عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
در پهلوی اغیار به هر سو نظری داشت
گویا ز نهان آمدن من خبری داشت
دی گفت بسی حرف وفا روی برویم
گویا که به من روی و سخن با دگری داشت
آرام ازو جذبه ی شوق که چنین برد؟
کامروز سراسیمه به هر سو گذری داشت
چون دید مرا یار، برافروخت ز خجلت
گویا ز ستم های رقیبان خبری داشت
میلی نگه از یار ندیدم دم رفتن
پنداشتی از ماتم من چشم تری داشت
گویا ز نهان آمدن من خبری داشت
دی گفت بسی حرف وفا روی برویم
گویا که به من روی و سخن با دگری داشت
آرام ازو جذبه ی شوق که چنین برد؟
کامروز سراسیمه به هر سو گذری داشت
چون دید مرا یار، برافروخت ز خجلت
گویا ز ستم های رقیبان خبری داشت
میلی نگه از یار ندیدم دم رفتن
پنداشتی از ماتم من چشم تری داشت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
ز بس که شوق مرا برقرار نگذارد
نشستهام به سر راه یار نگذارد
چنان ز من گذرد سرگران، که طعنه غیر
مرا به رهگذر انتظار نگذارد
به بزم یار ز اندیشه عتاب، مرا
خیال شکوهٔ بیاختیار نگذارد
هجوم شوق من از حد گذشت و میترسم
که پای عهد ترا استوار نگذارد
ز گرامیاش غرضی غیر ازین نمییابم
که خجلتم به سر رهگذار نگذارد
نهان گذشتن آن پرفریب، میلی را
به هیچ رهگذر امیّدوار نگذارد
نشستهام به سر راه یار نگذارد
چنان ز من گذرد سرگران، که طعنه غیر
مرا به رهگذر انتظار نگذارد
به بزم یار ز اندیشه عتاب، مرا
خیال شکوهٔ بیاختیار نگذارد
هجوم شوق من از حد گذشت و میترسم
که پای عهد ترا استوار نگذارد
ز گرامیاش غرضی غیر ازین نمییابم
که خجلتم به سر رهگذار نگذارد
نهان گذشتن آن پرفریب، میلی را
به هیچ رهگذر امیّدوار نگذارد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
بس که در دل کار، پیکان خدنگ یار کرد
نالهای کز دل برآوردم، به دلها کار کرد
تا نباشم فارغالبال از دل پرکینهاش
از من آزاری که در دل داشت یار، اظهار کرد
از دل پر آرزویم شرمساریها کشید
از تو هر حسرت که جا در خاطر افگار کرد
جان فدای سادهلوحیها، که بعد از صد خلاف
خوشدلم باز از فریب وعده دیدار کرد
تا بسوزم بهر عمری کان به ناکامی گذشت
بعد ایامی رسید و گرمی بسیار کرد
با وجود آنکه میلی در کمال عجز بود
آمد آن بیرحم و جانبداری اغیار کرد
نالهای کز دل برآوردم، به دلها کار کرد
تا نباشم فارغالبال از دل پرکینهاش
از من آزاری که در دل داشت یار، اظهار کرد
از دل پر آرزویم شرمساریها کشید
از تو هر حسرت که جا در خاطر افگار کرد
جان فدای سادهلوحیها، که بعد از صد خلاف
خوشدلم باز از فریب وعده دیدار کرد
تا بسوزم بهر عمری کان به ناکامی گذشت
بعد ایامی رسید و گرمی بسیار کرد
با وجود آنکه میلی در کمال عجز بود
آمد آن بیرحم و جانبداری اغیار کرد
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
او درین نظاره کز تن جان محزون میرود
من به این خوشدل که جان دشوار بیرون میرود
هر که میآید پی نظاره جان کندنم
میکند نفرت که با حال دگرگون میرود
آن شکار تیر کاری خوردهام کز قتل من
عمرها رفت و هنوز از زخمها خون میرود
با کدام امیدواری، حیرتی دارم که دل
بر سر راهش درین ایام، افزون میرود
با چنین جذبی که بیرون میکشم از خانهاش
گر نگردم بیخبر، از پیش من چون میرود؟
از کششهای کمند شوق بیرون ماندگان
هر زمان از بزم، بیتابانه بیرون میرود
وه چه شوق است این، که میلی میکشد زان تندخو
بهر یک دیدار صد آزار و ممنون میرود
من به این خوشدل که جان دشوار بیرون میرود
هر که میآید پی نظاره جان کندنم
میکند نفرت که با حال دگرگون میرود
آن شکار تیر کاری خوردهام کز قتل من
عمرها رفت و هنوز از زخمها خون میرود
با کدام امیدواری، حیرتی دارم که دل
بر سر راهش درین ایام، افزون میرود
با چنین جذبی که بیرون میکشم از خانهاش
گر نگردم بیخبر، از پیش من چون میرود؟
از کششهای کمند شوق بیرون ماندگان
هر زمان از بزم، بیتابانه بیرون میرود
وه چه شوق است این، که میلی میکشد زان تندخو
بهر یک دیدار صد آزار و ممنون میرود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
جان به حسرت دادم و آزار دل بر جا بماند
در جگر زان غمزه پیکانهای استغنا بماند
وه که افسون جنون دست از گریبانم نداشت
طوق رسوایی به گردن، بند غم بر پا بماند
ای دل دیوانه، تن در ده به رسوایی که باز
عقل نیکاندیش رفت و عشق بدفرما بماند
عشق را عجز است لازم، ورنه هر بیدرد را
بر من از بهر چه این مقدار استیلا بماند
کی ز ننگ عشقم از خون ریختن رستی، که من
گر نماندم، داستانها از من رسوا بماند
شد به بزم یار میلی بیخبر از ننگ غیر
یار با اغیار بیرون رفت و او تنها بماند
در جگر زان غمزه پیکانهای استغنا بماند
وه که افسون جنون دست از گریبانم نداشت
طوق رسوایی به گردن، بند غم بر پا بماند
ای دل دیوانه، تن در ده به رسوایی که باز
عقل نیکاندیش رفت و عشق بدفرما بماند
عشق را عجز است لازم، ورنه هر بیدرد را
بر من از بهر چه این مقدار استیلا بماند
کی ز ننگ عشقم از خون ریختن رستی، که من
گر نماندم، داستانها از من رسوا بماند
شد به بزم یار میلی بیخبر از ننگ غیر
یار با اغیار بیرون رفت و او تنها بماند
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۵
باز آمد و ز عربده شرمنده رنگ بود
مایل به آشتیّ و پشیمان ز جنگ بود
ای حسرت از دلم برو امروز، کان گذشت
کاین خوان تنگ عیش بر امید تنگ بود
آخر کبوتر حرم التفات شد
مرغ دلم که باز ستم را به چنگ بود
از شیشه صافتر شد و از موم نرمتر
آن دل که شیشه دل ما را چو سنگ بود
شکر خدا نصیب همای نگاه شد
این مشت استخوان که نشان خدنگ بود
مایل به آشتیّ و پشیمان ز جنگ بود
ای حسرت از دلم برو امروز، کان گذشت
کاین خوان تنگ عیش بر امید تنگ بود
آخر کبوتر حرم التفات شد
مرغ دلم که باز ستم را به چنگ بود
از شیشه صافتر شد و از موم نرمتر
آن دل که شیشه دل ما را چو سنگ بود
شکر خدا نصیب همای نگاه شد
این مشت استخوان که نشان خدنگ بود
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
چنان رفتم من بیاعتبار از خاطر شادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
که عشق خانه ویران ساز، خواهد کند بنیادش
شهید خنجرت هر چند از خود بی خبر باشد
خبردارش کند بیتابی دل، چون کنی یادش
به جان از ناله میآورد میلی، دوش مردم را
اگر هر دم نمیشد بیخودی مانع ز فریادش
که گر میبیندم صد ره، نمیآید زمن یادش
خوش آن ساعت که رحمش باز دارد چون ز آزارم
کند بیاعتدالیهای خویی، گرم بیدادش
بنای شهر بند عافیت کردم، ندانستم
که عشق خانه ویران ساز، خواهد کند بنیادش
شهید خنجرت هر چند از خود بی خبر باشد
خبردارش کند بیتابی دل، چون کنی یادش
به جان از ناله میآورد میلی، دوش مردم را
اگر هر دم نمیشد بیخودی مانع ز فریادش
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۳
گرم آمدم سوی تو و افسرده میروم
یعنی که زنده آمدم و مرده میروم
از باغ عشق، من که گیاه محبّتم
در خشکسال تفرقه پژمرده میروم
بیرحمیات اجازت یک مردمی نداد
هر چند یافتی که دل آزرده میروم
خوشدل به بزم او بنشین مدّعی، که من
هر جا غمیست همره خود برده میروم
روز شمار، دست من و دامنت که من
خود را ز اهل بزم تو نشمرده میروم
بادا بقای او، که چو میلی من از جهان
زهر فنا زجام اجل خورده میروم
یعنی که زنده آمدم و مرده میروم
از باغ عشق، من که گیاه محبّتم
در خشکسال تفرقه پژمرده میروم
بیرحمیات اجازت یک مردمی نداد
هر چند یافتی که دل آزرده میروم
خوشدل به بزم او بنشین مدّعی، که من
هر جا غمیست همره خود برده میروم
روز شمار، دست من و دامنت که من
خود را ز اهل بزم تو نشمرده میروم
بادا بقای او، که چو میلی من از جهان
زهر فنا زجام اجل خورده میروم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۴
به بزم دوش چنان بود همزبان با من
که غیبت دگران داشت در میان با من
چنان ز عشق نهانم رقیب بیخبر است
که میکند سخن از صحبت نهان با من
ز من رمیده، همانا شنیده از جایی
حکایتی که نهان داشت در میان با من
به خاطرت نرسد امتحان من هرگز
ز بس که غیر ترا کرده بدگمان با من
ز بدگمانی خود شرمسار خواهی شد
مباش اینهمه در بند امتحان با من
فغان ز خوی بد آن بهانهجو، میلی
که دوش عربدهای داشت هر زمان با من
که غیبت دگران داشت در میان با من
چنان ز عشق نهانم رقیب بیخبر است
که میکند سخن از صحبت نهان با من
ز من رمیده، همانا شنیده از جایی
حکایتی که نهان داشت در میان با من
به خاطرت نرسد امتحان من هرگز
ز بس که غیر ترا کرده بدگمان با من
ز بدگمانی خود شرمسار خواهی شد
مباش اینهمه در بند امتحان با من
فغان ز خوی بد آن بهانهجو، میلی
که دوش عربدهای داشت هر زمان با من
میرزا قلی میلی مشهدی : قصاید
شمارهٔ ۲۲ - ممدوح شناخته نیست
غمکدهٔ چشم را، دیدهٔ گریان شکست
سستبناخانهام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزردهام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزردهام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژالهفشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بیسر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
سستبناخانهام، از نم توفان شکست
در دم افغان مرا، خوی تو آمد به یاد
در دل آزردهام، ناوک افغان شکست
سینهٔآزردهام، بس که ز افغان پر است
نخل خدنگ ترا، غنچهٔ پیکان شکست
شد به ره آرزو، پای سلامت فگار
بس که ز سنگ بتان، شیشهٔ ایمان شکست
آنکه به باغ کرم، کی به دل خصم هم
خار تمنّا ازان گلبن احسان شکست
ژالهفشان ، ابر زد با کف تو لاف جود
برق زدش بر دهان، کش همه دندان شکست
کوه وقارش فکند سایه چو بر آسمان
گشت دو تا پشت قوس، کفّهٔ میزان شکست
ابر وقار ترا، سایه چو لنگر فکند
دُرج گهر چون حباب، در دل عمّان شکست
کاسته گردد چو بدر، بیسر و پا چون سپهر
هرکه به خوانت نمک خورد و نمکدان شکست
میرزا قلی میلی مشهدی : ترجیعات
بخشی از یک ترکیب یا ترجیعبند
...
...
جان یابد و از خوشی بنالد
چون در رحم اناث، اطفال
بدخواه تو باد تا دم مرگ
از مویه چو مو، ز ناله چون نال
بادا مه و سال بر تو میمون
تا هست شمار روز و مه، سال
من نیز ترا چو سایه باشم
گاهی به عنان و گه ز دنبال
چون وقت رسد که برسرآید
عمر من زار مضطرب حال،
پیش آیم و دامن تو گیرم
در پای تو افتم و بمیرم
...
جان یابد و از خوشی بنالد
چون در رحم اناث، اطفال
بدخواه تو باد تا دم مرگ
از مویه چو مو، ز ناله چون نال
بادا مه و سال بر تو میمون
تا هست شمار روز و مه، سال
من نیز ترا چو سایه باشم
گاهی به عنان و گه ز دنبال
چون وقت رسد که برسرآید
عمر من زار مضطرب حال،
پیش آیم و دامن تو گیرم
در پای تو افتم و بمیرم
میرزا قلی میلی مشهدی : رباعیات
شمارهٔ ۶
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۲
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۱
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۵
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۱۹
میرزا قلی میلی مشهدی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۵
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۶۷
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۹۰