عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷
نباشد بی‌عصا امداد طاقت پیکر خم را
مدارکار فرمایی برانگشت است خاتم را
به ارباب تلون صافدل کی مختلط‌گردد
به‌رنگ لاله وگل امتزاجی نیست شبنم را
کرم درگشت استغنا پرکاهی نمی‌ارزد
گداگر نیستی تا چندگیری نام حاتم را
به تقلید آشنای نشئهٔ تحقیق نتوان شد
چه‌امکان است سازدلربایی زلف‌پرچم‌را
ز وصل مدعاسعی طلب‌مایوس می‌گردد
به بیکاری نشاند التیام زخم مرهم را
به پاس عصمتند از بس هواخواهان رنگ گل
چو بو از حجره‌های غنچه می‌رانند شبنم را
نمایان است حال رفتگان از خاک این وادی
زنقش پا توان‌کردن سراغ ساغر جم را
هجوم پیچ و تابی زین‌گلستان دسته می‌بندم
به‌دامن جای‌گل‌چون زلف‌خوبان چیده‌ام خم‌را
نشاط زندگی خواهی نم چشمی مهیاکن
همین‌، اشک است اگرهست آبیاری نخل ماتم را
گر از زنار وارستیم فکر سبحه پیش آمد
نفس مصروف چندین پشه دارد تخم‌آدم را
شرار وحشی‌ام اما درین حیرتسرا بیدل
ز نومیدی به‌دوش سنگ دارم محمل رم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
بوی وصلت‌گر ببالاند دل ناکام را
صحن این‌کاشانه زیر سایه‌گیرد بام را
طایر آزاد ماگر بال وحشت واکند
گردباد آیینه سازد حلقه‌های دام را
دیدن هنگامهٔ هستی شنیدن بیش نیست
وهم ما تا کی وصال اندیشد این پیغام را
منعم از نقش نگین جوی خیالی می‌کند
مفت حسرتها اگر سیراب سازد نام را
ساقیا امشب چو موج می پریشان دفتریم
رشتهٔ شیرازة ما ساز خط جام را
بختگی خواهی به درد بی‌نوایی صبرکن
آسمان سرسبز دارد میوه‌های خام را
نیره‌بختی نیز مفت اعتبار زندگی‌ست
شمع صبح عالم اقبال داند شام را
موج دریا را به‌ساحل‌همنشینی تهمت‌است
بیقراران نذر منزل کرده‌اند آرام را
شعلهٔ ما دورگرد الفت خاکستر است
دوش وحشت برنتابد جامهٔ احرام را
شوق می‌بالد به قدر رم نگاهیهای حسن
ورنه دام دلبری‌کو آهوان رام را
درچمن هم ازگزند چشم بد ایمن مباش
پرده زنبوری‌ست آنجا دیدة بادام را
چون خط پرگار بیدل منزل ما جاده است
جستجوهای هوس آغازکرد انجام را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۹
در طلب تا چند ریزی آبروی‌کام را
یک سبق شاگرد استغناکن این ابرام را
داغ بودن در خمار مطلب نایاب چند
پخته نتوان‌کرد زآتش آرزوی خام را
مگذر ازموقع‌شناسی ورنه در عرض نیاز
بیش ازآروغ است‌نفرت آه بی‌هنگام‌را
می‌خرامد پیش پیش دل تپشهای نفس
وحشت‌از نخجیر هم‌بیش است‌اینجا دام‌را
مانع سیر سبکرو پای خواب‌آلود نیست
بال پروازست زندان نگینها نام را
دوری مقصد به قدر دستگاه جستجوست
قطع‌کن وهم و خیال قاصد وپیغام را
حسن مطلق داشتم خودبینی‌ام آیینه‌کرد
اینقدرها هم اثر می‌بوده است اوهام را
چون غبار شیشهٔ ساعت تسلی دشمنیم
از مزاج خاک ما هم برده‌اند آرام را
زندگی تاکی هلاک‌کعبه و دیرت‌کند
به‌که از دوش افکنی این جامهٔ احرام را
ازتغافل تا نگاه چشم خوبان فرق نیست
تشبه یکرنگ‌ست اینجادرد و صاف جام را
حلقهٔ آن زلف رونق از غبار دل‌گرفت
دود آه صید باشد سرمه چشم دام را
کی رود فکر مضرت از مزاج اهل‌کین
مار نتواند جدا از زهر دیدن‌کام را
عرض‌مطلب دیگر واظهار صنعت‌دیگر است
بیدل زآیینه نتوان ساخت وضع جام را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
کی بود سیری ز نازآن نرگس خودکام را
باده پیمایی‌گرانی نیست طبع جام را
من هلاک طرزاخلاقم چه‌خشم وکوعتاب
بوی‌گل آیینه‌دار است از لبت دشنام را
ضبط آداب وفاگریک تپش رخصت دهد
چون پر طاووس در پروازگیرم دام را
کامیاب از لعل اوگشتیم بی‌اظهار شوق
ازکریمان نیست منت بردن ابرام را
دل‌زعشقت‌غرق‌خون‌شد نشئه‌هابالدبه‌خویش
احتیاج باده نبود رند خون‌آشام را
نیست بی‌افشای راز عاشقان پرواز رنگ
بال و پر باید شکست این طایر پیغام را
پیش چشمت جزشکست خود نمی‌یابد امان
گر زره جوهر شود بر استخوان بادام را
ازکشاکشهای موج بحر، ماهی ایمن‌است
ز انقلاب غم چه پروا مردم ناکام را
ای‌خسیس ازسازشهرت هم‌نوایت پست‌ماند
از نگین کنده خوش درگورکردی نام را
زرد رویت می‌کند زنگار جهل از انفعال
اندکی زین راه برگرد و شفق‌کن شام را
عمرتاباقی‌ست وحشت‌گرد پیشاهنگ‌ماست
آبله ننشاند از پاگردش ایام را
خاک هستی یک قلم در دامن باد فناست
من ز روی خانه می‌یابم هوای بام را
چون سپندم آرزوحسرت‌کمین آتش ست
تا به دوش ناله بندم محمل آرام را
بسکه مخمورگرفتاری‌ست بیدل صید من
جوش ساغر می‌شمارد حلقه‌های دام را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵
عبرتی‌کوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا
موج این‌گوهر نمی‌دانم چه پهلو زد مرا
عمرها شد آتشم افسرده است ما نفس
خنده‌ها بسیارکردیم‌گریه آموزد مرا
زان همه‌حسرت که‌حرمان باغبارم برده‌است
می‌زند دامن نمی‌دانم کی افروزد مرا
محرم آن شعله خویم جانب دیرم مخوان
عالمی را جمع سازم هرکه بدوزد مرا
حرف‌لعل اوخموشم کردبیدل‌عمرهاست
گبر دارد رو به محرابی‌که می‌سوزد مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۶
چو تخم اشک به‌کلفت سرشته‌اند مرا
به ناامیدی جاوید گشته‌اند مرا
به فرصت نگه آخر است تحصیلم
برات رنگم و برگل نوشته‌اند مرا
طلسم حیرتم ویک نفس قرارم نیست
به آب آینهٔ دل سرشته‌اند مرا
کجا روم‌که شوم ایمن زلب غماز
به عالم آدمیان هم فرشته‌اند مرا
چگونه تخم شرارم به ریشه دل بندد
همان به عالم پروازکشته‌اند مرا
فلک شکارکمندی‌ست سرنگونی من
ندانم از خم زلف‌که هشته‌اند مرا
تپیدن نفسم‌، تارکسوت شوقم
که در هوای تو بیتاب رشته‌اند مرا
ز آه بی‌اثرم داغ خامکاری خویش
به آتشی‌که ندارم برشته‌اند مرا
چوچشم بسته معمای راحتم بیدل
به لغزش نی مژگان نوشته‌اند مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷
کافرم‌گر مخمل و سنجاب می‌باید مرا
سایهٔ بیدی‌کفیل خواب می‌باید مرا
معبد تسلیم و شغل سرکشی بی‌رونقی‌ست
شمع خاموشی درین محراب می‌باید مرا
تشنه‌کام عافیت چون شمع‌تاکی سوختن
ازگداز درد، مشتی آب می‌باید مرا
غافل از جمعیت‌کنج قناعت نیستم
کشتی درویشم این پایاب می‌باید مرا
آرزوهای هوس نذر حریفان طلب
انفعال مطلب نایاب می‌باید مرا
در کشاکشهای نیرنگ خال افتاده‌ام
دل جنون می‌خواهد و آداب می‌باید مرا
شرم اگرباشد بنای وهم هستی هیچ نیست
بی‌تکلف یک عرق سیلاب می‌باید مرا
دامن برچیده‌ای چون صبح کارم می‌کند
اینقدر از عالم اسباب می‌باید مرا
مشرب داغ وفا منت‌کش تسکین مباد
آب می‌گردم اگر مهتاب می‌باید مرا
تا درین محفل نوای حیرتی انشاکنم
چون‌نگه یک‌تار و صدمضراب می‌باید مرا
بی‌نیازم از رم و آرام این آشوبگاه
چشم می‌پوشم همه‌گر خواب می‌باید مرا
گریه هم‌بیدل لب خشکم چومژگان‌ترنکرد
وحشتی زین وادی بی‌آب می‌باید مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸
تبسم ریز لعلش‌گر نشان پرسد غبارم را
ببوسد تا قیامت بوی‌گل خاک مزارم را
ز افسوسی‌که‌دارد عبرت خون شهید من
حنایی می‌کند سودن‌کف دست نگارم را
مبادا دیدهٔ یعقوب توفان نموگیرد
نگاری در سر راه تمنا انتظارم را
ز اشکم بر سر مژگان عنان داری نمی‌آید
گر وتازی‌ست باصد شعله طفل نی سوارم‌را
توقع هرچه‌باشد بی‌صداعی نیست ای‌ساقی
قدح برسنگ زن تا بشکنی رنگ خمارم را
ز دل شورقیامت می‌دماند رشک همچشمی
به هر آیینه منمایید روی‌گلعذارم را
شرارکاغذم از فرصت عیشم چه می‌پرسی
به رنگ رفته چشمکهاست‌گلهای بهارم را
به چشم بسته هم پیدا نشدگرد خیال من
نهانتر از نهانها جلوه دادند آشکارم را
هوس در عالم‌ناموس یکتایی نمی‌گنجد
سراغش‌کن ز من هرجا تهی یابی‌کنارم را
گر این بیحاصلی از مزرع خشکم نمو دارد
جبین هم دست‌خواهد از عرق شست‌آبیارم‌را
چو آتش سرکشیها می‌کنم اما ازین غافل
که جز افتادگی‌کس برنخواهد دشت بارم را
شررخیزست‌گرد پایمال بیکسی بیدل
به یاد دامن قاتل مده خون شکارم را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۰
بس که دارد ناتوانی نبض احوال مرا
بازگشتن نیست از آیینه تمثال مرا
خاک نم‌گل می‌کندسامان خشکی از غبار
سیرکن هنگامهٔ ادبار و اقبال مرا
بسکه درمیزان هستی سنگ قدرم بیش بود
در عدم باکوه می‌سنجند اعمال مرا
تخم امّیدی به سودای حضوری‌کشته‌ام
سبزکن یارب سر در جیب پامال مرا
انتظار وعدة دیدار آخر واخرید
از غم ماضی شدن مستقبل حال مرا
رشتهٔ سازم چه امکانست‌گیردکوتهی
سایهٔ آن زلف پرورده‌ست آمال مرا
سبحه‌داران از هجوم دردسر نشناختند
آن برهمن زاد صندل بر جبین مال مرا
درتب شوق آرزوها زیرلب خون‌کرده‌ام
ناله جوشدگر بیفشارند تبخال مرا
جزعرق چون موج ازین‌دریاچه بایدبردپیش
شرم پرواز آب کرد افشاندن بال مرا
گر همه‌گردون شوم زین خرمن بیحاصلی
غیر خاک آخر چه باید بیخت غربال مرا
می‌کشم بار دل اما نقش می‌بندم به خاک
عجز، خوش نقاش عبرت‌کرد جمال مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲
قاصد به حیرت‌کن ادا تمهید پیغام مرا
کز من نمی‌ماند نشان گر می‌بری نام مرا
حرفی‌ست نیرنگ بقا، نشنیده‌گیر این ماجرا
می نیست جز رنگ صداگر بشکنی جام‌مرا
دارم ز سامان الست اول‌گداز آخر شکست
یک شیشه باید نقش بست آغاز وانجام مرا
هرچند تا عنقا رسی براوج همت نارسی
از خود برآتا وارسی‌کیفیت بام مرا
چون شمع‌گر وامانده‌م صد اشک محمل رانده‌ام
رو سبحه‌گیر از آبله تا بشمری گام مرا
برق حقیقت شعله زن آنگه دماغ ما ومن
ناپخته باید سوختن اندیشهٔ خام مرا
گردون‌که داغش باد مه‌، تا نشکند صبحم‌کله
در پردهٔ روز سیه می‌پرورد شام مرا
بر بوی صید رحمتی دارم سجود خجلتی
یک دانه نتون یافتن غیر ز عرق دام مرا
چشمی‌که شد حیران او برگل نمی‌آید فرو
آن سوی باغ رنگ و بو نخلی‌ست بادام مرا
بیدل زکلکم می‌چکد آب حیات نیک و بد
خضر است اگرکس می‌خورد امروز دشنام مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳
بسکه چون‌گل پرده‌ها بر پرده شد سامان مرا
پیرهن در جلوه آبم‌گرکنی عریان مرا
تا به پستی‌ها عروج اعتبارم‌گل‌کند
خامشی چون آتش یاقوت زد دامان مرا
از پی اصلاح ناهمواری طبع درشت
آمد ورفت نفسها بس بود سوهان مرا
کاروان اشکم از عاجز متاعی‌ها مپرس
آبله محمل‌کش است از دیده تا دامان مرا
شوق دیدارم‌، چه‌سود ازخویش بیرون رفتنم
دیدهٔ یعقوبم و جا نیست درکنعان مرا
ای طلب دروصل هم مشکن غبارجستجو
آتشم‌گر زنده می‌خوهی ز پا منشان مرا
در شکست من بنای ناامیدی محکم است
فکر تعمیری ندارم تاکند ویران مرا
در غم‌آباد فلک چون خانهٔ وهم حباب
نیست جزیک عقدهٔ تار نفس‌، سامان مرا
زین سبکساری‌که در هرصفحه نقشم زایل است
عشق ترسم محو سازد از دل یاران مرا
همچو شبنم نیست در آشوبگاه این چمن
گوشهٔ امنی به غیر از دیدهٔ حیران مرا
می رسد دلدار رومن‌عمریست‌ازخودرفته‌ام
بک نگاه واپسین ای شوق برگردان مرا
در رهش چون خامه‌کار پستی‌ام بالاگرفت
آنچه بیدل‌، ناخن پا بود، شد مژگان مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۴
رخصت نظاره‌ای‌گر می‌دهد جانان مرا
می‌کشد خاکستر خود در ته دامان مرا
از اثرپردازی ناموس الفتها مپرس
شانهٔ زلف تحیر می‌شود مژگان مرا
بسکه گرد تیره‌بخیهاست فرش خانه‌ام
هرکه شد آیینهٔ او می‌کند حیران مرا
بر امید ابر رحمت دامنی آلوده‌ام
سیل پوشدرخت ماتم‌گرشود مهمان مرا
کشتزار حسرتم‌کز تیر باران غمت
می‌کند آب از حیا بی‌برگی عصیان مرا
از ثبات من چه می‌پرسی بنای حیرتم
ریشه در دل می‌دواند دانهٔ پیکان مرا
هر رگ‌گل شوخی چین جبین‌دیگراست
سیل می‌گردد هوای جنبش مژگان مرا
در غمت آخر هجوم ناتوانیهای دل
بی‌رخت‌سیر چمن‌کم‌نیست اززندان مرا
معنی برجستهٔ شوقم‌،نمی‌گنجم به لفظ
می‌کند چون‌ناله در جیب نفس پنهان مرا
سرخوش این باغم و اندیشهٔ بیحاصلی
همچو بوی‌گل نگردد پیرهن عریان مرا
از دل خون بسته گفتم عقده‌واری واکنم
می‌دهد ساغر به طاق ابروی نسیان مرا
گوی‌سرگردنم‌و درعرصهٔ موهوم‌حرص
دانه‌های نار جوشید از بن دندان مرا
درد الفت بودم و با بیخودی می‌ساختم
قامت خم‌گشته شد آخر خم چوگان مرا
گرشوم بیدل چوآتش فارغ ازدود جگر
اضطراب‌دل چو اشک آورد بر مژگان مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
سوار برق عمرم‌، نیست برگشتن عنانم را
مگر نام توگیرم تا بگرداند زبانم را
عدم کیفیتم خاصیت نقش قدم دارم
خرامی تا به زیرپای خود یابی نشانم را
به رنگ شمع‌گر شوقت عیار طاقتم‌گیرد
کند پرواز رنگ از مغز خالی استخوانم را
به‌مردن نیز از وصف خرامت لب نمی‌بندم
نگیرد سکته طرف دامن اشعار روانم را
غباری می‌فروشم در سر بازار موهومی
مبادا چشم بستن تخته‌گرداند دکانم را
به تدبیر دگر نتوان نشان مدعا جستن
شکست‌دل مگرچون موج زه‌بنددکمانم‌را
مخواه ای مفلسی ذلت‌کش تسلیم دونانم
زمین تا چند زیرپا نشاند آسمانم را
ز شرم‌عافیت محرومی‌جهدم چه‌می‌پرسی
عرق بیرون این دریا نمی‌خواهدکرانم را
ز درد دل درتن صحرا نبستم بار امیدی
جرس نالید و آتش زد متاع‌کاروانم را
نمی‌دانم ز بیداد دل سنگین کجا نالم
شنیدن نیست آن دوشی‌که بردارد فغانم را
تراوشهای آثارکرم هم موقعی دارد
مباد اسراف سازد منفعل روزی رسانم را
شبی چون شمع حرفی ازگداز عشق سرکردم
مکیدن ازلب هر عضو بوسی زد دهانم را
نفس بودم‌جنون پیمای‌دشت بی‌نشان‌تازی
دل از آیینه گردیدن‌گرفت آخر عنانم را
ز اسرار دهانی حرف چندی‌کرده‌ام انشا
به‌جز شخص عدم‌بیدل‌که‌می‌فهمد زبانم‌را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷
وهم راحت صید الفت‌کرد مجنون مرا
مشق تمکین لفظ‌گردانید مضمون مرا
گریه توفان‌کرد چندانی‌که دل هم آب شد
موج سیل آخر به دریا برد هامون مرا
داده‌ام ازکف عنان و سخت حیرانم‌که باز
ناکجا راند محبت اشک‌گلگون مرا
زین عبارتهاکه حیرت صفحهٔ تحریر اوست
گر نفهمی می‌توان فهمید مضمون مرا
ناخن تدبیر را بر عقدگوهر دست نیست
موج می مشکل‌گشاید طبع محزون مرا
چون‌شرر روزو شبم‌کرد رم کم‌فرضیی‌است
گردشی در عالم رنگ است گردون مرا
دل هم از مضمون اسرارم عبارت‌ساز ماند
آینه ننمود الا نقش بیرون مرا
یکقدم‌وارم‌چواشک‌ازخودروانی‌مشکل‌است
ای تپیدن‌گر توانی آب کن خون مرا
زیردست التفات چتر شاهی نیستم
موی سر در سایه پرورده است مجنون مرا
تا فلک یک مدّ آهم نارسا آهنگ نیست
سکته معدوم‌است مصرعهای‌موزون مرا
تارگیسو نیست بیدل رشتهٔ تسخیر من
از زبان‌ مار باید جست فسون مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
بسکه‌وحشت کرده‌است آزاد، مجنون‌مرا
لفظ نتواندکند زنجیر،مضمون مرا
در سر از شوخی نمی‌گنجدگل سودای من
خم حبابی می‌کند شور فلاطون مرا
داغ هم در سینه‌ام بی‌حسرت دیدار نیست
چشم مجنون نقش پا بوده‌ست هامون مرا
کودم تیغی‌که در عشرتگه انشای ناز
مصرع رنگین نویسد موجهٔ خون مرا
ساز من آزادگی‌، آهنگ من آوارگی
از تعلق تار نتوان بست قانون مرا
از لب خاموش‌توفان جنون را ساحلم
این حباب بی‌نفس پل بست جیحون مرا
عمر رفت ودامن نومیدی از دستم نرفت
ناز بسیارست برمن بخت واژون مرا
داغ یأسم ناله را درحلقهٔ حیرت نشاند
طوق قمری دام ره شد سرو موزون مرا
عشق می‌بازد سراپایم به‌نقش عجز خویش
خاکساریهاست لازم بید مجنون مرا
غافلم بیدل زگرد ترکتازیهای حسن
می‌دمد خط تاکند فکر شبیخون مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹
دام یک عالم تعلق‌گشت حیرانی مرا
عاقبت‌کرد این در واکرده زندانی مرا
محو شوقم بوی صبح انتظاری برده‌ام
سرده‌ای حیرت همان در چشم قربانی مرا
جوش زخم سینه‌ام‌،‌کیفیت چاک دلم
خرمی مفت تو ای‌گل‌گر بخندانی مرا
ای ادب‌، سازخموشی نیز بی‌آهنگ نیست
همچو مژگان ساخت موسیقار حیرانی مرا
مدّعمرم‌یک‌قلم‌چون شمع‌دروحشت‌گذشت
آشیان هم برنیاورد از پرافشانی مرا
عجز هم‌چون‌سایه اوج‌اعتباری داشته‌ست
کرد فرش آستانت سعی پیشانی مرا
پرده ساز جنونم خامشی آهنگ نیست
ناله می‌گردم به هر رنگی‌که‌گردانی مرا
ناله‌واری سر ز جیب دل برون آورده‌ام
شعلهٔ شوقم‌، مباد ای یأس بنشانی مرا
احتیاج خودشناسی جوهر آیینه نیست
من اگر خود را نمی‌دانم تو می‌دانی مرا
بیدل افسون جنون شد صیقل آیینه‌ام
آب داد آخر به رنگ اشک عریانی مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰
داغ عشقم‌، نیست الفت با تن‌آسانی مرا
پیچ وتاب شعله باشد نقش پیشانی مرا
بی‌سبب در پردهٔ اوهام لافی داشتم
شد نفس آخربه لب انگشت حیرانی مرا
از نفس بر خویش می‌لرزد بنای غنچه‌ام
نیست غیر از لب‌گشودن سیل ویرانی مرا
خلعت خونین‌دلان تشریف دردی بیش نیست
بس بود چون غنچه زخم دل‌گریبانی مرا
رازداریها به معنی‌کوس شهرت بوده است
چون حیا ازپوشش عیب است عریانی مرا
پر سبکروحم زفکر سخت جانی فارغم
چون شرر در سنگ نتوان‌کرد زندانی مرا
گرد بیتاب از طواف دامنی محروم نیست
زد به صحرای جنون آخرپریشانی مرا
همچو موجم سودن دست ندامت آب‌کرد
بعد ازین هم‌کاش بگدازد پشیمانی مرا
می‌روم از خویش در اندیشهٔ باز آمدن
همچو عمر رفته یارب برنگردانی مرا
غیر الفت برنتابد صافی آیینه‌ام
می‌کند تا خار و خس در دیده مژگانی مرا
این چمن یارب به خون غلتیدهٔ بیدادکیست
کرد حیرانی چوشبنم چشم قربانی مرا
جلوه مشتاقم بهشت ودوزخم منظورنیست
می‌روم از خویش در هرجاکه می‌خوانی‌مرا
چون شرارم ساز پیدایی حیا ارشادکرد
یعنی از خود چشم پوشانید عریانی مرا
می‌رود از موج بر باد فنا نقش حباب
تیغ خونخوارست بیدل چین پیشانی مرا
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱
به عجزی‌که داری قوی‌کن میان را
به حکمت نگردانده‌اند آسمان را
روان باش همدوش بی‌اختیاری
بلدگیر رفتار ریگ روان را
نفس‌گر همه موج‌گوهر برآید
ز دست‌گسستن نگیرد عنان را
درین انجمن ناکسی قدر دارد
زکسب ادب صدرکن آستان را
به عرض هنر لب‌گشودن نشاید
ز چیدن میاشوب جنس دکان را
چه دام است دنیا، چه نام است عقبا
تو معماری این خانه‌های گمان را
کسی بار دنیا نبرده‌ست بر سر
ز تسلیم بوسی‌ست سنگ‌گران را
به وهم تعین رمید ازتو راحت
ز پرواز پر داده‌ای آشیان را
به معرج دولت مکش رنج باطل
کجیهاست در هر قدم نردبان را
تنک مایهٔ فقر دارد سعادت
هماگیر بی‌مغزی استخوان را
ز لفظ آشنا شو به مضمون نازک
کمر حلقه‌کرده‌ست موی میان را
حسابیست در اتفاق دو همدم
عددهاست واحد زبان و دهان را
ز خودداری ماست محرومی ما
برون رانده خشکی ز دریا کران را
تمیزی نشد محو این نرگسستان
ندیدن گشوده‌ست چشم جهان را
سر وکار دنیا عیان است بیدل
مکرر مکن منفعل‌، امتحان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
حیف است‌کشد سعی دگر باده‌کشان را
یاران به خط جام ببندید میان را
ما صافدلان سرشکن طبع درشتیم
بر سنگ ترحم نبود شیشه‌گران را
حسرت همه دم صید خم قامت پیری‌ست
گل در بر خمیازه بود شاخ‌کمان را
غفلت ز سرم باز نگردید چوگوهر
با دیده گره ساخته‌ام خواب گران را
عالم همه یار است تو محجوب خیالی
بند از مژه بردار یقین سازگمان را
آسوده روان جاده تشویش ندارند
منزل طلبی ترک مکن ضبط عنان را
ما و سحر از یک جگر چاک دمیدیم
آهی نکشیدیم‌که نگرفت جهان را
دیدار پرستیم مپرس از رم و آرام
پرواز نگاه است تحیر قفسان را
دل جمع‌کن ازکشمکش دهر برون آ
کاین بحر در آغوش گهر ریخت کران را
گردون همه پرواز و زمین جمله غبار است
منزل بنمایید اقامت‌طلبان را
سرمایه چو صبح از دو نفس بیش ندارید
بیهوده براین جنس مچینید دکان را
بیدل ز نفسها روش عمر عیان است
نقش قدم از موج بود آب روان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
شدی پیر وهمان دربند غفلت می‌کنی جان را
به‌پشت خم‌کشی تاکی چوگردون بار امکان را
رباضت غره دارد زاهدان را لیک ازبن غافل
گه از خودگرتهی‌گشتند برگردند همیان را
بود سازتجرد لازم قبطع تعلفها-
برش رد به عرض بی‌نیامی تیغ عریان را
مروت‌گر دلیل همت اهل‌کرم باشد
چرا بر خاک ریزد آبروی ابر نیسان را
جهان از شور دلها خانهٔ زنجیر خواهد شد
میفشان بی‌تکلف دامن زلف پریشان را
به ذوق کامرانیهای عیش‌آباد رسوایی
ز شادی لب نمی‌آید به هم چاک‌گریبان را
دل از سطر نفس یک‌سرپیام شبهه می‌خواند
دبیر ناز بر مکتوب ما ننوشت عنوان را
مروت‌کیشی الفت‌، وفا مشتاق بوداما
غرور حسن رنگ ما تصورکرد پیمان را
به مضراب سبب آهنگ اسرارم نمی‌بالد
پریدنفای چشمم بال نگرفته‌ست مژگان را
به جزتسلیم‌، ساز جرأت دیگر نمی‌بینم
خمیدن می‌کشد بیدل کمان ناتوانان را