عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۶
با شمع درآمد از درم دوش
می در سر و سر ز می پر از جوش
افکند کمند مشک بر عاج
یعنی که نغوله بر بنا گوش
پر بر کف من نهاد جامی
گوشم بگرفت و گفت هین نوش
گفتم به یکی معاف دارم
گفت این چه سخن یکی دگر نوش
القصه چو کاله جوش ره یافت
در کاسه کله دعا گوش
فریاد برآمد از حسودم
هم عقل ز من برفت و هم هوش
گفت ار نظریت هست با ما
بر روی نیفکنی در آن ‌کوش
بی خویشتنی مکن بیارام
بر ما به ستم جهان بمفروش
در دوستی من ار به تیغت
دشمن بزند منال و مخروش
گفتم به حیا نباید آمد
در حلقه عارفان مدهوش
عیبی نبود گرفته عاشق
معشوقه خویش را در آغوش
تا با تو فتاده ایم خود را
کردیم نزاریا فراموش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۷
آمد بر من نگار من دوش
افکنده دو زلف شست بر دوش
با من به عتاب و ناز می گفت
ای کرده وفا و عهد فرموش
گویی ز کجایی و چرایی
با مدعیان ما هم آغوش
من می خورم از تو زهر غصه
تو می به خلاف من کنی نوش
تقصیر نمی کنی چو مردان
در نقض وفا و عهد می کوش
شرمت نبود ز من زهی چشم
دردت نکند سخن زهی گوش
گفتم سخنان تلخ گفتن
حیف است از آن لب شکر نوش
دستانِ چنین مبند بر من
بهتانِ چنین مگوی خاموش
دشمن چو خلاف دوستان است
بر ما سخن رقیب منیوش
ور نیز ز ما خیانتی رفت
دامان عنایتی بر آن پوش
از خواب در آمدم چو مستی
مستی و چه مست رفته از هوش
دل گفت به من که ای نزاری
اسرار نگاه دار و مخروش
در خواب خیال های مشکل
بینند مولِّهانِ مدهوش
نقدی ست گران بها که دیدی
ارزان ارزان به هیچ مفروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۸
ای لبت عقلم به غارت داده دوش
وی دو چشم مستت از من برده هوش
تاختن کردی چو یاغی بر سرم
در چریک صبرم افکندی خروش
نا شکیبایی و بی صبری ببرد
از سر رازی که ما را بود دوش
عشق ما در گرد شهر افسانه شد
هرگز این دریا بننشیند ز جوش
جز مگر آنچ از تو می گویند و بس
کفر و دینم در نمی آید به گوش
مهربان یارا دریغا گر دمی
راه بر ما گیریی‌ امشب چو دوش
تا به کام دل دمادم کردمی
بر جمالت یک صراحی باده نوش
کاشکی باری جوانمردی کند
ترک ما گیرد رقیب زن فروش
زین کمندم روی استخلاص نیست
کز قدم رفتم درین گل تا به دوش
هم رجا واثق نزاری صبر کن
تا مراد دل بدست آری بکوش
زاریی می کن که شیر اندک دهد
مادر مشفق به فرزند خموش‌
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۹
سرمست درآمد ز درم نیمه شبی دوش
ماهی که به یک غمزه ببرد از دل ما هوش
برجستم و گفتم که به بر در کشم او را
گفتا نه کنار است و نه بوس است و نه آغوش
از ما چه خطا رفت وفای تو همین بود
ای عهد خود و عهده‌ء ما کرده فراموش
درپای وی افتادم و گفتم که زمانی
بنشین به سرم تا بنشیند دلم از جوش
برخاست چو بنشست قیامت ز وجودم
آهسته به من گفت که ساکن شو و مخروش
وآن گه به سوی دست کسی کرد اشارت
گفتا چه درو می نگری باده بدو نوش
بر باده یکی شیشه برون کرد که در حال
خلوتگه من کلبه عطار شد از بوش
گفتم رمضان گفت که امشب شب قدر ست
بستان و مکن خرخشه آغاز و سبک نوش
تو تشنه دیرینه و من ساقی مجلس
عیدی به از این عذر مگو بیهده خاموش
آرام دلم حاضر و دولت شده ناظر
بر طاعت و عصیان و بد و نیک زدم دوش
گه نار برش بردم و گه سیب زنخدان
گه مَی ز لبش خوردم و گه خَوی ز بنا گوش
او ایمن از آسیب رقیبان خوش و خندان
من بی خبر از هر دو جهان واله و مدهوش
کس چون تو شبی روز نکرده ست نزاری
ور با تو کسی گفت که کرده ست تو منیوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۳
بیا جانا جهان بر من بمفروش
بیا تا یک دمت گیرم در آغوش
گهت لبها گزم گاهی زنخدان
گهت بازو گزم گاهی بنا گوش
چو می دانی که مست از جام عشقم
اگر شوری کنم بر من فراپوش
لبت تا چاشنی کردم به بوسی
نشد آن لذتم هرگز فراموش
چو پایم بستی از دستم بدادی
شدم بیمار در تیمار من کوش
همین تا چشم برکردم به رویت
ز تاب مهر خونم می زند جوش
ز می مست‌اند هشیاران دیگر
من از چشمان مخمور تو مدهوش
صبوری می کن و می ساز با غم
ملامت می کش و می باش خاموش
نزاری چون درافتادی به زاری
چه شاید کرد با تقدیر مخروش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۶
ای زلف تو تکیه کرده بر گوش
وی جعد تو حلقه گشته بر دوش
ای کرده تنم ز عشق مفتون
وی کرده ولم ز رنج مدهوش
چون رزم کنی و بزم سازی
ای لاله رخ سمن بنا گوش
گویند ترا مه قدح گیر
خوانند تورا بت زره پوش
گیرم که شبی مرا به خلوت
تا روز نگیری اندر آغوش
نیکو نبود که بیگناهی
یک باره کنی مرا فراموش
هر گه که کنم عتاب با تو
عمدا ببری ز خویشتن هوش
گیرم ندهی جواب من خوش
باری سخنی به طبع بنیوش
می کرد نزاری تو تا صبح
از ناله من جهان پر از جوش
یارب شب تو مباد هرگز
زان گونه که من گذاشتم دوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۱۷
تا صبح قیامت نشود ذوق فراموش
آن را که کند با تو شبی دست در آغوش
نقاش اگر این روی ببیند متحیر
چون صورت دیوار بماند ز تو خاموش
برمردم دیوانه چه انکار که عاقل
تا در دهنت می نگرد می رود از هوش
سیم است نمی دانم اگر عاج کدام است
کان را بر و گردن نتوان گفت و بنا گوش
آخر چه بلایی و چه آشوب و چه آفت
شهری ز تو پر فتنه و شهری ز تو بر جوش
جور و ستم و حیفِ رقیب اینهمه سهل است
از یاد تو باید که نباشیم فراموش
یاران خبرم نیست ملامت مکنیدم
افتاده چو بینید چه پرسید ز مدهوش
با کس نتوان گفت که کشته است که قاتل
مجروح بکرده ست و دهن بسته که مخروش
گویند که ایام گل و موسم نوروز
در خانه و بال است به بستان رو و می نوش
خاطر به گلستان نکند میل که در شهر
دیوانه بکرده‌ست مرا سرو قبا پوش
جایی دگر از کوی دلارام نزاری
خوشتر نبود هرکه بگوید تو بمنیوش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۰
دگر باره اگر بینم جمال عالم آرایش
چو دامن بر نمی دارم سر شکرانه از پایش
زبخت رفته خوش خندم ز عمر رفته خرسندم
اگر در سال ها باشد به من یک لحظه پروایش
ز خاکم سرو و گل آخر به جای خار و خس رستی
اگر بر خاک برخونم فکندی سایه بالایش
ز آشوب رقیبانش تفاوت نیست چندانی
تواند چاره ای کردن ولی تا چون بود رایش
نزاری بعد از این جانا ندارد طاقت هجران
بیا بنمای قامت را قیامت بیش منمایش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۲۱
می در ده و دردِسر مده بیش
چون مست شوم دگر مده بیش
یک بوسه به من ده و همه عمر
گر شور کنم شکر مده بیش
هر روز به حاجب وصالت
پروانه‌ ی یک نظر مده بیش
اندیشه ی ترک ما گرفتن
بر خاطر خود گذر مده بیش
بر زاری زار من ببخشای
دل خون کردی جگر مده بیش
چندان که به وسع طاقت ماست
یاری کن و بیشتر مده بیش
وین لعل مذاب تا توانی
البته به بی بصر مده بیش
ما را به شراب نسیه در خلد
گو موعظه گو خبر مده بیش
جانی که غذای اهل معنی ست
زنهار به کون خر مده بیش
کو طاقت انتظار بردن
گو وعده به ما حضر مده بیش
اسرار مکن نزاریا فاش
من بعد سخن به در مده بیش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۳۵
به جفت چشم تو در جهان و ابرو طاق
که نیست مثل تو در گردش همه آفاق
نظر به روی تو کردن کراست طاقت آن
مثال دیده ی خفاش و پرتو اشراق
توراست با همه حسن و جمال و غنج و دلال
هزار بار شرف بر فرشته در اخلاق
حلاوت شکر وشهد و لذت لب تو
بسی لطیف تر و خوش تر این از آن به مذاق
صفات حسن تو نتوان به صد زبان کردن
پیاده وقت گرو کی رسد به گرد براق
تو بنده پرور مسکین نواز و خوب سیَر
مرا نه سابقه ی خدمتی به استحقاق
عنایت تو چو در حق بنده می بینند
ز رشک لرزه ی غیرت فتاده بر عشاق
حسد برند که این منزلت نه در خور توست
نصیب بنده چنین کرد واهب الارزاق
فسرده را چه خبر زان که من به آتش عشق
بسوختم ز چه از بس تغلب اشواق
به رغم مدعیان کز وصال در حسدند
مرا خدا برهاند از عذاب روز فراق
سر نیاز من و خاک آستانه ی تو
چه باک اگر غرضی می کنند اهل نفاق
نظر دریغ نداری که لطف شامل توست
دوای درد نزاری به مرهم اشفاق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۴۲
مستیم از مبادیِ فطرت ز جامِ عشق
آری مدام مست شدیم از مدامِ عشق
بر بویِ تبعثون شب و روزم خراب و مست
تا مست سر ز خاک بر آرم به کامِ عشق
ببینی نهاده سویِ لحد اندرونِ خاک
باشد هنوز بویِ می ام در مشامِ عشق
هر دم زبانِ حال رساند به گوشِ من
از ساکنانِ عالمِ بالا پیامِ عشق
پر فتنه روزگارِ پریشان چو زلفِ دوست
ما معتکف نشسته به دارالسَّلامِ عشق
بر نقطۀ مراد نگردد کسی که او
بیرون بود ز دایرۀ اهتمامِ عشق
امرست عشق و عقل ازو یافت فیضِ نور
هر کس ولی نداند سّرِ کلامِ عشق
هر کس نیافت ره به سرِ گنجِ کُنجِ ما
هر مرغ را قبول نکرده ست دامِ عشق
بر ملکتِ سخن نشود شاه هم چو من
هر کو نبود ز اوّلِ فطرت غلامِ عشق
در ضبطِ ملکِ نظم نزاری شجاع شد
تا بر کشید تیغِ زبان از نیامِ عشق
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۲
مرا مکابره کشته ست بی خصومت و جنگ
به جفتِ چشمِ سیاه آن نگارِ سبز آرنگ
سمن سُرین غزلی چون غزالِ دست آموز
و لیک بر عقبش می رود رقیبِ پلنگ
ربوده گویِ ملاحت به زلفِ چون چوگان
نموده روزِ قیامت به قامتِ چو خدنگ
به دل بری همه اعضا و پیکرش چالاک
به چابکی همه شکل و شمایلش ارتنگ
به هر که بر گذرد چاره نیست تا نکند
دلش به سلسلۀ زلفِ چون کمن آونگ
به دادخواه چرا دامنش نمی گیرم
میانِ خلق وز چنگش برون کنم دلِ تنگ
چه گونه سر به گریبانِ غم فرو نبرم
که عشق باز نمی گیردم ز دامن چنگ
تَنُک دلانِ چو ما را چه قدر خواهد بود
که هوش می برد از مغزِ مردِ با فرهنگ
دلش نسوزد بر نالۀ نزاریِ زار
که گر به کوه رسد خون شود بر و دلِ سنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۳
عشق اگر باز گرفتی ز گریبانم چنگ
خونِ دل برمژه از دیده نبودی آونگ
رنگ پوشیدم و هم رنگ نمی شد با من
هم بینداختمش نه منم اکنون و نه رنگ
تا دل و دیده نخواهند و نبینند به کس
کلبۀ کنج گرفتم ز فضایِ دلِ تنگ
خود نه من بودم و نه دیده و نه دل بر کار
عشق در خانه و من با دل و با دیده به جنگ
مردمان وعظ مگویید و ملامت مکنید
که محال است برون بردن ازین آینه زنگ
من خود از بحرِ ملامت به کناری برسم
که به دم در نتوانند کشیدم چو نهنگ
برو ای عاجز و در گوشۀ مسجد بنشین
که رهِ کویِ خرابات صراط است و تو لنگ
زاهدان گوشه نشینی به ضرورت کردند
تا نگویی به خرابات نکردند آهنگ
پیشِ محراب نشینند که نامحرم را
ره نباشد که درآید ز پسِ پردۀ چنگ
پردۀ ما مدر ای عاقل و تشنیع مزن
تو برو شیشۀ خود نیک نگه دار ز سنگ
تا کسی را به نزاری چه توقّع باشد
که نه اندیشۀ نامش بود و نه غمِ ننگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۴
تو ملامت مکن ای مدّعی اینک سر و سنگ
چه تفاوت کند آن را که نه نام است و نه ننگ
این نه آن آتشِ تیزست که بنشاند آب
وین نه آن آهنِ سخت است که بگدازد زنگ
برنگردیم به سنگ از درِ آن سیم اندام
می بیارید که ما توبه شکستیم به سنگ
ای که چشمانِ چو آهویِ تو کشته ست مرا
تا کی از دستِ رقیبت که بلاییست پلنگ
گو بکن جور که در خاطرِ ما مهر نه کین
گو بزن تیغ که از جانبِ ما صلح نه جنگ
تا به گوشت رسد از بادِ صبا زمزمه ای
همه شب نالۀ من تیز گرفته ست آهنگ
این بلایی ست نه بالا و قیامت نه قبا
که نه بر قامت سروست و نه بر قدّ خدنگ
ای خوش آن شب که به خلوت بنشینیم به هم
تو قدح بر کف و من در سرِ زلفت زده چنگ
در فراقت به شکایت غزلی می گویم
زار چون زیر و تو با زاریِ من ساخته چنگ
آن محال است که گویند نزاری کرده ست
تو به از مطرب و می یا کند از شاهدِ شنگ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۶
گذشت عمرِ گرامی در انتظارِ وصال
دریغ صحبتِ یاران و روزگارِ وصال
دریغ نیست دلم در عذابِ هجر دریغ
که جز دریغ نمانده ست یادگارِ وصال
شد آن زمانه که در پای مال بود فراق
کنون به دستِ فراق است اختیارِ وصال
دو مشکل است میانِ دو خصم رویاروی
که بخت یارِ فراق است و جهد یارِ وصال
عذابِ محشرِ هجران قیامتی دگرست
نه خلق را به قیامت بود قرارِ وصال
چه روز بود که هجران سیاه کرد چو شب
جهانِ روشن بر چشمم از غبارِ وصال
به صد زبان به زمانی هزار شکر کنم
اگر به خواب ببینم دمی کنارِ وصال
چو احتمال نمی دارم انتقامِ فراق
چه گونه در نگریزم به زینهارِ وصال
نزاریا به قضایِ فراق راضی باش
که جز شرابِ رضا نشکند خمارِ وصال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۵۸
گر برون آیی و برقع بگشایی ز جمال
از تو گیرند قیامت همه خلق استدلال
گر نهی بر رهِ اسلام ز زلفت دامی
عالمی خلق در افتند چو کافر به ضلال
بر فشان عطفِ عرق چین و بهل تا گیرد
نفسِ روحِ خدا رایحۀ بادِ شمال
از تو عشّاق یکی جان نبرند ار تو تویی
خو مگر باز کند غمزۀ مستت ز قتال
رحمت آرد مگر ای دیده ی پر خون بگری
چاره ای نیست دگر ای دلِ پر درد بنال
دورم از غایتِ تعجیل و مسافت نزدیک
چون بود بسته دهن تشنه بر اطرافِ زلال
گر شکایت کنم از دوست ادب نیست که هست
همه شب در برِ من خفته و لیکن به خیال
این همه تفرقه زان است که کم تر کردیم
شکرِ جمعیّتِ احباب در ایّامِ وصال
صفحه ی سیمِ ورق جدولِ تقویم شود
گر در آرم به قلم شمّه ای از صورتِ حال
صبر مفتاحِ نجات است نزاری خوش باش
اخترِ طالعت آخر به درآید ز زوال
تا نفس را حرکت باشد و دل را قوّت
درِ امید زدن را بود امکان و مجال
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۰
کجا شدی که فراتر نمی شوی ز مقابل
چه غایبی که چنین حاضری به شکل و شمایل
درونِ خانۀ چشمی کدام حاضر و غایب
مقیمِ سینۀ تنگی کدام خارج و داخل
به تن جدایم و جانم به خدمتِ تو ملازم
به شخص دورم و دستم به گردنِ تو حمایل
ملازمِ تو وجودم نه حاضرست و نه غایب
مصاحبِ تو دلم در مراحل است و منازل
مگر به بحرِ فراقت به بادبانِ تضرّع
رسد هر آینه این کشتیِ امید به ساحل
وگرنه درد و دریغا که روزگارِ گرامی
به هرزه می گذرد وز دریغ و درد چه حاصل
چه حاجت است که من حالِ خویش بازنمایم
سرشک دیده بگوید که روشن است دلایل
ز دستِ عشق همه عمر هیچ کار نکردم
که لایق است و پسندیده پیشِ مردمِ عاقل
مرادِ طالبِ او در مشاهده ست وگرنه
به یک نظر متصرّف کند مجاهده باطل
بهانه در رهِ مجنون محبّت است و از آن جا
غرض تفرّجِ لیلیست در طوافِ قبایل
نزاریا تو و شوریدگی و رندی و مستی
که خویِ عشق به دیوانگیست راغب و مایل
گمان مبر که دگر باره عقل گِردِ تو گردد
وگر به شعبده بر گردنش نهند سلاسل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۲
تویی که بر تو نباشد مرا نظیر و بدل
منم که از تو نگردم جدا به تیغِ اجل
بیا که در همه عالم به مهربانیِ ما
کسی دو عاشقِ صادق دگر نبیند بَل
که خود ز شفقتِ ما تا هزار سالِ دگر
میانِ خلقِ جهان عاشقان زنند مثل
هنوز رویِ تو نادیده آشنا بودیم
تو خود حواله ی ما بوده ای به حکمِ ازل
به چشمِ عشقِ دلت برگزیده ایم نخست
به مهرِ جانِ خودت پروریده ایم اوّل
امید و بیمِ من از دوزخ و بهشت تویی
وگر نه آن چه خطر دارد این یکی چه محل
بهشتِ جانِ نزاری تویی و خوش تر از آن
نیافرید بهشتی خدای عّزَوجَلّ
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۶
هیهات اگر به دستِ من استی زمامِ دل
هرگز نبردمی دگر از غصّه نامِ دل
بسیار دست و پای زدم در خلاصِ جان
رویِ خلاص نیست به حیلت ز دامِ دل
از بدوِ کون اگر غم و دل توأمان نبُد
پس بی غم از چه نیست زمانی مقام دل
بادِ صبا میانِ من و دوست محرم است
جز او به دوستان که رساند پیامِ دل
ای یادِ صبح عرضه کن از لطفِ بی دریغ
در بندگیِ حضرتِ جانان سلامِ دل
گو جایِ مهرِ توست اگر نه نکردمی
چندین مبالغت ز پیِ احترامِ دل
عمرم بدین امید به سر شد که عاقبت
روزی رسم مگر ز دهانت به کامِ دل
می بود پیش ازین و کنون می کنم غذا
از خون که تا به لب برسیده ست جامِ دل
چندین نزاریا چه خوری غصّه از رقیب
آری به روزگار کشند انتقامِ دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۶۹
ای دل آخر نشدی سیر ز محنت ای دل
به سرِ کویِ بلا بیش مکن سر منزل
چند گویی ز دهان و لب و چشم و خط و خال
چند گویی ز ختا و ختن و چین و چگل
می زنم سر به سر از دستِ تو با دیو و بلیس
می روم در به در از کرده ی تو خوار و خجل
منزلم بر سرِ آتش بود و از گریه
سیلِ خون می رودم در عقب از هر محمل
چشم در پیش و سر افکنده بمانم از چه
از بس انکار به هر انجمن و هر محفل
در مقاماتِ تحیّر ز پسِ استخلاص
گاه مصروعم و گه مسرع و گه مستعجل
از پیِ خونِ تو هر جا که رسیدم در حال
به گواهیِ من افعالِ تو کردند سجل
نیم جان دارم و گر نیز برآنی که ز تن
قطعِ پیوند کنی دست فرو کن بگسل
من به هر چیز که کردی بحلت کردم و رفت
آن تو دانی و نزاری که کند یا نه بحل
چند گویم ز دل و جان، من و تسلیم و گر
دولتم دست دهد پای بر آرم از گل