عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۰
از تُتُق آمد برون خاتونِ گل
حلقه باید کرد پیرامونِ گل
لیلیِ باغ از نقاب آمد برون
صبح دَم بَرنَجد شد مجنونِ گل
ابرِ تر دامن به عمدا می کند
گریه ها بر خندۀ موزونِ گل
باد برهم می زند از نازکی
هر سحرگه اطلس و اکسونِ گل
حبّذا مشّاطه ی قوسِ قزح
تا بدانی عکسِ بوقلمونِ گل
با دلِ من مانَد و با رویِ دوست
اندرونِ لاله و بیرونِ گل
وِردِ بلبل در فراقِ وَرد چیست
ای دریغا حسنِ روزافزونِ گل
می به شادی نوش کن ای نیک بخت
بر مبارک طلعتِ میمونِ گل
ظلم باشد آبِ رز بر من حرام
بس گلابی بی وبال از خونِ گل
شد نزاری فتنه ی مُل هم چنانک
بلبل شوریده سر مفتونِ گل
زهره گو بنواز عود و بازگوی
این نشیطِ نغز بر قانونِ گل
حلقه باید کرد پیرامونِ گل
لیلیِ باغ از نقاب آمد برون
صبح دَم بَرنَجد شد مجنونِ گل
ابرِ تر دامن به عمدا می کند
گریه ها بر خندۀ موزونِ گل
باد برهم می زند از نازکی
هر سحرگه اطلس و اکسونِ گل
حبّذا مشّاطه ی قوسِ قزح
تا بدانی عکسِ بوقلمونِ گل
با دلِ من مانَد و با رویِ دوست
اندرونِ لاله و بیرونِ گل
وِردِ بلبل در فراقِ وَرد چیست
ای دریغا حسنِ روزافزونِ گل
می به شادی نوش کن ای نیک بخت
بر مبارک طلعتِ میمونِ گل
ظلم باشد آبِ رز بر من حرام
بس گلابی بی وبال از خونِ گل
شد نزاری فتنه ی مُل هم چنانک
بلبل شوریده سر مفتونِ گل
زهره گو بنواز عود و بازگوی
این نشیطِ نغز بر قانونِ گل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۱
اگر دورم از تو به آب و به گِل
ولی با تو باشم به جان و به دل
ز مبدایِ فطرت برفته ست حکم
از آن اتّصالم به تو متّصل
نه آن اتّصال است ما را به تو
که دورِ زمانش کند منفصل
من آن مهربانم که از مهرِ دوست
ز من مهرِ گردون بماند خجل
به چشمی که رویِ تو بیند کسی
به رویی دگر چون شود مشتغل
به چشمت که نایند در چشمِ من
همه خوب رویانِ چین و چگل
به دعوی نگویم که من نیستم
از آن بی وفایانِ پیمان گسل
قرینِ ثباتم ولی مضطرب
طفیلِ سلوکم و لیکن مُقِل
تحمّل کسی می کند بارِ عشق
که دایم بود چون شتر محتمل
تفاخر کسی را رسد در سلوک
که مأمورِ امرست هم چون اِبل
نزاری ز اندازه بیرون مشو
نه غالی نه قاصر بلی معتدل
نزاری اگر وحدتت آرزوست
طمع بگسل از کثرتِ جان و دل
ولی با تو باشم به جان و به دل
ز مبدایِ فطرت برفته ست حکم
از آن اتّصالم به تو متّصل
نه آن اتّصال است ما را به تو
که دورِ زمانش کند منفصل
من آن مهربانم که از مهرِ دوست
ز من مهرِ گردون بماند خجل
به چشمی که رویِ تو بیند کسی
به رویی دگر چون شود مشتغل
به چشمت که نایند در چشمِ من
همه خوب رویانِ چین و چگل
به دعوی نگویم که من نیستم
از آن بی وفایانِ پیمان گسل
قرینِ ثباتم ولی مضطرب
طفیلِ سلوکم و لیکن مُقِل
تحمّل کسی می کند بارِ عشق
که دایم بود چون شتر محتمل
تفاخر کسی را رسد در سلوک
که مأمورِ امرست هم چون اِبل
نزاری ز اندازه بیرون مشو
نه غالی نه قاصر بلی معتدل
نزاری اگر وحدتت آرزوست
طمع بگسل از کثرتِ جان و دل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۵
نگسلم از دوست امیدِ وصول
باک ندارم ز رقیبِ فضول
عاقل اگر عیب کند گو بکن
شیفته کی کرد نصیحت قبول
از اثرِ پرتوِ خورشیدِ عشق
خیره بماندند نفوس و عقول
فارغم از فرطِ غلویِ عموم
ایمنم از خوفِ غرورِ جهول
طبع به جز کژ نکند بی نمک
رقص به جز بد نکند بی اصول
خانه راو باش تهی کن که شاه
می رسد و می کند آن جا نزول
دوست درآید همه بیرون شوند
زیرِ اُحُد چند توان بُد حمول
تو ز من آزادی و من بنده ام
من به تو مشتاق و تو از من ملول
حکمِ تو بر جانِ نزاری رواست
بندۀ مطواع نجوید عدول
از سرِ جیحون نتوان بازجَست
عبره توان کرد و لیکن به پول
باک ندارم ز رقیبِ فضول
عاقل اگر عیب کند گو بکن
شیفته کی کرد نصیحت قبول
از اثرِ پرتوِ خورشیدِ عشق
خیره بماندند نفوس و عقول
فارغم از فرطِ غلویِ عموم
ایمنم از خوفِ غرورِ جهول
طبع به جز کژ نکند بی نمک
رقص به جز بد نکند بی اصول
خانه راو باش تهی کن که شاه
می رسد و می کند آن جا نزول
دوست درآید همه بیرون شوند
زیرِ اُحُد چند توان بُد حمول
تو ز من آزادی و من بنده ام
من به تو مشتاق و تو از من ملول
حکمِ تو بر جانِ نزاری رواست
بندۀ مطواع نجوید عدول
از سرِ جیحون نتوان بازجَست
عبره توان کرد و لیکن به پول
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۸
بر بویِ وفایی که ندیدم ز تو نا اهل
افسوس جفایی که کشیدم ز تو نا اهل
جز غصّه و بی داد نخوردم ز تو بی رحم
جز زهرِ ملامت نچشیدم ز تو نا اهل
بس تن که به خواری بنهادم ز تو ناجنس
بس دستِ تغیّر که گزیدم ز تو نا اهل
یا رب چه بلاها که کشیدم ز تو ظالم
یا رب چه جفاها که شنیدم ز تو نا اهل
گفتی ز من است این که به جایی نرسیدی
الحق به کمالی نرسیدم ز تو نا اهل
دیگر نبرم نامِ تو وز تو نکنم یاد
پیوندِ محبّت ببریدم ز تو نا اهل
تو هم بحلی گر نکنی یاد نزاری
بس دم که به افسوس خریدم ز تو نا اهل
افسوس جفایی که کشیدم ز تو نا اهل
جز غصّه و بی داد نخوردم ز تو بی رحم
جز زهرِ ملامت نچشیدم ز تو نا اهل
بس تن که به خواری بنهادم ز تو ناجنس
بس دستِ تغیّر که گزیدم ز تو نا اهل
یا رب چه بلاها که کشیدم ز تو ظالم
یا رب چه جفاها که شنیدم ز تو نا اهل
گفتی ز من است این که به جایی نرسیدی
الحق به کمالی نرسیدم ز تو نا اهل
دیگر نبرم نامِ تو وز تو نکنم یاد
پیوندِ محبّت ببریدم ز تو نا اهل
تو هم بحلی گر نکنی یاد نزاری
بس دم که به افسوس خریدم ز تو نا اهل
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۵
دوستان در کارِ خود حیران و مشکل مانده ام
چند کوشم چون کنم بی یار و بی دل مانده ام
منتظر در منزلِ حیرت به امّیدِ نجات
چشم بر در، دست بر سر، پای در گل مانده ام
چاره تسلیم است و بس امّیدِ استخلاص نیست
سهل پندارند و محکم در سلاسل مانده ام
قلزمِ هجران و من بر تختۀ خوف و رجا
در میانِ موج بر امّیدِ ساحل مانده ام
با که می گویم که قدرِ ساحلِ بحرِ فراق
من شناسم من که در گردابِ هایل مانده ام
گو رفیقان رخت بر بندید زین منزل که من
در میانِ خاک و خون چون مرغِ بسمل مانده ام
دوست بر دیوانگی تسلیم فرموده ست و من
عاجزِ مشتی ملامت گویِ غافل مانده ام
ساقیا از دورِ من پیمانه ای تخفیف کن
کز دو چشمِ پر خُمارش مستِ باطل مانده ام
دیدۀ خفّاش تابِ مهرِ خورشید آورد
نه ولیکن چون کنم چون در مقابل مانده ام
نیست از تشویشِ حسنت هیچ پروایم به کس
لاجرم حیرانِ این شکل و شمایل مانده ام
گر نزاری از غمِ هجران بنالد باک نیست
در فراقِ گل به زاری چون عنادل مانده ام
چند کوشم چون کنم بی یار و بی دل مانده ام
منتظر در منزلِ حیرت به امّیدِ نجات
چشم بر در، دست بر سر، پای در گل مانده ام
چاره تسلیم است و بس امّیدِ استخلاص نیست
سهل پندارند و محکم در سلاسل مانده ام
قلزمِ هجران و من بر تختۀ خوف و رجا
در میانِ موج بر امّیدِ ساحل مانده ام
با که می گویم که قدرِ ساحلِ بحرِ فراق
من شناسم من که در گردابِ هایل مانده ام
گو رفیقان رخت بر بندید زین منزل که من
در میانِ خاک و خون چون مرغِ بسمل مانده ام
دوست بر دیوانگی تسلیم فرموده ست و من
عاجزِ مشتی ملامت گویِ غافل مانده ام
ساقیا از دورِ من پیمانه ای تخفیف کن
کز دو چشمِ پر خُمارش مستِ باطل مانده ام
دیدۀ خفّاش تابِ مهرِ خورشید آورد
نه ولیکن چون کنم چون در مقابل مانده ام
نیست از تشویشِ حسنت هیچ پروایم به کس
لاجرم حیرانِ این شکل و شمایل مانده ام
گر نزاری از غمِ هجران بنالد باک نیست
در فراقِ گل به زاری چون عنادل مانده ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۷۹۶
تا فراقت دیده ام خون می چکاند دیده ام
بر کَن از سر دیده ام گر جز خیالت دیده ام
رحم کن بر من که بی رویت ز پا افتاده ام
سر مپیچ از من که چون زلفت به سر گردیده ام
بارها پیشت ز غربت نامه ها بنوشته ام
و اندرین مدّت سلامی از کسی نشنیده ام
یادِ من بر خاطرت نگذشت تا باز آمدم
بر من ار بادی گذر کرد از تو وا پرسیده ام
بر تو آسان است از من پرس کاندر هر شبی
تا به روز آورده ام سد ره به خون غلتیده ام
چون دلت بر من نبخشاید که من با عجزِ خویش
نیم جانی داشتم از غم به غم بخشیده ام
گر قبولم می کنی ورنه چه گویم حاکمی
کارِ من عشق است باری من ترا بگزیده ام
پیش ازین بودم نزاری بعد ازین آن نیستم
تا به تو پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
بر لبم کس خنده یی هرگز ندید الّا مگر
در میان گریه بر احوال خود خندیده ام
بر کَن از سر دیده ام گر جز خیالت دیده ام
رحم کن بر من که بی رویت ز پا افتاده ام
سر مپیچ از من که چون زلفت به سر گردیده ام
بارها پیشت ز غربت نامه ها بنوشته ام
و اندرین مدّت سلامی از کسی نشنیده ام
یادِ من بر خاطرت نگذشت تا باز آمدم
بر من ار بادی گذر کرد از تو وا پرسیده ام
بر تو آسان است از من پرس کاندر هر شبی
تا به روز آورده ام سد ره به خون غلتیده ام
چون دلت بر من نبخشاید که من با عجزِ خویش
نیم جانی داشتم از غم به غم بخشیده ام
گر قبولم می کنی ورنه چه گویم حاکمی
کارِ من عشق است باری من ترا بگزیده ام
پیش ازین بودم نزاری بعد ازین آن نیستم
تا به تو پیوسته ام از خویشتن ببریده ام
بر لبم کس خنده یی هرگز ندید الّا مگر
در میان گریه بر احوال خود خندیده ام
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۰
گر یک نفس از تو می شکیبم
از معتقدان مکن حسیبم
بختم به وصالِ تو بشارت
می آرد و من نمی فریبم
در ساخته ام به نارِ سینه
چون دست نمی رسد به سیبم
خون کرد جگر شبِ فراقت
چون روزِ قیامت از نهیبم
بر ماه مپوش طرفِ برقع
خود زلف تو بس بود حجیبم
ای چشمۀ آفتابِ روشن
حربا صفت از تو ناشکیبم
من خاکِ توم غباربردار
مگذار چو آب سر به شیبم
بیزاری و آن گه از نزاری
هیهات مکش بدین عتیبم
تو حاکمی ار عنان بپیچی
من زنده و مرده در رکیبم
از معتقدان مکن حسیبم
بختم به وصالِ تو بشارت
می آرد و من نمی فریبم
در ساخته ام به نارِ سینه
چون دست نمی رسد به سیبم
خون کرد جگر شبِ فراقت
چون روزِ قیامت از نهیبم
بر ماه مپوش طرفِ برقع
خود زلف تو بس بود حجیبم
ای چشمۀ آفتابِ روشن
حربا صفت از تو ناشکیبم
من خاکِ توم غباربردار
مگذار چو آب سر به شیبم
بیزاری و آن گه از نزاری
هیهات مکش بدین عتیبم
تو حاکمی ار عنان بپیچی
من زنده و مرده در رکیبم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۲
چو بر یادِ لبش در مسکراتم
خضر بر چشمۀ آبِ حیاتم
اگر در مسکراتم وجد باشد
وگر در وجد باشد مسکراتم
به وجهی بت پرستم زان که دایم
خیالِ او بود عزّی ولاتم
همین تا دم زنم خیلِ خیالش
فرو گیرند حالی شش جهاتم
هم از مبدایِ فطرت باز دادند
به حسنِ اهتمامِ عشق ذاتم
مگر هم عشق بردارد حجابم
که محجوب است عقلِ بی ثباتم
فرود آرد به منزل گاهِ دردم
بیندازد ز گردن سیّئاتم
وگرنه در میان بیم و امّید
که بیرون آورد زین مشکلاتم
تویی هم خود حجابِ خود نزاری
به دعوی قطره چون گوید فراتم
خضر بر چشمۀ آبِ حیاتم
اگر در مسکراتم وجد باشد
وگر در وجد باشد مسکراتم
به وجهی بت پرستم زان که دایم
خیالِ او بود عزّی ولاتم
همین تا دم زنم خیلِ خیالش
فرو گیرند حالی شش جهاتم
هم از مبدایِ فطرت باز دادند
به حسنِ اهتمامِ عشق ذاتم
مگر هم عشق بردارد حجابم
که محجوب است عقلِ بی ثباتم
فرود آرد به منزل گاهِ دردم
بیندازد ز گردن سیّئاتم
وگرنه در میان بیم و امّید
که بیرون آورد زین مشکلاتم
تویی هم خود حجابِ خود نزاری
به دعوی قطره چون گوید فراتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۴
نمی شود به حیل با تو در کمر دستم
مگر که چون کمرت پر شود به زر دستم
نه زر که در قدمت ریزم و نه بازویِ آن
که زور پنجه بود بر تو از زبر دستم
به فقرِ من منگر یک نظر به حالم کن
که خاک زر شود از دولتِ تو در دستم
به افتخار نهد سر زمانه بر پایم
اگر رسد به سرِ زلفت ای پسر دستم
کتابِ حسن تو وقتی نوشتمی بخطی
چنان که بوسه دهد تیرِ چرخ بر دستم
کنون ز شیوۀ خطّ تو شرم می دارم
که بر قلم نهد انگشت ها دگر دستم
به دامنت نزنم دست از آن که آلوده ست
علی الدّوام به خونابۀ جگر دستم
طمع نمی برم از وصل و چشم می دارم
که در مراد شود با تو در کمر دستم
حذر ز نالۀ زارِ نزاری و مپسند
بر آسمان همه شب از تو تا سحر دستم
مهل که غرق شوم بس که بر لب آمد آب
اگر چنان که نگیری درین خط دستم
مگر که چون کمرت پر شود به زر دستم
نه زر که در قدمت ریزم و نه بازویِ آن
که زور پنجه بود بر تو از زبر دستم
به فقرِ من منگر یک نظر به حالم کن
که خاک زر شود از دولتِ تو در دستم
به افتخار نهد سر زمانه بر پایم
اگر رسد به سرِ زلفت ای پسر دستم
کتابِ حسن تو وقتی نوشتمی بخطی
چنان که بوسه دهد تیرِ چرخ بر دستم
کنون ز شیوۀ خطّ تو شرم می دارم
که بر قلم نهد انگشت ها دگر دستم
به دامنت نزنم دست از آن که آلوده ست
علی الدّوام به خونابۀ جگر دستم
طمع نمی برم از وصل و چشم می دارم
که در مراد شود با تو در کمر دستم
حذر ز نالۀ زارِ نزاری و مپسند
بر آسمان همه شب از تو تا سحر دستم
مهل که غرق شوم بس که بر لب آمد آب
اگر چنان که نگیری درین خط دستم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۰
دوش بس خوش روزگاری داشتم
تا سحر در بر نگاری داشتم
تا برآمد الصلات از پشتِ بام
دست در بوس و کناری داشتم
بر جمالش از لبِ می گونِ او
می شکستم گر خماری داشتم
خوش بود تنگِ شکر در بر شگرف
راستی فربه شکاری داشتم
بوسه ها کردم غنیمت بی شمار
گرچه یک یک را شماری داشتم
بوده ام بر خرمنِ گل خفته لیک
از نگهبانانش خاری داشتم
چون گرفتم در کنارش از میان
رفت بیرون گر غباری داشتم
هم شبی خوش روز کردم عاقبت
از پیِ آنک انتظاری داشتم
با نزاری گفت فردا بازگوی
دوش بس خوش روزگاری داشتم
تا سحر در بر نگاری داشتم
تا برآمد الصلات از پشتِ بام
دست در بوس و کناری داشتم
بر جمالش از لبِ می گونِ او
می شکستم گر خماری داشتم
خوش بود تنگِ شکر در بر شگرف
راستی فربه شکاری داشتم
بوسه ها کردم غنیمت بی شمار
گرچه یک یک را شماری داشتم
بوده ام بر خرمنِ گل خفته لیک
از نگهبانانش خاری داشتم
چون گرفتم در کنارش از میان
رفت بیرون گر غباری داشتم
هم شبی خوش روز کردم عاقبت
از پیِ آنک انتظاری داشتم
با نزاری گفت فردا بازگوی
دوش بس خوش روزگاری داشتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۲
شبِ وداع که جانانه را کنار گرفتم
به بر گرفته میانش ازو کنار گرفتم
سرم ز بادۀ دوشینه مست بود ولیکن
همین که روز شد از هجرِ او خمار گرفتم
شبی چو دوش و چو امشب شبِ بهشت و جهنّم
ز روزگار هنوز امشب اعتبار گرفتم
تو آن مبین که شبی بهره از مشاهدۀ او
پس از مجاهدۀ چند روزگار گرفتم
قیاس کن که برون کرده از بهشتِ برینم
به اختیار چنین ترکِ اختیار گرفتم
به رمز گفت ز هجران من بدیع نماید
که جان بری و همین نکته یادگار گرفتم
چو یار گفت سفر کن نزاریا به ضرورت
چه کردمی ره غربت به اضطرار گرفتم
چو نیک می نگرم راست گفت یارِ عزیزم
حدیثِ دوست تصوّر مکن که خوار گرفتم
به بر گرفته میانش ازو کنار گرفتم
سرم ز بادۀ دوشینه مست بود ولیکن
همین که روز شد از هجرِ او خمار گرفتم
شبی چو دوش و چو امشب شبِ بهشت و جهنّم
ز روزگار هنوز امشب اعتبار گرفتم
تو آن مبین که شبی بهره از مشاهدۀ او
پس از مجاهدۀ چند روزگار گرفتم
قیاس کن که برون کرده از بهشتِ برینم
به اختیار چنین ترکِ اختیار گرفتم
به رمز گفت ز هجران من بدیع نماید
که جان بری و همین نکته یادگار گرفتم
چو یار گفت سفر کن نزاریا به ضرورت
چه کردمی ره غربت به اضطرار گرفتم
چو نیک می نگرم راست گفت یارِ عزیزم
حدیثِ دوست تصوّر مکن که خوار گرفتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۳
ترا نادیده مهرت بر گرفتم
به خود سر با تو کاری در گرفتم
مرا از وصلِ تو خیری نصیب است
به فالِ فرّخ این اختر گرفتم
دعا گفتم، زمین بوسیدم اوّل
به یادت هر کجا ساغر گرفتم
به بویِ نافۀ زلفت صبا را
قدم از دیده در گوهر گرفتم
ز آتش خانۀ سودایِ عشقت
تنورِ سینه در اخگر گرفتم
ازین پیش ار خطایی کردم آن رفت
به پیمانِ تو عهد از سر گرفتم
سر از کویت نخواهم برد دانم
که این عشق از سرِ دیگر گرفتم
مرا تا از سر این سودا در آید
دل از جانِ نزاری برگرفتم
به خود سر با تو کاری در گرفتم
مرا از وصلِ تو خیری نصیب است
به فالِ فرّخ این اختر گرفتم
دعا گفتم، زمین بوسیدم اوّل
به یادت هر کجا ساغر گرفتم
به بویِ نافۀ زلفت صبا را
قدم از دیده در گوهر گرفتم
ز آتش خانۀ سودایِ عشقت
تنورِ سینه در اخگر گرفتم
ازین پیش ار خطایی کردم آن رفت
به پیمانِ تو عهد از سر گرفتم
سر از کویت نخواهم برد دانم
که این عشق از سرِ دیگر گرفتم
مرا تا از سر این سودا در آید
دل از جانِ نزاری برگرفتم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۵
تا ساکنِ کنجِ محنت آبادم
هرگز نفسی نرفتی از یادم
قدرِ شبِ وصلِ تو ندانستم
دور از تو به روزِ محنت افتادم
سیر از غمِ تو نمی شوم با آنک
بر کند غمت ز بیخ بنیادم
فریاد برم به شحنه از جورت
زیرا که نمی رسی به فریادم
نومید نمی شود دلم از تو
از بندگی جز از تو آزادم
توگر به جمال رشک شیرینی
من نیز به محنت تو فرهادم
امروز نزاری ام که از زاری
گر آه کنم بمی برد بادم
از تو گله چون کنم معاذ الله
همواره ز بخت خویش ناشادم
هرگز نفسی نرفتی از یادم
قدرِ شبِ وصلِ تو ندانستم
دور از تو به روزِ محنت افتادم
سیر از غمِ تو نمی شوم با آنک
بر کند غمت ز بیخ بنیادم
فریاد برم به شحنه از جورت
زیرا که نمی رسی به فریادم
نومید نمی شود دلم از تو
از بندگی جز از تو آزادم
توگر به جمال رشک شیرینی
من نیز به محنت تو فرهادم
امروز نزاری ام که از زاری
گر آه کنم بمی برد بادم
از تو گله چون کنم معاذ الله
همواره ز بخت خویش ناشادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۸
چنان به رویِ تو هر بامداد دل شادم
که می برد غم و شادی زمانه از یادم
اگر چه بوس و کناری نمی شود حاصل
ز گوشه هایِ دو چشمت به یک نظر شادم
مگر ز چشمِ تو از هر چه مست بیزارم
مگر ز قّدِ تو از هر چه هست آزادم
چو بخت معتکفِ آستانت بودم و هجر
چو خاک بر سرِ کویِ تو داد بر بادم
همین که عشق اساسِ محبّت تو نهاد
یقین شدم که غمت می کَند ز بنیادم
نزاریا چو پری باش ز آدمی پنهان
که نیست مردمی اندر قبیلۀ آدم
که می برد غم و شادی زمانه از یادم
اگر چه بوس و کناری نمی شود حاصل
ز گوشه هایِ دو چشمت به یک نظر شادم
مگر ز چشمِ تو از هر چه مست بیزارم
مگر ز قّدِ تو از هر چه هست آزادم
چو بخت معتکفِ آستانت بودم و هجر
چو خاک بر سرِ کویِ تو داد بر بادم
همین که عشق اساسِ محبّت تو نهاد
یقین شدم که غمت می کَند ز بنیادم
نزاریا چو پری باش ز آدمی پنهان
که نیست مردمی اندر قبیلۀ آدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۱۹
به فلک می رسد از فرقتِ تو فریادم
تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم
بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در
لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم
دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست
اندرین صحبت از آن جان به تو بفرستادم
گر به زنجیرِ بلا بسته نبودی پایم
به دو چشم آمد می باز نمی استادم
بارها در دلم اندیشه کنم تا توبه من
چون فتادی و من آخر به تو چون افتادم
بر من از بهرِ تو بی دادِ همه خلق رواست
به قیامت بدهد قایم داور دادم
به پریشانیِ خاطر ز تو برگردم نه
جمع می باش که بر جورِ تو دل بنهادم
شور در خاطرم افکند لبِ شیرینت
ظاهر آن است که شوریده تر از فرهادم
نیست بی یادِ تو جام که بر کف گیرم
بی تو گر باده خورم زهرِ هلاهل بادم
می زنم بر سر و می گویم و می گریم زار
یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
به حدیثی که ز احوالِ نزاری پرسی
گر چه می میرم از اندوهِ تو هم دل شادم
تا نگویی که من از بندِ غمت آزادم
بی تو بر رویِ همه خلقِ جهان بستم در
لیکن از دیده بسی خونِ جگر بگشادم
دل تو داری و هنوزم طمعِ وصلی هست
اندرین صحبت از آن جان به تو بفرستادم
گر به زنجیرِ بلا بسته نبودی پایم
به دو چشم آمد می باز نمی استادم
بارها در دلم اندیشه کنم تا توبه من
چون فتادی و من آخر به تو چون افتادم
بر من از بهرِ تو بی دادِ همه خلق رواست
به قیامت بدهد قایم داور دادم
به پریشانیِ خاطر ز تو برگردم نه
جمع می باش که بر جورِ تو دل بنهادم
شور در خاطرم افکند لبِ شیرینت
ظاهر آن است که شوریده تر از فرهادم
نیست بی یادِ تو جام که بر کف گیرم
بی تو گر باده خورم زهرِ هلاهل بادم
می زنم بر سر و می گویم و می گریم زار
یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
به حدیثی که ز احوالِ نزاری پرسی
گر چه می میرم از اندوهِ تو هم دل شادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۰
یادِ آن کس که نرفته ست دمی از یادم
شادیِ جان کسی کز غم او دل شادم
نازنینی که اگر سرو چو گل در قدمش
می فتد می رود از پیش که من آزادم
آشتی می کند و جنگ ز سر می گیرد
ناشنو می کند و می شنود فریادم
گر به دیدارِ من آید بکشم در پایش
جانِ شیرین که چو فرهاد فدایش بادم
یک نظر کردم و در دستِ ملامت ماندم
یک قدم رفتم و در دامِ بلا افتادم
خود قضا را نظرم بر طرفی می افتد
که دلم می رود ار دیده ز هم بگشادم
غمِ فرزندِ کسان چند خورم واویلاه
تا من از مادرِ فطرت به چه طالع زادم
تا چرا منع همی کرد ز مطرب پدرم
تا چرا چنگ نیاموخت مرا استادم
جگرم خون شد و باطن به کسی ننمودم
ظاهرش آن که ز سر شیفتگی بنهادم
ایّها النّاس چه حاصل ز نصیحت کردن
که ازین گوش بدان می گذرد چون بادم
چند گویند نزاری بنه از سر سودا
هر چه آید به سرم تن به قضا در دادم
شادیِ جان کسی کز غم او دل شادم
نازنینی که اگر سرو چو گل در قدمش
می فتد می رود از پیش که من آزادم
آشتی می کند و جنگ ز سر می گیرد
ناشنو می کند و می شنود فریادم
گر به دیدارِ من آید بکشم در پایش
جانِ شیرین که چو فرهاد فدایش بادم
یک نظر کردم و در دستِ ملامت ماندم
یک قدم رفتم و در دامِ بلا افتادم
خود قضا را نظرم بر طرفی می افتد
که دلم می رود ار دیده ز هم بگشادم
غمِ فرزندِ کسان چند خورم واویلاه
تا من از مادرِ فطرت به چه طالع زادم
تا چرا منع همی کرد ز مطرب پدرم
تا چرا چنگ نیاموخت مرا استادم
جگرم خون شد و باطن به کسی ننمودم
ظاهرش آن که ز سر شیفتگی بنهادم
ایّها النّاس چه حاصل ز نصیحت کردن
که ازین گوش بدان می گذرد چون بادم
چند گویند نزاری بنه از سر سودا
هر چه آید به سرم تن به قضا در دادم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۱
آن شب که وداعِ یار کردم
عزمِ سفر اختیار کردم
در بر همه شب لبش مکیدم
وز نی شکر اعتبار کردم
تا وقتِ نماز طوقِ گردن
زان گیسویِ مشک بار کردم
چندین مستی و بی قراری
زان نرگسِ پُر خمار کردم
بر خرمنِ گل بسی مراغه
تا روز به رغمِ خار کردم
لعلش به ستیزۀ رقیبان
دندان بزدم فگار کردم
هنگامِ رحیل بس که فریاد
از گردشِ روزگار کردم
دل خون شد و خون به سر برآمد
آن دم که ازو کنار کردم
برخاست به زیر پای او گِل
بس کز مژه خون نثار کردم
یادِ سرِ دستِ پر نگارش
جان در سرِ آن نگار کردم
دیّار ندیده ام خبر گوی
تا رحلت از آن دیار کردم
بس ناله که چون نزاریِ زار
از دردِ فراقِ یار کردم
عزمِ سفر اختیار کردم
در بر همه شب لبش مکیدم
وز نی شکر اعتبار کردم
تا وقتِ نماز طوقِ گردن
زان گیسویِ مشک بار کردم
چندین مستی و بی قراری
زان نرگسِ پُر خمار کردم
بر خرمنِ گل بسی مراغه
تا روز به رغمِ خار کردم
لعلش به ستیزۀ رقیبان
دندان بزدم فگار کردم
هنگامِ رحیل بس که فریاد
از گردشِ روزگار کردم
دل خون شد و خون به سر برآمد
آن دم که ازو کنار کردم
برخاست به زیر پای او گِل
بس کز مژه خون نثار کردم
یادِ سرِ دستِ پر نگارش
جان در سرِ آن نگار کردم
دیّار ندیده ام خبر گوی
تا رحلت از آن دیار کردم
بس ناله که چون نزاریِ زار
از دردِ فراقِ یار کردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۲
بگذاشتمت جانا ناکام و سفر کردم
بی رویِ تو از دیده خونابه به در کردم
در چشمِ منی گویی بنشسته که پندارم
رویِ تو همی بینم در هر چه نظر کردم
هر جا که تهی کردم بر یادِ لبت جامی
از دیده دگر بارش پر خونِ جگر کردم
چون هیچ نماند از من اکنون ز که می ترسم
مجنون شده ام مجنون از عقل حذر کردم
از دستِ ملامت گر روی از تو نگردانم
گو تیر بزن حاسد کز سینه سپر کردم
تو خسروِ خوبانی من شیفته فرهادم
با هم چو تو شیرینی ابری شکر کردم
مقصود رضایِ تو نه وایۀ خود دارم
تا با تو در افتادم از خویش گذر کردم
از غمزۀ جادویت دینی دگر آوردم
وز طاقِ ابرویت محرابِ دگر کردم
در خفیه نزاری را گر راز همی گفتم
اکنون همه عالم را زین کار خبر کردم
بی رویِ تو از دیده خونابه به در کردم
در چشمِ منی گویی بنشسته که پندارم
رویِ تو همی بینم در هر چه نظر کردم
هر جا که تهی کردم بر یادِ لبت جامی
از دیده دگر بارش پر خونِ جگر کردم
چون هیچ نماند از من اکنون ز که می ترسم
مجنون شده ام مجنون از عقل حذر کردم
از دستِ ملامت گر روی از تو نگردانم
گو تیر بزن حاسد کز سینه سپر کردم
تو خسروِ خوبانی من شیفته فرهادم
با هم چو تو شیرینی ابری شکر کردم
مقصود رضایِ تو نه وایۀ خود دارم
تا با تو در افتادم از خویش گذر کردم
از غمزۀ جادویت دینی دگر آوردم
وز طاقِ ابرویت محرابِ دگر کردم
در خفیه نزاری را گر راز همی گفتم
اکنون همه عالم را زین کار خبر کردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۳
شبِ فراق که بی رغبتی سفر کردم
نبود فایده هر چند من حذر کردم
به اختیار نکردم ز خدمتِ تو سفر
بلی ضرورتِ تکلیف بود اگر کردم
ز سوزِ سینه به هر منزلی که بگذشتم
به خونِ دل ز رهِ دیده خاک تر کردم
سزا بداد مرا گوش مال فرقت تو
به یک دو هفته که از خدمتت سفر کردم
دمی ز فکرِ تو خالی نبوده ام والله
گمان مبر که مگر با تو دل دگر کردم
سخن به نامِ تو گفتم اگر سخن گفتم
نظر به رویِ تو کردم اگر نظر کردم
صبا به گردِ من اندر مراجعت نرسد
سمندِ توسنِ شوق ترا چو بر کردم
به زخمِ تیرِ ملامت سپر نیندازم
چو تیغ سینه به پیش بلا سپر کردم
کفایت است جنونِ مرا ملامتِ خلق
که من به سعیِ ملامت بسی بتر کردم
مرا نزاریِ دیوانه خوان و ننگ مدار
که نامِ عقل به دیوانگی سمر کردم
نبود فایده هر چند من حذر کردم
به اختیار نکردم ز خدمتِ تو سفر
بلی ضرورتِ تکلیف بود اگر کردم
ز سوزِ سینه به هر منزلی که بگذشتم
به خونِ دل ز رهِ دیده خاک تر کردم
سزا بداد مرا گوش مال فرقت تو
به یک دو هفته که از خدمتت سفر کردم
دمی ز فکرِ تو خالی نبوده ام والله
گمان مبر که مگر با تو دل دگر کردم
سخن به نامِ تو گفتم اگر سخن گفتم
نظر به رویِ تو کردم اگر نظر کردم
صبا به گردِ من اندر مراجعت نرسد
سمندِ توسنِ شوق ترا چو بر کردم
به زخمِ تیرِ ملامت سپر نیندازم
چو تیغ سینه به پیش بلا سپر کردم
کفایت است جنونِ مرا ملامتِ خلق
که من به سعیِ ملامت بسی بتر کردم
مرا نزاریِ دیوانه خوان و ننگ مدار
که نامِ عقل به دیوانگی سمر کردم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲۶
منم که قبلۀ جان با جمالت آوردم
همین که نامِ تو گفتند حالت آوردم
ترا ندیده هنوز آشنا بدم یعنی
که عشق روز ازل بر جمالت آوردم
به حکمِ شرع مرا با تو بر دلی دعوی ست
که تن ز چاهِ زنخ دان به خالت آوردم
ضعیف گشتم و با خاطرم نطق زد عشق
بدیهه گفت کنون با کمالت آوردم
میانِ صبر و خیالت مقالتی شد و من
ز جانبین سخن با وصالت آوردم
به پیشِ دشمنِ من گفته ای که من باری
ز دوستیِ فلانی ملالت آوردم
نخست روز که گفتی نزاری آن تو نیست
یقین نبودم و شک بر محالت آوردم
همین که نامِ تو گفتند حالت آوردم
ترا ندیده هنوز آشنا بدم یعنی
که عشق روز ازل بر جمالت آوردم
به حکمِ شرع مرا با تو بر دلی دعوی ست
که تن ز چاهِ زنخ دان به خالت آوردم
ضعیف گشتم و با خاطرم نطق زد عشق
بدیهه گفت کنون با کمالت آوردم
میانِ صبر و خیالت مقالتی شد و من
ز جانبین سخن با وصالت آوردم
به پیشِ دشمنِ من گفته ای که من باری
ز دوستیِ فلانی ملالت آوردم
نخست روز که گفتی نزاری آن تو نیست
یقین نبودم و شک بر محالت آوردم