عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۰۶
زاهد هوای عالم بالا نمی کند
این رود خشک روی به دریا نمی کند
آسوده است زاهد خشک از فشار عشق
شهباز قصد سینه صحرا نمی کند
در رستخیز رو به قفا حشر می شود
اینجا کسی که پشت به دنیا نمی کند
نتوان به کوه غم دل ما را شکست داد
از فیل مست کعبه محابا نمی کند
اینجا اگر به دانه نبندی دهان مور
در زیر خاک با تو مدارا نمی کند
بیهوده دست بر دل ما می نهد طبیب
لنگر علاج شورش دریا نمی کند
درد سخن همان به سخن می شود علاج
این درد را مسیح مداوا نمی کند
مریم به رشته ای که بتابد ز مهر خویش
از آسمان شکار مسیحا نمی کند
در سایه حمایت عشق است جان ما
ما را زبون خود غم دنیا نمی کند
جز ناخن شکسته و آه جگرخراش
از کار ما گره دگری وا نمی کند
صائب غبار سینه مشکل پسند ماست
داغی که کار دیده بینا نمی کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۵۰
می در پیاله کن که گل و لاله می رود
این کاروان چو شعله جواله می رود
از ره مرو به زینت دنیا کز این بساط
گوهر عنان گسسته تراز ژاله می رود
دلهای شب بنال که از چشم شور صبح
گرمی ز گریه واثر از ناله می رود
از اشتیاق روی تو نعلش در آتش است
هر شبنمی که بر ورق لاله می رود
از چرخ بد گهر به عزیزان نرفته است
ظلمی که بر لب تو ز تبخال می رود
از پاکدامنان نکند حسن احتراز
ماه تمام در بغل هاله می رود
از دل مجو قرار که آن خوش خرام را
پای در خواب رفته ز دنباله می رود
یک صبح اگر کند ز سر درد گریه ای
صائب سیاهی از جگر لاله می رود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۲۱
صبح شکوفه از افق شاخ سر کشید
جوش بهار رشته ز عقد گهر کشید
تا پرده بر گرفت ز رخسار داغ من
خود را ز شرم لاله به کوه وکمر کشید
از وصل بهره توبه قدر حجاب توست
آن چید گل ز باغ که سر زیر پر کشید
گیرنده تر ز چنگل بازست خون من
نتوان به زور از رگ من نیشتر کشید
فردا سبکتر از پل محشر گذر کند
اینجا کسی که بار ستم بیشتر کشید
در وصل ازو توقع مکتوب می کنم
بیطاقتی مرا به دیار دگر کشید
میدان تیغ بازی برق است روزگار
بیچاره دانه ای که سر از خاک برکشید
از گوشمال حادثه محنت نمی کشد
در طفلی آن پسر که جفای پدر کشید
گوهر به سنگ وآب خضر را خاک داد
آن میفروش خام که می را به زر کشید
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام جگر کشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۹۴
ای بر روی تو از آینه گل صافتر
فتنه روی زمین زلف تو را در زیر سر
هر که از بت روی گردان شد نبیند روی حق
هر که از زنار برگردد نمی بندد کمر
آتش سوزنده رانتوان به چوب اندام داد
چوب گل دیوانگان رامی کند دیوانه تر
دوربینان از خزان تنگدستی فراغند
مرغ زیرک در بهاران می کشد سرزیرپر
گاه باشد کز غباری لشکری بر هم خورد
تا خطش سر زد، سپاه زلف شد زیرو زبر
در رگ جان هرکه را چون رشته پیچ وتاب نیست
زود باشدسر برآرد از گریبان گهر
بس که درشر خیر ودر خیرجهان شر دیده ام
مانده ام عاجز میان اختیار خیروشر
نیست ذوق سلطنت مارا، وگرنه ریخته است
چون حباب وموج در بحر فنا تاج وکمر
تا ازان شیرین سخن حرفی مکرر بشنوم
خویش راصائب کنم دربزم او دانسته کر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۱۶
زاهد از آلوده دنیاست دنیا خواه تر
رهرو این راه از رهزن بود گمراه تر
دستگاه غم به قدر دستگاه بینش است
می خورد خون بیشتر هر کس بودآگاه تر
فکر آن موی کمر نگذاشت درمن زندگی
درد پنهانی بود از دردها جانکاه تر
می تواند کرد داغ عشق، اگر خواهد دلش
سینه تار مرا از آسمان خوش ماه تر
شورش مجنون یکی صدگشت از زخم زبان
می کند مهمیز اسب تند رابد راه تر
لطف گردون بیشتر از قهر می سوزدمرا
تلختر هرچند می در کام، بی اکراه تر
هر قدر سر رشته آمال می گردد دراز
دست ما از دامن دنیا شودکوتاه تر
مستی رطل گران بالاتر از پیمانه است
بیخبرتر ازجهان هرکس که صاحب جاه تر
گر چه بیرون رفتن ازراه است تقصیر عظیم
برنمی گردد هر که بعد از آگهی، بیراه تر
خوش بود دلخواه بستن با پریرویان جناغ
گر فراموشی ازان جانب بود، دلخواه تر!
هر کجا صائب شود بی پرده آن شیرین سخن
لیلی از داه عرب بسیار باشد داه تر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵۸
نخواهد دردمند عشق او میخانه دیگر
که از هر داغ دارد درنظر پیمانه دیگر
پریشان سیر ناقوسی ز دل در آستین دارم
که آوازش برآید هردم از بتخانه دیگر
درین دریای پر شور آن حبابم من، که می سازد
به امید خرابی هر نفس غمخانه دیگر
من آن مرغ غریبم بوستان آفرینش را
که غیر از زیر بال خود ندارم خانه دیگر
ز حرف سرد ناصح غفلتم افزود بر غفلت
نسیم صبح شد خواب مرا افسانه دیگر
به دل خوردن قناعت کن اگر از اهل دنیایی
که مرغ این قفس جز دل ندارد دانه دیگر
نمی کوشید چندین عشق درویرانی دلها
اگر می داشت آن گنج گهر ویرانه دیگر
ندارد زلف بی پروای او فکر هواداران
و گرنه هر دل صد چاک دارد شانه دیگر
ندارم با یتیمی چون گهر پروایی از غربت
که از تاج شهان هرگوشه دارم خانه دیگر
اگر دست از عنان این دل پرشور بردارم
ز هر مویم چو مجنون سرزند دیوانه دیگر
چنین ویران کند گر خانه ها را شهسوار من
نخواهد ماند غیر از خانه زین خانه دیگر
نمی سوزد چراغ عالم افروزی که من دارم
بغیر از آرزوی عاشقان پروانه دیگر
مخور صائب فریب مردمی از چشم جادویش
که هر کس راکند درخواب از افسانه دیگر
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۱۸
داغ است برگ عیش گلستان روزگار
دود دل است سنبل و ریحان روزگار
چون شمع تا تمام نسوزی نمی دهند
خط امان ترا ز شبستان روزگار
نتوان گرفت دامن موج سراب را
زنهار دل مبند به سامان روزگار
در نوشخند برق خطرهاست ،زینهار
بازی مخور ز چهره خندان روزگار
در چشم من ز خانه گورست تنگتر
گر دلگشاست پیش تو ایوان روزگار
رغبت به آب و نان بخیلان نمی شود
دل خوردن است قسمت مهمان روزگار
دندان به دل فشار کز این راه کرده اند
جانهای پاک،رخنه به زندان روزگار
داده است همچو دیده قربانیان نجات
حیرت مرا ز خواب پریشان روزگار
تا برده ایم سربه گریبان، ربوده ایم
گوی سعادت از خم چوگان روزگار
گردید توتیای قلم استخوان ما
صائب ز بار منت احسان روزگار
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۹۹
کیست آرد پشت گردون ستمگر را به خاک
می زند این کهنه کشتی گیر یکسر را به خاک
غوطه زن دربحر سیل از کدورت پاک شو
تابه کی خواهی کشیدن دامن تررا به خاک ؟
روزی ماشد چو موران عشرت روی زمین
از قناعت تا بدل کردیم شکر را به خاک
خاک راهند این خسیسان، آبرو و آب گهر
چند ریزی ای ستمگر آب گوهر را به خاک؟
از پشیمانی زپشت دست خود سازد گزک
کوته اندیشی که ریزد درد ساغر را به خاک
حسن عالمسوز را پروای آه سرد نیست
می کشد این شعله بیباک صرصررا به خاک
در تلاش نعمت دنیا عرق ریزی مکن
ای بهشتی رو چه ریزی آب کوثر را به خاک؟
می توان تا تشنه ای را چون صدف سیراب کرد
نیست ازهمت فشاندن آب گوهر را به خاک
سیل از ویرانه با رخسار گرد آلود رفت
زود می مالد فلک روی ستمگررا به خاک
هر که نقش خویش را در خاکساری دیده است
می نهد چون بوریا پهلوی لاغررا به خاک
سعی دارد در زوال آفتاب عمر خود
هرکه اندازد درخت سایه گستر را به خاک
مور گویا را سلیمان پایتخت ازدست داد
می کشند اکنون سبک مغزان سخنور را به خاک
با سیه بختی شدم خرسند، تادیدم که چرخ
می کشد گیسو کشان خورشید انور را به خاک
نقد خود را نسیه کردن صائب ازعقل است دور
بهر زر تاچند مالی روی چون زر را به خاک؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۳۵
من حریف ننگ و عار بیوفایی نیستم
بندبندم کن که من مرد جدایی نیستم
تلخ دارد خواب شیران جهان را مور من
خاک را ه مردم از بی دست و پایی نیستم
کرده ام من ترک دنیارا نه دنیاترک من
در لباس اهل فقر از بی قبایی نیستم
بیشتر عزلت گزینان در کمین شهرتند
من ز عزلت درمقام خودنمایی نیستم
بسته ام عهد درستی با شکستن در ازل
از فلک امیدوار مومیایی نیستم
گو برآرد وحشت تنهایی از جانم دمار
من حریف راه ورسم آشنایی نیستم
ماه از من قرص بیهوده پنهان می کند
سیر چشمم در پی نان گدایی نیستم
پشت بر دیوار حیرت همچو ساحل داده ام
روز وشب چون موج در زنجیر خایی نیستم
می توانم خاک پای عارف رومی شدن
در سخن هر چند عطار و سنایی نیستم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱۴
جسم خاکی را زغفلت چند معماری کنم
چند اوقات گرامی صرف گلکاری کنم
قامت خم گشته را نتوان به حکمت راست کرد
چند این دیوار مایل را نگهداری کنم
شد زپیری ناتوان هر عضوی از اعضای من
یک جهان بیمار را من چون پرستاری کنم
ساده لوحی بین که می خواهم به دست رعشه دار
توسن عمر سبکرو را عنانداری کنم
آفتاب تیغ زن اینجا سپر انداخته است
من درین میدان چه اظهار جگر داری کنم
در دبستان جهان تا چند با موی سفید
صرف مد عمر خود را در سیه کاری کنم
از درو دیوار این غمخانه می بارد ملال
من که را بااین غم بسیار غمخواری کنم
هست در خرمن مرامور و ملخ از دانه بیش
خوشه چینان را به احسان چون هواداری کنم
چون ز غفلت صرف مستی شد مرا سر جوش عمر
به که این ته جرعه را در کار هشیاری کنم
من که نیش پشه ای در خاک و خونم می کشد
چون دم تیغ حوادث را سپر داری کنم
چون ز طوف کعبه مقصود گردم کامیاب
من که در هر گام منزل از گرانباری کنم
من که می دانم عزیزی می دهد خواری ثمر
چون مه کنعان چرا اندیشه از خواری کنم
من که نتوانم گلیم خود بر آوردن ز آب
دیگران را باکدامین دست و دل یاری کنم
می کند سیل حوادث کوه را صائب ز جا
من که از خار و خسم کمتر، چه خودداری کنم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴۷
من نه آنم که چو گلچین در گلزار زنم
دست در دامن معشوق خس و خار زنم
مدت آمدن و رفتن ایام بهار
آنقدر نیست که گل بر سر دستار زنم
من که آزار به ارباب هوس نپسندم
گل چرا بر قفس مرغ گرفتار زنم؟
هدف چشم بد و نیک شدن دشوارست
به از آن نیست که آیینه به زنگار زنم
دل تسبیح ز بی قیدی من سوراخ است
دست چون در کمر رشته زنار زنم؟
بی توقف به ته خاک رود چون قارون
من به این درد اگر تکیه به کهسار زنم
به خموشی بگذارید دل زار مرا
خون علم گردد اگر زخمه برا ین تار زنم
می روم صائب ازین عالم افسرده برون
نان خود چند چو خورشید به دیوار زنم؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷۰
صفحه دل، سیه از مشق تمنا کردیم
کعبه را بتکده زین خط چلیپا کردیم
از سیه کاری انفاس، دل روشن را
آخرالامر سیه خانه سودا کردیم
رشته، گوهر سنجیده، عبرتها بود
نگهی چند که ما صرف تماشا کردیم
نفسی چند که در غم گذاردن ستم است
همچو گل صرف شکر خنده بیجا کردیم
به زر قلب ز کف دامن یوسف دادیم
دل ما خوش که درین قافله سودا کردیم
عمر در بیهده گردی گذراندیم چو موج
از گهر صلح به خار و خس دریا کردیم
سیلی مرگی به عقبی نکند ما را روی
این چنین کز ته دل روی به دنیا کردیم
چه خیال است توانیم کمر بستن باز
ما که در رهگذر سیل کمر وا کردیم
هیچ زنگار به آیینه روشن نکند
آنچه ما با دل و با دیده بینا کردیم
نظری را که گشاد دو جهان بود ازو
شانه زلف گرهگیر تماشا کردیم
گر چه ز افسرده دلانیم به ظاهر صائب
عالمی را به دم گرم خود احیا کردیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۵۷
ترم چون حباب از هوایی که دارم
که می ریزد از هم بنایی که دارم
امیدم به دست و پایی است، ورنه
چه کار آید از دست و پایی که دارم
به خورشید خواهد چو صبحم رساندن
دل ساده از مدعایی که دارم
نمانم به جا هیچ افتاده ای را
به منزل برم نقش پایی که دارم
بود استخوان روزیم گر جهان را
به دولت رساند همایی که دارم
سپندست کز جا جهد جا نماید
درین انجمن آشنایی که دارم
سخن می شود دلنشین زود صائب
اگر دل دهد دلربایی که دارم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴۰۷
گریان ز کوی او دل ما می رود برون
زین باغ، آب رو به قفا می رود برون
رفتی و رفت روشنی از چشم و دل مرا
با میهمان ز خانه صفا می رود برون
گر درد استخوان رود از مغز بوریا
درد از دل شکسته ما می رود برون
بر رنگ و بوی عالم امکان مبند دل
کز دست همچو رنگ حنا می رود برون
بلبل چگونه بال گشاید درین چمن
کز جوش گل نسیم صبا می رود برون
دل را نجات داد ز زندان جسم، عشق
خون مشک چو شود ز ختا می رود برون
یک ساعت است گرمی هنگامه هوس
زود از سر حباب هوا می رود برون
از سختی زمانه شود چرب نرم دل
نخوت به استخوان ز هما می رود برون
این رعشه ای که در تن ما پی فشرده است
زود این کمان ز قبضه ما می رود برون
آرام نیست موی بر آتش فکنده را
از زلف پیچ و تاب کجا می رود برون
از رهروان عشق مجویید کجروی
کی راست ز تیر قضا می رود برون؟
سهل است اگر به باد رود نقد جان ما
قارون ز کوی عشق گدا می رود برون
صائب ز هر طرف که صدایی شود بلند
از خود دل رمیده دل می رود برون
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۸۶
نه تبخاله است بر گرد دهان یار افتاده
که گوهرها برون از مخزن اسرار افتاده
کدامین سرو بالا را گذار افتاده بر گلشن؟
که از خمیازه دست شاخ گل از کار افتاده
به چین عاریت دامان استغنا نیالاید
ز بس شمشیر ابروی تو جوهردار افتاده
نگیرد پرده غفلت اگر چشم عزیزان را
متاع یوسفی در هر سر بازار افتاده
به آب روی خود در منتهای عمر می لرزم
به دست رعشه دارم ساغر سرشار افتاده
مجو در سایه بال هما امنیت خاطر
که این گنج گهر در سایه دیوار افتاده
که می گوید ثمر در پختگی بر خاک می افتد؟
سر منصور از خامی به پای دار افتاده
فلک بیهوده می گردد طرف با آه گرم من
سپر پوچ است با تیغی که لنگردار افتاده
نشوید گرد خواب غفلت از چشم گرانخوابم
ز بس سیلاب عمر من سبکرفتار افتاده
بود غافل ز دام زیر خاکم چشم ظاهربین
وگرنه رشته تسبیح از زنار افتاده
زند بر سنگ سر از غیرت کلک گهربارم
اگر چه تیشه فرهاد شیرین کار افتاده
کدامین سروبالا را خدایا در نظر دارد
که مهر عالم آرا را ز سر دستار افتاده
ازان صائب سر از پای خجالت برنمی دارم
که رزقم چون قلم گفتار بی کردار افتاده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸۱
تکیه چند از ضعف بر دوش عصا دارد کسی؟
این بنای سست را تا کی بپا دارد کسی؟
اعتمادی نیست بر جمعیت بی نسبتان
چند پاس آتش و آب و هوا دارد کسی؟
چند بتوان عقده در کار نفس زد چون حباب؟
این بنا را چند بر پا از هوا دارد کسی؟
عمر با صد ساله الفت بی وفایی کرد و رفت
از که دیگر در جهان چشم وفا دارد کسی؟
من که دارم تا غبار افشاند از بال و پرم؟
وقت بلبل خوش که چون باد صبا دارد کسی
مطلب کونین در آغوش ترک مدعاست
برنیاید مطلبش تا مدعا دارد کسی
استخوانم توتیا شد از گرانی های جان
این زره را چند در زیر قبا دارد کسی؟
رنج میل آتشین و پرتو منت یکی است
چشم بینایی چرا از توتیا دارد کسی؟
خار صحرای ملامت خواب مخمل می شود
آتش شوقی اگر در زیر پا دارد کسی
می شود آخر بیابان مرگ، بی درد طلب
چون خضر هر گام اگر صد رهنما دارد کسی
هر که با حق آشنا شد، از جهان بیگانه شد
نیست با حق آشنا تا آشنا دارد کسی
بی تکلف، آب خوردن بی رفیقان مشکل است
من گرفتم چون خضر آب بقا دارد کسی
پرده جمعیت خاطر بود صائب حجاب
بد نبیند تا نظر بر پشت پا دارد کسی
این جواب آن غزل صائب که می گوید ملک
چند پاس وعده هر بی وفا دارد کسی؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۸۹
رهین منت درمان شدن آسان نمی باشد
طلای بی غشی چون درد بی درمان نمی باشد
سبکسیرست دولت، بند نتوان شدن یک جا
سکندر را نصیب از چشمه حیوان نمی باشد
نگردد از روانی اشک را مانع صف مژگان
عنان بحر در سرپنجه مرجان نمی باشد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۵۳
غریب کوی تو در هر کجا وطن سازد
ز پاره های دل آن خاک را یمن سازد
وفا مجوی ز مصر وجود، هیهات است
که بوی پیرهن اینجا به پیرهن سازد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸۲
عافیت را بر زمین گردی نماند
مردمی را در جان مردی نماند
خاک بر فرق جهان زان کز وفا
در همه روی زمین گردی نماند
زان نمی خیزد چمن کز بهر او
مرصبا را هم دم سردی نماند
کیمیا شد زر چنان کز رنگ او
بوستان را هم گل زردی نماند
غصه را بر خود فروبر، خسروا
چون همه درد است و همدردی نماند
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰۳
باز گرفتار شد دل که درین سینه بود
تازه شد اندر دل آن رخنه که دیرینه بود
دی که همی دید روی، آینه از صورتش
اصل درون دلم نسخه در آیینه بود
دیدمی امروز باز تا بزیم بینمش
زنده امروز خود زنده پارینه بود
مفلس دین و صلاح می روم از دهر، ازانک
دزد به تاراج برد، هر چه به گنجینه برد
شب که به خنده زدی بر جگر من نمک
قابل مرهم نماند داغ که بر سینه بود
دولت خسرو، که عشق در پی جانش نشست
گوهر افزون بلا نرخ بلورینه بود