عبارات مورد جستجو در ۱۵۵۸ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : گناه دریا
شب های شاعر
می وزد باد سردی از توچال
در سکوتی عمیق و رویاخیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوهها می کند خیالانگیز
خاصه بر عاشقی که در دلِ خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد.
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر، آرام. خانهها خاموش
جلوهگاه سکوت و زیبایی
نیمهشب زیر این سپهر کبود
من و آغوشِ بازِ تنهایی
در اتاقی چراغ میسوزد.
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد.
چشم او گرم گوهرافشانی ست
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمهشب می آزارد.
آه، او هم چون من گرفتار است!
آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را.
تا مگر آدمی زند بر آب
رقمِ نقشِ خودپرستی را.
عشق، آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیرهدستی را
با دل شاعری چهها که نکرد!
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکنده.
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکنده.
رفته روحش به عالمِ ملکوت
دل از این تیره خاکدان کنده.
خلوتِ عشق عالمی دارد.
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست.
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هالهٔ نور
همهجا، هر زمان مقابل اوست.
هر طرف روی دوست جلوهگر است
شاعر رنجیده در دلِ شب
پنجه در پنجهٔ غم افکنده،
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده.
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده.
در تب اشتیاق میسوزد.
سوخته پای تا به سر چون شمع
میچکد اشک غم به دامانش
میگذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
میکند جلوه در شبستانش
در کَفَش جامی از شراب سخن.
دامن دوست چون به دست آمد،
دل به صد شوق راز میگوید
گاه سرمست از شرابِ امید
نغمهای دلنواز میگوید
گاه از رنجهای تلخ و فراق
قصهای جانگداز میگوید.
تا دلی هست، های و هویی هست
میوزد باد سردی از توچال
میخرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بیشمار کرده سیاه.
به نگاه پریرخی زیبا
میکند همچنان نگاه، نگاه
آه، این روشنی سپیدهدم است!
در سکوتی عمیق و رویاخیز
برف و مهتاب و کوهسار بلند
جلوهها می کند خیالانگیز
خاصه بر عاشقی که در دلِ خویش
دارد از عشق خاطرات عزیز
داند آن کس که درد من دارد.
خورده در جام شب شراب نشاط
ساقی آسمان مینایی
شهر، آرام. خانهها خاموش
جلوهگاه سکوت و زیبایی
نیمهشب زیر این سپهر کبود
من و آغوشِ بازِ تنهایی
در اتاقی چراغ میسوزد.
ماه مانند دختری عاشق
سر به دامان آسمان دارد.
چشم او گرم گوهرافشانی ست
در دل شب ستاره می بارد
گوییا درد دوری از خورشید
ماه را نیمهشب می آزارد.
آه، او هم چون من گرفتار است!
آفرید این جهان به خاطر عشق
آنکه ایجاد کرد هستی را.
تا مگر آدمی زند بر آب
رقمِ نقشِ خودپرستی را.
عشق، آتش به کائنات افکند
تا نشان داد چیرهدستی را
با دل شاعری چهها که نکرد!
در اتاقی چراغ می سوزد
کنج فقری ز محنت آکنده.
شاعری غرق بحر اندیشه
کاغذ و دفتری پراکنده.
رفته روحش به عالمِ ملکوت
دل از این تیره خاکدان کنده.
خلوتِ عشق عالمی دارد.
نقش روی پریرخی زیبا
نقشبندان صفحه دل اوست.
پرتوی از تبسمی مرموز
روشنی بخش و شمع محفل اوست
دیدگانی میان هالهٔ نور
همهجا، هر زمان مقابل اوست.
هر طرف روی دوست جلوهگر است
شاعر رنجیده در دلِ شب
پنجه در پنجهٔ غم افکنده،
گوییا عشق بر تنی تنها
محنت و رنج عالم افکنده.
دل به دریای حسرت افتاده
جان به گرداب ماتم افکنده.
در تب اشتیاق میسوزد.
سوخته پای تا به سر چون شمع
میچکد اشک غم به دامانش
میگذارد ز درد ناکامی
درد عشقی که نیست درمانش
دختر شعر با جمال و جلال
میکند جلوه در شبستانش
در کَفَش جامی از شراب سخن.
دامن دوست چون به دست آمد،
دل به صد شوق راز میگوید
گاه سرمست از شرابِ امید
نغمهای دلنواز میگوید
گاه از رنجهای تلخ و فراق
قصهای جانگداز میگوید.
تا دلی هست، های و هویی هست
میوزد باد سردی از توچال
میخرامد به سوی مغرب ماه
شاعری در سکوت و خلوت شب
کاغذی بیشمار کرده سیاه.
به نگاه پریرخی زیبا
میکند همچنان نگاه، نگاه
آه، این روشنی سپیدهدم است!
فریدون مشیری : گناه دریا
بازگشت
دور از نشاط هستی و غوغای زندگی، دل با سکوت و خلوت غم خو گرفته بود
آمد، سکوت سرد و گرانبار را شکست، آمد، صفای خلوت اندوه را ربود.
آمد به این امید که در گور سردِ دل، شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق، من بودم و سکوت و غمِ جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال، روشن کند به نور محبت چراغ من.
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر، زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من.
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را، در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را، خاکستر از حرارتِ آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود، رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما.
آهی از آن صفای خدایی زبان دل، اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما.
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید، آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم!
آنگاه سر به دامن آن گذاشت، آهی کشید از سر حسرت که : این منم!
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب، باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت؛ من دیگر آن نبوده ام و «او» دیگر او نبود
آمد، سکوت سرد و گرانبار را شکست، آمد، صفای خلوت اندوه را ربود.
آمد به این امید که در گور سردِ دل، شاید ز عشق رفته بیابد نشانه ای
او بود و آن نگاه پر از شوق و اشتیاق، من بودم و سکوت و غمِ جاودانه ای
آمد مگر که باز در این ظلمت ملال، روشن کند به نور محبت چراغ من.
باشد که من دوباره بگیرم سراغ شعر، زان بیشتر که مرگ بگیرد سراغ من.
گفتم مگر صفای نخستین نگاه را، در دیدگان غمزده اش جستجو کنم
وین نیمه جان سوخته از اشتیاق را، خاکستر از حرارتِ آغوش او کنم
چشمان من به دیده او خیره مانده بود، رخشید یاد عشق کهن در نگاه ما.
آهی از آن صفای خدایی زبان دل، اشکی از آن نگاه نخستین گواه ما.
ناگاه عشق مرده سر از سینه برکشید، آویخت همچو طفل یتیمی به دامنم!
آنگاه سر به دامن آن گذاشت، آهی کشید از سر حسرت که : این منم!
باز آن لهیب شوق و همان شور و التهاب، باز آن سرود مهر و محبت ولی چه سود
ما هر کدام رفته به دنبال سرنوشت؛ من دیگر آن نبوده ام و «او» دیگر او نبود
فریدون مشیری : گناه دریا
برای آخرین رنج
ای آخرین رنج،
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من درآویخت !
دانستم این ناخوانده، مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!
فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد،
در دشت ها، در کوه ها،
در دره های ژرف و خاموش،
بر روی دریا های خون در تیرگی ها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام،
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند .
ای آخرین رنج،
من خفته ام بر سینهء خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
برخیز برخیز،
از من بپرهیز،
برخیز، از این گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من.
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامرز،
بر عشق ناکامم بپیوند!
تنهای تنها می کشیدم انتظارت
ناگاه دستی خشمگین مشتی به در کوفت.
دیوارها در کام تاریکی فرو ریخت،
لرزید جانم از نسیمی سرد و نمناک.
آنگاه دستی در من درآویخت !
دانستم این ناخوانده، مرگ است
از سالهای پیش با من آشنا بود
بسیار او را دیده بودم
اما نمی دانم کجا بود!
فریاد تلخم در گلو مرد!
با خود مرا در کام ظلمت ها فرو برد،
در دشت ها، در کوه ها،
در دره های ژرف و خاموش،
بر روی دریا های خون در تیرگی ها،
در خلوت گردابهای سرد و تاریک
در کام اوهام،
در ساحل متروک دریاهای آرام،
شبهای جاویدان مرا در بر گرفتند .
ای آخرین رنج،
من خفته ام بر سینهء خاک
بر باد شد آن خاطره از رنج خرسند
کنون تو تنها مانده ای ای آخرین رنج!
برخیز برخیز،
از من بپرهیز،
برخیز، از این گور وحشت زا حذر کن.
گر دست تو کوتاه شد از دامن من.
بر روی بال آرزویهایم سفر کن
با روح بیمارم بیامرز،
بر عشق ناکامم بپیوند!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
ستاره کور
ناتوان گذشته ام ز کوچه ها، نیمه جان رسیده ام به نیمه راه،
چون کلاغ خسته ای ــ در این غروب ــ می برم به آِشیان خود پناه!
در گریز ازین زمان بی گذشت، در فغان، از این ملال بی زوال،
رانده از بهشت عشق و آرزو، مانده ام همه غم و همه خیال.
سر نهاده چون اسیر خسته جان، در کمند روزگار بدسرشت.
رو نهفته چون ستارگان کور، در غبار کهکشان سرنوشت.
می روم ز دیده ها نهان شوم. می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد، یا ترا دوباره مهربان کنم.
این زمان نشسته بی تو با خدا، آنکه با تو بود و با خدا نبود.
می کند هوای گریه های تلخ، آن که خنده از لبش جدا نبود.
بی تو من کجا روم؟ کجا روم؟ هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم؛ من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم، دگرنفس نمی رسد، ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی: ناله ای ازین قفس نمی رسد...!
چون کلاغ خسته ای ــ در این غروب ــ می برم به آِشیان خود پناه!
در گریز ازین زمان بی گذشت، در فغان، از این ملال بی زوال،
رانده از بهشت عشق و آرزو، مانده ام همه غم و همه خیال.
سر نهاده چون اسیر خسته جان، در کمند روزگار بدسرشت.
رو نهفته چون ستارگان کور، در غبار کهکشان سرنوشت.
می روم ز دیده ها نهان شوم. می روم که گریه در نهان کنم
یا مرا جدایی تو می کشد، یا ترا دوباره مهربان کنم.
این زمان نشسته بی تو با خدا، آنکه با تو بود و با خدا نبود.
می کند هوای گریه های تلخ، آن که خنده از لبش جدا نبود.
بی تو من کجا روم؟ کجا روم؟ هستی من از تو مانده یادگار،
من به پای خود به دامت آمدم؛ من مگر ز دست خود کنم فرار!
تا لبم، دگرنفس نمی رسد، ناله ام به گوش کس نمی رسد،
می رسی به کام دل که بشنوی: ناله ای ازین قفس نمی رسد...!
فریدون مشیری : ابر و کوچه
بهار می رسد، اما
بهار می رسد، اما ز گل نشانش نیست
نسیم، رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ، خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان وبلبلان خاموش!
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست.
چه دل گرفته هوایی، چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست!
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امیدِ رسیدن به آشیانش نیست.
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست!
جهانبه جان من آنگونه سرد مهری کرد،
که در بهار و خزان، کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست.
نسیم، رقص گل آویز گل فشانش نیست
دلم به گریه خونین ابر می سوزد
که باغ، خنده به گلبرگ ارغوانش نیست
چنین بهشت کلاغان وبلبلان خاموش!
بهار نیست به باغی که باغبانش نیست.
چه دل گرفته هوایی، چه پا فشرده شبی
که یک ستاره لرزان در آسمانش نیست!
کبوتری که در این آسمان گشاید بال
دگر امیدِ رسیدن به آشیانش نیست.
ستاره نیز به تنهاییش گمان نبرد
کسی که همنفسش هست و همزبانش نیست!
جهانبه جان من آنگونه سرد مهری کرد،
که در بهار و خزان، کار با جهانش نیست
ز یک ترانه به خود رنگ جاودان نزند
دلی که چون دل من رنج جاودانش نیست.
فریدون مشیری : ابر و کوچه
درخت
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سفر در شب
همچون شهاب میگذرم در زلال شب...
از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها،
قعر دره ها...
نور چراغها،
چون خوشه های آتش
در بوته های دود
راهی میان ظلمت شب باز میکند
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها
پرواز میکند.
نور غریب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن میکند رها.
بازوی لخت گردنه، پیچیده کامجو
بر دور سینهء هوس انگیزه تپه ها
باد از شکاف دامنه فریاد میزند...
من همچون بادمی گذرم روی بال شب...
در هر سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته،
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج
گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها،
مبهوت می درخشد و محسور می شود!
گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ها دور می شود.
ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک!
ای مرز جاودانه نیکی!
من با بمید وصل تو شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب!
از دشت های خالی و خاموش
از پیچ و تاب گردنه ها،
قعر دره ها...
نور چراغها،
چون خوشه های آتش
در بوته های دود
راهی میان ظلمت شب باز میکند
همراه من، ستاره غمگین و خسته ای
در دور دست ها
پرواز میکند.
نور غریب ماه
نرم و سبک به خلوت آغوش دره ها
تن میکند رها.
بازوی لخت گردنه، پیچیده کامجو
بر دور سینهء هوس انگیزه تپه ها
باد از شکاف دامنه فریاد میزند...
من همچون بادمی گذرم روی بال شب...
در هر سوی راه
غوغای شاخه ها و گریز درخت هاست
با برگ های سوخته،
با شاخه های خشک
سر میکشند در پی هم خارهای گیج
گاهی دو چشم خونین از لای بوته ها،
مبهوت می درخشد و محسور می شود!
گاهی صدای وای کسی از فراز کوه
در های و هوی همهمه ها دور می شود.
ای روشنایی سحر ای آفتاب پاک!
ای مرز جاودانه نیکی!
من با بمید وصل تو شب را شکسته ام
من در هوای عشق تو از شب گذشته ام
بهر تو دست و پا زئده ام در شکنج راه
سوی تو بال و پر زده ام در ملال شب!
فریدون مشیری : بهار را باورکن
چراغی در افق
به پیش روی من، تا چشم یاری میکند، دریاست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست،
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودمبسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من می کند نجوا:
ــ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...
*
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکَنَم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.
چراغ ساحل آسودگی ها در افق پیداست،
در این ساحل که من افتاده ام خاموش
غمم دریا، دلم تنهاست،
وجودمبسته در زنجیر خونین تعلق هاست!
خروش موج با من می کند نجوا:
ــ که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،
که هر کس دل به دریا زد رهایی یافت،...
*
مرا آن دل که بر دریا زنم نیست
ز پا این بند خونین برکَنَم نیست
امید آنکه جان خسته ام را
به آن نادیده ساحل افکنم نیست.
فریدون مشیری : بهار را باورکن
نمازی از شکایت
سحر که نسترن سرخ باغ همسایه
فرستد از لب ایوان به آفتاب درود
و اوج سبز درختان به کوچه می ریزد
و خانه از نفس گرم یاس لبریز است
باز سرودن یک شعر تازه می آیم
که ذره ذره وجودم
در آن ترانه تلخ
به های های غریبانه اشک ریخته اند
کنار نسترن سرخ باغ همسایه
من از ستاره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی؟!
ستاره جای جواب
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد
تو هیچ می بینی
ــ دوباره می پرسم ــ
ستاره اما
از دشت بی کرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد
نگاه کن
مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین
مرا معاشر گلبرگ های یاس مدان
که من تمامی شب
در آن کرانه دور میان جنگل آتش
میان چشمه خون
به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح
به سرنوشت سیاه بشر
گریسته ام
تو هیچ می گریی ؟
باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشک آلود
به پرسشی که ندارد جواب می نگرد
بگو
صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب
بگو که نبض کسی می زند در آن بالا
ستاره می لرزد
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
کسی
چون من به نماز شکایت ایستاده است
ستاره می سوزد
ستاره می میرد
و من تکیده و غمگین به راه می افتم
آفتاب همان گونه سرکش و مغرور
به انهدام خراب می نگرد
فرستد از لب ایوان به آفتاب درود
و اوج سبز درختان به کوچه می ریزد
و خانه از نفس گرم یاس لبریز است
باز سرودن یک شعر تازه می آیم
که ذره ذره وجودم
در آن ترانه تلخ
به های های غریبانه اشک ریخته اند
کنار نسترن سرخ باغ همسایه
من از ستاره شفاف صبح می پرسم
تو شعر میدانی؟!
ستاره جای جواب
به بی تفاوتی آفتاب می نگرد
تو هیچ می بینی
ــ دوباره می پرسم ــ
ستاره اما
از دشت بی کرانه صبح
به من چو گمشده ای در سراب می نگرد
نگاه کن
مرا مصاحب گنجشک های شاد مبین
مرا معاشر گلبرگ های یاس مدان
که من تمامی شب
در آن کرانه دور میان جنگل آتش
میان چشمه خون
به زیر بال هیولای مرگ زیسته ام
و تا سپیده صبح
به سرنوشت سیاه بشر
گریسته ام
تو هیچ می گریی ؟
باز از ستاره می پرسم
ستاره اما با دیدگان اشک آلود
به پرسشی که ندارد جواب می نگرد
بگو
صدای من به کسی می رسد در آن سوی شب
بگو که نبض کسی می زند در آن بالا
ستاره می لرزد
بگو
مگر تو بگویی
در این رواق ملال
کسی
چون من به نماز شکایت ایستاده است
ستاره می سوزد
ستاره می میرد
و من تکیده و غمگین به راه می افتم
آفتاب همان گونه سرکش و مغرور
به انهدام خراب می نگرد
فریدون مشیری : بهار را باورکن
بهت
میگذرم از میان رهگذران مات
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم
پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم
چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را
می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
اینهمه اندوه در وجودم و من لال
اینهمه غوغاست در کنارم و من دور
دیگر در قلب من نه عشق نه احساس
دیگر در جان من نه شور نه فریاد
دشتم اما در او ناله مجنون
کوهم اما در او نه تیشه فرهاد
هیچ نه انگیزه ای که هیچم
پوچم
هیچ نه اندیشه ای که سنگم
چوبم
همسفر قصه های تلخ غریبم
رهگذر کوچه های تنگ غروبم
آنهمه خورشید ها که در من می سوخت
چشمه اندوه شد
ز چشم ترم ریخت
کاخ امیدی که برده بودم تا ماه
آه که آوار غم شد و به سرم ریخت
زورق سرگشته ام که در دل امواج
هیچ نبیند نه خدا نه ناخدا را
موج ملالم که در سکوت و سیاهی
میکشم این جان از امید جدا را
می گذرم از میان رهگذران مات
میشمرم میله های پنجره ها را
مینگرم در نگاه رهگذران کور
میشنوم قیل و قال زنجره ها را
فریدون مشیری : بهار را باورکن
حصار
خوش گرفتی از من بیدل سراغ
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد
یاد من کن تا سوزد این چراغ
خائفی جان بر تو هم از من درود
داروی غم های من شعر تو بود
ای ز جام شعر تو شیراز مست
پیش حافظ بینمت جامی به دست
طبع تو آنجا که پر گیرد به اوج
می زند دریا در آغوش تو موج
پیش این آزرده جان بسته به لب
شکوه از شیراز کردی ای عجب
گرچه ما در این چمن بیگانه ایم
قول تو چون بودم در ویرانه ایم
باز هم تو در دریا دیگری
شاعر شیراز رویا پروری
لاله و نیلوفرش شعرآفرین
و آن گل نارنج و ناز نازنین
دیده ام افسون سرو ناز را
باغهای پر گل شیراز را
بوی گل هرگز نسازد پیرتان
آه از آن خار دامنگیرتان
یک برادر دارم از جان خوبتر
هر چه محبوب است از آن محبوبتر
جان ما با یکدیگر پیوند داشت
هر دومان را عشق در یک بند داشت
چند سالی هست در شهر شماست
آنچه دریادش نمانده یاد ماست
باری از این گفتگوها بگذریم
گفتگوی خویش را پایان بریم
گر به کار خویشتن درمانده ای
یا زهر درگاه و هر در رانده ای
سعدی و حافظ پناهت می دهند
در حریم خویش راهت می دهند
من چه می گویم در این رویین حصار
من چه می جویم در این شبهای تار
من چه می پویم در این شهر غریب
پای این دیوارهای نانجیب
تا نپنداری گلم در دامن است
گل در اینجا دود قیر و آهن است
قلب هامان آشیانه ای خراب
خانه هامان : خلوت و بی آفتاب
موی ما بسته به دم اسب غرب
گر نیابی می برد با زور و ضرب
بمان پاکان خسته از این آفت است
روزگار مرگ انسانیت است
با کسی هرگز نگویم درد دل
روح پاکت را نمی سازم کسل
آرزوی همزبانم می کشد
همزبانم نیست آنم می کشد
کرده پنهان در گلو غوغای خویش
مانده ام با نای پر آوای خویش
سوت و کورم شوق و شورم مُرده است
غم نشاطم را به یغما برده است
عمر ما در کوچه های شب گذشت
زندگی یک دم به کام ما نگشت
بی تفاوت بی هدف بی آرزو
می روم در چاه تاریکی فرو
عاقبت یک شب نفس گوید که : بس
وز تپیدن باز میماند نفس
مرغ کوری می گشاید بال خویش
می کشد جان مرا دنبال خویش
باد سردی می وزد در باغ یاد
برگ خشکی می رود همراه باد
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سوغات یاد
این سپیدار کهنسالی که هیچ از
قیل و قال ما نمی آسود
این حیاط مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم
این همان کوچه
همان بن بست
این همان خانه همان درگاه
این همان ایوان همان در... آه!
از بیابان های خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانی های گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شاید
از اشارت های یک در
از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پیدا کنم
کیف زرد کوچکی بر پشت
نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
های های اشتیاق سالها را
سردهیم
وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ
در میان ازدحام زائران
پای تا سر گوش
شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
می دویدم در نگاه صد هزار
آیینه کوچک
شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر
مانده باشدی سایه ای
هر چند نامعلوم
هیچ
هیچ غیر از بغض تاریک ضریح
هیچ غیر از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک
هیچ غیر از بهت محراب آه
هیچ غیر از انتظار کفش کن
باز می گشتم
زخم کاری خورده ای تا
جاودان دلتنگ
ز بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را
چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد
خود نمی دانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان می ریخت
یا که باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه
خدا می برد
خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد
قیل و قال ما نمی آسود
این حیاط مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم
این همان کوچه
همان بن بست
این همان خانه همان درگاه
این همان ایوان همان در... آه!
از بیابان های خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانی های گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شاید
از اشارت های یک در
از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پیدا کنم
کیف زرد کوچکی بر پشت
نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
های های اشتیاق سالها را
سردهیم
وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ
در میان ازدحام زائران
پای تا سر گوش
شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
می دویدم در نگاه صد هزار
آیینه کوچک
شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر
مانده باشدی سایه ای
هر چند نامعلوم
هیچ
هیچ غیر از بغض تاریک ضریح
هیچ غیر از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک
هیچ غیر از بهت محراب آه
هیچ غیر از انتظار کفش کن
باز می گشتم
زخم کاری خورده ای تا
جاودان دلتنگ
ز بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را
چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد
خود نمی دانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان می ریخت
یا که باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه
خدا می برد
خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد
فریدون مشیری : از خاموشی
در زلال شب
فریدون مشیری : از خاموشی
دو قطره، پنهانی
شکست و ریخت به خاک و به باد داد مرا
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
*
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت.
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید.
بنفشه می خندید.
زمین به گرد سر آفتاب می گردید!
همان طلوع و غروب و
همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو،
آن گیر و دار،
آن تکرار
همان زمانه
که هرگز نخواست شاد مرا!
*
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب،نه روز،
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست،
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید، یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته!
غباری به چنگ باد هوا است!
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی!
همین تویی تو که ــ شاید ــ
دو قطره، پنهانی
ــ شبی که با تو درافتد غم پشیمانی ــ
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی!
تویی
همین تو،
که می آوری به یادمرا.
چنانکه گویی هرگز کسی نزاد مرا
*
مرا به خاک سپردند و آمدند و گذشت.
تکان نخورد درین بی کرانه آب از آب
ستاره می تابید.
بنفشه می خندید.
زمین به گرد سر آفتاب می گردید!
همان طلوع و غروب و
همان خزان و بهار
همان هیاهو
جاری به کوچه و بازار
همان تکاپو،
آن گیر و دار،
آن تکرار
همان زمانه
که هرگز نخواست شاد مرا!
*
نه مهر گفت و نه ماه
نه شب،نه روز،
که این رهگذر که بود و چه شد؟
نه هیچ دوست،
که این همسفر چه گفت و چه خواست
ندید، یک تن ازین همرهان و همسفران
که این گسسته!
غباری به چنگ باد هوا است!
تو ای سپرده دلم را به دست ویرانی!
همین تویی تو که ــ شاید ــ
دو قطره، پنهانی
ــ شبی که با تو درافتد غم پشیمانی ــ
سرشک تلخی در مرگ من می افشانی!
تویی
همین تو،
که می آوری به یادمرا.
فریدون مشیری : ریشه در خاک
در آیینه اشک...
بی تو، سی سال، نفس آمد و رفت،
این گرانجانِ پریشان پشیمان را.
کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک،
پیرمردیست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز.
شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست.
نشد از گریه سبکبار هنوز!
آن سیهدستِ سه داسِ سه دل، که تورا،
چون گُلی، با ریشه،
از زمین دلِ من کند و ربود؛
نیمی از روح مرا با خود برد.
نشد این خاک بههمریخته، هموار، هنوز!
ساقهای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،
ناتوان، نازک، تُرد،
تندبادی برخاست،
تکیهگاهم افتاد،
برگهایم پژمرد...
بی تو، آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟
روزها، طی شد از تنهایی مالامال،
شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
کز فراسوی سپر،
گرم میآمد در آینه اشک فرود.
نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز!
تو گذشتی و شب و روز گذشت.
آن زمانها،
به امیدی که تو، برخواهی گشت،
پای هر پنجره، مات،
مینشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پردء ابر،
گاه در روزنِ ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
باز میگشتم تنها، هیهات!
چشمها دوختهام بر در و دیوار هنوز!
بی تو، سی سال نفس آمد و رفت.
مرغِ تنها، خسته، خونآلود.
که به دنبال تو پرپر میزد،
از نفس میافتاد.
در فقس میفرسود،
نالهها می کند این مرغ گرفتار هنوز!
رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم!
بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم!
شوق دیدار توام هست،
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم، میدمی دانم.
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه لرزان حیات،
پرکشان سوی تو میآیم باز.
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز... !
این گرانجانِ پریشان پشیمان را.
کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک،
پیرمردیست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز.
شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست.
نشد از گریه سبکبار هنوز!
آن سیهدستِ سه داسِ سه دل، که تورا،
چون گُلی، با ریشه،
از زمین دلِ من کند و ربود؛
نیمی از روح مرا با خود برد.
نشد این خاک بههمریخته، هموار، هنوز!
ساقهای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،
ناتوان، نازک، تُرد،
تندبادی برخاست،
تکیهگاهم افتاد،
برگهایم پژمرد...
بی تو، آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟
روزها، طی شد از تنهایی مالامال،
شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
کز فراسوی سپر،
گرم میآمد در آینه اشک فرود.
نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز!
تو گذشتی و شب و روز گذشت.
آن زمانها،
به امیدی که تو، برخواهی گشت،
پای هر پنجره، مات،
مینشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پردء ابر،
گاه در روزنِ ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
باز میگشتم تنها، هیهات!
چشمها دوختهام بر در و دیوار هنوز!
بی تو، سی سال نفس آمد و رفت.
مرغِ تنها، خسته، خونآلود.
که به دنبال تو پرپر میزد،
از نفس میافتاد.
در فقس میفرسود،
نالهها می کند این مرغ گرفتار هنوز!
رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم!
بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم!
شوق دیدار توام هست،
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم، میدمی دانم.
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه لرزان حیات،
پرکشان سوی تو میآیم باز.
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز... !
فریدون مشیری : از دیار آتشی
یوسف
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
ابر بی باران
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
قهر
در آمد از در،
بیگانه وار، سنگین، تلخ!
نگاه منجمدش،
به راستای افق، مات، درهوامی ماند.
نگاه منجمدش رابه من نمی تاباند!
*
عزایِ عشق کهن را سیاه پوشیده!
رُخش همان سمنِ شیرِماه نوشیده!
نگاه منجمدش، خالی ازنوازش و نور،
نگاه منجمدش کور!
ازغبارغرور!
هزارصحراازشهرآشنایی دور!
*
نگاه منجمدش
همین نه بر رخم،ازآشتی دری نگشود،
که پرس وجویِ دونا آشنادر آن گم بود!
*
نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
تنم ازاین همه سردی به خودمی پیچید.
دلم ازاین همه بیگانگی فروپاشید!
*
نگاه منجمدش رانگاه می کردم
چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟
چگونه آن همه احساس رابه هیچ شمرد؟
چگونه ان همه خورشیدرابه خاک سپرد؟!
*
درین نگاه،
درین منجمد، درین بی درد!
مگرچه بود، که پای مرابه سنگ آورد؟
مگرچه بودکه روح مراپریشان کرد!
*
به خویش می گفتم:
چگونه می برّرّد از راه، یک نگاه تو را؟
چگونه دل به کسانی سپرده ای، که به قهر،
رهاکنندوبسوزندبی گناه تورا؟!
*
نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
چگونه صاحب این چهره،سنگدل بودست؟!
دلم، به ناله آمد:
ـ ای صبورِملول!
درون سینه ی اینان،نه دل ،
که گِل بودست!
بیگانه وار، سنگین، تلخ!
نگاه منجمدش،
به راستای افق، مات، درهوامی ماند.
نگاه منجمدش رابه من نمی تاباند!
*
عزایِ عشق کهن را سیاه پوشیده!
رُخش همان سمنِ شیرِماه نوشیده!
نگاه منجمدش، خالی ازنوازش و نور،
نگاه منجمدش کور!
ازغبارغرور!
هزارصحراازشهرآشنایی دور!
*
نگاه منجمدش
همین نه بر رخم،ازآشتی دری نگشود،
که پرس وجویِ دونا آشنادر آن گم بود!
*
نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
تنم ازاین همه سردی به خودمی پیچید.
دلم ازاین همه بیگانگی فروپاشید!
*
نگاه منجمدش رانگاه می کردم
چگونه آن همه پیوند را زخاطر برد؟
چگونه آن همه احساس رابه هیچ شمرد؟
چگونه ان همه خورشیدرابه خاک سپرد؟!
*
درین نگاه،
درین منجمد، درین بی درد!
مگرچه بود، که پای مرابه سنگ آورد؟
مگرچه بودکه روح مراپریشان کرد!
*
به خویش می گفتم:
چگونه می برّرّد از راه، یک نگاه تو را؟
چگونه دل به کسانی سپرده ای، که به قهر،
رهاکنندوبسوزندبی گناه تورا؟!
*
نگاه منجمدش رانگاه می کردم.
چگونه صاحب این چهره،سنگدل بودست؟!
دلم، به ناله آمد:
ـ ای صبورِملول!
درون سینه ی اینان،نه دل ،
که گِل بودست!
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
لحظه و احساس
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
در بیشه زار یادها
شب بود و ابر تیره و هنگامه باد
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاریکی و امواج اوهام
در جنگل یاد!
آسیمه سر، در بیشه زاران می دویدم.
فریادها بر می کشیدم.
درد عجیبی چنگزن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم کرده بودم!
از پیش من صفهای انبوه درختان می گذشتند
«ــ ... بی ماه من این ها چه زشتند...!»
ــ آیا شما آن ماه زیبا را ندیدید؟
ــ آیا شما، او را نچیدید؟...
ناگاه دیدم فوج اشباح
دست کسی را می کشند از دور، با زور
پیش من آوردند و گفتند:
اهریمن است این!
خودکامه باد!
دیوانه مستی که نفرینها بر او باد!
ماه شما را
این سنگدل از شاخه چیدهست!
او را همه شب تا سحر در بر کشیدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیدهست.
من دستهایم را به سوی آن سیهچنگال بردم
شاید گلویش را فشردم!
چیزی دگر یادم نمیآید ازین بیش
از خشم، یا افسوس، کم کم رفتم از خویش!
دربیشهزار یادها، تنهای تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
می رفت سرمست!
ناگاه برگ زرد ماه از شاخه افتاد!
من ماندم و تاریکی و امواج اوهام
در جنگل یاد!
آسیمه سر، در بیشه زاران می دویدم.
فریادها بر می کشیدم.
درد عجیبی چنگزن در تار و پودم.
من، ماه خود را،
گم کرده بودم!
از پیش من صفهای انبوه درختان می گذشتند
«ــ ... بی ماه من این ها چه زشتند...!»
ــ آیا شما آن ماه زیبا را ندیدید؟
ــ آیا شما، او را نچیدید؟...
ناگاه دیدم فوج اشباح
دست کسی را می کشند از دور، با زور
پیش من آوردند و گفتند:
اهریمن است این!
خودکامه باد!
دیوانه مستی که نفرینها بر او باد!
ماه شما را
این سنگدل از شاخه چیدهست!
او را همه شب تا سحر در بر کشیدهست!
آنگاه تا اعماق جنگل پر کشیدهست.
من دستهایم را به سوی آن سیهچنگال بردم
شاید گلویش را فشردم!
چیزی دگر یادم نمیآید ازین بیش
از خشم، یا افسوس، کم کم رفتم از خویش!
دربیشهزار یادها، تنهای تنها
افتاده بودم، باد در دست!
در آسمان صبحدم، ماه،
می رفت سرمست!