عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
ای روی تو چشمهٔ خور چشم
ابروی تو طاق اخضر چشم
بالای بلند و چشم مستت
شمشاد روان و عبهر چشم
لعل تو شراب مجلس روح
روی تو چراغ منظر چشم
خاک قدم تو سرمهٔ حور
لعل لبت آب کوثر چشم
پیکان غم تو ناوک دل
نوک مژهٔ تو نشتر چشم
از غایت مهر گشته حیران
در پیکر تو دو پیکر چشم
لعل تو بهای جوهر جان
دندان تو عقد گوهر چشم
ابروت هلال ماه خوبی
رخسار تو مهر انور چشم
در ورطهٔ خون فتاده ما را
دور از رخ تو شناور چشم
از شوق خط تو این مقله
در آب فکند دفتر چشم
تا بی تو بروی ما چه آید
زین مردمک بد اختر چشم
دریا شودم ز اشک خونین
هر لحظه سواد کشور چشم
از چشم شد آب روی خواجو
بر باد که خاک بر سر چشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۷
ای لاله برگ خویش نظرت گلستان چشم
یاقوت آبدار تو قوت روان چشم
خیل خیال خال تو بیند بعینه و
در هر طرف که روی کند دیدبان چشم
دور از توام ز دیده نماند نشان ولیک
برخاک درگه تو بماند نشان چشم
یکدم بیاد آن لب و دندان در نثار
خالی نشد ز گوهر و لعلم دکان چشم
روز سپید اگر نه بروی تو دیده‌ام
یا رب سیاه باد مرا خان و مان چشم
ای بس که ما بسوزن مژگان کشیده‌ایم
زنجیره‌های جعد تو بر پرنیان چشم
چون می‌روی کجا نشود ملک دل خراب
ما را که رود می‌رود از ناودان چشم
پستان سیمگون تو با اشک لعل ما
آن نار سینه آمد و این ناردان چشم
خواجو نگر که رستهٔ پروین ز تاب مهر
هر صبح بیتو چون گسلد ز آسمان چشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۹
می‌درم جامه و از مدعیان می‌پوشم
می‌خورم جامی و زهری بگمان می‌نوشم
من چو از باده گلرنگ سیه روی شدم
چه غم از موعظهٔ زاهد ازرق پوشم
هرکه از مستی و دیوانگیم نهی‌کند
گو برو با دگری گوی که من بیهوشم
باده می‌نوشم و از آتش دل می‌جوشم
مگر آن آب چو آتش بنشاند جوشم
هر دم ایشمع چرا سر دل آری بزبان
نه من سوخته خون می‌خورم و خاموشم
مطرب پرده‌سرا چون بخراشد رگ چنگ
نتوانم که من سوخته دل نخروشم
دامنم دوش گر از خون جگر پر می‌شد
این چه سیلست که امشب بگذشت از دوشم
یا رب آن باده نوشین ز کجا آوردند
که چنان مست ببردند ز مجلس دوشم
چون من از پای در افتادم و از دست شدم
دارم از لطف تو آن چشم که داری گوشم
طاقت بار فراق تو ندارم لیکن
چون فتادم چکنم می‌کشم و می‌کوشم
همچو خواجو دو جهان بی تو بیک جو نخرم
وز تو موئی به همه ملک جهان نفروشم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
نیست بی روی تو میل گل و برگ سمنم
تا شدم بنده‌ات آزاد ز سرو چمنم
منکه در صبح ازل نوبت مهرت زده‌ام
تا ابد دم ز وفای تو زنم گر نزنم
جان من جرعهٔ عشق تو نریزد بر خاک
مگر آنروز که در خاک بریزد بدنم
گر مرا با تو بزندان ابد حبس کنند
طره‌ات گیرم و زنجیر به هم درشکنم
بار سر چند کشم بی سر زلفت بردوش
وقت آنست که در پای عزیزت فکنم
چون سر از خوابگه خاک برآرم در حشر
بچکد خون جگر گر بفشاری کفنم
آخر ای قبله صاحب‌نظران رخ بنمای
تا رخ از قبله بگردانم و سوی تو کنم
بر تنم یک سر مو نیست که در بند تو نیست
گر چه کس باز نداند سر موئی ز تنم
پیرهن پاره کنم تا تو ببینی از مهر
تن چون تار قصب تافته در پیرهنم
بسکه می‌گریم و بر خویشتنم رحمت نیست
گریه می‌آید ازین واسطه بر خویشتنم
چون کنم وصف شکر خندهٔ شور انگیزت
از حلاوت برود آب نبات از سخنم
چون حدیث از لب میگون تو گوید خواجو
همچو ساغر شود از باده لبالب دهنم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
مدام آن نرگس سرمست را در خواب می‌بینم
عجب مستیست کش پیوسته در محراب می‌بینم
اگر خط سیه کارش غباری دارد از عنبر
چرا آن زلف عنبربیز را در تاب می‌بینم
اگر چه واضع خطست این مقلهٔ چشمم
ولیکن پیش یاقوتت ز شرمش آب می‌بینم
دلم همچون کبوتر در هوا پرواز می‌گیرد
چو تاب و پیچ آن گیسوی چون مضراب می‌بینم
نسیم خلد یا بوی وصال یار می‌یابم
بهشت عدن یا منزلگه احباب می‌بینم
مرا گویند کز عناب خون ساکن شود لیکن
من این سیلاب خون زان لعل چون عناب می‌بینم
برین در پای برجا باش اگر دستت دهد خواجو
که من کلی فتح خویش در این باب می‌بینم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۹
گلی به رنگ تو در بوستان نمی‌بینم
باعتدال تو سروی روان نمی‌بینم
ستاره‌ئی که ز برج شرف شود طالع
چو مهر روی تو برآسمان نمی‌بینم
ز چشم مست تو دل بر نمی‌توانم داشت
که هیچ خسته چنان ناتوان نمی‌بینم
براستان که غباری چو شخص خاکی خویش
ز رهگذار تو برآستان نمی‌بینم
ز عشق روی تو سر در جهان نهم روزی
ولی ز عشق رخت در جهان نمی‌بینم
بقاصدی سوی جانان روان کنم جان را
که پیک حضرت او جز روان نمی‌بینم
شبم بطلعت او روز می‌شود ور نی
در آفتاب فروغی چنان نمی‌بینم
مگر میان ضعیفش تن نحیف منست
که هیچ هستی ازو در میان نمی‌بینم
ز بحر عشق اگرت دست می‌دهد خواجو
کنار گیر که آن را کران نمی‌بینم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰
آن ماه پری رخ را در خانه نمی‌بینم
وین طرفه که بی رویش کاشانه نمی‌بینم
بینم دو جهان یکموی از حلقهٔ گیسویش
وز گیسوی او موئی در شانه نمی‌بینم
گنجیست که جز جانش ویرانه نمی‌یابم
شمعیست که جز عقلش پروانه نمی‌بینم
از خویش ز بیخویشی بیگانه شدم لیکن
جز خویش در آن حضرت بیگانه نمی‌بینم
هر چند که جانانه در دیدهٔ باز آید
تا دیده نمی‌دوزم جانانه نمی‌بینم
چون دانه ببیند مرغ از دام شود غافل
من در ره او دامی جز دانه نمی‌بینم
چندانکه بسر گردم چون اشک درین دریا
جز اشک درین دریا دردانه نمی‌بینم
اینست که مجنونرا دیوانه نهد عاقل
ورنی من مجنونش دیوانه نمی‌بینم
تخفیف کن از دورم ساقی دو سه پیمانه
کز غایت سرمستی پیمانه نمی‌بینم
بفروش بمی خواجو خود را که درین معنی
جز پیر مغان کس را فرزانه نمی‌بینم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۳
این چه بادست کزو بوی شما می‌شنوم
وین چه بویست که از کوی شما می‌شنوم
مرغ خوش خوان که کند شرح گلستان تکرار
زو همه وصف گل روی شما می‌شنوم
از سهی سرو که در راستیش همتا نیست
صفت قامت دلجوی شما می‌شنوم
پیش گیسوی شما راست نمی‌آرم گفت
آنچه پیوسته ز ابروی شما می‌شنوم
چشم آهو که کند صید پلنگ اندازان
عیبش این لحظه ز آهوی شما می‌شنوم
شرح آن نکته که هاروت کند تفسیرش
ز آن دو افسونگر جادوی شما می‌شنوم
نافهٔ مشک تتاری که ز چین می‌خیزد
بویش از سلسلهٔ موی شما می‌شنوم
آن سوادی که بود نسخهٔ آن در ظلمات
شرحش از سنبل هندوی شما می‌شنوم
حال خواجو که پریشان تر ازو ممکن نیست
مو بمو ازخم گیسوی شما می‌شنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
حکایت رخت از آفتاب می‌شنوم
حدیث لعل لبت از شراب می‌شنوم
ز آب چشمه هر آن ماجرا که می‌رانم
ز چشم خویش یکایک جواب می‌شنوم
کسی که نسخهٔ خط تو می‌کند تحریر
ز خامه‌اش نفس مشک ناب می‌شنوم
شبی که نرگس میگون بخواب می‌بینم
ز چشم مست تو تعبیر خواب می‌شنوم
ز حسرت گل رویت چو اشک می‌ریزم
ز آب دیده نسیم گلاب می‌شنوم
چنان بچشمهٔ نوشت تعطشی دارم
که مست می‌شوم ار نام آب می‌شنوم
فروغ خاطر خویش از شراب می‌یابم
نوای نغمهٔ دعد از رباب می‌شنوم
حدیث ذره اگر روشنت نمی‌گردد
ز من بپرس که از آفتاب می‌شنوم
گهی کز آتش دل آه می‌زند خواجو
در آن نفس همه بوی کباب می‌شنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
نسیم زلف تو از نوبهار می‌شنوم
نشان روی تو از لاله‌زار می‌شنوم
ز چین زلف تو تاری مگر بدست صباست
کزو شامه مشک تتار می‌شنوم
بهر دیار که دور از تو می‌کنم منزل
ندای عشق تو از آن دیار می‌شنوم
لطیفه‌ئی که خضر نقل کرد از آب حیات
از آن دو لعل لب آبدار می‌شنوم
حدیث این دل شوریده بین که موی بموی
از آن دو هندوی آشفته کار می‌شنوم
گلی بدست نمی‌آیدم برنگ نگار
ولی ز غالیه بوی نگار می‌شنوم
هنوز دعوی منصور همچنان باقیست
چرا که لاف انا الحق ز دار می‌شنوم
اثر نماند ز فرهاد کوهکن لیکن
صدای ناله‌اش از کوهسار می‌شنوم
سرشک دیدهٔ خواجو که آب دجله برد
حکایتش ز لب جویبار می‌شنوم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۷
مدتی شد که درین شهر گرفتار توایم
پای بند گره طره طرار توایم
کار ما را مکن آشفته و مفکن در پای
که پریشان سر زلف سیه کار توایم
طرب افزای مقیمان درت زاری ماست
زانکه ما مطرب بازاری بازار توایم
گر کنی قصد دل خستهٔ یاران سهلست
ترک یاری مکن ای یار که ما یار توایم
تو بغم خوردن ما شادی و از دشمن دوست
هیچکس را غم ما نیست که غمخوار توایم
آخر ای گلبن نو رسته بستان جمال
پرده بگشای که ما بلبل گلزار توایم
تا ابد دست طلب باز نداریم از تو
زانکه از عهد ازل باز طلبکار توایم
بده ای لعبت ساقی قدحی باده که ما
مست آن نرگس مخمور دلازار توایم
آب برآتش خواجو زن و ما را مگذار
بر سر خاک بخواری که هوا دار توایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۸
با لعل او ز جوهر جان در گذشته‌ایم
با قامتش ز سرو روان در گذشته‌ایم
پیرانه سر به عشق جوانان شدیم فاش
وز عقل پیر و بخت جوان در گذشته‌ایم
از ما مجوی شرح غم عشق را بیان
زیرا که ما ز شرح و بیان در گذشته‌ایم
چون موی گشته‌ایم ولیکن گمان مبر
کز شاهدان موی میان در گذشته‌ایم
در آتشیم بر لب آب روان ولیک
از تاب تشنگی ز روان در گذشته‌ایم
از ما نشان مجوی و مبر نام ما که ما
از بیخودی ز نام و نشان در گذشته‌ایم
بر هر زمین که بی‌تو زمانی نشسته‌ایم
صد باره از زمین و زمان در گذشته‌ایم
خواجو اگر چنانکه جهانیست از علو
زو در گذر که ما ز جهان در گذشته‌ایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
ما حاصل از جهان غم دلبر گرفته‌ایم
وز جان به جان دوست که دل برگرفته‌ایم
زین در گرفته‌ایم بپروانه سوز عشق
چون شمع آتش دل ازین در گرفته‌ایم
با طلعتت ز چشمهٔ خور دست شسته‌ایم
با پیکر تو ترک دو پیکر گرفته‌ایم
بر ما مگیر اگر ز پراکندگی شبی
آن زلف مشکبار معنبر گرفته‌ایم
تا همچو شمع از سر سر در گذشته‌ایم
هر لحظه سوز عشق تو از سر گرفته‌ایم
بی روی و قامت و لب جان‌بخش دلکشت
ترک بهشت و طوبی و کوثر گرفته‌ایم
چون دل اگر چه پیش تو قلب و شکسته‌ایم
از رخ درست گوی تو در زر گرفته‌ایم
هشیار کی شویم که از ساقی الست
بر یاد چشم مست تو ساغر گرفته‌ایم
از خود گذشته‌ایم و چو خواجو ز کاینات
دل برگرفته و پی دلبر گرفته‌ایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
ما قدح کشتی و دل را همچو دریا کرده‌ایم
چون صدف دامن پر از للی لالا کرده‌ایم
خرقهٔ صوفی بخون چشم ساغر شسته ایم
دین و دنیا در سر جام مصفا کرده‌ایم
عیب نبود گر ترنج از دست نشناسیم از آن
کز سر دیوانگی عیب زلیخا کرده‌ایم
تا سواد خط مشکین تو بر مه دیده‌ایم
سر سودای ترا نقش سویدا کرده‌ایم
وصف گلزار جمالت در گلستان خوانده‌ایم
بلبل شوریده را سرمست و شیدا کرده‌ایم
راستی را تا ببالای تو مائل گشته‌ایم
خانهٔ دل را چو گردون زیر و بالا کرده‌ایم
هرشبی از مهر رخسار تو تا هنگام صبح
دیدهٔ اختر فشانرا در ثریا کرده‌ایم
با شکنج زلف مشک آسای عنبر سای تو
هیچ بوئی می‌بری کامشب چه سودا کرده‌ایم
اشک خواجو دامن دریا از آن گیرد که ما
از وطن با چشم گریان رو بدریا کرده‌ایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۱
چون ما بکفر زلف تو اقرار کرده‌ایم
تسبیح و خرقه در سر زنار کرده‌ایم
خلوت نشین کوی خرابات گشته‌ایم
تا خرقه رهن خانه خمار کرده‌ایم
شوریدگان حلقهٔ زنجیر عشق را
انکار چون کنیم چو این کار کرده‌ایم
ما را اگر چه کس به پشیزی نمی‌خرد
نقد روان فدای خریدار کرده‌ایم
از ما مپرس نکتهٔ معقول از آنکه ما
پیوسته درس عشق تو تکرار کرده‌ایم
ادرار ما روان ز دل و دیده داده‌اند
هر دم که یاد اجری و ادرار کرده‌ایم
گر خواب ما به نرگس پرخواب بسته‌ئی
ما فتنه را بعهد تو بیدار کرده‌ایم
در راه مهر سایهٔ دیوار محرمست
زان همچو سایه روی بدیوار کرده‌ایم
خواجو ز یار اگر طلب کام دل کنند
ما کام دل فدای رخ یار کرده‌ایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲
به گدائی به سر کوی شما آمده‌ایم
دردمندیم و بامید دوا آمده‌ایم
نظر مهر ز ما باز مگیرید چو صبح
که درین ره ز سر صدق و صفا آمده‌ایم
دیگران گر ز برای زر و سیم آمده‌اند
ما برین در بتمنای شما آمده‌ایم
گر برانید چو بلبل ز گلستان ما را
از چه نالیم چو بی برگ و نوا آمده‌ایم
آفتابیم که از آتش دل در تابیم
یا هلالیم که انگشت نما آمده‌ایم
به قفا بر نتوان گشتن از آن جان جهان
کز عدم پی بپی او را ز قفا آمده‌ایم
گر چو مشک ختنی از خط حکمش یک موی
سر بتابیم ز مادر بخطا آمده‌ایم
نفس را بر سر میدان ریاضت کشتیم
چون درین معرکه از بهر غزا آمده‌ایم
غرض آنستکه در کیش تو قربان گردیم
ورنه در پیش خدنگ تو چرا آمده‌ایم
دل سودازده در خاک رهت می‌جوئیم
همچو گیسوی تو زانروی دوتا آمده‌ایم
ایکه خواجو بهوای تو درین خاک افتاد
نظری کن که نه از باد هوا آمده‌ایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
باز هشیار برون رفته و مست آمده‌ایم
وز می لعل لبت باده پرست آمده‌ایم
تا ابد باز نیائیم بهوش از پی آنک
مست جام لبت از عهد الست آمده‌ایم
از درت بر نتوان خاست از آنروی که ما
بر سر کوی تو از بهرنشست آمده‌ایم
با غم عشق تو تا پنجه در انداخته‌ایم
چون سر زلف سیاهت بشکست آمده‌ایم
سر ما دار که سر در قدمت باخته‌ایم
دست ما گیر که در پای تو پست آمده‌ایم
بر سر کوی تو زینگونه که از دست شدیم
ظاهر آنستکه آسانت بدست آمده‌ایم
عیب سرمستی خواجو نتوان کرد چو ما
باز هشیار برون رفته و مست آمده‌ایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
ما بدرگاه تو از کوی نیاز آمده‌ایم
به هوایت ز ره دور و دراز آمده‌ایم
قدحی آب که برآتش ما افشاند
که درین بادیه با سوز و گداز آمده‌ایم
بینوا گرد عراق ار چه بسی گردیدیم
راست از راه سپاهان بحجاز آمده‌ایم
غسل کردیم به خون دل و از روی نیاز
بعبادتگه لطفت بنماز آمده‌ایم
تا نسیم سمن از گلشن جان بشنیدیم
همچو مرغ سحری نغمه نواز آمده‌ایم
بیش ازین برگ چمن بود چو بلبل ما را
شاهبازیم کنون کز همه باز آمده‌ایم
همچو محمود نداریم سر ملکت و تاج
که گرفتار سر زلف ایاز آمده‌ایم
تا چه صیدیم که در چنگ پلنگ افتادیم
یا چه کبکیم که در چنگل باز آمده‌ایم
برگ خواجو اگر از لطف بسازی چه شود
کاندرین راه نه با توشه و ساز آمده‌ایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
ما به نظارهٔ رویت بجهان آمده‌ایم
وز عدم پی بپیت نعره زنان آمده‌ایم
چون دل گمشده را با تو نشان یافته‌ایم
از پی آن دل پرخون بنشان آمده‌ایم
گر برآریم فغان از غم دل معذوریم
کز فغان دل غمگین بفغان آمده‌ایم
زخم شمشیر ترا مرهم جان ساخته‌ایم
لیکن از درد دل خسته بجان آمده‌ایم
قامت از غم چو کمان کرده و دل راست چو تیر
در صف عشق تو با تیر و کمان آمده‌ایم
بی تو از دوزخ و فردوس چه جوئیم که ما
هم ازین ایمن و هم فارغ از آن آمده‌ایم
چون نداریم سکون بی نظر مغبچگان
ساکن کوی خرابات مغان آمده‌ایم
اگر آن جان جهان تیغ زند خواجو را
گو بزن زانکه مبرا ز جهان آمده‌ایم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
اشارت کرده بودی تا بیایم
بگو چون بی سر و بی پا بیایم
من شوریده دل را از ضعیفی
ندانی باز اگر فردا بیایم
گرم رانی بگو تا باز گردم
وگر خوانی بفرما تا بیایم
بهر منزل که فرمائی بدیده
چه جابلقا چه جابلسا بیایم
اگر برفست وگر باران نترسم
اگر بادست وگر سرما بیایم
اگر خواهی که با تن‌ها نباشم
نه با تن‌ها من تنها بیایم
وگر گوئی بیا تا قعر دریا
ز بهر لؤلؤ لالا بیایم
بدان جائی که گوهر می‌توان یافت
اگر کوهست و گر دریا بیایم
ایا کوی تو منزلگاه خواجو
چه فرمائی نیایم یا بیایم