عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت
سیه چردهای را کسی زشت خواند
جوابی بگفتش که حیران بماند
نه من صورت خویش خود کردهام
که عیبم شماری که بد کردهام
تو را با من ار زشت رویم چه کار؟
نه آخر منم زشت و زیبا نگار
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش
تو دانایی آخر که قادر نیم
توانای مطلق تویی، من کیم؟
گرم ره نمایی رسیدم به خیر
وگر گم کنی باز ماندم ز سیر
جهان آفرین گر نه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند؟
چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست
گر او توبه بخشد بماند درست
که پیمان ما بی ثبات است و سست
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز مسکینیم روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیش باران نپاید غبار
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکی دگر راه نیست
تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان
جوابی بگفتش که حیران بماند
نه من صورت خویش خود کردهام
که عیبم شماری که بد کردهام
تو را با من ار زشت رویم چه کار؟
نه آخر منم زشت و زیبا نگار
از آنم که بر سر نبشتی ز پیش
نه کم کردم ای بنده پرور نه بیش
تو دانایی آخر که قادر نیم
توانای مطلق تویی، من کیم؟
گرم ره نمایی رسیدم به خیر
وگر گم کنی باز ماندم ز سیر
جهان آفرین گر نه یاری کند
کجا بنده پرهیزگاری کند؟
چه خوش گفت درویش کوتاه دست
که شب توبه کرد و سحرگه شکست
گر او توبه بخشد بماند درست
که پیمان ما بی ثبات است و سست
به حقت که چشمم ز باطل بدوز
به نورت که فردا به نارم مسوز
ز مسکینیم روی در خاک رفت
غبار گناهم بر افلاک رفت
تو یک نوبت ای ابر رحمت ببار
که در پیش باران نپاید غبار
ز جرمم در این مملکت جاه نیست
ولیکن به ملکی دگر راه نیست
تو دانی ضمیر زبان بستگان
تو مرهم نهی بر دل خستگان
سعدی : باب دهم در مناجات و ختم کتاب
حکایت بت پرست نیازمند
مغی در به روی از جهان بسته بود
بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش
به پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیر
که درماندهام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش به سامان نشد کارها
بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خود براندن مگس؟
برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم برآر
وگرنه بخواهم ز پروردگار
هنوز از بت آلوده رویش به خاک
که کامش برآورد یزدان پاک
حقایق شناسی در این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد
که سرگشتهای دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از کفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد کامی که جست
فرو رفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیامد قبول
گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
دل اندر صمد باید ای دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر این در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهی
خدایا مقصر به کار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم
بتی را به خدمت میان بسته بود
پس از چند سال آن نکوهیده کیش
قضا حالتی صعبش آورد پیش
به پای بت اندر به امید خیر
بغلطید بیچاره بر خاک دیر
که درماندهام دست گیر ای صنم
به جان آمدم رحم کن بر تنم
بزارید در خدمتش بارها
که هیچش به سامان نشد کارها
بتی چون برآرد مهمات کس
که نتواند از خود براندن مگس؟
برآشفت کای پای بند ضلال
به باطل پرستیدمت چند سال
مهمی که در پیش دارم برآر
وگرنه بخواهم ز پروردگار
هنوز از بت آلوده رویش به خاک
که کامش برآورد یزدان پاک
حقایق شناسی در این خیره شد
سر وقت صافی بر او تیره شد
که سرگشتهای دون یزدان پرست
هنوزش سر از خمر بتخانه مست
دل از کفر و دست از خیانت نشست
خدایش برآورد کامی که جست
فرو رفته خاطر در این مشکلش
که پیغامی آمد به گوش دلش
که پیش صنم پیر ناقص عقول
بسی گفت و قولش نیامد قبول
گر از درگه ما شود نیز رد
پس آنگه چه فرق از صنم تا صمد؟
دل اندر صمد باید ای دوست بست
که عاجزترند از صنم هر که هست
محال است اگر سر بر این در نهی
که باز آیدت دست حاجت تهی
خدایا مقصر به کار آمدیم
تهیدست و امیدوار آمدیم
سعدی : غزلیات
غزل ۲
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را
اختیار آنست کو قسمت کند درویش را
آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کردهاند
گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست
نوش میخواهی هلا! گر پای داری نیش را
ای که خواب آلوده واپس ماندهای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را
در تو آن مردی نمیبینم که کافر بشکنی
بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را
آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد
چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را
خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش
زانکه هرگز بد نباشد نفس نیکاندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست
کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
اختیار آنست کو قسمت کند درویش را
آنکه مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کردهاند
گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را
خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیختست
نوش میخواهی هلا! گر پای داری نیش را
ای که خواب آلوده واپس ماندهای از کاروان
جهد کن تا بازیابی همرهان خویش را
در تو آن مردی نمیبینم که کافر بشکنی
بشکن ار مردی هوای نفس کافرکیش را
آنکه از خواب اندر آید مردم نادان که مرد
چون شبان آنگه که گرگ افکنده باشد میش را
خویشتن را خیرخواهی خیرخواه خلق باش
زانکه هرگز بد نباشد نفس نیکاندیش را
آدمیت رحم بر بیچارگان آوردنست
کادمی را تن بلرزد چون ببیند ریش را
راستی کردند و فرمودند مردان خدای
ای فقیه اول نصیحت گوی نفس خویش را
آنچه نفس خویش را خواهی حرامت سعدیا
گر نخواهی همچنان بیگانه را و خویش را
سعدی : غزلیات
غزل ۴
غافلند از زندگی مستان خواب
زندگانی چیست مستی از شراب
تا نپنداری شرابی گفتمت
خانه آبادان و عقل از وی خراب
از شراب شوق جانان مست شو
کانچه عقلت میبرد شرست و آب
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
جامگی خواهی سر از خدمت متاب
خفته در وادی و رفته کاروان
ترسمش منزل نبیند جز به خواب
تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیش
برنگیری، رنج بین و گنج یاب
چشمهٔ حیوان به تاریکی درست
لؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب
هر که دایم حلقه بر سندان زند
ناگهش روزی بباشد فتح باب
رفت باید تا به کام دل رسند
شب نشستن تا برآید آفتاب
سعدیا گر مزد خواهی بیعمل
تشنه خسبد کاروانی در سراب
زندگانی چیست مستی از شراب
تا نپنداری شرابی گفتمت
خانه آبادان و عقل از وی خراب
از شراب شوق جانان مست شو
کانچه عقلت میبرد شرست و آب
قرب خواهی گردن از طاعت مپیچ
جامگی خواهی سر از خدمت متاب
خفته در وادی و رفته کاروان
ترسمش منزل نبیند جز به خواب
تا نپاشی تخم طاعت، دخل عیش
برنگیری، رنج بین و گنج یاب
چشمهٔ حیوان به تاریکی درست
لؤلؤ اندر بحر و گنج اندر خراب
هر که دایم حلقه بر سندان زند
ناگهش روزی بباشد فتح باب
رفت باید تا به کام دل رسند
شب نشستن تا برآید آفتاب
سعدیا گر مزد خواهی بیعمل
تشنه خسبد کاروانی در سراب
سعدی : غزلیات
غزل ۸
سعدی : غزلیات
غزل ۱۱
آن را که جای نیست همه شهر جای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
بیخانمان که هیچ ندارد به جز خدای
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست
چندانکه میرود همه ملک خدای اوست
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست
کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند
عارف بلا، که راحت او در بلای اوست
عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست
بیخانمان که هیچ ندارد به جز خدای
او را گدا مگوی که سلطان گدای اوست
مرد خدا به مشرق و مغرب غریب نیست
چندانکه میرود همه ملک خدای اوست
آن کز توانگری و بزرگی و خواجگی
بیگانه شد به هر که رسد آشنای اوست
کوتاه دیدگان همه راحت، طلب کنند
عارف بلا، که راحت او در بلای اوست
عاشق که بر مشاهدهٔ دوست دست یافت
در هر چه بعد از آن نگرد اژدهای اوست
بگذار هر چه داری و بگذر که هیچ نیست
این پنج روزه عمر که مرگ از قفای اوست
هر آدمی که کشتهٔ شمشیر عشق شد
گو غم مخور که ملک ابد خونبهای اوست
از دست دوست هر چه ستانی شکر بود
سعدی رضای خود مطلب چون رضای اوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۴
از جان برون نیامده جانانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
موری نهای و خدمت موری نکردهای
وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست
فرعونوار لاف اناالحق همی زنی
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کردهاند
دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق داد نه
بر درد نارسیده و درمانت آرزوست
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپر جبرئیل، مگسرانت آرزوست
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست
سعدی درین جهان که تویی ذرهوار باش
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست
زنار نابریده و ایمانت آرزوست
بر درگهی که نوبت ارنی همی زنند
موری نهای و ملک سلیمانت آرزوست
موری نهای و خدمت موری نکردهای
وآنگاه صف صفهٔ مردانت آرزوست
فرعونوار لاف اناالحق همی زنی
وآنگاه قرب موسی عمرانت آرزوست
چون کودکان که دامن خود اسب کردهاند
دامن سوار کرده و میدانت آرزوست
انصاف راه خود ز سر صدق داد نه
بر درد نارسیده و درمانت آرزوست
بر خوان عنکبوت که بریان مگس بود
شهپر جبرئیل، مگسرانت آرزوست
هر روز از برای سگ نفس بوسعید
یک کاسه شوربا و دو تا نانت آرزوست
سعدی درین جهان که تویی ذرهوار باش
گر دل به نزد حضرت سلطانت آرزوست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۵
هر که هر بامداد پیش کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
دل منه بر وفای صحبت او
کانچنان را حریف چون تو بسیست
مهربانی و دوستی ورزد
تا تو را مکنتی و دسترسیست
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرا مونسی و همنفسیست
باز با دیگری همین گوید
کاین جهان بیتو بر دلم قفسیست
همچو زنبور در به در پویان
هر کجا طعمهای بود مگسیست
همه دعوی و فارغ از معنی
راستگویی میان تهی جرسیست
پیش آن ذم این کند که خریست
نزد این عیب آن کند که خسیست
هر کجا بینی این چنین کس را
التفاتش مکن که هیچ کسیست
هر شبانگاه در سرش هوسیست
دل منه بر وفای صحبت او
کانچنان را حریف چون تو بسیست
مهربانی و دوستی ورزد
تا تو را مکنتی و دسترسیست
گوید اندر جهان تویی امروز
گر مرا مونسی و همنفسیست
باز با دیگری همین گوید
کاین جهان بیتو بر دلم قفسیست
همچو زنبور در به در پویان
هر کجا طعمهای بود مگسیست
همه دعوی و فارغ از معنی
راستگویی میان تهی جرسیست
پیش آن ذم این کند که خریست
نزد این عیب آن کند که خسیست
هر کجا بینی این چنین کس را
التفاتش مکن که هیچ کسیست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۷
چون عیش گدایان به جهان سلطنتی نیست
مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست
گر منزلتی هست کسی را مگر آنست
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
پوشیده کسی بینی فردای قیامت
کامروز برهنست و برو عاریتی نیست
آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟
آنست که با هیچکسش معرفتی نیست
سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست
از آدمیی به که درو منفعتی نیست
درویش تو در مصلحت خویش ندانی
خوش باش اگرت نیست که بیمصلحتی نیست
آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست
بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست
راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت
گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست
مجموعتر از ملک رضا مملکتی نیست
گر منزلتی هست کسی را مگر آنست
کاندر نظر هیچکسش منزلتی نیست
هرکس صفتی دارد و رنگی و نشانی
تو ترک صفت کن که ازین به صفتی نیست
پوشیده کسی بینی فردای قیامت
کامروز برهنست و برو عاریتی نیست
آنکس که درو معرفتی هست کدامست؟
آنست که با هیچکسش معرفتی نیست
سنگی و گیاهی که در آن خاصیتی هست
از آدمیی به که درو منفعتی نیست
درویش تو در مصلحت خویش ندانی
خوش باش اگرت نیست که بیمصلحتی نیست
آن دوست نباشد که شکایت کند از دوست
بر خون که دلارام بریزد دیتی نیست
راه ادب اینست که سعدی به تو آموخت
گر گوش بداری به ازین تربیتی نیست
سعدی : غزلیات
غزل ۱۸
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگر آدمی به چشم است و دهان و گوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
خور و خواب و خشم و شهوت شغب است و جهل و ظلمت
حیوان خبر ندارد ز جهان آدمیت
به حقیقت آدمی باش وگرنه مرغ باشد
که همین سخن بگوید به زبان آدمیت
مگر آدمی نبودی که اسیر دیو ماندی
که فرشته ره ندارد به مکان آدمیت
اگر این درندهخویی ز طبیعتت بمیرد
همه عمر زنده باشی به روان آدمیت
رسد آدمی به جایی که به جز خدا نبیند
بنگر که تا چه حد است مکان آدمیت
طیران مرغ دیدی تو ز پایبند شهوت
به در آی تا ببینی طیران آدمیت
نه بیان فضل کردم که نصیحت تو گفتم
هم از آدمی شنیدیم بیان آدمیت
سعدی : غزلیات
غزل ۲۰
دنیی آن قدر ندارد که برو رشک برند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفهای بیبصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو میگذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
یا وجود و عدمش را غم بیهوده خورند
نظر آنان که نکردند درین مشتی خاک
الحق انصاف توان داد که صاحبنظرند
عارفان هر چه ثباتی و بقایی نکند
گر همه ملک جهانست به هیچش نخرند
تا تطاول نپسندی و تکبر نکنی
که خدا را چو تو در ملک بسی جانورند
این سراییست که البته خلل خواهد کرد
خنک آن قوم که در بند سرای دگرند
دوستی با که شنیدی که به سر برد جهان
حق عیانست ولی طایفهای بیبصرند
ای که بر پشت زمینی همه وقت آن تو نیست
دیگران در شکم مادر و پشت پدرند
گوسفندی برد این گرگ معود هر روز
گوسفندان دگر خیره درو مینگرند
آنکه پای از سر نخوت ننهادی بر خاک
عاقبت خاک شد و خلق به دو میگذرند
کاشکی قیمت انفاس بدانندی خلق
تا دمی چند که ماندست غنیمت شمرند
گل بیخار میسر نشود در بستان
گل بیخار جهان مردم نیکو سیرند
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱
نادر از عالم توحید کسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق
کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد
به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت
طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد
سنگوش در ره سیلاب کجا دارد پای
هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد
گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای
سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد
سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست
که نه از پنجهٔ هر بوالهوسی برخیزد
کز سر هر دو جهان در نفسی برخیزد
آستین کشتهٔ غیرت شود اندر ره عشق
کز پی هر شکری چون مگسی برخیزد
به حوادث متفرق نشوند اهل بهشت
طفل باشد که به بانگ جرسی برخیزد
سنگوش در ره سیلاب کجا دارد پای
هر که زین راه به بادی چو خسی برخیزد
گرچه دوری به روش کوش که در راه خدای
سابقی گردد اگر بازپسی برخیزد
سعدیا دامن اقبال گرفتن کاریست
که نه از پنجهٔ هر بوالهوسی برخیزد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۲
ذوق شراب انست، وقتی اگر بباشد
هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد
بیخ مداومت را، روزی شجر بروید
شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد
استاد کیمیا را، بسیار سیم باید
در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد
بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را
در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد
عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید
گر یار ما ببیند، صاحبنظر بباشد
زیرا که پادشاهی، چون بقعهای بگیرد
بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد
دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل
بیمست کز نصیحت، دیوانهتر بباشد
بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد
رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد
ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی
لب بر دهان نی نه، تا نیشکر بباشد
امروز قول سعدی، شیرین نمینماید
چون داستان شیرین، فردا سمر بباشد
هر روز بامدادت، ذوقی دگر بباشد
بیخ مداومت را، روزی شجر بروید
شاخ مواظبت را، وقتی ثمر بباشد
استاد کیمیا را، بسیار سیم باید
در خاک تیره کردن، تا آنکه زر بباشد
بسیار صبر باید، تا آن طبیب دل را
در کوی دردمندان، روزی گذر بباشد
عالم که عارفان را، گوید نظر بدوزید
گر یار ما ببیند، صاحبنظر بباشد
زیرا که پادشاهی، چون بقعهای بگیرد
بنیاد حکم اول، زیر و زبر بباشد
دیوانه را که گویی، هشیار باش و عاقل
بیمست کز نصیحت، دیوانهتر بباشد
بانگ سحر برآمد، درویش را خبر شد
رطلی گرانش در ده، تا بیخبر بباشد
ساقی بیار جامی، مطرب بگوی چیزی
لب بر دهان نی نه، تا نیشکر بباشد
امروز قول سعدی، شیرین نمینماید
چون داستان شیرین، فردا سمر بباشد
سعدی : غزلیات
غزل ۲۳
نه هر چه جانورند آدمیتی دارند
بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند
سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند
کسان به چشم تو بیقیمتند و کوچک قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند
برادران لحد را زبان گفتن نیست
تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند
که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک
مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند
به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات
کنون که زیر زمین خفتهاند بیدارند
که التفات کند عذر کاین زمان گویند
کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند
هزار جان گرامی فدای اهل نظر
که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند
کرا نمیکند این پنجروزه دولت و ملک
که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند
طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس
که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند
دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان
به دست خوی بد خویشتن گرفتارند
به جان زندهدلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند
بس آدمی که درین ملک نقش دیوارند
سیاه سیم زراندوده چون به بوته برند
خلاف آن به در آید که خلق پندارند
کسان به چشم تو بیقیمتند و کوچک قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند
برادران لحد را زبان گفتن نیست
تو گوش باش که با اهل دل به گفتارند
که زینهار به کشی و ناز بر سر خاک
مرو که همچو تو در زیر خاک بسیارند
به خواب و لذت و شهوت گذاشتند حیات
کنون که زیر زمین خفتهاند بیدارند
که التفات کند عذر کاین زمان گویند
کجا به خوشه رسد تخم کاین زمان کارند
هزار جان گرامی فدای اهل نظر
که مال منصب دنیا به هیچ نشمارند
کرا نمیکند این پنجروزه دولت و ملک
که بگذرند و به ابنای دهر بگذارند
طمع مدار ز دنیا سر هوا و هوس
که پر شود مگرش خاک بر سر انبارند
دعای بد نکنم بر بدان که مسکینان
به دست خوی بد خویشتن گرفتارند
به جان زندهدلان سعدیا که ملک وجود
نیرزد آنکه وجودی ز خود بیازارند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴
بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان این عالم روانند
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادر خواندگان کاروانند
نباید ستن اندر صحبتی دل
که بی ایشان بمانی یا بمانند
نه اول خاک بودست آدمیزاد
به آخر چون بیندیشی همانند
پس آن بهتر که اول و آخر خویش
بیندیشند و قدر خود بدانند
زمین چندی بخورد از خلق و چندی
هنوز از کبر سر بر آسمانند
یکی بر تربتی فریاد میخواند
که اینان پادشاهان جهانند
بگفتم تختهای بر کن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته بر کندن چه حاجت
که میدانم که مشتی استخوانند
نصیحت داروی تلخست و باید
که با جلاب در حلقت چکانند
چنین سقمونیای شکرآلود
ز داروخانهٔ سعدی ستانند
که همراهان این عالم روانند
زن و فرزند و خویش و یار و پیوند
برادر خواندگان کاروانند
نباید ستن اندر صحبتی دل
که بی ایشان بمانی یا بمانند
نه اول خاک بودست آدمیزاد
به آخر چون بیندیشی همانند
پس آن بهتر که اول و آخر خویش
بیندیشند و قدر خود بدانند
زمین چندی بخورد از خلق و چندی
هنوز از کبر سر بر آسمانند
یکی بر تربتی فریاد میخواند
که اینان پادشاهان جهانند
بگفتم تختهای بر کن ز گوری
ببین تا پادشه یا پاسبانند
بگفتا تخته بر کندن چه حاجت
که میدانم که مشتی استخوانند
نصیحت داروی تلخست و باید
که با جلاب در حلقت چکانند
چنین سقمونیای شکرآلود
ز داروخانهٔ سعدی ستانند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۶
شرف نفس به جودست و کرامت به سجود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو میگذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بیمقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
هر که این هر دو ندارد عدمش به که وجود
ای که در نعمت و نازی به جهان غره مباش
که محالست در این مرحله امکان خلود
وی که در شدت فقری و پریشانی حال
صبر کن کاین دو سه روزی به سرآید معدود
خاک راهی که برو میگذری ساکن باش
که عیونست و جفونست و خدودست و قدود
این همان چشمهٔ خورشید جهان افروزست
که همی تافت بر آرامگه عاد و ثمود
خاک مصر طرب انگیز نبینی که همان
خاک مصرست ولی بر سر فرعون و جنود
دنیی آن قدر ندارد که بدو رشک برند
ای برادر که نه محسود بماند نه حسود
قیمت خود به مناهی و ملاهی مشکن
گرت ایمان درستست به روز موعود
دست حاجت که بری پیش خداوندی بر
که کریمست و رحیمست و غفورست و ودود
از ثری تا به ثریا به عبودیت او
همه در ذکر و مناجات و قیامند و قعود
کرمش نامتناهی، نعمش بیپایان
هیچ خواهنده ازین در نرود بیمقصود
پند سعدی که کلید در گنج سعد است
نتواند که به جای آورد الا مسعود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۷
بسیار سالها به سر خاک ما رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
این پنجروزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟
ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا رود
دامن کشان که میرود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رود
خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم
مانند سرمهدان که درو توتیا رود
دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست
چون میرود هر آینه بگذار تا رود
اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک
تا جان نازنین که برآید کجا رود
بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست
سعدی مگر به سایهٔ لطف خدا رود
یارب مگیر بندهٔ مسکین و دست گیر
کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود
کاین آب چشمه آید و باد صبا رود
این پنجروزه مهلت ایام، آدمی
بر خاک دیگران به تکبر چرا رود؟
ای دوست بر جنازهٔ دشمن چو بگذری
شادی مکن که با تو همین ماجرا رود
دامن کشان که میرود امروز بر زمین
فردا غبار کالبدش در هوا رود
خاکت در استخوان رود ای نفس شوخ چشم
مانند سرمهدان که درو توتیا رود
دنیا حریف سفله و معشوق بیوفاست
چون میرود هر آینه بگذار تا رود
اینست حال تن که تو بینی به زیر خاک
تا جان نازنین که برآید کجا رود
بر سایبان حسن عمل اعتماد نیست
سعدی مگر به سایهٔ لطف خدا رود
یارب مگیر بندهٔ مسکین و دست گیر
کز تو کرم برآید و بر ما خطا رود
سعدی : غزلیات
غزل ۲۹
روی در مسجد و دل ساکن خمار چه سود؟
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟
هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت
لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟
دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک
سر چو بیمغز بود نغزی دستار چه سود؟
چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم
قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟
قوت حافظه گر راست نیاید در فکر
عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟
عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی
چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟
خرقه بر دوش و میان بسته به زنار چه سود؟
هر که او سجده کند پیش بتان در خلوت
لاف ایمان زدنش بر سر بازار چه سود؟
دل اگر پاک بود خانهٔ ناپاک چه باک
سر چو بیمغز بود نغزی دستار چه سود؟
چون طبیعت نبود قابل تدبیر حکیم
قوت ادویه و ناله بیمار چه سود؟
قوت حافظه گر راست نیاید در فکر
عمر اگر صرف شود در سر تکرار چه سود؟
عاشقی راست نیاید به تکبر سعدی
چون سعادت نبود کوشش بسیار چه سود؟
سعدی : غزلیات
غزل ۳۰
هر کسی در حرم عشق تو محرم نشود
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
با یزیدی و جنیدش بیاید تجرید
ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود؟
آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر
هر کسی در سر اسرار مفهم نشود
تا ز دنیا نکند ترک سلاطین جهان
سالک راه و گزین همه عالم نشود
ترک دنیا نکنی نعمت عقبی طلبی؟
این دو عالم به تو یکجای مسلم نشود
گر خردمندی از اوباش جفایی بیند
شادمان گردد و دیگر به سر غم نشود
سنگ بدگوهر اگر کاسهٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
سعدیا گر به تو دردست به درمان برسی
هر که دردی نکشد لایق مرهم نشود؟
هر براهیم به درگاه تو ادهم نشود
با یزیدی و جنیدش بیاید تجرید
ترک و تجرید مشایخ به تو معلم نشود؟
آنچه در سر ضمایر بودش شیخ کبیر
هر کسی در سر اسرار مفهم نشود
تا ز دنیا نکند ترک سلاطین جهان
سالک راه و گزین همه عالم نشود
ترک دنیا نکنی نعمت عقبی طلبی؟
این دو عالم به تو یکجای مسلم نشود
گر خردمندی از اوباش جفایی بیند
شادمان گردد و دیگر به سر غم نشود
سنگ بدگوهر اگر کاسهٔ زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود
سعدیا گر به تو دردست به درمان برسی
هر که دردی نکشد لایق مرهم نشود؟
سعدی : غزلیات
غزل ۳۱
از صومعه رختم به خرابات برآرید
گرد از من و سجادهٔ طامات برآرید
تا خلوتیان سحر از خواب درآیند
مستان صبوحی به مناجات برآرید
آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند
گو همچو ملک سر به سماوات برآرید
در باغ امل شاخ عبادت بنشانید
وز بحر عمل در مکافات برآرید
رو ملک دو عالم به می یکشبه بفروش
گو زهد چهل ساله به هیهات برآرید
تا گرد ریا گم شود از دامن سعدی
رختش همه در آب خرابات برآرید
گرد از من و سجادهٔ طامات برآرید
تا خلوتیان سحر از خواب درآیند
مستان صبوحی به مناجات برآرید
آنان که ریاضت کش و سجاده نشینند
گو همچو ملک سر به سماوات برآرید
در باغ امل شاخ عبادت بنشانید
وز بحر عمل در مکافات برآرید
رو ملک دو عالم به می یکشبه بفروش
گو زهد چهل ساله به هیهات برآرید
تا گرد ریا گم شود از دامن سعدی
رختش همه در آب خرابات برآرید