عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۵ - در بیان معرفت عشق و تحقیق آن
چون سمند فکرتم جولان نمود
گوی معنی از دو عالم در ربود
پرتو عشق آمد این افسانه چیست
آشنا داند که این بیگانه نیست
عالمی دانم به گفتگوی عشق
در میان یک تن ندارد بوی عشق
عشق بر چرخ حقیقت اختراست
از محبت یک قدم بالاتر است
عشق بر نابودنی سودا کند
عشق در ویرانه ها غوغا کند
عشق را یکسان نماید کفر و دین
عشق را نبود غم شک و یقین
عشق شاهان را چه در تاب افکند
خلوتی را در خرابات افکند
عشق غواصست در دریای حق
مرکبش روحست در دریای حق
شهسوار عشق چون لشکر کشد
خواجه را در خدمت چاکر کشد
در حقیقت حل مشکلهاست عشق
صیقل آئینه ی دلهاست عشق
ضد عقلست این حکایت گوشدار
تا به عقل اندر نکوشی هوشدار
عقل گوید جبه و دستار کو
عشق گوید خانه ی خَمار کو
عقل هستی می کند کاین درخور است
عشق مستی می کند کاین خوشتر است
عقل می گوید پریشانی مکن
عشق می خندد که نادانی مکن
عقل گوید کارسازی می کنم
عشق گوید پاکبازی می کنم
عقل می سازد که این آسوده کیست
عشق می سوزد که این آلودگیست
عقل می خندد که این ننگست و نام
عشق می پرد که این دانه است و دام
عقل گوید که خدائی می کنم
عشق گوید پارسائی میکنم
عشق هم جویای عشق است ای پسر
جان جانها جای عشق است ای پسر
ملک عشق آمد ورای کاینات
فارغ از غوغای افعال و صفات
عشق و عاشق را قلم در کش تمام
تا همه معشوق ماند والسلام
گر ز معشوقت خیالی بر سر است
نیست معشوق آن خیالی دیگراست
هرچه در فهم تو آید آن توئی
برگذر اینجا نمی گنجد دوئی
عشق را گیرم که در قرآن نگفت
عشق را در گنج ما اوحی نهفت
رَب ارنی از زبان عشق گفت
لی مَعَ اللّه از زبان عشق سفت
عشق نبود پیشه ی هر بوالهوس
عشق را هم عاشقان دانند و بس
گوی معنی از دو عالم در ربود
پرتو عشق آمد این افسانه چیست
آشنا داند که این بیگانه نیست
عالمی دانم به گفتگوی عشق
در میان یک تن ندارد بوی عشق
عشق بر چرخ حقیقت اختراست
از محبت یک قدم بالاتر است
عشق بر نابودنی سودا کند
عشق در ویرانه ها غوغا کند
عشق را یکسان نماید کفر و دین
عشق را نبود غم شک و یقین
عشق شاهان را چه در تاب افکند
خلوتی را در خرابات افکند
عشق غواصست در دریای حق
مرکبش روحست در دریای حق
شهسوار عشق چون لشکر کشد
خواجه را در خدمت چاکر کشد
در حقیقت حل مشکلهاست عشق
صیقل آئینه ی دلهاست عشق
ضد عقلست این حکایت گوشدار
تا به عقل اندر نکوشی هوشدار
عقل گوید جبه و دستار کو
عشق گوید خانه ی خَمار کو
عقل هستی می کند کاین درخور است
عشق مستی می کند کاین خوشتر است
عقل می گوید پریشانی مکن
عشق می خندد که نادانی مکن
عقل گوید کارسازی می کنم
عشق گوید پاکبازی می کنم
عقل می سازد که این آسوده کیست
عشق می سوزد که این آلودگیست
عقل می خندد که این ننگست و نام
عشق می پرد که این دانه است و دام
عقل گوید که خدائی می کنم
عشق گوید پارسائی میکنم
عشق هم جویای عشق است ای پسر
جان جانها جای عشق است ای پسر
ملک عشق آمد ورای کاینات
فارغ از غوغای افعال و صفات
عشق و عاشق را قلم در کش تمام
تا همه معشوق ماند والسلام
گر ز معشوقت خیالی بر سر است
نیست معشوق آن خیالی دیگراست
هرچه در فهم تو آید آن توئی
برگذر اینجا نمی گنجد دوئی
عشق را گیرم که در قرآن نگفت
عشق را در گنج ما اوحی نهفت
رَب ارنی از زبان عشق گفت
لی مَعَ اللّه از زبان عشق سفت
عشق نبود پیشه ی هر بوالهوس
عشق را هم عاشقان دانند و بس
حسینی غوری هروی : کنز الرموز
بخش ۳۰ - در بیان تلوین و تمکین میفرماید
چون بیارایند بزم انس را
برکشند از دام صید قدس را
میدهند او را ز جام دوستی
تا برون آید ز دام نیستی
این قدح را هر دل بینا کشد
تشنه باشد گرچه صد دریا کشد
عاشق اینجا بس پریشانی کند
حالتش دعوی سبحانی کند
خستۀ آن خنجر خونخوار بود
آنکه در کوی بلا، بر دار بود
این محلِّ آفتست و جای بیم
صد هزار اینجا به یک ساعت دو نیم
دانشی در عین دانائیست این
منطقی از طیر سبحانیست این
برکشند از دام صید قدس را
میدهند او را ز جام دوستی
تا برون آید ز دام نیستی
این قدح را هر دل بینا کشد
تشنه باشد گرچه صد دریا کشد
عاشق اینجا بس پریشانی کند
حالتش دعوی سبحانی کند
خستۀ آن خنجر خونخوار بود
آنکه در کوی بلا، بر دار بود
این محلِّ آفتست و جای بیم
صد هزار اینجا به یک ساعت دو نیم
دانشی در عین دانائیست این
منطقی از طیر سبحانیست این
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
جلوه ی پیچ و خم از موی کمر خواهد رفت
تاب این رشته ی باریک به در خواهد رفت
دل زسودای سر زلف تو خواهد واسوخت
از سر مجمرم این دود به در خواهد رفت
یک جهان بار شکایت زجهان خواهد بست
هر که از کشور هستی به سفر خواهد رفت
خار هم در قدم رهروان در سفرست
گل سپر گر نشود تا به جگر خواهد رفت
سفر ملک فنا ای دل اگر خواهی کرد
وقت شد قافله ی شمع سحر خواهد رفت
گر چنین شعله کشد کینه ی یاران وطن
چون شرر در سفرم عمر به سر خواهد رفت
به کمال ار برسد رابطه ی راز و نیاز
دود شمع از سر پروانه به در خواهد رفت
چرخ با صاف دلان بس که بهانه طلبست
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت
گوش بر گریه ام افکن که سخن از تف دل
آب خواهد شد و از دیده ی تر خواهد رفت
گر به شمشیر دهد تاب تف خون کلیم
جوهر از تیغ برون همچو شرر خواهد رفت
تاب این رشته ی باریک به در خواهد رفت
دل زسودای سر زلف تو خواهد واسوخت
از سر مجمرم این دود به در خواهد رفت
یک جهان بار شکایت زجهان خواهد بست
هر که از کشور هستی به سفر خواهد رفت
خار هم در قدم رهروان در سفرست
گل سپر گر نشود تا به جگر خواهد رفت
سفر ملک فنا ای دل اگر خواهی کرد
وقت شد قافله ی شمع سحر خواهد رفت
گر چنین شعله کشد کینه ی یاران وطن
چون شرر در سفرم عمر به سر خواهد رفت
به کمال ار برسد رابطه ی راز و نیاز
دود شمع از سر پروانه به در خواهد رفت
چرخ با صاف دلان بس که بهانه طلبست
رشته گر پاره شود آب گهر خواهد رفت
گوش بر گریه ام افکن که سخن از تف دل
آب خواهد شد و از دیده ی تر خواهد رفت
گر به شمشیر دهد تاب تف خون کلیم
جوهر از تیغ برون همچو شرر خواهد رفت
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۶
گر سیل فتنه خیزد دل را چه مشکل افتد
جز اشک نیست ما را باری که بر گل افتد
عاقل بکار دنیا بسیار لاابالیست
همسایه جنونست عقلی که کامل افتد
سیلاب اشک مجنون تا دشتبان وادیست
کی گرد می تواند دنبال محمل افتد
از لرز بیقراری عکس افتد از کنارش
آینه گر برویت روزی مقابل افتد
یکدست تیغ و شهری سرگرم سرخ روئی
یک بخیه زخم شاید در دست صد دل افتد
گر روزگار خواهی از تو حساب گیرد
آسان شمار بر خود کاریکه مشکل افتد
دریادلان کریمند در آنچه خود نخواهند
تا خس بود کی از بحر گوهر بساحل افتد
راه گریز را هم چالاکیئی ضرور است
چون می گریزد از کار طبعی که کاهل افتد
کار کلیم باشد آنجا مگس پرانی
هر جا که دلربائی شیرین شمایل افتد
جز اشک نیست ما را باری که بر گل افتد
عاقل بکار دنیا بسیار لاابالیست
همسایه جنونست عقلی که کامل افتد
سیلاب اشک مجنون تا دشتبان وادیست
کی گرد می تواند دنبال محمل افتد
از لرز بیقراری عکس افتد از کنارش
آینه گر برویت روزی مقابل افتد
یکدست تیغ و شهری سرگرم سرخ روئی
یک بخیه زخم شاید در دست صد دل افتد
گر روزگار خواهی از تو حساب گیرد
آسان شمار بر خود کاریکه مشکل افتد
دریادلان کریمند در آنچه خود نخواهند
تا خس بود کی از بحر گوهر بساحل افتد
راه گریز را هم چالاکیئی ضرور است
چون می گریزد از کار طبعی که کاهل افتد
کار کلیم باشد آنجا مگس پرانی
هر جا که دلربائی شیرین شمایل افتد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۷
نه همین از بخت بد طوفان ز عمان دیده ام
دایم از جوش تری از قطره طغیان دیده ام
صد خلل در راحت تنهائیم افتاد اگر
زآشنایان گردبادی در بیابان دیده ام
از غم بیخانمانی گریه ام رو داده است
آشیان بلبلی گر در گلستان دیده ام
شانه تاری چند از زلفت بچنگ آورد و من
حاصلی گردیده ام، خواب پریشان دیده ام
شکوه بخت از زبانم سر نزد، گوئیکه من
در سواد تیره بختی آب حیوان دیده ام
از هدف صابرترم هر جا بلائی رو دهد
شکر باران کرده ام گر تیرباران دیده ام
اشک ما از گرمی شوق دگر آید بوجد
رقص آزادی طفلان از دبستان دیده ام
استخوان من قناعت بر هما شیرین کند
زین شکرریزی کزان لبهای خندان دیده ام
می توان دریافت فیض سینه چاکی را کلیم
زین گشایشها که از چاک گریبان دیده ام
دایم از جوش تری از قطره طغیان دیده ام
صد خلل در راحت تنهائیم افتاد اگر
زآشنایان گردبادی در بیابان دیده ام
از غم بیخانمانی گریه ام رو داده است
آشیان بلبلی گر در گلستان دیده ام
شانه تاری چند از زلفت بچنگ آورد و من
حاصلی گردیده ام، خواب پریشان دیده ام
شکوه بخت از زبانم سر نزد، گوئیکه من
در سواد تیره بختی آب حیوان دیده ام
از هدف صابرترم هر جا بلائی رو دهد
شکر باران کرده ام گر تیرباران دیده ام
اشک ما از گرمی شوق دگر آید بوجد
رقص آزادی طفلان از دبستان دیده ام
استخوان من قناعت بر هما شیرین کند
زین شکرریزی کزان لبهای خندان دیده ام
می توان دریافت فیض سینه چاکی را کلیم
زین گشایشها که از چاک گریبان دیده ام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۵
باین دماغ که از سایه اجتناب کنیم
بر آن سریم که تسخیر آفتاب کنیم
بگریه سحری سعی بیش ازین خوش نیست
چه لایقست که در شیر صبح آب کنیم
شود بصیر بدل عجز چون کمال گرفت
گذشت از آنکه توانیم اضطراب کنیم
ز شور ناله بود جمله بیقراری اشک
نمی گذارد کاین طفل را بخواب کنیم
سفینه می رود این سعی ناخدا عبث است
چو عمر می گذرد ما چرا شتاب کنیم
هوای خانه ناموس و ننگ دلگیر است
خوش آنکه بر سر عقل این بنا خراب کنیم
کدام سوخته جان راست تاب آتش ما
بآه سرد دلی را مگر کباب کنیم
بیمن عشق ز خاک وجود می سازیم
گلی که غازه رخسار آفتاب کنیم
بود کلیم که باز از نشان دندانها
برای بوسه لبی چند انتخاب کنیم
بر آن سریم که تسخیر آفتاب کنیم
بگریه سحری سعی بیش ازین خوش نیست
چه لایقست که در شیر صبح آب کنیم
شود بصیر بدل عجز چون کمال گرفت
گذشت از آنکه توانیم اضطراب کنیم
ز شور ناله بود جمله بیقراری اشک
نمی گذارد کاین طفل را بخواب کنیم
سفینه می رود این سعی ناخدا عبث است
چو عمر می گذرد ما چرا شتاب کنیم
هوای خانه ناموس و ننگ دلگیر است
خوش آنکه بر سر عقل این بنا خراب کنیم
کدام سوخته جان راست تاب آتش ما
بآه سرد دلی را مگر کباب کنیم
بیمن عشق ز خاک وجود می سازیم
گلی که غازه رخسار آفتاب کنیم
بود کلیم که باز از نشان دندانها
برای بوسه لبی چند انتخاب کنیم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۴
طالع وارون بر آن برگشته مژگان بسته ایم
گر چه بیقدریم خود را بر عزیزان بسته ایم
موری از تاب کمر ما را تواند صید کرد
چشم همت گرچه از ملک سلیمان بسته ایم
دیده گر سیراب شد، دل تشنه یکقطره ماند
خانه ویران کرده تا آئین دکان بسته ایم
دانه دام تعلق مزرع گیتی نداشت
ما بامید چه یارب دل بدوران بسته ایم
خاطر آشفته ما هست عیب روزگار
بر سر ایام دستار پریشان بسته ایم
ما و می در این چمن چون توبه فصل بهار
روز اول با شکستن عهد و پیمان بسته ایم
از شکسته کشتی ما تا گهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ایم
در حصار آهن ما غم نخواهد راه کرد
رخنه های سینه را یکسر زپیکان بسته ایم
خار مژگان را بچشم کم مبین دیگر کلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم
گر چه بیقدریم خود را بر عزیزان بسته ایم
موری از تاب کمر ما را تواند صید کرد
چشم همت گرچه از ملک سلیمان بسته ایم
دیده گر سیراب شد، دل تشنه یکقطره ماند
خانه ویران کرده تا آئین دکان بسته ایم
دانه دام تعلق مزرع گیتی نداشت
ما بامید چه یارب دل بدوران بسته ایم
خاطر آشفته ما هست عیب روزگار
بر سر ایام دستار پریشان بسته ایم
ما و می در این چمن چون توبه فصل بهار
روز اول با شکستن عهد و پیمان بسته ایم
از شکسته کشتی ما تا گهی یاد آورد
رشته های موج بر انگشت طوفان بسته ایم
در حصار آهن ما غم نخواهد راه کرد
رخنه های سینه را یکسر زپیکان بسته ایم
خار مژگان را بچشم کم مبین دیگر کلیم
چار موسم از گلش نخل شهیدان بسته ایم
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۶۹
کلیم کاشانی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
کلیم کاشانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹ - کتابه حمام پادشاهی
زهی از تو روی طراوت سفید
صفا را ز تو گرم کشت امید
سرور دل و راحت جان توئی
بعالم قدمگاه پاکان توئی
بوارستگی طبع همدم ز تست
سبکباری اهل عالم ز تست
بسویت گذر هر که افکنده است
لباس علایق ز بر کنده است
بارباب تجرید و اصحاب ترک
صریر درت گفته آداب ترک
چنین ترک و تجرید و این رسم و راه
نه در صومعه است و نه در خانقاه
به بی برگی از مسجدی رفته تر
زهی دامن افشان زهر خشک و تر
ز سامان بدانگونه بگسسته ای
که از بوریا نیز وارسته ای
ز تو کسب پاکی بر امتیاز
مقدم بود بر ادای نماز
تجرد اساسی و رخت سرا
نداری بجز اعتدال هوا
بود خلوتت در صفا چون حباب
سراپا طراوت تمام آب و تاب
ز آبت چو روئی مصفا شود
خط سرنوشتش هویدا شود
فروغ دو روشن روان یار تست
که با آب و آتش سر و کار تست
رخ لیلی و چشم مجنون نئی
جدا زاب و آتش دمی چون نئی
وجودی چو تو جامع آب و تاب
نیامد بدنیا مگر آفتاب
فروغیست با آب صافت قرین
که گوئی بآتش چو شد همنشین
نه تنها ازو کسب گرمی نمود
که هر روشنی هم بودش ربود
هر آنکس که شد خلوتت مسکنش
عرق تخم راحت شود بر تنش
ز تو روی گرم آنکه یکبار دید
ز آرامگاه خودش دل رمید
شد از گلخنت شعله تا کامیاب
دگر بهر مرکز نکرد اضطراب
ز خاکستر گلخن تو قضا
بآئینه دیده بخشد جلا
سپهریست سقفت که دارد مدام
فروزان نجوم ثوابت ز جام
ز الوان جام تو بر دور هم
زده چتر طاووس باغ ارم
سر خلوت از عکس انوار جام
ملون بساطیست فرش رخام
تمام آبروئی که سودی جبین
بپای شهنشاه روی زمین
سر سروران پادشاه جهان
بتأیید ثانی صاحبقران
بود خصمش از گریه آتشین
چو گرمابه با آب و آتش قرین
عدویش کزو عافیت راست عار
چو گلخن به تب باد پیوسته یار
زرویش بود صبح را آب و تاب
چو جامی که تابد بر او آفتاب
جهان یابد از لطف قهرش قوام
چو گرمابه از آب و آتش نظام
زخلقش چو گلخن شود بهره یاب
بگیرند چون گل زاخگر گلاب
در نفع لطفش بهر جا گشود
زآتش توان جامه گلگون نمود
وزد باد قهرش چو بر روزگار
ز حمام بر رو نشیند غبار
صفا را ز تو گرم کشت امید
سرور دل و راحت جان توئی
بعالم قدمگاه پاکان توئی
بوارستگی طبع همدم ز تست
سبکباری اهل عالم ز تست
بسویت گذر هر که افکنده است
لباس علایق ز بر کنده است
بارباب تجرید و اصحاب ترک
صریر درت گفته آداب ترک
چنین ترک و تجرید و این رسم و راه
نه در صومعه است و نه در خانقاه
به بی برگی از مسجدی رفته تر
زهی دامن افشان زهر خشک و تر
ز سامان بدانگونه بگسسته ای
که از بوریا نیز وارسته ای
ز تو کسب پاکی بر امتیاز
مقدم بود بر ادای نماز
تجرد اساسی و رخت سرا
نداری بجز اعتدال هوا
بود خلوتت در صفا چون حباب
سراپا طراوت تمام آب و تاب
ز آبت چو روئی مصفا شود
خط سرنوشتش هویدا شود
فروغ دو روشن روان یار تست
که با آب و آتش سر و کار تست
رخ لیلی و چشم مجنون نئی
جدا زاب و آتش دمی چون نئی
وجودی چو تو جامع آب و تاب
نیامد بدنیا مگر آفتاب
فروغیست با آب صافت قرین
که گوئی بآتش چو شد همنشین
نه تنها ازو کسب گرمی نمود
که هر روشنی هم بودش ربود
هر آنکس که شد خلوتت مسکنش
عرق تخم راحت شود بر تنش
ز تو روی گرم آنکه یکبار دید
ز آرامگاه خودش دل رمید
شد از گلخنت شعله تا کامیاب
دگر بهر مرکز نکرد اضطراب
ز خاکستر گلخن تو قضا
بآئینه دیده بخشد جلا
سپهریست سقفت که دارد مدام
فروزان نجوم ثوابت ز جام
ز الوان جام تو بر دور هم
زده چتر طاووس باغ ارم
سر خلوت از عکس انوار جام
ملون بساطیست فرش رخام
تمام آبروئی که سودی جبین
بپای شهنشاه روی زمین
سر سروران پادشاه جهان
بتأیید ثانی صاحبقران
بود خصمش از گریه آتشین
چو گرمابه با آب و آتش قرین
عدویش کزو عافیت راست عار
چو گلخن به تب باد پیوسته یار
زرویش بود صبح را آب و تاب
چو جامی که تابد بر او آفتاب
جهان یابد از لطف قهرش قوام
چو گرمابه از آب و آتش نظام
زخلقش چو گلخن شود بهره یاب
بگیرند چون گل زاخگر گلاب
در نفع لطفش بهر جا گشود
زآتش توان جامه گلگون نمود
وزد باد قهرش چو بر روزگار
ز حمام بر رو نشیند غبار
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹
عاشق ورند و بیخودم تن تللا تلا تلا
مست شراب سرمدم تن تللا تلا تلا
ساقی جام وحدتم مست مدام حیرتم
نیست خبر ز کثرتم تن تللا تلا تلا
از خم اوست جوش ماو ز می او خروش ما
مست ازوست هوش ما تن تللا تلا تلا
عاشق روی دوستم واله حسن اوستم
مغز شدم نه پوستم تن تللا تلا تلا
بیخبرم ز کفرو دین، رسته ام از شک و یقین
تا که شدم خدای بین تن تللا تلا تلا
ظلمت ما چو نور شد غیبت ما حضور شد
محنت و غم سرور شد تن تللا تلا تلا
واقف کن فکان منم عارف بی نشان منم
طایر لامکان منم تن تللا تلا تلا
عارف و واصل حقم، نارم و نور مطلقم
بحر محیط و زورقم تن تللا تلا تلا
درد بدم صفا شدم، درد بدم دوا شدم
جور بدم وفا شدم تن تللا تلا تلا
صوفی بی صفانیم، زاهد بیوفانیم
من ز خدا جدانیم تن تللا تلا تلا
گفت اسیر یا بیا باده بنوش و خوش درا
گوی ز ذوق و از صفا تن تللا تلا تلا
مست شراب سرمدم تن تللا تلا تلا
ساقی جام وحدتم مست مدام حیرتم
نیست خبر ز کثرتم تن تللا تلا تلا
از خم اوست جوش ماو ز می او خروش ما
مست ازوست هوش ما تن تللا تلا تلا
عاشق روی دوستم واله حسن اوستم
مغز شدم نه پوستم تن تللا تلا تلا
بیخبرم ز کفرو دین، رسته ام از شک و یقین
تا که شدم خدای بین تن تللا تلا تلا
ظلمت ما چو نور شد غیبت ما حضور شد
محنت و غم سرور شد تن تللا تلا تلا
واقف کن فکان منم عارف بی نشان منم
طایر لامکان منم تن تللا تلا تلا
عارف و واصل حقم، نارم و نور مطلقم
بحر محیط و زورقم تن تللا تلا تلا
درد بدم صفا شدم، درد بدم دوا شدم
جور بدم وفا شدم تن تللا تلا تلا
صوفی بی صفانیم، زاهد بیوفانیم
من ز خدا جدانیم تن تللا تلا تلا
گفت اسیر یا بیا باده بنوش و خوش درا
گوی ز ذوق و از صفا تن تللا تلا تلا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
دو عالم خواه زیر و خواه بالا
همه آئینه حقاست تعالی
وجود جمله موجودات از تو
تو ظاهر در همه جل و جلالا
یکی ذاتست ظاهر خواه باطن
یکی هستی است ز اسفل تا باعلا
چنان کز بحر صد موجی برآید
همان دریاست این گفتم مثالا
چو غیری نیست اندر دار دیار
همه الا بگو دیگر مگو لا
چو من از باده توحید مستم
بگو ای مطرب خوش خوان تلالا
اسیری جمله اسما بانسان
شده ظاهر جلالا او جمالا
همه آئینه حقاست تعالی
وجود جمله موجودات از تو
تو ظاهر در همه جل و جلالا
یکی ذاتست ظاهر خواه باطن
یکی هستی است ز اسفل تا باعلا
چنان کز بحر صد موجی برآید
همان دریاست این گفتم مثالا
چو غیری نیست اندر دار دیار
همه الا بگو دیگر مگو لا
چو من از باده توحید مستم
بگو ای مطرب خوش خوان تلالا
اسیری جمله اسما بانسان
شده ظاهر جلالا او جمالا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
وقد کنتم و مامعکم من الا کوان ماکانا
تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا
فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا
سواکم غیر موجود و انتم عین ایانا
و انا انتم فیکم و انتم اننا فینا
وعینی عینکم فانظرتری بالحق انسانا
و کنت الیک محتاجا و کنت الی مشتاقا
ولولاکم فلم نوجد ولم تظهر ولو لا نا
و لسنا غیرکم کشفا ولستم غیرنا لبسا
وکنا قبل موتانا فانالله احیانا
وقم من مقعدالحس و سرمن منزل النفس
وقف فی موقف الطمس تکن بالله رحمانا
فلا تحجب باکوان و شاهد وجهه فیها
ولاتکفر بآیات وخذ من تلک ایمانا
فلاتسهوا بکم عنهم وخلوا دارهم عنکم
وروحوا منکم حتی تروا من ذاک ایقانا
اسیری کل مخلوق له وجه من الحق
متی شاهدت ذاالمعنی فقدلازمت عرفانا
تجلیتم لکم فیکم فصرتم فیه اعیانا
فاظهرتم لکم منکم و اخفیتم لکم فینا
سواکم غیر موجود و انتم عین ایانا
و انا انتم فیکم و انتم اننا فینا
وعینی عینکم فانظرتری بالحق انسانا
و کنت الیک محتاجا و کنت الی مشتاقا
ولولاکم فلم نوجد ولم تظهر ولو لا نا
و لسنا غیرکم کشفا ولستم غیرنا لبسا
وکنا قبل موتانا فانالله احیانا
وقم من مقعدالحس و سرمن منزل النفس
وقف فی موقف الطمس تکن بالله رحمانا
فلا تحجب باکوان و شاهد وجهه فیها
ولاتکفر بآیات وخذ من تلک ایمانا
فلاتسهوا بکم عنهم وخلوا دارهم عنکم
وروحوا منکم حتی تروا من ذاک ایقانا
اسیری کل مخلوق له وجه من الحق
متی شاهدت ذاالمعنی فقدلازمت عرفانا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
گر وصال دوست خواهی در ره او شوفنا
تا حیات جاودان یابی بجانان در بقا
تا نگردی بیخبر از خود نیابی زوخبر
نیست از هستی بباید بود تا یابی بقا
یار نزدیک و تو دور افتاده از جهل خویش
اوست پیدا در لباس جمله ما و شما
فاش گردد بر دلش اسرار معنی سربسر
هر که در راه طریقت میکند ترک هوا
تا دلت صافی نشد از ظلمت وهم و خیال
کی شود از پرتو نور تجلی با صفا
درمقام فقر و عرفان آنگهی گردی تمام
کز همه عالم عیان بینی جمال دوست را
بود عالم در حقیقت جز نمود حق نبود
از خیالات جهان بگذر اگر خواهی خدا
هرکه خالی کرد خود را از خودی گوید بحق
گه انا الحق آشکار و گه ومن اهوی انا
با تویی هرگز ترا در بزم وصلش راه نیست
از خودی بگذر اسیری بیخود آنگه خوش درآ
تا حیات جاودان یابی بجانان در بقا
تا نگردی بیخبر از خود نیابی زوخبر
نیست از هستی بباید بود تا یابی بقا
یار نزدیک و تو دور افتاده از جهل خویش
اوست پیدا در لباس جمله ما و شما
فاش گردد بر دلش اسرار معنی سربسر
هر که در راه طریقت میکند ترک هوا
تا دلت صافی نشد از ظلمت وهم و خیال
کی شود از پرتو نور تجلی با صفا
درمقام فقر و عرفان آنگهی گردی تمام
کز همه عالم عیان بینی جمال دوست را
بود عالم در حقیقت جز نمود حق نبود
از خیالات جهان بگذر اگر خواهی خدا
هرکه خالی کرد خود را از خودی گوید بحق
گه انا الحق آشکار و گه ومن اهوی انا
با تویی هرگز ترا در بزم وصلش راه نیست
از خودی بگذر اسیری بیخود آنگه خوش درآ
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
عالم چو سایه، نور رخت هست آفتاب
باشد وجود سایه ز خور زین مرو بتاب
بزدا غبار غیر ز آئینه دلت
تا عکس روی دوست ببینی توبی حجاب
عکس رخش ز آینه کون ظاهرست
در پیش عارف حق بین چو آفتاب
عاشق برای دیدن او بگذر از دو کون
عاقل سراب را بگذارد ز بهر آب
آزاده گشت جان اسیری ز قید جهل
تا روی نوربخش جهان دید بی حجاب
باشد وجود سایه ز خور زین مرو بتاب
بزدا غبار غیر ز آئینه دلت
تا عکس روی دوست ببینی توبی حجاب
عکس رخش ز آینه کون ظاهرست
در پیش عارف حق بین چو آفتاب
عاشق برای دیدن او بگذر از دو کون
عاقل سراب را بگذارد ز بهر آب
آزاده گشت جان اسیری ز قید جهل
تا روی نوربخش جهان دید بی حجاب
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
ذرات کون پرتو خورشید مطلق است
در بحر عشق جمله جهان همچو زورق است
دارد فراغت از من و مائی و هست و نیست
اندر محیط مستی او هر که مغرق است
زاهد نبرد بهره از ذوق عارفان
بر دل فسرده زانکه در ذوق مغلق است
هرکو ندید روی تو در پرده دو کون
در پیش عارفان تو نادان احمق است
بی بهره هیچ ذره ز خورشید عشق نیست
زیرا که نور عشق بذرات ملحق است
وحدت اگر بصورت کثرت ظهور کرد
غیر خداست باطل و حق دایما حق است
زاهد ز گفت عشق مکدر شود ولی
دایم ز سرعشق اسیری مزوق است
در بحر عشق جمله جهان همچو زورق است
دارد فراغت از من و مائی و هست و نیست
اندر محیط مستی او هر که مغرق است
زاهد نبرد بهره از ذوق عارفان
بر دل فسرده زانکه در ذوق مغلق است
هرکو ندید روی تو در پرده دو کون
در پیش عارفان تو نادان احمق است
بی بهره هیچ ذره ز خورشید عشق نیست
زیرا که نور عشق بذرات ملحق است
وحدت اگر بصورت کثرت ظهور کرد
غیر خداست باطل و حق دایما حق است
زاهد ز گفت عشق مکدر شود ولی
دایم ز سرعشق اسیری مزوق است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
گنج اسرار یقین در کنج خلوت حاصلست
واقف گنج معانی بیگمان صاحب دلست
ره بوحدت کی بری، تا در حجاب کثرتی
هرکه شد محجوب کثرت او ز وحدت غافلست
چون میان عاشق و معشوق نسبت عشق بود
میل آن با این و این یک نیز باآن مایلست
از کمالی نیست خالی هیچ نقصان در وجود
هرکه دارد این نظر می دان که مرد کاملست
هرکه غرق بحر وحدت شد خبر دارد زما
ورنه حال ما چه داند هرکه او بر ساحلست
آتش شوق جمالش در دل گردون فتاد
در هوای روی اوتنها نه پایم در گلست
زاهدا پیوسته چون در دست هجرانی اسیر
کی کنی باور که جان ما بجانان واصلست
گر نشان جوید کسی از ما بعالم گو مجو
زانکه ما را در مقام بی نشانی منزلست
قتل عاشق را بشمشیر جفا باطل مدان
گر قتیل عشق داند حق بدست قاتلست
مهر رویش از همه ذرات عالم ظاهر است
هر که این معنی نداند پیش دانا جاهلست
نیست محجوب از اسیری مهر روی نوربخش
ظلمت هستی ما اندر میانه حایل است
واقف گنج معانی بیگمان صاحب دلست
ره بوحدت کی بری، تا در حجاب کثرتی
هرکه شد محجوب کثرت او ز وحدت غافلست
چون میان عاشق و معشوق نسبت عشق بود
میل آن با این و این یک نیز باآن مایلست
از کمالی نیست خالی هیچ نقصان در وجود
هرکه دارد این نظر می دان که مرد کاملست
هرکه غرق بحر وحدت شد خبر دارد زما
ورنه حال ما چه داند هرکه او بر ساحلست
آتش شوق جمالش در دل گردون فتاد
در هوای روی اوتنها نه پایم در گلست
زاهدا پیوسته چون در دست هجرانی اسیر
کی کنی باور که جان ما بجانان واصلست
گر نشان جوید کسی از ما بعالم گو مجو
زانکه ما را در مقام بی نشانی منزلست
قتل عاشق را بشمشیر جفا باطل مدان
گر قتیل عشق داند حق بدست قاتلست
مهر رویش از همه ذرات عالم ظاهر است
هر که این معنی نداند پیش دانا جاهلست
نیست محجوب از اسیری مهر روی نوربخش
ظلمت هستی ما اندر میانه حایل است
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
آنکه پنهان دل ز مردم می برد پیداست کیست
پرده ناموس رندان میدرد پیداست کیست
انکه از ناز و تکبر سوی مشتاقان خویش
هرگز از چشم ترحم ننگرد پیداست کیست
دیدن رویش جهانی گر تمنا می کند
آنکه از نخل جمالش برخورد پیداست کیست
در بیابان فراقش عالمی سرگشته اند
زان میان آنکو بوصلش ره برد پیداست کیست
گر گرفتاران دام عشق اویند بیشمار
آنکسی کو عاشق خود بشمرد پیداست کیست
خلق قانع زو بنامی وانکه شهباز دلش
در هوای بی نشانی می پرد پیداست کیست
ای اسیری زندگی از چشمه حیوان مجو
کانکه آب لعل او جان پرورد پیداست کیست
پرده ناموس رندان میدرد پیداست کیست
انکه از ناز و تکبر سوی مشتاقان خویش
هرگز از چشم ترحم ننگرد پیداست کیست
دیدن رویش جهانی گر تمنا می کند
آنکه از نخل جمالش برخورد پیداست کیست
در بیابان فراقش عالمی سرگشته اند
زان میان آنکو بوصلش ره برد پیداست کیست
گر گرفتاران دام عشق اویند بیشمار
آنکسی کو عاشق خود بشمرد پیداست کیست
خلق قانع زو بنامی وانکه شهباز دلش
در هوای بی نشانی می پرد پیداست کیست
ای اسیری زندگی از چشمه حیوان مجو
کانکه آب لعل او جان پرورد پیداست کیست
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
مانیستیم و هستی ما هستی خداست
هستی به نیستی نه قرین است نه جداست
دلبر چو رو در آینه مختلف نمود
این صورت مخالف از آن اختلاف خاست
عالم چو عکس آینه و نقش سایه دان
کورا نمود و بود ز وهم و خیال ماست
بنگر چو شد عیان بلباس چرا و چون
آنکو نهان بکسوت بیچون بی چراست
مقصود آفرینش عالم کسی بود
کو از خودی فنا شد و باقی بدان بقاست
میدان یقین که در دو جهان غیر یار نیست
بشنو سخن ز عارف حق بین درست وراست
رندی که مست باده و هشیار و زاهدست
انصاف ده که همچو اسیری دگر کجاست
هستی به نیستی نه قرین است نه جداست
دلبر چو رو در آینه مختلف نمود
این صورت مخالف از آن اختلاف خاست
عالم چو عکس آینه و نقش سایه دان
کورا نمود و بود ز وهم و خیال ماست
بنگر چو شد عیان بلباس چرا و چون
آنکو نهان بکسوت بیچون بی چراست
مقصود آفرینش عالم کسی بود
کو از خودی فنا شد و باقی بدان بقاست
میدان یقین که در دو جهان غیر یار نیست
بشنو سخن ز عارف حق بین درست وراست
رندی که مست باده و هشیار و زاهدست
انصاف ده که همچو اسیری دگر کجاست