عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
بی‌محابا بر من مجنون میفشان پشت دست
چون سفر غافل مزن در تیغ عریان پشت دست
بار هر دوشی بقدر دستگاه قدرت است
برنمی‌دارد به غیر از زخم دندان پشت دست
چشم دنیادار، هرجا می‌گشاید دام حرص
می‌نهد بر خاک کشکول گدایان پشت دست
خاک‌گردم کز غبار سرنوشت آیم برون
چون نگین نتوان زدن بر نام آسان پشت دست
دخل درکار جهان‌کم کن‌که مانند هلال
می‌شود از ناخنت آخر نمایان پشت دست
معنی اقبال و ادبار جهان فهمیدنی‌ست
باوجودگنج در دست است عریان پشت دست
چشم واکردن درین محفل شگونی خوش نداشت
خورد سر تاپای شمع آخر ز مژگان پشت د‌ست
از مکافات عمل غافل نباید زیستن
می‌رسد از پشت دست آخر به دندان پشت دست
طینت تسلیم خوبان نیست باب انقلاب
هست دربست وگشاد پنجه یکسان پشت دست
دیدهٔ حق‌بین به وهم غیر می‌پوشی چرا
برچه عالم می‌زنی ای خانه ویران پشت دست
بی‌جمالت هرکجا بستیم احرام چمن
بازگشتیم از ندامت‌گل به دامان پشت دست
در غبار حاجت استغنای‌ما محجوب ماند
کف‌گشودن از نظرهاکرد پنهان پشت دست
بیدل از خود رنگ و بوی اعتبار افشانده‌ایم
همچوگل ماییم و دامن تاگریبان پشت دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۷
خم مکن در عرض حاجت تا توانی پشت دست
اینقدرها برنمی‌دارد گرانی پشت دست
شوکت ملک و ملک تا اوج اقبال فلک
جمله پامال است هرگه می‌فشانی پشت دست
تا کی از ترک کلاه آرایش اندیشیدنت
معنیی دارد نه صورت آنچه خوانی پشت دست
عمرها شد انتظار ضعف پیری می‌کشم
تا زنم ازپیکر خم برجوانی پشت دست
دعوی قدرت جهانی را زپا افکنده است
پهلوانی‌، بر زمین‌گر می‌رسانی پشت دست
از بیاض چشم قربانی چه استغنا دمید
کاین ورق افشاند برلفظ ومعانی پشت دست
سعی آزادی حریف دامگاه وهم نیست
تاکجاگیرد عیار پرفشانی پشت دست
عهدهٔ کار ندامت بار دوشم کرده‌اند
عمرها شد می‌گزم از ناتوانی پشت دست
قطع آثار ندامت نیست ممکن زین بساط
حرص دندان دارد و دنیای فانی پشت دست
غیر استغنا علاج زحمت اسباب نیست
پشت پایی‌گر نباشد، تا توانی پشت دست
ازکفم بیدل نمی‌دانم چه‌گل دامن‌کشید
کز ندامت‌کردم آخر ارغوانی پشت دست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
دل ز اوهام غبارآلودست
‌زنگ آیینهٔ آتش‌، دودست
عمرها شدکه چو موج‌گهرم
بال پرواز قفس فرسودست
طرف عجز غرور ست ابنجا
سجده‌ها آینهٔ مسجودست
معنی شهرت عنقا دریاب
شور معدومی ما موجودست
گر شوی محرم انجام طلب
نقش پا آینهٔ مقصودست
غنچه‌ گل ‌کن ‌که درین عبرتگاه
خنده را چاک‌ گریبان سودست
بر دل کس نخوری از دم سرد
وعظ بی‌جا همه‌جا مردودست
زخم دل ضبط نفس می‌خواهد
غنچه را بستن لب بهبودست
تشنه مردند، شهدان وفا
آب شمشیر تو خون‌آلودست
بیدل از هستی موهوم مپرس
ساز بنیاد نفس نابودست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
اجابتی ندمید از دعای‌کس به دو دست
مگر سبو شکندگردن عسس به دو دست
ز عجز ساخته‌ام با هوای عالم پوچ
من‌و دلی‌که چو دندان‌گرفته خس به‌دو دست
ز رمز حیرت آیینه‌، حسن غافل نیست
ستاده‌ام ز دل ساده ملتمس به دو دست
دو برگ گل ز سراپای من جنون دارد
کشیده‌ام سوی‌خود دامنت ز بس به دو دست
به‌گوش دل نتوان زد نوای ساز رحیل
چو ناقه‌گر همه‌بربندی‌اش جرس‌به‌دو دست
هوس نمی‌برد از خلق ننگ‌‌عریانی
تو هم بپوش دمی‌چند پیش‌وپس به دو دست
به دستگاه جهان غرورپا زده‌گیر
مچسب هرزه بر این دامن هوس به دو دست
مآل کوشش امکان ندامت است اینجا
نبرد پیش جز افسوس هیچکس به دو دست
مباد جیب قیامت درد تظلم دل
گرفته‌ایم چو لب دامن نفس به دو دست
اشاره می‌کند از ننگ احتیاج به‌گور
به‌گاه جوع زمین‌کندن فرس به دو دست
چو صبح می‌روم از دامگاه الفت وهم
زگرد بال پریشان همان قفس به دو دست
درین ستمکده بال هوس مزن بیدل
نگاهدار سر خویش چون مگس به دودست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰
دل راگشاد کار ز صد عقده برترست
آزادی طبیعت این مهره ششدرست
غواص آرزوی گرفتاری توایم
ما را تأمل گره دام گوهرست
سر برنمی‌کشیم ز خط رضای دوست
چون خامه سعی لغزش ما هم به مسطرست
رنگ پر‌یده ای‌ست ز روی خزان ما
‌در بوته‌های غنچه اگر خرد زرست
گر آرزو به چشم تامل نظرکند
خط لبی ‌که دیده‌ فریب است ساغرست
دریاکشی‌ست مشرب بیهوشی حباب
از خویش رفتنت به دو عالم برابرست
دارم نوید مقدم سیماب جلوه‌ای
ناصح خموش‌! گوشم از آواز پاکرست
تجدید رنگ و بو، نرود از بهار من
نخل حبابم و نفسم جمله نوبرست
واماندگی‌، فسردهٔ یأسم نمی‌کند
تسلیم سایه پرتو خورشید را پرست
بالا دوی‌ست آبلهٔ پا در این بساط
اینجا چو شمع‌گر قدمی هست بر سرست
فردا به خلد هم اگر این ما و من بجاست
ما را همین جبین عرقناک‌کوثرست
یک روی گرم در همه عالم پدید نیست
‌خورشید هم به کشور ما سایه‌پرورست
دشوار نیست قطع امید من آن‌قدر
مقراض یأسم و دم تیغم مکررست
بیدل به قلزم اثر انتظار عشق
چشم تری‌ که بی مژه‌ گردید گوهرست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۲
عمرها شد عجزطاقت سوی‌جیبم رهبرست
در ره تسلیم دل پایی‌که من دارم سرست
تا فروغ شعلهٔ خورشید حسنی دیده‌ام
صبح اگربالد به چشم من‌کف خاکسترست
ای که بر نقش قدش دل بسته‌ای هشیار باش
سایهٔ این سرو آشوب قیامت‌پرورست
ذوق تسلیمی به جیب امتحانت گل نریخت
ورنه همچون شمع‌، دامن تاگریبانت سرست
گر کند حسنش بساط حیرت آیینه‌ گرم
هر قدر نظاره‌ها بر دیده پیچد جوهرست
سرمهٔ آن چشم‌، دل را در سیهروزی نشاند
شیشهٔ ما را غبار از موج خط ساغرست
تا تمنای می‌ام‌ گل ‌کرد از خود رفته‌ام
چون سحر در شوخیِ خمیازه‌ام بال و پرست
آبله در راه شوقم بسکه دارد جوش اشک
نقش پایم هر کجا گل می‌کند چشم ترست
سعی ما بی دانشان گامری به همواری نزد
هر خطی ‌کز خامهٔ ‌مجنون ‌دمد بی‌مسطرست
هر سخن‌کز پرده ی تسلیم خارج‌ گل ‌کند
ناملایمتر ز آهنگ دف بی‌چنبرست‌
دست بردل نه‌، زنیرنگ سراغ ما مپرس
کاروان ناله‌ایم و آتش ما دیگرست
بیدل از پرواز، خجلت دارم‌، اما چاره نیست
ذرهٔ موهومم وگل‌کردنم بال و پرست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۳
نسخهٔ آرام دل در عرض آهی ابترست
غنچه‌ها را خامشی شیرازهٔ بال و پرست
هیچکس را حاصل جمعیت ازاسباب نیست
بحر را هم موج بیتابی زجوش‌ گوهرست
باید از هستی به تمثالی قناعت‌کردنت
میهمان خانهٔ آیینه بیرون درست
بس‌که دارد شور آهنگ مخالف روزگار
هرکه می‌آید در اینجا طالب‌گوش‌کرست
اعتبار ما به خود واماندگان آشفتگی‌ست
خاک اگر آیینه می‌گردد غبارش جوهرست
آفتاب طالع ما داغ حرمان است و بس
آسمان تیره‌بختی ها سویدا اخترست
بعد مرگ، اجزای ما، توفانی موج هواست
تا نپنداری‌که ما را خاک‌گشتن لنگرست
عشرت آهنگی ز بزم میکشان غافل مباش
آشیان رنگ اگر بی‌پرده گردد ساغرست
خاک اگر باشم به راهت جوهر آیینه‌ام
ور همه آیینه ‌گردم بی‌تو خاکم بر سرست
بسکه شد خشک ازتب‌ گرم محبت پیکرم
همچو اخگر بر جبین من عرق خاکسترست
عمرها شد می‌روم از خویش و بر جایم هنوز
گرد تمکین خرامت موج آب‌ گوهرست
شور عشقت آنقدر راحت فروش افتاده است
کز تپش تا نالهٔ بیمار صاحب بسترست
آب تیغت تا نگردد صندل آرامها
کی‌ شود این‌ نکته‌ات‌ روشن‌ که سر دردسرست
چشم و گوشی را که بیدل نیست فیض عبرتی
در تماشاگاه معنی روزن بام و درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۴
زندگی نقد هزار آزارست
هرقدر کم شمری بسیارست
دل جمعی که توان گفت کجاست
غنچه هم یک سر و صد د‌ستارست
به شمار من و ما خرسندیم
چه توان‌کرد نفس بیکارست
اثر سعی کدام آبله‌ پاست
خار این ره مژه خونبارست
خاکساران چمن خرمی‌اند
سبزه و گل به زمین بسیارست
حشن نادیده تماشا دارد
مژه برداشتنت دیوارست
در عدم نیز غباری دارد
خاکم آیینهٔ جوهردارست
پیش پا می‌خورم از الفت دل
بر نفس آینه ناهموارست
نارسایی قفس شکوهٔ کیست
خامشی پیجش صد طومارست
غنجه را خنده و پرواز یکی‌ست
بال ما در گره منقارست
چون جرس کاش به منزل نرسیم
نالهٔ ما ز اثر بیزارست
مرده هم فکر قیامت دارد
آرمیدن چقدر دشوارست
بیدل از صنعت تقدیر مپرس
زلف یاریم و شب ما تارست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۵
هوس دل را شکست اعتبارست
به یک مو حسن چینی ریش‌دارست
ز ننگ تنگ‌چشمیهای احباب
به هم آوردن مژگان فشارست
دل بی‌کینه زین محفل مجویید
که هر آیینه چندین زنگبارست
نمی‌خواهد حیا تغییر اوضاع
لب خاموش را خمیازه عارست
جضور اهل این گلزار دیدم
همین رنگ جنا شب‌ژنده‌دارست
عصا و ریش شیخ اعجاز شیخ است
که پیر و شیرخوارانی سوارست
نفس را هر نفس رد می‌کند دل
هوای این چمن پر ناگوارست
قناعت‌کن ز نقش این نگینها
به آن نامی‌که بر لوح مزارست
به دوش همتت نه اطلس چرخ
اگر عریان شوی یک جامه‌وارست
به‌چشمت‌گرد مجنول‌سرمه‌کش نیست
وگرنه ششجهت لیلی بهارست
به پیش قامتش از سرو تا نخل
همه انگشتهای زینهارست
جهان ‌می‌نالد از بی‌دست و پایی
صدا عذر خرام کوهسارست
فلک تا دوری از تجدید دارد
بنای گردش رنگ استوارست
چو مو چندان‌که بالم سرنگونم
عرق در مزرع شرم آبیارست
سراغ‌خود درین دشت ازکه پرسم
که من تمثالم و آیینه تارست
مپرس از اعتبار پوچ بیدل
احد زین صفرها چندین هزارست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۶
توان به صبر نمودن دل شکسته درست
که هیچ نقش نگشته‌ست نانشسته درست
کسی به الفت ساز نفس چه دل بندد
گره نمی‌کند این رشتهٔ‌گسسته درست
چو اشک شمع زیانکار محفل رنگیم
شکست‌ما نشودجز به‌چشم بسته‌درست
به چارهٔ دل مأیوس ما که پردازد
مگرگدازکند شیشهٔ شکسته درست
روا مدارکه مستان شکست بردارند
مبر به میکده غیراز سبوی دسته درست
دگر تظلم الفت‌کجا برد یارب
دل شکسته کزو ناله هم نجسته درست
تلاش عجز به جایی نمی‌رسد بیدل
مگر چوشمع‌کنی‌کار خود نشسته درست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۷
قابل نخل ما بر دگرست
گردن شمع را سر دگرست
سر به ‌گردون فرو نمی‌آربم
این هواهای منظر دگرست
کشت اقبال معصیتها سبز
ابر ما، دامن‌تر دگرست
از دم واپسین خبر جستم
گفت این دور ساغر دگرست
خواجه در هر لباس گرداندن
چون تأمل‌کنی خر دگرست
با حریصان عجوز دنیا را
زن مخوانید شوهر دگرست
عالمی ‌را چو شمع‌ حسرت خورد
وضع خمیازه از در دگرست
راست بر جادهٔ جنون تازند
موی ژولیده مسطر دگرست
راحت از وضع سایه‌کسب‌کنید
پهلوی عجز بستر دگرست
نامه‌ام فال‌بین قاصد نیست
رنگ اگر بشکند پر دگرست
به کجا سرنهم که چو‌ن زنجیر
هر دری حلقهٔ در دگرست
بیدل آگه نه‌ای ز ضبط نفس
گره رشته‌ گوهر دگرست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۸
دل از بهار خیال توگلشن رازست
نگه به یاد جمالت بهشت‌پردازست
خیال مرهم‌کافورگل فروش مباد
به روی تیغ توام چشم زخم دل بازست
توبرق جلوه‌، نگه دشمنی‌،‌کسی چه‌کند
شکست آینهٔ حسن‌، مستی نازست
گداختم زتحیرکه چشم آینه هم
بهار حسن تو را شبنم نظربازست
می‌ام چو نکهت‌گل جوهر هواگردید
هنوز شیشهٔ رنگم شکستن آغازست
لبی‌که خنده در او خون شود لب میناست
رگی‌که نیش به دل می‌زند رگ سازست
سخاست نشئهٔ شهرت کرم‌نژادان را
گشاده دامنی ابر، بال پروازست
فریب عجز مخور ازپر شکستهٔ رنگ
که درگرفتن پرواز چنگل بازست
ز پیچ و تاب نفس سوز دل توان دانست
زبان دود به اسرار شعله غمازست
ندانم این همه حرف جنون‌که می‌کوبد
که‌گوش حلقهٔ زنجیر ما پر آوازست
توان ز بیخودی‌ام‌کرد سیر عالم حسن
شهید عشقم و خونم قلمرونازست
نهال‌گلشن قدر سخنوری بیدل
به قدر معنی برجسته گردن‌افرازست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۹
تو محو خواب و در سیرکن‌فکان بازست
مبند چشم‌که آغوش امتحان بازست
درین طربکده حیف است ساز افسردن
گره مشوکه زمین تا به آسمان بازست
کجا دمید سحرکز چمن جنون نشکفت
تبسمی که گریبان عاشقان بازست
به معبدی‌که خموشان هلاک نام تواند
چو سبحه بر دریک حرف صد دهان بازست
به هر طرف‌گذری سیر نرگسستان‌کن
به قدر نقش قدم چشم دوستان بازست
به پیش خلق ز انداز عالم معقول
زبان ببند که افسار این خران بازست
درین هوسکده غافل ز فیض یأس مباش
دری‌که بر رخ ما بسته شد همان بازست
ز جا نرفته جنون هزار قافله‌ایم
جرس بنال‌که بر ما ره فغان بازست
به جاده‌های نفس فرصت اقامت عمر
همان تأمل شاگرد ریسمان بازست
به‌کنه سود و زیان‌کیست وارسد بیدل
متاعها همه سربسته و دکان بازست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۰
دل به یاد پرتو حسنت سراپا آتشست
از حضور آفتاب آیینهٔ ما آتشست
پیکر ما همچو شمع ازگریهٔ شادی‌گداخت
اشک‌هرجا بنگری آب‌است‌، اینجا آتشست
تا نفس‌باقی‌ست عمر از پیچ‌وتاب آسوده نیست
می‌تپد برخویشتن تا خار و خس‌با آتشست
گرمی هنگامهٔ آفاق موقوف تب است
روز اگر خورشید باشد شمع شبها آتشست
عشق می‌آید برون گر واشکافی سینه‌ام
چون طلسم سنگ نام این معما آتشست
بی‌ادب‌از سوز اشک‌عاجزان‌نتوان گذشت
آبله در پا اگر بشکست صحرا آتشست
شمع تصویریم‌، از سوز وگداز ما مپرس
پرتوی از رنگ تا باقی‌ست‌، با ما آتشست
غرق وحدت باش اگر آسوده خواهی زیستن
ماهیان را هرچه باشد غیر دریا آتشست
جز به‌گمنامی سراغ امن نتوان یافتن
ورنه ازپرواز ما تا بال عنقا آتشست
نیست بیدل بی‌قراریهای آهم بی‌سبب
کز دل‌گرمم نفس را درته پا آتشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۱
تا به‌کی خواهی زلاف بخت بر سرها نشست
برخط‌تسلیم می‌باید چونقش پا نشست
مگذر از وضع‌ ادب تا آبرو حاصل کنی
چون به خود پیچیدگوهر در دل دریا نشست
برتریها منصب اقبال هر نااهل نیست
سرنگونی دید تا زلف از رخش بالا نشست
بر جبین بحر نقش موج‌کی ماند نهان
گرد بیتابی چورنگ آخربه‌روی ما نشست
آرمیدن در مزاج عاشقان عرض فناست
شعلهٔ بیطاقت ما رفت از خودتانشست
ازگرانجانی اسیران فلک را چاره نیست
صافها شد درد تا در دامن مینا نشست
پیکرم افسرد در راه امید از ضعف آه
این غبار آخر به درد بی‌عصاییها نشست
نخلهای این‌گلستان جمله نخل شمع بود
هرکه امشب قامتی آراست تا فردا نشست
آبرو با عرض مطلب جمع نتوان ساختن
دست حاجت تا بلندی‌کرد استغنا نشست
صرف‌جست وجوی‌خودکردیم عمراما چه‌سود
هستی ما هم به‌روزشهرت عنقا نشست
درکفن باقی‌ست احرام قیامت بستنت
گر توبنشینی نخواهد فتنه‌ات ازپا نشست
بیدل از برق تمنایش سراپا آتشم
داغ شد هرکس به‌پهلوی من شیدانشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
تا غبارخط برآن حسن صفا پیرا نشست
یک جهان امید در خاکستر سودا نشست
داغ سودای تو دود انگیخت از بنیاد دل
گرد برمی‌خیزد از جایی‌که نقش‌پا نشست
حیرت ما دستگاه انتظار عالمی‌ست
هرکه شد خاک سر راهت به چشم ما نشست
حسن در جوش عرق خفت از ترددهای ناز
آب این‌گوهرز شوخی بر رخ دریا نشست
پرگران خیزیم از سعی ضعیفیها مپرس
نقش‌‌‌سنگی‌کردگل تمثال ما هرجا نشست
فیض عزلت عالمی را در بغل می‌پرورد
مردمک در سایهٔ مژگان فلک‌پیما نشست
سربلندی خواهی از وضع ادب غافل مباش
نشئه برمی‌خیزد از جوشی‌که در صهبا نشست
پیرگردیدی دگر با دل‌گرانجانی مکن
پنبه‌ات تا چند خواهد بر سر مینانشست
در دل ما چون شرارکاغذ آتش زده
داغ هم یک‌لحظه نتوانست بی‌پروا نشست
یک جهان موهومی از آثار ما پر می‌زند
ای فنا مشتاق باید در خیال ما نشست
حسرت دل را زمینگیری نمی‌گردد علاج
ناله‌در سیر است بیدل‌کوه‌اگر ازپانشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۳
عاقبت چون شعله خاکستر به فرق ما نشست
درد صهبا پنبه ‌گشت و بر سر مینا نشست
بی‌توام‌ گرد ضعیفی بس که بر اعضا نشست
ناله‌ام درکوچهٔ نی چون‌ گره صدجا نشست
کس نمی‌فهمد زبان سوختن تقریر شمع
در میان انجمن می‌بایدم تنها نشست
می‌توان در خاکساری یافت اوج اعتبار
آبله شد صاحب افسر، بسکه زیر پا نشست
هر که را سررشتهٔ وضع حیا باشد به دست
می‌تواند چون نگه در دیدهٔ بینا نشست
شعلهٔ شوقت نشد پنهان به فانوس خیال
همچو رنگ‌ این‌ می برون‌ از خلوت‌ مینا نشست
سعی پرواز فنا را، اعتبار دیگر است
رفت ‌گرد ما به جایی‌ کز فلک بالا نشست
تیره‌باطن را چه سود از صحبت روشندلان
صاف نبود زنگ با آیینه‌گر یک جا نشست
ننگ وضع هم بساطیهای مجنون برنداشت
گرد ما شد آب تا در دامن صحرا نشست
شعلهٔ ما را درین بزم آرمیدن مفت نیست
صد تپیدن سوخت تا یک داغ نقش یا نشست
آبرو ذاتی‌ست بیدل ورنه مانند گهر
مهرهٔ ‌گل هم تواند در دل دریا نشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۴
جوش‌حرص‌از یأس من‌آخر ز تاب‌وتب نشست
گرد سودنهای دستم بر سر مطلب نشست
نیست هرکس محرم وضع ادبگاه جمال
برتبسم‌کرد شوخی خط برون لب نشست
مگذرید از راستیها ورنه طبع‌کج خرام
می‌رسد جایی‌که باید بر دم عقرب نشست
طالع دون همتان خفته‌ست در زیر زمین
بر فلک باور ندارم از چنین‌کوکب‌نشست
دوستان باید به یاد آرند تعظیم وفاق
شمع هم در انجمن بعد ازوداع شب نشست
بیش از این بر پیکر بی‌حس مچینید اعتبار
مشت‌خاکی‌گل شدو چون‌خشت‌در قالب‌نشست
شکر عزت هرقدر باشد به جا آوردنی‌ست
بوسه‌د‌اد اول رکاب آن‌کس‌که بر مرکب نشست
روز اول آفرینشها مقام خود شناخت
آفرین بروصف و لعنت بر زبان‌سب‌نشست
انفعال است اینکه بنشاند غبار طبع ظلم
هرکجا تبخاله‌ای‌گل‌کرد شورتب‌نشست
میکشی‌کردیم و آسودیم از تشویش وهم
کرد چندین مذهب از یک‌جرعهٔ مشرب‌نشست
بیدل ازکسب ادب ظلم است بر آزادگی
ناله‌دارد بازی طفلی‌که درمکتب نشست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۵
تازمستی غنچه برفرق چمن میناشکست
رنگ ما هم ازترنج جام می صفرا شکست
تنگنای شهر، تاب شهرت سودا نداشت
گرد ما دیوانگان در دامن صحرا شکست
می‌رود بر باد عالم‌گر خموشان دم زنند
رنگ صدگلشن به آه غنچه‌ای تنها شکست
پیچ و تاب موج غیر از انقلاب بحر نیست
چرخ رنگ خویش بامینای مایکجا شکست
صافی وحدت مکدرگشت‌کثرت جلوه‌کرد
موج شد تمثال تا آیینهٔ دریا شکست
کیست دریابد عروج دستگاه بیخودی
رنگ ما طرف‌کلاه ناز پر بالا شکست
موج دریای ندامت امتحان آگهی‌ست
صدمژه یک چشم مالیدن به‌چشم ما شکست
از فریب خاکساریهای خصم ایمن مباش
سنگ تا شد مایل افتادگی مینا شکست
بسکه عالم را به حسن خلق ممنون‌کرده‌ایم
رنگ هم نتواند ازجرأت به روی ما شکست
باغ امکان یک‌گل آغوش فضا پیدا نکرد
رنگها بریکدگرازتنگی این جا شکست
عمرها شد از دعاهای سحر شرمنده‌ام
چین آهی داشتم در دامن شبها شکست
هرزه تاکی پیش پیش بحر باید تاختن
موج ما از شرم‌در دامان‌گوهر پا شکست
پیش ازآن بیدل‌که هستی آشیان پیرا شود
نام ما بال هوس در بیضهٔ عنقا شکست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۶
در تماشایی‌که باید صد مژه بالا شکست
خواب غفلت چون نگه مارا به چشم‌ما شکست
شوق بیتاب و قدم لبریزجوش آبله
تاکجاهابایدم مینا به پر پا شکست
خاک‌گردیدیم و از ذوق طلب فارغ نه‌ایم
نام در پرواز آمد تا پر عنقا شکست
عالمی را حسرت آن لعل درآتش نشاند
موج‌گوهر خار در پیراهن دریا شکست
در خم زلفت چسان فتاد دل‌گردد بلند
این شبستان سرمه‌دانها درگلوی ما شکست
سرکشان بگذار تا گردند پامال غرور
گردن این قوم خواهد بار استغنا شکست
تاکدامین قطره گردد قابل تاج‌گهر
صد حباب اینجا زبی‌مغزی سرخود راشکست
مو خون لاله می‌آید سراسر در نظر
یا دل دیوانه‌ای در دامن صحرا شکست
بی‌تکلف از غبار یاس دلها نگذری
تشنهٔ خون می‌شد هرذره چون مینا شکست
برفریب نسیه نقد خرمیها باختیم
ساغر امروز ما بدمستی فردا شکست
تا لطافت از طبایع رفت شعراز رتبه ماند
مشتری‌گردید سنگ و قیمت‌کالا شکست
بیدل ازبس شوق دل محمل‌کش جولان ماست
خواب مخمل موج زد خاری اگردرپا شکست