عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۰
خنده تنها نه همین برگل و سوسن تیغ است
صبح را هم نفس ازسینهکشیدن تیغ است
غنچهای نیستکه زخمی زتبسم نخورد
باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است
در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع
کاین سپررا ز سحر درته دامن تیغ است
مصرع تازهکه از بحر خیالم موجیست
دوست را آبحیات است وبه دشمن تیغ است
بیقدت سرو خدنگیست به پهلوی چمن
بهخطت سبزه همان برسرگلشن تیغ است
چونگل شمع به هر اشک سری باختهایم
گریه هم بیتو برای سوخته خرمن تیغ است
تا بهکی در غم تدبیر سلامت مردن
بیش از زخم همان زحمت جوشن تیغ است
چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نیست
رنگ چینیکه شکستیم به دامن تیغ است
مثل ما و فنا موج و حبابست اینجا
سر زتن نیستکسی راکه بهگردن تیغ است
قاتل و ساز مروت نپسندی بیدل
مد احسان نفس، در نظر من تیغ است
صبح را هم نفس ازسینهکشیدن تیغ است
غنچهای نیستکه زخمی زتبسم نخورد
باخبر باش که انداز شکفتن تیغ است
در شب عیش دلیرانه مکش سر چون شمع
کاین سپررا ز سحر درته دامن تیغ است
مصرع تازهکه از بحر خیالم موجیست
دوست را آبحیات است وبه دشمن تیغ است
بیقدت سرو خدنگیست به پهلوی چمن
بهخطت سبزه همان برسرگلشن تیغ است
چونگل شمع به هر اشک سری باختهایم
گریه هم بیتو برای سوخته خرمن تیغ است
تا بهکی در غم تدبیر سلامت مردن
بیش از زخم همان زحمت جوشن تیغ است
چون سحر قطع تعلق زجهان آنهمه نیست
رنگ چینیکه شکستیم به دامن تیغ است
مثل ما و فنا موج و حبابست اینجا
سر زتن نیستکسی راکه بهگردن تیغ است
قاتل و ساز مروت نپسندی بیدل
مد احسان نفس، در نظر من تیغ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۱
نفس بوالهوسان بر دل روشن تیغ است
شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است
شیشه را سرکشی خویش نشانده ست به خون
گردن بیادبان را رگ گردن تیغ است
منت سایه ی اقبال ز آتش کم نیست
گر هما بال گشاید به سر من تیغ است
خاک تسلیم به سرکنکه درین دشت هلاک
تو نداری سپر و درکف دشمن تیغ است
نتوان از نفس سوختگان ایمن بود
دود این خانه چو برجست ز روزن تیغ است
عکس خونیست فرویخته از پیکر شخص
گر همه آینه سازند ز آهن تیغ است
تا مخالف ز موافق قدمی فامله نیست
درگلو آب چو استاد ز رفتن تیغ است
کوه از ناله و فریاد نمک آساید
چهکند بر سر این پای به دامن تیغ است
ذوالفقار دگر است آنکه کند قلع امل
ورنه مقراض هم از بهر بریدن تیغ است
کلفت زندگی از مرگ بتر می باشد
شمع ما را ز سر خود نگذشتن تیغ است
سطر خونی ز پر افشانی بسمل خواندبم
که گر از خویش روی جادهٔ روشن تیغ است
زین ندامتکه به وصلی نرسیدم بیدل
هر نفس در جگرم تا دم مردن تیغ است
شمع افروخته را جنبش دامن تیغ است
شیشه را سرکشی خویش نشانده ست به خون
گردن بیادبان را رگ گردن تیغ است
منت سایه ی اقبال ز آتش کم نیست
گر هما بال گشاید به سر من تیغ است
خاک تسلیم به سرکنکه درین دشت هلاک
تو نداری سپر و درکف دشمن تیغ است
نتوان از نفس سوختگان ایمن بود
دود این خانه چو برجست ز روزن تیغ است
عکس خونیست فرویخته از پیکر شخص
گر همه آینه سازند ز آهن تیغ است
تا مخالف ز موافق قدمی فامله نیست
درگلو آب چو استاد ز رفتن تیغ است
کوه از ناله و فریاد نمک آساید
چهکند بر سر این پای به دامن تیغ است
ذوالفقار دگر است آنکه کند قلع امل
ورنه مقراض هم از بهر بریدن تیغ است
کلفت زندگی از مرگ بتر می باشد
شمع ما را ز سر خود نگذشتن تیغ است
سطر خونی ز پر افشانی بسمل خواندبم
که گر از خویش روی جادهٔ روشن تیغ است
زین ندامتکه به وصلی نرسیدم بیدل
هر نفس در جگرم تا دم مردن تیغ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۲
دل از غبار نفس زخم خفته در نمک است
ز موج پیرهن این محیط پرخسک است
بهار رنگ جهان جلوهٔ خزان دارد
بقم درین چمن حادثات اسپرک است
ز اهل صومعه اکراه نیست مستان را
کهترشروییزاهدبه بزممی نمک است
زعرض شیشه تهی نیست نسخهٔ تحقیق
توآنچهکردهای از خویش انتخابشک است
به عالم بشری غیر خودنمایی نیست
کسیکه بگذرد از وهمخویشتنملک است
قد خمیدهکند، تنپرست را هموار
مدار راسترویهای فیل برکجک است
فزودهایم به وحدت ز شوخچشمیها
دمیکهمحو شد اینصفر هرچههستیک است
نظر به گرد ره انتظار دوختهایم
به چشم دام سیاهی صید، مردمک است
خطی بهصفحهٔدل بیخراششوقتو نیست
ز رویبحر بهجز موجهرچههستحک است
میام به ساغر دل نقل یاس میگردد
چو زخم، قطرهٔآبیکه میخورمگزک است
دوییکجاست، ز نیرنگ احولی بگذر
که یک نگاه میان دوچشم مشترک است
به اوج آگهیات نردبان نمیباید
نگاه تا مژه برداشتهست بر فلک است
اگر ز سوختگانی، سواد فقرگزین
که شام چهرهٔ زرین شمع را محک است
دگرمپرس ز سامان بزم ما بیدل
ز شور اشکخود اینجاکبابرا نمک است
ز موج پیرهن این محیط پرخسک است
بهار رنگ جهان جلوهٔ خزان دارد
بقم درین چمن حادثات اسپرک است
ز اهل صومعه اکراه نیست مستان را
کهترشروییزاهدبه بزممی نمک است
زعرض شیشه تهی نیست نسخهٔ تحقیق
توآنچهکردهای از خویش انتخابشک است
به عالم بشری غیر خودنمایی نیست
کسیکه بگذرد از وهمخویشتنملک است
قد خمیدهکند، تنپرست را هموار
مدار راسترویهای فیل برکجک است
فزودهایم به وحدت ز شوخچشمیها
دمیکهمحو شد اینصفر هرچههستیک است
نظر به گرد ره انتظار دوختهایم
به چشم دام سیاهی صید، مردمک است
خطی بهصفحهٔدل بیخراششوقتو نیست
ز رویبحر بهجز موجهرچههستحک است
میام به ساغر دل نقل یاس میگردد
چو زخم، قطرهٔآبیکه میخورمگزک است
دوییکجاست، ز نیرنگ احولی بگذر
که یک نگاه میان دوچشم مشترک است
به اوج آگهیات نردبان نمیباید
نگاه تا مژه برداشتهست بر فلک است
اگر ز سوختگانی، سواد فقرگزین
که شام چهرهٔ زرین شمع را محک است
دگرمپرس ز سامان بزم ما بیدل
ز شور اشکخود اینجاکبابرا نمک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حذر ز راه محبتکه پر خطرناک است
تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است
توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر
سموم حادثه را بخت تیره تریاک است
به اختیارنرفتیم هر کجا رفتیم
غبار ما ونفس، حکم صید وفتراک است
ز بس زمانه هجومکساد بازاریست
چو اشکگوهر ما وقف دامن خاک است
چگونهکم شود از ما ملامت زاهد
که صد زبان درازش به چوب مسواک است
ازین محیطکه در بی نمیست توفانش
کسیکهآب رخی بردگوهرش پاک است
غبار حادثه حصنی است ناتوانان را
کمند موج خطر ناخدای خاشاک است
ز خویش رفتن ما رهبری نمیخواهد
دلیل قافلهٔ صبح سینهٔ چاک است
نیامدهست شرابی به عرض شوخی رنگ
جهان هنوز سیهمست سایهٔ تاک است
چه وانمایمت از چشمبند عالم وهم
که خودنمایی آیینه در دل خاک است
زمانهکجمنشان را به برکشد بیدل
کسیکه راست بود خارچشم افلاک است
تو مشت خار ضعیفی و شعله بیباک است
توان به بیکسی ایمن شد از مضرت دهر
سموم حادثه را بخت تیره تریاک است
به اختیارنرفتیم هر کجا رفتیم
غبار ما ونفس، حکم صید وفتراک است
ز بس زمانه هجومکساد بازاریست
چو اشکگوهر ما وقف دامن خاک است
چگونهکم شود از ما ملامت زاهد
که صد زبان درازش به چوب مسواک است
ازین محیطکه در بی نمیست توفانش
کسیکهآب رخی بردگوهرش پاک است
غبار حادثه حصنی است ناتوانان را
کمند موج خطر ناخدای خاشاک است
ز خویش رفتن ما رهبری نمیخواهد
دلیل قافلهٔ صبح سینهٔ چاک است
نیامدهست شرابی به عرض شوخی رنگ
جهان هنوز سیهمست سایهٔ تاک است
چه وانمایمت از چشمبند عالم وهم
که خودنمایی آیینه در دل خاک است
زمانهکجمنشان را به برکشد بیدل
کسیکه راست بود خارچشم افلاک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
مییکه شوخی رنگش جنون افلاک است
به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم کامروز
کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور
که سیم و زر ز فزونی ودیعت خاک است
فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست
به چشم آتش اگر سرمهای است خاشاک است
ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس
که هرکجا دلی آویخته است فتراک است
نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون
چراغ آینه از دودمان امساک است
دلم به الفت ناز و نیاز میلرزد
که رنگ جلوه حریرست ودیده نمناک است
جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد
نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است
تپیدن آینهٔ ماست ورنه زین دریا
حساب موج به یک آرمیدنش پاک است
به غیر وهم ذکر چیست مانعت بیدل
تو پر فشانی و از ششجهت قفس چاک است
به خاتم قدح ما نگین ادراک است
خمیر قالب من بود لای خم کامروز
کسی که ریشه دوانید در دلم تاک است
مریز آب رخ سعی جز به قدر ضرور
که سیم و زر ز فزونی ودیعت خاک است
فروغ جوهر هرکس به قدر همت اوست
به چشم آتش اگر سرمهای است خاشاک است
ز صیدگاه تعلق همین سراغت بس
که هرکجا دلی آویخته است فتراک است
نگه ز دیده ی ما پرتوی نداد برون
چراغ آینه از دودمان امساک است
دلم به الفت ناز و نیاز میلرزد
که رنگ جلوه حریرست ودیده نمناک است
جهان ز بسکه نجوم غبار دل دارد
نگاه از مژه بیرون نجسته در خاک است
تپیدن آینهٔ ماست ورنه زین دریا
حساب موج به یک آرمیدنش پاک است
به غیر وهم ذکر چیست مانعت بیدل
تو پر فشانی و از ششجهت قفس چاک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۵
از بس قماش دامن دلدار نازک است
دستم زکار اگر نرود کار نازک است
از طوفگلشنت ادبم منع میکند
کیفیت درشتی این خار نازک است
تا دم زنی چو آینهگردانده است رنگ
این کارگاه جلوه چه مقدار نازک است
عرض وفا مباد وبال دگر شود
ای ناله عبرتیکه دل یار نازک است
تاکشت جنبش مژه سیل بنای اشک
بیپرده شدکه طینت هموار نازک است
!ی نازنین طبیب ز دردتگداختم
پیش آ،که نالهٔ من بیمار نازک است
فرصتکفیل این همه غفلت نمیشود
خوابتگران و سایهٔ دیوار نازک است
مشکل به نفی خودکنم اثبات مدعا
آیینه وهم و خاطر زنگار نازک است
وحدت به هیچ جلوه مقابل نمیشود
بیرنگ شوکه آینه بسیار نازک است
اظهار ما ز حوصله آخر بهعجز ساخت
چندانکه ناله خون شده منقار نازک است
اندیشه در معاملهٔ عشق داغ شد
آیینه اوست یا منم، اسرار نازک است
بیدل نمیتوان ز سر دلگذشتنم
این مشت خون زآبله صد بارنازک است
دستم زکار اگر نرود کار نازک است
از طوفگلشنت ادبم منع میکند
کیفیت درشتی این خار نازک است
تا دم زنی چو آینهگردانده است رنگ
این کارگاه جلوه چه مقدار نازک است
عرض وفا مباد وبال دگر شود
ای ناله عبرتیکه دل یار نازک است
تاکشت جنبش مژه سیل بنای اشک
بیپرده شدکه طینت هموار نازک است
!ی نازنین طبیب ز دردتگداختم
پیش آ،که نالهٔ من بیمار نازک است
فرصتکفیل این همه غفلت نمیشود
خوابتگران و سایهٔ دیوار نازک است
مشکل به نفی خودکنم اثبات مدعا
آیینه وهم و خاطر زنگار نازک است
وحدت به هیچ جلوه مقابل نمیشود
بیرنگ شوکه آینه بسیار نازک است
اظهار ما ز حوصله آخر بهعجز ساخت
چندانکه ناله خون شده منقار نازک است
اندیشه در معاملهٔ عشق داغ شد
آیینه اوست یا منم، اسرار نازک است
بیدل نمیتوان ز سر دلگذشتنم
این مشت خون زآبله صد بارنازک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
در ندامتگل مقصود به بر نزدیک است
دامنی هست به دستیکه به سر نزدیک است
دوری منزل مقصود ز خودبینیهاست
اگر از خوابشکنی قطع نظر نزدیک است
رهبرکام تو پاس نفس است ای غواص
سر این رشته نگهدارگهر نزدیک است
ای هوس آنهمه مغرور اقامت نشوی
نسبت سنگهم اینجا بهشرر نزدیک است
همهگویند جدا نیست زما دلبرما
ما چنین دور چراییم اگر نزدیک است
ترک اوهام جسد مژدهٔگردونتازیست
بیضه هرگه شکند رستن پرنزدیک است
ناتوانی ز چه رو صید خیالم نکند
تاب این رشته به آن مویکمر نزدیک است
سیرها در هوسآباد تمنا کردیم
منزل یاس، ز هر راهگذر نزدیک است
همه مقصدطلبان دام لغزش گیرند
گر بدانندکه منزل چهقدر نزدیک است
نفستگام فنا، میشمرد غفلت چند
آنچه دور استکنون وقت دگر نزدیک است
بیدلآنجاکه جنون منصب عزت بخشد
نسبت آبله با دیدهٔ تر نزدیک است
دامنی هست به دستیکه به سر نزدیک است
دوری منزل مقصود ز خودبینیهاست
اگر از خوابشکنی قطع نظر نزدیک است
رهبرکام تو پاس نفس است ای غواص
سر این رشته نگهدارگهر نزدیک است
ای هوس آنهمه مغرور اقامت نشوی
نسبت سنگهم اینجا بهشرر نزدیک است
همهگویند جدا نیست زما دلبرما
ما چنین دور چراییم اگر نزدیک است
ترک اوهام جسد مژدهٔگردونتازیست
بیضه هرگه شکند رستن پرنزدیک است
ناتوانی ز چه رو صید خیالم نکند
تاب این رشته به آن مویکمر نزدیک است
سیرها در هوسآباد تمنا کردیم
منزل یاس، ز هر راهگذر نزدیک است
همه مقصدطلبان دام لغزش گیرند
گر بدانندکه منزل چهقدر نزدیک است
نفستگام فنا، میشمرد غفلت چند
آنچه دور استکنون وقت دگر نزدیک است
بیدلآنجاکه جنون منصب عزت بخشد
نسبت آبله با دیدهٔ تر نزدیک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۷
یار دور است ز ما تا به نظر نزدیک است
امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است
میگزد جوهر آیینه کف دست تهی
باخبر باشکه افلاس و هنر نزدیکاست
اگر از نعمت الوان نتوان کام گرفت
مغتنم گیر که دندان به جگر نزدیک است
چون نفس نیم نفس در قفس آینهایم
راحت منزل ما پر به سفر نزدیک است
دود دل مژده ی خاکستر ما داد و گذشت
یعنی اینشب که تو دیدی به سحر نزدیک است
در عبادتکده ی دل که ادب محرم اوست
هر دعاییکه نکردم به اثر نزدیک است
خم تسلیم هم از وضع نیازم بپذیر
حلقه هرچند برون است ز در نزدیک است
غیر بسمل همهکس جست و ندادند سراغ
آشیانیکه به افشاندن پر نزدیک است
دوری آب و گهر بر من و دلدار مبند
آنقدر نیست کهگویم چقدر نزدیک است
بیدل آیینه بپرداز غم دوری چند
آسمان نیز به انداز نظر نزدیک است
امتیاز آینهٔ دوریِ هر نزدیک است
میگزد جوهر آیینه کف دست تهی
باخبر باشکه افلاس و هنر نزدیکاست
اگر از نعمت الوان نتوان کام گرفت
مغتنم گیر که دندان به جگر نزدیک است
چون نفس نیم نفس در قفس آینهایم
راحت منزل ما پر به سفر نزدیک است
دود دل مژده ی خاکستر ما داد و گذشت
یعنی اینشب که تو دیدی به سحر نزدیک است
در عبادتکده ی دل که ادب محرم اوست
هر دعاییکه نکردم به اثر نزدیک است
خم تسلیم هم از وضع نیازم بپذیر
حلقه هرچند برون است ز در نزدیک است
غیر بسمل همهکس جست و ندادند سراغ
آشیانیکه به افشاندن پر نزدیک است
دوری آب و گهر بر من و دلدار مبند
آنقدر نیست کهگویم چقدر نزدیک است
بیدل آیینه بپرداز غم دوری چند
آسمان نیز به انداز نظر نزدیک است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۸
بسکه اینگلشن افسردهکدورت رنگ است
نفس غنچهبرآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیتنیست در آنبزمکه سازشجنگ است
هر طرف موج خیالیست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزهدویهای طلب نتوان بود
سر ما سجدهفروشکف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتشاست آنهمه آبیکه نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچهگر واشود از خویشگلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو بهگلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همهتنپروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدنننگ است
مفت آن قطرهکزین بحرتسلی نخرید
بیتپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
نفس غنچهبرآبینهٔ شبنم زنگ است
از تماشاگه حیرت نتوان غافل بود
بزم بیرنگی آیینه سراپا رنگ است
در مشرب زن و از قید مذاهب بگریز
عافیتنیست در آنبزمکه سازشجنگ است
هر طرف موج خیالیست به توفان همدوش
کشتی سبز فلک غرقهٔ آب بنگ است
غرهٔ هرزهدویهای طلب نتوان بود
سر ما سجدهفروشکف پای لنگ است
ثمرکینه دهد مهر به طبع ظالم
آتشاست آنهمه آبیکه نهان در سنگ است
دوری دامن وصل است به خود پیچیدن
غنچهگر واشود از خویشگلش در چنگ است
طلبم تا سرکوی تو به پروازکشید
آب خود را چو بهگلشن برساند رنگ است
وحشتم در قفس بال و پرافشانی نیست
ساز پروانهٔ این بزم شرر آهنگ است
بسکه چون رنگ ز شوقت همهتنپروازیم
خون ما را دم بسمل زچکیدنننگ است
مفت آن قطرهکزین بحرتسلی نخرید
بیتپیدن دو جهان برگهر ما تنگ است
از قدم نیست جدا عشرت مجنون بیدل
شور زنجیر نواسنج هزار آهنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۹
دلم چو غنچه در آغوش عافیت تنگ است
ز خواب ناز سرم چونگهر ته سنگ است
نمیتوان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبیعت آیینهای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل
بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است
اگر تو پای به دامنکشیدهای خوش باش
که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است
به این دو روزه، نمودیکه در جهان داربم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست
که جایخواب فراغت درین چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه، شوخی ناز
طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است
به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست
ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم
به چشم ما رگ گل یک قلم رگ سنگ است
چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست
میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافی نگه زنگ است
زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل
که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است
ز خواب ناز سرم چونگهر ته سنگ است
نمیتوان طرف خوب و زشت عالم بود
خوشا طبیعت آیینهای که در زنگ است
به هستی از اثر نیستی مشو غافل
بهار حادثه یکسر شکستن رنگ است
اگر تو پای به دامنکشیدهای خوش باش
که غنچه را نفس آرمیده در چنگ است
به این دو روزه، نمودیکه در جهان داربم
نشان ما عرق شرم و نام من ننگ است
ز غنچه خسبی اوراق گل توان دانست
که جایخواب فراغت درین چمن تنگ است
بهار کرد خطت مفت جلوه، شوخی ناز
طراوت رگ گل دام عشرت رنگ است
به وادیی که تحیر دلیل مقصد ماست
ز اشک تا به چکیدن هزار فرسنگ است
نزاکت خط شوخ تو در نظر داربم
به چشم ما رگ گل یک قلم رگ سنگ است
چو گفتگو به میان آمد آشتی برخاست
میان کام و زبان نیز در سخن جنگ است
غبار الفت اسباب دام غفلت ماست
تصور مژه بر صافی نگه زنگ است
زحرف زهد به میخانه دم مزن بیدل
که تار سبحه درین بزم خارج آهنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۰
دل مضطرب یأس و نفس ناله به چنگ است
دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش
آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
هر گه مژه واشد چو شرر رفتهای از خویش
از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است
دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد
بر سنگ هم از جوش شرر قافیه تنگ است
از وحشت این بزم به عشرت نتوان زیست
هرچند چراغانشکنی پشت پلنگ است
ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل
موجیکه به گوهر نخزیده ست نهنگ است
ای ناله مبادا به خیالم روی از خویش
چون اشک دماع تپشم شیشه به چنگ است
در یاد توام نیست غم ازکلفت امکان
گردی که بود در ره گلشن همه رنگ است
آنجا که فضولی رم نخجیر مراد ست
از کیش ادب آن که نجستهست خدنگ است
کفری بتر از غفلت خودبینی ما نیست
در عالم دینپیشگی آیینه فرنگ است
بیدل شررم نازتعین چه فروشد
ما و سرتسلیمکهعمریست بهسنگ است
دریاب که خون رگ ساز تو چه رنگ است
تا راه سلامت سپری محو عدم باش
آسودگی شیشه همان در دل سنگ است
آیینه به صیقل زن اگر حوصله خواهی
در قلزم تحقیق صفای تو نهنگ است
هر گه مژه واشد چو شرر رفتهای از خویش
از چشم به هم بسته شتاب تو درنگ است
دل تا به کی از ضبط نفس آب نگردد
بر سنگ هم از جوش شرر قافیه تنگ است
از وحشت این بزم به عشرت نتوان زیست
هرچند چراغانشکنی پشت پلنگ است
ایمن مشو از خواهش خون ناشده در دل
موجیکه به گوهر نخزیده ست نهنگ است
ای ناله مبادا به خیالم روی از خویش
چون اشک دماع تپشم شیشه به چنگ است
در یاد توام نیست غم ازکلفت امکان
گردی که بود در ره گلشن همه رنگ است
آنجا که فضولی رم نخجیر مراد ست
از کیش ادب آن که نجستهست خدنگ است
کفری بتر از غفلت خودبینی ما نیست
در عالم دینپیشگی آیینه فرنگ است
بیدل شررم نازتعین چه فروشد
ما و سرتسلیمکهعمریست بهسنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۱
نه منزل بینشان، نی جاده تنگ است
به راهت پای خواب آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم
نفهمیدیگل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند
کمان شاخگل نکهت خدنگ است
طربکن ای حباب از ساز غفلت
که گر واشد مژه کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد
توییسرمایه هرجا صلح وجنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل
همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند
خیالاندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن
زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگینداریکه آنجا
سر وامانده ی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلای خودنمایی
مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید
چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به گفتن گر رسانی فرصت کار
شتابت آشیانساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو من
خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل
بر این آیینه عکس سجده زنگ است
به راهت پای خواب آلوده سنگ است
به صد گلشن دواندی ریشهٔ وهم
نفهمیدیگل مقصد چه رنگ است
به حسن خلق خوبان دلشکارند
کمان شاخگل نکهت خدنگ است
طربکن ای حباب از ساز غفلت
که گر واشد مژه کام نهنگ است
جهان جنس بد و نیکی ندارد
توییسرمایه هرجا صلح وجنگ است
در این گلشن سراغ سایهٔ گل
همان بر ساحت پشت پلنگ است
به یکتایی طرف گردیدنت چند
خیالاندیشی آیینه زنگ است
ز امید کرم قطع نظر کن
زمین تا آسمان یک چشم تنگ است
مکش رنج نگینداریکه آنجا
سر وامانده ی نامت به سنگ است
بپرهیز از بلای خودنمایی
مسلمانی تو و عالم فرنگ است
صدایی از شکست دل نبالید
چو گل این قطره خون مینای رنگ است
به گفتن گر رسانی فرصت کار
شتابت آشیانساز درنگ است
عدم هستی شد از وهم تو من
خیال آنجا که زور آورد بنگ است
منه بر نقش پایش جبهه بیدل
بر این آیینه عکس سجده زنگ است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
بسکه ساز این بساط آشفتگیهای دل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند
کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل
بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
بیشکست شیشه امید چراغان مشکل است
صید مجنونطینتان بیدام الفت مشکل است
هرکه بیمار محبتگشت سرتا پا دل است
چشم واکردنکفیل فرصت نظاره نیست
پرتواین شمع آغوش وداع محفل است
وحدتوکثرت چو جسمو جاندر آغوشهمند
کاروان روز وشب را در دل هم منزل است
در غبار بیدلان دام نزاکت چیدهاند
کیست دریابدکه لیلی پردهدار محمل است
دیده تنها کاسهٔ دریوزهٔ دیدار نیست
ازتپش در هر بن مویم هجوم سایل است
دانهٔ مجنون سرشت مزرع رسواییم
ریشهامگل کردن چاک گریبان دل است
حیرت آبینه با شوخی نمیگردد بدل
بیخود آنجلوهام تکلیف هوشم مشکل است
هیچموجودی بهعرض شوق ناقص جلوه نیست
ذرههم در رقص موهومیکه داردکامل است
بسکه هر عضوم اثرپروردهٔ بیداد اوست
رنگ اگر در خون من یابی حنای قاتل است
غرقهٔ صدکلفتم از عجز من غافان مباش
هر نفسکز سینهامسر میکشد دستدلاست
عرض نیرنگ تپشهای مرا تکرارنیست
اشک هر مژگانزدنها رنگ دیگر بسملاست
تا به بیدردی توانی ساعتی آسوده زیست
بیدل از الفت تبراکنکه الفت قاتل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
احتیاجی با مزاج سبزه وگل شامل است
هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود
رنگ روی عشقبازانگرد پرواز دل است
بیگداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود میزند آتش چراغ محفل است
صیدگاهکیست اینگلشنکه هر سو بنگری
آب و رنگگل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه میبینم سراغی از خیالش میدهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست
جوهرآیینه چون اشکمچکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بیسعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودمکه مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بیدستو پاییجلوهگر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفسبر لبرساند بیدل است
هرچه میروید ازین صحرا زبان سایل است
اعتبارات غنا و فقر ما پیداست چیست
خاک از آشفتن غبارست و به جمعیتگل است
وحشت بحر از شکست موج ظاهر میشود
رنگ روی عشقبازانگرد پرواز دل است
بیگداز خویش باید دست شست از اعتبار
هرکه درخود میزند آتش چراغ محفل است
صیدگاهکیست اینگلشنکه هر سو بنگری
آب و رنگگل پرافشانتر ز خون بسمل است
هرچه میبینم سراغی از خیالش میدهد
پیش مجنون وادی امکان غبار محمل است
سیل بنیاد تحیر حسرت دیدارکیست
جوهرآیینه چون اشکمچکیدن مایل است
نیستی شاید به داد اضطراب ما رسد
شعله را بیسعی خاکسترتسلی مشکل است
تا نگردید آفت آسایشم نیرنگ هوش
زین معما بیخبر بودمکه مجنون عاقل است
ازتلاش عافیت بگذرکه در دریای عشق
هرکجا بیدستو پاییجلوهگر شدساحل است
کوشش ما مانع سرمنزل مقصود ماست
در میان بسمل و راحت تپیدن حایل است
باطن آسوده ازیک حرف بر هم میخورد
غنچه تا خواهد نفسبر لبرساند بیدل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۴
الفت تن باعث فکر پریشان دل است
دانه صاحب ریشه از آمیزش آب وگل است
عمرراکوتاهی سعی نفس آسودگیست
پیچ و تاب جاده هرجا محوگردد منزل است
هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان
کزهجوم آبله این دشت سرتا پا دل است
شسته می گردد نمایان سر خط موج از محیط
نقشما زینصفحهپیش از ثبتکردن زایل است
وهم هستی بست برآیینهام رنگ دویی
تاکسی خود را نمیبیند بهوحدت واصل است
بسکه الفتگاه عجزم دلنشین بیخودیست
آب اگرکردم ازین خاکم روانی مشکل است
در غبار دل تسلیگونهای داریم و بس
موج راگرد شکست آیینهدار ساحل است
تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر
چونشفقگردیکهبالافشانداینجا بسمل است
نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل
پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است
غیر را در عالم وحدت نگاهان بار نیست
کاروان وادی مجنون غبار محمل است
از سر هستی به ذوقگریه نتوانمگذشت
تا نمی در چشمدارم خاکاینصحرا گل است
چیدهام از خویش بر غفلت بساط آگهی
این حباب آیینهٔ دل دارد اما بیدل است
دانه صاحب ریشه از آمیزش آب وگل است
عمرراکوتاهی سعی نفس آسودگیست
پیچ و تاب جاده هرجا محوگردد منزل است
هر قدم عرض نزاکت داشت سعی رفتگان
کزهجوم آبله این دشت سرتا پا دل است
شسته می گردد نمایان سر خط موج از محیط
نقشما زینصفحهپیش از ثبتکردن زایل است
وهم هستی بست برآیینهام رنگ دویی
تاکسی خود را نمیبیند بهوحدت واصل است
بسکه الفتگاه عجزم دلنشین بیخودیست
آب اگرکردم ازین خاکم روانی مشکل است
در غبار دل تسلیگونهای داریم و بس
موج راگرد شکست آیینهدار ساحل است
تیغ عبرت در بغل دارد هوای باغ دهر
چونشفقگردیکهبالافشانداینجا بسمل است
نیست عالم جای عرض بیقراریهای دل
پرتوی زین شمع اگر بالد برون محفل است
غیر را در عالم وحدت نگاهان بار نیست
کاروان وادی مجنون غبار محمل است
از سر هستی به ذوقگریه نتوانمگذشت
تا نمی در چشمدارم خاکاینصحرا گل است
چیدهام از خویش بر غفلت بساط آگهی
این حباب آیینهٔ دل دارد اما بیدل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۷
آگاهی و افسردگی دل چه خیال است
تا دانه به خود چشمگشودهست نهال است
آیینهٔگل از بغل غنچه برون نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصال است
حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد
آبادکن خانهٔ آیینه خیال است
برفکربلند آن همه مغرورمباشید
این جامهٔ نو، ناخنهٔ چشمکمال است
کی فرصت عیش است درتن باغکهگل را
گرگردش رنگیست همانگردش سال است
از ریشهٔ نظاره دماندیم تحیر
بالیدگی داغ مه از جسم هلال است
در خلوت دل ازتو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آیینه توان دید مثال است
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
نقش قدمم آینهٔ گردش حال است
هرجا روم از روز سیه چاره ندارم
بیروی تو عالم همه یک چشم غزال است
آن مشت غبارمکه به آهنگ تپیدن
در حسرت دامان نسیمش پر و بال است
ای ذره مفرسای بپرداز توهم
خورشید هم از آینهداران زوال است
بیدل من و آن دولت بیدردسر فقر
کز نسبت او چینی خاموش سفال است
تا دانه به خود چشمگشودهست نهال است
آیینهٔگل از بغل غنچه برون نیست
دلگر شکند سربسر آغوش وصال است
حیرتکدهٔ دهر جز اوهام چه دارد
آبادکن خانهٔ آیینه خیال است
برفکربلند آن همه مغرورمباشید
این جامهٔ نو، ناخنهٔ چشمکمال است
کی فرصت عیش است درتن باغکهگل را
گرگردش رنگیست همانگردش سال است
از ریشهٔ نظاره دماندیم تحیر
بالیدگی داغ مه از جسم هلال است
در خلوت دل ازتو تسلی نتوان شد
چیزیکه در آیینه توان دید مثال است
هرگام به راه طلبت رفتهام از خویش
نقش قدمم آینهٔ گردش حال است
هرجا روم از روز سیه چاره ندارم
بیروی تو عالم همه یک چشم غزال است
آن مشت غبارمکه به آهنگ تپیدن
در حسرت دامان نسیمش پر و بال است
ای ذره مفرسای بپرداز توهم
خورشید هم از آینهداران زوال است
بیدل من و آن دولت بیدردسر فقر
کز نسبت او چینی خاموش سفال است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹
داغ اگر حلقه زند ساغر صهبای دل است
ناله گر بال کشد گردن مینای دل است
نیست بیشور جنون، مشت غباری زین دشت
ششجهت، عرض پریشانی اجزای دل است
دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد
گره آبله میدان تپشهای دل است
مسطر صفحهٔ آیینه همان جوهر اوست
نفس سوخته هم جادهٔ صحرای دل است
عشرت خانهٔ تاریک، ز روزن باشد
زخم پیکان توام چشم تماشای دل است
پشه تخم است، به هرجا، ز دویدن واماند
نفس از ضبط من و ماگهرآرای دل است
راحت شیشه در آغوش شکست است اینجا
صدفگوهر ما زخم طربزای دل است
بهکه جزبرورقگل ننشیند شبنم
بیشتر دست نگارین بتان جای دل است
چون طلب سوخت نفس،گریه روان میگردد
اشک یکسر قدم آبلهفرسای دل است
بحر، بر موجگهر، حکم روانی میکرد
گفت: معذور،که در دامن من، پای دل است
درد، مشکلکه ازین دایره بیرون تازد
آنچه در ای شکست آمده مینای دل است
بیدل ازگرد هوس در قفس یاس مباش
زنگ آیینهات افسون تمنای دل است
ناله گر بال کشد گردن مینای دل است
نیست بیشور جنون، مشت غباری زین دشت
ششجهت، عرض پریشانی اجزای دل است
دهرگو تنگتر از قطرهٔ خونم گیرد
گره آبله میدان تپشهای دل است
مسطر صفحهٔ آیینه همان جوهر اوست
نفس سوخته هم جادهٔ صحرای دل است
عشرت خانهٔ تاریک، ز روزن باشد
زخم پیکان توام چشم تماشای دل است
پشه تخم است، به هرجا، ز دویدن واماند
نفس از ضبط من و ماگهرآرای دل است
راحت شیشه در آغوش شکست است اینجا
صدفگوهر ما زخم طربزای دل است
بهکه جزبرورقگل ننشیند شبنم
بیشتر دست نگارین بتان جای دل است
چون طلب سوخت نفس،گریه روان میگردد
اشک یکسر قدم آبلهفرسای دل است
بحر، بر موجگهر، حکم روانی میکرد
گفت: معذور،که در دامن من، پای دل است
درد، مشکلکه ازین دایره بیرون تازد
آنچه در ای شکست آمده مینای دل است
بیدل ازگرد هوس در قفس یاس مباش
زنگ آیینهات افسون تمنای دل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰
صبح این بادیه آشوب تپشهای دل است
شامگردی ز جنونتازی سودای دل است
مجمر اینجا همه گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان، گاه جنون میخندد
برق تازی که در آیینهٔ اخفای دل است
نیست حرفی که ازین نقطه نیاید بیرون
شور ساز دو جهان اسم معمای دل است
نه همین اشک به توفان تپش میغلتد
داغ هم زورق توفانی دریای دل است
شیشه بیخون جگر کی گذرد از سر جام
چشم حیرتزدهام آبلهٔ پای دل است
حسن بیپرده و من سر به گریبان خیال
اینکه منع نگهم میکند ایمای دل است
نوبهاری عجب از وهم خزن باختهام
غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است
ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند
هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است
نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان
رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است
کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید
به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است
بیدل احیای معانی به خموشی کردم
نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
شامگردی ز جنونتازی سودای دل است
مجمر اینجا همه گوش است بر آواز سپند
آسمان خانهٔ زنبور ز غوغای دل است
گه تپشگاه فغان، گاه جنون میخندد
برق تازی که در آیینهٔ اخفای دل است
نیست حرفی که ازین نقطه نیاید بیرون
شور ساز دو جهان اسم معمای دل است
نه همین اشک به توفان تپش میغلتد
داغ هم زورق توفانی دریای دل است
شیشه بیخون جگر کی گذرد از سر جام
چشم حیرتزدهام آبلهٔ پای دل است
حسن بیپرده و من سر به گریبان خیال
اینکه منع نگهم میکند ایمای دل است
نوبهاری عجب از وهم خزن باختهام
غم امروز من اندیشهٔ فردای دل است
ظرف و مظروف خیال آینهٔ یکدگرند
هرکجا از تو تهی نیست همان جای دل است
نیست جز بیخری راحلهٔ ریگ روان
رفتن از دست به ذوق طلبت پای دل است
کس به تسخیر نفس صرفهٔ تدبیر ندید
به هوس دام مچین وحشی صحرای دل است
بیدل احیای معانی به خموشی کردم
نفس سوخته اعجاز مسیحای دل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۲
خندهصبحیستکه در بندگریبانگل است
عیش موجیستکه سرگشتهٔ توفانگل است
غنچه را بوی دلافزا سخن زیرلبیست
خلق خوش ابجد طفلان دبستانگل است
محو رنگینی گلزار تماشای توام
از نگه تا مژهام عرض خیابان گل است
بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار
دم عیسی خجل از جنبش دامانگل است
درگلستان وفاسعی کسی ضایع نیست
رنگ همگر رود از خود پی سامانگل است
عالمی چشم بهگرد رم ما روشنکرد
دم صبح، آینهپرداز چراغان گل است
ای خوش آن دیدهکه درانجمن ناز و نیاز
بال بلبل به نظر دارد و حیرانگل است
دور بیهوشیما را قدحی لازم نیست
گردش رنگ همان لغزش مستانگل است
غنچهسان غفلت ما باعث جمعیت ماست
ورنه بیداریگل خواب پریشانگل است
ماتم و سور جهان آینهٔ یکدگرند
مقطع آه سحر مطلع دیوانگل است
دیدهای واکن و نیرنگ تحیر دریاب
اینگلستان همه یک زخم نمایانگل است
بیدل ازیاد رخش غوطه بهگلشن زدهایم
سر اندیشهٔ ما محوگریبان گل است
عیش موجیستکه سرگشتهٔ توفانگل است
غنچه را بوی دلافزا سخن زیرلبیست
خلق خوش ابجد طفلان دبستانگل است
محو رنگینی گلزار تماشای توام
از نگه تا مژهام عرض خیابان گل است
بسکه صد رنگ جنون زنده شد ازبوی بهار
دم عیسی خجل از جنبش دامانگل است
درگلستان وفاسعی کسی ضایع نیست
رنگ همگر رود از خود پی سامانگل است
عالمی چشم بهگرد رم ما روشنکرد
دم صبح، آینهپرداز چراغان گل است
ای خوش آن دیدهکه درانجمن ناز و نیاز
بال بلبل به نظر دارد و حیرانگل است
دور بیهوشیما را قدحی لازم نیست
گردش رنگ همان لغزش مستانگل است
غنچهسان غفلت ما باعث جمعیت ماست
ورنه بیداریگل خواب پریشانگل است
ماتم و سور جهان آینهٔ یکدگرند
مقطع آه سحر مطلع دیوانگل است
دیدهای واکن و نیرنگ تحیر دریاب
اینگلستان همه یک زخم نمایانگل است
بیدل ازیاد رخش غوطه بهگلشن زدهایم
سر اندیشهٔ ما محوگریبان گل است
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۳
بسکه بیقدری دلیل دستگاه عالم است
چون پر طاووس یکعالم نگینبیخاتم است
هر دو عالم در غبار وهم توفان میکند
ازگهرتا بحر هرجا واشکافی بینم است
گر حیا ورزد هوس آیینهدار آبروست
چونهوا از هرزهگردی منفعلشد شبنم است
پیش ازآفت منت تدبیرآبم میکند
خون زخمم را چکیدن انفعال مرهم است
پیرگردیدی و شوخی یک سر مویم نشد
پیکر خمگشتهات هم چشم ابروی خم است
شعلهٔ ما را همین دود دماغ آوارهکرد
بر سر اسباب پریشانی علم را پرچم است
آب گردیدن ز ما بیانفعالیها نبرد
طبع ما ر چونگداز شیشه ترگشتنکم است
سعی آبی ازعرق میریزد ما سود نیست
چون نفس درسوختنها آتش ما مبهم است
بیوجود ما همین هستی عدم خواهد شدن
تا درتن آیینه پیداییم عالم عالم است
ازتعلق یک سر مو قطع ننمودیم حیف
تیغ تسلیمیکه ما داریم پرنازک دم است
بیدل از عجز وغرور فقروجاه ما مپرس
تا نفسباقیست زینآهنگ، صد زیر و بم است
چون پر طاووس یکعالم نگینبیخاتم است
هر دو عالم در غبار وهم توفان میکند
ازگهرتا بحر هرجا واشکافی بینم است
گر حیا ورزد هوس آیینهدار آبروست
چونهوا از هرزهگردی منفعلشد شبنم است
پیش ازآفت منت تدبیرآبم میکند
خون زخمم را چکیدن انفعال مرهم است
پیرگردیدی و شوخی یک سر مویم نشد
پیکر خمگشتهات هم چشم ابروی خم است
شعلهٔ ما را همین دود دماغ آوارهکرد
بر سر اسباب پریشانی علم را پرچم است
آب گردیدن ز ما بیانفعالیها نبرد
طبع ما ر چونگداز شیشه ترگشتنکم است
سعی آبی ازعرق میریزد ما سود نیست
چون نفس درسوختنها آتش ما مبهم است
بیوجود ما همین هستی عدم خواهد شدن
تا درتن آیینه پیداییم عالم عالم است
ازتعلق یک سر مو قطع ننمودیم حیف
تیغ تسلیمیکه ما داریم پرنازک دم است
بیدل از عجز وغرور فقروجاه ما مپرس
تا نفسباقیست زینآهنگ، صد زیر و بم است