عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۸۶
مشکینْ کلاله که گِل سَرْوی داره
چکّه چکّه وی کٰانِ مرْوٰاری داره
مرْواری بیحدّه که حَمُّوم بواره
هم‌چنین حَمُّوم که اینْ اَنعامْ ره داره
بسی مفتخر بُو ئه اُونْ حَمُّوم، باره
سزاوارْ نیه به هر نفیسْ ره خواره
امیر گنه: یارون، قیمت نیه مه یاره
مه دوستْ به دْ لُو دارْنه شَکّر خرواره
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۲۰۸
نرگس دیمهْ سَرْمَستْ و مه جا قرین بی
چاچی دیمه تیرِ غَمزه ره به کین بی
لعلِ حُقّه ره دیمه دُرّ سیمین بی
شاهِ حَوْش ره دیمه که رو به چین بی
افعی دیمه گردِ گله باغ پرچین بی
زَنگی دیمه صد حلقه‌یِ چین به چین بی
گلْ ره دیمه که تکیه به یاسمین بی
اونوَختْ دُونستمهْ، سوره قَدِ مٰاه‌جبین بی
امیر پازواری : شش‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۳
امیر گنه: چن چی خشه: تنگ دهون ته
سُو آل و جنافه و لُو و دندون ته
سیمینْ بدنْ، آهُو گردنْ، نارپستونْ نه
دل و دینْ ره تاراجْ بَورْد بو چشمونْ ته
دیمْ قُرصِ خُورْرهْ مُونّه به جاودونْ ته
ریجنْ قَنْ خروارْ، شَکْری لَبُونْ ته
دْ جادوئه یا که مَسّه اُونْ تُرکونْ ته
صَدْ خنهْ سیُو، بیشْ بکردْ بو چشمُونْ ته
لَعْلِ حُقّه یا که پستهْ اُونْ دهُونْ ته
دَ چی صَدفِ گُوهرهْ اُونْ دَندونْ ته
صَدْ عاشقْ به خالِ کَمنْ بُونْ قربونْ ته
امیر کم‌ترینْ بنده‌یِ رایگُونْ ته
امیر پازواری : شش‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۶
خُورْ کیهْ که بُو خوانچه کَشْ ته سرایی؟
چی حاجتْ چراغ و مُونگْ، به ته درگایی؟
مُونگْ ره اُونْطری داغْ به دیمْ هُونیایی
مُونگْ جُراَتْ ندارْنهْ هرگزْ روزْ درآیی
چی بَومْ خجیرهْ نوم و بی‌همتایی
ته دیمهْ به رَنگِ گلِ باغْ نمایی
تختِ دولتْ ره، ته بَخْتْ دولتْ هدایی
هُمای تنه سٰایه، پَرهْ هوایی
ای یُوسفهْ چیرهْ، دوستِ سیمین لقایی
ای زُهرهْ جَبینْ، ماه و خورشیدْ ضیایی
ای سیمهْ تَنْ، نازکْ بَدنْ، دل‌رُبایی
سیمینْ ذَقنْ، عنبرْشکنْ، پیچ و تایی
امیر پازواری : هشت‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۵
دُوسْتِ قَدْ نَشِنِهْ گِتِنْ سُورِهْ یٰا کٰاجْ
بَشِنِهْ گِتِنْ کٰانِ بِلُورِهْ یٰا عٰاجْ
اَمیرْ گِنِهْ‌ای سُورِهْ‌وَشِ گیتی سٰاجْ
تِهْ هَرْوَرِ خِشْ بِهْتِرِهْ عٰالِمِ بٰاجْ
اُونْ تِهْ حُسْن وُ خُوبی بَوِرْدْ یُوسِفِ بٰاجْ
سُودَکِتْ تِنِهْ سٰایِهْ سَرْ هُونیٰا کٰاجْ
نَرْگِسْ سَرْگِرْدوُنْ شُونِهْ بِهْ تِهْ تَنِ عٰاجْ
تِنِهْ کَمِّنِ ریزِشْ مِنِهْ سَرِ تٰاجْ
تِهْ نَرْگِسِ چِشْ فِتُنوئِهْ یٰا قَرٰاقٰاجْ
دِنْبالِهْ اَلِفْ بَکِشییِهْ دِقیقٰاجْ
یٰا کُحْلِهْ یٰا رَنْدِشِهْ یٰا کِهْ مِشْکِ فٰاجْ
نَرْگِسِ خِدَنْگْ تیرْ زَنِنْ، فٰاجْ هٰاکِنْ فٰاجْ
سُو آل مُشْتِری، نٰافِهْ مِشْکِهْ، سَرْوِ سٰاجْ
کَمُونْ بِرْفِهْ، دَسْتْ قًبْضِهْ وُ مییُونِهْ نٰاجْ
گُوشْ‌رِهْ دُرْ بِرٰازِنِهْ، سُویِ تَنْ‌رِهْ عٰاجْ
کَرْبْ، قَلْیُونِ مُوِّنِهْ کِهْ بَوُو خَمْ وُ کٰاجْ
امیر پازواری : هشت‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۲۲
زلفِ هندُو، آتشْ‌پرستْ یا زنّاره؟
یا طرّه‌یِ مشکینْ به گردِ عذارهْ؟
شوی قدره یا رنگِ لیلْ، ماهِ تارهْ؟
یا اَژْدرهْ که، هَرْ دَمْ گذرْ به لارهْ؟
وَرْنْ گَرْ به جنّت مرهْ، بی‌تهْ نارهْ
گَر وَرنْ به دُوزخْ، ترهْ دارمهْ خارهْ
یا قُوتهْ تنهْ لوُو قَندِ خروٰارهْ
گَرْ ایشِمْ ترهْ، مهْ زمسْتُونْ ویهٰارهْ
رُوبَندْ دَوْس مهْ آفتِ روزِگارهْ
حُسْنِ تهْ دلبَرْ، شَهْرْ هَمهْ جٰا دیارهْ
لَیْلی‌مَنشْ، حُوری‌روشْ، مهْ خُونکارهْ
دْ زلْفْ اَژدَرْآسا، آدمی بقمٰارهْ
مشکینْ طُرّه، سیمینْ وَرقْ سَرْ دیارهْ
یٰا سُنْبُله که هُو داشتْ دَشْتِ ختٰارهْ
یٰا صَفحه‌یِ گلْ، طَرْحِ مشکِ تتٰارهْ
یٰا به ملکِ چینْ، لَشگرِ زَنگْبارهْ
امیر پازواری : ده و بیشتر از ده‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۵
امیر گنه: گوهر چاردَهْ ماهِ منیره
این شهرْ همه جا گوهرِ نَومْ خجیره
دِ دیمْ سرخهْ گلْ، کنّه دِ چشْ ره خیره
بَرْفهْ صد هزارْ تیرْ زَنّهْ شه رهی رهْ
هرگز تَلهْ دارْ میوهْ نیارده شیره
خُوونهْ خجیر بو، هر چَنْ که یارْ خجیره
پرْ بَدیمهْ خوبونْ، همه مونگه چیره
نَونهْ مرهْ یارْ که چشْ کنّه خیره
دْ زلفْ به بناگوشْ، حلقه‌ی زنجیره
بسی ترک و تات، ته د زلفِ زنجیره
هر کس که تنه چیره دین و دل گیره
وی شه ترکش آسا گرفتارِ تیره
شَکرْخندهْ، آهو مجشْ، خیره چیره
سیُو اَژدرهْ، حلقه دوسّهْ می‌ره
زَورْدَسِّ عالمْ همه ته اسیره
شاه، ته مطبخ چاهْ اُوکش و مزّیره
یا چشمِ مَست بدیمه یا کُحِل چیره
یا ترکِ خوشْ اندازِ قَیْقاجِ تیره
صَدفْ تابونه، روز که ورزمْ ته میره
تا کَیْ دَچینی گلْ که منه خمیره
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
در شب تیره
در شب تیره چو گوری که کند شیطانی
وندر آن دام دل افسایش را
دهد آهسته صفا،
زیک زیک، زیک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
بال از او خیسیده
پای از او پیچیده.
شده پرچین اش دامی و من اش دام گوشا.
معرفت نیست دریغا! در او
آن دل هرزه درا.
که به جای آوردم
وانهد با خود، در راه مرا.
زیک زیک، زیک زایی
لحظه ای نیست که بگذاردم آسوده به جا.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
جاده خاموش است
جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه ای بیهوده می جوید.
یک نفر پوشیده در کنجی
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.
بر در شهر آمد آخر کاروان ما زه راه دور -می گوید-
با لقای کاروان ما، چنان کارایش پاکیزه ای هر لحظه می آراست.
مردمان شهر را فریاد بر میخاست.
آنکه او این قصه اش در گوش، اما
خاسته افسرده وار از جا،
شهر را نام و نشان هر لحظه می جوید.
و به او افسرده می گوید:
«مثل این که سال ها بودم در آن شهر نهان مأوا»
مثل این که یک زمان در کوچه ای از کوچه های او
داشتم یاری موافق، شاد بودم با لقای او.
جاده خاموش ست، هر گوشه ای شب، هست در جنگل.
تیرگی صبح از پی اش تازان
رخنه می جوید.
یک نفر پوشیده بنشسته
با رفیق اش قصه پوشیده می گوید.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
باد می گردد
باد می گردد و در باز و چراغ ست خموش
خانه ها یک سره خالی شده در دهکده اند.
بیمناک ست به ره بار به دوشی که به پل
راه خود می سپرد.
پای تا سر شکم مان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.
بگسلیده ست در اندوده دود
پایه دیواری.
از هر آن چیز که بگسیخته است
نالش مجروحی
یا جزع های تن بیماری.
و آنکه بر پل گذرش بود مشکل ها
هر زمان می نگرد.
پای تا سر شکم مان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.
باد می گردد و در باز و چراغ ست خموش
خانه ها یک سره خالی شده در دهکده اند.
رهسپاری که به پل داشت گذر می ایستد
زنی از چشم سر شک
مردی از روی جبین خون جبین می سترد.
پای تا سر شکم مان تا شبشان
شاد و آسان گذرد.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
روی بندرگاه
آسمان یکریز می بارد
روی بندرگاه.
روی دنده های آویزان یک بام سفالین در کنار راه
روی « آیش» ها که « شاخاک» خوشه اش را می دواند.
روی نوغانخانه، روی پل ـــ که در سر تا سرش امشب
مثل اینکه ضرب می گیرند ـــ یا آنجاکسی غمناک می خواند.
همچنین بر روی بالاخانه ی من (مرد ماهیگیر مسکینی
که او را میشناسی)

خالی افتاده است اما خانه ی همسایه ی من دیرگاهیست.
ای رفیق من، که ازین بندر دلتنگ روی حرف من با تست
و عروق زخمدار من ازین حرفم که با تو در میان می آید از درد درون
خالی است.

و درون دردناک من ز دیگر گونه زخم من می آید پر!
هیچ آوایی نمی آید از آن مردی که در آن پنجره هر روز
چشم در راه شبی مانند امشب بود بارانی.
وه!چه سنگین است با آدمکشی (با هر دمی رؤیای جنگ) این زندگانی.

بچه ها، زنها،
مردها، آنها که در خانه بودند،
دوست با من، آشنا با من درین ساعت سراسر کشته گشتند.
نیما یوشیج : مجموعه اشعار
هست شب
هست شب یک شبِ دم کرده و خاک
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ی ابر، از بر کوه
سوی من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم کرده تنی گرم در استاده هوا،
هم ازین روست نمی بیند اگر گمشده ای راهش را.
*
با تنش گرم، بیابان دراز
مرده را ماند در گورش تنگ
به دل سوخته ی من ماند
به تنم خسته که می سوزد از هیبت تب!
هست شب. آری، شب.
احمد شاملو : هوای تازه
مه
بیابان را، سراسر، مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان است
موجی گرم در خونِ بیابان است
بیابان، خسته
لب بسته
نفس بشکسته
در هذیانِ گرمِ مه، عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند.
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست. [می‌گوید به خود، عابر]
سگانِ قریه خاموش‌اند.
در شولای مه پنهان، به خانه می‌رسم. گل‌کو نمی‌داند. مرا ناگاه در
درگاه می‌بیند، به چشمش قطره اشکی بر لبش لبخند، خواهد گفت:
«ــ بیابان را سراسر مه گرفته‌ست... با خود فکر می‌کردم که مه گر
همچنان تا صبح می‌پایید مردانِ جسور از خفیه‌گاهِ خود به دیدارِ عزیزان بازمی‌گشتند.»



بیابان را
سراسر
مه گرفته‌ست.
چراغِ قریه پنهان است، موجی گرم در خونِ بیابان است.
بیابان، خسته لب‌بسته نفس‌بشکسته در هذیانِ گرمِ مه عرق می‌ریزدش آهسته از هر بند...

۱۳۳۲

احمد شاملو : هوای تازه
ساعتِ اعدام
در قفلِ در کلیدی چرخید

لرزید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید

در قفلِ در کلیدی چرخید



بیرون
رنگِ خوشِ سپیده‌دمان
ماننده‌یِ یکی نتِ گم‌گشته
می‌گشت پرسه‌پرسه‌زنان روی
سوراخ‌های نی
دنبالِ خانه‌اش...



در قفلِ در کلیدی چرخید
رقصید بر لبانش لبخندی
چون رقصِ آب بر سقف
از انعکاسِ تابشِ خورشید



در قفلِ در
کلیدی چرخید.

۱۳۳۱

احمد شاملو : هوای تازه
سمفونی تاريک
غنچه‌های یاسِ من امشب شکفته است. و ظلمتی که باغِ مرا بلعیده، از بویِ یاس‌ها معطر و خواب‌آور و خیال‌انگیز شده است.

با عطرِ یاس‌ها که از سینه‌ی شب برمی‌خیزد، بوسه‌هایی که در سایه ربوده شده و خوشبختی‌هایی که تنها خواب‌آلودگی شب ناظرِ آن بوده است بیدار می‌شوند و با سمفونی دلپذیرِ یاس و تاریکی جان می‌گیرند.

و بویِ تلخِ سروها ــ که ضرب‌های آهنگِ اندوه‌زای گورستانی‌ست و به یأس‌های بیدار لالای می‌گوید ــ در سمفونی یاس و تاریکی می‌چکد و میانِ آسمانِ بی‌ستاره و زمینِ خواب‌آلود، شبِ لجوج را از معجونِ عشق و مرگ سرشار می‌کند.

عشق، مگر امشب با شوهرش مرگ وعده‌ی دیداری داشته است... و اینک، دستادست و بالابال بر نسیمِ عبوس و مبهمِ شبانگاه پرسه می‌زنند.

دلتنگی‌های بیهوده‌ی روز در سایه‌هایِ شب دور و محو می‌شوند و پچپچه‌شان، چون ضربه‌هایِ گیج و کش‌دارِ سنج، در آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی به گوش می‌آید.

و آهنگِ تلخ و شیرینِ تاریکی، امشب سرنوشتی شوم و ملکوتی را در آستانه‌ی رؤیاها برابرِ چشمانِ من به رقص می‌آورد.



امشب عشقِ گوارا و دلپذیر، و مرگِ نحس و فجیع، با جبروت و اقتدار زیرِ آسمانِ بی‌نور و حرارت بر سرزمینِ شب سلطنت می‌کنند...

امشب عطرِ یاس‌ها سنگرِ صبر و امیدِ مرا از دلتنگی‌های دشوار و سنگینِ روز بازمی‌ستاند...

امشب بوی تلخِ سروها شعله‌ی عشق و آرزوها را که تازه‌تازه در دلِ من زبانه می‌کشد خاموش می‌کند...

امشب سمفونی تاریکِ یاس‌ها و سروها اندوهِ کهن و لذتِ سرمدی را در دلِ من دوباره به هم می‌آمیزد...

امشب از عشق و مرگ در روحِ من غوغاست...

۱۳۲۶

احمد شاملو : باغ آینه
باران
آنگاه بانویِ پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفر،
که به آسمانِ بارانی می‌اندیشید

و آنگاه بانوی پُرغرورِ عشقِ خود را دیدم
در آستانه‌ی پُرنیلوفرِ باران،
که پیرهنش دستخوشِ بادی شوخ بود

و آنگاه بانوی پُرغرورِ باران را
در آستانه‌ی نیلوفرها،
که از سفرِ دشوارِ آسمان بازمی‌آمد.
۱۳۳۸

احمد شاملو : دشنه در دیس
سِمیرُمی
برای هوشنگ کشاورز

با سُم‌ضربه‌ی رقصانِ اسبش می‌گذرد
از کوچه‌ی سرپوشیده
سواری،
بر تَسمه‌بندِ قَرابینش
برقِ هر سکّه
ستاره‌یی
بالای خرمنی
در شبِ بی‌نسیم
در شبِ ایلاتیِ عشقی.

چار سوار از تَنگ دراومد
چار تفنگ بر دوشِشون.

دختر از مهتابی نظاره می‌کند
و از عبورِ سوار
خاطره‌یی
همچون داغِ خاموشِ زخمی.

چارتا مادیون پُشتِ مسجد
چار جنازه پُشتِشون.

شهریورِ ۱۳۵۴

احمد شاملو : در آستانه
خاطره
شب
سراسر
زنجيرِ زنجره بود
تا سحر،
سحرگه
به‌ناگاه با قُشَعْريره‌ی درد
در لطمه‌ی جانِ ما
جنگل
از خواب واگشود
مژگانِ حيرانِ برگش را
پلکِ آشفته‌ی مرگش را،
و نعره‌ی اُزگَلِ ارّه‌ زنجيری
سُرخ
بر سبزیِ‌ نگرانِ دره
فروريخت.



تا به کسالتِ زردِ تابستان پناه آريم
دلشکسته
به‌ترکِ کوه گفتيم.

۱۲ شهريورِ ۱۳۷۲

سهراب سپهری : شرق اندوه
بودهی - Bodhi
آنی بود ، در ها وا شده بود .
برگی نه ، شاخی نه ، باغ فنا پیدا شده بود.
مرغان مکان خاموش ، این خاموش ، آن خاموش . خاموشی
گویا شده بود.
آن پهنه چه بود : با میشی ، گرگی همپا شده بود.
نقش صدا کم رنگ ، نقش ندا کم رنگ .پرده مگر تا
شده بود؟
من رفته ، ما بی ما شده بود.
زیبایی تنهاشده بود.
هر رودی ، دریا،
هر بودی ، بودا شده بود.
سهراب سپهری : حجم سبز
ورق روشن وقت
از هجوم روشنایی شیشه های در تکان می خورد.
صبح شد، آفتاب آمد.
چای را خوردیم روی سبزه زار میز.
ساعت نه ابر آمد، نرده ها تر شد.
لحظه های کوچک من زیر لادن ها نهان بودند.
یک عروسک پشت باران بود.
ابرها رفتند.
یک هوای صاف ، یک گنجشک، یک پرواز.
دشمنان من کجا هستند؟
فکر می کردم:
در حضور شمعدانی ها شقاوت آب خواهد شد.
در گشودم:قسمتی از آسمان افتاد در لیوان آب من.
آب را با آسمان خوردم.
لحظه های کوچک من خواب های نقره می دیدند.
من کتابم را گشودم زیر سقف ناپدید وقت.
نیمروز آمد.
بوی نان از آفتاب سفره تا ادراک جسم گل سفر می کرد.
مرتع ادراک خرم بود.
دست من در رنگ های فطری بودن شناور شد:
پرتقالی پوست می کندم.
شهرها در آیینه پیدا بود.
دوستان من کجا هستند؟
روزهاشان پرتقالی باد!
پشت شیشه تا بخواهی شب .
در اتاق من طنینی بود از برخورد انگشتان من با موج،
در اتاق من صدای کاهش مقیاس می آمد.
لحظه های کوچک من تا ستاره فکر می کردند.
خواب روی چشم هایم چیز هایی را بنا می کرد:
یک فضای باز ، شن های ترنم، جای پای دوست ....