عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
حیله‌ها سازد درکار من آن ترک پسر
تا دل خویش به او بازدهم بار دگر
گه فرو ربزد بر لالهٔ تر مشک سیاه
گه بیاراید مشک سیه از لالهٔ تر
چون مرا بیند دزدیده سوی من نکرد
من ندانم چه کنم یارب ازین دزد نگر
ترک من حیله بسی داند در بردن دل
داشت باید دل از حیلهٔ ترکان به حذر
دل ازبن ترکان برگیر که این سنگ‌دلان
همه نیرنگ طرازند و همه افسونگر
چون ز دست تو دل تو بربودند به زرق
ز تو جان تو ربایند به افسون دگر
حبذا کشور ری و آن‌همه خوبان که دروست
که همه حور نژادند و همه ماه پسر
به سخن گفتن ماهند چوگوبند سخن
به کمر بستن سروند چو بندند کمر
اندرآن کشور جز روی نکو هیچ مجوی
کز نکوروئی آراسته‌اند آن کشور
هیچ در ایشان آئین دل‌آرایی نیست
در دبستان مگر این درس نکردند زبر
بیهده نیست که از من بربودند آن دل
که نهان داشتم از حمله ترکان ز نظر
دلکی هست مرا وین همه دلبر در پیش
نتوان دادن یک دل‌، به هزاران دلبر
به بتی دادم آن دل که مرا بود به دست
ای دریغا که مرا نیست جز این دل دیگر
وان بت‌ من سوی ری رخت فروبست و برفت
من چنین ماندم بی‌دل به خراسان اندر
نیست کس تا چو دل‌ خوبش دلی خواهم ازو
دل فروشی را بازار ببستند مگر
روز از این حسرت تا شام نشینم غمگین
شام ازین انده تا بام شمارم اختر
گر نیاساید از حسرت و اندوه‌، رواست
هرکرا نیست چو من از دل و دلدار خبر
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
منم که عشق بتانم نموده پیر و کهن
ندانم اینکه چه افتاده عشق را با من
بلی هر آنکو عشق بتانش چیره شود
شگفت نیست گر آید نزار و پیر و کهن
ز رنج و درد چنان شد تنم که گر بینی
گمان بری که سرشته ز رنج و دردم تن
مرا ز عشق که بر اهرمن نصیب مباد
سیه‌ تر آمده گیتی ز جان اهریمن
چو تفته آهن‌، دل در برم از آن بگداخت
که یار را به‌ بر اندر دلی است چون آهن
تنم بکاست از آنگه که عشق ورزبدم
بلی بکاهد مردم ز عشق ورزبدن
ازآن زمان که مرا عشق زد به دامان دست
همی فشانم خون از دو دیده بر دامن
دلم بیفسرد از جور یار و درد فراق
تنم بفرسود از گردش دی و بهمن
سخن ز عشق به کس گرچه می‌نگویم لیک
شرار عشق پدید آیدم ز سوز سخن
هوای یارم آمیخته است با رگ و پوست
چو رنگ و بوی نهفته به لاله و لادن
مرا رسید ز عشق آنچه ز آتش اندر عود
مرا مبین‌، که همه اوست اینکه بینی من
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۳
شبی گذشت به آسودگی و آزادی
هزار شکر بدین نعمت خدادادی
چه عیش‌ های مهنا که روی داد به ما
بدین چمن که بدو باد روی آبادی
ز کهنه و نو گیتی نگشت شاد دلم
من و ملازمت لعبتان نو شادی
حدیث نعمت پرویز و حسن شیرین رفت
ولی چوکوه به جا ماند عشق فرهادی
بیار باده و آبی فشان بر آتش دل
که بی‌ خبر شوم از قید خاکی و بادی
به شهربند حقیقت رسی ز راه مجاز
بلی نتیجه ی شاگردیست‌، استادی
همیشه خرّم و شادیم از عنایت دوست
دوصد سپاس بدین خرمی و این شادی
ملک‌الشعرای بهار : غزلیات
شمارهٔ ۹۹
ای کمان‌ابرو به عاشق کن ترحم گاه گاهی
ور نه روزی بر جهد از قلب مسکین تیر آهی
آفتابا از عطوفت‌، بخش بر جان‌ها فروغی
پادشاها از ترحم‌، کن به درویشان نگاهی
گر گنه باشد که مردم برندارند از تو دیده
در همه عالم نماند غیر کوران بی گناهی
من کی‌ام تا دل نبازم پیش چشم کینه‌جوبت
کاین سیه با یک اشارت بشکند قلب سپاهی
بینمت چونان که بیند منعمی را بینوایی
رانی‌ام چونان که راند بنده‌ای‌ را پادشاهی
گفتم از بیداد زلفت خویشتن را وارهانم
اشتباهی بود لیکن بس مبارک اشتباهی
گر به ‌چاه افتند کوران‌، عذرشان باشد ولی من
با دو چشم باز رفتم‌، تا درافتادم به چاهی
چهره‌ام کاهی از آن‌ شد، کز تب عشق تو هر دم
آنچنان لرزم که لرزد پیش بادی پرکاهی
دل‌برفت‌ازدست‌و ترسم‌درره‌عشق‌توجان هم
ترک من گوید بزودی‌، چون رفیق نیمه‌راهی
جادویی کردند مردم‌، تا سیه شد روزگارم
اندرین دعوی ندارم غیر چشمانت کواهی
معجر است آن‌ پیش رویت‌، یا سیه‌دود دل من
یا به پیش ماه تابان پارهٔ ابر سیاهی
چون ‌«‌بهار» از عشق‌ خوبان ‌سال‌ها بودم گریزان
عاقبت پیوست عشقم رشتهٔ الفت به ماهی
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۲۷ - به شاهزادهٔ نصرهٔالدوله
ای حضرت والا تو نه جنی نه فرشته
چونست که یک‌لحظه به یک‌جا نکنی زیست
بالا تلفون کردم گفتند فلان رفت
پایین تلفون کردم گفتند فلان نیست
باری به تو زورم نرسد اکنون اما
گور پدر هرچه خر بلد تلفونچی است
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۶۶ - بهار و تیمورتاش‌
صدر اعظم حضرت تیمورتاش
بشنود یک نکته از این مستمند
حق‌صحبت‌هست‌حقی‌معتبر
بود می‌باید بدین حق پای‌بند
بنده‌را با خواجه حق صحبت است
صحبتی دیرینه و بی‌زرق و فند
دوست در سختی بباید پایمرد
واندر این معنی روایاتی است چند
خود تو دانی بوده‌ام در این دو سال
پایکوب انزوا و حبس و بند
گه به چنگ شحنگانی دیوخوی
گه اسیر ناکسانی خودپسند
جاهلان خشنود و من مانده غمی
ناکسان برکار و من مانده نژند
ورنه بر هنجار بودم پیش از این
یافتم زین انزوا و بند پند
فکر من دعوی آزادی گذاشت
کلک‌ من شمشیر حریت فکند
مردی و آزادگی در طبع من
چون‌ زنان افکند بر رخ روی بند
مرگ و پیری همچو گرک گرسنه
می‌زند هر دم به رویم زهرخند
محنت و تیمار مشتی کودکان
بر دلم پیکان زهرآگین فکند
روزگارم دست استغنا ببست
آسمانم ریشهٔ مردی بکند
قصه کوته‌، بین چه گوید بنت کعب
قطعه‌ای چون همت صوفی بلند:
«‌عاشقی خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و انگارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن سخت‌تر گردد کمند»
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۶ - در ذم یکی ز عمال آستان قدس رضوی که بهار را در مشهد تکفیرکرده بود
ای جناب میرزا .. از بهر چه
حکم بر کفر من دلریش محزون داده‌اید؟
اشتباهات عجیب و انتسابات خنک
همچو آروغ از درون سینه بیرون داده‌اید
چون منی در آستانه باعث ضعف شماست
زان سبب در عزل من دستور معجون داده‌اید
گر برای هجو اول بود، کان هجوی نبود
کز غضب رخساره را رنگ طبرخون داده‌اید
ور برای دست‌بوسی بود، کان روز آمدم
لیک دیدم صلح را ترتیب وارون داده‌اید
خود سراپا جوهر هجوید و بهر هجو خویش
زین خریت‌ها به دست خلق مضمون داده‌اید
داد نتوان شرح نسبت‌هاکه بر این بیگناه
آنچه سابق داده‌اید و آنچه اکنون داده‌اید
من ز شفقت هجو را هرچندکمترگفته‌ام
از لجاجت لفت را هر لحظه افزون داده‌اید
شاعران طوس ملعونند ای عالی‌جناب
چون ندای جنگ با این قوم ملعون داده‌اید
گفته‌اید این شخص باشد دشمن دین مبین
این‌چنین نسبت به من یاسیدی چون داده‌اید؟
در بزرگی این همه کین و لجاج از بهر چیست
حضرتعالی مکر در بچگی کون داده‌اید
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۷ - قطعهٔ دوم (خطاب به حاجی حسین آقا ملک که از بهار کتابی خریده بود و ادای قیمت آن به درازا کشیده بود)
سر دفتر آزادگان حسین
برد از دل من صبر و تاب من
وی با قلم آتشین خویش
بر خاک جفا ریخت آب من
ده سال کتاب مرا نداد
وز خاطر او شد حساب من
وز دیدن من هم کرانه کرد
سرچشمهٔ من شد سراب من
نامه بنوشتم به حضرتش
سربسته پس آمدکتاب من
گفتم بود این خواجهٔ کریم
در قحط و شداید سحاب من
معمار عنایات او کند
آباد بنای خراب من
در جاهلی ار کرده‌ام خطا
عفوش ندراند حجاب من
پیوسته نگوید ‌به نظم ‌و نثر
کردی تو چرا، هجو باب من
زیرا پس از آن شعر ، مدح ‌ها
زاده است ز طبع چو آب من
ظنم به خطا رفت و عاقبت
شد اختر بختم شهاب من
هم‌ دوست ‌زکف ‌رفت ‌و هم کتاب
با سرکه بدل شد شراب من
با این همه جز شکوه وگله
نشنید کس اندر خطاب من
ناچار فرستادی آن کتاب
چون سخت گران شد تکاب من
سیمت نگرفتم از آن که نیست
سویت پی سیم اقتراب من
چون شمس‌ برون ‌آی ‌و چون ‌سحاب
میبار به کشت یباب‌ من
دو نامه و دو رشتهٔ گهر
بنگاشتی اندر عتاب من
وان قطعه شیوا که ساختی
چون عقد پرن در جواب من
فرسود روان مرا و برد
از قلب پریش انقلاب من
تقدیم درت کردم آن کتاب
تا آن که بگویی کتاب من
لیکن نگرایم به باب تو
تا تو نگرایی به باب من
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۷۳ - سنجر و امیر معزی
شنیده‌ای تو که سنجر به عمد یا به خطا
بزد به سینه سر خیل شاعران تیری
بلی معزی کش بود در جگر پیکان
نبست لب ز ثنا گرچه بود دلگیری
نماند شاعر از آن زخم تا به سال دگر
ولی بماند به سنجر بزرگ تشویری
*‌
*‌‌
زمانه نیز مرا زد به سینه چندین تیر
که نیست بهر علاجش به دست تدبیری
زمانه گویم و اهل زمانه را خواهم
زمانه را نبود قدرتی وتاثیری
...............................
...............................
گذشت عهد جوانیم زیرپنجهٔ شاه
چو زیر پنجهٔ شیری ضعیف نخجیری
...............................
...............................
بجای آنکه نهد زخم کهنه را مرهم
ز زخم‌های نو انگیخت خشم و تکدیری
به بینوایی و حرمان من نشد خرسند
ولیک نوع ستم‌هاش یافت توفیری
ز درد و رنج کمان شد قدم بسان کسی
که بسته آرزوی خوبش بر پر تیری
گماشت بر من و بر عرض‌ من‌ سفیهی چند
ازین دروغ‌زنی‌، فاسقی‌، زبونگیری
نبشته این پی رسواییم مقالاتی
کشیده آن پی بدنامیم تصاویری
گرفته سیم و زر از... و کرده هجو بهار
هجای گنده‌تر از گندنایی و سیری
علو قدر مرا اینت برترین برهان
که‌... راست ز من وحشتی و تشویری
...............................
...............................
اگر چه‌ زخم زبان مولم است‌، لیک خوشم
از آنکه نیست د‌رین ترهات تاثیری
مرا که دامان از آفتاب پاک‌تر است
سیاه رو نکند تهمتی و تکفیری
کسی که شصت بهارش گذشت کج نکند
رهش‌، نه سردی مهری نه گرمی تیری
ز عهد باز نگردم ز خوف دشنامی
ز گفته دست نشویم به سوء تعبیری
به ترک دوست نگویم به هیچ تهدیدی
به راه غیر نپویم به هیچ تحذیری
به پیشگاه جلال خدا معاذالله
نکرده‌ام گنهی کآوردم معاذیری
نه زبن حسودان در آرزوی تحسینی
نه زین عوانان در انتظار تقدیری
به‌رغم سنت دیرین و راه و رسم مهان
نداشت‌..... حرمت چو من پیری
.. ... .. ... ...... .. .. ...... ..
..............................
هر آنچه پند بدادم نداشت آثاری
هرآنچه موعظه کردم نکرد تاثیری
بسی حقایق گفتم‌، ولیک در بر...
نبود یکسره جز حیلتی و تزویری
نه‌راست گفت و نه گفتار بنده داشت به‌راست
جز آن که شد تلف از عمر ما مقادیری
به ماه بهمن گفتم یکی قصیده که بود
ز راه و رسم بزرگی‌، بزرگ تصویری
گر آن سخن‌ها بر سنگ خاره گشتی نقش
شدی ز سنگ عیان پاسخی و تقریری
گمانم آن که برنجید نیز از آن سخنان
چو بود منتظر مدحتی ز نحریری
یکی نگفت بهار است شهره در فن خویش
چنان که هست بهرکشوری مشاهیری
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۵ - در میگساری
می مخور ور خوری مدام مخور
جز شب آن هم میان شام مخور
عرق ساده به زکنیاک است
به ز مرفین و جرس و تریاک است
چون ز پنجه شدی به سال فزون
بایدت خورد گندمی افیون
این من از ده طبیب بشنیدم
خود ازو نیز چیزها دیدم
گر تو را نیست حال معده خراب
می‌توان خورد گاهگاه شراب
چون به‌دست آیدت شراب کهن
همره شام یک دو جام بزن
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - نامهٔ منظوم
به قربان حضور شاهزاده
که آیین وفا ازکف نهاده
سر نام‌آوران‌، اعزاز سلطان
مهین چشم و چراغ آل خاقان
که رای ری نمود ازکشور طوس
مرا بنهاد با یک شهر افسوس
کنون با شاهدان ری قرین است
دلش فارغ ز یاد آن و این است
ری ارچه ‌جای غلمان ‌است‌ و حور است
بهشت ‌ار خوانیش عین قصور است
بهشتش کی‌توان ‌خواندن که‌ زشتست‌
که هرکویش یکی خرّم بهشتست
خوشا شهزاده و بوم و بر ری
خوشا آزادی و آسایش وی
خوشا آن شاهدان سیم غبغب
خوشا آن زود ره بردن به مطلب
اگر باشد مرا پری و بالی
به‌سوی ری پرم بی‌قیل و قالی
وگر باشد مرا تاب و توانی
به طوس اندر نمانم یک زمانی
شوم‌، گیرم ره ملک ری از پیش
مگر جویم در او کام دل خویش
بگیرم دامن شهزادهٔ راد
برآرم از جفای دهر فریاد
بر او سازم بیان بنهفتنی‌ها
بدو گویم بسی ناگفتنی‌ها
حکایت‌ها کنم از بی‌وفاییش
وزین بیگانگی و آن آشناییش
کنون‌ شاها کجایی حال‌ چونست‌؟
که ‌از هجر تو دل‌ها غرق‌ خونست
شدی با مهوشان ری هم‌آغوش
ز مشتاقان خود کردی فراموش
نه دلداری چنین باشد نه یاری
که یاران را به‌ یاد اندر نیاری
تو یارا با همه یاران به کینی‌؟‌!
و یا خود با من‌ تنها چنینی
امید است آن‌که زین پس رام گردی
بساط بی‌وفایی درنوردی
که تا زین بندگان آید سلامی
فرستی هر سلامی را پیامی
چو با خوبان آن کشور نشینی
به یاد ما نمایی بوسه‌چینی
نپرهیزی ز چشم فتنه‌جویان
درآویزی به زلف خوبرویان
تو و آن لعبتان ماهزاده
من و این مدرسه‌، وین شاهزاده
غرض ‌خوش‌ باش و خرم با‌ش جاوید
نشاط اندوز و بی‌غم باش جاوید
گهی شطرنج و گاهی آس میزن
گهی پیمانه‌، گاهی لاس میزن
چو با خوبان نشینی یاد ما کن
همیشه با وفاداران وفا کن
کنون کاندر سرای مستشارم
به یادت این بدیهه می‌نگارم
مگر روزی ز ما یادی نمایی
تو نیز از هجر فریادی نمایی
سخن تا چند بافم زین زیاده
زیادت باد عمر شاهزاده
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۱ - طبیبان وطن
ز بس گفتند ایران بی‌حساب است
ز بس گفتند ایرانی خراب است
ز بس گفتند این ملت فضولند
ز بس گفتند این مردم جهولند
ز بس گفتند ملت جان ندارد
مریض مملکت درمان ندارد
کنون پر گشته گوش ما از این ساز
دگر نبود اثر در هیچ آواز
طبیبانی که دانایان رازند
مریضان را ز درد آگه نسازند
نگویند این‌ مرض‌ صعب‌ و خطیر است
دربغاکاین‌مریض‌از عمر سیر است
نگوبند آه ای بیچاره ناخوش
تو امشب‌ مرد خواهی‌،‌ساعت‌شش
اگر خون آید از حلقش‌، بشویند
وگر نبضش شودکاهل‌، نگویند
بگویندش مباش این‌قدر مرعوب
مهیا شوکه فردا می‌شوی خوب
وزپن سو، دست بر درمان شایند
ز روی علم درمانش نمایند
چو دردش گوبی و درمان نگویی
یقین می‌دان تو عزرائیل اویی
طبیبانی که در بالین مایند
به عزرائیل دلالی نمایند
چو تبخالی زند از غلظت خون
بگویند آه طاعون است‌، طاعون
کر استفراغکی بینند در ما
بگویند آخ « کلرا» واخ « کلرا»
چنین گویند تا آنگه که بیمار
ببازد دل‌، بیفتد خسته و زار
نه خود یک‌لحظه درمانش پذیرند
وگر درمان کنی دستت بگیرند
طبیبان وطن زین ساز و این بر
نمی‌سازند معجونی به جز مرگ
ملک‌الشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۳ - شکایت از مردم زمانه
زمانه به قصد دلم بی‌درنگ
گشاید ز غم تیرهای خدنگ
نشان ساخته زآن دل خون‌فشان
زند تیرها راست بر یک نشان
نشاند سر اندر بن یکدگر
کز آن تیرها نیزه سازد مگر
ز بیداد مردم بنالم به زار
بگریم به مانند ابر بهار
گرم خون ز مژگان ببارد رواست
کزین مردمانم به دل زخم‌هاست
ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
مپندار کان اشک چشم من است
بود جان شیرین من بی‌گمان
چکان از سر پنجهٔ مردمان
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
سبب بنای زندان
بهر آن شد بنای نمرهٔ یک
که بگیرد مقام زجر و کتک
مجرمی کاو به کرده‌، خستو نیست
چاره‌اش غیر زور بازو نیست
سارقی کاو نمی کند اقرار
باید اقرار خواست با اصرار
جای اشکنجه و عذاب و کتک
افکنندش شبی به نمرهٔ یک
چون شبی ماند اندر آن پستو
شود از شدت تعب خستو
دانی اکنون که اندر آنجا کیست
غیر آزاده مردم آنجا نیست
ور بود نیز مجرم و خونی
پس چندی شوند بیرونی
وان که آزاده است و با مسلک
دخمهٔ اوست حبس نمرهٔ یک
نه مه و هفته بلکه سال به سال
جای دارد در آن سیاه مبال
حالشان بدتر است ز اهل قبور
زان که جان می کنند زنده به گور
همه عشاق مرگ و مرگ از ناز
نکند روی خود بدیشان باز
دوزخی را که گفته‌اند آنجاست
خاصه‌ زین‌پس که‌ موسم گرماست
باید آنجا به صبر پردازد
تا خدا خود وسیلتی سازد
یا بیابد از آن به مرگ فرج
یا رهایش کنند کور و فلج
یا ز پای افتد و شود بیمار
مایهٔ دردسر شود ناچار
ببرندش به سوی مارستان
زبردست علیم و همدستان
هرکه نزد علیم گشت مقیم
به کجا می‌رود؟ خداست علیم
روزی آمد علیم در بر من
گفت خود را به ناخوشی می‌زن
تا به سوی مریضخانه شوی
همنشین با می و چغانه شوی
زان که آنجاست در ادارهٔ من
نانت آنجاست غرق در روغن
گفتم اهل می و چغانه نیم
بنده باب مریضخانه نیم
تن من سالمست و حال درست
سکه بر یخ زدی گناه از تست
مجرمان نیز اندر آنجایند
بند بر دست و قید بر پایند
مجرمی گر نشد به فعل مقر
میکنندش شکنجه‌های مضر
دستی از روی کتف پیچانند
دستی از پشت سر بگردانند
ساق آن هر دو را نهند زکین
به یکی دستبند پولادین
استخوان‌های ساق و بازو و کِتف
می‌خورد تاب‌ ازین‌ شکنجهٔ سفت
عضلاتش به پیچ و تاو افتد
استخوان‌ها به چاو چاو افتد
رود از هوش و چون به‌هوش آید
از سر درد در خروش آید
سوی لا و نعم نمی‌پوبد
هر چه بایست گفت می‌گوید
کار پنهان برافتد از پرده
همچنین کارهای ناکرده
کارهای نکرده گفته شود
همچون آن کرده‌ها شنفته شود
ور کسی طاقتش شدید بود
داربستی بر آن مزید شود
دست‌های خمیده را به کمند
از یکی حلقه‌ای بیاو‌بزند
پس کشندش به داربست فراز
طاقت گفتنش ندارم باز
گاه با تازیانه و ترکه
می‌زنندش که افتد از حرکه
ای بسا بی گنه که فرمان یافت
وین بلا را به مرگ درمان یافت
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
در صفت محبس تأمینات
اندرین ‌حجره‌ام ‌پس‌ از خور و خواب‌
نیست چیزی انیس غیرکتاب
مه اردی‌بهشت و لاله به باغ
من در اینجا چو لاله دل پر داغ
دستم آزاد و بسته است دلم
تن درست و شکسته است دلم
سوزد از تاب تب هماره تنم
گونی از آتش است پیرهنم
دهدم دردسر مدام عذاب
بس که بیگاه می‌پرم از خواب
چشم‌انداز من زگوشهٔ بام
ناف‌شهر ری است و شارع عام
های‌وهو‌یی که‌اندرین‌مأوی است
به خدا گر به محشرکبری است
پر الا لا وگیرودار و غلو
چون گه جنگ رستهٔ‌ اردو
بانگ گردونه‌های آب‌فشان
می‌دهند از غریو رعدنشان
لیک رعدی که بیخ گوش بود
بام تا شام در خروش بود
دم بدم رعد و برق ولوله است
متصل در اطاق زلزله است
من که بودم انیس خاموشی
بود با خلوتم هم‌آغوشی
از نسیمی که می‌وزید بدر
می‌پریدم ز خواب وقت سحر
دور از شهر و در میان گروه
خلوتی داشتم به دامن کوه
از ره کینه بخت وارون کار
بسترم را فکند در بازار
گفته‌ام در قصیده‌ای کم و بیش
شرح این‌های‌وهوی‌رازین پیش
نوک خیابان وسیع‌ترگشته
رفت و آمد سریع‌ترگشته
گشت گوشم کر از ترنک ترنک
مغزم آشفت ‌از این غریو و غرنک
روزی از روزهای فصل بهار
رعد و برقی عظیم بود به کار
هر زمان برق سخت جنبیدی
بر سر بام‌ها غرنبیدی
گرچه بد برق و تندری‌ نزدیک
گوش‌،‌بانگش نمی‌شنید ولیک
زان که گردونه‌های راهگذر
ره ببستی به غرش تندر
کرده در بیخ گوشم آماده
چرخ گردون هزار اراده‌
می‌رود خواب‌و می‌پرد هوشم
می کفدمغز و می‌درد گوشم
ملک‌الشعرای بهار : کارنامهٔ زندان
داستان مسافرت به یزد
هفته‌ای بود کاندر آن خانه
کرده بودیم گرم‌، کاشانه
مطلع مهر و ختم تابستان
کودکان رفته در دبیرستان
من به عزلت درون خانه مقیم
منزوی‌وار با کتاب ندیم
ناگه آمد به گوش کوبه ی در
خادم آمد به حالت منکر
گفت باشد پلیس تامینات
بر محمد و آل او صلوات
زن بیچاره‌ام چو این بشنید
رنگ ته مانده‌اش ز روی پرید
کردمش خامش و گشادم در
کرد مردی سلام و داد خبر
گفت امر آمده است از تهران
که شوی سوی یزد از اصفاهان
هست ماشین یزد آماده
بایدت رفت یکه و ساده
گفتم آیم بر رئیس اکنون
تا که آگاه گردم از چه و چون
تاختم گرم بر سرای پلیس
دیدم آنجا نشسته است رئیس
حال پرسیدم و بداد جواب
گشتم از آن جواب در تب و تاب
گفت باید برون شتابی تفت
گفتم اصلا نمی‌توانم رفت
کی به رفتن مجال دارم من
که نه مال و نه حال دارم من
خود گرفتم که مال باشد و حال
چه کنم با گروه اهل و عیال
گفتم و آمدم به مسکن خویش
به تسلای خاطر زن خویش
عرض کردم‌ به ‌صد خضوع و خلوص
تلگرافی به دفتر مخصوص
شمه‌ای ز ابتلا و بد حالی
رفتن یزد و کیسهٔ خالی
لطف‌ شه گشت‌ سوی من معطوف
رفتن یزد بنده شد موقوف
از قراری که دوستان گفتند
هم به ری هم به اصفهان گفتند
بوده «‌مکرم‌»‌» در این عمل مبرم
... بادا به ریش این مکرم
وان که بندد به قول مکرم کار
او ز مکرم بتر بود صد بار
پس شش مه ز فرط بد روزی
از فشار معیشت و روزی
تلگرافی دگر نمودم عرض
به شهنشه ز فقر و شدت قرض
یا نخواند آن شه همایون‌فر
یا که خواند و در او نکرد اثر
پس نوشتم عریضهٔ مکتوب
با عبارات موجز و خط خوب
که اگر ماند بایدم اینجا
شود آخر حقوق بنده ادا
این عبارات نیز سود نکرد
نه همین شعله بلکه دود نکرد
به فروغی کتابتی کردم
وز قضایا شکایتی کردم
بنوشتم نظیر این ابیات
از برای رئیس تشکیلات‌:
کار نظم مصالح جمهور
هست مشکل‌ تر از تمام امور
جز به بخت جوان و دانش پیر
جد و جهد و درایت و تدبیر
گاه آهن‌دلی و خون‌سردی
گاه نرمی و کدخدا مردی
گه لبی پر ز خنده چون شکر
گه نگاهی برنده چون خنجر
صبح پیش از اذان سحر خیزی
روز تا نصف شب عرق ریزی
خواندن دوسیه‌، دیدن اخبار
عرض کردن به شه نتیجهٔ کار
مفسدان را مدام پاییدن
خلق را روز و شام پاییدن
دسته‌دسته جماعت مشکوک
متفرق میان شهر و بلوک
همه را داشتن به زیر نظر
خواه در خانه خواه در معبر
سر ز سر عدو درآوردن
رازشان جمله منکشف کردن
پشت هر سرقتی پی افشردن
از عمل پی به عاملش بردن
راهزن را گرفتن اندر راه
گرچه خود را نهان کند در چاه
خط انگشت دزد را دیدن
حال جانی ز چشم فهمیدن
شهرها را به نظم آوردن
خلق را رو به تربیت بردن
سخت مالیدن و ادب کردن
زبن یکی گوش زان یکی گردن
دیدن جمله خلق با یک چشم
لیک گاهی به خنده گاه به خشم
به یکی دست‌، لالهٔ رنگین
به دگر دست‌، دهرهٔ سنگین
خلق را داشتن به بیم و امید
گاه با لطف وگاه با تهدید
یکی از صد هزارها کار است
که به هریک هزار اسرار است
غیر ازین رنج ‌های پنهانی
که ندانم من و تو خود دانی
من که دیرینه خادم وطنم
پادشاه ممالک سخنم
گرچه در نظم و نثر سلطانم
تابع پادشاه ایرانم
با اجانب نبوده‌ام دمساز
با اجامر نگشته‌ام همراز
چون خود از خادمان ایرانم
قدر خُدّام ملک می ‌دانم
داغ‌های کهن به دل دارم
در وطن حق آب و گل دارم
کرده‌ام من به خلق خدمت‌ها
دیده‌ام خواری و مشقت‌ها
باغ معنی است آبخوردهٔ من
نظم و نثر است زنده کردهٔ من
چاپلوسانه نیست رفتارم
زان که دل با زبان یکی دارم
بعد سی سال خدمت دایم
چار دوره وکالت دایم
هست دارائیم کتابی چند
خانه و باغ و پنج شش فرزند
در زمانی که بود روز شلنگ
می‌ شلنگید هر عصازن لنگ
بنده بودم به‌جای خویش مقیم
پا نکردم درازتر زگلیم
نه نمازم سوی سفارت بود
نه نیازم سوی وزارت بود
نه به شغل اداری‌ام میلی
نه ز انبار دولتم کیلی
بنشستم در آشیانهٔ خویش
گم شدم در کتابخانهٔ خویش
در دل خانه مختفی گشتم
غرق کار معارفی گشتم
پنج شش سال منزوی بودم
گوش بر حکم پهلوی بودم
چون که نو گشت سال پارینه
چرخ‌، نو کرد کین دیرینه
دستلافی طراز جیبم شد
عیدی کاملی نصیبم شد
خورده بودم برای کسب هنر
چهل و پنج سال خون جگر
در صفاهان ز فرط رنج و ملال
همه از یاد من برفت امسال
لیک ازین حال شکوه سر نکنم
شکر شه کافرم اگر نکنم
همه دانند بیگناهم من
خود گرفتم که روسیاهم من
لیک پنهان نمی کنم غم خویش
تات سازم شریک ماتم خویش
تو امیری و صاحب جاهی
چاکر صادق شهنشاهی
زین ستمدیدگان حمایت کن
حال ما را به شه حکایت کن
هرچه بودم به شهر ری موجود
رهن شد در بر رحیم جهود
باورت نیست از محله بپرس
زان رحیم رجیم دله بپرس
بختم از خشم شاه برگشته
دستم از پا درازتر گشته
یا اجازت دهد شه آفاق
که رَوَم من به سوی هند و عراق
یا ازین ابتلا رها کندم
خط آزادگی عطا کندم
تا به کسب معاش پردازم
دفتر و نامه منتشر سازم
هم درین ماه قطعه‌ ای گفتم
وندر آن دُرّ معرفت سفتم
ملک‌الشعرای بهار : تصنیفها
باد خزان (در افشاری)
باد خزان وزان شد
چهرهٔ گل خزان شد
طلایه لشکر خزان از دو طرف عیان شد
چو ابر بهمن ز چشم من چشمهٔ خون روان شد
ناله‌، بس مرغ سحر در غم آشیان زد
آشیان سوخته بین مشعله در جهان زد
عزیز من -‌ مشعله در جهان زد
خدا خدا داد ز دست استاد
که بسته رخ شاهد مه‌لقا را
فغان و فریاد ز جور گردون
که داده فتوای فنای ما را
کشور خراب‌، فغان و زاری
پیچه و نقاب سیاه و تاری
وه چه کنم از غم بیقراری
تا به کی کشیم ذلت و بیماری
بیا مه من رویم از ورطهٔ جانسپاری
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
برگ عیش آماده از فقر و قناعت شد مرا
دست خود از هر چه شستم پاک، قسمت شد مرا
خود حسابی شد دل آگاه را روز حساب
دیده انصاف میزان قیامت شد مرا
پیری از دنیای باطل کرد روی من به حق
قامت خم گشته محراب عبادت شد مرا
هر می تلخی که بردم در جوانی ها به کار
وقت پیری مایه اشک ندامت شد مرا
دانه ای جز خوردن دل نیست در هنگامه ها
حیف از اوقاتی که صرف دام صحبت شد مرا
آنچه در ایام پیری کم شد از نور بصر
باعث افزونی نور بصیرت شد مرا
منت ایزد را که در انجام عمر آمد به دست
در جوانی گر ز کف دامان فرصت شد مرا
دست هر کس را گرفتم صائب از افتادگان
بر چراغ زندگی دست حمایت شد مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱
می کشد خاطر به جا و منزل دیگر مرا
چرخ گویا ساخت از آب و گل دیگر مرا
عمر شد در گوشمالم صرف، گویا روزگار
می کند ساز از برای محفل دیگر مرا
گر چه در ظاهر چو مجنون رو به حی آورده ام
نیست غیر از پرده دل محمل دیگر مرا
سوخت تخم من ز برق عشق و دهقان هر نفس
می فشاند در زمین قابل دیگر مرا
چون گهر چندان که اندازم درین دریا نظر
نیست جز گرد یتیمی ساحل دیگر مرا
چشم من سیر از جهان و هر دم از بهر طمع
کاسه دریوزه سازد سایل دیگر مرا
هر کجا چون سایه رو آرم ز آباد و خراب
نیست جز افتادگی سر منزل دیگر مرا
گر چه دل خون شد ز درد عشق صائب کاشکی
در بساط سینه بودی صد دل دیگر مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲
چهره شد نیلوفری از سیلی اخوان مرا
خوش گلی آخر شکفت از گلشن احزان مرا
تیغ بر فرقم زنند و گوهر از دستم برند
چون صدف شد دشمن جان گوهر رخشان مرا
دل چو رو گرداند، بر گرداندن او مشکل است
روی دل تا برنگردیده است، بر گردان مرا
ذوق همچشمی ندارد شهرتم با آفتاب
گرد عالم از چه دارد چرخ سرگردان مرا؟
هر که بر من پرده پوشد خویش را رسوا کند
من نه آن شمعم که بتوان داشتن پنهان مرا
نیستم پیراهن یوسف، چرا هر جا روم
خون تهمت می چکد از گوشه دامان مرا؟
نیست صائب در خرابات مغان دریا دلی
تا به یک ساغر کند شرمنده احسان مرا