می، می کند هر کس خم دیگر به خاک
گر چو قارون، زنده در خاکش کند دوران، رواست
کشتن خود خواستم هر جا که تیغی شد بلند
بهر طوفان ماندگان، هر موج محراب دعاست
کم مباد از دیده ی من خاک راه او سلیم
آنچه هرگز درنمی آید به چشمم، توتیاست